به نقل از دیجیکالا:
هند دارای فرهنگ، تاریخ بسیار غنی و منحصربهفرد است. ادبیات این شبهقارهی زیبا هم به اندازهی فرهنگ و تاریخ آن گسترده است و سابقهی ادبی طولانی و برجستهای دارد. جدای از سفر، بهترین راه بعدی برای یادگیری در مورد یک کشور و مردم آن، از طریق کتابهای آنجا است.
برخی از بهترین کتابهای نویسندگان هندی گواه این واقعیت بوده که ادبیات هند از دوران پس از استقلال (در طول قرن بیستم) راه درازی را پیموده است. اولین آثار مکتوب این کشور به ۱۵۰۰ سال قبل از میلاد برمیگردد و سنت شفاهی آن حتی از این هم قدیمیتر است.
آیا میدانستید که چندین کتاب هندی و همچنین نویسندگان هندی جوایز معتبر مختلفی (مانند جایزه پولیتزر و نوبل) را برای شاهکارهای ادبی خود دریافت کردهاند؟ درواقع امروزه، نویسندگان هندی با آمیختن تاریخ هند با روندهای ادبی مدرن، موفق به جوایز بینالمللی بیشماری شدهاند.
در ادامهی این مطلب لیستی از بهترین و پرفروشترین رمانهای ادبیات هند از نویسندگان هندی برندهی جایزه را به شما معرفی کردهایم. این کتابها داستانهایی با مضامین جهانی را شامل میشوند و شما را از زندگی در روستاها گرفته تا شلوغی شهرهای بزرگ، از شکوه خیرهکننده بناهای تاریخی تا زرقوبرق بالیوود، از داستانهای مهاجرت به کشورهای خارجی تا داستانهای تخیلی با خود همراه میکنند.
هر کتابی که در این فهرست قرار گرفته، از تحولات سیاسی و ناآرامی در سرزمین مادری، ازدواجهای از پیش تعیین شده تا عاشق شدن روایات بینظیری هستند که شما را مجذوب خود خواهد کرد.
۱. خدای چیزهای کوچک
کتاب «خدای چیزهای کوچک» با عنوان انگلیسی «The God of Small Things» اثر آرونداتی روی اولین بار سال ۱۹۹۶ منتشر شد. این اثر که یکی از پرفروشترین رمانهای هندی به شمار میرود، سال ۱۹۹۷ برندهی جایزهی من بوکر ادبیات داستانی گشته و تاکنون به بیش از چهل زبان ترجمه شده است.
کتاب «خدای چیزهای کوچک» داستانی ساده از خانوادهی پیچیدهی ایپه است که در پسزمینهی تبعیض اجتماعی، کمونیسم و نظام کاست قرار دارد؛ نظام کاست نوعی طبقهبندی اجتماعی است که بر اساس آن هر هندی که در خانوادهی متعلق به یکی از کاستهای پایین جامعه متولد شود، نمیتواند در اثر تحصیل یا حتی اندوختن ثروت ارتقا پیدا کند و به کاست بالاتری بپیوندد.
داستان کتاب «خدای چیزهای کوچک» زندگی برادر و خواهر دوقلویی به نامهای «استا» و «راحل» را در ایمنم هند دنبال میکند. داستان از سال ۱۹۶۹ که راحل و استا ۷ ساله بودند، شروع میشود و سپس سال ۱۹۹۳ هنگامیکه آنها در سن ۳۱ سالگی دوباره به هم میرسند به پایان میرسد. ما از همان ابتدای کتاب میفهمیم که یک تراژدی وحشتناک اتفاق افتاده است که زندگی آنها را برای همیشه تحت تاثیر قرار میدهد.
کتاب «خدای چیزهای کوچک» نشان میدهد که چقدر چیزهای کوچک در زندگی میتواند بر زندگی یک فرد تاثیر بگذارد، اما همیشه پرتوی امیدی وجود دارد که از سمت خداوند فرستاده میشود. این کتاب از دیدگاه سوم شخص و همچنین از دیدگاه راحل بهصورت درخشان روایت شده است. اگرچه این رمان به پیچیدگیهای بین فردی یک خانوادهی معمولی هندی پرداخته، اما همچنان عمیقا به پرسشهای مربوط به مرزهای اجتماعی و فرهنگی نیز میپردازد. بخشهایی از داستان بهصورت زندگینامهای است؛ آرونداتی در همان جایی در هند بزرگ شد که این کتاب در آن جریان دارد و مادربزرگش هم مانند شخصیتی از کتاب صاحب یک کارخانهی ترشی بود و آن را اداره میکرد.
در قسمتی از کتاب «خدای چیزهای کوچک» میخوانیم:
«آن شب کارنا سنگسار شده بود. دامن ژندهاش رفو شده بود. بر تاجش سوراخهایی بودند که روزگاری بر آنها جواهر نشسته بود. پیراهن ابریشمیاش از شدت استفاده از رونق افتاده بود پاشنههایش ترک خورده و خشن بودند. سیگارهای علفش را روی آنها خاموش کرده بود.
اما اگر او گروهی از چهرهپردازان را در اختیار داشت که در دو سوی صحنه انتظار میکشیدند یک مدیر برنامه یک ،قرارداد درصدی از سود نمایش آنوقت چگونه آدمی میشد؟ یک غاصب متظاهری ثروتمند بازیگری با یک نقش آنوقت میتوانست کارنا باشد؟ یا اینکه در پوسته ثروتش بیشازحد احساس ایمنی میکرد؟ آیا ثروتش چون پردهای بین او و داستانش حائل نمیشد؟ باز میتوانست قلبش را با اسرار پنهانش، چون حالا حس کند؟ شاید نمیتوانست. امشب این مرد خطرناک است ناامیدیاش به اوج رسیده این داستان یک تور ایمنی است که او از روی آن بهسرعت به پایین میلغزد و چون دلقکی بسیار ماهر در سیرکی ورشکسته بهسوی زمین شیرجه میرود. تنها همین مانع میشود که او در این جهان چون سنگی در حال سقوط خرد شود.»
۲. ببر سفید
کتاب «ببر سفید» با عنوان انگلیسی «The White Tiger» اولین رمان نویسنده و خبرنگار جوان هندی، آراویند آدیگا است که اولین بار سال ۲۰۰۸ منتشر شد. این اثر بلافاصله پس از انتشار با استقبال فراوانی روبهرو شد و همان سال جایزهی ادبی بوکر را برای نویسنده به ارمغان آورد.
کتاب «ببر سفید» داستان زندگی بالرام حلوایی بهعنوان یک «کارآفرین خودساخته» است؛ او مردی متفکر، کارآفرین بوده که داستان خود را از فرار از تاریکی و رسیدن به روشنایی تعریف میکند. بالرام داستان زندگی خود را در قالب نامهای طولانی خطاب به نخستوزیر چین «ون جیابائو»، مینویسد که قرار است از هند دیدن کند تا از رازهای کارآفرینی رو به رشد آن بیاموزد.
بالرام علیرغم شرایط سختی که در زندگی داشتند، در مدرسهی عالی هند به تحصیل پرداخت. پتانسیل تحصیلی و یکپارچگی شخصیاش، او را از سایر همکلاسیهایش متمایز میکرد و همین باعث شد که بازرس مدرسه، تحت تاثیر هوشش قرار بگیرد و به او لقب «ببر سفید» را بدهد که نادرترین و باهوشترین موجود جنگل است. او رانندهی یک تاجر ثروتمند در صنعت زغالسنگ میشود و همانجاست که در مورد طبقات اجتماعی در هند میآموزد.
بالرام در این موقعیت متحمل تحقیرهای زیادی میشود و ضربهی نهایی زمانی به او وارد خواهد شد که از او میخواهند، مسئولیت تصادفی که مرتکب نشده است را به عهده بگیرد. او سعی میکند یک شهروند هندی خوب باشد، از خانوادهاش مراقبت کند، مشروب نخورد، با خدایانش دعا کند، اما آهستهآهسته درگیر فساد شده و تحت تاثیر دنیای جدید اطرافش میشود.
کتاب «ببر سفید» داستانی درخشان با طنز سیاه بوده و یکی از عناصر مهم آن، کنار هم قرار دادن تاریکی و روشنایی است. بهخصوص در ابتدای رمان، این دوگانگی یکی از مواردی است که بالرام اغلب به آن اشاره کرده و به خواننده کمک میکند تا بفهمد او این شکاف را در هند چگونه میبیند. بالرام در تاریکی زندگی میکند و برای فرار از این تاریکی و ورود به نور، ابتدا باید بخشی از این سیستم کثیف شود.
در قسمتی از کتاب «ببر سفید» میخوانیم:
«خانوادهی آن راننده اعتراضی نمیکنند؟ فکرش را هم نکنید. آنان به این موضوع مباهات نیز میکنند پسرشان بالرام گناه اربابش را گردن گرفته و به خاطر او به زندان تبهار رفته است. مثل یک سگ وفادار بوده. او یک نوکر درستوحسابی است.
قضات چطور؟ آنان به این اقرارنامه که بهوضوح اجباری است، ظنین نمیشوند؟ ولی آنها نیز دستشان در همین کاسه است. رشوهشان را میگیرند و چشم بر تناقضات پرونده میبندند و زندگی ادامه مییابد. برای همه بهجز آن راننده
برای امشب کافی است جناب نخستوزیر ساعت هنوز سه صبح نشده، اما باید همینجا تمامش کنم ،قربان حتی فکر کردن دوباره به این ماجرا چنان خشمگینم میکند که ممکن است همین حالا بروم بیرون و گلوی آدم ثروتمندی را بیرم.»
۳. کشتی شکسته
کتاب «کشتی شکسته» با عنوان انگلیسی «The Boat-wreck» اثر شاعر، نویسنده، فیلسوف، موسیقیدان، چهرهپرداز اهل بنگال هند و برندهی جایزهی نوبل ادبیات، رابیندرانات تاگور است که در ابتدا بین سالهای ۱۹۰۳ و ۱۹۰۴ در مجلهی ادبی بنگالی، سپس بهعنوان رمان در سال ۱۹۰۶ منتشر شد. آثار تاگور طیف شگفتانگیزی از موضوعات، ازجمله انسانگرایی، عشق، خانواده و جامعه، سیاست، فلسفه، روانشناسی، معنویت و مذهب را در بر میگیرد.
کتاب «کشتی شکسته» تمرین تاگور در کاوش روانکاوانه گروهی از شخصیتها بود تا نهتنها دردها و علایق فردی آنها، بلکه آگاهی جمعیشان را نیز آشکار کند. چهار شخصیت اصلی در رمان وجود دارد که هویتهای متفاوتی دارند؛ داستان کتاب «کشتی شکسته» در ابتدا بهصورت یک داستان عاشقانه بین دو شخصیت اصلی، رامش و همنالینی پیش میرود. اما، مانند بسیاری از داستانهای عاشقانه، آنها با موانعی از سوی جامعه روبرو میشوند که رابطهشان را مختل میکند. پدر رامش میخواهد پسرش با زن بیوهای ازدواج کند و او تسلیم اصرارهای پدرش میشود. آنها به روستایی که آن زن زندگی میکنند، میروند و در راه برگشت از دربا، درگیر طوفان میشوند. این حادثه منجر به معرفی شخصیتهای دیگر کتاب یعنی کامالا و نالینکشا میشود و از آنجا داستان در مسیر کاملا متفاوتی ادامه پیدا کرده و شما را تا انتهای ماجرا جذب خود میکند.
«همنالینی» بسیار زیبا، باهوش و با اعتمادبهنفس است و مانند بسیاری از شخصیتهای تاگور، جذبهی خاصی دارد که خوانندگان را به خود جذب میکند. اطرافیانش او را خیلی دوست دارند، بهویژه پدرش که به او اعتماد کامل دارد. «کامالا» دومین شخصیت زن این رمان است و برخلاف همنالینی، تحصیلات خوبی ندارد. او شخصیتی ساده با معصومیتی کودکانه دارد و بیشتر داستان حول محور کامالا، روابطش و آشفتگیهای درونی او میچرخد.
«رامش» پسری جوان، مهربان، حساس و بخشنده است، اما توانایی تصمیمگیری درست را ندارد به همین دلیل نمیشود روی تصمیماتی که میگیرد، حساب باز کرد. در نیمهی دوم داستان با «نالینکشا» آشنا میشویم که زندگی خود را وقف خدمات به مردم کرده است. او مسئولیتپذیر است و از بیان عقیدهی خود نمیترسد، حتی اگر نظرش با مادرش که بسیار به او احترام میگذارد متفاوت باشد. یک بلای طبیعی مسیر زندگی این چهار نفر را تغییر میدهد.
در بخشی از کتاب «کشتی شکسته» میخوانیم:
«دختر نفسی کشید و چشمانش را گشود. رامش دیگر خسته شده بود چنددقیقهای دست از کار کشید از شدت خستگی نفسش به شماره افتاده بود حتی نتوانست از دختر سؤالی بکند اما دختر تا چشمش را باز کرد و رامش را نگاه کرد دوباره مثلاینکه به عالم دیگر رفته باشد بیحرکت افتاد. رامش گوش داد تنفس عادی بود لحظهای در کنارش نشست. در زیر نور رنگ پریده ماه به چهره او خیره شد. محیطی که اطراف آن دو را فرا گرفته بود از عجیبترین مناظری بود که عروس و دامادی در اولین دیدار خود میدیدند. آن سرزمین دورافتاده خاموش به لحظات بین مرگ و زندگی شباهت داشت. رامش از خود پرسید «کی» میگوید سوسیلا عروس من زیبا نیست؟»
۴. میراث گمشدگی
کتاب «میراث گمشدگی» با عنوان انگلیسی «Inheritance of Loss» اثر کران دسای، اولین بار سال ۲۰۰۶ منتشر شد. این اثر درخشان سال ۲۰۰۶ جایزهی من بوکر و سال ۲۰۰۷جایزهی حلقهی منتقدین کتاب آمریکا را دریافت کرد.
کتاب خارقالعاده «میراث گمشدگی» که با استقبال زیادی هم روبهرو شد، داستان شادی و ناامیدی است و با صمیمیت و بصیرت تمام مسائل بینالمللی معاصر ازجمله جهانیسازی، چندفرهنگگرایی، نابرابری اقتصادی، بنیادگرایی و خشونت تروریستی و موارد بیشمار دیگری را بررسی میکند.
با کمتر از ۴۰ سال پس از پایان حکومت استعماری بریتانیا، هند هنوز تازه شروع به تثبیت خود بهعنوان یک کشور مستقل کرده است و نیویورک همچنان امواج مهاجرت را تجربه میکند، این کتاب به بررسی اثرات استعمار و جهانیشدن میپردازد. درواقع امیدها و رویاهای شخصیتها در رمان به همراه آرزوی نهایی آنها برای مهاجرت به آمریکا و درنهایت فرار از سیستم سفتوسخت کاست سرزمینشان بیان میشود.
داستان کتاب بهطورکلی در سال ۱۹۸۶ روایت میشود و یکی از موضوعات اصلی در آن، ماجراهای زندگی یک کارگر مهاجر از شمال شرقی هند است. روایت دوم کتاب، ما را به خانهی بیجو میبرد، جایی که پدرش بهعنوان آشپز برای یک قاضی هندی بازنشسته تحصیلکردهی بریتانیایی و نوهی کنجکاوش به نام «سای» کار میکند. داستان بهصورت متناوب بین خطوط زمانی سای در هند و بیجو در ایالاتمتحده تغییر میکند.
شخصیتهای دیگری نیز در کتاب وجود دارند که در طول رمان با آنها آشنا خواهید شد. هرکدام از شخصیتها با مسائل بزرگی از آشفتگی سیاسی، نژادپرستی، تجربیات مهاجران و سیستم طبقاتی هند روبهرو میشوند و نویسنده، تمام تجربیات این شخصیتها را در یک داستان جمع میکند.
در بخشی از کتاب «میراث گمشدگی» میخوانیم:
«پسرها خانه را با علاقه گشتند آن طور که نوشتند، جو خانه از انزوای شدید حکایت میکرد. چند تکه مبلمان زهوار دررفته که با خط میخی موریانه مانندی تزئین شده بود همراه با چند صندلی تاشوی ارزانقیمت فلزی در انزوای سایهها ایستاده بودند. بینی پسرها از بوی تعفن یک موش فاسد شده در گوشهای از خانه چین خورد.
اما سقف خانه توان این را داشت که به یک بنای یادبود عمومی بدل شود؛ و اتاقها به شیوهی قدیم متمولین، جادار و فراخ بودند. حتی پنجرهها برای دیدن مناظر برفی جاسازیشده بودند. پسرها به مدرک روی دیوار که از دانشگاه کمبریج صادرشده بود چشم دوختند. مدرکی که زیر لکههای قهوهای دیوار تقریبا محو شده بود. دیوار از شدت رطوبت آماس کرده و چون بادبانی به جلو خیز برداشته بود. در انبار کالاهایی که زمین آنان را در خود حفر کرده بود برای همیشه بسته بود.»
۵. مترجم دردها
کتاب «مترجم دردها» با عنوان انگلیسی «Interpreter of Maladies» اثر جومپا لاهیری اولین بار سال ۱۹۹۹ منتشر شد. این اثر پس از انتشار با استقبال زیادی روبه رو شد، بهطوریکه تاکنون بیش از ۱۵ میلیون نسخه فروخته و به بیش از ۲۰ زبان ترجمه شده است و جوایز بسیاری ازجمله جایزهی پولیتزر در سال ۲۰۰۰ در ادبیات داستانی و جایزهی پن همینگوی، جایزهی پادلی در بخش داستانهای کوتاه در سال ۲۰۰۱، جایزهی آدیسن متکاف از آکادمی هنر و ادبیات آمریکا و بسیاری از جوایز دیگر را برای نویسنده به ارمغان آورد.
کتاب «مترجم دردها» مجموعهای از ۹ داستان کوتاه است که مضامین هویت، تفاوتهای فرهنگی، عشق و خانواده را بررسی میکند. شخصیتها عمدتا هندی یا هندی-آمریکایی هستند و داستانهای آنها در کنار هم تصویری خاطرهانگیز از دیاسپورای هند را ترسیم میکنند. داستانهای کتاب به هم مرتبط نیستند، اما عمدتا یک هدف موضوعی مشترک دارند و آن کاوش در تجربهی مهاجران و چگونگی تغییر یا بیگانه کردن مردم از میراثشان است.
شش داستان از نه داستان این مجموعه بر روی مهاجران هندی نسل اول یا دوم ساکن در آمریکا متمرکز بوده و این کشمکش اغلب به دلیل تفاوت یا دشواری سازگاری آنها با زندگی در آمریکا است. سه داستان در هند اتفاق میافتد که دو تا از آنها مربوط به زنانی است که در فقر زندگی میکنند.
داستان کتاب «مترجم دردها» دربارهی خانوادهی داس، متشکل از یک زوج آمریکایی از نسل اول هندی تبار و سه فرزند خردسال است که در حال تور هند هستند. لاهیری داستان را از نگاه آقای کاپاسی، راهنمای تور و راننده محلی خانواده روایت میکند. به زودی برای خانواده فاش میشود که آقای کاپاسی با ترجمهی علائم بیماران گجراتی برای پزشکی که زبان گجراتی را بلد نیست کسب درآمد میکند. ازآنجاییکه آقای کاپاسی میتواند به بسیاری از زبانهای هند صحبت کند، مصیبتهای مردم را برای آنها ترجمه میکند، مهارتی که خانم داس او را «مترجم بیماریها» میداند.
در بخشی از کتاب «مترجم دردها» میخوانیم:
«مردی با موهای نقرهای داد زد داریم میرویم کتابفروشی نگاهی به کتابها بیندازیم. همسر لاغرش بادگیر پوشیده بود و قلادهی سگی را در دست داشت آقا و خانم بردفورد بودند که سپتامبر گذشته یک کارت تسلیت توی صندوق نامه شبا و شو کمار انداخته بودند. شنیدهام آنطرفها برق نرفته. شو کمار: گفت کاش نرفته باشد. وگرنه مجبورید کتابها را تو تاریکی نگاه کنید. خانم بردفورد خندید و بازو در بازوی شوهرش انداخت. شما نمیآیید؟
شبا و شوکمار همزمان گفتند: نه ممنون شوکمار از اینکه دید هر دو یکچیز گفتند یکه خورد. توی این فکر بود که شبا در تاریکی چه میخواهد بگوید. بدترین چیزهای ممکن را با خودش تصور میکرد؛ اینکه شاید با مردی رابطه دارد؛ یا شاید چون شوهرش در سیوپنجسالگی هنوز درسش را تمام نکرده در نظرش آدم بیارزشی است؛ یا اینکه او هم مثل مادرش به خاطر نبودنش سر زایمانش سرزنشش میکند.»