به نقل از دیجیکالا:
داستانهای ترسناک طرفدارانی بیشمار دارند. تعداد زیادی از اهل مطالعه و علاقهمندان کتاب از خواندن قصههای نفسگیر که خواب را از چشمانشان بگیرد، یکنواختی زندگی را از بین ببرد و حس شجاعت و ماجراجوییشان را تحریک کند، لذت میبرند. به این خاطر است که همیشه اثری ترسناک در فهرست پر فروشهای ادبیات و سینمای جهان وجود دارد. در این مطلب با هفت رمان ترسناک مشهور آشنا میشویم که به راحتی میتوانند نظر علاقهمندان به این ژانر را جلب کنند.
۱. کتاب «فرانکشتاین»
«فرانکشتاین» رمانی کلاسیک است که در سال ۱۸۱۸ منتشر شد. داستان بر روی دانشمند جوانی به نام ویکتور فرانکنشتاین متمرکز است که بعد از آزمایشی غیرمتعارف موجودی ترسناک و شرور خلق میکند. این موجود در ادامهی داستان به تلافی رها کردناش توسط فرانکشتاین، نزدیکان دانشمند جوان را میکشد. داستان اگر به صورت متنی خوانده شود لایهها و مضامین عمیقی دارد. مری شلی، اولین نویسندهای است که با افزودن قوانین علمی به آثارش داستان علمی تخیلی نوشت. موجود ترسناک و عظیمی که شخصیت اصلی رمان با استفاده از اعضای بدن مردگان ساخته تمثیلی دردناک از انسان وحشتزده، تنها و سردرگم مردن است.
در بخشی از رمان «فرانکشتاین» که با ترجمهی فرشاد رضایی توسط نشر ققنوس منتشر شده، میخوانیم:
«این تأملات مرا از بند آن پریشانحالی ابتدای نامهام رها کردند و احساس میکنم قلبم در شوقی میسوزد که مرا تا عرش اعلا بالا میبرد چرا که هیچچیز به قدر هدفی ثابت ذهن آدمی را آرام نمیکند؛ چه خوب است نقطهای که روانِ آدمی چشم ذهنش را میخکوبِ آن کند. این سفر رؤیای محبوب من در سالهای اوان زندگی بوده است. من مشتاقانه در بحر خواندن سفرنامههای گوناگونی میرفتم که شرح ماجراهایی بودند با امید رسیدن به اقیانوس آرام شمالی از طریق دریاهای محیط قطب. شاید به یاد داشته باشی که سرتاسر کتابخانهٔ عمو تامِس پُر بود از تاریخچهٔ سفرهای اکتشافی. من تحصیل را رها کردم, اما دیوانهوار عاشق کتاب خواندن بودم. روز و شب مشغول آن کتابها بودم و هرچه بیشتر با آن آثار آشنا میشدم حسرتی که از کودکی رهایم نکرد بیشتر در دلم شعله میکشید و با خود میگفتم چرا پدرم در آخرین لحظات عمرش عمویم را نهی کرده بود از اینکه بگذارد من دریانوردی پیشه کنم.
اولین باری که تراوشات ذهنی شاعران قدیم را خواندم خیال دریانوردی از سرم پرید و آن اشعار به دلم نشستند و مرا به عرش اعلا بردند. من هم شاعر شدم و یک سال در بهشت خودساختهام زندگی کردم؛ با خود میگفتم شاید در معبدِ نامهایی محفوظ مانند هومر و شکسپیر طاقچهای هم به نام من بزنند. خودت خوب میدانی که به جایی نرسیدم و چه فضاحتبار ناامیدیام را به دوش کشیدم. اما درست در همان زمان ثروت پسرعمویم را به ارث بردم و فکرم دوباره رفت سوی همان تمایل اولیهای که داشتم.
از روزی که عزمم را برای رفتن به این سفر جزم کردم شش سال میگذرد. همین حالا هم خوب به یاد دارم آن لحظهای را که خودم را وقف این مخاطرهٔ عظیم کردم. اول بدنم را به سختیها عادت دادم. چند بار با صیادان نهنگ راهی دریای شمال شدم؛ به خواست خود تن به سرما، گرسنگی، تشنگی و بیخوابی دادم؛ روزها اغلب بیش از ملوانهای عادی میکوشیدم و شبها مینشستم به مطالعهٔ ریاضیات و نظریات پزشکی و آن شاخههایی از علوم طبیعی که بیش از همه به کار دریانوردی مکتشف میآید. دو بار به خواست خودم در کشتی صید نهنگی که به گروئنلند میرفت وردست ملوان ایستادم و خودم را از احترامات رایج محروم کردم. اعتراف میکنم که وقتی ناخدای کشتی درجهٔ کمکناخدایی را به من پیشنهاد داد و صادقانه از من خواست برایش کار کنم حس غرور مرا فراگرفت؛ ناخدا ملاحیام را قدر دانسته بود.»
۲. کتاب «دراکولا»
برام استوکر در شاهکارش، «دراکولا»، که در سال ۱۸۹۷ نوشت، دنیای هولناک خونآشامها و شکارچیها را به خوبی به تصویر کشید. این رمان گوشههای تاریک تمایلات گوناگون ویکتوریایی را نشان میدهد.
جاناتان هارکر شخصیت اصلی رمان، از ترانسیلوانیا دیدن میکند تا به مشتریاش کنت دراکولا در خرید خانهای در لندن کمک کند. جاناتان شاهد چندین حادثهی وحشتناک – سوراخ شدن گردن یک زن، کشتی شکسته بدون سرنشین مشتریاش و … – است.
در بخشی از رمان «دراکولا» که با ترجمهی محمود گودرزی توسط نشر برج منتشر شده، میخوانیم:
«صبح خاکستری سپری شده و خورشید بر فراز افقِ دوردستی است که به نظر میرسد دندانهدار باشد، نمیدانم با درخت یا تپه، چون بهقدری دور است که چیزهای بزرگ و کوچک در هم میآمیزند. خوابآلود نیستم و ازآنجاکه قرار نیست صدایم بزنند تا موقعی که خودم بیدار شوم، بهطبع مینویسم تا خواب بیاید سراغم. چیزهای غریب بسیاری هست که باید بنویسم و اجازه دهید بهدقت نقل کنم که پیش از ترک بیستریتسا چه شامی خوردم، مبادا کسی که این مطالب را میخواند تصور کند آن شب پرخوری کردهام. شامم چیزی بود که به آن «استیک سارقان» میگویند؛ تکههایی از گوشت خوک، پیاز و گوشت گاو با چاشنی فلفل قرمز که با سیخ روی آتش کباب کردهاند، به همان شیوهٔ سادهای که در لندن برای گربهها گوشت اسب مهیا میکنند! شرابش گُلدن مدیاش بود که سوزشی عجیب روی زبان ایجاد میکند و البته ناخوشایند نیست. من فقط چند لیوان از آن نوشیدم و چیز دیگری نخوردم.
وقتی سوار کالسکه شدم، کالسکهران هنوز سر جایش ننشسته بود و دیدم که با زن صاحب هتل حرف میزند. معلوم بود دربارهٔ من گفتوگو میکنند، چون گهگاه به من مینگریستند و عدهای از کسانی که روی نیمکت پشت در نشسته بودند -آنها را با نامی صدا میزنند که معنیاش «واژهرسان» است- آمدند و گوش دادند و بعد به من نگاه کردند، بیشترشان با حالتی ترحمآمیز. کلمات بسیاری میشنیدم که مدام تکرار میشدند، واژههایی غریب، چون در میان جمعیت افرادی از ملیتهای مختلف بودند؛ بنابراین آهسته فرهنگ لغت چندزبانهام را از کیفم درآوردم و معنیهایشان را جستوجو کردم. باید بگویم که این کلمات خیالم را آسوده نمیکردند، چون میانشان «اُرداگ» بود یعنی شیطان، «پوکول» یعنی دوزخ، «استرهگویکا» یعنی ساحره، «ورولوک» و «ولوسلاک»، هر دو به یک معنی، یکی اسلواک و دیگری صربی، معادل چیزی که یا گرگینه است یا خونآشام. (یادآوری. باید از کنت دربارهٔ این خرافات سؤال کنم.)
وقتی حرکت کردیم، جمعیتِ مقابل درِ مسافرخانه که دیگر افزایش یافته و حجمی خیرهکننده پیدا کرده بودند، همگی به خود صلیب کشیدند و دو انگشت خود را بهسوی من نشانه رفتند. بهسختی از زیر زبان یکی از همسفرانم بیرون کشیدم و فهمیدم منظورشان چیست؛ اول حاضر نبود جواب بدهد، اما همین که فهمید انگلیسیام، توضیح داد که طلسمی است برای محافظت از خود در برابر چشمزخم. این موضوع برای من که میخواستم به جایی ناآشنا بروم تا فردی ناشناس را ببینم چندان خوشایند نبود، اما همهشان چنان مهربان، غمگین و دلسوز به نظر میرسیدند که بیاختیار تحتتأثیر قرار گرفتم.»
۳. کتاب «بچه رزمری»
آیرا لوین، نویسندهی آمریکایی، در رمان ترسناک «بچه رزمری» قصهی زندگی زنی جوان به نام رزمری وودهاوس را روایت میکند. استقبال از این اثر به اندازهای بود که رومن پولانسکی، کارگردان شناختهشدهی سینما، یکی از موفقترین آثارش را با اقتباس از این رمان ساخت. رزمری، شخصیت اصلی داستان، همراه با همسرش گای میخواهند در آپارتمانشان در خیابان بردفورد شهر نیویورک خوب زندگی کنند و بچهدار شوند. گای که در نقشهای فرعی سینما و تئاتر به کار گرفته میشود، بچهدار شدن را به بهتر شدن شرایط کارش موکول میکند. آنها با همسایهها، بهخصوص خانم و آقای کاستوت، ارتباط دارند. رزمری آنها را مشکوک و مرموز میداند اما گای هر روز به دیدنشان میرود. بعد از اینکه یکی از رقبای گای به شکلی عجیب آسیب میبیند، او به عنوان جانشین هنرپیشهی نقش اصلی انتخاب و تحولی در شغلاش ایجاد میشود و پیشرفت میکند. حالا او است که اصرار دارد بچهدار شوند. اما توطئهای شیطانی در کمین رزمری، همسر و فرزندش است.
در بخشی از رمان «بچه رزمری» که با ترجمهی محمد قائد، توسط نشر کلاغ منتشر شده، میخوانیم:
« رزمری و گای وودهاوس قراردادی برای یک آپارتمان پنج اتاقه در خانه ای سفید با اضلاع منظم هندسی در خیابان پنجم امضا کرده بودند که از زنی به نام خانم کورتز خبر رسید آپارتمانی چهار اتاقه در ساختمان برمفورد خالی شده است. برمفورد عمارتی است قدیمی، سیاه رنگ و عظیم، با آپارتمان هایی تو در تو با سقف های بلند، که برای شومینه ها و ریزه کاری های انگلیسی قرن نوزدهمی اش شهرت دارد. رزمری و گای از زمان ازدواجشان برای اجاره کردن یکی از آن ها در نوبت بودند اما سرانجام دل کندند. گای گوش تلفن را روی سینه اش گذاشت و خبر را به رزمری داد. رزمری با حالتی که انگار بخواهد بزند زیر گریه نالید: وای، نه! گای در گوشی تلفن گفت: دیر شد. دیروز قرارداد امضا کردیم. رزمری بازویش را گرفت و پرسید: نمی توانیم پس بدهیم؟ یک چیزی بهشان بگو.»
۴. کتاب «جنگیر»
ویلیام پیتر بلاتی در سال ۱۹۷۱ با الهام گرفتن از قصهی زندگی پسری که در دههی سی میلادی توسط شیاطین تسخیر شده بود رمان «جنگیر» را نوشت. در این اثر، تسخیر اهریمنی ریگان مک نیل دختر یازدهسالهی کریس مک نیل، بازیگر شناختهشدهی آمریکایی، روایت میشود. ریگان تشنج میکند و فراموشی میگیرد. پدر ناامید از علم پزشکی برای درمان دخترش دستبهدامن دیمین کاراس، روانپزشک میشود. او پدر مرین، کشیش معروف و جنگیر شیاطین، را معرفی میکند.
در بخشی از رمان «جنگیر» که با ترجمهی بهرام افراسیابی، توسط نشر البرز منتشر شده، میخوانیم:
«- وقتی رگان سه ساله بود پدرش هووارد تصمیم گرفت شیشه پستانک را دیگر متوقف کند، رگان برای مکیدن شیشه پستانک دار در آن سننا بزرگ به نظر می رسید .امارگان تا شیشه پستانک دار را شب در دهان نمی گذاشت خوابش نمی برد. یک شب پدرش هووارد شیشه را از دستش گرفت و رگان جیغ و گریه سر داد و تا ساعت چهار بامداد همچنان گریست و ناله کرد و در تمام مدت روز هم عصبی و ناراحت بود و تنش و تشنج داشت.
– همین واقعه باعث گردید خانم کریس در اقدام خود نسبت به تخته موقتا تعدیل نشان دهد و آن را برای وقت مناسب تری بگذارد: من این موضوع را با یک روانشناس مطرح می کنم، و با این تصمیم و فکر به اتاق خواب خویش بازگشت خسته روی تخت افتاد و تقریبا همان لحظه هم خوابش برد. ولی چند ساعت بعد با صدای ترسناکی از خواب پرید.»
۵. کتاب «درخشان»
استیون کینگ رمان «درخشان» را در سال ۱۹۷۷ با استفاده از تجربیات شخصیاش نوشت. جک تورنس، نویسندهای که تلاش میکند اولین رماناش را بنویسد، برای تامین مخارج خانواده در هتلی دورافتاده مشغول کار میشود. با شروع فصل زمستان هتل به محلی شوم، ترسناک و متروک تبدیل میشود. دنی تورنس، پسر کوچک و پنجسالهی سرایدار، تنها کسی است نیروی عجیب و هولناک شیاطین که اطراف محل سکونتشان بودند را حس میکند.
در بخشی از رمان «درخشان» که با ترجمهی لیلا شاپوریان توسط نشر میردشتی منتشر شده، میخوانیم:
«- وندی؟ عزیزم؟ نور زندگی من. نمی خواهم به تو آسیبی بزنم. فقط می خواهم مغزت را له کنم.
– هیولاها واقعی هستند. ارواح هم همینطور. درون ما زندگی می کنند، و گاهی اوقات، پیروز می شوند.
– او هیچ وقت تصور نمی کرد ممکن بود این میزان از رنج در زندگی اش وجود داشته باشد، وقتی هیچ چیز به شکل فیزیکی مشکلی نداشت. او همیشه در حال رنج کشیدن بود.»
۶. کتاب «زن سیاهپوش»
استفان مالاترات، رمان ترسناک «زن سیاهپوش» را در سال ۱۹۸۳ نوشت. آرتور کیپس، وکیل جوان، که برای شرکت در مراسم خاکسپاری آلیس درابلو و سروسامان دادن به اموال او به یکی از روستاهای اطراف لندن میرود، زنی سیاهپوش را میبیند که رنگ به چهره ندارد. چند متر آنورتر دانشآموزان کنار قبرها ایستادهاند. آرتور بعد از پایان مراسم خاکسپاری به خانهی خانم درابلو – زن سیاهپوش – میرود تا اسناد و مدارک اموال خانم درابلو را بررسی کند. از آن لحظه به بعد اتفاقات مرموز خانهی این زن شروع میشود و کم کم وکیل جوان را میترساند. هر بار که کسی این زن را ملاقات میکند، بچهای در روستا میمیرد. اکنون آرتور به جایی رفته که با گذشتهی زن گره خورده است.
در بخشی از رمان «زن سیاهپوش» که با ترجمهی محمود گودرزی توسط نشر خوب منتشر شده، میخوانیم:
«ساعت نه و سی دقیقه شب کریسمس بود. پس از ترک اتاق غذاخوری که در آن تازه اولین غذای روزهای جشن و شادی را خورده بودیم وقتی از ورودی دراز عمارت مانکس پیس میگذشتم تا به اتاق پذیرایی و کنار آتشی بروم که اعضای خانوادهام دورش جمع شده بودند درنگی کردم و بعد طبق عادت هر شب رفتم به سمت در جلوی ساختمان، بازش کردم و بیرون رفتم.
همیشه خوش داشتهام دمی از هوای شب را در سینه فروببرم و هوا را بو کنم خواه خوش بو و معطر از گلهای چله تابستان و آغشته به بوی تند حریقها و خزه برگ های خزان باشد، خواه آکنده از سوزیخ بندان و برف خوش دارم به اطراف و به آسمان بالای سرم بنگرم، خواه در آن ماه و ستاره باشد، خواه سیاهی مطلق، و نیز به ظلمت پیش رو.»
۷. کتاب «سکوت برهها»
توماس هریس، نویسندهی شناختهشدهی آمریکایی، در سال ۱۹۸۸ بخش دوم رمان «اژدهای سرخ» را با نام «سکوت برهها» منتشر کرد. اف بی آی به دنبال بوفالو بیل، قاتل سریالی، است. کلاریس استارلینگ، روانشناس و کارآموز پلیس آمریکا ماموریت دارد تا با دکتر هانیبال لکتر، روانشناس سابق، صحبت کند. او که آدمخوار و موجودی خطرناک است در بیمارستان ایالتی بالتیمور تحت نظر است. کارکنان اف بی آی از او میترسند اما رئیس اف بی آی فکر میکند هانیبال لکتر میتواند به آنها در پیدا کردن قاتل سریالی فراری کمک کند.
در بخشی از رمان «سکوت برهها» که با ترجمهی نیلوفر اسکندریفرد توسط نشر نیکفرجام منتشر شده، میخوانیم:
«شیلتون سرش را برگرداند و گفت: لکتر واقعاً مایۀ دردسر است. به طور مرتب هر روز ده دقیقه طول میکشد که نامهها، مجلات و روزنامههای ارسال شده به او جابجا شوند. ما تلاش کردیم آبونمانهای او را حذف کنیم تا تعدادشان را کاهش دهیم، اما او به دادگاه نامه نوشت و ما مجبور شدیم او را به حال خودش بگذاریم. تعداد نامههای شخصی او بسیار زیاد است. شکر خدا اخیراً تعداد آنها کمتر شده است، زیرا خبرهای جدید او را تحتالشعاع قرار دادهاند. برای مدتی به نظر رسید که دانشجویان اندکی که رسالۀ دکترا در مورد روانشناسی مینویسند مایلند مطالبی هم از لکتر در رسالۀ خود داشته باشند. مجلات پزشکی هنوز هم آنها را منتشر میکنند، البته بیشتر به خاطر استفاده بردن از شهرت لکتر است.
استرلینگ گفت: فکر میکنم او در مورد اعتیاد به جراحی در مجلۀ روانشناسی بالینی مقالۀ جالبی را چاپ کرده است.
شما این کار را میکنید، مگه نه؟ ما سعی کردیم لکتر را مورد بررسی قرار دهیم و تصور میکردیم که این بهترین فرصت است که یک بررسی و تحقیق برجستهای انجام دهیم. بندرت میتوان یک نمونۀ زنده را پیدا کرد.
نمونۀ زنده از چی؟
از یک جامعهستیز کامل، او واقعاً چنین موجودی است. اما غیرقابل نفوذ است و برای آزمایشهای معمول و استاندارد، بسیار پیچیده و گمراهکننده است. او از ما متنفر است و فکر میکند من عزرائیلش هستم. کرافورد خیلی زرنگ است، این طور نیست؟ در مورد لکتر او از شما استفاده میکند.منظورتان چیست، دکتر شیلتون؟»
https://gobookmart.com/10-creepiest-novels-of-all-time/