۱۳ نمایشنامه خواندنی از اکبر رادی؛ چخوف تئاتر ایران

۱۳ نمایشنامه خواندنی از اکبر رادی؛ چخوف تئاتر ایران

در تاریخ نمایشنامه‌نویسی ایران چهره‌های نامداری وجود دارند که آثار ماندگاری به جا گذشته‌اند. یکی از بهترین آ‌ن‌ها اکبر رادی است که به دلیل آشنایی با ارکان نمایش و درام و مهارت در دیالوگ‌نویسی به چخوف ایران مشهور است.

شخصیت‌های آثار رادی روشنفکرانی هستند که خصلت‌های طبقه‌ی مرفه نمایشنامه‌های چخوف را دارند، افرادی افسرده و ناامیدند که تن به کار نمی‌دهند و زانوی غم بغل گرفته‌اند. بهترین توصیف درباره‌ی اکبر رادی، هنرمندی پیشگام که نقشی اساسی در شکل‌گیری تئاتر متفکرانه داشت، سطری از شعر شاملو است: «یگانه بود و هیچ کم نداشت.» در این مطلب قصد داریم ۱۳ نمایشنامه‌ی او را معرفی کنیم، اما پیش از آن زندگی‌اش را مرور می‌کنیم.

اکبر رادی روز دهم مهرماه سال ۱۳۱۸ در رشت به دنیا آمد. فرزند سوم در میان شش برادر و خواهر بود. پدرش حسن و مادرش ام‌البنین به سختی کار می‌کردند تا تاثیر ورشکستگی پدر که کارخانه‌ی قندریزی کوچکی داشت را کم کنند. او بعد از پایان سال چهارم دبستان در دبستان عنصری رشت همراه خانواده به تهران آمد. دو کلاس آخر مقطع ابتدایی را در دبستان صائب تهران گذراند. دوره‌ی متوسطه‌ی را سال ۱۳۳۸ در دبیرستان رازی به پایان رساند. همان سال وارد دانشگاه تهران شد و در رشته‌ی علوم اجتماعی شروع به تحصیل کرد. بعد از فارغ‌التحصیل شدن از دانشگاه و گذراندن دوره‌ی تربیت معلم از سال ۱۳۴۱ تدریش در کلاس سوم و ششم دبستان مدرسه‌های بامشاد و شهرام را در جنوب تهران شروع کرد.

در دهه‌ی ۳۰ شمسی بعد از تماشای تئاتر «خانه عروسک» هنریک ایبسن عاشق تئاتر و نمایشنامه‌نویسی شد. اولین نمایشنامه‌اش را در سال ۱۳۳۸ با نام «روزنه آبی» نوشت و دو سال بعد به کمک احمد شاملو منتشرش کرد. رادی سه سال بعد نمایشنامه‌ی «افول» را با سرمایه‌ی گروه ادبی طرفه منتشر کرد که رویدادی مهم در عرصه‌ی تئاتر ایران محسوب شد. خسرو هریتاش، از کارگردانان موج نوی سینمای ایران، به ساخت فیلمی بر اساس نمایشنامه‌های رادی علاقه‌مند شد، حتی فیلمنامه‌ای هم بر مبنای نمایشنامه‌ی «افول» نوشت اما پروانه‌ی ساخت‌اش صادر نشد.

رادی در سال ۱۳۴۷ نمایشنامه‌ی «ارثیه ایرانی» یکی از مهم‌ترین متن‌های نمایشی دهه‌ی چهل را منتشر کرد. اهمیت این اثر تا جایی بود که پانزده سال بعد در دهه‌ی شصت نسخه‌ی دیگری از همین اثر را با نام «تانگوی تخم مرغ داغ» نوشت. گفته می‌شود محمود کیانوش در سال ۵۶ کتابی در نقد و تحلیل نمایشنامه‌های رادی نوشت ولی این کتاب هیچ‌وقت منتشر نشد.

اولین داستان‌اش با نام «موش مرده» را در هفده سالگی در روزنامه کیهان منتشر کرد. مهم‌ترین داستان‌اش «باران» در مجله‌ی اطلاعات جوانان منتشر شد و جایزه‌ی اول مسابقه‌ی داستان‌نویسی این مجله را به دست آورد. مجموعه‌داستان‌های کوتاه‌اش در سال ۱۳۴۹ با نام «جاده» منتشر شد. رادی که یادداشت و مقاله‌نویس چیرده‌دستی بود، نقدها و تحلیل‌های خواندنی درباره‌ی صادق هدایت، آخوندزاده، چخوف، آرتور میلر و… نوشت. او که به گفته‌ی محمد رضایی راد، نویسنده و کارگردان تئاتر: «درام نویسی بود که در هیچ ادباری قلم خود را بر زمین نگذاشت. نه نان به مظلمه فروخت و نه به دام سخافت مضحکه‌نویسی برای جعبه‌ی جادوی سیما افتاد. تنها کسی بود که به تمامی شایسته‌ی عنوان نمایشنامه‌نویس بود. ما می‌توانیم آثار او را دوست داشته باشیم یا نداشته باشیم، برخی را بپسندیم و برخی را نپسندیم – به هر حال این حق ماست – اما نمی‌توانیم او را به عنوان تنها کسی که پاس حرمت نمایش را داشته ‌است بزرگ و عزیز نداریم.» بعد از مدت‌ها مبارزه با سرطان مغز استخوان در ابتدای اولین ماه زمستان سال ۱۳۸۶ شمسی درگذشت.

۱- از پشت شیشه‌ها

نمایشنامـه‌ی «از پشـت شیشـه‌ها» بـا پنج شـخصیت مریم، بامـداد، خانم و آقاى درخشـان و خدمتـکار، در ظاهـر، روایت داسـتان دو خانـواده‌ی متفاوت با تضادهایى در فرهنگ و سـبک زندگـى آن‌هـا اسـت. اما بـا مطالعـه‌ی دقیق‌تر، بـه لایه‌هـاى پنهان داسـتان کـه رخدادهاى تاریخـى و سیاسـى مهمـى را روایـت می‌کنند، پـى می‌بریم. نویسنده به طور مسـتقیم به زمان اثر اشـاره نمی‌کند، اما در بین گفت‌وگوهـاى خانم و آقـاى درخشـان، کلیدهایى بـراى درک تاریخ، شـرایط و زمان در اختیار خواننـده می‌گذارند.

ایـن نمایشنامـه بعد از تاثیر پذیرفتن نویسنده از رویدادهـاى دهـه‌ی چهل کـه مصادف اسـت با شروع انقلاب سـفید – مجموعـه‌اى از برنامه‌هـاى اصلاحى، اجتماعـى و اقتصـادى در دوره‌ی پهلـوى دوم – نوشته شد.

بامداد جلیلی، نویسنده‌ی نمایشنامه‌ی «از پشت شیشه‌ها» در اتاق خانه‌اش در محله‌ی قدیمی تهران با عصا نشسته است و آدم‌هایی را می‌بیند که به دنبال ترقی، پیشرفت اجتماعی و پول درآوردن هستند اما نمی‌دانند که مثل مگس‌هایی که مدام وزوز می‌کنند، حرف‌های تکراری و بی‌فایده‌شان دوروبر جسم است نه روح و روان.

ما صدای درون بامداد و قضاوتش نسبت به دیگران را از خارج از صحنه می‌شنویم. بامداد و همسرش، مریم که معلم است و بازنشسته می شود از خانم درخشان و همسرش پذیرایی می‌کنند که مدام به خانه‌ی آن‌ها می‌آیند و از آرزوهایشان که به وقوع می‌پیوندد می‌گویند. مدام برای زندگی نسخه می‌پیچند و بامداد را که در این محله‌ی قدیمی زندگی می‌کند سرزنش می‌کنند.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «از پشت شیشه‌ها» که توسط نشر قطره منتشر شده، می‌خوانیم:

«اتاقی است خاکستری. دری سمت چپ، دری سمت راست، پنجره ای روبه رو. جلوی پنجره پرده خاکستری رنگی افتاده است. دو سه تابلو، یک گرام، یک کوزه عتیقه و یک کتابخانه کوچک تزیینات اتاق را تشکیل می دهند. وسط، یک میز بزرگ کشودار، و سه طرف آن سه صندلی دیده می شود… نور باید به گونه ای تنظیم شود که حرکت زمان را ثبت کند، و نوسان آن از بامداد به سوی غروب است… بامداد روبه روی ما پشت میز نشسته، سرش پایین افتاده، چیز می نویسد. لباس خاکستری رنگی پوشیده است. یک دم از نوشتن می ماند، پکی به سیگارش می زند و فکر می کند؛ سپس بلند می شود و به کمک چوب زیربغل می رود گرام را روشن می کند. موزیک ملایمی پخش می شود… در این وقت انگشتی به در می خورد و مریم از سمت چپ وارد می شود. لباس خاکستری پوشیده، جوان و ظریف و شاداب است و یک گلدان چینی در دست دارد.

مریم: بامی جان، سلام.

بامداد: سلام.

مریم: گلای قشنگیه، نه؟

بامداد: (با نگاهی به گل.) کی اومدی؟»

کتاب از پشت شیشه ها اثر اکبر رادی

۲- پلکان

این نمایشنامه‌ی تراژدی اجتماعی و واقع‌گرا درباره‌ی پروسه‌ی شکل‌گیری یک سرمایه‌دار از شروع تا فروپاشی است که در پنج پرده نوشته شده. در تابلوی اول، «آن شب بارانی» که در تابستان ۱۳۳۳ و روستای پسیخان رشت می‌گذرد، شاهد دزدی گاو شیرده آقا گل هستیم. او با این گاو و کشت بادام چرخ زندگی‌اش را می‌چرخاند که هم‌زمان با پوکی بادام‌ها و دزدیده شدن گاوش چاره‌ای جز پذیرش سرنوشت تراژیک تحمیل شده بر خود نخواهد داشت. در ادامه پی می‌بریم که بلبل فروشنده‌ی دوره‌گردی است که گاو آقا گل را دزدیده و از فروش آن ۳۰۰ تومان به جیب می‌زند. تابلوی دوم، در همان روستای پسیخان و پاییز ۱۳۳۵، بلبل صاحب دکه‌ی جگرکی شده و از حاج عمو کلوچه‌پز دختر ترشیده‌اش را خواستگاری می‌کند، و این لحظه با طرد بمانی همراه می‌شود که به او وعده‌ی زندگی مشترک داده است. بمانی هم در همین شب خود را در رودخانه غرق می‌کند. تابلوی سوم، «زمستان شهر ما» نام دارد که در دکان دوچرخه‌سازی بلبل و زمستان ۱۳۴۱ می‌گذرد. بلبل حالا که داماد حاج عمو شده و با فروش خانه‌ی در حال ویران حاج عمو برای خود دکان دوچرخه‌سازی و دوچرخه‌فروشی راه انداخته است. او در این دکان به داد و ستد و بیشتر به سرکیسه کردن آدم‌ها مشغول است. در حالی‌که زن شاگردش اسکندر از شدت درد و به دلیل نداشتن ۵۰۰ تومان می‌میرد . تابلوی چهارم به نام «آفتاب برای سلیمان» در آغاز بهار ١٣۵٠ و دفتر ساختمانی بلبل در گلسار رشت شکل می‌گیرد. بلبل مردی به نام سلیمان را در مستراح ساختمان در حال احداث حبس می‌کند، به این دلیل که او در برابر چشم دیگر کارگردان اعتراض کرده که با هیجده تومان نمی‌توان شکم شش سر عائله را سیر کرد. در این بین چند کارگر وساطت می‌کنند که بلبل سلیمان را از مستراح آزاد بکند تا خون در رگ‌هایش جریان بیابد و از سرماخوردگی احتمالی جان سالم در آورد. اما بلبل از پلیس کمک می‌خواهد تا آشوب کارگران را سرکوب کند، و در نهایت جسد یخ‌زده سلیمان را سوار بر فرغون به داخل دفتر ساختمانی بلبل می‌آورند و… در تابلوی پنجم که «مکث» نام دارد و مربوط به تابستان ۱۳۵۷ و خانه ویلایی بلبل در فرمانیه تهران می‌شود، بلبل درصدد است تا با وصلت پسرش سعید با ثریا آهنچی ارتباط مالی و امکان سرمایه‌دار شدن خود را بیش از پیش گسترش دهد. بلبل که سابقه‌ی سکته دارد این بار نیز با توجه به بی‌تفاوتی فرزندش سعید حرص می‌خورد، و دقایق آخر را با پاشویه یحیی، نوکر وفادارش سپری می‌کند. در حالی‌که می‌پندارد یحیی می‌خواهد او را با کارد میوه‌خوری بزند. در حالی‌که یحیی مظلومانه خود را عقب می‌کشد تا فقط شاهد سقوط و فروپاشی یک سرمایه‌دار باشد. سرمایه‌داری که بارها به اعضای خانواده‌اش ضربه زده است.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «پلکان» که توسط نشر قطره منتشر شده، می‌خوانیم:

«آقاگل: یه تیکه زمین داشتم واسه خودش اون‌جا افتاده بود. خبط کردم امسال عوض خیار و گوجه‌فرنگی یه تیغ بادوم کاشتم. اون هفته زنبیل ور داشتیم با عنایت و مونش رفتیم سر بته‌ها. این همه بادوم، قدرت خدا یه پیله‌ش سالم نبود؛ از دم پوک. آره مشتی آقا، اون زمینش بود، اینم دار و ندار ما یه دونه گاو.

مشتی‌آقا: بد بیاریه دیگه، وقتی بیاد رج می‌زنه. حالا فکر منو بکن که به مشتری چی بگم.

آقا‌گل: نشسته‌م عنایت بیاد، بلکه خبری بیاره.

مشدی‌آقا: یه سطل شیر نقلی نیستا؛ اما خب، طلا خانمت واسه من خیلی اغر داشت. اصلا این دو ماهه شیرش شده بود رونق دکون. حیوون نمی‌دونم کجاها می‌چرید، شیرش انبست می‌شد عین خامه. مشتری‌های منم که می‌شناسی، بیشتری مال همین کلوچه‌پزی بودن دیگه. می‌اومدن به هوای شیر دو قلم جنسم می‌بردن… اما چه پوستی داشت آگل، طلایی مث کرک ابریشم.»

کتاب پلکان اثر اکبر رادی

۳- مرگ در پاییز

این نمایشنامه درباره‌ی زندگی پیرمردی به نام مشدی و خانواده‌اش است. کشدی پس از رفتن پسرش کاس آقا به رودبار،که از ترس «اجباری» انجام شده، احساس تنهایی و پیری می‌کند. دخترش ملوک، که با شوهرش، میرزا جان، اختلاف دارد، به خانه‌ی مشدی و گل خانم، همسر مشدی پناه اورده است. مشدی، اسبی را گویی به امید کم کردن خلا ناشی از غیبت پسرش، از مردی کاسب‌مسلک به نام نقره می‌خرد اما اسب بیمار شده و جان می‌دهد. مشدی که به خاطر مشکلات زندگی و دلتنگی برای تنها پسرش بی‌طاقت شده، در هوایی طوفانی و برفی و بی‌توجه به خشدارهای دوستان و خانواده‌اش، قصد دارد به رودبار برود. چند ساعت بعد، یکی از مردان آبادی او را که در برف گرفتار شده، پیدا می‌کند و به خانه‌اش می‌برد. پیرمرد اما طاقت نمی‌آورد و جان می‌دهد.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «مرگ در پاییز» که توسط نشر قطره منتشر شده، می‌خوانیم:

«ملوک گوشه ایوان به نبش صندوق تکیه داده، افسرده و تلخ نشسته است. دهان آرام، گونه های شکسته و موهای کاه دودی که از دور سفیدی می زند. بیست و پنج ساله است. دورتر – وسط ایوان – گل خانم مشغول بافتن یک لنگه جوراب پشمی است. زنی است میانه سن، با دست های چابک و دماغ کشیده نجیب شمالی، که ضمن بافتن، ترانه کهنه غمناکی را زیر لب زمزمه می کند.

گل خانم: «چقدر جنگل خوسی، ملت واسی، خستانوبستی؟ می جان جانانای… تره گوما میرزا کوچیک خانای…»

صدای غمگین یک پرنده.

گل خانم: نمی دونم «رودبار» چه خبره. با این هوا باید اون جا برف اومده باشه.

ملوک: اون جا چی کار می کنه؟

گل خانم: معلوم نیس؛ خدا عالمه… بچگی کرد نرفت اجباری. رولجبازی خودشو آواره کرد. به اش گفتم: کاس! بیا از خر شیطون پایین، خودتو دربه در نکن. چشم هم گذاشتی دو سالت تمومه. تو یه نگاهی به مشدی بکن. آدم که نیس؛ نعشه. فوتش کنی می افته. تو حکم عصای دس اونو داری. اگه بذاری بری دق می کنه… خیال می کنی ذره ای به دلش اثر کرد؟ اصلا خوف ورش داشته بود.

ملوک: سر راه ش که می رفت، من رو پله نشسته بودم داشتم برنج پاک می کردم. اومد بالا. براش چایی گذاشتم. کلوچه آوردم. گفت: ملوک، چی می خوای واست بیارم؟ گفتم: سلامت باشی برادر. خندید؛ اما دیدم منقلبه.

گل خانم: نمی دونم، نمی دونم. دلم خیلی شور می زنه. ولایت غربت؛ اونم این! می دونی که چه اخلاقی داره. مث شیشه می مونه. همه جام به اش سخت می گذره. (به بافتن ادامه می دهد.) به حساب رفته اون جا زیتون چینی! تازه مشدی می گفت: از وقتی جاده «رودبار» و ورداشتن، مردم اون جا خودشون دارن از بی کاری سگ می زنن.»

کتاب مرگ در پاییز اثر اکبر رادی

۴- شب روی سنگفرش خیس

نمایشنامه‌ی «شب روی سنگفرش خیس» توسط غلامحسین مجلسی، استاد بازنشسته‌ی ادبیات، روایت می‌شود. وقایع قصه حول محور خانواده‌ی او – دخترش نوشین و خواهرش رخساره – رخ می‌دهد. ناهید، همسر مجلسی، دو سال است که از مجلسی جدا شده و بعد از گرفتن خانه و اموال او به عنوان مهریه ایران را ترک کرده است. بنابراین مجلسی و دخترش آپارتمانی از ابوالفضل گلشن اجاره کرده‌اند. از یک سال پیش رخساره که شوهرش را در اثر بیماری از دست داده نیز به خانواد‌ه‌ی مجلسی پیوسته است و در همان زمان برای پرداخت بدهی‌های به جا مانده از بیماری شوهرش صد هزار تومان از گلشن قرض گرفته و چکی به موعد شش ماه برای ضمانت به همین مبلغ به او سپرده است. در ابتدای داستان مژدهی – همکار سابق مجلسی – نامه‌ی دعوت دوباره‌ی مجلسی را به دانشگاه برای او می‌آورد. در همان زمان گلشن برای مطالبه‌ی مبلغ بدهی رخساره سه هفته مهلت تعیین می‌کند. مجلسی برای پرداخت بدهی تصمیم به فروختن قالیچه‌ی ابریشمی می‌گیرد اما حامد خواهرزاده‌ی ناهید در همین زمان با ارائه‌ی سند قالیچه که به نام ناهید است آن را مطالبه می‌کند و این خانواده را برای فراهم کردن مبلغ بدهی بار دیگر به تنگنا می‌اندازد. در این میان مجلسی به فکر کمک گرفتن از آرمین – دانشجوی دوره‌ی دکتری ادبیات و شاگرد سابق مجلسی – می‌افتد. آرمین برای فراهم کردن پول، دو نسخه‌ی خطی به مجلسی می‌دهد اما موفق به فروش آن‌ها نمی‌شوند. با فرا رسیدن شب یلدا که موعد پرداخت مبلغ چک و تولد نوشین است، گلشن برای مطالبه‌ی پول می‌رسد اما با خواستگاری از رخساره مشخص می‌شود که در پس این ماجرا نیت دیگری نهفته بوده است. رخساره با پی بردن به نیت گلشن و رد درخواست او ضرورت بیشتری برای پرداخت بدهی حس می‌کند و نزد فلکشاهی – پزشک متخصص قلب و همسایه‌ی آپارتمان – می‌رود. بعد از رفتن رخساره و تنها شدن نوشین، حامد برای اخاذی از مجلسی سر می‌رسد اما با آمدن آرمین آپارتمان را ترک می‌کند. آرمین با فروش کتابخانه‌ی شخصی خود مبلغ بدهی را فراهم کرده است اما مجلسی آن را نمی‌پذیرد. رخساره نیز با چکی که از فلکشاهی دریافت کرده بازمی‌گردد و در پایان نویسنده داستان را با خودکشی نوشین به پایان می‌رساند.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «شب روی سنگفرش خیس» که توسط نشر قطره منتشر شده، می‌خوانیم:

«مجلسی: پاییز امسال هوا سرد بود و ما دو سالی می‌شد که در یک آپارتمان دوبلکس زندگی می‌کردیم. من بعد از بیست و پنج سال تدریس، تقریبا سه سالی بود که بازنشسته شده بودم. و بازنشستگی هر چند نوعی تعطیلات خصوصی یا دوره زندگی با خاطرات است، اما برای من روی هم کسالتبار و یکنواخت بود: در سکوت، ساعت‌ها نشستن و گوشه‌ای سیگار کشیدن، سرکشی به آکواریوم و پرورش ماهی، مطالعه متن‌های قدیمی و ضبط لغات خارجی. مقابله و اصلاح ترجمه‌های ادبی، یا چه می‌دانم… این یک ساله آپارتمان ما را خواهرم – رخساره – اداره می‌کرد و ما از جهت امور داخلی کلا مشکلی نداشتیم؛ اگر چه نوشین من تاسف می‌خورد که چرا دم دستت عمع رخسار نیست، و نمی‌تواند در کارهای خانه به‌اش کمک کند – صدای پیانویش را می‌شنوید؟ او دختر بسیار شفاف و مهربانی بود و با نگاه ملایمی که انگار توی مه شناور است، به دور، به فضای خالی خیره می‌شد.»

کتاب شب روی سنگ فرش خیس اثر اکبر رادی

۵- آمیزقلمدون

«آمیزقلمدون» نمایشنامه‌ای درباره‌ی شخصیت ساده و به ظاهر مضحکی است که در وارونگی‌های زندگی، تحقیر و نابود می‌شود. این نمایش از ما می‌پرسد آیا حقیقتا ادب مرد به ز دولت اوست یا نه؟ و در این عمر می‌شود به زیبایی هم فکر کنیم؟ هر سه پرده (جنین، رؤیا، تولد) در مکانی ثابت، می‌گذرد: هال خانه‌ی شکوهی.

در پرده اول (جنین) شکوهی، تحصیلدار مالیه که بازنشسته است، زندگی کسالت‌باری در کنار همسرش شوکت می‌گذراند. شوکت همه‌ی عمرش را وقف خانه‌داری و صرفه‌جویی کرده. دختران سفید و سبزه‌شان، ماندانا و رکسانا شوهر کرده‌ و رفته‌اند، اما همه‌ی فکر و ذکر شکوهی بوده‌اند و هنوز هم هستند. در پرده‌ی دوم (رؤیا) این دو دختر به رؤیای پدر می‌آیند و قاب سیگار نقره و فندک طلا، به پدر هدیه می‌دهند و می‌خواهند پدر قصه‌ی حسنک سرشکسته (خارکن) را برایشان بازگو کند. در پرده‌ی سوم، متوجه می‌شویم به موازات آن قصه‌ی حسنک، خود شکوهی هم، در زمان به دنیا آمدن ماندانا، قبول نکرده (که در ازای مبلغی به پیشنهاد مشاور مالیاتی یک شرکت تولیدی که لای یک قرآن بغلی چکی گذاشته بوده) رقم مالیات پرونده‌ای را تغییر دهد. و پس از آن هم رفته قلیان کشیده است. این تنها، یک نمونه از خصلت انسانی شکوهی در زندگی است. ولی شوکت ظاهرا دیگر خسته شده است؛ و در این مظلمه‌ زندگی خود را محق می‌داند که با سفری یک ماهه با دوستش حشمت خانم، تنوعی در این زندگی ایجاد کند. چرا شوکت بجای همراه شدن با شکوهی، با حشمت همراز است؟ شکوهی، که خطاط است، فکر می‌کند به آخر خط رسیده است. کل این روش زیستن، به نوعی اشاره به پوچی زندگی دارد. هرچند دلخوشی شکوهی افتخارات گذشته‌اش است.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «آمیزقلمدون» که توسط نشر قطره منتشر شده، می‌خوانیم:

«آقای شکوهی کنج کاناپه لمیده، پا روی پا مشغول مطالعه روزنامه است. رب دشامبر بلند آبی پوشیده، عینک ضخیمی به چشم دارد و قیافه اش تحت تاثیر مطلبی که می خواند، دقیق و اندکی متعجب می نماید. صدای کلید توی در بیرون. شوکت با مانتو و روسری طوسی، و ساک پری در دست و غرغرکنان وارد می شود.

شوکت: به مردکه می گم: جعفرآقا، انقده شمبلیله نذار، کوکو تلخ می شه از دهن می افته. می گه: ای به چشم، شما سر بخواه! اما تا دو کلمه با این بی بی خانومه سرم گرم شه ها، شمبلیله رو کود می کنه رو سبزی. وا! گفتم حالا به مردکه چی بگم؟

شکوهی: می گه یه مرتاض هندی پیدا شده…

شوکت: کجا؟

شکوهی: این جا نوشته.

شوکت: گفتم: جعفرآقا، تو که می دونی، من و شکوهی شب ها یه خورده ای سبک می خوابیم. سوپی، ماستی، همین سالادی. سالادم که می دونی، حسنش به چندتا برش کلم قرمزه. آخه اینم کلمه تو می آری؟ همچی می کنه ها! (یک دستش را به کمرش می زند.) حاج خانوم، شما خیالت من این کلمو رو زباله جستم؟ نخیر! پول گرفته آورده این جا. گفتم: من چی می گم، این چی می گه. هیچی! یه نگاهی به اون خرطومش کردم و اومدم.

شکوهی: اصلا تو بی خود دهن به دهن این جعفرآقا می ذاری. یه بته کلم این حرف ها رو نداره.

شوکت: د من واسه خودم نمی گم که.

شکوهی: اگه واسه من می گی، فکرشم نکن مطلقا! من یه شکم دارم قد یه گنجشک. شد شد، نشد نشد.»

کتاب آمیز قلمدون اثر اکبر رادی

۶- پایین، گذر سقاخانه

«پایین، گذر سقاخانه» در دوازده تابلو در دهه‌ی محرم می‌گذرد و اسطوره‌ی شهادت را بار دیگر زنده می‌کند. آن‌که مظلومانه و خاموش کشته می‌شود بی‌تجمل زندگی کرده، دست مظلومان را  گرفته، مخالف ظلم و خیانت است اما از پشت خنجر می‌خورد. او شهید خواهد بود و وجودش، معجزه می‌آفریند.

دو نماد، کلیدی هستند: پیرمرد و دختربچه‌اش و زن پوشیه‌دار و فرزند افلیج‌اش که سایه‌وار از کنار دیگران رد می‌شوند. پیرمرد نگران است. شاید نگران آینده‌ی دخترش؛ که دست دخترش را سفت و محکم می‌گیرد و می‌رود. ولی زن امیدوار است و دل به معجزه بسته است و به درخت دخیل می‌بندد. این درخت، پیش از این هم مورد احترام باورمندان بوده است. کی باورها به نتیجه می‌رسند و شفا می‌یابیم؟ ‌زمانی که با خودباوری معجزه را در وجودمان زنده کنیم. و فقط منتظر لطف و مرحمت از عالم بالا نمانیم.

شخصیت‌های اصلی قصه، طاهر و فری، دو دوست قدیمی و از کشتی‌گیران ماهر محله‌ای معروف به سقاخانه هستند. داستان از لحظه‌ی دیدار این دو مرد جوان و دلیر و پس از مسابقه‌ی کشتی شروع می‌شود. مسابقه‌ای مهم که فری به دلیل آسیب‌دیدگی در آن شرکت نمی‌کند و طاهر بی‌خبر از موضوع به مبارزه با حریفان می‌پردازد و قهرمان می‌شود. او بلافاصله بعد از پایان مسابقه پیش فری می‌رود و جویای احوالش می‌شود تا دوستی را محکم‌تر کند. رابطه ای که در آینده‌ی نه‌چندان دور، تحت تاثیر ماجرایی عاشقانه قرار گرفته، متحول می‌شود. ماجرای عاشقانه، با پری دختر جذاب حاجی میناچی یکی از بزرگان، ارتباط دارد. دختر از صمیم قلب، به طاهر دل‌بسته، با رفتارها و نوشتن نامه علاقه‌اش را نشان می‌دهد. در سمت دیگر، فری، عاشقانه پری را می‌پرستد و به او فکر می‌کند.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «پایین، گذر سقاخانه» که توسط نشر قطره منتشر شده، می‌خوانیم:

«پری جلوی سقاخانه ایستاده، در حال روشن کردن شمع است. طاهر در صدای دلنواز پری نامه را توی پاکت گذاشته با نفس ملایمی آن را می بوید و همراه با آخرین جمله های پری در پیچ کبابی ناپدید می شود. هم زمان فری از سمت سقاخانه به صحنه می آید. پری را از روی قواره و چادرش شناخته، می ماند و در وضعیتی پهلو به پهلو و حدودا پشت کرده به هم.

فری: پری خانم … سلام علیکون!

پری: اوا شمایین آقا فری؟ (رویش را می گیرد)

فری: اجر شوما با آقا ابوالفضل.

پری: من داشتم از این وری می رفتم.

فری: اگه طرفای بازراچه می رین، تا چارسو دنبال تون بیام؟

پری: دارم می رم فاطمیه.

فری: دیشبی که اذیت نشدین؟

پری: واسه چی؟

فری: یارو جیگوله.

پری: نه … متشکرم.

فری: کاری سرش آوردیم که مزه ش هنوز زیر دندون شه.

پری: دیگه اون جورم دیگه…»

کتاب پایین، گذر سقاخانه اثر اکبر رادی نشر قطره

۷- ملودی شهر بارانی

نمایشنامه در چهار پرده (بوی باران لطیف است، شب‌های گیلان، این مه وحشی و تا صبح آبی) در دوران بعد از جنگ جهانی دوم در رشت می گذرد. صحنه ثابت است: اتاق پذیرایی خانه‌ی مرحوم صادق‌خان آهنگ. تصویر این مرحوم روی دیوار در ابتدا، میانه و انتهای نمایش، مثل روحی هوشیار کننده با ذهنیات مهیار پسرش صحبت می‌کند.

مهیار پس از هفت سال تحصیل در لوزان سوئیس (کشور بی‌طرف در جنگ) با مدرک دکتری حقوق و کتاب قانون به خانه برگشته و می‌خواهد تا چند روز دیگر به لوزان برگردد. آفاق مادرش می‌خواهد مهیار بماند. مهیار که بعد از مطالعه‌ی آثار سارتر به نوعی اصالت وجود و اگزیستانسیالیسم رسیده هنوز نمی‌داند زندگی چیست. صحبت‌های جمع (برادرش، بهمن؛ خواهرش ماری؛ و پسر پیشکار قدیمی‌شان، سیروس؛ و دخترش، گیلان) درباره‌ی عدالت و نظام ارباب و رعیتی است. تنش شدید و دعوا بین بهمن و سیروس از سر نادانی و ناآگاهی است. سیروس بازیگر تئاتر است. بهمن هم مثل هنرپیشه‌های هالیوود رفتار می‌کند و می‌پوشد حتی اگر به نظر مادرش زنانه به نظر برسد. بهمن که بازرس استانداری است سیروس را متهم می‌کند در خانه‌ی آن‌ها مجانی نشسته است. او به اتحادیه پول می‌دهد تا روبروی استانداری شورش کنند. این اختلاف نظرها همراه است با گفت‌و‌گو درباره‌ی روسیه‌ی تزاری و شورش‌های کمونیستی. بهمن از طرفداری دو آتشه‌ی رایش و هیتلر به سوی داستایوسکی و گوگول و نیچه و صادق هدایت رفته است. سیروس هم در اجرای نمایش تارتوف مولیر نقش بازی می‌کند. او بهمن را به سانچو، پیشکار دن‌کیشوت تشبیه می‌کند. اما نظر مهیار این است که جنگ تمام شده و دیگر از هولوکاست وحشیانه و کوره‌های آدم‌سوزی تنها خاطره‌ای عمیقا دردناک به‌جا مانده و باید از امروز صحبت کرد. مهیار می خواهد به سوئیس بازگردد تا مقاله‌ای درباره‌ی جنگ‌های بشر بنویسد.

در مقابل مهیار، گیلان است که به‌ جای حرف و رسیدن به پوچی و کتاب نوشتن، می‌داند که باید دست‌به‌کار شد. او معلم هفده بچه است و می‌خواهد برای آن‌ها کفش بخرد. هم اوست که در لحظه‌ی آخر، مهیار را با طرز فکر و عملش جذب می‌کند. مهیاری که قصد دارد ساعت پنج عصر حرکت کند، چمدان‌اش را برمی‌دارد تا به خانه‌ای که سندش به اسم خودش است برگردد. در پایان، بهمن تنها بین نوشیدن آن داروی سیاه و مرگ خودخواسته سرگردان است.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «ملودی شهر بارانی» که توسط نشر قطره منتشر شده، می‌خوانیم:

«در روشنایی کدر نیمه شب طرح مات هیکل مهیار دیده می شود که با یک چراغ نفتی فیروزه ای پشت به ما و رو به عکس صادق خان آهنگ ایستاده است. یک شعاع نورانی آهسته روی قاب عکس می افتد. آهنگ از توی عینک نگاهی به مهیار می کند و لبخند خفیفی روی لبش نقش می بندد.

آهنگ: می دونستم که می آی… اومدی؛ ولی چرا این همه تاخیر؟ هفت سال! هفت سال و این همه صبر و انتظار! ـ با این که آرزوی من همیشه خوشبختی تو بوده، که در درس و مشق محصل نمونه دبیرستان «شاهپور» بودی، اصلاً دلم گواهی نمی داد که از رشت راه بیفتی یکسره بری سوییس. یک شاخه ترکه، اونم در آستانه جنگ و دور از شهر و دیار و دلبستگی ها… از اینکه دکترای حقوق تو گرفتی و اهل حق و عدالت و محکمه قضایی شده ی، احساس فخر می کنم. و چقدر خشنود می شدم اگر مقالات و اون کتاب قانون تو همین جا در ایران، حتی رشت خودمون می نوشتی که مایه غرور ما و افتخار گیلان بشی.

رشت ما گرچه به زیبایی لوزان نیس، دانشگاه و پارک و عمارت های بیس و پنج اشکوبه نداره، اما هنوز توی این کوچه های سنگ بست بارانی، فایتون های دو اسبه و خیابان های مه آلود، زندگی جریان و جنب و جوش داره. بیا، مهیار من! حتی در غیبت من، وقتی که نیستم بیا. و اگه دیررسیدی… سری هم به کوه بزن. (در حالی که به ساعت جیبی اش نگاه می کند.) گلی، گلابی، حمدی…

نور می رود. آهنگ در قاب نشسته دوباره عکس می شود. مهیار چراغ را روی میز تحریر می گذارد، می آید توی مبل می افتد و در پرتو ضعیف صحنه چشم هایش را می بندد. در سکوت صدای وهمناک باران رفته رفته بلند شده، سپس به تدریج فرو می نشیند. صدای پژمرده یک خروس. نور نارس صبح است… میرسکینه با سینی صبحانه می آید. پیرزن کم جثه مریض احوالی است که لچکی به طرز روستاییان گیلان به سرش بسته است.

میرسکینه: آو، با لباس خوابیده بودین آقا؟

مهیار: به این زودی صبح شد؟

میرسکینه: (سینی را روی میز مستطیل می گذارد.) توی سالن برای شما رختخواب انداخته بودم. پایینم تخت بود، بخاری، گرم و نرم…»

کتاب ملودی شهر بارانی اثر اکبر رادی

۸- هاملت با سالاد فصل

نمایشنامه‌ی «هاملت با سالاد فصل» کمدی مبتنی بر طنزهای زبانی است. ماه‌سیما و همسرش، پروفسور دماغ، از سفری هفت ساله (ماه عسل) به دور دنیا بازگشته‌اند. پدربزرگ ماه‌سیما روبه‌روی آسمان‌خراش‌اش، آیارتمانی در طبقه‌ی هفتم به آن‌ها هدیه داده است. او ظاهرا با دوربینی خانه‌ی آن‌ها را زیر نظر دارد. ماه‌سیما پیوسته از خصوصیات برجسته‌ی پدربزرگش حرف می‌زند و شوهرش را آماده‌ی ملاقات با او می‌کند. دماغ، مثل یک کودک، مطیع همسرش است و هرچی می‌گوید انجام می‌دهد. ماه‌سیما اعیان‌زاده است و دماغ، نوع غنچه‌دهن خانوم، یکی از کنیزکان باغ قدیمی پدربزرگ؛ بنابراین ماه‌سیما می‌ترسد که شوهرش در خانواده‌ی والاتبارش پذیرفته نشود. پدرش، استاد قمپز دیوان، که در طبقه ی بالا زندگی می‌کند، به دیدن آن‌ها می‌آید. ماه‌سیما سعی می‌کند تا نظر پدرش را نسبت به شوهرش جلب کند.

استاد قمپز با تبختر اشرافی و تحقیر دماغ، سؤالات مختلفی از او می‌پرسد که بیشترشان را ماه‌سیما جواب می‌دهد. استاد در نهایت با گفتنِ هفت فرمان به دماغ، پوستین‌اش را به او می‌دهد و می‌رود. ساعتی بعد، عالی‌جناب قنبل، عموی ماه‌سیما و برادر دوقلوی استاد قمپز، وارد می‌شود. او که رابطه‌ی خوبی با برادرش ندارد و می‌خواهد دماغ را وارد دم و دستگاه خودش کند او را ملامت می‌کند که چرا با استاد قمپز دیوان مراوده کرده.

عالی‌جناب قنبل هم در نهایت، هفت نسخه‌ی مضحک برای دماغ می‌پیچد و انگشترش را به عنوان مجوز ورود به تشکیلاتش به او می‌دهد. بعد از او، نوبت به سروناز، خواهر ماه‌سیما، می‌رسد. او با ظاهری عجیب، در حالی که کتاب امیرارسلان نامدار را زیر بغل دارد، وارد می‌شود. او تعریف می‌کند که پدربزرگ سال‌ها قبل، خواندن این کتاب را ممنوع و آن را در زیرزمین دفن کرد. سروناز هم مثل دیگران، دماغ را تحقیر می‌کند و در نهایت، انگشتری را که عالی‌جناب به دماغ داده از او به امانت می‌گیرد و به ازای آن، کتاب قدیمی را گرو می‌گذارد. در همین حین، دکتر موش از راه می‌رسد. ماه‌سیما او را با دماغ آشنا می‌کند. دکتر موش کتاب را از دماغ می‌گیرد و همراه با سروناز زوج جوان را ترک می‌کنند.

در پرده‌ی دوم نمایش، اعضای خانواده دادگاهی برای محاکمه‌ی دماغ تشکیل داده‌اند که همه به جز متهم در آن حضور دارند. ماه‌سیما، وکیل‌مدافع دماغ اعلام می کند در دادگاهی که پدربزرگ به عنوان قاضی عادل در آن حضور ندارد، حاضر به صحبت نیست. استاد قمپز بر اساس نامه‌ای از پدربزرگ، خود را جانشین او معرفی می‌کند و بر سر این مطلب مشاجره‌ای بین او و عالی‌جناب قنبل درمی‌گیرد و اعمال خلاف یکدیگر را فاش می‌کنند. سروناز پایان دور اول را اعلام می‌کند.

دور دوم محاکمه، با حضور دماغ شروع می‌شود. اولین سؤال را عالی‌جناب قنبل مطرح می‌کند. او انگیزه و غرض پروفسور از وصلت با خاندان بزرگ آن‌ها را جویا می‌شود و از شغل دماغ می‌پرسد. دماغ خود را «بایگان دیوان عالی عدلیه» معرفی و فعالیت‌های روزانه‌اش را با جزئیات بازگو می‌کند.

عالی‌جناب هم از این‌که انگشتر اهدایی‌اش را در دست سروناز می‌بیند، خشمگین می‌شود. سروناز انگشتر را پس می‌دهد و کتابش را از دکتر موش طلب می‌کند. اما دکتر می‌گوید موش بزرگی کتاب را دزدیده و از پنجره‌ی راه‌پله فرار کرده است. حاضران برای مجازات موش راه‌های مختلفی پیشنهاد می‌کنند. حتی دماغ می‌گوید این حیوان موذی را به دار بیاویزند. اما در نهایت دماغ را مقصر می‌دانند، چون او با باز گذاشتن پنجره، باعث شده موش به خانه بیاید.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «هاملت با سالاد فصل» که توسط نشر قطره منتشر شده، می‌خوانیم:

«ماه سیما: دیدی عزیزم؟ این همون قصر افسانه ای مونه که می گفتم. خوشت اومد؟ (دماغ غریبانه به اطراف نگاه می کند و ناگاه می زند زیر گریه.) وا… این همه تحمل کردی، حالا که رسیدیم؟ واقعا که! ناسلامتی ما از سفر ماه عسل مون می آیم؛ اون وقت تو مث بچه قنداقی ها می زنی زیر گریه؟… اوه، دمی جان، ببین چه حجله قشنگی واسه مون بسته‌ن.

دماغ: این چه جور حجله ایه ماه سیما؟

ماه سیما: یه حجله اختصاصی!

دماغ: رونما که می گفتی، همینه؟

ماه سیما: اوهوم، خودشه. درست همونیه که مجسم می کردم. پدربزرگ برام نوشت: ماه سیمای مهربانم! طبقه هفتمو به خاطر سکوت و روشنایی و هوای پاکیزه ش پشت قباله تون می ندازم تا خوشبخت و کامیاب بشین و دعایی هم بدرقه راه من پیرمرد بکنین. (خنده.) اما دَمی جان، یادت باشه: وقتی تورو به اش معرفی کردم، آبروی منو حفظ کنی ها، گوش کردی؟

دماغ:…

ماه سیما: وقار نشون بدی، لطیف باشی، دگمه هاتو ببندی. گوش می کنی؟

دماغ:…

ماه سیما: مثلا ایشون پدربزرگه. (رو به یک صندلی دامنش را می گیرد و سر و زانوهایش را با کرنش اندکی خم می کند.) این دماغ منه قربان، آقای پروفسور دماغ چخ بختیار… تقدیم کردم! (به دماغ:) خب؟

دماغ: اون وقت … منم وقار نشون می دم، لطیف می شم، دگمه هارو می بندم.

ماه سیما: آره! پدربزرگ برام نوشت: ماه سیمای بهتر از جانم! مدت های مدیده که از فراق تو نیشم واز نشده. برعکس، در اشتیاق روی ماهت روزها بی تابانه به دیوار چوق الف می کشم، و شب ها قلب مو توی چنگولم می گیرم و گوله گوله اشک می ریزم.

دماغ: تو باید پدربزرگ خوبی داشته باشی ماه سیما.

ماه سیما: اگه بدونی چه نازه! با اخلاق، نورانی، ماه!

دماغ: پس کجاس؟

ماه سیما: (اشاره به آسمان خراش پشت پنجره می کند.) اون جا؛ اون پنجره آخری رو می بینی که روشنه؟

دماغ: (دست را نقاب چشم می کند.) اون جا چی کار می کنه ماسی؟»

کتاب هاملت با سالاد فصل اثر اکبر رادی

۹- لبخند باشکوه آقای گیل

نمایشنامه‌ی سه‌پرده‌ای «لبخند باشکوه آقای گیل» با هم‌سویی تکنیک و محتوا، بررسی روان‌شناختی از خانواده‌ای است که سه دوره‌ی مختلف زندگی را طی کرده است، اما همچنان با مشکلات روانی ریشه‌دارش درگیر است. علی‌قلی‌خان گیل به زودی خواهد مرد. همسرش، گیلان‌تاج، سال‌هاست از اختلالات روانی رنج می‌برد، کنج خانه زندانی است، چون فروغ‌الزمان، دختر بزرگ خانواده که فارغ‌التحصیل هاروارد و استاد کرسی روان‌شناسی دانشگاه است چنین تصمیمی برای مادر گرفته است. سایر تصمیمات مهم هم از سمت فروغ‌الزمان طراحی می‌شود. این خانواده در مرحله‌ی اول زندگی‌شان در رشت زندگی می‌کردند. در مرحله‌ی سوم در نیاوران تهران، ویلا و باغی دارند و زندگی مرفه‌ای دارند. در بین این دو مرحله هم یا در خارج از کشور درس خوانده‌اند یا در تلاش برای رسیدن به طبقه‌ی مرفه کار کرده‌اند. تغییرات فرهنگی باعث شده به نوعی از خود واقعی‌شان دور شوند، تا حدی که ترجیح می‌دهند حتی در خانه و در گپ زدن‌های روزانه از اصطلاحات و تکیه‌کلام‌ها و شعرهای شاعران مشهور، فلاسفه و … استفاده کنند.

«لبخند باشکوه آقای گیل» از سه پرده به نام‌های «برج عقرب»، «چنگ در باد» و «مرده ریگ» تشکیل شده. ماجرا از آنجا شروع می‌شود که فخر ایران، دختر دوم خانواده، که پزشک است، به اتفاق دکتر تجدد، همسرش، پس از پیغام فروغ‌الزمان، آمده‌اند تا پدرشان را که به سرطان مبتلا شده، معاینه کنند. در این خانه، مهرانگیز، دختر کوچک خانواده، ساکن است که به نقاشی مشغول است و نیز جمشید، پسر کوچک هم که دکترای فلسفه از سوربن دارد، پیانو می‌زند یا کتاب می‌خواند. داود، پسر بزرگ‌تر هم که اهل شکار و قمار و مشروب است تقریباً در این خانه زندگی می‌کند. ولی بیشتر فراری است و با جیپ و تفنگش آواره‌ی جنگل و کوه. پرده‌ی دوم، بی‌رودربایستی، مسأله‌ی ارثیه‌ی پدری مطرح می‌شود. کارخانه‌ی کودسازی برای جمشید، گیلده برای داود و خانه‌ی تهران برای فروغ‌الزمان. در پرده‌ی سوم، ابتدا فروغ الزمان می‌خواهد طوطی خدمتکار جوان را اخراج کند. پدر در بیمارستان است. راز میراث کشف می‌شود که آقای گیل، پیش از این روستای گیلده را به زارعان بخشیده تا در سه‌گوشه‌ی آرامگاه‌اش، مسجد، مدرسه و درمانگاه بسازند. در نتیجه، همه زخم‌خورده و پریشان، اعمالی از خود بروز می‌دهند و حرف‌هایی می‌زنند که عقده‌های درونی‌شان است. جمشید مدرک دکتری‌اش را در توالت می‌اندازد. داود هم که نظر سوء به طوطی داشت، در حالتی هیستریک، به او تعرض کرده و بعد خودکشی می‌کند. این خودکشی، بیش از آن‌که دلیل منطقی داشته باشد به موقعیت کلی خانواده برمی‌گردد.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «لبخند باشکوه آقای گیل» که توسط نشر قطره منتشر شده، می‌خوانیم:

«غروب. فروغ الزمان با لباس منزل کنج نیمکت، کنار بخاری نشسته، سرش را مضطربانه روی دست تکیه داده است. صدای خفه موتور اتومبیل در باغ. فروغ الزمان سر بلند می کند و گوش می گیرد. سپس با نور امیدی که در چهره اش دمیده، دستی به موهایش می کشد و از جا برمی خیزد. صدای گفت وگوی نامفهوم از بیرون تالار. فروغ الزمان با اشتیاق یکی دو قدم طرف در ورودی برمی دارد. فخر ایران و تجدد وارد می شوند. فخرایران پالتوی خز با اشارپ و دستکش پوشیده است. تجدد با تفنن های مشابه تا چند لحظه پشت سر او پنهان است؛ ولی وقتی پیدا می شود، انحنای محسوس پشت، کوتاه و کیف طبی او قبل از هر چیز جلب نظر می کند… فخرایران به محض ورود خنده اش را سر می دهد.

فخرایران: بفرمایین، اینم ما! دیگه چی می گی عزیزم؟

فروغ الزمان: متشکرم، از هر دوی شما متشکرم که اومدین.

فخرایران: نمی دونی چه جوری کفش و کلاه کردیم و دوییدیم. تازه من اشارپ مو جا گذاشته بودم و دو مرتبه برگشتم ــ کجا موندی دکتر؟

فروغ الزمان: متشکرم، جدا متشکرم. داشتم از وحشت سنکوپ می کردم.

فخرایران: (پالتو و اشارپش را درمی آورد. تجدد نیز همین کار را می کند.) من تازه دست شسته بودم و می خواستم برم اتاق عمل، که دکتر از مطبش برام زنگ زد.

فروغ الزمان: متاسفم، شمارو از کسب وکارتونم انداختم.

فخرایران: نه، اتفاقا من یه عمل مشکلی داشتم روی دماغ یه خانمی که خیلی هم از خودش متشکره.

تجدد: مشکل ترین عمل ها به نظر من دماغه.»

کتاب لبخند باشکوه آقای گیل اثر اکبر رادی نشر قطره

۱۰- تانگوی تخم‌مرغ داغ

«تانگوی تخم‌مرغ داغ» قصه‌ی رابطه‌ی دو خانواده با ویژگی‌ها و مشخصات متفاوت را روایت می‌کند. دو خانواده به عنوان موجر و مستاجر در ساختمانی فرسوده زندگی می‌کنند. اعضای خانواده‌ی صاحبخانه عبارتند از «موسی» پدر خانواده، مردی متدین و صاحب‌نام. «انیس» همسر موسی، زنی شکسته و پیر. «حسن»، «حسین»، «محسن» و «شکوه» پسران و دخترشان. اعضای خانواده‌ی مستاجر عبارتند از: «آقابالا» مردی میانسال و مبتلا به بیماری صرع. «قیصر» همسرش. «ملیحه» دختر تحصیل‌کرده و معلم آن‌ها و «اسی» پسر کوچک آقابالا و قیصر تشکیل شده است.

موسی به استثنای حسین که موفق است و شغلی خوب دارد با بقیه‌ی فرزندانش رابطه‌ی خوبی ندارد و همیشه با محسن جر و بحث می‌کند. اختلافات باعث شدند حسن در خانه‌اش خودکشی کند و از دست برود. بعد از گذشت سال‌ها، موسی همچنان با کینه و دشمنی درباره‌ی فرزند از دست رفته‌اش حرف می‌زند و او را سرزنش می‌کند.

داستان از جایی شروع می‌شود که آقابالا با بهانه‌تراشی‌های مختلف از موسی می‌خواهد تا طلب ده تومانی‌اش را بدهد و اجازه‌ی تخلیه‌ی منزل و تحویل آن را به او بدهد. اما موسی که وضعیت مالی خوبی ندارد و بخش عمده‌ی هزینه‌های زندگی را از طریق حسین تامین می‌کند، توان پرداخت بدهی را ندارد و امیدوار به کرم پسرش است. محسن می‌خواهد ماجرا را به حسین بگوید تا مسئله حل شود اما قصه به گونه‌ی دیگر پیش می‌رود.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «تانگوی تخم‌مرغ داغ» که توسط نشر قطره منتشر شده، می‌خوانیم:

«آقابالا: طاعت ها قبول… بسم الله!

موسی: التماس دعا… بیا تو باباجان.

آقابالا: مچکرم، خیلی ممنون. داشتم می رفتم، گفتم یه سری بیام خدمت شما.

موسی: خوب کردی؛ چه خبرها؟ (به سجده می رود.)

آقابالا: قابل به عرض نیس، سلامتی. (نان را روی صندوق می گذارد و می آید کنار بخاری.) اما سرده ها… صوبی خلاف ادبه، رفتم برم قصری، دیدم لوله آفتابه قندیلک بسه یه همچی. این انگشت منم که…

موسی: (سر از مهر برداشته، دست به دعا بلند می کند.) یا مقلّب القلوب… یا ستار العیوب… یا قدوس! یا قدوس! یا قدوس! (و دست ها را به صورتش می کشد.) با من کاری داشتی جانم؟

آقابالا: عرضم به انور شما، بعله. (پکی به نی می زند.) می بخشینا… منزل ما گفته به شما بگم یه فکری واسه این درخته بکنین.

موسی: کدوم درخت؟

آقابالا: این یارو چناره دیگه.

موسی: مگه بازم بچه های کوچه روش تاب خوردن؟

آقابالا: صحبت سر شاخ و برگ شه آقا.

موسی: زمستون چه شاخ و برگی بابا جان؟»

کتاب تانگوی تخم مرغ داغ اثر اکبر رادی

۱۱- صیادان

این نمایشنامه حکایت دردناک و پر هیبت روشنفکری معاصر ایران در این وادی است. ایوب و یعقوب صیادانی هستند با روش‌های نادرست سعی می‌کنند دیگری را از صحنه خارج کنند. در این میان ایوب است که نقاب و سیمایی دوست‌داشتنی‌تر دارد، اما با وجود همه‌ی حقیقت روشنی که در جهت‌گیری‌های آن‌ها وجود دارد، هر دو از یک قماش‌اند. ایوب صادقانه‌تر و صمیمانه‌تر و یعقوب با حقه‌بازی سعی می‌کنند در راس باشگاه رامیار بنشینند. یعقوب به خوبی می‌داند که آن شب‌هایی که در وسط دریا خوتکا می‌نوشند در فکر حضور رامیار رئیس باشگاه است تا به گونه‌ای بتواند قاپ او را بدزدد و ریاست باشگاه را از چنگ ایوب دربیاورد.

بیوک مردی از اهالی خلخال و ترک‌زبان همراه همسر باردارش به این شهر آمده و در کنار صیادان داستان مشغول کار می‌شود. در میان همکاران‌اش تنها ایوب که مهربان و انسان‌دوست است به او احترام می‌گذارد.

در یکی از همین روزها، همسر بیوک ویار کرده و از شوهرش ماهی طلب می‌کند. بیوک به مغازه‌ی گداعلی، ماهی‌فروش و منفعت‌طلب شهر، رفته و درخواست ماهی می‌کند. ولی از آن جا که پول کافی ندارد از او می‌خواهد بخشی از مبلغ را بگیرد و مابقی را بعدا پرداخت کند. اما گداعلی از او می‌خواهد ضامن معرفی کند. در همین حین، یعقوب بداخلاق و نامهربان، از همکاران بیوک وارد مغازه‌ی ماهی‌فروش شده و ماجرایی خواندنی را خلق می‌کند.

در صحنه‌ی اول به دلیل شیطنت یعقوب در وسوسه‌ی بیوک، هنگام گرو گرفتن یک ماهی از ماهی فروش، از او بدمان می‌آید. در صحنه ی دوم، در جمع صیادان، ایوب را فردی عادل و خیرخواه می‌بینیم که صیادان برایش احترام قائل‌اند. رامیار هم خبر از باشگاه ورزشی می‌دهد که صیادان موظف‌اند در آن ورزیده شوند. صحنه‌ی سوم در میخانه می‌گذرد با بدمستی صیادان و تنهایی یعقوب؛ و صحنه‌های چهارم تا هفتم اختصاص دارد به مسخ شدن صیادان، طرح و توطئه‌ی شورش و مخالفت با نظام حاکم مؤسسه و مسخ شدن صیادانی که با رنج باید ورزیده شوند؛ خام شدن امثال اسماعیل، لخت کردن یعقوب در سردابه، لو رفتن امثال سید همایون، و رادیوی آقانور و غیره؛ و صحنه‌ی هشتم که در قبرستان، طرح شورش تکمیل می‌شود. ایوب هم می‌پذیرد که از مسئولیت کناره بگیرد؛ اما دیگر می‌خواهد دل به سیاهی دریا و صیادی برگردد. صحنه‌ی نهم، پایان ماجراست و در سردابه ردیف صیادان، به جز ایوب و یعقوب، همه سر تعظیم و تسلیم به رامیار و مؤسسه‌ی رام می‌آورند.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «صیادان» که توسط نشر قطره منتشر شده، می‌خوانیم:

«گداعلی: بفرما… همه رقم داریم: دودی، سفید، شور.

بیوک: سفید، سفید می خواستیم.

گداعلی: واست ماهی می آرم که دم بزنه.

بیوک: این جا… شب ها زود خلوت می شه.

گداعلی: شبا فقط مستا و گشتیا می گردن ــ تو مثی که غریبه ای.

بیوک: من، تازه آمده م.

گداعلی: پیداس. (یک ماهی روی پیشخان می اندازد.) حظ کن، تلان و سلان!

بیوک: چند؟

گداعلی: آخرش سی.

بیوک: خیلی گنده س.

گداعلی: اینم یه هوا کوچیک ترش… بیس و پنش تا.

بیوک: (ماهی را معاینه می کند.) نچ!

گداعلی: اینم هیژده می دم. ریزه س؛ اما نره، خوش خوراک.

عابری می گذرد.

عابر: گداخانو مخلصیم.

گداعلی: قربونت! ماهی ترتمیزم داریما: تازه، اشبلان، شور.

عابر: نه پدر، واسه سرمونم گشاده.»

کتاب صیادان اثر اکبر رادی

۱۲- در مه بخوان

نمایشنامه “در مه بخوان”، کتابی خواندنی در رابطه با شخصیت‌هایی به نام‌های “ناصر نیاکویی”، “لویی پشمینیان”، “احمد قبله گاهی”، “احمد برجسته”، “هوشنگ بقراطی” و” محمدعلی اشکبوس” می‌باشد که همگی جهت تعلیم و تربیت دانش‌آموزان روستایی دور افتاده از توابع استان گیلان، در دهه‌ی پنجاه از جانب دولت به این منطقه اعزام شده و در کنار یکدیگر و در خانه‌ی معلم، زندگی می‌کنند. تمامی این افراد، به غیر از ناصر نیاکویی، علی رغم تحصیلات، از فرهنگ و ادب بی‌بهره بوده و همواره به عیاشی، استبداد و اعمال رفتارهایی غیر اخلاقی بر ساکنان روستای قصه می‌پردازند.

هوشنگ بقراطی، مدیر مدرسه، مردی مستبد است که همواره نظر سوئی به “انسیه”، دختر “مشدی منوچ”، یکی از اهالی دهکده داشته و افکار پلیدی را در سر می پروراند اما ناصر نیاکویی دقیقا نقطه ی مقابل این شخص، مردی با اخلاق، دلسوز و مهربان است که صمیمانه و با نیتی پاک، انسیه را دوست داشته و با تلاش هایش، در جهت فرهنگ سازی، آموزش و افزایش سطح سواد مردم این منطقه گام بر می دارد. ولی مدام با رفتارها و واکنش های غیر اخلاقی همکاران خود مواجه شده و داستانی زیبا را خلق می کند.

شخصیت های معلمانی (محمد علی اشکبوس، احمد برجسته، احمد قبله گاهی (بتهون)، لویی پشمینیان گوشه)، دیده می شوند که تنها عنوان فرهنگی را یدک می کشند؛ حال آنکه مهمل گویی ها، غرب زدگی و آرزوهای مسخره ای که دارند، تأسف آور است. و هوشنگ بقراطی، مدیر ایشان هم در صدر این دسته قرار می گیرد. در سوی دیگر، امّا ناصر نیاکویی را می بینیم که ادبیات درس می دهد و در پی سوادآموزی بچه های روستایی دست از تلاش برنمی دارد؛ و برایش تئاتر، اندیشه و نگارش، و مطالعه ی کتابهای روز مهم است. در کنار او، پزشک این دهکده هم هست که نیاکویی را درک می کند؛ و افکارش به او نزدیک. انسیه، دختر ساده لوح روستایی، که برای شستن لباس می آید؛ زیر نگاه سنگین این مردان، سرنوشتش خود حقیقت تأسف بار این ماجرا می شود. پدر انسیه، مشدی منوچ، باغ سیب دارد؛ و تواضع و خلوص نیّت کم نظیری دارد و از عرضه ی سیب هایش دریغ ندارد. آقای مدیر، انسیه را بازیچه ی دست خود می کند؛ و نیاکویی، نگران این دختر است. به نظر می رسد ناصر نیاکویی نزدیک ترین شخصیت در میان آثار رادی است که به خود او شبیه است. و خود رادی هم در مصاحبه هایش، به این موضوع اشاره کرده است.

عنوان پرده ی اول، “عصر ملال انگیز آقایان”، است که شاهد بیهودگی زندگی این مردان هستیم و از کم سوادی، اعتیاد به تریاک، پوچی، رخوت، سطح پایین فرهنگ، و نیز از آمال و آرزوهای مضحک شان متعجب می شویم؛ مخصوصاً احمد برجسته که به طرز فاحشی شیفته و فریفته ی انگلیس است؛ و از آن کشور یک مظهر تمدن و مدینه ی فاضله ی عجیب ساخته است. پرده ی دوم، “اگر به کلبه بیایی”، نام دارد که ادامه ی مهملات همان شخصیت اگزجره ی معلم هایی است که با ماجرای انسیه دنبال می شود و نیز ژست دن کیشوت واری که از خان بابا هنگام عکس گرفتن می بینیم (همچون اسطوره ای باستانی در هاله ی ابدیت) البته عکسی که گرفته نمی شود؛ و وارونگی وضعیت طبیعیِ این جمع کاملاً تأکید می شود. پرده ی سوم، “آه، مشدی منوچ”، با ماجرای تعصب مشدی منوچ، نسبت به دخترش دنبال می شود و پس از ماجرای ی شکار اردک، صحنه ی مرگ فجیع مشدی منوچ در آبدارخانه، خاتمه می یابد. پرده ی آخر، “در مه بخوان”، که اواخر بهار سال بعد است مأموریت پنج ساله ی معلم ها تمام شده و با اتوبوس خواهند رفت. و تنها دکتر لنکرانی می ماند. او کتاب داستان “آه، مشدی منوچ” نوشته ی نیاکویی را از کتابفروشی رشت خریده و جمله ای از آن را برای خود نیاکویی می خواند: “و تو در مهی از نور می آیی، با یک سبد نان تازه و بوی شفاف باران.”

در بخشی از نمایشنامه‌ی «در مه بخوان» که توسط نشر قطره منتشر شده، می‌خوانیم:

«هوشنگ بقراطی یک پای برهنه اش را روی میز گذاشته، دارد کفشش را واکس می زند. محمدعلی اشکبوس ناخنش را با ناخن گیر می چیند و سوهان می کشد، و گاهی به تفنن یک دانه تخمه از روی میز برمی دارد و توی دهان می اندازد… سرسرا در نوای دیلمان.

برجسته: آم، ری، کا… دراومد! (می نویسد.)

اشکبوس: آمریکا همیشه برای من یه آدم درازیه که داره آدامس نعنایی می جوئه. دهن شم که برای مکالمه باز می کنه، انگار بتهوون داره فلوت می زنه. (قبله گاهی فلوت را از لبش برمی دارد و با قطع آهنگ پشمینیان خرناسی می کشد.)

بقراطی: من فرانسه رو یه جور دیگه ای دوست دارم. فرانسوی باحاله، قشنگه، اهل دله. زبان شو که نگو، لامسب موزیک!

اشکبوس: قیافه شم، اگه مشکی باشه، شبیه ما شمالی هاس.

بقراطی: بتهوون، بزن! این دیلمان تو بوی بوته های جنگلی و ترب می ده.

برجسته: با وجود این، من می رم انگلیس.

قبله گاهی: (فلوت را در جیب می گذارد.) حالا انگلیسم رفتی، خب که چی؟

برجسته: پسرعموی باجناق دایی من یه قهوه خونه سنتی در فلوریدای آمریکا داره، سماور و قلیان و تخت و گلیم و قناری، تازگی یه شعبه هم توی کالیفرنیا زده. ولی من خیال دارم توی لندن کله پاچه ای واکنم.

اشکبوس: صبح های مه آلود لندن و کله پاچه لذیذ ایرانی، به به!

بقراطی: خب، اینم از این! (کفشش را زمین می گذارد و می پوشد.) حالا چی کار کنیم؟

اشکبوس: بریم بیفتیم توی باغچه مشدی منوچ و یه شکم سیب بخوریم.

برجسته: نه، بریم کتابخونه داولنا بزنیم.

قبله گاهی: من می گم بریم لب آب ماهیگیری.

بقراطی: نچ! مقام ریاست می خواد به مرکز ایالتی آقایان تشریف فرما بشه و در خیابان «شاه» … گاماس گاماس قدم بزنه.

قبله گاهی: اووو… این همه راه رو می خوای بکوبی تا رشت که چی؟ تو یه خیابون فسقلی قدم بزنی؟

بقراطی: که بعد هم در کافه مجلل «شمشاد» مثل یه کنت لم بدم لوکس، و… خودمو به یک قطعه کیک با سوس شکلات مهمان کنم.

ناصر نیاکویی از پلکان چپ وارد می شود. یک دسته ورقه تاشده زیربغل دارد.»

کتاب در مه بخوان اثر اکبر رادی

۱۳- افول

نمایشنامه‌ی «افول» در سال ۴۲ نوشته و در سال ۴۳ با حمایت مالی انتشارات «طرفه» منتشر ‌شد. داستان این نمایشنامه درباره‌ی مهندس جهانگیر معراج، داماد عماد فخشامی از زمین‌داران عمدە‌ی روستای نارستان در شمال ایران است که بر خلاف میل پدر زنش، اقدام به کندن چاه برای روستاییان و سخنرانی برای آن‌ها کرده است. همچنین با همراهی میلانی، مدیر مدرسه، دکتر شبان و آریا، معلم مدرسه، مدرسه می‌سازند. چند گیله‌مرد هم داوطلب کمک می‌شوند. غلامعلی کسمایی مالک بزرگ و صاحب‌ نفوذ دیگر نارستان از اقدامات او عصبانی شده، برای هشدار و ارعاب معراج دست به قتل می‌زند. فرخ برادرزادە‌ی او با پی بردن به اعمال غیر انسانی عمویش با اینکه قرار ازدواج با دختر عمویش دارد، املاک او را ترک کرده، به معراج می‌پیوندد. معراج برای ساخت مدرسه یک راسته مستغلات عماد را می‌فروشد. یک شب کسمایی به منزل معراج می‌آید و ضمن تهدید، خواستار بازگشت فرخ می‌شود. عماد که به شدت نگران آیندە‌ی دخترش و از دست رفتن املاکش است، با شنیدن سخنان کسمایی در اقدامی ناباورانه با وادار کردن میلانی به تنظیم اسناد، همه‌ی املاک‌اش را به کسمایی واگذار می‌کند و به رشت می‌رود. میلانی خودکشی می‌کند. دکتر شبان پیش خانواده‌اش برمی‌گردد و آریا با به پایان رسیدن تعهد پنج ساله‌اش برای همیشه می‌رود. معراج می‌ماند و مرسده و خانه‌ای که دیگر متعلق به آن‌ها نیست.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «افول» که توسط نشر قطره منتشر شده، می‌خوانیم:

«در نور نرم صحنه، گداخان از سمت راست وارد می شود. جلیقه پوشیده است. کمی می ایستد؛ سپس با تردید طرف بلته می رود و به اتاق کوکب خیره می ماند. کوکب با یک مرغوله گیس بافته از اتاق خود بیرون می آید. سبدی در دست دارد. چنان که گویی گداخان را ندیده، با کرشمه مخصوصی پشت خانه می پیچد. گداخان محو تماشای اوست. همین دم زنگ دوچرخه ای از دور موج می زند و آواز بی حالت و غمناک میرآقا ــ که دم به دم نزدیک تر می شود ــ به گوش می رسد.

صدای میرآقا: «تی غم مره پیره کوده، می زندگی آبادا نی به…»

دمی بعد، میرآقا با یک دوچرخه وارد می شود.

میرآقا: اما کم کم داره چیز نابی می شه ها!

گداخان: آره، وقتی اومد خونه اینا، این قدش بود. یه روز یادمه التماس می کرد برم بالای درخت چند تا انجیر پرت کنم تو دامنش.

میرآقا: (دوچرخه را به درخت تکیه می دهد و برای خودش می زند زیر آواز.) «بیامره سامان بدن، تره بوخودا…» یه دفه تو جاده «لاکان» سوار چرخ بودم. فکرشو بکن! شب، بارون، جاده گرده ماهی. بکوب می اومدم؛ اونم بی دس. (سیگار نیم کشیده ای از جیب سینه اش بیرون می آورد.) بده من کبریت تو. جاده «لاکان» خیلی صفا داره، عین رامسر. آدم بزشو ورداره با دوچرخه…

می خندد، سیگارش را آتش می زند و کبریت را روی ترک بند چرخ می گذارد. کوکب از پشت خانه پیدا می شود؛ با سبد سبزی و یک گربه کوچولو که توی بغلش گرفته است. دارد می رود طرف پله.

میرآقا: گداخان، بزت! همین حالا صداش می زنم؛ صب کن. (صدا می زند) کوکب خانوم، خانوم خانوما…

کوکب برمی گردد.

میرآقا: آقای مهندس خونه ن؟

کوکب: کاغذ داری؟

میرآقا: دوتا.

کوکب: هنوز تشریف نیاورده ن.»