به نقل از دیجیکالا:
در این فهرست ۱۵ صحنهی سینمایی برتر در فیلمهای دههی گذشته را با هم مرور میکنیم تا یادمان بیاید چرا سینما بیشتر از هر چیزی با احساسات ما گره خورده است.
هر بار که فیلمی را تماشا میکنیم و تیتراژ پایانی آن جلو چشمانمان میگذرد، لحظاتی از آن در ذهنمان مرور میشود. لحظاتی که به دلایل مختلف تأثیری بیشتر از سایر دقایق فیلم روی ما گذاشته و تبدیل به مشخصهی بارز آن شده است. تمام فیلمهایی که دوست داریم از چندین صحنه تشکیل شدهاند. بعضی از این صحنهها خوب و درست و تماشاییاند و برخی معمولی و فراموششدنی که احتمالا تنها هدفشان پیشبرد داستان بوده. لحظاتی که برای همیشه با ما میمانند ترکیبی دستنیافتنی دارند و خیلی وقتها هرگز تکرار نمیشوند.
- ۵۰ فیلم برتر دهه دوم قرن ۲۱ به انتخاب منتقدان (فرهادی در ۱۵ رده اول)
- ۷ فیلم هنری خوب قرن ۲۱ که احتمالا هرگز ندیدهاید
خیلی از فیلمها را با همین لحظات بهیادماندنی میشناسیم. صحنههایی که با ترکیب درست تصویر و صدا و موسیقی، اثری ماندگار در ذهن و خاطرهی ما ثبت میکنند که تا سالیان سال آن فیلم را با همان صحنه به یاد میآوریم. حتی شاید داستان و جزئیات مختلف یک فیلم را به کل فراموش کنیم، ولی صحنهای که در تاروپود مغز ما حک شده باشد هرگز فراموش نخواهد شد.
مسلما فهرست پیش رو تمام فیلمهای مهم و دیدنی دههی گذشته را پوشش نداده است و همانطور که از عنوان پیداست، میخواهیم تنها ۱۵ صحنهی ماندگار از آثار سینمایی دههی گذشته را مرور کنیم.
۱۵. ریزش بهمن – فورس ماژور (Force Majeure)
- محصول: ۲۰۱۴
- کارگردان: روبن اوستلوند
- بازیگران: یوهانس کونکه، لیزا لوون کونگسلی، کریستوفر هیویو
- امتیاز راتن تومیتوز: ۹۴%
همه مشغول خوردن ناهار هستند و از مناظر طبیعی لذت میبرند. کمکم متوجه بهمنی میشوند که انگار میلیونها کیلومتر با آنها فاصله دارد، پس با خیال راحت به تماشای آن مینشینند. ولی چیزی نمیگذرد که میفهمند برخلاف تصورشان، این بهمن مهیب میلیونها کیلومتر با آنها فاصله ندارد و چند ثانیهی دیگر بهشان میرسد. کمکم نگرانی آزاردهندهای شکل میگیرد و مادر خانوادهی داستان اِبا (که گویا تنها والد مسؤولیتپذیر ماجراست) با ترس و اضطراب به بهمن در حال ریزش نگاه میکند.
پدر این خانواده توماس، انگار در دنیای دیگری سیر میکند و با بیخیالی میگوید: «بهمنش تحت کنترل است.» این پدر و همسر همیشه بیخیال که انگار تمام نگرانیها و مسؤولیتهای زندگی را بر دوش زن بختبرگشته رها کرده، با گفتن این جمله رویکرد و فلسفهاش را دربارهی به زندگی به ما نشان میدهد. بهمن نزدیک و نزدیکتر میشود و وحشت و هراسی فراگیر به جان آدمهای حاضر در صحنه و مخاطب میافتد و همگی برای جانشان فرار میکنند و توماس که انگار غریزهی بقا مغزش را روی تمام چیزهای زندگی بسته، چنان از صحنه میگریزد که حتی زن و بچههایش را فراموش میکند و یک نگاه به پشت سرش نمیاندازد. ولی ابا پشت سر میماند و خودش را سپر فرزندانش میکند. غیبت توماس در زمان بحران و حادثه، چیزی است که ذهن ابا را به خودش مشغول میکند و نسبت به جایگاه و نقش این مرد در زندگیش دچار شک میشود.
همین صحنهی درخشان که هم بامزه است و هم اضطرابآور و تکاندهنده، سنگ بنای جنونی را میگذارد که در ادامهی داستان میبینیم. نمایی در این صحنه وجود دارد که برای ثانیههایی طولانی، تمام تصویر را برف و مه پر کرده است و شاید از خودتان بپرسید لازم بوده این قدر به درازا بینجامد یا نه؟ با دیدن فیلم تا انتها متوجه لزوم این نما خواهید شد.
توماس مردی است که فقط به خودش اهمیت میدهد و ابا بهعنوان مادر و همسر این خانواده مجبور است پشت سر او بماند و از بچهها محافظت کند. بعد از عبور فاجعه و آرام شدن اوضاع، وقتی توماس عادی و بدون ذرهای نگرانی برمیگردد تا سر میزشان بنشیند، خشم و عصبانیت ابا اصلا قابل چشمپوشی نیست و ما بهعنوان مخاطب کاملا او را درک میکنیم. البته توماس کلا متوجه ماجرا نمیشود و حتی به کار عجیب و غیرمنتظرهی خودش فکر هم نمیکند.
خط داستانی این کمدی سیاه سوئدی که در زمان خودش سروصدای زیادی به پا کرده بود خیلی بامزه به نظر نمیرسد؛ خانوادهای که تا یک قدمی مرگ زیر بهمن میروند و پدری که خودخواه و جاندوست است و زندگی مشترکی که در آستانهی فروپاشی است، ولی اگر خوب دقت کنید متوجه میشوید که فیلم فورس ماژور در واقع یک کمدی سیاه بازیگوش است که این موقعیت مرگوزندگی صحنهی بهمن، جرقهی آغاز بحرانهایش را میزند.
۱۴. تو دل زمین غرق شو – برو بیرون (Get Out)
- محصول: ۲۰۱۷
- کارگردان: جوردن پیل
- بازیگران: دنیل کالویا، آلیسون ویلیامز، کاترین کینر
- امتیاز راتن تومیتوز: ۹۸%
یک فنجان چای و قاشق چایخوری و کاترین کینر به خودی خود چیز ترسناک و وحشتناکی به حساب نمیآیند، ولی جوردن پیل به طریقی موفق شد از ترکیب اینها کابوسی هراسانگیز خلق کند.
فیلم برو بیرون با این صحنهی اعجابآور و غیرمتعارف تبدیل به یکی از بهترین ترسناکهای دههی گذشته شد و نام جردن پیل را سر زبانها آورد. پیل با هوشمندی تمام از مؤلفههای ژانر ترسناک استفاده کرد تا نقدهای تندوتیزش را دربارهی نژادپرستی و شیوهی رفتاری سفیدپوستان نسبت به سیاهان مطرح کند. مکان مغروقی که در فیلم میبینیم ( جایی که کاترین کینر با استفاده از مهارت ترسناک و حیرتانگیزش ذهن و خودآگاهی قربانیان سیاهپوستش را به پس پردهی وجودیاشان میفرستاد) استعارهای است از طرز تفکر سفیدپوستان نژادپرستی که سیاهان را از انسانیتشان محروم میکردند.
خود پیل در این باره گفته است: «مکان مغروق یعنی ما آدمهایی بودیم که به حاشیه رانده شدیم. فرقی ندارد چقدر فریاد بکشیم و داد بزنیم، سیستم باز هم صدای ما را خفه میکند.» در مهمترین و تأثیرگذارترین صحنهی اولین تجربهی کارگردانی او هم چنین حسی به بیننده منتقل میشود؛ وقتی مادر دوستدختر کریس او را با شیوهای عجیب هیپنوتیزم میکند تا خاطرهای تراژیک را به یاد بیاورد و دوباره تجربه کند، روح کریس دست و پا بسته و آسیبپذیر در اختیار این زن قرار میگیرد و او هم روحش را مثل آب خوردن از او جدا میکند، مثل کسی که بارها این کار را کرده است.
تنش موجود در صحنه و بین دو بازیگر فلجکننده و وحشتناک است. دنیل کالویا همزمان که به خاطر اتفاق دلخراش گذشتهاش زجر میکشد، باید عذاب و هراس شکنجهی حال حاضرش را هم نشان دهد. در مقابل کاترین کینر با سردی و سنگدلی خالص پاسخش را میدهد که هراس موجود در موقعیت را چند برابر میکند.
۱۳. فلج مغزی جوردن بلفورت – گرگ وال استریت (The Wolf of Wall Street)
- محصول: ۲۰۱۳
- کارگردان: مارتین اسکورسیزی
- بازیگران: لئوناردو دی کاپریو، مارگو رابی، جونا هیل
- امتیاز راتن تومیتوز: ۷۹%
جوردن بلفورت (لئوناردو دیکاپریو) این سرمایهدار طماع که هیچچیز به اندازهی پول و جمع کردن آن برایش اهمیت ندارد و شیفتهی مصرف روانگردانهاست، در طول فیلم گرگ وال استریت اسکورسیزی و طی نریشنهای بامزهاش دربارهی مراحل مختلف اثرگذاری قرص آرامبخشی میگوید که او برای تفریح مصرف میکند: مرحلهی مورمور شدن پوست، مرحلهی لکنت زبان، مرحلهای که بزاق از دهان آویزان میشود؛ و مرحلهی فراموشی. اما وقتی در یکی از بدترین زمانهای ممکن تصمیم میگیرد این قرص را مصرف کند، به شکلی غیرمنتظره متوجه مرحلهی پنجم و کشفنشدهای میشود که اصلا خوشایند نیست؛ مرحلهی فلج مغزی.
بلفورت که ۲۰ میلیون دلار از پولهای دستکاریشدهی بازار بورس را بدون هیچ مشکلی به یک حساب بانکی غیرقابل ردیابی در سوییس منتقل کرده، به همراه همسایه/همدستش دانی (جونا هیل) نفری سه تا از این قرصهای تاریخگذشته میاندازد بالا. ولی خیلی زود عیششان خراب میشود چون کاشف به عمل میآید بلفورت باید با سرعت هرچه تمامتر خودش را به یک تلفن عمومی برساند. قهرمان داستان ما هم بیخبر از اثر مرگبار دارویی که تازه مصرف کرده، سوار بر لامبورگینی سفیدش راهی میشود و در گفتوگویی کوتاه با تلفن عمومی، به او خبر میدهند که در تلفن خانهاش شنود کار گذاشتهاند. بلفورت میخواهد هرچه زودتر به خانه برگردد که اثر دارو خودش را نشان میدهد و او دچار فلج مغزی میشود.
به هر جان کندنی هست خودش را به خانه میرساند و در کمال شگفتی میبیند دانی دارد با تلفن صحبت میکند. درگیری مضحک و غریبی بین این دو شکل میگیرد و در نهایت یکی مجبور میشود به آن یکی تنفس دهان به دهان بدهد. کل صحنه شبیه یک خواب خندهدار و عجیب است که با منطق زندگی عادی و روزمره جور در نمیآید.
دیکاپریو همیشه بهعنوان یکی از بهترین بازیگران دنیا شناخته میشود (او و جونا هیل برای نقشآفرینیاشان در گرگ وال استریت نامزد اسکار شدند) ولی هیچوقت او را برای اجرای کمدیهای موقعیت نمیشناختیم. اعتماد متقابلی که بین دیکاپریو و مارتین اسکورسیزی طی پنج همکاری شکل گرفت منجر به خلق چنین لحظات شگفتانگیزی شد که در کارنامهی هردوی آنها ماندگار خواهد بود.
۱۲. مصاحبه/بازجویی فردی کوئل – مرشد (The Master)
- محصول: ۲۰۱۲
- کارگردان: پل توماس اندرسون
- بازیگران: واکین فینیکس، فیلیپ سیمور هافمن، ایمی آدامز
- امتیاز راتن تومیتوز: ۸۴%
مرشد پل توماس اندرسون فیلمی غریب و تجربهای منحصربهفرد است که تلاش و تقلای آدمهای گمگشتهی در جستوجوی معنا را روایت میکند، تلاشی بیپایان که هرگز به نتیجهی مشخصی نمیانجامد و همه را سرگشتهتر و گمراهتر از قبل رها میکند.
در این صحنهی ۷ دقیقهای، لنکستر داد (با بازی مثل همیشه درخشان فیلیپ سیمور هافمن) که رهبر کاریزماتیک فرقهای شبیه به ساینتولوژی است برای اولین بار فردی کوئل (واکین فینیکسی که به شکلی نگرانکننده در نقش غرق شده) را برای عضویت در فرقه بررسی میکند و طی مصاحبهای که به بازجویی میماند، سؤالاتی را از او میپرسد. فردی کوئل مردی بیهدف و دردمند است که از سر بدمستی و بیحواسی سر از کشتی لنکستر در آورده است و حالا انگار در مسیری قرار گرفته که از ابتدا در سرنوشتش بود.
لنکستر داد اسم این مصاحبه و سؤال و جوابش را «فرآیند جذب اعضا» گذاشته، ولی بیشتر شبیه اعترافی اجباری است، اعترافی ترسناک که مردم و روح و روانشان را جلو او خلع سلاح میکند تا او بتواند به راحتی عقاید و ایدههایش را درون مغزشان بکارد. صرف نظر از ماجرا و ایدهی شکلگیری این صحنه، ما تصاویری را شاهد هستیم که در آن دو تن از بزرگترین هنرمندان سینما جلو دوربین و یکی از بهترین کارگردانهای دنیا پشت دوربینش حاضر بودهاند و چیز عجیبی را خلق کردهاند که با هر بار دیدنش فکرهای جدیدی در موردش خواهید داشت.
در این صحنه از نماهای عظیم و چشمنوازی که مثلا در «خون به پا خواهد شد» (There Will Be Blood) دیدیم خبری نیست، اندرسون تصمیم گرفته با نماهای بسته و کلوزآپهای خفقانآور به استقبال ماجرای شکلگیری رابطهی مرید و مرادی دو شخصیت اصلیش برود تا حسی از تنگا و خفگی به مخاطبانش منتقل کند، انگار فردی کوئل هیچ راهی به جز بودن در کنار این مرد ندارد و تمام تصمیمهای زندگیش به حضور در این مکان خلاصه شده است. اندرسون در این صحنه سعی در خودنمایی ندارد، تمام نماها ساده و بیتکلفاند و به سیاق معمول گفتوگوهای دو نفره ضبط شده است. عظمت و تأثیرگذاری صحنه در اجرای فیلیپ سیمور هافمن و واکین فینیکس؛ و ایدههایی است که بینشان مطرح میشود و دریافتی که ما بهعنوان مخاطب از حرفهایشان میکنیم. اندرسون تمرکزش را از روی گویندهی این افکار برداشته و کاری کرده تا تماشاگران فیلم موضوعیت پیدا کنند، انگار آنها هستند که این صحنه را جلو میبرند و گفتوگوی دو نفر را مدیریت میکنند.
همزمان که لنکستر سعی میکند درون روح و روان فردی نفوذ کند، دوربین اندرسون روی چهرهی فیلیپ سیمور هافمن فوکوس کرده. هافمن هم تکتک اعضای چهرهاش را به کار میگیرد تا پیچیدهترین احساسات بشری را به نمایش بگذارد، در چهرهی هافمن ترکیبی غریب از کنجکاوی و تحریک احساسات میبینیم. انگار از تماشای واکنشهای فردی هم متعجب است هم هیجانزده. لنکستر تشنهی ارواح مریض و سرگشتهای مثل فردی است؛ فردی با شخصیت شکننده و زخمخوردهاش او را تغذیه میکند. در این صحنه است که فردی و لنکستر متوجه میشوند چقدر به یکدیگر احتیاج دارند و چطور روان پیچیده و به هم ریختهاشان با هم مرتبط است و مثل دو نیمهی گمشده به هم چفت میشوند.
۱۱. اولین پرواز سوپرمن – مرد پولادین (Man of Steel)
- محصول: ۲۰۱۳
- کارگردان: زک اسنایدر
- بازیگران: هنری کویل، ایمی آدامز، مایکل شنون
- امتیاز راتن تومیتوز: ۵۶%
هر چیزی دلتان میخواهد دربارهی زک اسنایدر بگویید، ولی او کارگردانی است که همیشه دوست دارد فیلمهایش خوش رنگ و تماشایی از آب در بیایند و تماشاگرانش حظ بصری ببرند. آدم بهشدت متواضعی هم هست و ادعاهای عجیبوغریب ندارد و همیشه نسبت به فیلمهایی که ساخته کملطفی میکنند.
مرد پولادین قرار بود نقطهی آغازین جهان سینمایی دیسی یا آنطور که خودشان میگویند جهان سینمایی توسعهیافتهی دیسی باشد و آن تجربهای را رقم بزند که مارول با انتقامجویان و جهان سینماییاش زد. ولی خیلی چیزها خوب پیش نرفت و پروندهی این جهان زک اسنایدر بعد از کش و قوسهای فراوان به پایان خودش نزدیک شده. ولی این دلیل نمیشود بیخیال نکات مثبت مرد پولادین شویم.
صحنهای که در آن برای اولین بار پرواز سوپرمن را با لباس مشهورش میبینیم واقعا تجربهی سینمایی چشمنوازی است. کلارک کنت (هنری کویل) بعد از صحبت با شبح/پروجکشن پدرش (راسل کرو) و پی بردن به ماهیت و هویت واقعیش، لباس مخصوصش را میپوشد و قدم در کوهستانی برفی میگذارد. چه جایی بهتر از این برای چنین صحنهای پیدا میکنید؟
نمای دست سوپرمن که روی زمین مشت میشود، لانگشاتهایی از قدم برداشتن او روی برف و پسزمینهای که از کوهستان برفی میبینیم ما را برای خلق یک حماسه آماده میکند. هر چه نباشد قرار است اولین پرواز سوپرمن را ببینیم، قوی ترین مرد زمین و ابرقهرمان شکستناپذیر دنیای دیسی. سوپرمن بعد از چند تلاش نیمهموفق، سرانجام یاد میگیرد که پرواز کند و اوج بگیرد و از جو زمین بیرون میرود و ما به همراه او تصاویری میبینیم خیرهکننده، تماشایی و سحرانگیز که با موسیقی هانس زیمر تکمیل شده است.
۱۰. لحظات پیش از پرتاب آپولو ۱۱ – اولین انسان (First Man)
- محصول: ۲۰۱۸
- کارگردان: دیمین شزل
- بازیگران: رایان گاسلینگ، کلیر فوی، کایل چندلر
- امتیاز راتن تومیتوز: ۸۷%
نمونهای از ترکیب درست موسیقی و تصویر و حسوحال صحنه. در ابتدا نیل آرمسترانگ و فضانوردان همراهش را میبینیم که در راهرویی قدم برمیدارند و موسیقی بینظیر جاستین هورویتز حسی از دلهره و انتظار را به بیننده منتقل میکند، انگار آشوب و نگرانی درون آرمسترانگ تبدیل به موسیقی شده و حالا ما داریم میشنویمش. این حس تا جایی ادامه دارد که نیل آرمسترانگ و همراهانش سوار بر بالابر میشوند تا به بالای آپولو ۱۱ صعود کنند و اینجاست که ضربهی نهایی موسیقی به بیننده وارد میشود.
از زاویه دید آرمسترانگ، نمایی از آپولو ۱۱ غولآسا میبینیم و موسیقی در همین لحظه اوج میگیرد و حسوحالی کاملا متفاوت منتقل میکند. حسی که فقط هنگام قدم گذاشتن در ناشناخته ها سراغمان میآید. وقتی آرمسترانگ حین صعود به آپولو ۱۱ خیره شده، نمیداند بعد از این سفر چه اتفاقهایی برایش خواهد افتاد. نمیداند در ادامه چه چیزی انتظارش را میکشد. او و همراهانش قرار است پا در سفری بگذارند که تا کنون هیچ انسانی آن را تجربه نکرده. هیچ کتاب و خاطره و تجربهای روی کرهی زمین نیست که او را برای ماجراهای پیش رو آماده کرده باشد، هم نگران است هم هیجانزده، هم غمگین است هم خوشحال.
قطعهی۱۱ Launch Appollo که جاستین هورویتز برای این صحنه ساخته، حسوحال غریبی به بیننده منتقل میکند. از آن حسهایی که وقتی انتظار یک سفر هیجانانگیز را میکشید سراغتان میآید، حسی که ۴ صبح و لحظات پیش از طلوع آفتاب یک روز پراتفاق یقهی ما را میگیرد. اینکه نمیدانیم همه چیز خوب پیش میرود یا نه، نمیدانیم بعد از این سفر آدم خوشحالی خواهیم بود یا فجایع دلخراشی پشت سر خواهیم گذاشت. وقتی بالابر اوج میگیرد و آپولو ۱۱ را میبینیم که شبیه هیولایی فرازمینی و عظیم انتظار آرمسترانگ را میکشد، انگار تمام دلآشوبیها و نگرانیها و هیجانات او را با تمام وجودمان حس میکنیم.
۹. فرار از شهر گاز – مد مکس: جادهی خشم (Mad Max: Fury Road)
- محصول: ۲۰۱۵
- کارگردان: جرج میلر
- بازیگران: شارلیز ترون، تام هاردی، نیکلاس هولت
- امتیاز راتن تومیتوز: ۹۷%
همه چیز در این فیلم دیوانهوار جرج میلر در حال حرکت و جنبش است. ماشینها و تریلیها و موتورهای آخرالزمانی از گوشهای به گوشهی دیگر این ویرانه میپرند و تصاویر خیرهکننده یکی پس از دیگری جلو چشمان مخاطب رژه میروند. تک تک صحنههای این فیلم نشاندهندهی بهترین ظرفیتهای سینماست، تصاویر و اتفاقهایی مهیب و عظیم که با مهارت چشمگیر جرج میلر ساخته شدهاند و باید روی بزرگترین پردههای ممکن و با قویترین سیستمهای صوتی موجود دیده شوند.
در این صحنهی بهخصوص که نقطهی آغازی است بر تمام دیوانگیها و هرجومرجهای ادامهی فیلم، سرعت ردیف شدن نماها و صحنههای مهیج و پرتنش به حدی است که بعد از تمام شدن این فصل و دیدن آن توفان سهمگین، به خودمان میآییم و حس میکنیم از کابوسی پساآخرالزمانی بیدار شدهایم. فیوریوسا (شارلیز ترون) مسیر وارریگ (تریلی بزرگش) را تغییر میدهد و به دروغ به وار بویهای همراهش میگوید که طبق برنامه پیش میرود. ولی چیزی نمیگذرد که همه به نقشهاش پی میبرند و اینجاست که جنون آغاز میشود.
ارتشی از وار بویها سوار بر ماشینهای جهنمیاشان به دنبال او میافتند و مکس (تام هاردی) که بهعنوان کیسهی خون یکی از وار بویها (نیکلاس هولت) به کاپوت ماشینی وصل شده، همچون مخاطب با چشمانی متحیر ناظر هرجومرجی است که دور و برش میگذرد. فیوریوسا با مهارتی مثالزدنی وار بویها را از سر راه برمیدارد و ماشینهای دنبال سرش یکی پس از دیگری طعمهی انفجار و تصادف و آتش میشوند. فیوریوسا در نهایت به دل توفان مرگبار و عظیم پیش رویشان میزند و این فصل پر افتوخیز و نفسگیر را با صحنهای بزرگ و خیرهکننده به پایان میرساند.
۸. بعدازظهر یک روز کاری – روزی روزگاری در هالیوود (Once Upon A Time In Hollywood)
- محصول: ۲۰۱۹
- کارگردان: کوئنتین تارانتینو
- بازیگران: لئوناردو دی کاپریو، برد پیت، مارگو رابی
- امتیاز راتن تومیتوز: ۸۵%
کوئنتین تارانتینو در خیلی چیزها استاد است و مهارت شگفتانگیزی دارد، ولی شاید استعداد عجیبش در انتخاب آهنگهای متناسب به صحنه و حس و حال و اتمسفر فیلمهایش عجیبترینشان باشد. هر کدام از فیلمهای این کارگردان نابغهی سینما پر است از قطعات و آهنگهای دوستداشتنی و شنیدنی که چنان با تاروپود صحنههایش گره میخورند که غیرممکن است از آن به بعد آهنگها را بشنوید و یاد فیلم تارانتینو نیفتید. مثلا صحنهای که آقای بلوند (مایکل مدسن) در «سگهای انباری» (reservoir dogs) با جنون همیشگیش میخواهد مأمور پلیس بختبرگشته را شکنجه کند و با آهنگ Stuck In The Middle With You از Stealers Wheel رقصی غریب و وحشتناک را ترتیب میدهد یادتان هست؟ مگر میشود این آهنگ را جایی بشنویم و فورا به یاد این صحنه نیفتیم؟ یا در «پالپ فیکشن» (Pupl Fiction) در صحنهای که مقدمات هروئین زدن وینسنت وگا را میبینیم آهنگ Bullwinkle, Part II از The Centurions پخش میشود و این آهنگ تا آخر عمر در گوشهی ذهنمان بهعنوان «همان آهنگی که تو پالپ فیکشن موقع هروئین زدن تراولتا شنیدیم» ثبت شده است.
حالا در آخرین و تازهترین فیلم تارانتینو، با آهنگی طرف شدیم که به شکلی غریب حسوحال یک بعدازظهر غمزده و کسل را در خودش جای داده است: California Dreamin از José Feliciano. نسخهی اصلی این آهنگ را بری مکگوایر خوانده و بعدها The Mamas & the Papas کاوری هم از آن خواندند، کاوری که بارها و به شکلی دلنشین و با رقصهای فی وانگ در «چانگکینگ اکسپرس» (Chungking Express) شنیدیم. ولی تارانتینو سراغ این دو نسخه نرفته، نسخهای که تارانتینو برای این صحنهی فیلمش انتخاب کرده لحنی غمانگیز و بهشدت حسرتبار دارد که با شنیدنش غمی عجیب تجربه میکنید. غم افتخار و شهرت از دست رفتهی ریک دالتون (دی کاپریو) که حسابی کفری است، حسرت داشتن دوستی مثل کلیف بوث، یا حتی ناراحتی از فاجعهای که انتظار داشتیم پیش بیاید (قتل شارون تیت که به لطف نگاه تارانتینو در این فیلم اتفاق نیفتاد و یک تاریخ از نو نوشته شده را دیدیم).
تمام احساسات جاری در این صحنه، با این آهنگ همخوانی دارد. وقتی شارون تیت را میبینیم که خوشحال و راضی از سالن نمایش فیلمش بیرون میآید و سوز آهنگ به قلبمان نفوذ میکند، به یاد تمام بعدازظهرهای دلگیری میافتیم که در زندگی خودمان تجربه کردهایم. به این فکر میکنیم که شارون تیت واقعی قبل از اینکه آن فاجعهی دلخراش برایش رخ بدهد چه حسوحالی داشته و چطور با شور زندگی قدم برمیداشته و میخندیده و میرقصیده. و به رفاقتی فکر میکنیم که دل همهامان برایش تنگ میشود.
۷. وقتی جو برای بث داستان میخواند – زنان کوچک (Little Women)
- محصول: ۲۰۱۹
- کارگردان: گرتا گرویگ
- بازیگران: سیرشا رونان، فلورنس پیو، تیموتی شالامی
- امتیاز راتن تومیتوز: ۹۵%
نسخهی گرتا گرویگ از زنان کوچک فیلم واقعا تأثیرگذار و ماندگاری است و قدم بلندی در کارنامهی حرفهای او به حساب میآید. انگار گرویگ بعد از لیدی برد به یکباره جهشی عظیم کرد و مهارتهای کارگردانیش را چندین پله بالاتر برد و از یک داستان بارها تعریف شده اقتباسی منحصربهفرد ساخت که مال خودِ خودش بود و حالا شاید بهعنوان بهترین اقتباس زنان کوچک شناخته میشود.
دربارهی داستان عاشقانهی جو و لوری و فراز و نشیبهای آن زیاد دیده و شنیده و خواندهایم. ولی یکی از عمیقترین و دلنشینترین و غمانگیزترین بخشهای فیلم زنان کوچک، داستان بث خواهر کوچک جو است که همیشه با بیماری دستوپنجه نرم میکند و رابطهی جو با او لحظات حیرتانگیزی خلق کرده. مثل صحنهای که جو و بث کنار ساحل نشستهاند و جو برای او یکی از داستانهایش را میخواند.
به ظاهر همه چیز در خوشی میگذرد و جو تلاش میکند خواهر دردمندش را برای لحظاتی شاد کند و بخنداند. بث هم عمیقا از اینکه کنار ساحل نشستهاند و جو یکی از داستانهای کوتاهش را برای او میخواند خوشحال شده. ولی در همین لحظه حرفی را میزند که انگار جو تمام مدت از آن فرار میکرده. ولی هر چقدر هم جو برای دور شدن از موقعیت دلخراش و واقعیت تکاندهنده تلاش میکند در انتها فرقی نخواهد داشت و رنج و غم واقعیت همیشه راهی برای هوار شدن روی سرش پیدا خواهد کرد. بث میگوید: «بازم داستان بنویس. حتی وقتی من دیگه نیستم.»
جو تحمل شنیدن این را ندارد، حتی نمیخواهد به احتمال مرگ خواهر معصومش فکر کند. تصور روزی که بث دیگر کنارشان نباشد برای او جانکاه و غیرقابل تحمل است و از درون ویرانش میکند، ولی باز هم تمام تلاشش را میکند تا چیزی جلو او بروز ندهد، اشکی نریزد و صدایش نلرزد. به جایش میگوید: «من جلوی مریضیت رو میگیرم. اون سری جلوشو گرفتم الانم میتونم.» خودش هم میداند این حرف بیش از اینکه مرهمی برای دردهای بث باشد، رنج خودش را میپوشاند. چون بث با مرگش کنار آمده و حتی انتظارش را میکشد، ولی جو هر کاری میکند نمیتواند مرگ بث را بهعنوان یک واقعیت بپذیرد.
۶. وداع غمانگیز تونی استارک با پیتر پارکر – انتقامجویان: جنگ ابدیت (Avengers: Infinity War)
- محصول: ۲۰۱۸
- کارگردان: برادران روسو
- بازیگران: رابرت داونی جونیور، تام هالند، جاش برولین
- امتیاز راتن تومیتوز: ۸۵%
در انتهای انتقامجویان: جنگ ابدیت تانوس با قدرتی مهارناپذیر و در حالی که دستکش ابدیت را با سنگهای رویش به دست آورده بود، موفق میشد به هدف همیشگیش برسد و نیمی از حیات را محو و نابود و ناپدید کند. هواداران مارول با چشمانی متحیر نظارهگر از بین رفتن تعدادی از محبوبترین قهرمانهایشان بودند و همه چیز در شرایط ناجوری قرار گرفته بود. ولی احتمالا مرگ هیچکدام از قهرمانها به اندازهی پیتر پارکر / مرد عنکبوتی دردناک و تکاندهنده نبود.
بعد از اینکه تانوس آن بشکن ویرانگر و معروفش را میزد، همه میدیدند که چطور عزیزان و دوستانشان پیش چشمهای آنها محو میشوند. هیچکس نمیداند آیا جزء نیمهی باقیمانده خواهد بود یا به همراه بقیه به نابودی کشیده میشود. وضعیتی بغرنج و طاقتفرسا که تحملش برای هیچکس راحت نیست. همه با نگرانی اطرافشان را نگاه میکنند و منتظر میمانند تا خودشان یا یکی از اطرافیانشان از بین بروند. در همین گیر و دار است که پیتر پارکر جوان به تونی استارک میگوید حالش زیاد خوب نیست. صدای پیتر میلرزد و پیداست وقت زیادی ندارد. تونی استارک او را در آغوش میکشد و پیتر وحشتزده و هراسان مدام میگوید نمیخواهد بمیرد و محو شود، ولی انگار خیلی دیر شده. مرد عنکبوتی روی زمین میافتد و مثل بقیهی قربانیها چیزی جز ذراتی شبیه خاکستر از او باقی نمیماند. خاکسترهایی که از لای دستان تونی استارک میگذرند و او خسته و درمانده و پر از اندوه شکست به سرنوشت شومشان خیره میشود.
۵. وقتی ادواردو لپتاپ مارک را به میز میکوبد – شبکهی اجتماعی (The Social Network)
- محصول: ۲۰۱۰
- کارگردان: دیوید فینچر
- بازیگران: جسی آیزنبرگ، اندرو گارفیلد، رونی مارا
- امتیاز راتن تومیتوز: ۹۶%
جملهی تبلیغاتی این همکاری کمنظیر دیوید فینچر و آرون سورکین گواه خیلی چیزها بود: «نمیتوان بدون دشمنتراشی ۵۰۰ میلیون دوست پیدا کرد».
مارک زاکربرگ (جسی آیزنبرگ) برای اینکه فیسبوک را به جایگاه مد نظرش برساند بهای زیادی داد. از ابتدای ماجرا ما او را بهعنوان یک نِرد میشناختیم که دوست چندانی ندارد و تنها کسی که انگار میتواند رفتارهای عجیبش را تحمل کند، ادواردو (اندرو گارفیلد) است و زاکربرگ در انتهای داستان کاری میکند که این تنها دوست و رفیق و همدمش را از دست بدهد.
همه میدانیم که مارک زاکربرگ واقعی از تصویرش در این فیلم راضی نبود و روایتش را زیر سوال برد، ولی آرون سورکین که فیلمنامهاش را بر اساس کتاب «میلیونرهای تصادفی» (The Accidental Billionaires) نوشته بود با دیدگاه و رویکرد جالب و قابل تأملی سراغ بنیانگذار فیسبوک رفت. در صحنهی افتتاحیهی داستان، مارک را میبینیم که مقابل دوستدخترش اریکا نشسته است و رگباری حرف میزند و چیزهایی میگوید که در نهایت او را به ستوه میآورد و به شکلی غیرمنتظره به رابطهاشان پایان میدهد. در ابتدا فکر میکنیم مارک از آن پسرهای بدی است که به عمد قصد آزار دختر را دارد و حرفهایی میزند که او را برنجاند. ولی حالات چهرهی آیزنبرگ و کلمات و جملاتی که انگار سریعتر از سرعت صوت از دهانش بیرون میریزند مسئلهی دیگری را نشان میدهد؛ اینکه او اساسا در ارتباط انسانی مشکل دارد و بلد نیست مقابل آدمهای دیگر چطور رفتار کند. برای همین اصلا حواسش نیست حرفی که میزند ممکن است برخورنده باشد و دل کسی را بشکند، مغزش انگار تحت کنترل او نیست و با سرعتی عجیب اطلاعات را پردازش میکند و بیرون میفرستد.
حتما شوخیها و میمهایی که دربارهی انسان نبودن مارک زاکربرگ در فضای اینترنت منتشر میشوند را دیدهاید. در سخنرانیهای مختلف و جاهایی که مجبور شده در مجامع عمومی ظاهر شود، رفتاری غیرمتعارف نشان داده و همه به شوخی میگویند که او یا ربات است یا آدم فضایی. این نکتهای است که فیلم فینچر رویش دست گذاشته، داستان پسری که نمیداند چطور در دنیای واقعی با آدمهای اطرافش برخورد کند و شبکهای مجازی میسازد که در آن میلیونها نفر عضو میشوند و با هم ارتباط میگیرند. ولی در این حین تصمیماتی میگیرد که منجر به دشمنی و جنگ و نزاع حقوقی میشود.
در این صحنه که مثل همیشه با وسواس و ظرافت عجیب فینچر کارگردانی شده، ادواردو خشمگین و عصبانی و زخمخورده و دلشکسته وارد دفتر فیسبوک میشود و با قدمهایی محکم و انتقامجو سمت میز مارک میآید. چهرهی اندرو گارفیلد خبر از غمی غیرمنتظره میدهد که با خشم و عصبانیتی انفجاری تلفیق شده. ادواردو به هیچ عنوان انتظار نداشت که چنین خنجری از مارک بخورد و سهامش در شرکت به شکلی تحقیرآمیز افت کند. در این حین شان پارکر (جاستین تیمبرلیک) همیشه از خودراضی و اعصابخردکن هم کمکی به ماجرا نمیکند و با مزهپرانیهای بیموقع و مشمئزکنندهاش حال ادواردو را خراب و خرابتر میکند. ادواردو لپتاپی را که جلو مارک بود بلند میکند و محکم روی میز میکوبد و خرد و خاکشیرش میکند. مارک جا خورده، انگار هنوز هم نمیداند چه کار کرده، انگار مثل همان صحنهی ابتدایی با اریکا که متوجه نبود حرفهایش موجب آزار و ناراحتی او شده، الان هم درک نمیکند تصمیمش چقدر به ادواردو ضربه زده و چطور رفاقتشان را ویران کرده است.
وقتی ادواردو پیش از رفتنش با بغض و عصبانیت و چشمانی تهدیدآمیز به مارک میگوید که میخواهد همه چیز را از چنگ او در بیاورد، مارک تازه متوجه وخامت اوضاع میشود. تازه میفهمد که دوست وفادار و صمیمیش را برای همیشه از دست داده و حالا هیچ کاری از دستش بر نمیآید.
۴. وقتی کوپر بزرگ شدن بچههایش را میبیند – بین ستارهای (Interstellar)
- محصول: ۲۰۱۴
- کارگردان: کریستوفر نولان
- بازیگران: متیو مککانهی، مکنزی فوی، ان هاتاوی
- امتیاز راتن تومیتوز: ۷۲%
این از آن صحنههایی است که حتی با یادآوریاش هم اشک خیلیها جاری میشود. مخاطب یک فیلم بیش از هرچیز باید از نظر حسی درگیر قصه شود، باید چیزی در فیلم ببیند و با آن ارتباط بگیرد و آدمهایی را بشناسد که سرنوشتشان برای او مهم است. فرقی نمیکند داستانی دربارهی یک باند مافیایی تعریف میکنید یا ماجرای چند دزد دریایی آب زیر کاه را نشان میدهید، یا حماسهای بزرگ از سفرهای بین ستارهای میسازید. چیزی که برای مخاطب مهم است، همین حسی است که باید برانگیخته شود. اگر این مؤلفهی مهم و کلیدی رعایت نشود، حتی بزرگترین داستانها و عمیقترین چالشها و مضمونهای بشری هم جذابیت چندانی نخواهد داشت.
نکتهای که باعث میشود بین ستارهای نولان را دنبال کنیم و عمیقا درگیرش شویم، رابطهی شگفتانگیزی است که بین پدر و دختر داستان جریان دارد. رابطهای جهانی که تکتک انسانهای روی کرهی زمین درکش میکنند و برایشان ملموس است. اگر این نکتهی کلیدی را حذف کنید، اگر مؤلفهای را که میلیونها مخاطب را به هم مرتبط میکند و احساساتشان را برمیانگیزد از معادله بردارید، با فیلمی خشک مواجه خواهید شد که هیچ حسی ندارد. حتی اگر قهرمانهای قصه بزرگترین هدف دنیا را داشته باشند و بخواهند سیارهای جدید برای بقای نسل بشر پیدا کنند، چون مخاطب از نظر حسی درگیر نشده خیلی اهمیت چندانی نمیدهد و ماجراهای قصه در ذهنش ماندگار نخواهد بود.
برای همین است که نولان اصل و اساس داستانش را بر پایهی رابطهی کوپر (مک کانهی) و مورف (مکنزی فوی در کودکی و جسیکا چستین در بزرگسالی) چیده است. حتی برای ساختن موسیقی متن بینظیر فیلم، از همین استفاده کرد. هانس زیمر در جایی گفته است که کریستوفر نولان در ابتدا هیچ چیز از داستان فیلم بین ستارهای برای او تعریف نکرد و فقط متنی دربارهی رابطهی یک پدر با فرزندش به او داد؛ هانس زیمر بر اساس این ایده تم و ستون فقرات موسیقی متن بین ستارهای را ساخت.
دلیل احساسات عمیق جاری در فیلم همین است. همهی ما هنگام تماشای بین ستارهای بیشتر از اینکه نگران پیدا کردن خانهای جدید برای نسل بشر باشیم، نگران بازگشت این پدر به آغوش دخترش بودیم. صحنهی خداحافظی کوپر با مورف را به یاد دارید که مورف با بازی حیرتانگیز مکنزی فوی چطور به پدرش التماس میکرد که بماند و نرود؟ کوپر در اینجا حرفی به دخترش میزند، میگوید وقتی به سفر دور و درازش میرود زمان برای آنها متفاوت خواهد گذشت و ممکن است وقتی بازمیگردد، همسن هم شده باشند. ایدهای دیوانهوار که کوپر برای آرام کردن دل دخترش میگوید، ولی فکرش را هم نمیکرد که روزی به واقعیت تبدیل شود.
وقتی کوپر بعد از اتفاقات مرگبار سیارهی اقیانوسی پر از آب که موجهای غولآسا داشت و هر ساعتش ۷ سال روی زمین میگذشت سرانجام به سفینهاشان بازمیگردد و به تماشای پیامهای ویدیویی مینشیند که فرزندانش در این مدت برای او فرستادهاند، با موقعیتی تکاندهنده روبهرو میشویم. پدری که آخرین بار پسر و دخترش را در کودکی و نوجوانی دیده، حالا باید بنشیند و نظارهگر بزرگ شدنشان باشد. البته مورف گویا با او قهر کرده و تا مدتها پیامی نفرستاده و در ویدیوهای پشت سر هم، پسرش تام را میبینیم که به مردی جوان (کیسی افلک) تبدیل شده و از وضعیت نابسامان زمین و زندگیاشان میگوید. ولی این تمام ماجرا نیست، کوپر که با چشمانی اشکبار و انبوهی از احساسات به صفحه خیره شده، برای لحظهای با سکوت مواجه میشود و گمان میبرد پیامها به پایان رسیدهاند. در همین لحظه مورف بزرگسال روی صفحه ظاهر میشود و حرفهایی میزند که بغض کوپر (و مخاطب) را میشکند. مورف با حسرت و اندوه و دلخوری میگوید که آن روز تولدش است و حالا دقیقا همسن پدرش شده. صحبتهای آخرشان را یادآوری میکند که کوپر گفته بود ممکن است وقتی بازمیگردد، مورف همسن او شده باشد، ولی کوپر هنوز برنگشته و در این مدت نتوانسته خبری هم به آنها برساند.
حجم احساساتی که در این صحنه جاری است تکاندهنده و عظیم است. کوپر هم باید با گذر زمان کنار بیاید و بزرگ شدن فرزندانش را بعد از تنها چند ساعت هضم کند، هم با حسرت و اندوه بدقولی به دخترش روبهرو شود.
۳. لبخند خونین – جوکر (Joker)
- محصول: ۲۰۱۹
- کارگردان: تاد فیلیپس
- بازیگران: واکین فینیکس، رابرت دنیرو، برت کولن
- امتیاز راتن تومیتوز: ۶۸%
جوکر تاد فیلیپس لحظات ماندگار و تأثیرگذار کم ندارد. تقریبا تمام صحنهها و سکانسهای فیلم جوری ساخته شدهاند که در ذهن مخاطب حک میشوند. از صحنهی رقص آرتور جلو آینه بگیرید تا گفتوگویش با دنیرو در برنامهی تلویزیونی، جوکر پر است از لحظههایی که با هدایت تاد فیلیپس و فیلمبرداری خیرهکنندهی لارنس شر و موسیقی هیلدور گودنادوتیر از همه مهمتر نقشآفرینی جنونآمیز واکین فینیکس، تبدیل به اثری ماندگار و بهیادماندنی شده است. کمتر کسی پیدا میشود که فیلم را دیده باشد و مقهور و مسحور اتمسفر تکاندهندهی آن نشده باشد.
جوکر نمونهی درست و کامل یک «فیلم خوب» است. فیلمی که تمام اجزایش در خدمت خلق یک تجربهی سینمایی منحصربهفرد برای مخاطبان قرار گرفته. با دیدنش حس میکنید که همگی با عشق و علاقه از تمام توانشان مایه گذاشتهاند تا فیلمی تماشایی و درجهیک بسازند و پاداش این زحماتشان را هم با فروش خیرهکنندهی یک میلیارد دلاری و درخشش واکین فینیکس و هیلدور گودنادوتیر در اسکار گرفتند.
فصلی که بعد از کشته شدن رابرت دنیرو در فیلم میبینیم یکی از عجیبترین تجربههای سینماست. آرتور فلک پشت ماشین پلیس نشسته و به ویرانی شهر نگاه میکند و اصلا سعی در پنهان کردن شوق و شعفش ندارد. انگار حالا تمام شهر در غم و خشم او شریک شدهاند و توفان و سیلی به پا کردهاند که حالا حالاها خاموش شدنی نیست. صحنهی مورد نظر ما وقتی شکل میگیرد که یکی از هوادارن جوکر به ماشین پلیس میکوبد و او را آزاد میکنند و جوکر زخمی و خونین برمیخیزد و با دیدن انبوه جمعیت دور و برش لبخندی از خون روی لبش میکشد.
همه چیز با غمی حماسی تصویر شده. نوع چینش صحنه و لحن موسیقی به ما میفهماند که فیلم قصد ندارد لحظهی برخاستن جوکر را بهعنوان یک عمل قهرمانانه و بزرگ نشانمان دهد. برعکس، همه چیز نشان از تهدید و ناراحتی و حسرت و اندوه دارد. موسیقی این صحنه (Call Me Joker) اصلا لحن یک موسیقی حماسی را ندارد که بخواهد خیزش یک قهرمان را نشانمان دهد، این موسیقی و این صحنه قرار است هشدار و غم بزرگ جاری در داستان را نمایان کند. همه میدانیم که از دل این خشم فروخورده و نارضایتیهای سرکوبشده چه موجودی سر برآورده و چطور مردم شهر فردی را بهعنوان قهرمان خود برگزیدهاند که بعدها بهعنوان شاهزادهی جنایت گاتهام و مأمور هرجومرج شناخته میشود.
رقص آرتور روی ماشین و در میان هرجومرج و شهر آتشگرفته از سر شوق و خوشحالی نیست، رقص دیوانهوار مردی است که حالا دیگر به ته خط رسیده و میخواهد همه جا را به ویرانی بکشد. آن لبخند ترسناکی که با خون روی صورتش میکشد، نقطهی آغاز شکلگیری یک ضدقهرمان هرجومرجطلب است که حالا حمایت مردم زجرکشیده را هم پشت سرش دارد. وقتی آدمهایی مثل آرتور فلک مدام نادیده گرفته شوند و زیر بار جامعهی بیرحم و تاریک و سیاه بمانند، انفجارشان اجتنابناپذیر خواهد بود.
۲. مواجههی آریادنی با بدترین کابوس کاب – اینسپشن (Inception)
- محصول: ۲۰۱۰
- کارگردان: کریستوفر نولان
- بازیگران: لئوناردو دی کاپریو، ماریون کوتیار، تام هاردی
- امتیاز راتن تومیتوز: ۸۷%
وقتی در سکانسهای اولیهی فیلم، سایتو از دام کاب درخواست اجرای عملیات اینسپشن و کاشتن ایدهای در ذهن کسی را مطرح میکند، آرتور (جوزف گوردون لویت) فوری نسبت به آن گارد میگیرد و میگوید که اجرای یک الهام و تلقین و کاشت واقعی و اصیل غیرممکن است چون ذهن سوژه همیشه متوجه ردپای ایده میشود و نمیتوان جوری ایدهای را در ذهن فرد کاشت که گمان کند کاملا از آن خودش است. اما دام کاب (دی کاپریو) با شنیدن این پیشنهاد به فکر رفته، پیداست چیزی روانش را آزار میدهد و انگار خاطرهی اتفاقی ناگوار از پس چشمانش بیرون آمده و چهرهاش را درگیر کرده است. کاب میداند که یک تلقین و الهام و اینسپشن واقعی شدنی است، میداند چون خودش قبلا به شکل موفقیتآمیزی اجرایش کرده، موفقیتی دلخراش و جانکاه که تبعاتش هرگز دست از سرش بر نمیدارد.
کاب در جواب آریادنی که میگفت چرا همسر در گذشتهاش مال را در طبقات رویاهایش زندانی کرده، میگوید در دنیای خواب و رویا، مال هنوز زنده است و میتواند با او صحبت کند. ولی ماجرا پیچیدهتر از این حرفهاست. احساس گناهی که کاب از مرگ همسرش میکند، نیرویی مهیب و سهمگین به او تحمیل کرده که تمام لحظات زندگیش را مختل میکند. تصویر مال که در خواب و بیداری او را احاطه کرده و رهایش نمیکند، نشانه و یادگار دردناکی است که از تصمیم او به جا مانده، تصمیمی که منجر به خودکشی و مرگ همسر دوستداشتنیاش شد.
در این صحنه، آریادنی که شبانه و بدون اجازهی کاب وارد رویای شخصی او شده، بالاخره فرصت پیدا میکند تا به پایینترین و درونیترین طبقهی این کابوس تمامنشدنی راه پیدا کند. ذهن در هم ریخته و پر از آشوب کاب خاطرات همسرش را به شکلی طبقهبندی کرده که با یک آسانسور پر سر و صدا بتواند هر وقت که میخواهد به لحظات مختلفش دست پیدا کند. در ردیف دکمههای این آسانسور طبقهای هست که با عنوان B یا زیرزمین معرفی شده؛ وقتی آریادنی میخواهد آن دکمه را بزند کاب مانعش میشود، گویی از افشا شدن چیزی بهشدت هراس دارد. بالاخره آریادنی دور از چشم کاب موفق میشود به این آسانسور غریب برود و دکمهی زیرزمین را بزند و با تلخترین کابوس کاب روبهرو شود.
البته کابوس کاب همچون پازل و معمایی تکهتکه است که هربار قطعهای از آن را میبینیم و این صحنه شاید کلیدیترینشان باشد. آریادنی وارد اتاق هتلی به هم ریخته میشود که گوشه و کنارش وسایل شکسته و وارونه افتاده، نشانهای از یک درگیری سنگین. کمی که جلوتر میرود، مال متوجه حضور او میشود. مال با چشمانی اشکبار و ناامید و خشمگین، به او خیره شده و میپرسد آنجا چه کار میکند و تا آریادنی از همه جا بیخبر بخواهد جوابی دهد، حرفی به غایت عجیب و رازآلود تحویلش میدهد. مال که تهدیدآمیز دور آریادنی قدم برمیدارد میگوید: «بذار برات یه معما تعریف کنم. فکر کن منتظر یه قطاری، قطاری که تو رو به دوردستها میبره. امیدواری ببرتت به جایی که میخوای، ولی مطمئن نیستی به همون سمت میره یا نه. با این حال اهمیتی برات نداره. حالا بهم بگو، چطور ممکنه برات اهمیتی نداشته باشه؟»
وقتی در ادامه قطعات دیگر این کابوس تکمیل میشود و میفهمیم مال از کدام قطار و از چه چیزی حرف میزده، این صحنه ابعادی عمیقتر و ناراحتکنندهتر پیدا میکند. متوجه میشویم که چرا کاب این خاطرهی غمانگیزش را در پایینترین طبقهی ذهنش دفن کرده و چرا قولی که در انتهای این معمای «منتظر یه قطاری» به مال داد و نتوانست عملیش کند، مثل خوره روح و ذهن و روانش را میخورد.
۱. آواز خواندن دورفها – هابیت: یک سفر غیرمنتظره (The Hobbit: An Unexpected Journey)
- محصول: ۲۰۱۲
- کارگردان: پیتر جکسون
- بازیگران: مارتین فریمن، ایان مککلین، ریچارد آرمیتاج
- امتیاز راتن تومیتوز: ۶۴%
آهنگ و موسیقی نقشی مهم و پررنگ و کلیدی در جهان بزرگ و حیرتانگیز تالکین ایفا میکند. در کتاب «سیلماریلیون» که شبیه انجیل سرزمین میانه است میخوانیم که ایلوواتار خالق جهان، با خواندن آواز و آهنگ خلق جهان و موجودات زندهاش را آغاز میکند و تأثیر موسیقی بر همه چیز عیان و مشخص است.
موسیقی مستقیما با ناخودآگاه همهی ما در ارتباط است. خیلی وقتها شده که با شنیدن یک نوای بهخصوص یا قطعهای از یک خواننده حسوحالمان به طور کلی دگرگون شده، انگار تحت تأثیر جادویی فرازمینی قرار میگیریم که کنترلی رویش نداریم، جادویی باستانی و بسیار قدرتمند که ریشه در تاریخ بشر دارد. پس وقتی در اولین قسمت هابیت بیلبو بگینز جوان تحت تأثیر آهنگ بینظیر دورفها تصمیمش را میگیرد تا به ماجراجویی هیجانانگیزی قدم بگذارد که هیچ کس از پایان آن با خبر نیست، کاملا دلیلش را درک میکنیم.
بیلبو بگینز آدم منظم و تر و تمیز و محتاطی است که اصلا دل خوشی از ماجراجویی و کارهای خطرناک ندارد، کارهایی که به قول او «باعث میشوند سر شام دیر برسیم». حد نهایی خواستههایش همین است که کتابهایش را بخواند و به زندگی روزمرهاش برسد و جلو در خانهاش بنشیند و چپق بکشد. حتی فکرش را هم نمیکرد روزی گندالف خاکستری دم خانهاش ظاهر شود و بدون اطلاع او درش را نشانهگذاری کند تا شبش سیزده دورف برای جلسهای مهم روی سرش هوار شوند. وقتی سرانجام میفهمد هدف این نشست غیرمنتظره چیست و گندالف چه نقش مرگباری را برای او در نظر گرفته است، به هیچ عنوان زیر بار نمیرود و قبول نمیکند از حاشیهی امن منزل و شایر خارج شود. حتی صحبتهای گندالف که از دلاوریهای نسل قبلی او میگوید هم تأثیری روی بیلبوی مبادی آداب و آرام نمیگذارد و به نظر میرسد او تصمیمش را گرفته و نمیخواهد در سفر دور و دراز دورفها برای بازپسگیری سرزمین مادریاشان ارهبور از زیر چنگال اسماگ اژدها شرکت کند.
ولی در همین حین اتفاقی میافتد، اتفاقی عجیب که ریشه در همان جادوی مرموز و غیرقابل توضیح موسیقی دارد. تورین سپربلوط شروع به خواندن آوازی میکند و بقیهی دورفها هم کمکم با او دم میگیرند. آهنگی که تورین با آن لحن و قامت کاریزماتیکش میخواند، چنان اتمسفر گیرا و تأثیرگذار و تکاندهندهای دارد که با شنیدنش خود ما هم حس میکنیم دلمان میخواهد همراه سیزده دورف سفر کنیم تا تنهاکوه را به دست آوریم. حسی از دلاوری و قهرمانباوری و ماجراجویی درونمان به جوشوخروش میافتد، حسی که انگار مدتها در اعماق دلهایمان پنهان شده بود و حالا سر برآورده. متن آهنگ و ملودی بینظیری که فیلم پیتر جکسون برای آن خلق کرده حجت را برای همه تمام میکند. دیگر لازم نیست گندالف دربارهی مزیتهای ماجراجویی رودهدرازی کند و بیشمار دلیل و برهان برای بیلبو بیاورد، یک نما کافی است تا با بفهمیم نظر بیلبو کاملا برگشته؛ وقتی میبینیم غرق در فکر و با چهرهای که اشتیاق و شعف رفتن به دوردستها را فریاد میزند در گوشهای نشسته و آهنگ شگفتانگیز دورفها را گوش میدهد.
این صحنه یکی از تأثیرگذارترین لحظات سهگانهی هابیت است و پیتر جکسون با هنرمندی تمام موفق شده چیزی را که در کتاب میخوانیم به تصویر بکشد و آهنگ دورفها را به بهترین شکل ممکن به گوش ما و بیلبو برساند. همین بخش در کتاب هابیت به این صورت آمده است:
وقتی دورفها میخواندند، بیلبو عشق جاری در چیزهای زیبا را درونش حس کرد، چیزهایی که با دست و جادو و حقه ساخته شدهاند. عشقی که حسادتی بیامان درونش ایجاد میکرد چون با تمام وجود دلش میخواست عطش درون قلب دورفها را حس کند.
در همین لحظه رگههایی از دلاوریهای خانوادهاش درونش بیدار شد و از ته دل آرزو کرد که بتواند کوهستانهای بزرگ را از نزدیک ببیند و صدای تکان خوردن برگهای کاج و آبشارها را بشنود، آرزو کرد به دل غارهای ناشناخته بزند و به جای عصا، شمشیری بُران به دست بگیرد. از پنجره به بیرون نگاه کرد و ستارهها را دید که در دل آسمان تاریک بر فراز درختان میدرخشیدند.
وقتی این صحنه را در فیلم ببینید، تمام حسهای درونی بیلبو بگینز برایتان ملموس و قابل درک میشود. میفهمید که چرا صبح روز بعد به یکباره انگار آدم دیگری شده و دوان دوان و خوشحال به دنبال دورفها میرود. جادوی موسیقی کار خودش را کرده است.
منبع: indiewire