به نقل از دیجیکالا:
رمانهای هیجانانگیز هنوز هم از محبوبترین رمانهای موجود در قفسههای کتابفروشیها بوده و یکی از زیر ژانرهایی که مردم بهطورجدی عاشق آن هستند، رمانهای جاسوسی است که سیاست و تاریخ را از طریق یک لنز منحصربهفرد بررسی میکند؛ درواقع کتابهای جاسوسی ژانری از ادبیات بوده که حول یک خط داستانی با عوامل مخفی و جاسوسی متمرکز است. جاسوسها اغلب باهوش، خلاق، حیلهگر و مدبر هستند و بر چندین زبان و نقش تسلط دارند. آنها از صمیم قلب به اهداف خود ایمان دارند و حاضرند حتی جان خود را برای رسیدن به آن فدا کنند.
به دلیل تمام ریسکها، اسرار خطرناک و توطئههای پیچیدهی این ژانر، جای تعجب نیست که رمانهای جاسوسی تا این حد محبوب باشند. در این مطلب بهترین کتابهای هیجانانگیز جاسوسی را معرفی کردهایم که بر اساس واقعیت بوده و شما را به دل ماجراهای جاسوسی فراموشنشدنی در سراسر جهان میبرد. این کتابها جزئیات زندگی، روشها، مشاغل و واقعیتهای زندگی جاسوسان را بیان میکند.
هر کتاب به خوانندگان نگاهی درونی به تکنیکهای مورد استفاده جاسوسان برای تکمیل ماموریتهای خود درحالیکه از دید عموم پنهان بوده، ارائه میکند. با مطالعهی این آثار شگفتانگیز، خوانندگان در داستانهای جاسوسی واقعی غوطهور خواهند شد و جزئیات واضح و تصاویر گیرا خوانندگان را به لحظات مهم در تاریخ منتقل میکند.
۱. ریچارد سورژ؛ جاسوس ویژه استالین
کتاب «ریچارد سورژ؛ جاسوس ویژه استالین» با عنوان انگلیسی «An Impeccable Spy: Richard Sorge, Stalin’s Master Agent»، اثر نویسنده، مورخ و روزنامهنگار انگلیسی، اوون متیوس است که اولین بار سال ۲۰۱۹ منتشر شد. نویسنده انبوهی از اسناد و گواهیهای محرمانهی شوروی استفاده کرده تا داستان جذاب مردی را که یان فلمینگ بهعنوان «مهمترین جاسوس تاریخ» توصیف میکند، بازگو کند.
کتاب «ریچارد سورژ» یک اثر بیوگرافی چشمگیر بوده که تنهایی و آشفتگی زندگی درونی سورژ را آشکار کرده و درک ما را از یکی از مهمترین جاسوسان شوروی گسترش داده است. این کتاب همچنین دربارهی جذابیت کمونیسم و ایدههای کمونیسم در نیمهی اول قرن گذشته است.
ریچارد سورژ سال ۱۸۹۵ در باکو در امپراتوری روسیه به دنیا آمد اما پسازآن به همراه پدر آلمانی و مادر روسی خود به برلین نقلمکان کرد و در آنجا بزرگ شد. او فقط ۱۸ سال داشت که جنگ جهانی اول شروع شد و در جبهههای غرب و شرق وارد عمل شد و از ناحیهی پا و دست بهشدت مجروح شد که به اخراجش از ارتش انجامید. این تجربیات ناسیونالیسم آلمانیاش، او را در هم شکست و درنهایت به تبدیلشدنش به یک کمونیست متعصب و مهیبترین جاسوس اتحاد جماهیر شوروی انجامید. بدون شک، «سایهی میهنپرستی شدید پدر مرحومش» در تصمیم او برای پیوستن به نبرد نقش به سازیی داشت.
جنجال بزرگ در مورد او، جاسوسیاش برای شوروی در ژاپن و اطلاعرسانی به مقامات شوروی مبنی بر عدم حمله ژاپن در سال ۱۹۴۱ است؛ سورژ به دلیل استعدادها و مهارتهای ذاتیاش شناخته شد و برای کارهای مخفیانهاش در حمایت از سرزمین مادریاش (روسیه)، بهجای سرزمین پدریاش (آلمان) استخدام شد. درواقع او یک کمونیست فعال بود که بلافاصله پس از جنگ جهانی اول شروع به جاسوسی برای کمینترن و بعدها برای اطلاعات نظامی شوروی کرد. بااینوجود، او موفق شد به حزب نازی بپیوندد و به دوست نزدیک و کارمند پارهوقت سفیر آلمان در توکیو تبدیل شود.
ماموریت اصلی سورژ این بود که بفهمد آیا ژاپن قصد حمله به اتحاد جماهیر شوروی را دارد یا خیر، اما مشهورترین گزارش او این بود که از طریق دسترسی به ارتباطات فوق محرمانهی نازیها، توانست به مسئولان خود در مسکو دربارهی قصد آلمان برای حمله به اتحاد جماهیر شوروی مشاوره دهد. او همچنین مامورانی را اداره میکرد که در راس دولت ژاپن جاسازی شده بودند و به همان اندازه قادر به نظارت بر برنامههای ژاپن برای حمله به سیبری بود.
در قسمتی از کتاب «ریچارد سورژ جاسوس ویژه استالین» میخوانیم:
«مشغول فعالیت شد. بهعلاوه او مکاتبات مفصلی با رفقای آلمانی تبعیدیاش، کارل مارکس و فریدریش انگلس، در لندن داشت. برای فرزندان سورژه که بزرگ شده باکو بودند، «وطن» به معنای آلمان بود که از آن هیچ تجربهای نداشتند. شاید تربیت توام با خارج نشینی و وطنپرستی سورژ بود که باعث پروبال گرفتن احساس بیگانگی در وجود او تا پایان عمرش شد. زمانی که ریچارد چهار سال داشت، ویلهلم سورژ همراه خانوادهاش به برلین بازگشت پیوند روسی به قوه خود باقی بود، چون پدر سورژ در بانکی آلمانی مشغول بود که با واردات سوختی خزر از باکو سروکار داشت. اما ریچارد در سرزمین تازه پدریاش ابدا حس نمیکرد در وطن به سر میبرد.»
۲. پنج دوست کمبریجی من
کتاب «پنج دوست کمبریجی من» با عنوان انگلیسی «My Five Cambridge Friends» اثر یوری مودین اولین بار سال ۱۹۹۴ منتشر شد. نویسندهی این اثر آخرین رابط و جاسوس کا. گ. ب. بوده که داستان یک پروژهی جاسوسی بسیار بزرگ و واقعی را مدتها بعد از تمام شدن و فروپاشی دولت کمونیستش، روایت کرده است. ماجرا بهقدری مهم و بزرگ بوده که بسیاری از افرادی که در نیمهی غربی جهان زندگی کردهاند، از آن مطلع هستند. به گفتهی یوری این عملیات، ازنظر میزان نفوذ، زمان و موفقیتش، بهعنوان یکی از موفقترین پروژههای جاسوسی تاریخ به شمار میرود.
شوروی در دوران جنگ جهانی دوم، پنج نفر از دانشجویان دانشگاه کمبریج به نامهای برگس، فیلبی، مک کلین، بلانت و کایرنکراس را متقاعد کرد که در بریتانیا برایش جاسوسی کنند. نویسنده در کتاب «پنج دوست کمبریجی من»، داستان این ۵ نفر را که بدنامترین حلقهی جاسوسی تاریخ را تشکیل دادند، مستند کرده و روابط شخصی بین پنجنفری را توصیف میکند. نویسنده اطلاعات قابلتوجهی در مورد جاسوسی واقعی آنها و نحوهی همکاری و کارشان ارائه میدهد.
این پنج دانشجو به دستگاه اطلاعاتی-امنیتی بریتانیا وارد شدند و همکاریشان با کا. گ. ب. تقریبا ۱۵ سال ادامه داشت و این ۵ نفر در طول این مدت به سمتهای بسیار حساسی در دستگاه جاسوسی و دیپلماسی انگلستان رسیدند. کایرنکراس اولین کسی بود که مسکو را از پروژهی بمب اتمی انگلیسی-آمریکایی آگاه کرد و اطلاعات مهمی در مورد آسیبپذیری آلمانها ارائه کرد. مککلین مخربترین فرد در بین پنج نفر بود، زیرا او بینش سیاسی استراتژیک را مستقیما به رهبری شوروی ارائه داد. فیلبی، اگرچه برای شبکههای جاسوسی غربی ویرانگر بود و طولانیترین خدمت در بین پنج نفر را داشت، اما چندان مسیر سیاست و قدرت جهانی را تغییر نداد، بلکه نحوهی اجرای «بازی» را تغییر داد.
مودین در این اثر همچنین جزئیات دوستی خود را با برگس و فیلبی (که سال ۱۹۶۳ فرار کرد) در دوران تبعید آنها به روسیه شرح میدهد.
در قسمتی از کتاب «پنج دوست کمبریجی من» میخوانیم:
«درست نمیدانم چرا، اما هر چه بود دلم میخواست با همکارانم حرف بزنم. در عوض، به قراری که در پیش داشتم فکر میکردم، که بهخودیخود اصلا اهمیت نداشت. برای کاری ما پیام خاصی نمیبردم، و او هم چیز زیادی برای گفتن نداشت، صرفا دیدار اول ما با یکدیگر بود، و تازه تنها هم نبودیم – میلوژوروف هم با ما بود. بههرحال، این نخستین شبیخون من به لندن در یک عملیات واقعی بود. عصر آن روز به دیدن فیلمی رفت در حدود ساعت شش بعدازظهر که از سالن بیرون آمدم، هوا دیگر تاریک شده بود. باران ریز و سردی میبارید. یقه بارانیام را بالا زدم و کلاهم را روی گوشها پایین کشیدم.»
۳. جاسوس میلیارد دلاری
کتاب «جاسوس میلیارد دلاری» با عنوان انگلیسی «The Billion Dollar Spy» اثر دیوید ای. هافمن اولین بار سال ۱۹۹۴ منتشر شد. این اثر با تکیهبر اسناد طبقهبندیشده قبلی سیا و مصاحبه با شرکتکنندگان دستاول، یک داستان واقعی از دسیسه در سالهای پایانی جنگ سرد را ارائه میدهد. هافمن این داستان شگفتانگیز را با مهارت بسیار و با جزییات جزئی بیان میکند.
در مرکز کتاب «جاسوس میلیارد دلاری»، یک مهندس شوروی به نام «آدولف تولکاچف» قرار دارد که بهشدت از سیستم شوروی سرخورده شده و مصمم بود هر اسراری را که میتواند به ایالاتمتحده بدهد؛ رئیس سازمان سیا هنگام خروج از سفارت آمریکا در شامگاه ۱۶ فوریه ۱۹۷۸ در مسکو، صدای ضربهای را به شیشه ماشین خود شنید. مردی پاکتی را به او داد که محتویات آن ایالاتمتحده را حیرتزده کرد. پاکت نامه جزئیاتی دربارهی تحقیقات محرمانهی شوروی و پیشرفتهای فناوری نظامی داشت که برای ایالاتمتحده کاملا ناشناخته بود.
ماموران سازمان سیا در واشنگتن بهقدری از تلههای کا. گ. ب. میترسیدند که بارها و بارها به پیشنهادش نه گفتند. تولکاچف مجبور شد که هفت بار در طول یک سال، به سیا نزدیک شود، حتی یکبار برای جلبتوجه او به ماشین رئیس ایستگاه مسکو کوبید تا درنهایت پیشنهادش برای خیانت به کشورش را بپذیرند.
تولکاچف یکی از ارزشمندترین جاسوسانی بود که چهار دهه برای ایالاتمتحده کار کرد و ریسکهای شخصی بسیار زیادی را متحمل شد. او بهعنوان یک مهندس ارشد در یک آزمایشگاه فوق سری هوافضای شوروی، مخفیانه از هزاران صفحه از نقشهها، نمودارها و گزارشهای بسیار طبقهبندیشده در مورد آخرین رادارهای هوابرد، سیستمهای اویونیک، سیستمهای هدایت و طراحی جنگنده عکس گرفت. او این دادههای فوق محرمانه را در اختیار سیا گذاشت و به ایالاتمتحده این امکان را داد که سیستمهای تسلیحاتی خود را تغییر دهد، رادار شوروی را در زمین و هوا شکست دهد و تقریبا برتری کامل را در آسمان اروپا به دست آورد.
سپس او در شهری که مملو از ماموران کا. گ. ب. بود، طی شش سال ۲۱ بار بدون اینکه شناسایی شود، با افسران سیا ملاقات کرد. پروندههای جاسوسی، اختلالات داخلی و تحقیقات کنگره، سیا را در اوایل دههی ۱۹۷۰ فلج کرده بود. تولکاچف بهعنوان اولین مامور واقعی سیا در مسکو، به سرویس مخفی کمک کرد تا جایگاه خود را بازیابد و بودجه رو به رشد خود را توجیه کند. تولکاچف دربارهی انگیزهاش توضیح داد که «در قلب او یک دگراندیش بود» و میخواست «در کمترین زمان» به دولت شوروی حداکثر خسارت را وارد کند. خواندن این اثر خارقالعاده را به هرکسی که کوچکترین علاقهای به داستانهای جاسوسی یا جنگ سرد دارد توصیه میشود.
در قسمتی از کتاب «جاسوس میلیارد دلاری» میخوانیم:
«دومین رخنه درست دو ماه بعد در مسکو و در دوازدهم اوت حدود ساعت یازده شب اتفاق افتاد. دو دانشجوی توریست آمریکایی به نامهای الدون کاکس و هنری کاب پس از تماشای اجرای باله بلشوی روی سنگفرش میدان سرخ، که هنوز ازنم باران خیس بود، به طرف هتل محل اقامتشان قدم میزدند. در همین لحظه مردی از پشت به آنها نزدیک شد و آستین کاب را گرفت و از او خواست با فندک سیگارش را روشن کند. هیکلی متوسط داشت و کتوشلوار و کراوات پوشیده بود. موهای قرمزش در قسمت شقیقهها سفید شده بودند.»
۴. زندگی من در سیا
کتاب «زندگی من در سیا؛ جاسوسى براى تمام فصول» با عنوان انگلیسی «A Spy for All Seasons: My Life in the CIA» اثر دوان کلاریج اولین بار سال ۱۹۹۷ منتشر شد. در این اثر هیجانانگیز، دوان کلاریج که یکی از معاونان سابق سیا بوده، اطلاعاتی از پشتصحنه به جامعه اطلاعاتی آمریکا، جنگ مخفیانه دولت ریگان علیه ساندینیستاها، عملیات مخفیانهای که طراحی کرده بودند و نبرد علیه تروریسم جهانی را ارائه میدهد.
درواقع این کتاب، خاطرات گیرا و واقعی یک افسر قدیمی و بلندپایه سیا است که همهی کسانی که با او در تماس بودهاند، ویژگیهای عجیبوغریب شخصی و رزمی او را میشناسند؛ کلاریج در خانوادهای سرسخت جمهوریخواه در نشوای نیوهمپشایر متولد شد. او برای تحصیلات تکمیلی به دانشکدهی امور بینالملل دانشگاه کلمبیا رفت و سپس سال ۱۹۵۵ برای مبارزه با کمونیسم شوروی و چین به سازمان سیا پیوست. ۳۳ سال فعالیت حرفهای او، ازجمله ریاست در بخشهای آمریکای لاتین و اروپا و مرکز ضد تروریستی سیا که سال ۱۹۸۶ راهاندازی کرد، با بازنشستگی اجباریاش پس از بررسی نقش او توسط FBI به پایان رسید.
او به نپال اعزام و موظف شد در حین اجرای یک پست شنود تکنفره در کاتماندو، حرفهی نامتعارف خود را در این کار بیاموزد. پسازآن او به مکانهای کمتر دورافتاده مانند استانبول و دهلی نو فرستاده شد. ارتباط نزدیک کلاریج با اجرای جنگ ضدساندینیستی دولت ریگان و همچنین با سایر عملیاتهای مهم در زندگی حرفهایاش، این کتاب را بسیار خواندنی و جالب میکند.
کلاریج همچنین در سازماندهی و استخدام نیروهای کنترا برای سرنگونی دولت چپگرای ساندینیستای نیکاراگوئه نقش بسزایی داشت. او در یک جلسه توجیهی محرمانه در سال ۱۹۸۴ به کارکنان کمیتهی اطلاعات مجلس اعتراف کرد که کنتراها بهطورمعمول «غیرنظامیان و مقامات ساندینیستا در استانها و همچنین روسای تعاونیها، پرستاران، پزشکان و قضات» را به قتل میرساندند.
در آثاری که بر اساس خاطرات شخصی بوده، مسئلهی «حقیقت» همیشه مطرح است. خواننده با مطالعهی این کتاب، به حقیقت کلاریج پی میبرد و وقتی داستان زندگی خود را در سرویس مخفی سیا تعریف میکند، آن را «همانطور که بود» میگوید.
در قسمتی از کتاب «زندگی من در سیا» میخوانیم:
«میسکیتوها نیامده بودند، زیرا در عملیات نظامی شرکت داشتند. لازم نبود آرژانتینیها را به جمع دعوت کنیم، زیرا آنها در مسائل فالکلند با ما مشکل پیدا کرده بودند. البته بدون حضور آنها هم جو مسموم و متشنجی داشتیم. کنفرانس به جایی نرسید و جلسات فرعی تشکیل شد و آمریکاییها هم پادویی بین جلسات را به عهده گرفتند. پاستورا علاوه بر نارضایتی قبلیاش از حضور سوموزیستها و آرژانتینیها شکایت تازهای طرح میکرد. سازمان او در مورد ادوات و وسایل و کمکهای درجه دوم قرار داشت. البته این مطلب درست نبود ولی در تمام طول مدتی که با او سروکار داشتم، از این مطلب شاکی بود.»
۵. روح گریان من
کتاب «روح گریان من» با عنوان انگلیسی «The Tears of My Soul» اثر کیم هیون هی اولین بار سال ۱۹۹۳ منتشر شد. این کتاب که تاکنون به چند زبان ازجمله آلمانی ترجمه شده، خاطرات کیم هیون هوی است که به دلیل کارگذاری بمب در پرواز ۸۵۸ شرکت هواپیمایی کره شناخته میشود.
هیون هی در کتاب «روح گریان من» داستان اینکه چگونه بهعنوان جاسوس آموزش دیده و ماموریتی را که کیم جونگ ایل برای منفجر کردن هواپیمای مسافربری کرهی جنوبی به او داده بود و تعدادی از اقدامات تروریستی دولت کرهی شمالی را در ۴۰ سال گذشته را بازگو میکند. او همچنین جزئیات آموزش اولیه و زندگیاش بهعنوان عضو حزب در ماکائو، هاینان و سراسر اروپا، اقدام تروریستیاش و درنتیجه محاکمه، مهلت و استقرارش در جامعهی کرهی جنوبی را شرح میدهد.
هنگامیکه پرواز ۸۵۸ خطوط هوایی کره در سال ۱۹۸۷ منفجر شد و ۱۱۵ مسافر کشته شدند، مقامات مجری قانون بینالمللی بلافاصله جستجو برای تروریستهای سرسخت کره شمالی را آغاز کردند که میتوانستند مرتکب چنین جنایتی شوند. چیزی که آنها پیدا کردند، این زن جوان ایده آلیست بود که توسط کشورش به یک ماشین قتل مطیع تبدیل شده بود.
او در شانزدهسالگیاش به خاطر هوش و زیباییاش موردتوجه حزب قرار گرفت و آموزشهای ویژهای در زبانهای مختلف به او دادند و در نوزدهسالگی مفتخر به انتخاب شدن برای مدرسهی مخفی و جاسوسی ارتش کره شمالی شد. او سال ۱۹۸۷ در سن بیستوپنجسالگی، به ماموریتی فرستاده شد که به او گفته شد، کشور تقسیمشدهاش را برای همیشه متحد میکند.
کیم و مامور کنترلش، که او را پدر معنوی خود میدانست، تنها چند ساعت پس از انفجار دستگیر و به کرهی جنوبی تحویل داده شدند. در آنجا او به اعدام محکوم شد اما رئیسجمهور کره جنوبی در تصمیمی غیرمنتظره که خشم ملی را برانگیخت، کیم را عفو کامل نمود و اعلام کرد که او هم بهاندازهی مسافران قربانی کرهی شمالی است.
کیم در سالهای اخیر، علنا از این بمبگذاری ابراز تاسف کرده و اطلاعاتی در مورد وضعیت کرهی شمالی و همچنین وضعیت احتمالی ربودهشدگان ارائه کرده است.
در قسمتی از کتاب «روح گریان من» میخوانیم:
«در طبقه اول عمارتمان پیانویی بود و مادرم هرروز به من درس پیانو میداد. پیانو نواختن را در کودکی آموخته بود و خیلی هم در آن استعداد داشت. بعدها که به کره شمالی برگشتیم فهمیدم داشتن پیانویی در خانه برای خانوادهای معمولی در کره امری خارج از تصور است. تنها کسانی اجازه داشتن پیانو را داشتند که میخواستند نوازنده حرفهای شوند. دورانی که در کوبا بودیم مثل رؤیایی خوش سپری شد. اکثر اوقات با بچههای دیگر بازی میکردم که در میان آنها کسی که از همه بیشتر یادم مانده پسر سفیر بود که کیم جا بونگ نام داشت. عادت داشت فقط محض خنده من را بزند و همیشه به خاطر چیزی شکنجهام بدهد. یکبار قایق پلاستیکیام را که یک کادوی تولد با ارزش بود با چوبهای غذاخوریاش سوراخ کرد.»
۶. جاسوسی که سقوط کرد
کتاب «جاسوسی که سقوط کرد» با عنوان انگلیسی «The Spy Who Fell to Earth» اثر آرون برگمان اولین بار سال ۲۰۱۶ منتشر و توسط مهدی نوری به فارسی ترجمه شده است.
داستان کتاب دربارهی مردی به نام «اشرف مروان» است که بعدازظهر روز ۲۷ ژوئن ۲۰۰۷، از آپارتمان طبقه پنجم خود در لندن بهشدت سقوط کرد. اشرف مروان سال ۱۹۴۴ در مصر به دنیا آمد. پدرش در بخش امنیت ریاست جمهوری بهعنوان افسر نظامی کار میکرد. او در سن ۲۱ سالگی پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه قاهره با مدرک رشته مهندسی شیمی به استخدام ارتش درآمد.
مروان مردی فرصتطلب بود که بدون در نظر گرفتن اصول و عواقب دست به هر اقدامی میزد. او سال ۱۹۶۵ با مونا ناصر، دختر رئیسجمهور وقت مصر ملاقات کرد و عاشق هم شدند و این زوج سال ۱۹۶۶ ازدواج کردند و این وصلت مروان را وارد محافل سیاسی کرد. او دو سال دیگر در ارتش کار کرد و سپس برای ادامه تحصیل در رشته شیمی به لندن رفت.
برخلاف انتظارش، رئیسجمهور ناصر به نظر میرسد که او را دوست ندارد و داستان کتاب با تضاد نظرات او، همسرش مونا و پدرشوهرش ناصر شروع میشود؛ ناصر در مورد نزدیک شدن به بحران اسرائیل با اشرف اختلافنظر داشت و اشرف توصیه میکند که ناصر یک راهحل دیپلماتیک با اسرائیل پیدا کند و ایالاتمتحده بهعنوان مذاکرهکننده صلح عمل نماید. از سوی دیگر، ناصر نگران بود که این امر به قیمت حمایت اتحاد جماهیر شوروی تمام شود. اشرف با اذعان به اینکه اتحاد جماهیر شوروی برای رئیسجمهور امید به جنگ معنای زیادی داشت، از مصر خواست که روابط خود را با اتحاد جماهیر شوروی قطع کند. مروان که مکالمهی تحقیرآمیز مونا و ناصر را شنید، عصبانی میشود و درنهایت قصد انتقام دارد.
مرگ رئیسجمهور ناصر فرصتهایی را برای مروان باز کرد و او بلافاصله پس از مرگ ناصر، با به اشتراک گذاشتن اطلاعات جنایتکارانه دربارهی رقبای رئیسجمهور در داخل دولت، اعتماد معاون رئیسجمهور، انور سادات را جلب کرد. مروان بهتدریج جایگاه سیاسی خود را ارتقا میدهد و درنهایت به شخصیتی برجسته در مصر تبدیل میشود. او تنها فردی بود که هم توسط اسرائیلیها و هم از سوی مصریها بهعنوان یک قهرمان و یکی از بزرگترین جاسوسان مدرن جهان در نظر گرفته میشود، اما هنوز این سؤال وجود دارد که آیا وفاداری او صرفا به مصر مربوط میشود یا اینکه او به اسرائیل نیز کمک میکرد.
مروان ازآنجاییکه بسیار به رئیسجمهور نزدیک بود، اطلاعات جاسوسی اسرائیل را با سادات در میان گذاشت و آنها نقشه کشیدند تا از اطلاعات او برای پس گرفتن کانال سوئز استفاده کنند. او توانست توافقی بین رئیسجمهور نادات و قذافی در مورد عرضه نفت ایجاد کند. سادات و مروان یک حمله ناموفق را به یک شرکت هواپیمایی اسرائیلی ترتیب دادند تا حیثیت رئیسجمهور را بهعنوان یک قاتل غیرنظامی حفظ کنند.
بر اساس این کتاب، مستند جدیدی از نتفلیکس در مورد زندگی و مرگ مرموز دکتر اشرف مروان، میلیونر مصری و جاسوس اسرائیلی نیز ساخته شده است.
در قسمتی از کتاب «جاسوسی که سقوط کرد» میخوانیم:
«در زمان سادات اختر بخت او درخشیدن گرفت و فرستادهی ویژهی رئیسجمهور به ماموریتهای حساس دیپلماتیک شد، خصوصا به عربستان سعودی و ترقی مروان یکسره نتیجهی تحولات سیاسی مصر بود. سادات انتظار نداشت به مقام ریاست جمهوری برسد، درنتیجه با حرکتی حساب شده مروان را به داخل بازی کشاند، چراکه نیاز داشت عضوی از خاندان ناصر کنارش باشد و بدین ترتیب این حس را القا کند که اعضای حکومت پیشین جانشینی او را پذیرفتهاند. البته افکار عمومی مصر از روابط پیچیدهی مروان و ناصر خبر نداشت، چراکه التهابات میان این دو همواره مخفی مانده بود. مروان، با آن شم تیزش، بلافاصله دریافت که بر اسب مراد سوار شده است و در خوشخدمتی به ارباب تازهاش سنگ تمام گذاشت.»