۱۹ فیلم برتر با موضوع حمله به خانه از بدترین به بهترین

به نقل از دیجیکالا:

حمله‌ی عده‌ای به یک خانه و تهدید کردن آن‌ها، ترس از مردن در جایی که بیش از همه به آدمی احساس آرامش می‌دهد، تلاش قربانی‌ها برای فرار از دست قاتلانی سندگدل در یک محیط کوچک، حضور مردان و زنانی روان‌پریش که از آزار دیگران لذت می‌برند؛ همه‌ی این‌ها در ظاهر کلیشه‌های این نوع سینما است. ما زمانی که از حمله‌ی عده‌ای به یک خانه در یک فیلم صحبت می‌کنیم، احتمالا در ذهن خود تصویری شبیه به یک فیلم ترسناک می‌سازیم. اما همیشه هم این گونه نیست. در این لیست با بررسی ۱۹ فیلم با محوریت حمله‌ی افرادی به یک خانه، مسیری را طی خواهیم کرد تا بفهمیم که چرا فیلم‌هایی این چنینی همواره هم آثاری ترسناک نیستند؟

دلیل اول این که فیلم‌های این چنینی، در برگیرنده‌ی یک ژانر مستقل نیستند و می‌توانند ذیل ژانرهای مختلفی تعریف شوند. مثلا در همین لیست فیلمی مانند «تنها در خانه» وجود دارد که آشکارا کمدی است یا فیلم «ساعات ناامیدی» که به ژانر جنایی تعلق دارد. البته سهم سینمای ترسناک در این میان بیش از هر ژانر دیگر است اما همین ژانر هم در این لیست نمایندگانی از زیرژانرهای مختلفش، چون ترسناک فراطبیعی یا ترسناک روانشناسی یا اسلشر دارد.

علاوه بر این موضوع رویکرد فیلم‌سازها در تمرکز و توجه به طرفین ماجرا در طول داستان فرق می‌کند؛ گاهی فیلم‌سازی فقط بر قربانی‌های داستان خود تمرکز دارد و از نمایش هجومیان یا توضیح چرایی عمل آن‌ها اجتناب می‌کند. این موضوع البته بیشتر در میان فیلم‌های اسلشر لیست دیده می‌شود. در فیلم‌هایی چون «ساعات ناامیدی» یا «نفس نکش» تمرکز سازندگان بر دو طرف ماجرا است و هر دو سمت را به خوبی واکاوی می‌‌کند. این رویکرد بیشتر در آثاری با پس زمینه‌ی جنایی وجود دارد و گاهی هم مانند مورد غریب و فوق‌العاده‌ی «در کمال خونسردی» تمرکز فیلم‌ساز بر کسانی است که دیوانه‌وار به خانه‌ای حمله می‌کنند.

دو مورد بالا دلیل اصلی فرار این نوع فیلم‌ها از کلیشه‌های ثابت است تا به ژانری یک دست تبدیل شوند، اما می‌توان  به موارد دیگری هم اشاره کرد. برخی از فیلم‌ها از این بستر استفاده می‌کنند که نیشی به جامعه‌ی خود بزنند، برخی هم کاری جز این ندارند که شما را سرگرم کنند، برخی آثاری با زیرلایه‌های فلسفی هستند و دست و پا زدن آدمی برای درک معنای زندگی را هدف قرار می‌دهند، برخی هم به تاثیر این داستان‌ها در روان مردان و زنانی می‌پردازند که چنین تجربه‌ی هولناکی را پشت سر گذاشته‌اند یا جامعه‌ای زیر ذره‌بین فیلم‌ساز می‌رود، که اهالی‌اش دیگر مانند گذشته نخواهند شد. پس علاوه بر المان‌های سینمایی، این گونه آثار به دلایل محتوایی هم می‌توانند از هم جدا شوند.

موضوع دیگر، مدت زمانی از داستان فیلم است که فیلم‌ساز به حضور هجومیان در خانه و تقلای آزاردیدگان برای نجات اختصاص می‌دهد. گاهی تمام مدت فیلم در همان خانه می‌گذرد و پس از پرده‌ی ابتدایی و حمله‌ی افراد، تا آخر داستان به نمایش تعقیب و گریز دو طرف می‌گذرد. گاهی هم مانند مورد «در کمال خونسردی» یا «بچه رزمری» بخشی کوچکی از داستان به این حضور اختصاص دارد و فیلم‌ساز بقیه‌ی ماجرا را یا به عواقب آن حادثه یا به دلایل اتفاق افتادنش می‌پردازد.

اما هر چه که این مجموعه ‌آثار را از هم جدا کند، در همان داستان یک خطی اول هیچ تغییری اتفاق نمی‌افتد: «عده‌ای به اهالی یک خانه حمله می‌کنند.» این همان چیزی است که باعث شده ما بتوانیم این آثار را از دیگر فیلم‌ها تمیز دهیم. همین یک خط هم سبب به وجود آمدن این فهرست شده است.

۱۹. مادر! (Mother!)

مادر

  • کارگردان: دارن آرونوفسکی
  • بازیگران: خاویر باردم، جنیفر لارنس و اد هریس
  • محصول: ۲۰۱۷، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۸٪

دارن آرونوفسکی ید طولایی در بازی با روح و روان مخاطب و پرداختن به شخصیت‌های مسأله‌دار و روان‌پریش دارد. او توانایی خودش در این کار را با ساختن فیلم‌هایی مانند «پی»، «مرثیه‌ای برای یک رویا» (Requiem For A Dream)، «چشمه» (The Fountain) و همین «مادر» نشان داده است. همه‌ی این فیلم‌ها آثاری هستند که در آن‌ها شخصیت‌ها بنا به دلایلی از مشکلات عدیده‌ی روحی رنج می‌برند و همین موضوع فضای فیلم‌ها را به سمت یک وحشت فراگیر و متکثر پیش می‌برد. پارانویا، از دست دادن توانایی تشخیص گذر زمان و توهم‌های متعدد، وجه اشتراک بیشتر شخصیت‌های اصلی این فیلم‌ها است.

به دلیل همین نوع نگاه آرونوفسکی به سینما و زندگی، تفاوتی میان این فیلم و دیگر آثار فهرست وجود دارد؛ به نظر می‌رسد که هجومیان وارد شده به خانه‌ی شخصیت‌های اصلی تصویری ذهنی از چیز دیگری هستند. به این معنا که اگر در فیلم‌های دیگر فهرست، فرد یا افرادی به به شکلی کاملا واقع‌گرایانه به قصد آسیب زدن به خانه‌ی کسی هجوم می‌آورند، در این جا معلوم نیست که این‌ها واقعا مهمانانی دعوت شده اما مجنون هستند یا یک توهم. از سوی دیگر گرچه حضور آن‌ها در خانه‌ی زن آزاردهنده‌ است اما باز هم همراهی مرد خانه را به همراه دارد.

اما اگر فیلم را به همین شکل به نظاره بنشینیم و آن را در چارچوب حمله‌ی چند مرد و زن به خانه‌ای ببینیم، راه به جایی نخواهیم برد. آرونوفسکی آشکارا این داستان را به چیزهای دیگری گره می‌زند. در این جا داستان زن و مردی در یک خانه می‌تواند راه به تفسیرهای مختلفی بدهد؛ از رابطه‌ی دو انسان بعد از آغاز زندگی مشترک و آغاز تلواسه‌های ناشی از یک زندگی جدید تا داستان‌هایی به قدمت هستی انسان، مانند داستان حضرت آدم و حوا.

در چنین چارچوبی است که کارگردان از قرار گرفتن در چارچوب مشخصی فرار می‌کند. اما فیلم او هم از همین جا ضربه می‌خورد. دارن آرونوفسکی عادت دارد که فیلم‌هایی چند پهلو بسازد، گاهی این آثار به فیلمی قابل قبول تبدیل می‌شوند و به اصطلاح اثری منسجم از کار درمی‌آیند و گاهی هم مانند فیلم «مادر» شلخته و نامنسجم به نظر می‌رسند. دلیل این امر در «مادر» هم واضح است: آرونوفسکی آن قدر جذب ایده‌هایش شده و آن قدر حرف برای گفتن داشته که فراموش کرده باید هر کدام را بسط و گسترش دهد و به ثمر برساند. به همین دلیل هم بسیاری از ایده‌هایش خام و قوام نیافته باقی می‌مانند و هرز می‌روند.

اما فیلم به لحاظ تصویربرادری اثر دلچسبی است. دارن آرونوفسکی کارگردان ماهری در ساختن ترکیب‌بندی‌های پیچیده و چینش میزانس‌های مشکل است. گرچه گاهی به نظر می‌رسد که کارگردان در تلاش است که از همین طریق مخاطب خود را مرعوب کند و چیز دیگری در چنته ندارد، اما می‌توان فیلم را فقط یک بار به همین دلیل به تماشا نشست.

از سوی دیگر، کارگردان در خلق سکانس‌های ترسناک هم موفق است. فیلم به اندازه‌ی کافی تنش و هیجان ایجاد می‌کند تا مخاطب خود را جذب کند. در واقع ما در این جا با فیلمی سرگرم کننده طرف هستیم که می‌خواهد لقمه‌هایی بزرگ‌تر از دهانش بردارد، وگرنه به قطعا به درد یک بار تماشا می‌خورد.

«مرد و زنی در خانه‌ای در یک منطقه‌ی دورافتاده زندگی می‌کنند. روزی غریبه‌ای بدون اجازه وارد خانه‌ی آن‌ها می‌شود. مرد غریبه تصور می‌کند که این جا محلی برای مهمان‌ها است. در حالی که زن خانه از رفتار این مرد شاکی است، مرد خانه او را به گرمی می‌پذیرد. چیزی نمی‌گذرد که زن آن مرد غریبه هم از راه می‌رسد. ورود افراد مختلف به همین جا ختم نمی‌شود و یواش یواش خانه شلوغ می‌شود تا این که …»

۱۸. پاکسازی (The Purge)

پاکسازی

  • کارگردان: جیمز دموناکو
  • بازیگران: ایتان هاوک، لینا هیدی
  • محصول: ۲۰۱۳، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۵.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۳۹٪

داستان فیلم «پاکسازی» داستانی بکر و البته معرکه است. روی کاغذ جان می‌دهد برای ساختن یک فیلم عمیقا انتقادی از وضعیت جامعه‌ی امروز آمریکا اما مانند هر پروژه‌ی این چنینی در هالیوود این یکی هم به فیلمی یک بار مصرف تبدیل شده که می‌توان برای نود دقیقه از تماشایش لذت برد و بعد به کناری گذاشت.

در یک آمریکای فرضی قانونی تصویب شده که در آن مردم می‌توانند برای یک شب در سال هر کاری که دوست داشتند انجام دهند. آن‌ها می‌توانند بزنند، بکشند و هیچ کس هم آن‌ها را تحت تعقیب قرار ندهد. فقط این که در سر یک ساعت مشخص باید دست از کشتار بردارند و به زندگی سابق خود بازگردند. در چنین شرایطی با افرادی آشنا می شویم که تلاش می‌کنند از این شب جان سالم به در ببرند. پس جامعه در یک شب خاص به دو دسته تقسیم می‌شود: افرادی که کاری به کار دیگران ندارند و فقط به دنبال جایی برای مخفی شدن می‌گردند و افرادی که با تهیه‌ی وسایلی در جستجوی قتل و کشتار هستند.

خب همین خلاصه داستان را ببینید؛ هم می‌تواند راهی برای نقد کردن یک سیستم خودکامه باشد، هم می‌توان نقبی بزند به سمت شر وجود آدمی، هم می‌تواند از یک سیستم سرمایه‌داری بگوید و هم می‌تواند به اثری قهرمانانه در باب تلاش‌های مردی برای نجات زندگی دیگران تبدیل شود. جالب این که زمینه‌های همه‌ی این موارد هم در فیلم وجود دارد. کارگردان آشکارا تلاش کرده که فیلمش، فقط اثری سرگرم کننده نباشد اما پر واضح است که توانایی ساختن فیلمی چندلایه را ندارد.

پس ای کاش راهی وارونه را انتخاب می‌کرد و فیلمی کاملا سرگرم کننده می‌ساخت. در این صورت قطعا با اثر منسجم‌تری روبه‌رو بودیم که می‌شد گاهی به آن سر زد و از تماشایش لذت برد؛ به این معنا که به جای پرداختن به پس زمینه‌های سیاسی و اجتماعی قضیه، بر ساختن داستانی یک دست و شخصیت‌هایی همدلی‌برانگیز تمرکز می‌کرد و کاری به کار ساختن فیلمی عمیق‌تر نداشت. اما آیا همه‌ی این‌ها به این معنی است که «پاکسازی» فیلم بدی است؟

قطعا نه. هنوز هم می‌توان لحظه‌های نابی آن میانه‌ها پیدا کرد و حسابی لذت برد؛ به ویژه از میانه‌های اثر به بعد. از جایی به این سو کارگردان راه خود را پیدا می‌کند و با ورود هجومیان به خانه، دیگر کاری به آن پس زمینه‌های نقادانه ندارد. او بر قربانی و قربانی کننده‌ی خود متمرکز می‌شود و خوشبختانه جهانی می‌سازد که در آن انگیزه‌های دو طرف مشخص است؛ یکی از شرایط بهره می‌برد که عطش دیوانه‌وار خود برای لذت بردن از جنایت را سیراب کند و دیگری هم در جستجوی راهی است که فقط زنده بماند.

فیلم «پاکسازی» در گیشه به اثری موفق تبدیل شد و بلافاصله هالیوود به دنباله‌سازی آن نشست. چندتایی از این دنباله‌ها هم ساخته شد اما هنوز هم این یکی از همه بهتر است. گرچه اگر فرصت شد آن‌ها را هم تماشا کنید؛ این مجموعه آثار حداقل به قدر کافی سرگرم کننده هستند.

«دولت آمریکا قانونی تصویب کرده که هر سال، یک شب از ۷ شب تا ۷ صبح همه‌ی قوانین ملغی می‌شوند. در این ۱۲ ساعت هر کس، هر کاری که دوست داشت می‌تواند انجام دهد؛ از جمله قتل و جنایت. پلیس و اورژانس هم در این ۱۲ ساعت در دسترس نیست و حتی آن‌ها هم می‌توانند قربانی این جنون جمعی باشند. در این شرایط  کسانی که برای خود دشمنانی تراشیده‌اند، در خطر بیشتری قرار دارند. به همین دلیل هم مردم از سیستم‌هایی ایمنی پیشرفته در خانه‌های خود استفاده می‌کنند. حال مردی که کارش نصب همین سیستم‌های امنیتی است به همراه خانواده‌اش مورد حمله‌ی عده‌ای زن و مرد نقاب‌دار قرار می‌گیرد …»

۱۷. تو بعدی هستی (You’re Next)

تو بعدی هستی

  • کارگردان: آدام وینگارد
  • بازیگران: شارنی ویلسون، نیکلاس توچی
  • محصول: ۲۰۱۱، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۹٪

فیلم‌های بسیاری با محوریت قاتل یا قاتلینی نقاب پوش ساخته می‌شوند. قاتلینی که از آلات و ادواتی تیز و برنده برای دست زدن به جنایت استفاده می‌کنند. قاتلینی کم حرف و تودار که انگیزه‌ی مشخصی برای جنایت ندارند و گویی از تماشای جان دادن قربانیان خود لذت بسیار می‌برند. و البته بسیاری از این فیلم‌ها ارزش یک بار تماشا کردن هم ندارند اما فرق سینمای آدام وینگارد با آن فیلم‌ها در استفاده‌ی او از موقعیت‌های بکر به منظور ایجاد ترس در مخاطب است. مثلا در این جا موقعیت‌ها را به گونه‌ای می‌چیند که حضور ناگهانی قاتل مو بر تن مخاطب سیخ می‌کند.

آدام وینگارد داستانی اسلشر ساخته و آن را به لوکیشنی واحد محدود کرده تا فرصت فراری برای قربانی‌ها باقی نگذارد. این موضوع باعث ایجاد یک تنش فزاینده در فیلم می‌شود. از سوی دیگر داستان فیلم به گونه‌ای پیش می‌رود که فقط یک اتفاق در سرتاسر آن می‌‌افتد: عده‌ای در حال فرار از دست کسانی هستند که قصد کشتن آن‌ها را دارند. ساختن چنین فیلمی، با همین داستان ساده کار بسیار مشکلی است؛ چرا که ممکن است مخاطب را پس بزند. تماشاگر سینما پس از گذشت مدتی به هر چیزی عادت می‌کند، به همین دلیل هم کارگردان باید خلاقیت به خرج دهد و مدام چیزی در چنته باشد تا بتواند تماشاگرش را غافلگیر کند؛ به ویژه در فیلمی ترسناک.

اما آدام وینگارد کارگردان ماهری است. او این موضوع را با قرار دادن مسیرهای مختلف در برابر شخصیت‌ها جبران کرده است. به این معنا که آن‌ها مدام باید برای نجات جان خود دست به انتخاب بزنند و همین هم نه تنها فیلم را از کسالت نجات می‌دهد، بلکه باعث متجلی شدن شخصیت‌ها به شکلی آهسته و پیوسته می‌شود؛ به این معنا که مخاطب تا پایان حداقل با قربانی‌های داستان همذات‌پنداری می‌کند.

از سوی دیگر بسیاری از فیلم‌های اسلشر علاقه‌ای به توضیح انگیزه‌ی قاتل‌های ماجرا ندارند؛ چرا که در این صورت آن‌ها را در هاله‌ای از ابهام قرار می‌دهند تا مرموز به نظر برسند. این گونه شخصیت‌های شرور دست نیافتنی به نظر می‌رسند و فیلم هم ترسناک‌تر می‌شود؛ چرا که مخاطب احساس می‌کند که ممکن است روزی خودش هم با یکی از همین دیوانه‌ها روبه‌رو شود. اما اگر انگیزه‌ای برای این جنایتکاران ساخته شود، بلافاصله آن‌ها زمینی و ملموس می‌شوند و دیگر خبری از آن رمز و راز هم نیست. در این حالت مخاطب هم کمتر می‌ترسد؛ چرا که قاتل دلیلی مشخص و منحصر به فرد در دست زدن به جنایت دارد که به او مربوط نیست.

فیلم «تو بعدی هستی» حسابی تماشاگر علاقه‌مند به سینمای وحشت را غافلگیر می‌‌کند؛ چرا که نه تنها به درد لیستی این چنینی می‌خورد، بلکه یکی از بهترین فیلم‌های ترسناک قرن حاضر هم هست.

«زن و مردی وارد خانه‌ی خود می‌شوند. زن جنازه‌ی دختری را به همراه یک نوشته پیدا می‌کند: تو بعدی هستی. چند نفر با ماسک روباه وارد می‌شوند و همه آن‌ها را می‌کشند. مدتی بعد جمعی از دوستان در خانه‌‌ای یک مهمانی راه انداخته‌اند. سر میز شام ناگهان دو تن از آن‌ها توسط فردی ناشناس تیر می‌خورند. بقیه تلاش می‌کنند که به پلیس زنگ بزنند اما متوجه می‌شوند که آنتنی وجود ندارد و امکان تماس گرفتن نیست. این در حالی است که شخصی با یک ماسک روباه بر صورت ظاهر می‌شود …»

۱۶. آن‌ها (Them)

آن‌ها

  • کارگردان: دیوید مورو، خاویر پالود
  • بازیگران: آدریانا موکا، اولیویا بونامی
  • محصول: ۲۰۰۶، فرانسه و رومانی
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۳٪

در ابتدای فیلم اشاره می‌شود که فیلم «آن‌ها» بر اساس یک داستان واقعی ساخته شده است. این موضوع چه صحت داشته باشد و چه نه، باعث ایجاد تنش و هیجان در مخاطب می‌شود. البته فیلم‌ساز هم سرنخ‌هایی این جا و آن جا قرار می‌دهد که مخاطب به واقعی بودن اتفاقات فکر کند، اما سودای دیگری هم در سر سازندگان فیلم وجود دارد؛ آن‌ها قرار است از طریق ساختن یک فیلم ترسناک، نیش و کنایه‌ای هم به وضع موجود اروپا بزنند. به همین دلیل دوست دارند که ما وقوع داستان در دنیای واقعی را باور کنیم؛ این چنین انتقاد آن‌ها هم جنبه‌ای جدی‌تر به خود می‌گیرد.

داستان فیلم در یک شب می‌گذرد و به زندگی کسانی می‌پردازد که باید شبی را در برابر حمله‌ی افرادی ناشناس، دوام بیاورند. فیلم‌های ترسناک بسیاری به محوریت زندگی افرادی که در جایی دورافتاده زندگی می‌کنند، ساخته شده است. تا آن جا که این موضوع به کلیشه‌ای خسته کننده تبدیل شده. داستان هم عموما از این قرار است: افرادی بدون هیچ امنیت خاصی بساط خود را برداشته‌اند و به جایی کوچ کرده‌اند که از تمدن به دور است و حال در شبی مورد حمله قرار می‌گیرند. مخاطب هم در برخورد با چنین فیلم‌هایی بلافاصله از حماقت شخصیت‌ها حیران می‌ماند و از دست آن‌ها حرص می‌خورد.

البته این موضوع در سینمای وحشت کاملا طبیعی به نظر می‌رسد؛ چرا که دلیلی منطقی در اختیار سازندگان قرار می‌دهد که نرسیدن کمک به قربانی‌ها را توجیه کنند. ضمن این که گیر کردن چند زن و مرد در دستان قاتلی بی رحم، در یک شهر شلوغ و پر جمعیت هیچ جذابیتی ندارد و طبعا داستان فیلم باید در همان نیم ساعت اول با دستگیری افراد شرور ماجرا تمام شود؛ چرا که قربانی تا نجات فقط یک فریاد فاصله دارد.

اما همواره هم استفاده از کلیشه‌ها بد نیست. اگر کارگردانی بلد باشد آن‌ها را به شیوه‌ای خوب در داستان خود استفاده کند، اتفاقا به نقطه قوت فیلم تبدیل می‌شوند. فیلم «آن‌ها» هم از همین دست فیلم‌ها است. کارگردان به خوبی توانسته از یک محیط تاریک و دورافتاده‌ی خارج شهر بهره ببرد و مخاطب خود را حسابی بترساند. از سوی دیگر به دلیل رگ و ریشه‌ی اروپایی فیلم، از داستان‌های آمریکایی فاصله می‌گیرد و با وجود بهره‌مندی از عناصر ژانر، اثری تازه به نظر می‌رسد؛ به ویژه در زمینه‌ی شخصیت پردازی و البته شیوه‌ی داستانگویی.

تمام مدت زمان فیلم صرف نمایش تلاش‌های شخصیت‌ها در آن شب جهنمی برای زنده ماندن می‌شود. اگر اهل تماشای ۹۰ دقیقه هیجان خالص هستید و تماشای بازی موش و گربه‌ی شکار و شکارچی برای شما لذت بخش است، به تماشای فیلم «آن‌ها» بنشینید.

«مادر و دختری سوار بر ماشین خود، در حین بحث کردن با یکدیگر تصادف می‌کنند. آ‌ن‌‌ها که از تمدن و شهر به دور هستند از اتوموبیل خارج می‌شوند تا راهی برای رهایی پیدا کنند اما ناگهان مورد حمله‌ی افرادی ناشناس قرار می‌گیرند و کشته می‌شوند. از سوی دیگر کلمنتاین به همراه دوستش در خانه‌ای در حومه‌ی شهر بخارست، به دور از تمدن زندگی می‌کند. فردای آن جنایت او که در حال رانندگی به سمت خانه‌اش است، از کنار آن ماشین تصادف کرده، رد می‌شود. شب فرا می‌رسد و کلمنتاین و دوستش ناگهان با صداهایی از خواب بیدار می‌شوند. آن‌ها متوجه می‌شوند که در خانه‌ی خود تنها نیستند …»

۱۵. ما (Us)

ما

  • کارگردان: جردن پیل
  • بازیگران: لوپیتا نیونگو، وینستون دوک و الیزابت ماس
  • محصول: ۲۰۱۹، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪

جردن پیل بعد از ساختن فیلم «برو بیرون» که حسابی با آن درخشید، دغدغه‌های خود را گسترش داد و به سراغ فیلمی با مضمون حمله‌ی عده‌ای به یک خانه رفت. در این جا داستانی عجیب و غریب در جریان است و گویی هر انسانی همزادی دارد که در زیر زمین و در میان تعفن زندگی می‌کند. چنین چارچوبی به جردن پیل اجزاه می‌دهد که بساط انتقادگری خود از نژادپرستی و نزاع طبقاتی در جامعه‌ی آمریکا را پهن کند و فیلمی بسازد که به لحاظ مضمونی نسبت به «برو بیرون» پیچید‌ه‌تر است و جهان اخلاقی تو در تویی دارد اما به لحاظ ساخت، در مرتبه‌ای عقب‌تر از آن فیلم می‌ایستد.

در این جا زن، مرد و بچه‌هایی به خانه‌ای حمله می‌کنند. سر و وضع و سر و صداهای آن حوالی به گونه‌ای است که انگار حمله‌های مشابهی در مناطق دیگری هم در جریان است. پس چندان نمی‌توان روی کمک بقیه حساب کرد. شبیه بودن دو طرف به هم، باعث شده که اثر حتی به تفاسیری روانشناسانه هم راه بدهد اما فارغ از این موضوع، سبب‌ساز پیدایش هاله‌ای از رمز و راز اطراف این حمله شده است. حال مخاطب از فهم انگیزه‌ی اصلی این هجومیان در می‌ماند. چرا که مانند قربانیان از دیدن شباهت ظاهری دیگران با خودش تعجب می‌کند و نمی‌داند که چه واکنشی نشان دهد.

فارغ از این‌ها فیلم «ما» نشان داد که موفقیت فیلم اول جردن پیل اتفاق نبوده و حال می‌توان از چیزی به نام سینمای جوردن پیل نام برد. چرا که او تمام آن عناصر فیلم اول را در ظرفی جدید ریخته و اثری ساخته که آشکارا هم نشانه‌های فیلم اول را دارد و هم سعی کرده که آن جهان خشن را گسترش دهد. در این جا باز هم قربانی داستان، همان مردان و زنان سیاه پوستی بودند که در گیر و دار دنیای پر از سوتفاهم و ظلم گرفتار شده، اما دیگر تحمل ندارند که نقش قربانی را بازی کنند.

علاوه بر آن جردن پیل با ساختن دومین فیلمش نشان داده که مسأله‌ی نابرابری‌‌ها و تبعیض‌ها برای وی بسیار جدی است و مانند فیلم اول اصلا تلاش نمی‌کند که در نمایش آن به مخاطب خود تخفیف دهد. روایت دیوانه‌وار حمله‌ی شبانه‌ی عده‌ای آدم طرد شده به خانه‌ی مردمان مرفهی که فارغ از زشتی‌های دنیا، به خوشی‌های خود مشغول هستند، خود به اندازه‌ی کافی ترسناک است، حال هاله‌ای رمز و راز هم دور اتفاقات داستان بکشید تا متوجه شوید که با فیلمی هوشمندانه هم طرف هستید.

استفاده از کلیشه‌های ژانر اسلشر در کنار پرداختن به رفتار مهاجمانی که خود قربانی هستند، باعث ایجاد هیجان و تنش می‌شود اما کارگردان باز هم به این راضی نیست و سوداهای دیگری در سر دارد. او تلاش می‌کند که این عناصر را به فضایی ذهنی پیوند بزند و البته به مسائل اجتماعی دیگری هم سرک بکشد، که الیته دقیقا همین موضوع به پاشنه‌ی آشیل فیلم تبدیل می‌شود و آن را از «برو بیرون» یک پله عقب‌تر قرار می‌دهد.

جردن پیل می‌داند که برای تغییر کردن یک جامعه و پشت سر گذاشتن تبعیض نژادی، اول باید با تمام وجود با عواقب تلخ آن روبه‌رو شد. به همین دلیل هم در فیلمش چنین بی پروا به مخاطب از تبعات ادامه‌ی این وضع می‌گوید و در واقع به آن‌ها اخطار می‌دهد. اما همه‌ی این مفاهیم زمانی معنا پیدا می‌کند که اول فیلمی سرگرم کننده وجود داشته باشد، اتفاقی که عملا شکل گرفته است.

«سال ۱۹۶۸. دخترکی به همراه خانواده‌ی خود به کنار ساحل می‌رود تا تعطیلات خود را بگذراند. او در اتاقی با دختر دیگری روبه‌رو می‌شود که بسیار به خودش شبیه است و به نظر همزادش می‌آید. سال‌ها می‌گذرد و دختر بزرگ می‌شود و حال با خانواده‌ی خودش به تعطیلات می‌رود. اما خانواده‌ی او شبانه مورد حمله‌ی افرادی قرار می‌گیرند که بسیار شبیه به آن‌ها هستند …»

۱۴. تنها در خانه (Home Alone)

تنها در خانه

  • کارگردان: کریس کلمبوس
  • بازیگران: مکالی کالکین، جو پشی و دنیل استرن
  • محصول: ۱۹۹۰، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۷٪

در مقدمه‌ی مطلب گفته شد که فیلم‌هایی با محوریت حمله‌ی عده‌ای به یک خانه می‌توانند کمدی هم باشند. این یکی شاید بهترین مثال برای فهم چنین حال و هوایی باشد. دو دزد قصد دارند که اموال خانه‌ای را به سرقت ببرند و تنها سدی که در برابر خود دارند، کودکی است که تنها در خانه مانده است. در کمال تعجب این کودک هر بار می‌تواند مانع این دو دزد دست و پا چلفتتی شود و آن‌ها را از انجام عملیات سرقت خود باز بدارد. این موضوع علاوه بر ایجاد سکانس‌های خنده‌دار و گاهی روده‌بر کننده، باعث می‌شود که رفته رفته جدال این دو طرف برای سارقین، به مساله‌ای شخصی تبدیل شود و آن‌ها تصمیم بگیرند هر طور که شده حال این پسربچه را جا بیاورند.

به سال نمایش فیلم توجه کنید. این همان سال نمایش فیلم «رفقای خوب» (Goodfellas) از مارتین اسکورسیزی است. جو پشی در آن فیلم بهترین نقش‌آفرینی عمر خود را ارئه داده بود و در نقش یکی از خشن‌ترین گنگسترهای تاریخ سینما ظاهر شد. حال در همان سال او در فیلمی کمدی نقش یک دزد احمق را چنان معرکه بازی کرده که فقط از یک بازیگر بزرگ برمی‌آید. او در این جا فرسنگ‌ها با آن گنگستری ایتالیایی ساکن شهر نیویورک فاصله دارد و مردی است که هر چه می‌کند، نمی‌تواند از پس پسربچه‌ای نیم وجبی برآید.

پس در این جا خبری از آن داستان‌های ترسناک بقیه‌ی فیلم‌های این لیست نیست، قرار نیست که کسی برای نجات جانش مبارزه کند یا خانواده‌ی خود را از چنگال آدمی بیرحم برهاند. اگر جانی‌های فیلم‌های قبل فهرست فرصتی به کسی نمی‌دادند و در جا افراد صاحب خانه را به قتل می‌رساندند، در این جا سارقین خودشان قربانی کودکی هستند که در کمال معصومیت، انگار دو همبازی پیدا کرده و آن‌ها را به بازی گرفته است.

طبیعی است که فیلم «تنها در خانه» مانند هر کمدی خوب دیگری جهان خود را بسازد. با خواندن این مطلب متوجه خواهید شد که منطقی غیرواقعی بر داستان فیلم حاکم است؛ منطقی که از جهان فانتزی ژانر کمدی می‌آید، همان جهانی که می‌تواند منجر به ساخت فیلم‌هایی شود که در آن‌ها، در عین وجود خشونت، خون از دماغ کسی نمی‌آید. به همین دلیل هم طرح و توطئه و روابط علت و معلولی فیلم طوری طراحی شده که اثر از سکانسی خنده‌دار، به سکانس خنده‌دار دیگری برود؛ به این گونه که سارقین مدام نقشه‌ای برای ورود به خانه و انجام سرقت طراحی می‌کنند، اما هربار مجبور به عقب‌نشینی و فرار می‌شوند، چرا که پسرک دست آن‌ها را خوانده است.

«خانواده‌ی کوین قصد دارند که تعطیلات کریسمس را در پاریس بگذرانند. شب قبل از سفر کوین با دو تن از دوستانش دعوا می‌کند و به همین دلیل تنبیه می‌شود که در اتاق زیرشیروانی بخوابد. کوین که از این کار بیزار است، آرزو می‌کند که خانواده‌اش ناپدید شوند و تنها بماند. صبح کوین از خواب بیدار می‌شود، در حالی که خانواده‌اش به سفر رفته‌اند و او را فراموش کرده‌اند. کوین که تصور می‌کند آرزویش برآورده شده، خوشحال می‌شود و به بیرون می‌زند تا در جشن کریسمس شرکت کند. حین بازگشت او متوجه حضور دو دزد حوالی خانه می‌شود. کوین به جای فرار، نقشه‌ای می‌کشد تا حساب سارقین را کف دستشان بگذارد …»

۱۳. نفس نکش (Don`t Breathe)

نفس نکش

  • کارگردان: فده آلوارز
  • بازیگران: استفن لنگ، جین لیوای و دیلان مینت
  • محصول: ۲۰۱۶، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪

گاهی حمله کننده‌ها به یک خانه، خودشان می‌توانند قربانی باشند. گاهی می‌توان جامعه و شهری ساخت که که در آن حتی دزدها هم همذات‌پنداری مخاطب را برانگیزند. برای رسیدن به چنین چیزی، فیلم‌ساز اول باید محیطی طراحی کند که در آن چند دزد خرده‌پا، راهی جز این برای ادامه‌ی زندگی نداشته باشند، سپس به سراغ خصوصیات رفتاری آن‌ها برود. به این معنا که سارقین را انسان‌هایی عادی نمایش دهد که از سر ناچاری دست به دزدی می‌زنند. پس در فیلم «برو بیرون» با هجومیانی طرف هستیم که تفاوتی آشکار با قاتلین سنگدل فیلم‌های اسلشر این فهرست دارند.

فیلم «نفس نکش» بلافاصله پس از اکران به پدیده‌ای در سینمای جهان تبدیل شد تا زمزمه‌ها برای ساخت قسمت دومش هم قوت گیرد. قسمت دوم آن هم همین سال گذشته اکران شد که آش دهن سوزی نبود و مخاطب را از تماشای آن پشیمان می‌کرد. در واقع سازندگان اثر فراموش کرده بودند که آثار ژانر وحشت جای ایده‌های دستمالی شده نیستند و به همین دلیل فیلم دوم این مجموعه هم تبدیل به یک کمدی ناخواسته شده بود و هم این که بیشتر اثری اکشن بود تا ترسناک.

داستان فیلم «نفس نکش» ایده‌ای یک خطی اما معرکه است: سه جوان بخت برگشته بعد از خبردار شدن از اینکه پیرمردی کور در حاشیه‌ی شهر ثروتی هنگفت از بیمه بابت مرگ فرزندش دریافت کرده، به قصد سرقت وارد خانه‌ی او می‌شوند اما دیر می‌فهمند که به کاهدان زده‌اند و پیرمرد گرچه کور است اما این معلولیت باعث برتری او است نه ضعفش.

داستان فیلم در شهر دیترویت می‌گذرد. شهر دیترویت زمانی پایتخت صنعتی آمریکا بود و امروز با تغییر مسیر نوع تجارت، بسیاری از مناطق حاشیه‌ای آن- که روزگاری به دلیل حضور انبوه کارخانه‌ها رونق داشت- به مخروبه تبدیل شده و نوع جدیدی از زندگی در این مناطق به وجود آمده است؛ نوعی از زندگی که از فقر و تنگدستی سرچشمه می‌گیرد. زمانی همین کارخانه‌ها محل درآمد خانواده‌ها بود، خانه‌های شهر از خانواده‌ای این کارگرها پر بود و زندگی جریان داشت.

تغییر زمانه و این فضا دست‌مایه‌ی اصلی خلق درام قرار گرفته است. گرچه شکار و شکارچی در لایه‌های سطحی متن با هم دست در گریبان هستند اما این پس زمینه مدام خود را به رخ می‌کشد و اهمیت از بین رفتن اخلاق و انسانیت گذشته در جای جای اثر جاری و ساری می‌شود. در واقع هر دو سمت داستان قربانی آن نوع از زندگی جدید هستند که در آن پول درآوردن به هر قیمتی جای همه چیز را گرفته است؛ جایی که در آن آدم‌های ثروتمند تحت هر شرایطی برنده‌اند و دیگران قربانی آن‌ها.

داستان تقابل خیر و شر فیلم زمانی پیچیده می‌شود که جای قربانی و جلاد با حضور شخص چهارمی به هم می‌ریزد و مشخص می‌شود پیرمرد رازهایی مگو در سینه دارد. رازهایی که آن‌ها را در تاریک‌ خانه‌ی وجود خود پنهان کرده و حضور سارقین ممکن است سبب بر ملا شدن آن‌ها شود. پس دلیل مقاومت او فقط حفظ اموالش نیست بلکه حفاظت از گذشته‌ی شومی است که نتایجش در زیرزمین خانه حاضر است.

«دیترویت، عصر حاضر. دو پسر و یک دختر جوان از طریق سرقت خانه‌های افراد ثروتمند روزگار می‌گذرانند. پدر یکی از پسرها در شرکت سازنده‌ی دزدگیر و مسائل امنیتی خانه‌ها کار می کند و آن‌ها از این طریق به آن خانه‌ها دستبرد می‌زنند. روزی این سه دوست متوجه می‌شوند که پیرمردی در حاشیه‌ی شهر و در یک منطقه‌ی خالی از سکنه زندگی می‌کند. این پیرمرد که کور شده به تازگی دختر خود را در یک تصادف اتوموبیل از دست داده و توانسته مبلغ زیادی پول از بیمه دریافت کند. به همین دلیل سرقت از خانه‌ی او کار آسانی به نظر می‌رسد اما سارقان از یک نکته خبر ندارند؛ نکته‌ای که …»

۱۲. غریبه‌ها (The Strangers)

غریبه‌ها

  • کارگردان: برایان برتینو
  • بازیگران: لیو تایلر، اسکات اسپیدمن
  • محصول: ۲۰۰۸، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۴۸٪

«غریبه‌ها» اثر معرکه و متفاوتی است. ذیل فیلم «تو بعدی هستی» اشاره شد که کارگردان‌های سینمای ترسناک آن هم از نوع اسلشرش، علاقه‌ای به توضیح دقیق انگیزه‌های قاتلان ماجرا ندارند. اما فیلم‌ «غریبه‌ها» حتی پا را فراتر می‌گذارد و قاتلانی مقابل ما قرار می‌دهد که به نظر می‌رسد حتی از کشتن هم لذت نمی‌برند. انگار این عمل را فقط به این خاطر می‌کنند، که کار دیگری برای انجام دادن ندارند. در واقع آن‌ها به معنی واقعی کلمه برای ساکنان خانه مورد هجوم غریبه هستند.

در چنین شرایطی دیگر مهم نیست که انگیزه‌ی جانیان چیست و فیلم‌ساز هم وقت خود را برای توضیح آن هدر نمی‌دهد؛ آن چه که اهمیت پیدا می‌کند سؤال اساسی‌تری است: آیا قربانیان امکان فرار پیدا می‌کنند؟ پیروز این نبرد که به مرگ و زندگی یک دسته وابسته است، در پایان فیلم کیست؟

تماشای فیلم «غریبه‌ها» چندان مناسب افراد دل‌نازک نیست. در این جا فیلم‌ساز تا می‌تواند مخاطب را می‌ترساند و تا می‌تواند روی سکانس‌های خون و خونریزی تمرکز می‌کند. او قاتلان داستان را موجوداتی وحشی و درنده‌خو ترسیم می‌کند و کاری می‌کند که حضور هر کدام در هر لحظه بر پرده‌ی سینما مهیب جلوه کند.

داستان فیلم ملهم از دو داستان واقعی است: اول ماجرایی که در کشور کانادا و در همسایگی محل زندگی فیلم‌ساز اتفاق افتاده و دیگری قتل‌های حلقه‌ی خانواده‌ی منسون در آمریکا که معروف‌ترین آن‌ها کشتن شارون تیت همسر رومن پولانسکی است.

«غریبه‌ها» در زمان اکران با برخورد ضد و نقیض منتقدان روبه‌رو شد؛ برخی تنش و فضاسازی آن را ستودند و برخی از شخصیت ‌پردازی و خط داستانی آن انتقاد کردند. اما فیلم با اقبال مخاطبان سینما مواجه شد و توانست با وجود بودجه‌ای ۹ میلیون دلاری، ۸۲ میلیون دلار در سراسر دنیا فروش کند و به موفقیت تجاری برسد.

موفقیت فیلم در همان فروش ابتدایی باقی نماند بلکه به مرور زمان تبدیل به اثری کالت شد که طرفداران ویژه‌ی خود را دارد. دلیل این اتفاق نقد جدی فیلم و نگاه فیلم‌ساز به شیوه‌ی زندگی گوشه ‌گیرانه و به اصطلاح عامیانه «پاستوریزه»‌ای است که شخصیت‌های اصلی داستان دارند. آن‌ها از عالم و آدم بی‌خبر هستند و فقط به راحتی خود فکر می‌کنند و همین هم شاید باعث می‌شود که در آن موقعیت وحشتناک قرار بگیرند. چرا که در مقابل بی‌خبری آن‌ها تا قبل از حادثه از وضعیت دنیا، هیچ‌ کس برای نجات آن‌ها نمی‌آید و انگار حالا جهان از بدبختی آن‌ها بی‌خبر است.

«غریبه‌ها» از معدود فیلم‌های سینمای وحشت است که با وجود موفقیت نسخه‌ی اصلی، دنباله‌ی آن هم اثر قابل دفاعی از کار درآمد. فیلم «غریبه‌ها: شکار در شب» (The Strangers: Prey At Night) که در سال ۲۰۱۸ اکران شد و فقط به لحاظ فضاسازی از نسخه‌ی اصلی خود عقب‌تر است؛ چرا که فضای نسخه‌ی اصلی به دلیل محدود بودن به دیوارهای یک خانه، حسی از گیر افتادن و تقدیرگرایی منتقل می‌کرد که محیط فراخ این نسخه‌ی تازه از آن بی‌بهره است.

«در محیطی به دور از شهر و هر آبادی جیمز و کریستین به خانه‌ی تابستانی دوران کودکی خود می‌رسند. آن‌ها به اختلافی در زندگی خصوصی خود برخورده‌اند؛ چرا که کریستین درخواست ازدواج جیمز را نپذیرفته است. شب فرا می‌رسد و در حالی که آن‌ها تصور می‌کنند زندگی از این بدتر نخواهد شد، سه قاتل با ماسک‌هایی بر صورت وارد خانه می‌شوند تا …»

۱۱. آخرین خانه سمت چپ (The Last House On The Left)

آخرین خانه سمت چپ

  • کارگردان: وس کریون
  • بازیگران: ساندارا پیبادی، لوسی گرانتام
  • محصول: ۱۹۷۲، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۵.۹ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۳٪

وس کریون از خدایگان سینمای وحشت است و نزدیک به انگشتان دو دست، شاهکار تقدیم این ژانر محبوب سینمایی کرده. نام او برای مخاطب این ژانر به قدر کافی آشنا است و سبب می‌شود که هر فیلمش تبدیل به پدیده‌ای در عالم سینما شود. «آخرین خانه سمت چپ» از این منظر فیلم مهمی است؛ چون اولین فیلمی بود که نام او را به عنوان کارگردانی مهم سر زبان‌ها انداخت و باعث شد که پای این فیلم‌ساز بزرگ به جهان سینما باز شود.

سال ساخت فیلم ۱۹۷۲ میلادی است. دهه‌ی هفتاد دهه‌ی پوست‌اندازی سینمای آمریکا بود و جهان هم به جایی متفاوت تبدیل شد. با از بین رفتن حساسیت در نمایش خشونت در آن دوران، کارگردان‌های این ژانر بدون هیچ محدودیتی، دست به ساختن سکانس‌های خشن زدند و فیلم‌هایی ساختند که تا پیش از آن امکان تولیدشان فراهم نبود. در این دوران بود که فیلم‌سازانی مانند جرج رومرو یا وس کریون شروع به طبع‌آزمایی کردند و به کارگردانان بزرگ ژانر وحشت تبدیل شدند.

از آن سو دهه‌ی ۱۹۷۰، زمان نقد ساختارهای جا افتاده‌ی اجتماعی هم بود. ژانر وحشت هم که همواره بیش از هر ژانر دیگری در نقد زمانه و جامعه‌ی اطراف خود پیش‌رو است. این به وس کریون فرصت داد که تیغ تند انتقاد خود را بدون هیچ پرده‌پوشی از طریق نمایش خشونت به تصویر بکشد و جوانان عصیانگر آن دوران را مانند دیوانه‌هایی مجنون نمایش دهد که یا قربانی می‌کنند یا خود به قربانی تبدیل می‌شوند.

وس کریون برای ساختن فیلملش نیاز به بودجه‌‌ی چندانی نداشت. تیم بازیگران جمع و جوری را گرد هم آورد، گروه تولید کوچکی به راه انداخت و به لوکیشنی واقعی رفت و فیلمش را ساخت. داستان اثرش را هم از فیلم «چشمه باکره» (The Virgin Springs) ساخته‌ی اینگمار برگمان بزرگ الهام گرفته بود.

تفاوتی میان این فیلم با دیگر آثار فهرست وجود دارد. در این جا هجومیان به خانه، خودشان قربانی دیگران می‌شوند. اگر خلاصه داستان فیلم را بخوانید، متوجه منظورم خواهید شد. جهان اخلاقی فیلم هم چنان پیچیده است که نمی‌توان نام قربانی روی هیچ کدام از دو طرف ماجرا گذاشت.

دار و دسته‌ی خلافکاری بعد از دست زدن به جنایت، به خانه‌ای می‌روند. موضوع این است که آن‌ها خبر ندارند که این خانه، متعلق به خانواده‌ی قربانی جنایت آن‌ها است. همین موضوع سبب می‌شود که اهالی خانه دست به انتقامی خونین بزنند و کاری کنند که هر یک از آن جنایتکاران، خود به قربانی تبدیل شوند. شاید هیچ فیلمی در این فهرست مانند این یکی باعث نشود که مخاطب از مردن هجومیان احساس آرامش کند.

سال ۲۰۰۹، هالیوود دست به بازسازی ین فیلم زد و طبق معمول نتوانست خاطرات این یکی را زنده کند. تنها کاربرد این بازسازی‌ها این است که مخاطب پی به ارزش اثر اصلی می‌برد.

«دو دختر دختر جوان به شهر می‌روند تا در یک کنسرت موسیقی شرکت کنند. در راه برگشت، آن ها با افرادی آشنا می‌شوند و به آپارتمان آن‌‌ها می‌روند، غافل از این که این افراد اعضای روانی و خلافکاری هستند که سابقه‌ی قتل و تجاوز دارند. پس از چند درگیری، این دو دختر مورد حمله‌ی دار و دسته‌ی خلافکار قرار می‌گیرند. این جانیان سنگدل بعد از آزار و اذیت و تعرض به دخترها، آن‌ها را می‌کشند و جنازه‌ها را در یک جنگل رها می‌کنند. مدتی بعد اعضای این گروه برای سپری کردن شب به خانه‌ای در همان حوالی می‌روند. غافل از این که این خانه متعلق به پدر یکی از دخترها است. پدر بعد از فهم جنایت این گروه، به طراحی یک نقشه‌ی انتقام خونین مشغول می‌شود …»

۱۰. مهمان‌خانه (Vacancy)

مهمان خانه

  • کارگردان: نیمرود آنتل
  • بازیگران: کیت بکنسیل، لوک ویلسون
  • محصول: ۲۰۰۷، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۵۵٪

آیا برای این که فیلمی را در این فهرست بگنجانیم، حتما قربانی‌ها باید در منزل خود ساکن باشند یا می‌توان فیلمی را که داستانش در مسافرخانه‌‌ای می‌گذرد بخشی از این نوع سینما دانست؟ اگر هر محیط خصوصی را جایی برای آرامش در نظر بگیریم و هجومیان را مخل آسایش ساکنانش یا قربانگاهی که پس از حمله قاتلانی، تعدادی جنازه در آن تلنبار می‌شود، پس فیلم «مهمان‌خانه» هم جزیی از همین فیلم‌ها است.

در این جا تعدادی از خصوصیات فیلم‌های دیگر فهرست هم قابل شناسایی است؛ از جمله دورافتادگی مسافرخانه و نرسیدن فریاد کمک به گوش کسی یا مشخص نبودن انگیزه‌ی جنایتکاران برای بیننده. در چنین حالتی می توان مهمان‌خانه‌ی خالی از سکنه‌ی فیلم را مانند خانه‌ی فیلم‌هایی چون «غریبه‌ها» یا «آن‌ها» در نظر گرفت، چرا که قربانیان هم زوجی هستند که مانند شخصیت‌های آن فیلم‌ها به دنبال جایی برای آرامش می‌گردند.

سر در آوردن از جاده‌ای که شخصیت‌ها با آن آشنایی ندارند و همچنین حضور در مسافرخانه‌ای عجیب و غریب از دیرباز از تم‌های آشنا در سینمای اسلشر بوده است. همین الان می‌توان به حافظه رجوع کرد و چندتایی فیلم ترسناک به یاد آورد که در آن‌ها همه چیز با یک پیچیدن اشتباه در جاده یا گم شدن در جایی دورافتاده یا خراب شدن ماشین در راه، شروع شده است. در واقع چنین روایتی را از همان فیلم «روانی» (psycho) اثر آلفرد هیچکاک در سال ۱۹۶۰ به عنوان آغازگر این ژانر می‌توان سراغ گرفت. این روایت آن‌قدر با فیلم‌های اسلشر عجین شده است که حتی اگر ندانیم با فیلمی ترسناک روبه‌رو هستیم هم باز پیچیدن در یک جاده‌ی اشتباه یا دور زدن به سمت یک فرعی مخاطب را دچار اضطراب می‌کند.

نبود یک خلوت ساده و لو رفتن نقشه‌ی جلادان فیلم، زن و مرد داستان این فیلم را در موقعیتی قرار می‌دهد تا از خود دفاع کنند اما آن چه که آن‌ها از آن خبر ندارند میزان درنده ‌خویی است که این هجومیان توان دست زدن به آن را دارند. فیلم «مهمان‌خانه» تا آن‌جا که می‌تواند از نشان دادن صحنه‌های خشن و خون و خونریزی افراطی فرار می‌کند. همین عامل سبب شد تا فیلم بیشتر از دیگر آثار اسلشر مورد توجه مخاطبان عام سینما قرار گیرد و منتقدان هم به آن توجه بیشتری نشان دهند. چرا که فیلم‌ساز به جای تمرکز بر چگونگی مرگ آدم‌ها، تمرکز خود را بر تنش موجود در قاب و تعقیب و گریز شخصیت‌های اصلی و جانیان ماجرا قرار داده است.

«مهمان‌خانه» فیلم مناسبی برای تماشا با دوستان و در دورهمی‌ها است. چرا که توانایی جذب مخاطب غیرعلاقمه‌مند به سینمای وحشت را هم دارد. بازیگران قهرمانان فیلم هم برخلاف آثار این‌چنینی از میان بازیگران گمنام انتخاب نشده‌اند و بودجه‌ی اثر هم که از میزان معمول فیلم‌های ترسناک بیشتر است. ضمن آنکه تمی عاشقانه در داستان وجود دارد که عموما در سینمای وحشت خبری از آن نیست.

«دیوید و امی در آستانه‌ی طلاق و جدا شدن از هم هستند. بعد از اینکه ماشین آن‌ها در یک جاده‌ی دورافتاده از کار می‌افتد، با پای پیاده به جاده می‌زنند و بعد از رسیدن به یک متل به اجبار برای رفع خستگی در آن اقامت می‌کنند. در اتاق خود متوجه چند نوار ویدئو و دستگاهی برای پخش آن‌ها می‌شوند و تصمیم می‌گیرند تا برای گذران وقت به تماشای فیلم‌ها بنشینند اما ناگهان متوجه می‌شوند که تصاویر درون فیلم‌ها به شکنجه‌ی وحشیانه‌ی مهمانان قبلی در همین اتاق اختصاص دارد …»

۹. پناهگاه (Panic Room)

پناهگاه

  • کارگردان: دیوید فینچر
  • بازیگران: جودی فاستر، فارست ویتاکر، کریستین استوارت و جرد لتو
  • محصول: ۲۰۰۲، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۶٪

دیوید فینچر علاقه‌ی بسیاری به فهم دیدگاه جنایتکاران دارد. از همان فیلم «هفت» (Seven) تاکنون به زندگی قاتلان یا کارآگاهانی پرداخته که به عنوان شکار و شکارچی در داستان حضور دارند. در فیلمی مانند «زودیاک» (Zodiac) هم که پا را فراتر می‌گذارد و قصه‌ای را تعریف می‌کند که در آن تاثیر تعدادی قتل در گذر زمان بر یک جامعه نمایش داده می‌شود. پس اگر او به سراغ داستانی با محوریت حمله‌ی عده‌ای جنایتکار به یک خانه برود، نتیجه حتما باید اثر متفاوتی باشد.

بسیاری این فیلم دیوید فینچر را بعد از فیلم «بیگانه‌ی ۳» (Alien 3) ضعیف‌ترین اثر کارنامه‌ی او می‌دانند. اما ضعیف‌ترین فیلم‌های او هم یک سر و گردن از آثار معمول هالیوود بالاتر است. در این جا داستان در یک محله‌ی دورافتاده یا در جایی خارج از شهر جریان ندارد، بلکه یکی از شلوغ‌ترین نقاط کره‌ی زمین به عنوان محل اتفاقات درام انتخاب شده است؛ منهتن نیویورک.

دیوید فینچر اسباب‌کشی مادر و دختری به یک خانه‌ی مجلل را تبدیل به تریلری جذاب کرده که به جای ایجاد ترس مقطعی یا غافلگیری‌های لحظه‌ای، لحظه به لحظه بر هیجانش افزوده می‌شود. مادر و دختر پس از حمله‌ی سه سارق به خانه، به اتاقی پناه می‌برند که ساکنان سابق خانه آن را ساخته‌اند؛ این اتاق همه‌ی امکانات لازم برای جلوگیری از ورود سارقان را دارد اما مشکلی در این میان وجود دارد: از داخل این مکان نمی‌توان با هیچ جا ارتباط برقرار کرد و به همین دلیل هم مادر و دختر در چنگال عده‌ای سارق گرفتار می‌شوند.

چنین داستانی در دستان کارگردان دیگری می‌توانست به اثری خسته کننده تبدیل شود؛ چرا که بودن در اتاقی غیرقابل نفوذ و حضور دزدها در بیرون آن برای ساعت‌های متمادی، هیچ جذابیتی ندارد. اما فیلم‌ساز چند ایده‌ی کوچک در همان ابتدا در قصه می‌کارد تا در زمان مناسب آن‌ها را برداشت کند. به عنوان نمونه دختر از یک بیماری رنج می‌برد و در زمان فرار مادر و دختر به دورن پناهگاه، فرصتی برای برداشتن داروهایش در اختیار ندارد. همین ایده در دل داستان بسط و گسترش پیدا می‌کند تا به فیلم هیجان وارد کند.

از سوی دیگر بارها در فیلم گفته می‌شود که این اتاق غیرقابل نفوذ است، اما سارقین هم به امتحان کردن روش‌های مختلفی برای ورود به آن دست می‌زنند. همین موضوع سبب ایجاد تعلیق می‌شود و مخاطب هر لحظه احساس می‌کند که این بار در باز و مادر و دختر در چنگال آن مردان اسیر خواهند شد.

اما بهترین ایده که یواش یواش بسط و گسترش می‌یابد، حضور یک آدم رئوف و خوش قلب در میان دزدها است. او که تصور می‌کرده این دزدی بدون دردسر خواهد بود، حال نمی‌خواهد کسی را بکشد و به یک قاتل تبدیل شود، در حالی که هم قطارانش دوست ندارند که شاهدی به جا گذارند. تقابل این مرد با دو نفر دیگر و همین طور تلاش‌های او برای کمک به زندانیان گرفتار در آن اتاق، بهترین ترفند دیوید فینچر برای ایجاد تنش و هیجان در داستان خود بوده است.

بازی‌های هم فیلم از نقاط قوت آن است. از جودی فاستر تا جرد لتو و فارست ویتاکر در قالب نقش‌های خود درخشیده‌اند. همین هم باعث شده که با فیلمی سر و کار داشته باشیم که هم داستاتش مخاطب را با خود همراه می‌کند و هم بازی بازیگرانش او را در دل موقعیت‌های مختلف قرار می‌دهد.

«مگ به همراه دخترش سارا به خانه‌ای مجلل در منهتن نیویورک نقل مکان می‌کند. مگ به تازگی از شوهر خود جدا شده و این زندگی جدید به عنوان مادری مجرد برای او تازگی دارد. سارا هم به خاطر این تغییر افسرده شده و همین هم مادرش را در موقعیتی سخت قرار داده است. در خانه‌ی آن‌ها اتاقی وجود دارد که از تمام خانه جدا است. این اتاق که دیوارهای بتنی دارد، مجهز به آخرین امکانات برای فرار از دست دیگران است. در آن غیرقابل نفوذ است و چندین مانیتور دارد که به دوربین‌های مداربسته درون خانه وصل شده‌اند. این گونه کسی که در اتاق حضور دارد می‌تواند تمام خانه را زیر نظر داشته باشد. در این بین سه سارق که هنوز تصور می‌کنند خانه خالی است، به آن جا وارد می‌شوند. مگ و سارا موفق می‌شوند خود را به موقع به پناهگاه برسانند اما مشکل این جا است که تلفن آن جا قطع شده و امکان برقراری ارتباط با بیرون وجود ندارد …»

۸. انگل (Parasite)

انگل

  • کارگردان: بونگ جون هو
  • بازیگران: سونگ کانگ هو، لی سون کیون
  • محصول: ۲۰۱۹، کره جنوبی
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪

اگر سری به فیلم‌های قبلی فهرست بزنید، متوجه خواهید شد که حمله کنندگان به یک خانه، شبی به آن جا حمله می‌کنند و داستان فیلم هم در مدت زمانی محدود، در حد چند ساعت اتفاق می‌افتد. چرا که شکار و شکارچی نمی‌توانند تا ابد همدیگر را تعقیب کنند و از همان اول هم مشخص است که چه کسی جانی است و چه کسی قربانی. اما فیلم بونگ جون هو از این منظر با فیلم‌های دیگر فهرست تفاوت دارد. در این جا هجومیان به خانه، نقشه‌ای دقیق طراحی می کنند و آهسته و پیوسته مشغول اجرای آن می‌شوند؛ آن‌ها افراد فقیری هستند که می‌خواهند از طریق دوز و کلک صاحب یک زندگی تازه و خانه‌ای جدید شوند و بدون دردسر پول و پله‌ای به هم بزنند.

برای لحظه‌ای داستان فیلم را در ذهن خود مرور کنید؛ اتفاقا رفتاری که فقرای این فیلم در قبال قربانی‌های خود دارند، از رفتار همه‌ی شخصیت‌های منفی فیلم‌های دیگر وحشتناک‌تر است؛ آن‌ها قصد تصاحب خانه‌ای را دارند، بدون‌آن که اهالی‌اش متوجه نقشه‌ی آن‌ها شوند، آن‌ها از هیچ عمل وحشتناکی برای رسیدن به مقصود خود ابایی ندارند، در حالی که تکلیف قاتلان فیلم‌های دیگر با خود مشخص است. در این میان وجود یک راز در آن خانه خانه، همه چیز را هم می‌ریزد و اتفاقی را رقم می‌زند که این نقشه به یک قتل عام کامل تبدیل شود.

در «انگل» توجه فیلم‌ساز به هر دو سوی ماجرا است. او به موقع هم بر شخصیت‌پردازی اهالی خانه تمرکز می‌کند و هم طرف مقابل را زیر ذره‌بین می برد و رفتار آن‌ها را به مخاطب نشان می‌دهد. بونگ جون هو این گونه اثری کاملا متفاوت می‌سازد؛ چرا که فیلمش بیش از آن که اثری جنایی یا ترسناک باشد، فیلمی در باب اختلاف طبقاتی و بحران هویت جامعه‌ی امروز کره جنوبی است. به همیم دلیل هم طنزی تلخ و تاریک در فیلم وجود دارد که کمی از زهر اثر می‌کاهد تا مخاطب به جای مرعوب شدن از رفتار دو طرف، به آن چه که بر پرده دیده فکر کند.

پس اثر، بیش از آن که درباره‌ی هجوم عده‌ای به یک خانه باشد، در باب اختلاف طبقاتی و هم‌چنین معضلات فرهنگی در جامعه‌ی پیشرفته‌ی کره‌ جنوبی امروزی است؛ اثری در باب تلاش دیوانه‌وار عده‌ای برای بالا رفتن از پله‌های ترقی و رسیدن به طبقات بالای جامعه. از این بابت بونگ جون هو فیلمی ساخته که در آن از بین رفتن ارزش‌های انسانی و جابه‌جا شدن آن‌ها با ارزش‌های مادی و پول و ثروت را هشدار می‌دهد. کارگردان در این مسیر سری به خودباختگی فرهنگی کشورش می‌زند و تاثیر فرهنگ غرب در کره جنوبی امروزی را زیر بار انتقاد خود می‌گیرد. اما مشکل زمانی آغاز می‌شود که هیچ‌کدام از این پیام‌ها از سطح فیلم خارج نمی‌شود و به عمق راه پیدا نمی‌کند.

بونگ جون هو پیش از آن که با فیلم «انگل» شهره‌ی عام و خاص شود و نامش جهان را درنوردد، به واسطه‌ی ساخت فیلم «خاطرات قتل» (Memories Of Murder) میان مخاطبان جدی‌تر سینما، آوازه‌ای برای خود دست و پا کرده بود.

«یک خانوداه‌ی فقیر که در زیرزمینی در محله‌ای بدنام زندگی می‌کنند، تصمیم می‌گیرند تا خود را به جای افراد دیگری جا بزنند و از سادگی زن و شوهر ثروتمندی استفاده کنند. آن‌ها تمایل دارند تا انگل‌وار به این زندگی بچسبند و با دوز و کلک از مزایای آن استفاده بهره ببرند اما در ادامه متوجه یک راز مخوف در خانه‌ی این مردمان می‌شوند …»

۷. تنگه وحشت (Cape Fear)

تنگه وحشت

  • کارگردان: مارتین اسکورسیزی
  • بازیگران: رابرت دنیرو، نیک نولتی، جسیکا لنگ، گری‌گوری پک و رابرت میچم
  • محصول: ۱۹۹۱، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۴٪

رفته رفته به فیلم‌هایی نزدیک می‌شویم که در آن‌ها حمله‌ی کس یا کسانی به یک خانه، بهانه‌ای برای نمایش چیزهای دیگری است. در این جا اسکورسیزی جهان پیچیده‌ای ساخته که در آن مردی قصد دارد روزگار مرد دیگری را سیاه کند. فیلم‌ساز در میانه‌ی داستان سری هم به تلاش‌های مرد اول برای ورود به خانه‌ی مرد دوم می‌زند و پیامدهای این حمله را نمایش می‌دهد. اتفاقا به لحاظ کارگردانی این فصل فیلم، بهترین بخش آن است و می‌تواند تا مدت‌ها در ذهن شما بماند. اسکورسیزی در این فصل نشان می‌دهد که می‌تواند به مخاطب خود رو دست بزند و با انتخاب میزانسن‌ها و دکوپاژ صحیح، کاری کند که مخاطب از شدت هیجان دسته‌ی صندلی خود را محکم بچسبد.

اما داستان به همین جا ختم نمی‌شود. شخصیت منفی قصه پس از آن حمله‌ی ترسناک، هنوز هم خواب‌های دیگری برای قربانی خود دیده است. او می‌تواند این بازی دیوانه‌وار را در جایی خارج از محیط خانه هم ادامه دهد. به همین دلیل هم در پایان مانند فیلم‌های دیگر فهرست، حمله‌ی خودش را به جایی خارج از شهر موکول می‌کند که صدای قربانیان به گوش کسی نرسد؛ این حمله هم در یک محیط خصوصی اتفاق می‌افتد؛ جایی که خانواده‌ی قربانی برای فرار از مشکلات و رسیدن به آرامش برای خود دست و پا کرده‌اند.

داستان فیلم، داستان انتقام مردی از وکیلش است. او تصور می‌کند که جناب وکیل در دادگاه به درستی از او دفاع نکرده و به همین دلیل هم قصد انتقام دارد. از سویی دیگر بعد از گذشت مدتی معلوم می‌شود که این مرد برای جامعه خطرناک است و باید در همان زندان بماند. در چنین قابی اسکورسیزی تلاش می‌کند که سوالی اخلاقی را مطرح کند: این که آیا جناب وکیل با وجود امکان اثبات بیگناهی مرد، باید اجازه می‌داد که چنین موجود خطرناکی آزاد و رها بگردد و دست به جنایت بزند یا به زندان انداختنش درست بوده است؟

چنین طرح سوالی جان می‌دهد برای پرداختن به مسائل فرامتنی. اما فارغ از این‌ها بازی رابرت دنیرو در قالب نقش منفی فیلم حسابی پشت مخاطب را می‌لرزاند. ما او را بیشتر در قالب مردان درونگرا می‌شناسیم اما این بازی نشان می‌دهد که دنیرو توانایی اجرای نقش‌های پر از انرژی و برونگرا را هم دارد.

اگر قرار باشد ایرادی به فیلم وارد کنیم، انتخاب نیک نولتی به جای شخصیت اصلی داستان و فرد مقابل رابرت دنیرو است. او نتوانسته پا به پای رابرت دنیرو جلو رود و هر چه که دنیرو ترسناک جلوه می‌کند، او نمی‌تواند نقش مردی ترسیده را که توانایی دست زدن به جنایت ندارد، بازی کند. نیک نولتی این فیلم بیشتر یک پخمه‌ی مادرزاد است تا انسانی ترسیده، اسیر در چنگال یک مرد دیوانه.

«مکس کدی مردی است که ۱۴ سال در زندان بوده و حال پس از آزادی وکیل خود را مقصر می‌داند. او به دنبال جناب وکیل تا شهر محل زندگی او می‌رود و مدام وی را تهدید می‌کند. وکیل تصور می‌کند که مکس را می‌توان با پول خرید اما او خیالات دیگری در سر دارد. تا این که …»

۶. بازی‌های مسخره (Funny Games)

بازی‌های مسخره

  • کارگردان: میشائیل هانکه
  • بازیگران: اولریش موهه، سوزان لوتار
  • محصول: ۱۹۹۷، اتریش
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۳٪

گفتیم که گاهی شخصیت‌های منفی داستان، همان‌ها که به خانه‌ای حمله می‌کنند، هیچ توضیحی برای درک انگیزه‌ی خود نمی‌دهند. اما گاهی این فیلم‌ساز است که قصد دارد با تعریف کردن داستان آن‌ها چیزهایی بگوید. اگر آن فیلم‌ساز هم کسی مانند میشائیل هانکه باشد، امکان دارد کمی بخواهد مخاطب خود را آزار دهد. یا کمی دیوانگی کند و در فرم و شیوه‌ی روایتگری اثر دست بیاورد تا فیلمش به تمامی به اثری متفاوت تبدیل شود که در تاریخ سینما کمتر نمونه‌ای برای آن می‌توان سراغ گرفت.

از آن سو میشائیل هانکه کاری می‌کند که من و شمای مخاطب از دست خودش به عنوان کارگردان حرص بخوریم، نه از دست هجومیان. اما او چگونه موفق به انجام این کار شده است؟ او با بازی گرفتن قواعد سینما و همچنین استفاده از تکنیک‌های فاصله‌گذاری مختلف تماشاگر را هم در این چرخه‌ی بی پایان خشونت درگیر می‌کند. از این طریق من و شما در آن محیط سهیم می‌شویم و کار به جایی می‌رسد که برای لحظاتی خود را به جای چند قاتل می‌‌گذاریم.

همین باعث می‌شود تا «بازی‌های مسخره» تماشاگر را دعوت کند که داستان را به شکلی فعالانه دنبال کند و با قرار دادن خود به جای افراد مختلف، تصور کند که اگر خودش به جای این اشخاص بود چه می‌کرد و چه تصمیمی می‌گرفت. میشاییل هانکه استاد بازی با احساسات مخاطب و منزجر کردن او از رفتارهای شخصیت‌هایش بر پرده‌ی سینما است. تماشای جنایت‌های جوانان شرور ماجرا و آن چه که از خانواده‌ی قربانی بخت برگشته‌ی فیلم می‌خواهند، کار ساده‌ای نیست اما کارگردان به هیچ عنوان قصد ندارد تا عقب بکشد و برای رهایی مخاطب، به او باج بدهد. اما به شکل جالبی فیلم این عمل را با نشان ندادن صحنه‌های خشن انجام می‌دهد.

هانکه این نمایش آزار را فقط مختص به اتفاقات درون قاب نمی‌بیند، بلکه سعی می‌کند آن را در فرم اثر خود هم به کار ببرد. به عنوان نمونه در همان سکانس افتتاحیه و حرکت خانواده به سمت ویلای شخصی خود، دوربین به عمد رفتاری از خود نشان می‌دهد که به مخاطب احساس سرگیجه دست بدهد. اما فقط این نیست و او پا را فراتر می‌گذارد و با کلیشه‌های ژانر وحشت هم بازی می‌کند. به عنوان مثال زمانی که تصور می‌کنیم قهرمان داستان پیروز شده و یکی از شکنجه‌کننده‌ها را از پا درآورده است، تصویر به عقب بازمی‌گردد و این بار شکنجه‌کننده پیش دستی می‌کند و پیروز می‌شود. این عمل باعث می‌شود که انتظارات مخاطب از وقایع پیش رو مدام به هم بریزد و نتواند به هیچ عنوان چیزی را حدس بزند.

میشاییل هانکه همواره در فیلم‌هایش به دنبال کشف ریشه‌های خشونت بوده است. او تلاش کرده تا جوابی برای چرایی دست زدن آدمی به جنایت در جامعه‌ی به ظاهر مدرن پیدا کند. به همین دلیل هم به شیوه‌ای متفاوت به سراغ داستان هجوم عده‌ای جوان رفته تا مخاطب به فکر فرو برود و به چیزهای دیگری غیر از سرگرم شدن فکر کند.

میشاییل هانکه این فیلم را در سال ۲۰۰۷ این‌بار در آمریکا با کمترین میزان تغییر بازسازی کرد. اما فیلمش گرما و قدرت این یکی را نداشت.

«یک خانواده ثروتمند برای گذران تعطیلات به کنار دریاچه‌ای می‌روند تا آرامش داشته باشند. همه چیز با پیدا شدن سر و کله‌ی دو جوان به ظاهر معمولی به هم می‌ریزد …»

۵. تا تاریکی صبر کن (Wait Until Dark)

تا تاریکی صبر کن

  • کارگردان: ترنس یانگ
  • بازیگران: آدری هپبورن، آلن آرکین و ریچارد کرنا
  • محصول: ۱۹۶۷، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪

در این جا با داستانی جنایی پیرامون قاچاق مواد مخدر روبه رو هستیم. قهرمان داستان هم زنی نابینا است که در خانه‌ای زندگی می‌کند که مقدار زیادی مواد مخدر در آن جا قرار دارد؛ بدون آن که خودش آگاه باشد. حال حضور یک زن نابینا، تنها در یک خانه را تصور کنید که مردانی قصد ورود به آن را دارند تا محموله‌ی مواد مخدر خود را پیدا کنند؛ طبیعی است که با فیلمی مهیج و معرکه طرف هستیم.

مردی توسط یک زن فریفته می‌شود که یک عروسک را از فرودگاه خارج کند. این مرد هیچ خبری از محتویات عروسک ندارد، اما چون فریفته‌ی زن شده قبول می‌کند. از این جا به بعد، کارگردان هزارتویی در برابر ما می‌چیند که هر کس در آن قصد دارد سر دیگری را کلاه بگذارد.

در فیلم «تا تاریکی صبر کن» هیچ آدم درست و صادقی حضور ندارد، همه ریگی به کفش دارند جز زنی بینوا که توانایی دیدن ندارد. این دنیای تیره و تاری است که شاید کمی تلخ به نظر برسد اما فیلم‌ساز ابدا قصد ندارد که داستانش قابل تاویل باشد تا راه به تفاسیر فرامتنی بدهد؛ او می خواهد فیلمی سرگرم کننده بسازد که مخاطب را مدام به حدس زدن وامی‌دارد و اتفاقا در این امر هم موفق بوده است.

همین آگاهی از هدف، باعث شده که با فیلمی منسجم روبه‌رو باشیم که هم داستان جذابی برای تعریف کردن دارد، هم شخصیت‌هایی پرداخت شده دارد که مخاطب را با خود همراه می‌کنند، هم جهان اخلاقی آن پیچیده است و هم از تعلیقی فزاینده برخوردار است که لازمه‌ی چنین فیلمی است.

ترنس یانگ مانند بیشتر کارگردانان سینمای کلاسیک، بر تعریف کردن هر چه بهتر قصه‌ی خود متمرکز است. او تمام توان خود را صرف این کرده که من و شما متوجه گذر زمان نشویم و از دیدن فیلم لذت ببریم. البته چند حفره‌ی داستانی این و آن جا وجود دارد اما کارگردانی تر و فرز ترنس یانگ و بازی خوب بازیگران سبب می‌شود که این ایرادات چندان به چشم نیاید. ضمن این که پرده‌ی پایانی فیلم هم یک ضرب شصیت تکنیکی از کارگردان در پرداخت سکانس‌‌های تاریک و کم نور است.

تقریبا تمام داستان فیلم در یک خانه و چند اتاق می‌گذرد. شخصیت‌ها از این اتاق به آن اتاق می روند در حالی که هر کدام در حال اجرای نقشه‌ای هستند. نام فیلم هم اشاره به همان فصل پایانی اثر دارد، زمانی که در آن یک زن نابینا قدرت بیشتری از مردان عادی دارد و می‌تواند دست بالاتر را داشته باشد.

بازی آدری هپبورن در این فیلم، یکی از بهترین بازی‌های او در تمام کارنامه‌اش است. او بازی درجه یک کم ندارد اما در این جا در قالب زنی نابینا واقعا درخشیده است.

«زنی به نام لیزا، مردی را اغوا می‌کند تا یک عروسک را از گمرگ فرودگاه بگذراند. مرد این کار را انجام می‌دهد، غافل از این که درون عروسک مقدار زیادی مواد مخدر جاسازی شده است. لیزا می‌خواهد سر شریکش یعنی روت را کلاه بگذارد و او را دور بزند. اما وقتی که برای پس گرفتن عروسک به خانه‌ی آن مرد می‌‌رود، توسط روت کشته می‌شود. حال درست در زمانی که مرد خانه‌ی خود را ترک کرده و همسر نابینایش در آن جا تنها است، روت نقشه‌ای برای ورود به آن جا و به دست آوردن عروسک طراحی می‌کند، غافل از این که عروسک بنا به دلیل نامشخصی گم شده است …»

۴. در کمال خونسردی (In Cold Blood)

در کمال خونسردی

  • کارگردان: ریچارد بروکس
  • بازیگران: رابرت بلیک، اسکات ویلسون و جان فورسایت
  • محصول: ۱۹۶۷،‌ آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪

فیلم «در کمال خونسردی» بر اساس کتابی ناداستان و به همین نام به قلم ترومن کاپوتی ساخته شده که بهترین اثر این نویسنده‌معرکه‌ی آمریکایی است. هالیوود فیلم درجه یک دیگری هم بر اساس کتاب دیگری از این نویسنده ساخته است: فیلمی به نام «صبحانه در تیفانی» (Breakfast At Tiffany’s) به کارگردانی بلیک ادواردز و با بازی آدری هپبورن.

داستان فیلم و کتاب بر اساس یک ماجرای واقعی است. زمانی دو جوان به خانه‌ای حمله کردند و بعد از کشتن تمام اعضای خانه، با مقدار ناچیزی پول از آن جا گریختند. پلیس مدت‌ها به دنبال آن‌ها گشت و بعد از پیدا کردن آن‌ها، دادگاه هر دو را به اعدام محکوم کرد.

ترومن کاپوتی که نویسنده‌ای شناخته شده بود، فرصت را غنیمت شمرد و به زندان رفت و بارها و بارها با این دو جوان مصاحبه کرد. او داستان این دو جوان را، فرصتی برای درک آمریکای تازه می‌دید. در نهایت نتیجه‌ی تمام تحقیقات او تبدیل به همین کتاب شد. البته فیلمی هم بر اساس تلاش‌های این نویسنده در سال ۲۰۰۵ با نام «کاپوتی» (Capote) ساخته شد که فیلیپ سیمور هامفن نقش این نویسنده را بازی می‌کرد و توانست با ‌آن جایزه‌ی اسکار بهترین بازیر نقش اول مرد را هم از آن خود کند.

ریچارد بروکس در اقتباس خود از این داستان، تا توانسته به ساختار کتاب وفادار مانده و در عین حال فیلم درجه یکی ساخته است. این موضوع زمانی اهمیت پیدا می‌کند که بدانیم با کتابی ناداستان روبه‌رو هستیم نه اثری مهیج که بر مبنای روابط علت و معلولی مشخص پیش می‌رود. به همین دلیل هم ساختار فیلم برای مخاطب بی حوصله کمی گنگ خواهد بود. اما از سوی دیگر روایت این دو جوان و تجربیاتشان از تعقیب و گریز با ماموران و سپس دستگیر شدنشان آن قدر جذاب است که مخاطب را مجذوب خود کند. بماند که سکانس پایانی فیلم هم می‌تواند به یکی از ترسناک‌ترین تجربه‌های سینمایی شما تبدیل شود.

فیلم‌برداری فیلم از نقاط قوت آن است. تصاویر فیلم به خوبی مخاطب را در دل موقعیت‌ها قرار می‌دهد. علاوه بر آن سکانس پایانی، کافی است که به فیلم‌برداری اثر در سکانس بازجویی دو جوان توجه کنید. این سکانس حسابی پشت مخاطب را می‌لزراند تا هم از سبوعیت پلیس جا بخورد و هم از اعترافات این دو جوان شگفت‌زده شود.

خلاصه که رمان ناداستان ترومن کاپوتی درباره‌ی جنایت دو جوان در قتل عام اعضای یک خانواده در دستان ریچارد بروکس تبدیل به اثری دهشتناک شده است. بروکس شیوه‌ی روایتگری خلاقانه‌ی کاپوتی را حفظ کرده و به آن تصاویری میخ کوب کننده اضافه کرده است که هر مخاطبی را شگفت‌زده می‌کند. تصاویر وی بازگو کننده‌ی حقیقت هولناکی است؛ این که جنایت می‌تواند در هر جایی خانه کرده باشد، جایی همین نزدیکی.

«دو زندانی سابق که هر کدام دوران آزادی مشروط خود را می گذرانند، با هم ملاقات می‌کنند. آن‌ها قصد دارند که از دست این زندگی نکبت‌بار خود خلاص شوند. خبری به گوش آن‌ها می‌رسد که خانواده‌ای به نام کلاتر در خانه‌ی خود که چسبیده به مزرعه‌ است، ده هزار دلار پول نقد نگهداری می‌کنند. این دو جوان وارد خانه می‌شوند اما در کمال تعجب چیز چندانی پیدا نمی‌کنند. اما اوضاع از کنترل آن‌ها خارج می‌شود و …»

۳. سگ‌های پوشالی (Straw Dogs)

سگ‌های پوشالی

  • کارگردان: سم پکینپا
  • بازیگران: داستین هافمن، سوزان جرج و دل هنی
  • محصول: ۱۹۷۱، آمریکا و بریتانیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۱٪

اگر قرار باشد کارگردانی از پس صحنه‌های خشن برآید، آن کارگردان سم پکینپا است. او را شاعر خشونت می‌دانند و یکی از فیلم‌هایی که او را شایسته‌ی این لقب کرده، همین فیلم «سگ‌ها پوشالی» است. پکینپا کارگردان خارق‌العاده‌ای است و به خوبی می‌تواند مخاطب را جذب کند. او در دهه‌‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷ فیلم‌هایی می‌ساخت که حسابی جامعه‌ی زمانش را زیر بار انتقاد می‌گرفت و مردانی را به عنوان قهرمان انتخاب می‌کرد که باید برای رهایی و رستگاری، چیزهای بسیاری را قربانی می‌کردند، گاهی حتی جانشان را.

در این جا او تقابل دو نگاه به زندگی را زیر ذره‌بین خود قرار داده است. مردی اهل علم و روشنفکر وارد محیطی عقب مانده به لحاظ فرهنگی می‌شود، محیطی که اهالی‌اش فقط می‌نوشند و می‌خورند و اگر هم کاری انجام می‌دهند، آن کار نیاز به هیچ هوشی ندارد؛ کارهایی مانند کارگری. در واقع این مردمان هر کاری می‌کنند تا از فکر کنند فرار کنند.

در چنین چارچوبی این اهالی تحمل کسی را ندارند که نفهمی آن‌ها را به رخشان بکشد. همین هم سبب بروز خشونت‌هایی می‌شود که تقریبا نیمی از زمان فیلم را به خود اختصاص می‌دهد. در این مدت شخصیت اصلی درام، که چندان هم جثه‌ی بزرگی ندارد و از قدرت بدنی بی بهره است، باید از قدرت ذهنش استفاده کند تا بتواند از خود و خانواده اش دفاع کند، در حالی که طرف مقابل جز وحشی‌گری و زور بازو چیز دیگری ندارد. همین تفاوت‌ها است که تبدیل به موتور محرکه‌ی فیلم می‌شود و داستان را جلو می‌برد.

بازی داستین هافمن در قالب نقش اصلی فیلم عالی است. او به خوبی توانسته نقش مردی تودار را بازی کند. در عین حال با گذشت زمان فیلم، شخصیت او از آن ادب و نزاکت دور می‌شود و سیمایی خشن از خود بروز می‌دهد. داستین هافمن هم این تغییر گام به گام را به درستی از کار در می‌آورد و یکی از بهترین نقش‌آفرینی‌های کارنامه‌ی درخشان خود را انجام می‌دهد.

سال‌ها گذشت تا این که هالیوود این فیلم را هم بازسازی کرد. اگر به دنبال تماشای فیلم هستید، حتما سراغ همین یکی بروید. فیلم بازسازی شده حتی ارزش یک بار تماشا را هم ندارد.

«دیوید ریاضیدانی آمریکایی است که با دختری انگلیسی ازدواج کرده است. او برای تمرکز بر تحقیقات خود به روستای زادگاه همسرش می‌رود و در مزرعه‌ای ساکن می‌شود. مزرعه مشکلات زیادی برای زندگی کردن دارد و خیلی چیزهای آن کار نمی‌کند، به همین دلیل دیوید چندتایی از کارگردان محلی را استخدام می‌کند تا مشکلات آن جا را رفع کنند. در ادامه دیوید متوجه می‌شود که مردمان این منطقه چندان بافرهنگ نیستند و جوان عقب افتاده‌ای را که متهم به قتل است، آزار می‌دهند. او از این جوان حمایت می‌کند و همین هم بهانه‌ای به دست اهالی می‌دهد که به خانه‌ی او حمله کنند اما …»

۲. بچه‌ی رزمری (Rosemary’s Baby)

بچه رزمری

  • کارگردان: رومن پولانسکی
  • بازیگران: میا فارو، جان کاساوتیس
  • محصول: ۱۹۶۸، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪

شاید تصور کنید که داستان این فیلم هیچ ربطی به این فهرست ندارد. شاید تصور کنید که اصلا هجومی در کار نیست که بخواهد فیلم را به این لیست وارد کند. اما چند لحظه دست نگه دارید، در این جا همه چیز مربوط به هجوم عده‌ای به حریم شخصی زنی بیگناه است؛ نه خانه‌ی او از هجوم نمایندگان شیطان در امان است و نه روانش. به همین دلیل هم این فیلم شایستگی قرار گرفتن در این فهرست را دارد.

در تمام فیلم‌های فهرست، هجومیان حضوری کاملا فیزیکی دارند. آن‌ها به خانه‌ای حمله می‌کنند و حال یا خود قربانی می‌شوند یا قربانی می‌کنند. اما در این جا این حضور را می‌توان فرضی و ذهنی هم در نظر گرفت؛ چرا که زن یا همان شخصیت اصلی از جایی به بعد مانند یک مجنون رفتار می‌کند، تا آن جا که من و شما هم تصور می‌کنیم همه چیز در خیال او جریان دارد.

این که زنی باردار به تنهایی با لشکری از گرگ‌هایی که لباس بره به تن کرده‌اند، روبه‌رو شود به خودی خود ترسناک است اما پولانسکی به این هم راضی نیست و قصد دارد آدمی را در جهانی تصویر کند که هیچ اختیاری بر دنیای اطراف و تصمیمات خودش در زندگی دارد.

هیولا یا همان عامل ایجاد وحشت در این فیلم نادیدنی است. در واقع به جایی و قدرتی فراتر از توان آدمی وصل است، اما پولانسکی خوب می‌داند که چگونه سایه‌ی سنگین آن را در تمام فیلم حاضر کند که نه تنها شخصیت اصلی، بلکه مخاطب هم از دست آن در امان نباشد و مدام حضور آن را حس کند.

عامل دیگری «بچه‌ی رزمری» را در این جای فهرست قرار می‌دهد؛ آن هم وجود یک تعلیق عمیقا هیچکاکی است که علاوه بر یادآوری آن فیلم‌ساز بزرگ، ترس را به عاملی زیرپوستی تبدیل می‌کند، نه چیزی که در لحظه‌ ظاهر شود، مخاطب را بترساند و بعد تأثیر خود را از دست بدهد.

موضوع دیگری که چین وجاهتی به «بچه‌ی رزمری» می‌بخشد، فراتر رفتن از یک فیلم ترسناک تیپیکال و حرکت به سمت سینمای روشن‌فکرانه‌ به ویژه از نوع اروپایی در آن زمان است. پولانسکی گاهی شبیه به سینمای مدرن اروپا داستان را در درجه‌ی دوم اهمیت قرار می‌دهد و به حالات و روحیات شخصیت اولش توجه می‌کند. جمع شدن این دو عامل در کنار هم نه تنها برای یک فیلم ترسناک، بلکه اساسا برای هر فیلمی موهبت بزرگی است.

«رزمری و گای پس از ازدواج با وجود مخالفت دوستانشان به آپارتمانی در نیویورک نقل مکان می‌کنند. همه چیز در آپارتمان آن‌ها طبیعی به نظر می‌رسد و زوج مسن همسایه‌ی آن‌ها حسابی هوای این خانواده‌ی تازه رسیده را دارند. اما با مرگ زنی در همسایگی این آرامش ظاهری فرو می‌ریزد و همه چیز جلوه‌ای مهیب پیدا می‌کند تا این که …»

۱. ساعات ناامیدی (The Desperate Hours)

ساعات ناامیدی

  • کارگردان: ویلیام وایلر
  • بازیگران: همفری بوگارت، فردریک مارچ و آرتور کندی
  • محصول: ۱۹۵۵، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۶٪

«ساعات ناامیدی» از نمادهای سینمایی است که در این لیست به بررسی فیلم‌های آن‌ پرداختیم. در این جا قصه‌ی مردانی را می‌بینیم که برای رهایی از دست پلیس به خانه‌ای پناه می‌برند و اعضای خانه را گروگان می‌گیرند. هدف آن‌ها رسیدن به پولی است که بتوانند به کمک آن خود را پنهان کنند. اما درگیری‌هایی با خود دارند و نقشه هم به درستی پیش نمی‌رود. ضمن این که در آن سوی ماجرا هم خانواده‌ای حضور دارد که با رفتار خود، حسابی این فراریان را به چالش می‌کشد. جدال میان این دو قطب، داستان را به پیش می‌برد.

کارگردان هر دو سمت ماجرا را به یک اندازه معرفی می‌کند و برای هر دو به یک اندازه زمان می‌گذارد. هر دو طرف با مشکلاتی دست و پنجه نرم می‌کنند. همه‌ی این مشکلات هم با جزییات به نمایش در می‌آید. پس مخاطب به خوبی با همه آشنا می‌شود. حتی آن قدر فرصت هست که داستانی عاشقانه هم به فیلم اضافه شود و در پایان به یکی از عوامل اصلی گره‌گشایی تبدیل شود. همه‌ی این موارد باعث شده که همه‌ی شخصیت‌ها همدلی‌براگیز از کار در بیایند، حتی مردان قطب منفی ماجرا.

ویلیام وایلر از آن دسته فیلم‌سازان است که بیش از ده شاهکار در کارنامه‌ی درخشان سینمایی‌اش دارد و «ساعات ناامیدی» هم یکی از آن‌ها است. روایت  دست و پا زدن  مردانی برای نجات از باتلاقی که هر چه بیشتر تلاش می‌کنند، بیشتر در آن غرق می‌شوند. جدال میان یک زندگی عادی و باورمند به اصول و ارزش‌های آمریکایی و زیر چتر حمایت قانون و زندگی در سایه‌‌ی فرار از قانون و پذیرش خطرهایش، هر دو طیف نماینده‌ی این تفکرات را چنان تحت تاثیر قرار می‌دهد که در پایان دیگر هیچ‌کدام از آن‌ها، آن آدم سابق ابتدای فیلم نیستند.

وایلر حضور در یک لوکیشن ثابت را غنیمتی برای خود می‌داند تا بساط فرم کمال‌گرایانه‌ی خود را پیاده کند. استفاده از عمق میدان برای تصویر جدال خیر و شر و استفاده از پس‌زمینه برای نمایش چند رویداد همزمان ما را یاد سینمای ارسون ولز و بهترین‌های او می‌اندازد. و البته بازی دو بازیگر اصلی فیلم کمک زیادی به جلوه‌گری این برخوردهای درون فیلم می‌کند.

فردریک مارچ در اوج دوران حرفه‌ای و کاری خود قرار دارد و در نقش پدر خانواده‌ای که جان اعضایش مورد تهدید قرار گرفته، خوش می‌نشیند. اما صحنه‌گردان اصلی همفری بوگارت است که در نقش آدمی به ته خط رسیده ظاهر شده است. مردی که جز جانش چیز دیگری برای از دست دادن ندارد و خسته‌تر از آن است که بتواند هم با پلیس درگیر شود و هم ته مانده‌ی وجدانش را از بین ببرد.

نکته‌ی تلخ حین ساخته شدن فیلم این بود که همفری بوگارت در آن روزها با وجود ابتلا به سرطان سر صحنه ظاهر می‌شد و همین علاوه بر تلخ کردن جریان ساخته شدن فیلم، به بازی او در نقش یک انسان درمانده کمک کرده است. و البته که این بخش ماجرا با وجود چنین نتیجه‌ی درخشانی بسیار تلخ است. عجیب آنکه این نقش‌آفرینی درخشان حتی نامزد دریافت جایزه‌ی اسکار هم نشد.

«گلن سر دسته‌ی یک گروه خلافکار سه نفره است که از زندان فرار می‌کنند و اعضای یک خانواده‌ی چهار نفره را گروگان می‌گیرند و در خانه‌ی آن‌ها پنهان می‌شوند. گلن منتظر است بسته‌ای از سمت دوستی به او برسد که حاوی پولی است که به فرار او و اعضای گروهش کمک می‌کند. از سوی دیگر پلیس دنبال آن‌ها است و …»