به نقل از دیجیکالا:
پرویز دوایی را خیلیها به خاطر نوشتههای سینماییاش میشناسند. نقدهای خواندنیاش که خبر از قریحهی ادبی نویسنده میداد و کافی بود خوانندهای یک بار با این نوشتهها روبرو شود تا نتواند از آن نام و نقدها دل بکند. دوایی در همهی سالهایی که نقد فیلم مینوشت داستاننویس هم بود. هر چند آن نوشتهها ظاهرا نقد فیلم یا ظاهرا جستارهای سینماییای نوشتهی یک عشق فیلم حقیقیاند. کافی است نوشتههایش را جلوتان بگذارید و ورق بزنید. آن قریحهی داستاننویسی، آن استعداد غریبی که بعدها در داستانهایش دیدیم، آن حافظهی شگفتانگیزی که شهر را و زمانه را به یاد میآورد و از نو میآفریند، در نوشتههای سینماییاش هم بود و چه کسی است که نوشتهی درخشانش را دربارهی فیلم سرگیجه بخواند و شهادت ندهد او قصهنویسی زبردست است.
وقتی دوایی در سالهای میانی دههی پنجاه شمسی به پراگ رفت، میخواست خاطرات سالهای دور و نزدیکاش را بنویسند. تهرانی که در نوشتههای دوایی است برای ما ناشناخته است. تهران دورهی ما شیرین و جذاب نیست. تهرانی که دوست داریم و جذاب است تهران قصههای نویسنده است. در شهری که او خلق کرده به راحتی میتوان دلباخت و اشک به چشم آورد. در سطرسطر قصهها و نوشتههای سینمایی دوایی زندگی موج میزند و در آنها دربارهی کیفیت زندگی، دلدادگی و همهی چیزهایی که سالهاست یادآوری نشدهاند صحبت شده است.
قصهها، نوشتهها و ترجمههای او به دلیل وجود افرادی که زندگی را جور دیگری تصور میکنند خوانده میشوند چون زندگی در حالت فعلیاش جذابیتی ندارد و چنگی به دل نمیزند.
دوایی جوری از زندگی حرف میزند که حس میکنیم و مطمئن میشویم هر چه که تا حال تجربه کردهایم زندگی نیست. زندگی حتما جیز دیگری است یا به قول نویسندهای «زندگی جایی دیگر است.»
آثار دوایی نمونهی کامل، جذاب و خواندنی نوشتههایی است که خوب روایت میشوند. ادا و اصول ندارند. کش نیامدهاند. حوصلهسربر نیستند و جایی که باید تمام شدهاند.
او با موهای سفید، حافظهی رشکبرانگیز و نثر پاکیزه و دوستداشتنی مثل یکهسواری مهربان با کولهباری پر از داستان باز میگردد تا اهل کتاب را به جهان جذاب و دوستداشتنیای ببرد که سرشار از مهربانی، عشق و دلباختگی است. کارهای او کارستان است.
بیوگرافی پرویز دوایی
پرویز دوایی متولد ۱۳۱۴ و فارغالتحصیل دانشکدهی ادبیات دانشگاه تهران در رشتهی زبان انگلیسی است. تسلط او بر زبان انگلیسی باعث شد تا در ترجمهی مقاله، متن گفتوگوی فیلمها برای دوبله فعال باشد. «راز کیهان»، «در ستایش سریال»، «سیری در سینمای ژاپن»، «فن سناریونویسی»، «فرهنگ واژههای سینمایی»، «سینما به روایت هیچکاک» و «بچه هالیوود» و… شماری از آثار ترجمه شده توسط دوایی هستند. حاصل احاطهی او بر زبان فارسی چند داستان کوتاه و انبوهی نقد و مقاله است که همگی با زبانی شیرین نوشته شده است.
«بازگشت یک سوار» نقل خاطرات و واگویی زندگی سینمایی دوایی در دورهی کودکی و نوجوانی است. او علاقهاش را به سینما و ادبیات در دهه ۱۳۴۰ و آغاز دهه ۱۳۵۰ با نوشتن نقد سینمایی و ترجمهی مقالههایی دربارهی سینما و مشارکت دربارهی نوشتن فیلمنامههای سینمایی مثل «پروانه» یا «قدرت عشق» (ماردوک الخاص و روبرت اکهارت، ۱۳۴۷) و «هنگامه» (ساموئل خاچیکیان، ۱۳۴۷) و فیلمهای کوتاه مثل «پسر شرقی» (مسعود کیمیایی، ۱۳۵۴)، «ملک خورشید» (علی اکبر صادقی، ۱۳۵۴)، «بهارک» (اسفندیار منفردزاده، ۱۳۵۵) و «لباسی برای عروسی» (عباس کیارستمی، ۱۳۵۵) با شور و شیفتگی کمنظیری نشان داده است.
دوایی نقدهایش را در مجله های سیاه و سپید، فردوسی، ستاره سینما، فیلم و هنر سینمای نو، نگین، بامشاد، هنر سینما، فرهنگ و زندگی، رودکی تماشا، فصلنامهی فیلم، روشنفکر و سینما مینوشت و هرگاه که امضای پرویز دوایی را نمیخواست، زیر نوشتههایش را پ، پیک، پیام، پرویز، پ.د، پیرایه، پرویز شیوایی، پیمان و پندار و پژواک امضا میکرد. دوایی دبیر جشنوارهی فیلم کودکان و نوجوانان بود و قبل از آنکه در سال ۱۳۵۱ برای خدمت به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتقل شود کارمند روابط عمومی وزارت دارایی بود. او آخرین مقالهی مطبوعاتیاش را در سال ۱۳۵۳ در مجلهی سپید و سیاه با عنوان «خداحافظ رفقا» نوشت و سپس برای یک دورهی آموزشی به چک و اسلواکی رفت و همان جا ماندگار شد.
اولین نوشتههای دوایی در مجلهی ستاره سینما (۱۳۳۳) چاپ شد و تا سالی که از ایران رفت به طور فعال و پیگیر دربارهی سینما، اهالی سینما و فیلمها نقد و مقاله نوشت. او همانقدر که از فیلمها و فیلمسازان موسوم به موج نو حمایت میکرد در قبال سینمای موسوم به روشنفکرانه یا سکوت میکرد یا به نفی آن میپرداخت.
دوایی به درک و دریافتهای حسی از فیلمها و تاثیرهای احساسی فیلمها بر بیننده بسیار اهمیت میداد و نقدهایی را که بر فیلمهای مورد علاقهاش مینوشت با لحنی شاعرانه و پر احساس میآمیخت.
در این مطلب ۶ کتاب از آثار این نویسنده، منتقد و مترجم چیرهدست معرفی شده است.
۱- یادداشتهای فارنهایت ۴۵۱
«یادداشتهای فارنهایت ۴۵۱» رمان مشهوری است نوشتهی ردبرادبری، رمانی پیشگویانه و آیندهنگرانه دربارهی روزگاری که کتاب ممنوع است. در خانهی هیچکس نباید نشانی از کتاب باشد و آتشنشانهایی در آن زمانه هستند که بیشتر آتشافروزند و مثل پلیسی که سر وقت مجرمان میرود به خانهی هر کسی که کتابی را پنهان کرده باشد هجوم میبرند و کتابهایش را میسوزانند و خودش را هم روانهی زندان میکنند. فرانسوا تروفو جوان تقریبا از همان روز اولی که این رمان را خواند سودای ساختنش را در سر میپروراندو سر از پا نمیشناخت وقتی توانست اجازهی ساختن فیلمی بر پایهی آن را بگیرد. تروفو که پیش از شروع فیلمسازی منتقدی شناخته شده بود و در مجلهی کایه دو سینما مینوشت، همزمان با ساختن این فیلم، به توصیهی دوستانش در آن مجله شروع کرد به نوشتن روزنوشتهایی که نشان میداد هر روز چه اتفاقی در صحنه یا پشتصحنه افتاده. این روزنوشتها را که گاهی گزارش احوال درونی خودش هستند، پرویز دوایی به فارسی برگردانده است. کتاب متن کامل آن روزنوشتهاست که تصویر کاملی از فیلمسازی را نشان میدهند. فیلمها چگونه ساخته میشوند و چگونه تغییر میکنند.
در بخشی از کتاب «یادداشتهای فارنهایت ۴۵۱» که با ترجمهی پرویز دوایی توسط نشر چشمه منتشر شده، میخوانیم:
«فیلم ساختن یعنی بهتر کردن واقعیت و ترتیب دادن واقعیت مطابق دلخواه خویش. فیلم ساختن سعنی ادامه دادند بازیهای بچگی، یعنی ساختن چیزی که هم یک اسباببازی تازه است و هم طرفی است که در آن مثل یک گلدان گل آدم میتواند افکار موقت یا دائمی هودش را به صورت یک دستگل مرتب کند. بعضی فیلمها شاید فیلمهایی هستند که ما در آنها موفق شویم عمدا و یا به طور غیرعمد، افکارمان را دربارهی زندگی و دربارهی سینما بیان کنیم.»
۲- سینما به روایت هاوارد هاکس
نقل قولی از ارنست همینگوی هست که میگوید قصهنویسی در بهترین شکلش شبیه کوه یخ است؛ یکهشتم این کوه بالای سطح آب است و بقیهاش زیر سطح پنهان شده. این تشبیه را میشود دربارهی سینمای هاوارد هاکس هم گفت. حرفهایش دربارهی سینما به طور کلی و فیلمهای خودش بیش از همه به داستان ربط پیدا میکنند. به این که اگر داستان خوب و جذاب باشد، میشود فیلمنامهی خوبی نوشت و بر اساساش فیلم خوبی ساخت، وگرنه باید دنبال داستان دیگری گشت. همهی اینها را میشود به روشنترین شکل ممکن در این کتاب دید؛ مجموعهی گفتوگوهای جوزف مکبراید با یکی از اساتید سینما. تفاوت عمدهی هاکس با فیلمسازان دیگر این بود که داستان برای هاکس فقط آن نقطهی عزیمتی نبود که میشد با آن فیلم را شروع کرد، داستان همهچیز بود و علاوه بر این باور داشت که فیلم باید تماشاگرش را سرگرم کند و حوصلهاش را سر نبرد. این بود که در طول سالهای فیلمسازی همهجور فیلمی ساخت در ژانرهای گوناگون و بیشتر این فیلمها در شمار بهترینهای تاریخ سینما جای دارند.
در بخشی از کتاب «سینما به روایت هاوارد هاکس» که با ترجمهی پرویز دوایی توسط نشر چشمه منتشر شده، میخوانیم:
«کار من فقط داستان گفتن است. زیاد راجعبهاش فکر نمیکنم. تجزیهوتحلیل نمیکنم. کار من براسـاس این واقعیت اسـت که اگر از کسی خوشم بیاید و به نظرم آدم جذابی برسـد، میتوانم کاری کنم که برای دیگران هم جذاب باشـد. اگر چیزی به نظرم خندهدار برسد تماشاچی هم به آن میخندد. اگر چیزی را دراماتیک تشخیص بدهم برای تماشاچی هم همین حکم را پیدا میکند. از این جهت واقعا آدم خوششانسی هستم. نمینشینم که تجزیهوتحلیل کنم. ما فقط صحنههایی را درست میکردیم که ساختنشان لذت داشت. کار ما به نظر من سرگرم کردن است.»
۳- باغ
شانزده قصهای که «باغ» را ساختهاند از نوستالژیکترین قصههای تاریخ ادبیات ایران هستند. نویسنده در این داستانها با بازگشت به گذشته، خاطرات کودکی و نوجوانی را با نثری جذاب، ساده و پاکیزه روایت و مخاطب را مسحور میکند. این مجموعه داستان گذری است به روزگاری که عشق، رفاقت و یگانگی متداول بود. آدمها بر سر پیمانشان نیایستادند و دلباختگی و دوست داشتن را به هر چیز دیگر ترجیح میدادند. دوایی با توصیف و فضاسازی دقیق که آمیزهای از نثر سینمایی و ادبی است تهران بدون ساختمانهای بدقواره و بلند، پل هوایی و آلودگی هوا که پر از کوچهباغ، جوهای روان، درخت چنار و گلهای رز و پیچک که از دیوارها بیرون زده و کوچه و خیابان را زیبا و عطرآگین میکردند را روایت میکند.
در بخشی از مجموعه داستان «باغ» که توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«عصرها میرفتیم زیربازارچه، میرفتیم تا ته کوچه درختی، زیر دیوارسفارت، خرمالوها را نشان میکردیم. میرفتیم لب جوب مینشستیم، من یک نصفه سنگک از خانه میآوردم لب جوب مینشستیم یواش یواش میخوردیم تا تمام میشد. حسن تعریف میکرد آقاش اولها بیرون دروازه شابدولعظیم دکان داشت، خربزه- هندوانه میفروخت…»
۴- تنهایی پرهیاهو
پرویز دوایی با آنکه در انتهای دههی سی عمر ساکن پراگ شد اما به خوبی توانست در جامعهی ادبی هنری چک حل شود و با بسیاری از نویسندگان، فیلمساران و انیماتورهای شناخته شده آشنا شود و رفاقت کند. یکی از کشفهای او بهومیل هربال نویسندهی معرکه است. برگردان فارسی رمان «تنهایی پرهیاهو» هیاهویی در فضای ادبی ایران ایجاد کرد.
این رمان روایت زندگی هانتا مردی است که در حکومت پلیسی و مخوف چک زندگی و کاغذ باطله و کتاب خمیر میکند. او با خواندن کاغذباطلهها و کتابها به دانشی عمیق دست یافته است. اما با ورود دستگاههای مدرن کارش را از دست داده و در دوراهی نجات دادن کتابها یا نابود کردن خودش ایستاده است.
در بخشی از رمان «تنهایی پرهیاهو» که با ترجمهی پرویز دوایی توسط نشر پارس کتاب منتشر شده، میخوانیم:
«سی و پنج سال است که مداوم دکمه سبز و قرمز دستگاه پرس هیدرولیکم را می فشارم و همزمان سی و پنج سال است که مداوم نوشیدنی می خورم، نه این که از آن لذت ببرم، نه، از آدم های می خواره نفرت دارم، می نوشم تا بهتر فکر کنم، تا به قلب آن چه می خوانم بروم، چون برای سرگرمی یا تلف کردن وقت یا خوابیدن، مطالعه نمی کنم.»
کتاب تنهایی پرهیاهو اثر بهومیل هرابال
۵- بلوار دلهای شکسته
همهی کسانی که با نثر بینظیر دوایی آشنا هستند خوب میدانند که نوشتههای او بر ذهن و دل مینشیند. برای همین است که قصههای او در قالب خاطرات دوران کودکی و نوجوانی، نامه، قطعه، قطعهواره یا… خواندنی، جذاب و پرطرفدار هستند. آثار او کتابهای بالینی هستند که مخاطبان بعد از خواندنشان اشکشان دربیاید و روحشان را شستوشو دهند. جمشید ارجمند، روزنامهنویس و مترجم و دوست دوایی یک بار گفت: «پرویز شاعری است که در قالب نثر شعر میگوید.»
«بلوار دلهای شکسته» یکی از مجموعه قصههایی است که دوایی با استفاده از خاطرات جذاب و تصویرسازیهای ماهرانهاش نوشته است. همهی قصهها عاشقانه هستند. خیالهایی دربارهی عشقهای کوتاهمدت، گذرا، بینتیجه یا دردناک. راوی در اتوبوسی، خیابانی، کوچهای یا خلاصه در جایی دقایقی با بانویی زیبا برخورد میکند و مرغ خیالش پر میکشد به دورهای دور. اما بعد از چند ایستگاه همه چیز به حالت اول برمیگردد. دوایی راوی عشقهای بیفرجام است.
در بخشی از مجموعه داستان «بلوار دلهای شکسته» که توسط نشر روزنه کار منتشر شده، میخوانیم:
«روزی که آمد و دانشکده اسم نوشت، با پدر تیمسارش آمد که لباس تمام اونیفورم تناش بود، با یراق و کوپال و چکمه و شمشیر. توی باغ دانشکده، توی تمام خیابانبندیها، تمام راهروها، لابلای تمام درختها دختر لول میزد. هر طرف که کله را میچرخاندی دخترها بودند که با پیراهنهای تابستانی سبز و زرد و سرخ و آبی گلدار این طرف و آن طرف میخرامیدند، همگی آراسته و پیراسته. هر قدر هم که آدم، روی حجب دبیرستانی، سعی میکرد چشماش توی چشم آنها نیفتد، نمیشد. هر قدر هم که آدم میرفت آن عقبهای کلاس بنشیند که بغل دستشان نیفتد، باز رنگ و بویشان به آدم میرسید و حواس را میگرفت و میبرد. دختر تیمسار را که اصلا نمیشد ندیده گرفت. مثل لامپ پانصد چشم را میزد.»
۶- ایستگاه آبشار
این مجموعه داستان که در طول بیستوسه سال نوشته شده مثل مجموعه داستان «باغ» به خاطرههایی متکی هستند که قصهها با استفاده از آنها روایت میشوند. هر داستان با تخیل نویسنده آمیخته است و به دوران نوجوانی او بازمیگردد. در یکی از داستانها دختربچهای وارد کلاس میشود و کنار راوی مینشیند تا الفبا یادش بدهد. او برای نوشتن کلمهی بادام دست دختربچه را میگیرد. همهی قصه شرح خیالبافیهای راوی در طول نوشتن این کلمه است که آرزو میکند تمامی نداشته باشد.
در بخشی از کتاب «ایستگاه آبشار» که توسط نشر روزنه کار منتشر شده، میخوانیم:
«بچگی ها سالی یکی دوبار ما را به خانه اعیانی ها می بردند که به شکل معجزه آسائی با ما قوم و خویش درآمده بودند. (مادربزرگم می گفت در خانه قدیمی شان در محله های پائین شهر، موقع تعمیر خانه، لای جرز دیوار یک کماجدان پیدا کرده بودند پر از سکه های طلا). خانه هایشان حالا در محله های دور و نوساز و مصفای بالای شهر بود. محله های اعیانی نشین. تمامی یک محوطه بزرگ، بین یک خیابان اصلی و سه تا کوچه پردرخت، چند تا باغ تودرتو، خانه های این ها بود. خانه نمی گفتند، منزل می گفتند، و اصلا ریخت در و پیکر ساختمان هایشان و دیوار و پنجره ها و همه چیزش به کلی با خانه های ما فرق می کرد، و حتی اسم خیابان ها بوی تجمل و تازگی می داد و از اسم هائی که از آدم های رفته عهد بوق روی کوچه های ما گذاشته بودند دور بود. کوچه سیمین، کوچه مهتاب. این باغ و بناهای مجلل را برده و به جائی که در قطب دیگر بازارچه و ماشین نعش کش و نعره «سیراب شیردون» بود نشانده بودند؛ دور از مسیر جوب هائی که در کنارش مرغ سر می بریدند و کهنه بچه می شستند. این بناهای مفصل اعیانی، با روکار پاکیزه سفید و کرم رنگ و صورتی اش، مثل کیک عروسی، با باغ های اطرافشان یک خویشاوندی ای با خانه های فیلم ها داشتند…»