10 شعر ده بیتی از سهراب سپهری

10 شعر ده بیتی از سهراب سپهری

گلچینی از زیباترین اشعار ده بیتی سهراب سپهری برای پست، کپشن و استوری اینستاگرام

***

ابری نیست، بادی نیست
می نشینم لب حوض
گردش ماهی ها روشنی من گل آب
پاکی خوشه زیست
مادرم ریحان میچیند
نان و ریحان و پنیر آسمانی بی ابر اطلسی هایی تر
رستگاری نزدیک لای گل های حیاط
نور در کاسه مس چه نوازش ها میریزد
نردوان از سر دیوار بلند صبح را روی زمین می آورد
پشت لبخند پنهانی هر چیز روزنی دارد
دیوار زمان که از آن چهره من پیداست
چیزهایی هست که نمیدانم
می دانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد
می روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم
راه میبینم در ظلمت من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن
و پر از دارو درخت
پرم از راه از پل از رود از موج
پرم از سایه برگی در آب
چه درونم تنهاست

******

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه، نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید
در این خانه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده

******

قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره‌ ها رو به تجلی باز است
بام‌ ها جای کبوترهایی است
که به فواره هوش بشری می‌ نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر
شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
خاک، موسیقی احساس تو را می‌ شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می‌ آید در باد
پشت دریا شهری است
که در آن وسعت خورشید
به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌ اند
پشت دریاها شهری ست
قایقی باید ساخت

******

ديرگاهی است در اين تنهايی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
ليک پاهايم در قير شب است
رخنه ای نيست در اين تاريكی
در و ديوار به هم پيوسته
سايه ای لغزد اگر روی زمين
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها سر به سر افسرده است
روزگاری است در اين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب در به روی من و غم می بندد
می كنم هر چه تلاش او به من می خندد
نقش هايی كه كشيدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هايی كه فكندم در شب روز آمد و با پنبه زدود
ديرگاهی است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است
جنبشی نيست در اين خاموشی
دست ها، پاها در قير شب است

******

باغ باران خورده مینوشد نور
لرزشی در سبزه های تر دوید
او به باغ آمد درونش تابناک
سایه اش در زیر و بم ها ناپدید
شاخه خو می شود
به راهش مست بار
او فراتر از جهان برگ و بر
باغ سر شار از تراوش های سبز
او درونش سبزتر سرشار تر
در سر راهش درختی جهان گرفت
میوه اش همزاد همرنگ هراس
پرتو ای افتاد و در پنهان او
دیده بود آن را به خوبی ناشناس
در جنون چیدن از خود دور شد
دست او لرزید
ترسید از درخت
شور چیدن ترس را از ریشه کند
دست آمد میوه را چید از درخت

******

گوش کن
دور ترین مرغ جهان می‌خواند
شب سلیس است و یکدست و باز
شمعدانی‌ ها و صدادارترین شاخه فصل
ماه را می‌ شنوند
پلکان جلو ساختمان
در فانوس به دست
و در اسراف نسیم
گوش کن جاده صدا می‌ زند
از دور قدم‌ های ترا
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلک‌ ها را بتکان، کفش به پا کن و بیا
و یا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشنید با تو
و مزامیر شب اندام ترا
مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آنجا
که ترا خواهد گفت
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است
که از حادثه عشق تر است

******

صبح امروز کسی گفت به من
تو چقدر تنهایی
گفتمش در پاسخ
تو چقدر حساسی
تن من گر تنهاست
دل من با دل هاست
دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند
و دعاشان گویم
یادشان دردل من
قلب شان منزل من
صافى آب مرا يادتو انداخت رفيق
تو دلت سبز
لبت سرخ
چراغت روشن
چرخ روزيت هميشه چرخان
نفست داغ
تنت گرم
دعايت با من

******

پنج وارونه چه معنا دارد؟
خواهرم کوچک این را پرسید
من به او خندیدم
کمی آزرده و حیرت زده گفت
روی دیوار و درختان دیدم
باز هم خندیدم
گفت دیروز خودم دیدم
پسر همسایه
پنچ وارونه به مینو می داد
آنقدر خنده برم داشت
که طفلک ترسید
بغلش کردم
و بوسیدمش
و با خود گفتم
بعدها
وقتی غم
سقف کوتاه دلت را خم کرد
بی گمان می فهمی
پنج وارونه
چه معنا دارد

******

خانه دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت
به تاریکی شن ها بخشید و به انگشت
نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت کوچه باغی است
که از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
میروی تا ته آن کوچه
که از پشت بلوغ سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا
خش‌ خشی می‌ شنوی
کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی خانه دوست کجاست؟