به نقل از دیجیکالا:
تغییر برای خیلیها ترسناک است. برای تهیهکنندگان سریالهای تلوزیونی هم تغییر مثل کابوس است. وقتی یک سریال در محبوبیت و موفقیت رکورد میزند و نظر مخاطبان و منتقدان دربارهاش مثبت است، بین عوامل سریال هرکس حرفی از تغییر بزند، تهیهکنندگان مضطرب میشوند. بیشتر به این خاطر که داستانگویی هنر ظریفی است و اگر ترکیب فعلی دارد با قدرت جلو میرود، شاید بهتر باشد ترکیب را عوض نکنیم؛ مثلاً هیچکدام از شخصیتهای فعلی را از سریال حذف نکنیم، یا شخصیت جدیدی اضافه نکنیم، حتی تغییر محیط داستان هم میتواند همهچیز را خراب کند. همه اینها میتوانند یک سریال را از عرش به فرش برسانند، برای همین ترس تهیهکنندگان و نویسندگان سریال از چنین تغییراتی قابل درک است.
برای مثال، میتوانید سریال «دوستان» (friends) را در نظر بگیرید. در طول سریال شخصیتهای زیادی آمدند و رفتند، بعضی از آنها طولانیمدت در سریال باقی ماندند و برخی هم در کمتر از ۱۰ قسمت رفتنی شدند. اما آن جمع ۶ نفره همیشه بود و ما هم به عشق همانها سریال را دنبال میکردیم. اما چه میشد اگر جویی برای یک فصل کامل غیبش میزد؟ یا ریچل همان اواسط فصل اول به بهانهای از سریال خارج میشد؟ یا حتی به جای ۶ نفر، ۷ نفر بودند. شاید سریال بهتر میشد، شاید هم بدتر، اما چیزی که واضح است، دیگر سریالی که ما امروز میشناسیم و دوست میداریم نمیبود، این مساله قطعی است. بنابراین چنین تغییراتی برای هر سریالی، روی کیفیت و طول عمر سریال تأثیر مستقیمی میگذارند.
اضافه کردن یک شخصیت جدید کلیدی در سریال برای خودش هفت خان دارد. سریالهای طولانی (که بیشتر سریالهای محبوب آمریکایی را شامل میشود) به دلایل متفاوتی شخصیتهای جدیدی معرفی میکنند. ممکن است به علت خروج یک بازیگر از سریال، مجبور باشند با شخصیت و بازیگر متفاوتی جای خالی او را پر کنند. گاهی هم سریال آنقدری با شخصیتهای فعلی پیش رفته که دیگر همهچیز تکراری شده و برای پویایی بیشتر داستان و روابط شخصیتها، سازندگان سریال یک شخصیت جدید وارد داستان میکنند. شخصیتهای جدید مثل شمشیر دولبهاند. هم میتوانند سریال را از شکست فجیع نجات بدهند، هم میتوانند یک سریال بسیار خوب را به خاک سیاه بنشانند. سریالهای کمدی، ترسناک و درام به درجات مختلفی با این چالش روبهرو میشوند.
معمولاً در سریال کمدی به خاطر اینکه داستان پیچ و تاب ندارد، راحتتر میتوانند شخصیت جدید معرفی کنند. این شخصیت جدید میتواند به عنوان یک همسایه تازهوارد، یا همکاری که به تازگی منتقل شده، یا معشوقه جدید وارد سریال شود و خیلی زود در مقام یکی از شخصیتهای اصلی و موفق سریال نقشآفرینی کند. هم طنز تازهنفسی وارد سریال میشود، هم شخصیتهای قدیمی به چالش کشیده میشوند و ماجراهای تازهای در سریال به وجود میآید. اما شرایط برای سریالهای پرتعلیق و درام فرق دارد. از آنجایی که داستان چنین سریالهایی پر پیچ و خم است و انسجام بسیار زیادی دارد، وارد کردن شخصیتهای جدید کار دشواری است و اگر حساب شده و هوشمندانه انجام نشود، بدون شک محکوم به شکست است.
در ادامه از انواع و اقسام سریالها، چه کمدیها، چه سریالهای ژانر وحشت و چه درام، از شخصیتهایی نوشتهایم که به سریالها اضافه شدند و جان تازهای به آنها بخشیدند.
۱. پیج متیو – افسون شده (Charmed)
به علت درگیریهایی که بین تهیهکنندگان و برخی از بازیگران سریال «افسون شده» پیش آمد، شانن دوهرتی در فصل چهارم (یعنی تا انتهای فصل سوم در سریال حضور داشته)، از سریال خارج شد. اغلب اوقات وقتی یکی از بازیگرها به هر دلیلی قصد خروج از سریال را دارد، سازندگان سریال باید فوری داستان را طوری تغییر بدهند که هم در ادامه نیازی به نقش شخصیت او نداشته باشند (اگر قرار نیست جایگزینی برای او بیاورند) هم برای خارج شدنش از داستان یک سناریوی خوب بنویسند. در «افسون شده» هم چنین کاری کردند. وظیفه سه خواهر سریال «افسون شده» محافظت از یک پزشک دربرابر شیطان است و برای این کار، هرسه به طور جداگانه وارد نبرد شدند. در همین بحبوحه، فیبی (با بازی آلیسا میلانو) با کول (با بازی جولیان مک ماهون) قرار ملاقات دارد، همین باعث میشود نه تنها حواسش از مبارزه و مأموریتش پرت شود، بلکه در طول رخ دادن این درگیری و مصیبت، غایب باشد. شکس آدمکشی است که برای کشتن سه خواهر و دکتر فرستاده شده. پروو (با بازی شانن دوهرتی) و پایپر (با بازی هالی ماری کامبز) شکس را دست کم میگیرند و فکر میکنند دو نفری از پسش برمیآیند، اما در این راه شکست میخورند و فاجعهای که نباید، به وقوع میپیوندد. پروو در این درگیری کشته میشود و پس از آن، پایپر، همسرش لئو (با بازی برایان کراوز) و فیبی باید با مرگ پروو کنار بیایند و فقدانشان را بپذیرند. و بدین ترتیب شانن دوهرتی از سریال خارج میشود.
در اولین قسمت فصل چهارم دنبالکنندگان سریال «افسون شده» با پیج متیوز (با بازی رز مک گاوان) آشنا میشوند. پیج زنی است که روی سخت زندگی را دیده و چون یتیم بوده، مجبور شده از همان نوجوانی اغلب روزهایش را به دفاع کردن از خودش بگذراند. پیج در مراسم ختم پروو با پایپر و فیبی و همسرانشان آشنا میشود. فیبی از طریق پیشگوییهایش میفهمد شکس به دلایلی قصد جان پیج را کرده، و در ادامه کاشف به عمل میآید که پیج خواهر ناتنی پایپر و فیبی است. حالا با وجود از دست دادن پروو، پایپر و فیبی یک خواهر جدید دارند و قدرت سه خواهر احیا شده است. سه خواهر به محافظت کردن از جهان دربرابر نیروهای شر ادامه میدهند و نه یک بار، بلکه دو بار شیطان را به زانو درمیآورند.
پس از معرفی پیج متیوز در سریال، هواداران هم از پیج و هم از مک گاون با آغوش باز استقبال میکنند. بسیاری از مجلهها درباره شخصیت موفق پیج متیوز که دیگر تبدیل به شخصیت اصلی سریال شده بود گفتند که میشود با او همذاتپنداری کرد، دوستداشتنی و مهربان است و همچنین احترام زیادی برای مک گاون قائل شدند، چرا که در نقش پیج متیوز بهترین بازی خودش را ارائه داده بود. با توجه به اینکه مک گاون تا انتها در سریال باقی ماند، این بازخوردها نادرست نبودند و واقعاً پیج متیوز و مک گاون توانستند جای خالی شانن دوهرتی و پروو را در «افسون شده» پر کنند.
۲. مری لوئیس رایت – دروغهای کوچک بزرگ (Big Little Lies)
به علت مرگ نابهنگام کارگردان سریال، ژان مارک والی، «دروغهای کوچک بزرگ» از آنچه که باید، کوتاهتر شد. اما با این حال هنوز هم یکی از بهترین سریالهای شبکه HBO به حساب میآید. سریال از روی کتابی با همین نام نوشته لیام موریارتی اقتباس شده است. «دروغهای کوچک بزرگ» زندگی پنج زن و خانوادههایشان را در شهر مونتری واقع در ایالت کالیفرنیا به تصویر میکشد. بازیگران سریال شامل چهرههای مشهوری مثل نیکول کیدمن، ریس ویترسپون و لورا درن میشد، اما در کنار آنها آدام اسکات، الکساندر اسکارسگارد و زویی کراویتز هم حضور داشتند.
«دروغهای کوچک بزرگ» با جین (با بازی شالین وودی) و پسرش زیگی چپمن (با بازی ایان آرمیتاژ) شروع میشود. جین و زیگی در مونتری تازه ساکن شدهاند. خانوادهها سریع به این مادر و پسر علاقه نشان میدهند، نه چون انساندوست و مهماننوازند، بلکه برای منافع خودشان. برای مدتی همهچیز خوش و خرم است. جین و پسرش با مدلین و دو پسر او به خوبی ارتباط برقرار میکنند و به نظر میرسد مونتری دقیقاً همان چیزی است که جین نیاز دارد؛ جین گذشته تلخی دارد و زخمهایی از این گذشته روی تنش جاخوش کرده که هنوز ترمیم نیافتهاند، امیدوار است زندگی در مونتری روح و روانش را بهبود دهد، اما شرایط طور دیگری پیش میرود. خیلی زود نزاع و مشاجره بین خانوادهها به وجود میآید و جین میفهمد که زهی خیال باطل! گذشته او هنوز دست از سرش برنداشته.
با متهم شدن زیگی به حمله کردن به آمابلا، دختر رناتا، خانوادهها به دو گروه متخصام تقسیم میشوند. گروه اول معتقدند زیگی واقعاً این کار را انجام داده و او چون بدون پدر بزرگ شده جایش توی مدرسه آنها پیش فرزندان آنها نیست، و گروه دیگر از زیگی و جین حمایت میکنند و جلوی قلدری باقی خانوادهها میایستند. همین درگیری ساده سر مشکلات مدرسه باعث رونمایی از رازهای بزرگ و تاریکی میشود که پای همه خانوادهها را به اتاق بازجویی پلیس باز میکند. در طول سریال «دروغهای کوچک بزرگ» خطوط داستانی مختلفی داریم که همه آنها در قسمت آخر سریال به طرز باورنکردنیای به هم میرسند و یکی از بهترین پایانهای تلوزیون را برای ما به ارمغان میآورند. درنهایت مشخص میشود ریشه تمام مشکلات یکی از پدرها است که هم در خانه، و هم در محیطهای دیگر بقیه را با ارعاب کنترل میکند. «دروغهای کوچک بزرگ» چنان تعلیقی دارد که حتی وقتی به نظر میرسد مشکلات سر دعوای چند کودک است، مخاطب بدون اینکه ذرهای از سریال خسته شود با اشتیاق آن را دنبال میکند و بابتش پاداش خوبی هم میگیرد: یک پایان نفسگیر و رضایتبخش.
پس از اتفاقات فصل اول و افشا شدن همهچیز، در فصل دوم «دروغهای کوچک بزرگ» شخصیت نام مری لوئیس رایت (با بازی مریل استریپ) وارد سریال میشود که خیلی زود تبدیل به شخصیتی اصلی و موفق شد. مری لوئیس به مونتری میآید تا به سلست (با بازی نیکول کیدمن) در بزرگ کردن دو فرزندش کمک کند. مری لوئیس و سلست به یکدیگر اعتماد ندارند، این را هم باقی شخصیتهای سریال احساس میکنند، هم مخاطبان، اما دلیلش وقتی مشخص میشود که میفهمیم مری لوئیس نقشه کشیده حضانت فرزندان سلست را بگیرد و قیم آنها بشود. افزوده شدن مری لوئیس به سریال حال و هوای تازهای به «دروغهای کوچک بزرگ» داد. از رفتار بی صداقت او با سلست تا اظهارات ناپسندش درباره زنانی مثل مدلین، مریل استریپ بازی درخشانی ارائه میدهد. او هم باعث تشدید تنشهای پیشین سریال میشود و هم با نقشآفرینی خاص خودش، حدس و گمانهایی را در ذهن مخاطب به وجود میآورد که تا انتهای سریال درگیرشان میکند.
۳. تاف بیفانگ – آواتار: آخرین بادافزار (Avatar: The Last Airbender)
سریالهای زیادی هستند که در زمان محدودی محبوب میشوند و پس از آنکه به پایان میرسند، خیلی زود از یادها میروند و دیگر اسمشان سر زبانها نیست. اما با یک نگاه اجمالی به شبکههای اجتماعی میتوان دید که مخاطبان هنوز به «آواتار: آخرین بادافزار» احترام میگذارند و معتقدند در سبک خودش یکی از بهترین سریالها است. همین مسئله ثابت میکند این سریال از آزمون زمان سربلند بیرون آمده و یک سریال تأثیرگذار و لذتبخش است. «آواتار: آخرین بادافزار» ماجراهای آنگ (با صدای زاکاری تایلر آیزن) و دوستان جدیدش کاتارا (با صدای می ویتمن) و ساکا (با صدای جک دسنا) است که به سراسر جهان سفر میکنند تا آنگ به هر چهار عنصر مسلط شود و همانطور که در سرنوشتش آمده، در مقام آواتار مردم را از سلطهی ملت آتش نجات بدهد.
در فصل اول آنگ و دوستانش موفق میشوند از تهاجم همهجانبه ملت آتش به قبیله آب شمالی با موفقیت جلوگیری کنند. در فصل دوم آنها به پادشاهی زمین سفر میکنند تا یک معلم خاکافزار برای آنگ پیدا کنند. اولین تلاشهای آنها کاملاً بیهوده است، خصوصاً که میفهمد پادشاهی زمین را یا ژنرالهای استثمارگر کنترل میکنند، یا این که مناطقی از آن به دست ملت آتش مستعمره شده، از جمله مناطق خاندانهای قدرتمند (سابق) خاکافزار. با این وجود آنگ و دوستانش ناامید نمیشوند و درنهایت سر از عمارت مجلل خانواده بیفانگ درمیآورند.
در قسمت «راهزن کور» جمع سه نفره آنگ و دوستان در یک مسابقه کشتیگیری شرکت میکنند و آنجاست که با اعجوبه نامدار آشنا میشوند. راهزن کور، همان اعجوبه مشهور، کسی نیست جز تاف، تنها وارث خاندان بیفانگ. تاف یک جنگجوی تمام عیار است، او با اعتماد به نفس کامل و استعدادی بینظیر مبارزه میکند. پس از آزاد کردن آنگ، کاتارا و ساکا از دست کشتیگیران حریص، تاف هم به جمع آنگ و دوستان میپیوندد و به معلم خاکافزار آنگ تبدیل میشود. تاف یک معلم خوب و یک دوست معرکه است، و شخصیت متفاوت و قاطعش قطعاً حال و هوای سریال و گروه را برای همیشه عوض میکند. در طول «آواتار: آخرین بادافزار» این گروه به یک خانواده تبدیل میشوند و تاف نقش خواهر حمایتگرشان را بازی میکند. تاف همانقدر که گاهی اوقات بدخلق و گوشهگیر است، شوخ و دلسوز است و تمام تلاشش را میکند مهارتهای آنگ را بهتر کند. پس از پایان یافتن «آواتار: آخرین بادافزار» تاف به خاطر رشدی که شخصیتش در طول سریال کرده است، به عنوان شخصیت اصلی و موفق سریالهای انیمیشنی شناخته و تحسین شده است.
۴. سرهنگ پاتر – ماش (M*A*S*H)
کمی بعد از حضور سرهنگ شرمن پاتر (با بازی هری مورگان) در نخستین قسمت فصل چهارم «ماش»، او به درستی به طرفداران سریال معرفی شد. شرمن پاتر که از جانب تهیهکنندگان یک مرد منظم و حرفهای خطاب میشود، در کنار هنری بلیک که فردی مهربانتر و منعطفتر است وظیفه رهبری گردان ۴۰۷۷ام را به عهده میگیرد.
پس از ترخیص بلیک و درگذشت ناگهانی او، شخصیتهایی مثل هاکای و بی. جی. با ترس و تردید به رویکرد سختگیرانه پاتر در رهبری گردان نگاه میکنند. از نظر آنها پاتر به جای هدایت گردان و رهبری قوی، آن را به بیراهه خواهد برد. اما گذر زمان و تحمل یک ضربه مهیب، هر دو را متقاعد میکند که پاتر یک رهبر شایسته و مناسب برای گردانشان است. سرهنگ پاتر تلاش میکند با اعضای گردان صمیمی شود و درباره شخصیت و زندگی آنها بیشتر یاد بگیرد، همین تلاش باعث میشود کم کم به آنها علاقهمند شود و تا جایی پیش برود که گردان ۴۰۷۷ام را خانواده خود خطاب کند. این ماجرا خارج از سریال «ماش» هم در جریان بود، تماشاگران سریال هم به همین ترتیب سرهنگ پاتر را با آغوش باز پذیرفتند، چرا که او را مکملی ضروری برای پر کردن جای خالی بلیک میدانستند؛ یک شخصیت متفاوت، اما همچنان قابل احترام که جای خودش را در دل طرفداران «ماش» پیدا کرد. بیمیلی اولیه نسبت به پاتر خیلی زود رفع شد، چرا که رفته رفته جنبههای متفاوت شخصیت او به تصویر کشیده شد و سریال به ما نشان داد پاتر واقعاً چطور آدمی است. او برای رادار (با بازی گری بورگوف) پدری کرد و علاقه زیادی به اسبها و اسبسواری داشت، همین جزئیات کوچک باعث شد او هم در دل شخصیتهای سریال جا باز کند، هم در دل مخاطبان سریال.
جدا از جدیت سرهنگ پاتر، گنجاندن او در سریال و در گردان، یک تغییر جهت قابل توجه و در عین حال مهم نسبت به رهبری بلیک بود. هم شخصیت و هم نحوه رهبری این دو تفاوتهای فاحشی داشت، اما جدای از آن، هر دو موفق شدند در آمادهسازی گردان ۴۰۷۷ام برای جنگ نقش به سزایی ایفا کنند. مهمتر از آن، هر دو باعث تقویت ارزشهای انسانی در سربازانشان شدند، امری که درنهایت باعث محبوبیت جفتشان شد.
۵. کلاوس مایکلسون – خاطرات خونآشام (The Vampire Diaries)
سریال «خاطرات خونآشام» یک سریال خونآشامی عادی و نوجوانانه بود، تا اینکه کلاوس مایکلسون (با بازی درخشان جوزف مورگان) وارد شد. تأثیری که کلاوس و به طور کلی اصیلها روی سریال «خاطرات خونآشام» گذاشتند انکارناپذیر است. کلاوس یک تنه سطح سریال را چه از نظر کیفیت، چه از نظر سطح تنش و هیجان و تعلیق بالا برد و جان تازهای به سریال داد، تا حدی که عده زیادی پس از آمدن کلاوس به سریال، تازه تماشایش را آغاز کردند یا اگر سریال را رها کرده بودند، دنبال کردنش را از سر گرفتند. از قضا به محض اینکه کلاوس و اصیلها از «خاطرات خونآشام» جدا شدند و سریال اختصاصی خودشان آغاز شد، دوباره «خاطرات خونآشام» افت کرد.
به محض اینکه نام کلاوس زمزمه میشد، لرزه به تن دوست و دشمن میافتاد. کلاوس برای قهرمانان سریال و کسانی که آنها را بیشتر از کلاوس دوست داشتند، شخصیت دلخراشی بود. شخصیتی بیرحم، پیشبینی ناپذیر و مجنون که هر کاری از دستش برمیآد و روی هرچیزی دست میگذاشت، به آن میرسید. کلاوس توقفناپذیر و دلهرهآور بود و اگر خشمگین میشد، دنیا را برای همه جهنم میکرد. پیش از کلاوس، النا گیلبرت (با بازی نینا دوبرو) و استفن سالواتور (پائول ویزلی) با خونآشامهایی مثل برادر استفن، دیمون (یکی دیگر از شخصیتهای محبوب سریال، با بازی ایان سامرهالدر) و کاترین پیرس (با بازی نینا دوبرو) روبهرو شده بودند. دیمون بداخلاق و شرور بود، اما پیشبینی کردنش غیرممکن نبود، کاترین هم کینهجو و بدذات بود و از همه برای رسیدن به چیزی که میخواست استفاده میکرد. یا مثلاً آنها با گرگینهی مکاری مثل میسون لاکوود (با بازی تیلور کینی) روبهرو شدند. هیچکدام از این شخصیتها نه به اندازه کلاوس مایکلسون قدرتمند بودند، نه به اندازه او شخصیت وحشتناکی داشتند. در دنیای «خاطرات خونآشام»، تا مدتها کلاوس خود شیطان بود.
البته کلاوس از همان ابتدا در هیبت جوزف مورگان ظاهر نشد. کلاوس نمیتوانست به جسم خودش برگردد، برای همین اول او را در جسم آلاریک (با بازی مت دیویس) احضار کردند. بلافاصله هم نقشههای شیطانی خودش را آغاز کرد. او که میخواست از النا برای رسیدن به اهداف شوم خودش استفاده کند، با شکنجه کردن بانی و کارولاین (صمیمیترین دوستان النا) سعی کرد النا را راضی کند. این روند ادامه دارد، تا قسمتی به نام «کلاوس». آنجاست که او بالأخره جسم خودش را پس میگیرد و در هیبت جوزف مورگان در سریال ظاهر میشود. کلاوس یک خونآشام اصیل است، یکی از قویترین خونآشامهای دنیا. اما قدرت او بیشتر از این حرفهاست. کلاوس اولین دورگه خونآشام – گرگینه است و همین او را به یکی از قدرتمندترین چهرههای جهان «خاطرات خونآشام» تبدیل میکند.
با وجود همه این حرفها، با وجود همه کارهای شیطانی و شرورانهای که کلاوس مرتکب شده، جایی در «خاطرات خونآشام» ما به خودمان میآییم و میبینیم عاشق کلاوس شدهایم و حتی برخی مواقع حق را به او میدهیم. این اتفاق وقتی میافتد که از گذشتهاش با خبر میشویم. کلاوس کودکی بسیار سختی داشته. پدر و مادرش هر کدام به شیوه متفاوتی به او آسیب زدهاند یا سعی کردهاند از او سواستفاده کنند. کلاوس هرگز مهر و محبت را تجربه نکرده و برای همین هم به همه بیاعتماد است. کم کم کلاوس را میشناسم و دلیل همه کارها و رفتارهای خشونتآمیزش را میفهمیم. چیزهایی مثل روابط عاطفیاش با کارولاین هم قطعاً به انسانیتر شدن چهره کلاوس کمک میکند. گاهی، با اینکه به ندرت اتفاق میافتد، میبینیم که کلاوس هم رحم دارد، کلاوس هم بخشش دارد، کلاوس هم میتواند اعتماد کند. اما روزگار هیچوقت روی خوشی به او نشان نداده و کلاوس حتی از برادرها و خواهرش هم خیانت دیده، و متقابلاً بارها به آنها خیانت کرده است. وقتی کلاوس به سریال اختصاصی خودش، «اصیلها» (The Originals) نقل مکان میکند، همه اینها در آن سریال پررنگتر میشود و چیزهای بیشتری از او کشف میکنیم.
درمجموع سریال «خاطرات خونآشام» در ژانر خودش، سریال خوبی بود. اما وقتی کلاوس را وارد داستان کردند، سریال عالی شد. شخصیتهای شرور پیچیده، عمیق و پیشبینی ناپذیر چنین تأثیری روی داستان میگذارند. آنها مقیاس خطر را برای شخصیتها بیشتر میکنند، بازماندههای معدودی به جا میگذارند و همه را به چالش میکشند، با وجود شخصیتهایی مثل کلاوس، هیچ سریالی خستهکننده نمیشود. شخصیتهایی که همزمان میتوانیم هم عاشقشان باشیم، هم ازشان متنفر باشیم.
۶. اریکا سینکلر – چیزهای عجیب (Stranger Things)
پس از حضور اولیه در فصل دوم، اریکا سینکلر (با بازی پرایا فرگوسن) محبوب دل عده زیادی از طرفداران «چیزهای عجیب» شد. اریکا در آزمون سونا به طور نمادین میگوید: «شما نمیتونید بدون اریکا آمریکا رو هجی کنید.» (که به همآوایی نام خودش و آمریکا اشاره دارد.) شاید اریکا در داستان کلی آنقدر نقش مهمی نداشته باشد، اما همانطور که مخاطبان سریال فهمیدهاند، لذت سریال «چیزهای عجیب» با اریکا خیلی بیشتر است. در بحبوحهی خطر، خواهر کوچکتر لوکاس ثابت کرده نه تنها با تکهپرانیهای بامزه در اوج هیجان آدم را میخنداند، بلکه با هوش سرشاری که دارد، در دفاع از هاکینز تأثیرگذار است.
اریکا تازه از فصل سوم و چهارم به یکی از نقشهای کلیدی و ثابت سریال تکامل پیدا میکند. شاید ابتدا ما هم فکر میکردیم با سن کمی که دارد، نهایتاً در حد همان شوخیها و تکهپرانیها به درد سریال بخورد، اما اریکا خصوصاً در فصل اخیر ثابت میکند چیزهای بیشتری برای ارائه دارد. در رفتار او با برادرش، دوستانش و اشخاص بزرگسال میشود بدبینی و زودباوری او را دید، خصلتهایی که نشانه دو ویژگی مهم در شخصیت اریکا هستند: اول اینکه او برای دخیل بودن در اتفاقات شهر هاکینز اشتیاق نشان میدهد، و دوم اینکه باهوش است و پتانسیل این را دارد که در بزنگاهها به گرفته شدن تصمیم درست کمک کند. اریکا تیزبین است و ذهن بازی دارد، ویژگیهایی که در ادامه سریال و با بزرگتر شدن اریکا، اهمیت زیادی پیدا خواهند کرد.
اریکا هم عاشق بازی سیاهچالهها و اژدهایان و کتابهای فانتزی است، یکی از صمیمانهترین صحنههای سریال هم برمیگردد به گفتوگوی او و برادرش لوکاس درباره نرد بودن. جایی که لوکاس برای اریکا توضیح میدهد که علایق او، هر چقدر هم که عجیب و غریب باشد، هیچ عیب و ایرادی ندارند. فرگوشن نقش اریکا را به نحو احسن بازی میکند و تصویری واقعگرا و سرگرمکننده از شخصیت او به مخاطب ارائه میدهد. بدون شک افزوده شدن اریکا به سریال «چیزهای عجیب» سریال را پویاتر و بامزهتر کرده است.
۷. لاو کویین – تو (You)
سریال «تو» به ما نشان میدهد چطور گرگهای جامعه در باورنکردنیترین مکانها در کمین ما هستند. آنها ممکن است در کتابفروشیها باشند، چهره خندان و مهربانی داشته باشند، به نظر به شما اهمیت بدهند و کمکتان کنند، اما در باطن، برای ارضای امیال خودشان شما را انتخاب کرده باشند.
ویکتوریا پدریتی علیرغم حضور کوتاهی که در سریال «تو» داشت، پس از ظاهر شدن در نقش آشپز دوستداشتنی و تشنه به خون، لاو کوین قلب میلیونها بیننده را ربود. در طول فصل اول، تماشاگران با جو (با بازی پِن بادگلی) آشنا شدند. جو وسواس روانپریشانهای به دختری به نام بک (با بازی الیزابت لیل) پیدا کرد، دختری که تقریباً میشد او را یک نویسنده نوقلم خطاب کرد. ما همچنین از دوران کودکی آشفته جو مطلع میشویم که ریشه تمام اختلالهای روانیاش است. این حقیقت که با وجود جنایتهایی که جو انجام داده، و با وجود روانپریش بودنش، عدهای از طرفداران سریال شیفتهاش شدهاند واقعاً آزاردهنده است. اما با این وجود برخی هم دیدگاه سالمی به سریال داشتهاند و به بررسی ساختارهای جامعه پرداختهاند، ساختارهایی که به افرادی مثل جو اجازه میدهند دروغ بگویند، مرتکب قتل و جنایت شوند و قسر در بروند. در فصل اول میبینیم چه بلایی سر بک میآید، بنابراین وقتی لاو در فصل دوم سریال بهمان معرفی میشود، عدهای فکر میکردند او هم به سرنوشت بک دچار میشود، عدهای هم خدا خدا میکردند جو لاو را نکشد، و واقعاً هم سرنوشت لاو سرنوشت متفاوتی است، چرا که برعکس بک، لاو طعمه نیست، بلکه درست مثل جو، یک شکارچی است.
در فصل سوم هم جو و هم مخاطبان با یک حقیقت تکاندهنده مواجه میشوند: لاو انعکاسی از شخصیت جو است: او درست مثل جو وسواسی، خشن و حیلهگر است. پس از آنکه جو و لاو از لس آنجلس به حومه شهر مادره لیندا، شهری ساکت و آرام نقل مکان میکنند، آنجا با مادرهای بلاگر، والدین ضدواکسن و مدیرعاملهای مرموز آشنا میشوند. در فصل سوم شاهد به چالش کشیده شدن جو و لاو هستیم، جو با حس عدالتجویی و محق بودن به چالش کشیده میشود، و لاو با روابط پیشین، نگرانیاش برای خانواده و رابطه بیثبات و عجیبی که با جو دارد. پدریتی در نقش لاو کویین بازی درخشانی ارائه میدهد. لاو امیال مریض و رفتارهای آسیبزنندهای دارد که با جو برابری میکند، اما همزمان جو را مجبور میکند با پرخاشگری، زنستیزی و نگرانیهای ریاکارانهاش مقابله کند. سریال «تو» با وجود لاو کویین قطعاً به سریال بهتری تبدیل شد.
۸. میساندی – بازی تاج و تخت (Game of Thrones)
سریال «بازی تاج و تخت» شخصیتهای بیشماری دارد. شخصیتهایی که از فصل اول تا فصل آخر حضور دارند، شخصیتهایی که در فصلهای وسطی سریال وارد شدهاند و یا یک قسمت بعد، یا هم یک فصل بعد کشته شدهاند. در «بازی تاج و تخت» همهجورهاش را داریم. اما برای این مقاله قصد داریم سراغ یکی از شخصیتهایی برویم که حضورش خط داستانی ملکه به حق وستروس، دنریس تارگرین زنجیرشکن و طوفانزاد را بهتر و جذابتر کرد. پس از گشت و گذار و ماجراجویی در سراسر اسوس، سواری با دوتراکیها، جستوجوی خونسواران، دنریس بالأخره، پیروزمندانه برای به خدمت گرفتن ارتش آنسالید به آستاپور میرود؛ یکی از سه شهر خلیج بردهها. اولین باری که میساندی (با بازی ناتالی امانوئل) را میبینیم همانجاست. با وجود اینکه دنریس خودش به زبان والریای کهن مسلط بود، میگذاشت بردهدار آستاپوری بهش توهین کند و بدوبیراه بگوید، و بعد میساندی با سانسور و الفاظ محترمانه همانها را برای دنریس ترجمه میکرد. دنریس به بردهدار گفت ارتش آنسالید را با یکی از اژدهایانش معاوضه میکند. اما دنریس و سر جورا از رفتار غیرانسانی بردهداران به خشم آمده بودند. درنهایت بردهدار در آتش سوخت، کل ارتش آنسالید به خدمت دنریس درآمد و میساندی همراه با او سفر کرد. رابطه میساندی و دنریس در ابتدا حرفهای و دیپلماتیک بود، اما طولی نکشید که میساندی به یکی از دوستان دنریس، و یکی از وفادارترین مشاورانش تبدیل شد.
میساندی در طول پنج فصلی که در سریال «بازی تاج و تخت» حضور داشت، همتایان جدید خود و مخاطبان را به یک اندازه با مهارتهای خود تحت تأثیر قرار داد. میساندی تسلط چشمگیری روی ۱۹ زبان زنده وستروس داشت. اوج مهارت میساندی در قسمتی به نام «میسا» نشان داده شد، جایی که میساندی یک کلمه مهم و حیاتی را برای دنریس ترجمه میکند که به صحنهای نمادین از بردههایی که دنریس آزادشان کرده ختم میشود.
یکی از خالصترین صحنههایی که عشق را در «بازی تاج و تخت» به تصویر میکشد، مربوط به رابطه میساندی و گری ورم است. میساندی نه تنها به عنوان یک مترجم چیرهدست، بلکه در مقام مشاوری که با دانشش درباره سیاستهای جنگی به دنریس کمک میکند، به ملکهاش خدمت کرد. او گفتوگوهای شخصی و سیاسی زیادی با دنریس داشت و همین باعث شده بود نزدیکترین یار دنریس باشد. نقشآفرینی امانوئل در «بازی تاج و تخت» معرکه است، خصوصاً اگر بفهمید در اصل شخصیت موفق میساندی که میتوان گفت کم و بیش تبدیل به شخصیتی اصلی در داستان شد، در کتابها ۱۰ ساله بوده و در سریال سنش را به ۲۳ تغییر دادهاند.
درمجموع، کافی است تصور کنید خط داستانی دنریس بدون میساندی چه شکلی میشد. اگر فقط دنریس، سر جورا، تیریون و دوتراکیها بودند، آیا دنریس کسی را داشت تا شخصیترین و خصوصیترین حرفهایش را بشنود؟ آیا بدون میساندی و مهارتهایش، دنریس میتوانست تصمیمهای درستی بگیرد؟
۹. یونیک آدامز – گیلی (Glee)
بدون شک این موضوع که سریال «گیلی» آینده شغلی بازیگران اصلیاش را تأمین کرده، حقیقت دارد. چرا که آنها در «گیلی» ثابت کردند منعطف، گیرا و به معنای واقعی کلمه با استعداد هستند. ستارگانی مانند دارن کریس، ملیسا بنویست و امبر رایلی پس از «گیلی» به موفقیتهای زیادی دست پیدا کردهاند. هرچند اگر بخواهیم الکس نیوول را فراموش کنیم، بیانصافی کردهایم.
نیوول قبل از آنکه به برادوی برود و اجراهای بینظیری از خود نشان بدهد، در نقش یونیک آدامز میلیونها صفحه نمایش را تسخیر کرد. یونیک یک دختر تراجنسیتی با استعداد است که امیدوار است هم دانشآموزان و هم معلمها را با آوازخوانی معرکه خود شگفتزده کند. یونیک در ابتدا گوشهگیر و خجالتی است، اما وقتی در جمع گروه آوازخوانی قرار میگیرد، با حمایتها و محبتهای آنها اعتماد به نفسش بالا میرود. با وجود آزار و اذیتهایی که یونیک متحمل میشود، او به طرز تحسینبرانگیزی انعطافپذیر است. این موضوع یادآور این است که چقدر محیط مدرسه برای برخی از بچهها ممکن است ناامن و آزاردهنده باشد. درمجموع استعداد و مهارتهای آوازخوانی نیوول باقی بازیگران «گیلی» را به چالش کشید و یک شخصیت واقعی با دغدغهها و شرایط اجتماعی متفاوت را به سریال آورد. نیوول باعث شد شخصیت یونیک در عین خجالتی بودن، خارقالعاده باشد. یونیک آدامز یک شخصیت اصلی پیچیده و خوشصدا بود که به عنوان شخصیتی موفق صدای تازهای به سریال «گیلی» داد.
۱۰. اندی برنارد – اداره (The Office)
سریال «اداره» تفاوتهای زیادی با سریالهای کمدی همتای خود دارد. مهمترین تفاوت، سبکش است. «اداره» به شکل یک مستند ساخته شده و همین سبک و سیاق خاص باعث شده سریال تازگی به خصوصی داشته باشد. «اداره» درباره شعبه شهر اسکرانتون شرکت داندر میفلین است که در حوزه توزیع کاغذ فعالیت میکند. رئیس شعبه اسکرانتون کسی نیست جز مایکل اسکات (با بازی استیو کارل). عده زیادی در فصل اول و حتی فصل دوم با شخصیت مایکل اسکات مشکل دارند. شوخیهای او در دو فصل اول گاهی آزاردهنده است و یا این که نوعی از طنز سیاه است که آدم را نمیخنداند. اما در فصول بعدی شخصیت مایکل نامحسوس تغییر میکند و به همان رئیس شوخ و سادهدلی تبدیل میشود که همه دوستش داریم. بازیگرانی مثل میندی کالینگ، جان کراسینسکی، بی. جی. نواک و… در کنار استیو کارل در «اداره» نقشآفرینی میکنند.
اندی از فصل سوم وارد «اداره» شد. وقتی جیم هالپرت به دلایلی از شعبه اسکرانتون به شعبه استمفورد منتقل میشود، آنجا یکی از همکارانش اندی برنارد است. اندی برنارد هم درست مثل مایکل در دو فصل اول، شخصیت آزاردهندهای دارد. اما برعکس مایکل که خطای محاسباتی بود و به سرعت اصلاح شد، عیب و ایرادهای شخصیت اندی عامدانه است. اندی از یک همکار رومخ و بداخلاق و پرخاشگر، به همکاری مهربان و خوشبرخورد، یک کارمند فعال و مردی رمانتیک تبدیل میشود. مراحلی که اندی برنارد در طول سریال طی میکند باعث شده او به یکی از مهمترین شخصیتهای سریال تبدیل شود. شما نمیتوانید از «اداره» یاد کنید بدون اینکه خودتان یاد اندی برنارد بیفتید. از رقابت عاشقانه با دوایت سر آنجلا و رمانتیکبازیهایش برای ارین گرفته تا ساز زدن و تلاشهای بیوقفهاش برای جلب توجه مایکل، اندی همیشه در قلب خندهدارترین صحنههای «اداره» حضور داشته.
۱۱. لوکاس متسون – وراثت (Succession)
شاید الکساندر اسکارسگارد میتوانست زودتر وارد سریال «وراثت» شود، شاید دیر معرفی شد، اما بدون شک او برای ایفای نقش لوکاس متسون ساخته شده است. متسون از آن آنتاگونیستهای جذاب و پیچیدهی سریالهای درام است که به داستانگویی غنی سریال چیزی میافزایند و هر خطری که برای شخصیتهای اصلی وجود دارد را دوبرابر میکنند. ماتسون را برای بار اول در فصل سوم «وراثت» میبینیم؛ یک میلیاردر مشتاق و یکدنده که آنقدرها هم کارش را جدی نمیگیرد، اما عزمش را جزم کرده تا شرکت Waystar Royco را صاحب شود.
ماتسون تجسم درصد زیادی از میلیاردرهای دنیای واقعی است؛ تشنه به قدرت و فناوری نیست که هست، اظهارات خام ندارد که دارد، اشتیاقش کودکانه نیست که هست، مهمتر از همه اینها برای زیردستانش (کسانی مثل ابا با بازی ایلی هاربو) محیطی نفرتانگیز و خفقانآور به وجود میآورد. او حتی با همردههای خودش، با شرکای تجاریای مثل شیو (با بازی سارا اسنوک) نیز چنین رفتاری دارد. خصلتهای سمی متسون نه تنها منعکسکننده ویژگیهای فرزندان خانواده روی است، بلکه گاهی از آنها پیشی میگیرد. متسون چنان از خود راضی و بیکفایت است که مخاطب نمیتواند تحمل کند شرکت Waystar تحت کنترل چنین فردی قرار بگیرد.
وارد شدن اسکارسگارد به دنیای سریال «وراثت» نمونه بینقص معرفی بازیگری جدید در سریالی است که از قبل روی غلتک افتاده. اسکارسگارد در نقش متسون هم موفق میشود روابطی که شخصیتها پیش از او داشتند را به هم بزند، هم دیوار کاذبی که رویها بین خودشان و او کشیدهاند را پایین میکشد: متسون و رویها از یک جنسند، درست مثل دو روی یک سکه کثیف.
۱۲. کستیل – سوپرنچرال (Supernatural)
وقتی یک سریال برای ۱۵ فصل ادامه پیدا میکند، یعنی طرفداران وفادار و متعهدی دارد. «سوپرنچرال» برخلاف اغلب سریالها محیط ثابتی ندارد. برادران وینچستر مدام در حال سفرند و سوار بر ایمپالای سیاهشان از این شهر به آن شهر میروند. سم (با بازی جرد پدلکی) و دین (با بازی جنسن اکلس) هم تا مدتها تنها بازیگران ثابت سریال بودند. حتی اگر آخرالزمان شده باشد، باز هم داستان درباره برادران وینچستر است، نه بیشتر، نه کمتر. اما طی این ۱۵ فصل کم کم پای شخصیتهای بیشتری به سریال باز شد. شخصیتهایی که هواداران عاشقشان شدند و هر کدام چیز جدیدی به سریال افزودند، از جک گرفته تا کراولی، چارلی، چاک، کوین و بابی. اگر بخواهیم میان شخصیتهای محبوب و مؤثر «سوپرنچرال» یکی را انتخاب کنیم، بدون شک آن شخص کستیل (با بازی میشا کالینز) است.
کستیل در فصل چهارم وارد «سوپرنچرال» شد. دین وینچستر کشته شده بود و در جهنم بود، اما کستیل، یکی از فرشتگان بهشت، او را زنده میکند تا جلوی بازگشت لوسیفر را بگیرد. لیلیث، یکی از قویترین شیطانها، قصد داشت با شکستن ۶۶ قفل قفس لوسیفر، او را آزاد کند. کستیل و برادران وینچستر تمام زورشان را میزنند تا لوسیفر برنگردد، آنها با شیاطین، هیولاها، ساحرهها و فرشتههای شورشی مبارزه میکنند، اما درنهایت هیچکدام اینها کافی نیست. لوسیفر آزاد میشود و حالا یا وینچسترها دوباره او را به قفسش برمیگردانند، یا آخرالزمان به وقوع میپیوندد و دنیا به آخر میرسد.
«سوپرنچرال» در ۵ فصل اول خود یک داستان منسجم و هوشمندانه را دنبال میکند و به پایان میرساند. از فصل ششم به بعد هم هر فصل یک ماجرای جدید، یک تهدید ماورایی تازه به وجود میآید که وینچسترها باید جلویش را بگیرند. اگر بگوییم کستیل باعث شد عمر سریال به درازا بکشد، دروغ نگفتهایم. نقشی که کستیل در داستانهای فصل ۶ و ۷ و ۸ بازی میکند حیاتی است و همهچیز به او گره خورده، اما ماجرا فراتر از این حرفها است. کستیل دوگانه برادران وینچستر را به یک سهگانه تبدیل کرد، او تبدیل به سومین شخصیتی شد که طرفداران بی قید و شرط دوستش داشتند. رابطه او با وینچسترها، به خصوص دین، حال و هوای تازهای به سریال داد و به درام داستان افزود. کستیل یک تنه به استودیوها ثابت کرد قدرت جامعه طرفداران یک سریال چقدر میتواند زیاد باشد.
کستیل نه تنها یک فرشته جنگجو بود، بلکه خیلی اوقات به لطف غریبه بودنش با پدیدههای بشری و فرهنگ انسانی، ما را به قهقهه میانداخت. برخی شوخیهای کستیل حتی به مکالمات روزمره طرفداران «سوپرنچرال» راه پیدا کرد و ماندگار شد. از وقتی کستیل وارد سریال شد تا وقتی که سریال به پایان رسید، شخصیت او دچار تغییر و تحولهای بسیاری شد و رشد کرد. برخی جاها مخاطب کستیل را تحسین کرده و برخی جاها هم با رضایت تماشا کرده که پاداش کارهایش را گرفته. میشا کالینز به شخصه همیشه قدردان طرفدارانش بوده. ناگفته نماند که کالینز متوجه طرفداران ایرانیاش هم هست و بارها به فارسی توییت زده و از جامعه طرفداران ایرانی بابت حمایتها و دلگرمیها تشکر کرده است. میشا کالینز در نقش کستیل برای همیشه در ذهن طرفداران «سوپرنچرال» باقی خواهد ماند.
۱۳. آنیانکا – بافی قاتل خونآشامها (Buffy the Vampire Slayer)
«باقی قاتل خونآشامها» به یکی از عناصر فرهنگی تلوزیون آمریکا تبدیل شده است. میلیونها تحلیل و فنفیکشن (داستانهایی که طرفداران مینویسند) از سریال موجود است و چند تایی هم اسپینآف قابل توجه دارد؛ زمان خودش غوغایی به پا کرد. سریال داستان بافی و دوستانش را روایت میکند، یک شکارچی خونآشام که سعی میکند در کنار زندگی عادیاش، کاری که در سرنوشتش نوشته شده را هم دنبال کند: شکار خونآشامها. بافی آخرین نسل از دودمان زنانی است که برای مبارزه با نیروهای فراطبیعی آموزش دیدهاند.
از قضا یکی از این نیروهای فراطبیعی آنیانکا است. اِما کالفیلد نقش آنیانکا را بازی میکند. آنیانکا یک شیطان انتقامجو است که تاریخچهاش به قرن نهم و کشور نروژ برمیگردد، یک دشمن توانا و خطرناک برای بافی. اولین باری که آنیانکا را میبینیم در قسمتی به نام «آرزو»، یکی از آرزوهای کوردلیا را برآورده میکند: اینکه بافی هرگز در شهر سانیدیل زندگی نکرده باشد. وقتی این آرزو برآورده میشود، یک واقعیت موازی به وجود میآید، در این نسخه از واقعیت، چون بافی در سانیدیل حضور نداشته، خونآشامها شهر را ویران کردهاند.
در اصل شخصیت آنیانکا قرار بود فقط برای یک قسمت در سریال حضور داشته باشد، اما بازیگر این نقش، کالفیلد، خیلی زود متوجه شد برنامه تغییر کرده و حالا باید به طور منظم در سریال حضور داشته باشد، حسابی هم به شخصیتپردازی نقشش رسیدند تا در حد و اندازه باقی شخصیتهای اصلی پخته شود. از زمان معرفی آنیانکا در سریال تا همین حالا که سریال تمام شده، طرفداران او را عاشقانه دوست دارند و منتقدها بارها این شخصیت را تحسین کردهاند. تأثیری که آنیانکا در دنیای سریال گذاشت انکارناپذیر است، او یک شخصیت با طراوت و تازه بود که بسیار موفق ظاهر شد و با شرارتهایش جان تازهای به «بافی قاتل خونآشامها» داد و تبدیل به شخصیتی اصلی شد.
۱۴. الکس ویلیامز – کتشلواریها (Suits)
الکس (با بازی دوله هیل) یکی از چند شخصیت جدید سریال «کتشلواریها» است. الکس در سال ۲۰۱۷ به «کتشلواریها» پیوست که یک سریال حول مسائل حقوقی و درباره چند وکیل است. هاروی اسپکتور (با بازی گابریل مچ) یکی از مدیران پیرسون اسپکتور لیت است. پس از اینکه الکس با گفتوگو هاروی را قانع میکند، و البته طی پروسهای که شامل وعده و وعیدهای توخالی و پشیمان شدن دو طرف میشود، بالأخره الکس هم در پیرسون اسپکتور لیت شاغل میشود. هم هاروی و هم الکس از دوستیای که بینشان شکل گرفته لذت میبرند و برای رفاقتشان ارزش قائلند، اما وقتی موقعیت شغلی الکس ارتقا پیدا میکند مشکلات زیادی به وجود میآید. از درگیریهای پشت پرده با شرکت رقیب براتون گولد گرفته تا دعوا و اختلاف نظر داخلی با همکارهای خودشان، کسانی مثل سامانتا فیلدر (با بازی کاترین هیگل).
سامانتا را به بیرحم بودنش میشناسند. از همان اول سامانتا به رقیب شایستهای برای الکس و هاروی بدل میشود. اما رفته رفته سامانتا و الکس با هم ارتباط برقرار میکنند و رابطهای صمیمیتر شکل میدهند. دلیلش هم چیزی نیست جز شخصیت موجه الکس، چیزی که مخاطب هم خیلی زود متوجهاش میشود. دو خصلت پررنگ الکس عزم راسخ و وفاداری است. او با تکیه به استعداد و مهارتهای خودش در حرفهاش پیشرفت میکند، و با وجود اینکه بارها فرصت داشته به لطف دوستیاش با هاروی پلههای ترقی را سریعتر طی کند، چنین کاری نکرده است.
الکس تحت فشار عالی عمل میکند و نمیگذارد چالشها مانع او شوند، او روابط جالبی با هاروی، دانا و لوئیس برقرار میکند و با وجود اینکه در فصل هفتم به «کتشلواریها» میپیوندد، خیلی زود در دل مخاطب جا باز میکند.
۱۵. فرانک رینولدز – فیلادلفیا همیشه آفتابی است (It’s Always Sunny in Philadelphia)
سریال «فیلادلفیا همیشه آفتابی است» یکی از برجستهترین سریالهای کمدی در سبک کمدی سیاه است. خط مشی این سریال همان ضربالمثل معروف ایرانی است که میگوید ادب از که آموختی؟ از بیادبان. حالا سریال «فیلادلفیا همیشه آفتابی است» هم از طریق چند شخصیت بیفرهنگ، مردمآزار و نفرتانگیز و روایت ماجراهایشان از دید خودشان، سعی میکند این قشر از جامعه را نقد کند. هنر سریال اینجاست که ما همهچیز را از دید آنها میبینیم و گاهی همین حق به جانب بودنشان است که ماجرا را خندهدار میکند. «فیلادلفیا همیشه آفتابی است» هیچوقت در خندادن ما کم نمیگذارد و از طرفی همیشه یک مسئله مهم جامعه (آمریکا) را میگذارد جلویمان و غیرمستقیم از آن انتقاد میکند.
دنی دویتو یکی از بازیگران کارکشته کمدی است که در آثار مشهور زیادی نقشآفرینی کرده است. او از فصل دوم به سریال «فیلادلفیا همیشه آفتابی است» پیوست تا سریال را از قبل هم بهتر و خندهدارتر کند. دویتو نقش فرانک رینولدز را بازی میکند، پدر دنیس و دی رینولدز. فرانک یک تاجر موفق، قالتاق و مشکوک است که همیشه سر قانون کلاه گذاشته است. فرانک مثل طوفان وارد سریال میشود، به بچههایش میگوید از زندگی قدیمش خسته شده و حالا میخواهد با آنها و مثل آنها زندگی کند؛ درواقع میخواهد دلش جوان بماند. دنیس و دی ابتدا با حضور فرانک در زندگیشان مخالفت میکنند، اما مهمترین خصلت فرانک حیلهگری است. او به راحتی همه را بازی میدهد. ایده خودش را طوری مطرح میکند تا برای همه جذاب به نظر برسد، تا بقیه بفهمند به چه چیزی تن دادهاند، دیگر دیر شده و فرانک کار خودش را کرده.
فرانک کوچکترین اهمیتی به دیگران نمیدهد، نه حتی فرزندان خودش. مدام همه را درگیر کارهای خطرناک و غیرقانونی میکند تا خودش را سرگرم کند و از زندگی ماجراجویانه جدیدش لذت ببرد. البته خود فرانک هم در زندگی کم آسیب ندیده است. آخرین آسیبی که دیده به طلاق گرفتن از مادر دنیس و دی برمیگردد، همسری که درست مثل خود فرانک شخصیت سمی و سلطهجویی داشت و به دیگران اهمیت نمیداد.
دویتو یک کمدین نابغه است و وقتی نبوغش را به «فیلادلفیا همیشه آفتابی است» میآورد، سریال چند برابر قبل هیجانانگیز، خندهدار و تماشایی میشود. هرچه باقی شخصیتهای سریال بیفرهنگ و مردمآزار و سمی هستند، فرانک ده برابر آنها ویژگیهای منفی دارد و همین او را به شیطان محبوب سریال بدل کرده است.
۱۶. ارین هانون – اداره
برای قدردانی از یک شخصیت دوستداشتنی دیگر، باز هم سراغ سریال «اداره» میرویم. ارین هانون (با بازی الی کمپر) در انتهای فصل ۵ وارد سریال شد، اما خیلی زود جای خودش را در شعبه اسکرانتون داندر میفلین پیدا کرد و بخشی جداناپذیر از «اداره» شد. ارین صاف و ساده است و شاید بیش از اندازه خوشبین باشد، ویژگیهایی که هم باعث میشود ارین بین همکارانش محبوب باشد، و هم باعث میشود کسانی مثل مایکل و دوایت از او سواستفاده کنند. ارین تجسم قشری ساده و بیشیله پیله از کارمندها در دنیای غرب است.
ارین معمولاً در پسزمینه وقایع قرار دارد. همان همکار خوش خنده و مهربانی است که همه میتوانند پیش او درد و دل کنند یا ازش کمک بخواهند. اما ارین هم ماجراهای خودش را دارد. چه در محیط کاری و چه در زندگی شخصی، ارین با چالشهایی روبهرو میشود. او با گیب و بعد با اندی وارد رابطه عاطفی میشود، با پم و جیم صمیمی میشود و سعی میکند با وجود همه مشغلهها به همه همکارانش اهمیت بدهد. ارین هم درست مثل اندی یکی از شخصیتهای فراموشنشدنی و محبوب «اداره» است.
۱۷. نیگان اسمیت – مردگان متحرک (The Walking Dead)
پس از فرماندار که یکی از شرورهای به یاد ماندنی و مخوف «مردگان متحرک» است، نیگان کم کم وارد سریال شد. از فصل پنجم زمزمههایی از گروه ناجیها و رهبر بیرحم و ترسناکشان در سریال شنیده میشد. از همان موقع هم شخصیتهای سریال مثل ریک، دریل و میشون و… هم مخاطبان میدانستند ناجیها و نیگان قرار است تهدید بزرگی باشند.
اگر از طرفداران «مردگان متحرک» باشید خوب میدانید نگاه شخصیتهای سریال و مخاطب به ریک گرایمز چگونه است. ریک از پس هرچیزی برمیآمد. همیشه فکر میکردیم دشمن هر چقدر هم که قوی و زیرک باشد، ریک از او باهوشتر و قویتر است. این تصورمان تا اواسط سریال درست بود، اما بعد در بخش دوم فصل ۶ نیگان با بازی درخشان جفری دین مورگان وارد سریال شد. در آخرین قسمت فصل ششم نیگان هم از ریک زهر چشم گرفت، هم با کشتن چند تن از محبوبترین و دوستداشتنیترین شخصیتهای «مردگان متحرک» ما را وحشتزده کرد. نیگان از آن شخصیتهای شروری نبود که آخر فصل شکست بخورد و از سریال کنار برود، نه، نیگان کسی بود که ریک و گروهش را در انتهای فصل شکست داد و مجبورشان کرد دربرابرش زانو بزنند.
درست مثل بسیاری از شخصیتهای «مردگان متحرک» نیگان هم قبل از آخرالزمان زامبیها زندگی معمولیای داشته. سوار هواپیما میشده، همسرش را دوست داشته، کتاب میخوانده و ورزش میکرده. اما وقتی زامبیها ظهور کردند و کل دنیا سقوط کرد، نیگان هم مثل بقیه چیزهایی را از دست داد و زخمهایی برداشت که او را به رهبر سنگدل و خوخوار گروه ناجیها تبدیل کرد. نیگان با آرامش شرارت میکند، در حقیقت او شرارت و خشونت را به کار روزمرهای تبدیل کرده، مثل دوش گرفتن بعد از ورزش. نیگان معتقد است برای حفظ نظم در جامعه آخرالزمانیای که به وجود آورده، چنین کارهایی الزامی است.
اما با جلو رفتن سریال و شکست خوردن نیگان از ریک و افرادش، او کم کم تغییر میکند. تماشای مسیری که نیگان برای رستگاری طی میکند حتی از دوران شرور بودنش هم جذابتر است و رفته رفته شما هم درست مثل برخی از شخصیتها گذشته نیگان را فراموش میکنید. در انتهای «مردگان متحرک» نیگان دیگر یک شخصیت قابل احترام است که بارها به داد گروه میرسد و آنها را از مرگ حتمی نجات میدهد. «مردگان متحرک» با نیگان ثابت کرد آدمها تغییر میکنند، فقط باید بهشان فرصت بدهیم.
درمجموع نیگان با وجود اینکه خیلی دیر واردسریال «مردگان متحرک» میشود، اما خیلی زود در بطن داستان قرار میگیرد و به یکی از شخصیتهای کلیدی و ماندگار تبدیل میشود. بیانصافی است اگر نیگان را صرفاً یکی دیگر از شرورهای «مردگان متحرک» بدانیم. او چند برابر تمام شرورهای سریال تأثیرگذارتر بود.
۱۸. والدن اشمیت – دو نفر و نصفی (Two and a Half Men)
«دو نفر و نصفی» سریال کمدی موفق و تثبیت شدهای بود، تا اینکه به خاطر زنجیرهای از جنجالها چارلی شین از سریال خارج شد و فرصتی به وجود آمد تا سریال کمی تغییر کند. در حقیقت با خروج شین، جا برای ورود یک شخصیت جدید باز شد. این شخصیت کسی نبود جز والدن اشمیت با نقشآفرینی اشتون کوچر که در فصل ۹ «دو نفر و نصفی» به مخاطب معرفی شد.
در فصلهای قبلی سریال جان کرایر بازیگر نقش آلن با چارلی شین همبازی است و بین مرموزی چارلی و سختکوشی آلن تعادل خوبی برقرار کردهاند. اما در ۴ فصل آخر «دو مرد و نصفی» آلن در کنار والدن قرار میگیرد، کسی که رفتار بچگانه دارد و از نظر عاطفی نابالغ است. اما دوست شدن والدن با آلن و همراهی با او و پسرش، باعث تغییر و رشد شخصیتی او میشود. والدن فرصت این را پیدا میکند که درباره علل خراب شدن رابطهاش با بریجت و طلاقشان فکر کند و بفهمد چه رفتارهای مخربی از خودش نشان داده که ازدواجشان را خراب کرده.
ورود کوچر به سریال در نقش والدن، برای همه طرفداران «دو مرد و نصفی» خوشایند نبود و ترکیب والدن و آلن را دوست نداشتند، اما از طرفی «دو مرد و نصفی» پس از خروج چارلی شین قرار بود فقط یک فصل دیگر ادامه پیدا کند، در حالی که به خاطر والدن ۴ فصل دیگر ادامه پیدا کرد و بعد تمام شد. پس اگر منصف باشیم، والدن «دو مرد و نصفی» را نجات داده، یا بهتر است بگوییم به طول عمرش افزوده.
۱۹. ایمی فرح فولر – تئوری بیگ بنگ (The Big Bang Theory)
سریال «تئوری بیگ بنگ» یک سریال کمدی بود که تازگیاش را از تمرکز روی فرهنگ نردها میگرفت. داستان سریال درباره ۴ دانشمند (۳ دانشمند و ۱ مهندس!) نرد بود که عاشق کتابهای کمیک، فیلمهای ابرقهرمانی و بازیهای کامپیوتری بودند و بخش اعظم مکالمههایشان درباره چنین چیزهایی بود. از طرفی این جمع ۴ نفره، هر کدام به شیوه خود با مفاهیمی مثل عشق، دوستی و احساسات غریبه بودند یا مشکلاتی داشتند. اما یک همسایه جدید گیرشان میآید، پنی، دختر جذابی که به بازیگری علاقهمند است و درست مثل آنها سعی دارد در پاسادنا واقع در ایالت کالیفرنیا چرخ زندگیاش را بچرخاند. با اینکه پنی هیچ شباهت و علاقه مشترکی با جمع نردها ندارد، اما با هم دوست میشوند و ماجراهای سریال شروع میشود. بازیگرهای خوبی مثل جیم پارسونز، کالی کوئوکو و کونال نایار در «تئوری بیگ بنگ» نقشآفرینی میکنند.
وقتی ایمی به «تئوری بیگ بنگ» اضافه شد، سریال در اوجش قرار داشت و به عنوان یک سریال کمدی خوب شناخته شده و مشهور بود، یک سریال جریان اصلی که نردها و دغدغههایشان را ستایش میکند. در قسمت آخر فصل سوم هاوارد (با بازی سایمون هلبرگ) و ری (با بازی نایار) تصمیم میگیرند محض خنده هم که شده، شلدون (با بازی پارسونز) را در یکی از سایتهای دوستیابی ثبت نام کنند. سرانجام ایمی و شلدون ملاقات میکنند، اما کوچکترین علاقهای به یکدیگر نشان نمیدهند. برای مخاطب اهمیت زیادی داشت که شلدون را در یک رابطه عاطفی ببیند، چون حتی تصور عاشق شدن شلدون کوپر برای تماشاگران سریال غیرممکن بود. اما تهیهکنندگان سریال تصمیم گرفتند آهسته و پیوسته پیش بروند و رابطه ایمی و شلدون را در طول چند فصل جلو ببرند. با جلو رفتن سریال هم از بیحسی شلدون و ایمی نسبت به یکدیگر کم میشود، هم شخصیت باحال و بامزه ایمی بیشتر بروز پیدا میکند، به خصوص وقتی که ایمی با پنی (با بازی کوئوکو) و برنادت (با بازی ملیسا راخ) صمیمی میشود.
از آنجایی که پنی و برنادت، تنها شخصیتهای مؤنث سریال، نرد نبودند، کمبود یک شخصیت مؤنث نرد در «تئوری بیگ بنگ» احساس میشد. ایمی این کمبود را تمام و کمال رفع کرد. اشتیاق ایمی برای دوستی و صمیمیت، میل همیشگیاش برای رشد کردن و هوش سرشارش از او یک شخصیت دوستداشتنی ساخت که به راحتی با باقی شخصیتهای عجیب و بامزه «تئوری بیگ بنگ» جفت و جور شد.
۲۰. بی. جی. هانیکات – ماش
برای آخرین مورد فهرستمان برمیگردیم سراغ سریال «ماش» و سربازهای خوشخندهاش. وقتی از سریالی نظامی مثل «ماش» حرف میزنیم، رفتن شخصیتها از سریال معمولاً به معنای کشته شدنشان است. پس از اینکه ترپر یا همان جان مک اینتایر (با بازی الیوت گولد) در انتهای فصل سوم از سریال خارج شد، ما با کاپیتان جدیدی به نام بی. جی. هانیکات آشنا شدیم. همینطور که هانیکات کم کم به گروهان ۴۰۷۷ام عادت میکند، ما هم کم کم میفهمیم هانیکات مشکلات شخصی خودش را دارد. در ادامه میبینیم که او چقدر خودش را وقف خانوادهاش کرده، چه احساساتی دارد و جنگ چه تأثیری رویش گذاشته است.
یکی از واقعیترین صحنههای سریال به هانیکات مربوط میشود، صحنهای که برای مخاطبی که در خانوادهاش رزمنده داشته ویرانگر است. هانیکات در صحنه مذکور دچار فروپاشی عاطفی میشود و «ماش» از این طریق به مخاطبش نشان میدهد جنگ چه تأثیر هولناکی روی سربازها میگذارد. هانیکات یک کاپیتان محجوب است که بداخلاقیهایش دست خودش نیست. کاپیتانی که دلسوز سربازان تحت فرمانش است و همیشه تلاش میکند روحیهشان را مثبت کند.
هر سریالی شخصیتهایی دارد که اگر از سریال خارج شوند، بخشی از مخاطب هم همراهشان میرود. حالا این خروج یا به خاطر مشکلاتی است که بازیگر با عوامل سریال دارد، یا شرایط خاص (مثل مرگ بازیگر) و یا به سرانجام رسیدن داستان آن شخصیت در سریال. به هر حال خروجشان تأثیر مخربی روی سریال دارد. اما وقتی یک سریال شخصیت جدیدی مثل بی. جی. هانیکات را معرفی میکند، درواقع دارد به مخاطبش یادآوری میکند چه قدرت مجذوبکنندهای دارد، آنقدر مجذوبکننده که میتواند وسط سریال شخصیت جدیدی بیاورد و کاری کند شما با او درست مثل شخصیتهای قبلی، ارتباط برقرار کنید و دوستش داشته باشید. هانیکات میان رفاقتهای پایدار گروهان ۴۰۷۷ام قرار میگیرد و خیلی زود میبینیم که به لطف هانیکات، دوستیهای تازهای شکل میگیرد و برخی کدورتها رفع میشوند.
منبع: MOVIEWEB