به نقل از دیجیکالا:
معنادار بودن داستانها برای ما اهمیت بسیار زیادی دارد. برخی دوست دارند داستانی را بخوانند که مفاهیم عمیق و مهمی داشته باشد و به آنها چیزهای جدیدی را آموزش دهد. به گمان آنها رمانها فقط کتابهایی برای سرگرمی نیستند. نویسندگان زیادی وجود دارند که رمان فلسفی مینویسند. در این یادداشت با تعدادی از این رمانها آشنا خواهیم شد. اما پیش از آن درباره اهمیت رمانهای فلسفی خواهیم گفت.
رمان فلسفی چیست؟
رمان فلسفی به داستانی گفته میشود که در آن درونمایهای مرتبط با فلسفه وجود دارد یا داستان مبتنی بر یک مفهوم فلسفی است و به َآن عینیت داده شده است. برخی از فلاسفه برای تبیین مفاهیم فلسفی از این رمانها استفاده میکنند.
نوشتن در این سبک، پیشینه بسیار طولانیای دارد. داستانهای دی ماجیسترو و حی بن یقظان از نمونههای اولیه چنین داستانهایی هستند. با شروع عصر روشنگری نویسندگان و اندیشمندان بیشتری به سراغ نوشتن رمان فلسفی رفتند. «ولتر» یکی از آنهاست. به تدریج نوشتن در چنین سبکی گسترش پیدا کرد و نویسندگان آلمانی و روسی مانند «لئو تولستوی» و « گوته» نیز در این سبک، داستانهایی نوشتند. امروزه این سبک طرفداران بیشتری نیز پیدا کرده است.
چرا باید رمان فلسفی بخوانیم؟
رمان فلسفی میتواند به ما کمک کند تا درک بهتری نسبت به برخی از مسائل فلسفی پیدا کنیم. به طور کلی مفاهیمی که در فلسفه به کار میروند، پیچیده و سخت هستند و نیازمند آن هستیم که با مثال و توضیح بیشتر با آنها آشنا شویم. این آثار فقط برای خوانندگان مبتدی نیستند. دانشجویان و مدرسان فلسفه نیز میتوانند با خواندن این آثار، به درک خود از مفاهیم، غنای بیشتری را ببخشند. این آثار به ما کمک میکنند تا افق دید گستردهتری را نیز پیدا کنیم.داستانهای فلسفی، با تعصب و جانبداری نسبت به ایدهها به مقابله برمیخیزند و وجههای عاطفی و احساسی به ایدههای فلسفی میدهند.
آیا رمان فلسفی، نگرشی خاماندیشانه نسبت به فلسفه به ما میدهد؟
فلاسفه نگاه یکسانی نسبت به داستانها و رمانهای فلسفی ندارند. برخی از آنها معتقد هستند که این داستانها میتوانند درکی ناقص از اندیشه فلسفی را به خواننده بدهند و بعضی دیگر باور دارند که وجود این داستانها لازم است. اما باید بدانیم که خواندن داستان برای درک فلسفه به تنهایی کافی نیست و باید به سراغ متنها و کتابهای مربوط به این موضوع برویم تا ذهنیتی دقیق نسبت به آنها پیدا کنیم.
۱. کتاب «بیگانه»
کتاب «بیگانه» اثر نویسنده برجسته فرانسوی، «آلبر کامو» است. این رمان فلسفی در سال ۱۹۴۲ انتشار پیدا کرد. جانمایه رمان «بیگانه» فلسفهای هستیگرایانه و اگزیستانسیال است. شخصیت اصلی این داستان، مورسو نام دارد. او یک مرد فرانسویتبار است که در آفریقای شمالی (الجزایر و از مستعمرات فرانسه) زندگی میکند. داستان از جایی شروع میشود که مورسو متوجه میشود مادرش فوت شده است. منتهی او در مراسم تشییع مادرش به هیچ عنوان حالت غمزده و ناراحتی ندارد. این رفتار او، برایش مشکلات بسیاری را درست میکند.مورسو در نهایت باعث مرگ یک شخص میشود و او را به دار مجازات میآویزند. مواجهه مورسو با مرگ مادرش، برای همگان توجیهکننده جنایتپیشگی اوست و زمینه نابودیاش را فراهم میکند.
مورسو شخصیتی منزوی و به دور از آینده روشن است. او هیچ ارادهای به پیشرفتشن است. او هیچ ارادهای به پیشرفت در زندگیاش نداشت و نمیتوانست احساسات درونی خود را بروز دهد و با دیگران ارتباط برقرار کند.
داستان «بیگانه» تاکنون به زبانهای گوناگونی ترجمه شده است و طرفداران بسیار زیادی دارد. آکادمی نوبل در سال ۱۹۵۵، «آلبر کامو» را به خاطر نوشتن این داستان، شایسته دریافت جایزه نوبل ادبیات دانست. کتاب «بیگانه» در ایران نیز مترجمان زیادی دارد، «جلال آلاحمد»، «علیاصغر خبرهزاده» و «خشایار دیهیمی» نیز تعدادی از مترجمان مشهور این اثر هستند.
در بخشی از کتاب «بیگانه» میخوانیم:
از حیاطی عبور کردیم که عده زیادی پیرمرد در آن دسته دسته باهم وراجی میکردند. هنگامیکه ما از مقابل آنها میگذشتیم، خاموش میشدند و پشت سر ما باز گفتوگو میشد. گویی که همهمه طوطیها است. دم یک ساختمان کوچک، مدیر از من جدا شد. آقای مورسو شما را تنها میگذارم. در دفتر خود برای انجام هر خدمتی حاضرم. بنا بر قاعده برای تدفین ساعت ۱۰ معین شده است. زیرا فکر کردیم به این ترتیب شما خواهید توانست بر بالین آن مرحومه شبزندهداری کنید.
یک کلمه دیگر، مادرتان اغلب به رفقایش اظهار میکرده است که میخواهد با تشریفات مذهبی به خاک سپرده شود. بر من واجب است که لوازم این امر را فراهم کنم اما خواستم ضمنا شما را مطلع گردانم.
۲. کتاب «کوری»
رمان فلسفی «کوری» نوشته «ژوزه ساراماگو» رمانی به زبان پرتغالی است که در سال ۱۹۹۵ منتشر شد. نویسنده این کتاب در سال ۱۹۹۸ توانست نوبل ادبیات را از آن خود کند. این داستان، تم فلسفی خاصی دارد و به ما نشان میدهد که تعدادی از بدیهیات اخلاقی زندگیمان چقدر با توجه به تغییر شرایط، میتواند زیر پا گذاشته شود.خلاصه داستان از این قرار است که در یک چهارراه به یکباره ترافیک شدیدی شکل میگیرد و یک راننده ادعا میکند که دیگر چیزی را نمیبیند و مهی شیریرنگ و سفید، دید او را مختل کرده است. او را فورا به نزد پزشک میبرند و پزشک داستان از چنین چیزی تعجب میکند و آن را امری جدید میداند زیرا افرادی که بینایی خود را از دست میدهند چنین حالتی را ندارند. این بیماری کوری سفید، خیلی زود فراگیر میشود و خود پزشک داستان ما نیز از آن بینصیب نیست. او همسری همدم و مهربان دارد که به شکلی معجزهآسا به این بیماری مبتلا نمیشود اما به کوری تظاهر میکند تا با او به آسایشگاه مخصوص مبتلایان برود. با گسترش یافتن این بیماری، کلیه ساختارها و شاکله بهداشتی و اداری کشور از هم میپاشد و دولت سقوط میکند. در این داستان با صحنههای هولناک، تاثربرانگیز و خشونتآمیزی روبرو میشویم و زوال فرهنگ، انسانیت و نابودی لطف و مهربانی در هنگامه بحران را میبینیم. حتی مذهب نیز نتوانسته است که به بازماندگان نابینا کمکی کند. در کتاب «کوری» یک وضعیت پساآخرالزمانی نیز به تصویر کشیده شده است.
در بخشی از داستان «کوری» میخوانیم:
چراغ زرد روشن شد و دو اتومبیل ابتدای صف قبل ازقرمز شدن چراغ سرعتشان را بشتر کردند. با سبز شدن آدمک چراغ عبر پیاده مردمی که درانتظاربودند خطوط سفید آسفالت سیاه را رد کرده و از خیابان عبور کردند. رانندهها با بیصبری کلاچ زیر پایشان را فشار میدادند و اتومبیلهای بیتاب درست مانند اسبهای مسابقه که در انتظار ضربه شلاق بیتابی می کنند. عقب و جلو میرفتند. عابران از خیابان گذشته بودند اما چراغ راهنمایی هنوز چند ثانیه از زمان را نگه داشته بود و اجازه عبور به اتومبیلها نمیداد. بعضی از رانندگان با خود فکر میکردند برای پیدا کردن یکی از دلایل راهبندان کافی است این معطلی ظاهرآ کوته را درتعداد هزاران چراغ راهنمایی و دفعات تغیبررنگهای آنها ضرب کنیم. سرانجام چراغ سبز شده و اتومیلها به سرعت برق به ره فتادن. اما ظاهرا همهشان به فرزی و تیزی هم نبودند، اتومبیلی که در ابتدای خط وسط ایستاده از جای خود تکان نمیخورد» شاید مشکلی پیش آمده بود. شاید دندهاش گیر کرده، پدال گاز دررفته، جلوبندیاش دچار مشکل شده و یا شاید ترمز اتومبیل قفل کرده، دچار مشکل برق شده و سادهتر از اینها شاید بنزین تمام کرده بود. این مسائل برای کسی تازگی نداشت. عابرین پیادهای که پشت خط کشی ایستاده بودند راننده اتومبیل را میدیدند که از پشت شیشه جلو دستهایش را تکان میداد و ماشینهای پشت سرش بدون وقفه بوق میزدند. چیزی نگذشت که چند نفر از رانندهها پیاده شدند تا اتومبیل مشکلساز را به گوشهای هل بدهند تا راهبندان برطرف شود.آنها با عصبانیت به شیشههای اتومبیل مشت ی کوبیدند، راننده سرش را به طرف آنها چرخاند، به چپ و راست سر میچرخاند و با داد و فریاد چیزی میگفت.
۳. کتاب «مسخ»
کتاب « مسخ» نوشته « فرانتس کافکا» نویسنده برجسته و مشهور آلمانی است. این نویسنده به عنوان یکی از تاثیرگذارترین چهرههای ادبیات در قرن بیستم شناخته میشود. « کافکا» دوست نداشت که آثارش باقی بماند و وصیت کرد تا آنها را پس از مرگش بسوزانند. اما دوستانش از اجرای این وصیت سر باز زدند.
«مسخ» توصیفکننده وضعیت از خود بیگانگی است. این مسئله در دنیای مدرن، نمود گستردهای دارد و بسیاری میگویند که صنعتیشدن و مدرنیزاسیون با همه مواهب خود، موجب از خود بیگانگی انسانها میشود. شخصیت اصلی این داستان، گرگور سامسا نام دارد و وقتی یک روز صبح که از خواب بیدار میشود، درمییابد که به یک سوسک عظیمالجئه و غولپیکر تبدیل شده است. چنین اتفاقی بسیار وحشتآفرین است اما شخصیت اصلی داستان تلاش میکند که با آن کنار بیاید. گرگور سامسا یک بازاریاب جوان، خوشآتیه و تلاشگر است و هیچ کسی از دلیل وقوع این مسخ برایش خبر ندارد.
« مسخ» رمانی نمادین و انتقادی است. درونمایه داستان به ما میگوید که فرد یا باید با هنجارهای اجتماع، سازگار شود یا انزوا و طرد شدن را به جان بخرد. آن فردی که به هنجارهای اجتماعی وفادار نباشد گویی از یک سوسک هم بیمصرفتر است و چارهای جز مرگ و نابودی ندارد. همین اتفاق برای گرگور سامسا نیز میافتد و او به خاطر طرد اجتماعی و خانوادگی با اعتصاب غذایی خودخواسته به حیاتش پایان میدهد. این داستان در سال ۱۹۱۵ و به زبان آلمانی منتشر شده است. «صادق هدایت» یکی از مترجمان این اثر به فارسی به شمار میآید.
در بخشی از داستان «مسخ» میخوانیم:
و پدر به نطق خود ادامه داد: «حضرت آقای معاون، به شما قول میدهم که ناخوش است وگرنه چطور ممکن بود که ترن خود را از دست بدهد؟ این طفلک همه هوش و حواسش توی تجارت است. حتی من دلگیرم که چرا بعد از شام هرگز از خانه خارج نمیشود. باور میکنید که هشت روز است که برگشته و همهی شب را در خانه میگذرانیده. جلوی میز مینشیند و همانجا میماند. بیآنکه چیزی بگوید. روزنامه میخواند و با دفترراهنما مطالعه میکند. بزرگترین سرگرمی او ساختن مزخرفاتی است که با اره برش خود درست میکند. اخیرً: دریکی دو جلسه، یک قاب عکس خیلی ملوس درست کرده. آن قدر قشنگ است! این قاب راء که در اتاقش ببینید, تعجب خواهید کرد. به محض اینکه گره گوار در را باز کرد شما میتوانید آن را ببینید. به علاوه. من خیلی خوشوقتم که فکر آمدن اینجا به سر شما افتاد این جوان به قدری خودسر است که بدون وجود شما هرگز نمیتوانستیم او را وادار کنیم که در اتاقش را با بکند. گرچه امروز صبح نمیخواست اقرار بکند. ولی حتما ناخوش است!»
گرهگوار با درنگ احتیاطآمیزی این جمله را هجی کرد: «الان میآیم!»
ولی جنبشی نکرد. از ترس اینکه مبادا یک کلمه از گفتوگوهایی را که میشد از نظر بیندازد. معاون اظهار کرد: «خانم، در حقیقت من نمیتوانم این موضوع را طور دیگر تعبیر بکنم. امید است که پیشامد وخیمی رخ نداده باشد. مع هذا باید اقرار کنم که ما تجار خوشبختانه یا بدبختانه، هر طوری که میخواهیم تصور بفرمایید اغلب، قبل از نقاهتهای جزئی باید کار را از پیش ببریم».
۴. کتاب « ماشین اندیشهنگار»
رمان فلسفی « ماشین اندیشهنگار» توسط «آ«دره موروا» نوشته شده است. این نویسنده فرانسوی در سال ۱۸۸۵ در شهر البوف دیده به جهان گشود. وی اصالتی یهودی داشت و پس از پایان تحصیلات خود به مدت یک دهه مسئولیت اداره کارخانه نساجی خودشان را بر عهده گرفت. با وقوع جنگ جهانی اول، به ارتش فرانسه پیوست و پس از اتمام جنگ، به نویسندگی روی آورد. کتاب « ماشین اندیشهنگار» در فضای مابین دو جنگ جهانی نوشته شده است. شخصیت اصلی داستان یک استاد دانشگاهی است که در فرانسه زندگی میکند. از او میخواهند که برای تدریس درسی به ایالات متحده آمریکا برود و او با همسرش در آن دانشگاه اقامت میکند. آنها به طوری غیرمنتظره با اختراعی جدید از یکی از استادان آن دانشگاه، روبرو میشوند. این دستگاه میتواند فکر انسانها را بخواند. توانایی شناخت اینکه در ذهن انسانها چه میگذرد، شرایط عجیبی را در داستان به وجود میآورد و روی روابط انسانی میان آنها اثر میگذارد. در این زمینه پرسشهای فلسفی گوناگونی نیز برای شخصیت اصلی داستان به وجود میآید. این کتاب توسط منیژه کیافر به فارسی ترجمه شده است.
در بخشی از کتاب « ماشین اندیشهنگار» میخوانیم:
« ها دومولن… دومولن.. شما اراده و رویا را یکی میگیرید، خواستن عملی، خیال آن را در سر پروراندن نیست، بلکه انجام د ادن آن، یا دستکم سعی در انجام دادن آن است.»
هر چند من استاد ادبیات فرانسه هستم و پایان نامهام را که درباره منابع مورد استفاده بالزاک بود، نه تنها همکارانم، بلکه چیره دستترین منتقدان با حسن نظر پذیرفتهاند. هیچگاه خودم اثری تخیلی ننوشتهام. اعتراف میکنم که دوران شباب و زمانی که مانند بیشتر جوانان مشوش و خیالباف بودم، مضمونی چند برای داستانهای کوتاه به نگاشتن وسوسهام کردند، هرگاه تسلیم این تمایل میشدم، وضع دانشگاهیام به طور خطرناکی باریک میشدولی مقاومت ورزیدم و از این مقاومت بهره بردم. از این رو داستانی که امروز شروع میکنم در این نوع ادبی، اولین کوشش من است.
۵. کتاب «سمفونی پاستورال»
رمان فلسفی « سمفونی پاستورال» درباره فلسفه عشق و ایمان است. این رمان توسط نویسنده برجسته فرانسوی «آندره ژید» نوشته شده است. این نویسنده با کلیسا درگیریهای بسیاری داشت و نهایتا کار به جایی رسید که کلیسای کاتولیک از پیروانش خواست تا آثار این نویسنده را نخوانند.
بیشتر داستان « سمفونی پاستورال» در منطقهای روستایی در سوئیس رخ میدهد. یک کشیش پروتستان در این ناحیه زندگی میکند و روزی از او میخواهند که بر بالین فردی در شرف مرگ برود. او در آنجا دختری را پیدا میکند که هیچ تربیت اجتماعیای نداشته و نابینا است و حتی نمیتواند حرف بزند. کشیش و شخصیت اصلی داستان، این دختر را به منزل خود میآورد و با سختی فراوان، نوشتن و سخن گفتن و موسیقی را به او آموزش میدهد. با این کارها او حسادت همسرش را برمیانگیزد. در کتاب فوق، ارجاعات فراوانی به متون مقدس و فلسفی قرون وسطی وجود دارد.
این داستان، پایانی غیرمنتظره دارد و خواندنش بسیار لذتبخش است. در کتاب فوق، سوالات زیادی درباره ذات هستی و انسانها مطرح شده است و شخصیتهای داستان تلاش میکنند تا به آن پرسشها پاسخ دهند. سمفونی پاستورال، در حقیقت سمفونی شماره شش «بتهوون» است که به توصیف طبیعت و زیباییهای آن میپردازد. این رمان فلسفی، نویسندهاش را در سال ۱۹۴۷ به جایزه نوبل رسانده است. در سال ۱۳۹۷ «اسکندر آبادی» کتاب فوق را به فارسی ترجمه کرد و نشر ماهی آن را به چاپ رساند.
در بخشی از کتاب «سمفونی پاستورال» میخوانیم:
خانم همسایه محبت کرد و با هم دخترک را حسابی پوشاندیم. زیرا در آن شب روشن و مهتابی هوا بس سرد بود. فانوس درشکه را روشن کردم و به راه افتادم. آن تودهگوشت بیروح که تنها از گرمای ملایم تناش میفهمیدم زنده است. خود را به من چسبانده بود. در تمام طول راه با خود میگفتم: «آیا خواب است؟ چه خواب سیاهی! بهراستی چه فرقی هست میان بیداری و خواب او؟» آه خداوندا بیگمان آنچه در این پیکر تیره وتار فرود آمده روحی است چشمبه راه رحمت بیمنتهای تو تا شاید پرتوی از فیضت بر او بتابد.آی به من یاری خواهی داد که با مهر خویش و در حد توانم او را از این شام تار به در آورم؟
برای آن که دراین گزارش چیزی جز حقیقت را بیان نکنم. ناگزیرم آشکارا بگویم که هنگام رسیدن به خانه با استقبال ناخوشایندی روبهرو شدم. ناگفته نماند که همسر من فرشته است. حتی در سختترین لحظههایی که گاه از سر گذراندهایم, ذرهای هم در خوشقلبی اش تردید نکردهام. اما او خوش نمیدارد که کسی پیشاپیش از رقت قلبش مطمئن باشد. از آنجا که انسانی دقیق و مرتب است، اصلا حاضر نیست از مرزهای وظیفهشناسی معمول فراتررود. مبادا وا به سبب اهمال در کاری مقصر بدانند. حتی مهربانیهایش هم چارچوبی دقیق دارد.پنداری عشق برای او گنجینایست با حجمی محدود و همین تنها فرق میان من و اوست.
۶. کتاب «سقوط»
داستان «سقوط»، کتابی فلسفی تالیف «آلبر کامو» است که برای اولین بار در سال ۱۹۵۶ انتشار پیدا کرد و آخرین اثر داستانی کامل شدهی این نویسندهی شناخته شده به شمار می آید. داستان کتاب، در شهر آمستردام اتفاق میافتد و دنبالهای از تک گوییهای دراماتیک «ژان باپتیست کلامنس» شخصیت اصلی داستان، در توصیف زندگی اش برای یک غریبه، آن را شکل داده است. کلامنس به شکلی اعتراف گونه، ماجرای موفقیتش به عنوان یک وکیل مدافع ثروتمند و پاریسی مورد احترام همکارانش را شرح میدهد. بحران و در نهایت «سقوط» کلامنس از جلال و جبروت گذشته اش، به گفته ی خود او، یادآور رمان سقوط انسان از بهشت است. این اثر، ماهیتی فلسفی دارد و مفاهیمی همچون عدم وجود، ماهیت حقیقت، مسئله بیگناهی و اسارت نفس را مورد بررسی و کاوش قرار میدهد. کتاب سقوط، تلاشی است برای توضیح این که بشر چگونه قادر است چنین اعمال پلید و زشتی را در جهان مرتکب شود.
این کتاب توسط مترجمان زیادی به فارسی برگردانده شده است. دوتا از ترجمههای جذاب این کتاب توسط شورانگیز فرح و آناهیتا تدین انجام شده است.
در بخشی از کتاب «سقوط» میخوانیم:
حداقل، شرارت در بینشان ربشه ملی ندارد. بههرحال من دکتر نیستم. اگر مایلید حرفهام را بدانید، باید بگویم که پیش از آمدن به این جا وکیل بودم. و حال یک قاضی نادم هستم.
اجازه دهید خود را معرفی کنم: ژان- باپتیست کلامانس، در خدمت شما. از آشنایی با شما خوشوقتم. بیشک در تشکیلات هستید؟ تقریبا؟ یک پاسخ عالی! یک پاسخ منطقی! ما در همه امور فقط تقریباً هستیم. ببینید،اجازه دهید که نقش یک کارآگاه را بازی کنم. شما تقریباً هم سن و سال من هستید. با دید مجرب چهل سالهها که به نوبه خویش تقریباً هر کاری انجام دادهاند. تقریباً خوب لباس پوشیدهاید یعنی همان گونه که در وطنمان لباس میپوشند, و دستهایی صاف و نرم دارید. پس، تقریبا یک بورژو! ام یک بورژوای خوش ذوق! اعتراض به استعمال وجه ماضی التزامی، متشخص بودن شما را به دو دلیل نشان میدهد. چرا که در وهله اول آن را شناختید و سپس آنکه این وجه شما را برانگیخت. و بالاخره، امن خوشتان میآید. و بدون خودپسندی باید بگویم که به دلیل ذهن باز شماست. پس شما تقریباً…. اما چه اهمیتی دارد؟ به مسلک بیشتر علاقه دارم تا به حرفه. اجازه دهید دو سوّال از شما بپرسم و اگر به نظرتان فضولی نیامد پاسخ دهید. آیا مال و اموالی دارید؟ چندتایی؟ خوب. آیا آنها را با مردم فقیر تقسیم کردهاید؟ خیر. پس شما همانی هستید که من صدوقی مینامم. باید بگویم که اگر به کتاب مقدس عمل نمیکنید. پس چیزی از این موضوع سر در نمیآورید. متوجه منظورم شدهاید؟ پس کتاب مقدس را میشناسید؟ باور کنید از شما خوشم میآید.
۷. کتاب «سلوک به سوی صبح»
رمان « سلوک به سوی صبح» نوشته « هرمان هسه» نویسنده شناخته شده آلمانی است. این نویسنده شیفته فلسفه شرق بود. کتاب « سلوک به سوی صبح» نیز اثری فلسفی است. شخصیت اصلی این داستان که خود نویسنده است به فرقهای صوفیانه تعلق دارد. آنها تلاش میکنند تا به اورشلیم برسند و آنجا را زیارت کنند. اما این فرقه مورد آزمونی بزرگ قرار میگیرد و از هم میپاشد. داستان فوق جزئیات جالب و مهیجی دارد. اثر فوق توسط « سروش حبیبی» به فارسی ترجمه شده است.
در بخشی از کتاب « سلوک به سوی صبح» میخوانیم:
نخستین کرامتی که خود شاهد آن بودم این بود: در نمازخانهای نیمهویران در اشپایشن دورف “راحتباش داشتیم و در مراقبه بودیم. بر تنها دیوار از آسیب زمان مصونمانده این نمازخانه صورت بزرگی از کریستوفر قدیس نقش شده بود که مسیح را که کودکی خردسال بود بر شانه داشت و نیمی از این صورت از فرط کهنگی پاک شده بود. دلیلان ما چنان که گاهی معمولشان بود. به راه ادامه ندادند.
بلکه از ما خواستند در انتخاب راه رای بزنیم؛ زیرا نمازخانه بر سر سهراهی قرار داشت و ما مخیر بودیم که یکی از سه راه را انتخاب کنیم. جز چند نفری نظری نداشتند و سفارشی نکردند. یکی اما راهی را که بهسمت چپ میرفت نشان داد و به اصرار از ما خواست که آن را پیش گیریم. ما همه ساکت ماندیم در انتظار که صلاحدید دلیلان چه باشد. آنگاه کریستوفر قدیس روی دیوار دستش را با چماق بلندش بالا برد و اشاره کرد بهسوی راهی که بهسمت چپ میرفت. همان راهی که برادرمان به انتخاب آن اصرار داشت. ما همه خاموش این حال را دیدیم و دلیلان نیز ساکت ماندند و روی به جانب چپ نهادند و ما با وجدی عمیق به دنبالشان رفتیم.