به نقل از دیجیکالا:
ترس مانند یک آهنربای قوی عمل میکند؛ باعث میشود هم نسبت به سرچشمهی شکلگیری آن کنجکاو شویم، هم نسبت به سازوکار تاثیرگذاریاش. اساسا آدمی از ترسیدن نوعی لذت گناهآلود میبرد؛ مانند زبانزدن به زخمی در سقف دهان با وجود آگاهی از سوزش جای زخم. به همین دلیل هم تماشای فیلمهای ترسناک چنین پرطرفدار است. حتی کسانی که لذتی از فیلمهای اینچنینی نمیبرند، لذت ترسیدن را به شکل دیگری تجربه میکنند؛ مثلا سوار چرخ و فلک میشوند یا از پرش ارتفاع لذت میبرند. شخصیتهای ترسناک سینما، عامل ایجاد همان لذت گناهآلودند؛ همان لذتی که فیلمی را از اثری سرگرمکننده فراتر میبرد و تبدیل به یک تجربهی ناب میکند. در این لیست، ترسناکترین شخصیتهای فیلمهای سینمایی در طول بیش از ۱۲۵ سال تاریخ سینما زیر ذرهبین قرار گرفتهاند.
- ۱۲ بازیگر مشهور که در نقشهای منفی خوش درخشیدند
- ۸ بازیگر که هم در نقش قهرمان و هم شرور بازی موفقی داشتند
قبل از رسیدن به شخصیتها، ذکر یک نکته دربارهی چرایی انتخاب آنها ضروری به نظر میرسد. شخصا نه تنها از تماشای فیلمهای ترسناک و شخصیتهای خبیث آنها بر پرده هیچ گونه ترسی احساس نمیکنم، بلکه تماشای آنها را سرگرم کننده هم میبینم. به همین دلیل هم علاوه بر تاثیرگذاری تک تک آنها، دلایل دیگری را برای انتخاب لحاظ کردهام؛ اگر قرار بود که فقط بر اساس ایجاد ترس و تاثیرگذاری هر چه بیشتر بر مخاطب، دست به انتخاب شخصیتی بزنم، باید همهی انتخابهایم منحصر به کاراکترهای فیلمهای ترسناک میشد و شخصیت معرکهای مانند کلنل کورتز فیلم «اینک آخرالزمان» با بازی مارلون براندو را که آشکارا از سینمای جنگی میآید، کنار میگذاشتم یا از خیر انتخاب جوکر معرکهی هیث لجر که شهری را به هم میریزد و نفس را در سینه حبس میکند، میگذشتم.
پس دلایل دیگری مانند تاثیرگذاری بر روند درام، یا طراحی دقیق شخصیت یا بازی بازیگران هم در انتخاب هر کدام از گزینهها تاثیر داشت. به همین دلیل است که میتوان شخصیتهای مختلفی از ژانرهای مختلفی را میان عناوین این فهرست دید. ضمن این که مانند هر لیست اینچنینی دیگری، به دلیل محدود بودن انتخابها، شخصیتهای معرکهای مانند شخصیت عروس امپراطور در فیلم «آشوب» (RAN) ساختهی آکیرا کوروساوا بیرون ماندند.
از سوی دیگر، طراحی دقیق یک شخصیت منفی باعث ماندگاری فیلم در ذهن ما میشود. در پرتو اعمال او است که کنشهای قهرمان به چشم میآید و ما میتوانیم با او همراه شویم. برای نمونه لحظهای به جوکر فیلم «شوالیه تاریکی» فکر کنید. به خاطر او است که اعمال بتمن چنین به چشم میآید و اصلا به خاطر او است که ما الان این فیلم را بهترین اثر از سهگانهی کریستوفر نولان با محوریت شخصیت بتمن میدانیم. حال برای لحظهای خلاف این موضوع را تصور کنید؛ فکر کنید که شخصیت منفی فیلمی نه تنها ترسناک نباشد، بلکه بیعرضه و دست و پا چلفتی هم به نظر برسد، در آن صورت نه تنها اعمال قطب مثبت ماجرا قهرمانانه به نظر نمیرسد، بلکه مخاطب را پس میزند و فیلم را هم نابود میکند.
دلیل دیگر ماندگاری این نقشها، بازی بازیگران آنها است. برای نمونه مکس شرک از کنت ارلاک یا همان دراکولا در فیلم «نوسفراتو» چنان تصویر ترسناکی میسازد که هنوز هم در تاریخ سینما نمونه ندارد، یا مارلون براندو دلیل اصلی مهیب بودن نقش یک کلنل آمریکایی در طول جنگ ویتنام است. این هنرنمایی او است که جلوههایی از جنون به شخصیت بخشیده و رهاوردی با خود به فیلم منتقل کرده که هیچ کارگردان یا فیلمنامه نویسی نمیتواند روی کاغذ طراحی کند.
چه بسیار نقشهای درجه یکی که به دلیل بازی نه چندان خوب بازیگر از ذهنها پاک شدند و چه بسیار نقشهای متوسطی که با یک هنرنمایی معرکه برای همیشه به حافظهی سینما دوستان راه پیدا کردند. یکی از همین نقشهای متوسط را میتوانید در این فهرست ببینید: نقش گری اولدمن یا همان پلیس فاسد در فیلم «لئون: حرفهای» روی کاغذ چندان درخشان نیست، اما بازی گری اولدمن آن را برای همیشه ماندگار کرده است.
گاهی بازی در نقش شخصیتهای منفی، سختتر از بازی در قالب قطب مثبت ماجرا است. به ویژه اگر آن شخصیت خویی وحشی هم داشته باشد. در این مواقع بازیگر باید کاری کند که مخاطب از نقش او روی پرده متنفر شود. طبیعتا چنین نقشآفرینی در نظر بسیاری از بازیگران چندان منطقی نیست اما هستند بازیگرانی که مدام خود را به چالش میکشند و در قالبهای متنوع قرار میگیرند. حال تصور کنید که نقشی روی کاغذ محشر به نظر برسد و فراز و فرودی کم نظیر داشته باشد، در چنین حالتی بازیگر شانس این را دارد که نقش منفی را به شخصیتی جذاب هم تبدیل کند؛ شخصیتی که نتوان از آن چشم برداشت و همراهش نشد. چندتایی از نقشهای این چنینی را میتوانید این جا ببینید.
۱۳. جوکر در فیلم «شوالیه تاریکی» (The Dark Knight)
- کارگردان: کریستوفر نولان
- بازیگر نقش: هیث لجر
- دیگر بازیگران: کریستین بیل، گری الدمن، مورگان فریمن، مایکل کین و آرون اکهارت
- محصول: ۲۰۰۸، آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
جهان فانتزی سینمای ابرقهرمانی، اجازه نمیدهد که شخصیتهای ترسناک چندانی در آنها شکل بگیرد. مثلا تانوس در مجموعه فیلمهای «انتقامجویان» (Avengers) بیش از هر فرد دیگری در تاریخ سینما میکشد و قربانی میگیرد اما باز هم مخاطب از دیدنش احساس ترس نمیکند. چرا که او را در نهایت شخصیتی فانتزی میبیند که نسبتی با این دنیا ندارد. برای ترسیدن از شخصیتی باید کمی او را قابل دسترس ببینیم، باید بلایی که سر قربانیانش میآورد را با تمام وجود حس کنیم. وگرنه تعداد قربانی، دلیلی بر ترسناک بودن هیچ شخصیتی نیست.
پس شخصیتی در مخاطب ایجاد ترس میکند که در نهایت یک پایش روی زمین باشد، حتی اگر سر و کلهاش در سینمای ابرقهرمانی پیدا شود که اساسا ذیل ژانر مادر فانتزی قرار میگیرد. در چنین چارچوبی است که هیث لجر با بخشیدن ابعادی انسانی به شخصیت خود، پشت مخاطب را میلرزاند. بخشی از این تاثیرگذاری به بازی معرکهی هیث لجر بازمیگردد و بخشی هم به خاطر طراحی کریستوفر نولان است.
برای سالها بازیگران بسیاری در قالب بتمن در تاریخ سینما و تلویزیون قرار گرفتند. بسیاری از آنها امروز فراموش شدهاند و کسی نامشان را هم به خاطر نمیآورد. اما این موضوع بیش از پیش برای بازیگران نقش جوکر به چشم میآید. چرا که این شخصیت ابعادی جنونآمیز داشت و در دست زدن به جنایت، هیچ خط قرمزی نمیشناخت. در چنین چارچوبی بود که تلویزیون و سینمای محافظهکار دهههای گذشته چندان علاقهای به نمایش درندهخویی این مرد نشان نمیدادند تا این که سر و کلهی جک نیکلسون و تیم برتون پیدا شد و در نسخهی آنها از شهر گاتهام سیتی، بهره بردن از فانتزی توانست به نمایش این خشونت و سبوعیت کمک کند.
از سوی دیگر بالاخره فیلمسازان متوجه شدند که برای نمایش هر چه بهتر دلاوریهای بتمن، اول باید در نمایش درندهخویی قطب منفی داستان سنگ تمام بگذارند، وگرنه نمیتوان توقع داشت که کسی از تماشای اعمال قهرمانانهی بتمن لذت ببرد. هیچ ضدقهرمانی هم مانند جوکر تاکنون نتوانسته بتمن را به چالش بکشد، پس هیچ جنگی به اندازهی جدال این دو، نمیتواند مخاطب فیلمی با محوریت شخصیت بتمن را راضی کند.
هیث لجر در فیلم «شوالیه تاریکی» از ابعاد فانتزی شخصیتی که جک نیکلسون خلق کرده بود، فاصله گرفت و کمی حال و هوای واقعگرایانه به آن اضافه کرد. علاوه بر آن او به جوهره جوکر حاضر در کامیک بوکها نزدیکتر شد و از جوکر انسانی پوچگرا ساخت که رسما از دنیا متنفر است و خودش هم از هیچ چیز لذت نمیبرد و هیچ کاری هم او را دچار عذاب وجدان نمیکند. اما مهمتر از همهی اینها، جوکر کریستوفر نولان و هیث لجر برخوردار از نوعی ابرهوش جنایتکارانه است که هم بتمن را حسابی به درد سر میاندازد و هم شهر گاتهام را تا آستانهی فروپاشی کامل پیش میبرد.
اما تغییرات کریستوفر نولان فقط در شخصیت جوکر نبود. او ابعاد همه چیز را بزرگتر کرد، بتمنش را زمینیتر و قابل باور کرد، گاتهام سیتی را به شهری امروزی مانند نیویورک تبدیل کرد و در نهایت فضایی تاریک اطراف او قرار داد که انگار در آن هیچ چیزی سر جایش نیست و هیچ امیدی هم به نجات آن وجود ندارد. ضمن این که جهان اخلاقی «شوالیه تاریکی» از هر فیلم ابرقهرمانی دیگری پیچیدهتر است و همین باعث میشود که شخصیت منفی آن به شخصیتی یکه و غیرقابل جایگزین تبدیل شود.
«بتمن پس از شکست دادن راسالغول به شکار خلافکاران شهر مشغول است. مهمترین دشمن او یک سندیکای جنایتکاری است که همهی اعمال خلاف شهر زیر نظر آنها انجام میشود. روزی عدهای با ماسکی بر صورت به بانکی به قصد سرقت حمله میکنند. اما پس از آن که ماموران میرسند، با جنازهی تمام دزدها روبهرو میشوند؛ همه به جز یکی که کارتی با تصویر جوکر از خود به جا گذاشته است. بتمن پس از دستگیری کرین معروف به مترسک به وسیلهی بازرس گوردون از موضوع خبردار میشود. حال هماوردی در شهر حضور دارد که میتواند قدرت مامورین قانون به اضافهی بتمن را به چالش بکشد …»
۱۲. نورمن استنفیلد در فیلم «لئون: حرفهای» (Leon: The Professional)
- کارگردان: لوک بسون
- بازیگر نقش: گری اولدمن
- دیگر بازیگران: ژان رنو، ناتالی پورتمن
- محصول: ۱۹۹۴، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۴٪
این که سر و کلهی یک پلیس، در لیستی این چنینی پیدا شود، به چند دلیل بازمیگردد. اول این که لوک بسون فیلمی را کارگردانی کرده که در آن قطب مثبت ماجرا شخصیتی آدمکش است و بعد هم جناب پلیس، با اعمال خلاف سر و کار دارد. سکانس معرفی این شخصیت هم به یک کشتار اساسی ارتباط دارد که نتیجهاش زنده ماندن دختری معصوم است. همهی اینها کافی است که این کاراکتر به موجودی ترسناک تبدیل شود، اما هیچکدام برای ورود به چنین لیستی کفایت نمیکند.
آن چه که این شخصیت را شایستهی حضور در این لیست میکند، بازی معرکهی گری اولدمن و رهاوردی است که او برای فیلم دارد. اولدمن در یکی از بهترین نقشآفرینیهای خود، چنان جلوههایی از دیوانگی، جنون و خونخواری به مخلوقش اضافه کرده که میتوان این کارآگاه دیوانه را در شمار مطرحترین جانیهای تاریخ سینما نشاند. کارگردان هم آگاهانه از او کمتر در برابر دوربین استفاده میکند تا این شخصیت را هیچگاه در حالت عادی نبینیم. لوک بسون فقط زمانی گری اولدمن را نمایش میدهد که احساس خطر میکند و دست به خشونت میزند.
شخصیت منفی فیلم «لئون: حرفهای» در تمام مدت در حال انجام رفتاری واکنشی است. این به آن معنا است که خود او هم از شرایط پیش آمده ترسیده است و تلاش دارد که از لو رفتن جلوگیری کند. به همین دلیل هم به حیوان وحشی زخمی میماند که کورکورانه و از سر خشم با هر کس و هر چیزی که در برابرش باشد، گلاویز میشود. گری اولدمن دقیقا سعی کرده که مخاطب در برخورد با شخصیتش، چنین برداشتی داشته باشد.
از سوی دیگر فیلم «حرفهای: لئون» دو تا از بی دست و پاترین و معصومترین خلافکاران تاریخ سینما را در برابر این پلیس سنگدل نشانده است. از سویی دختری در درام با بازی ناتالی پورتمن وجود دارد که خیلی زود یتیم میشود و در دنیا هیچ نمیخواهد جز این که انتقامش را از طرف مقابل بگیرد. از سمت دیگر هم آدمکشی وجود دارد که گرچه در کار خود معرکه و بهترین است، اما در زندگی اجتماعی هیچ فرقی با کودکی ساده ندارد و مخاطب هم او را بیشتر این چنین میبیند. کنار هم قرار گرفتن این همه سادگی و معصومیت در رفتار است که از قطب دیگر ماجرا چنین موجود پلیدی میسازد.
کارگردانی لوک بسون در اوج خود قرار دارد. او چندتایی سکانس معرکه در میانههای فیلمش قرار داده که فراموش نخواهید کرد. از سکانس کشتار ابتدایی تا سکانس فرار جانانهی ژان رنو از دست پلیس. اما هیچکدام اینها معنا پیدا نمیکرد اگر وی موفق نمیشد که میان بخش عاطفی و بخش جنایی و اکشن فیلم ارتباطی ارگانیک برقرار کند؛ کاری که خوشبختانه از پس آن برآمده است.
«یک قاتل حرفهای که بیشتر شبیه به عقب افتادهها به نظر میرسد در شهر نیویورک به تنهایی زندگی میکند. او مأموریتها و پولش را از کسی میگیرد که مانند قیم او است. روزی چند پلیس فاسد به خانهی همسایهی او یورش میبرند و تمام خانواده به جز دختر نوجوان آنها را میکشند؛ دختر یواشکی و بدون اطلاع از هویت قاتل به او پناه میبرد …»
۱۱. کیم سو هیون در فیلم «من شیطان را دیدم» (I Saw The Devil)
- کارگردان: کیم جی وون
- بازیگر نقش: لی بیونگ هون
- دیگر بازیگران: چو مین سیک، او سا ها
- محصول: ۲۰۱۰، کره جنوبی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۱٪
شاید فکر کنید که قرار است از شخصیت قاتل سریالی فیلم با بازی چو مین سیک بنویسم. اما از این خبرها نیست. نگاه دقیق به فیلم «من شیطان را دیدم» نشان میدهد که شخصیت ترسناک اصلی داستان، مامور سرویس امنیتی کشور کره جنوبی است که رفته رفته در راه پیدا کردن قاتل همسرش، تبدیل به حیوانی درندهخو میشود که از بازی کردن با قربانی خود لذت میبرد و از تمام توان خود استفاده میکند تا فراتر از قانون، انتقامش را به وحشیانهترین شکل ممکن بگیرد. فیلمساز هم در نمایش این خشونت هیچ کم نمیگذارد و سعی میکند که فیلمی اسلشر با تمام خصوصیات آشنای این ژانر از تقابل دو شخصیت اصلی خود بسازد.
یکی از نقاط قوت فیلم به این موضوع بازمیگردد که ما با هیچ شخصیت مثبتی در داستان روبه رو نیستیم. شخصیتها حتی خاکستری هم نیستند و اصلا هیچ بویی از انسانیت نبردهاند؛ از سویی قاتلی روانپریش و دیوانه حضور دارد که از تجاوز به زنان و ستاندن جانشان لذت میبرد و در سمت دیگر داستان هم یک مامور زبدهی امنیتی ایستاده که آهسته آهسته انسانیت را کنار میگذارد و خون جلوی چشمانش را میگیرد.
در چنین چارچوبی بازی موش و گربهی مامور و قاتل شروع میشود. جالب این که پس از شروع این بازی، این قاتل سریالی داستان است که در گوشهی رینگ قرار میگیرد و نقش قربانی را بازی میکند. او مدام در حال فرار است و برخلاف بقیهی قاتلین سریالی در تاریخ سینما، مدام در موضع تدافعی است. دلیل این موضوع هم به سبوعیت و تواناییهای طرف مقابل بازمیگردد. این خشونت ماور امنیتی تا بدان جا است که حتی باعث شوکه شدن قاتلی خونخوار و دیوانه چون او میشود.
کیم سو هیون یا همان جناب مامور، پس از مرگ همسرش و پیدا کردن قاتل او، از هیچ جنایتی برای زجر دادن قاتل فروگذار نیست. قاتل داستان هم در حین فرار مدام قربانی میگیرد تا مخاطب نتواند برای لحظهای هم که شده با او احساس همذاتپنداری کند. همین موضوع است که از فیلم «من شیطان را دیدم» اثری متفاوت نسبت به دیگر فیلمهای فهرست ساخته است. چرا که از دو موجود شرور و دیوانه به عنوان شخصیتهایش بهره میبرد که جای چندانی برای همدلی و نزدیکی باقی نمیگذارند. حتی فیلمی مانند «کشتار با اره برقی در تگزاس» هم با آن میزان بی همتا از نمایش سبوعیت و ترس در تاریخ سینما، باز هم یک سویش عدهای آدم بیگناه قرار گرفتهاند که فقط برای سفر کردن و سر زدن به خاطرات قدیمی، به جایی دورافتاده آمدهاند؛ وگرنه تصور نمیکنم که بتوان دو شخصیت همچون صورت چرمی آن فیلم در برابر هم قرار داد.
«کیم سو هیون، یک افسر زبدهی امنیتی است. او همسر بارداری دارد که به سفر رفته و در حال بازگشت با اتوموبیلش در جاده است. همسرش در راه با او تماس میگیرد که ماشینش دچار مشکل شده اما کیم در ماموریت به سر میبرد و نمیتواند به زنش کمک کند. هوا تاریک و برفی است. مردی سر میرسد و زن تصور میکند که قصد کمک دارد. اما مرد به طرزی فجیع زن را میکشد و قطعه قطعه میکند. کیم تصمیم میگیرد که برای مدتی سر کار نرود و از تمام تواناییهایش استفاده کند و به وحشیانهترین شکل ممکن انتقامش را بگیرد …»
۱۰. پیرزن در فیلم «اونیبابا» (Onibaba)
- کارگردان: کانهتو شینودو
- بازیگر نقش: نوبوکو اوتاوا
- دیگر بازیگران: جسنسوکو یوشیمورا، کی ساتو
- محصول: ۱۹۶۴، ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
زمانی ویلیام فریدکین، کارگردان فیلم ماندگار «جنگیر» (The Exorcist) از فیلم «اونیبابا» به عنوان یکی از بهترینهای تاریخ و یکی از آثار محبوبش یاد کرده بود. این موضوع نشان از اهمیت فیلم «اونیبابا» در ژانر ترسناک دارد. ضمن این که خود شینودو هم از مهمترین کارگردانان تاریخ سینمای ژاپن است که متاسفانه زیر سایهی بزرگانی چون آکیرا کوروساوا و ماساکی کوبایاشی یا یاسوجیرو اوزو پنهان مانده و به ویژه در کشور ما چندان شناخته شده نیست.
فیلم در ژانر جیدایگکی که ژانری بومی سینمای ژاپن است، ساخته شده. جیدایگکی اشاره به فیلمهایی دارد که داستان آنها قبل از آغاز پیشرفت و مدرنیته میگذرد. بیشتر فیلمهای جیدایگکی، چامبارا یا فیلمهای شمشیرزنی هستند اما شینودو از بستر جیدایگکی استفاده کرده تا داستان پیرزنی همراه با عروسش را تعریف کند که در دورن جنگهای داخلی قرن چهاردهم به کشتن ساموراییها و جنگجویان مشغول هستند.
شینودو به خوبی توانسته قصهی ترسناک خود را با وجود بهرهمندی از المانهای بومی، به شیوهای بسازد که هر مخاطبی از هر جای جهان با آن همراه شود. پیرزن قصه در ابتدا هم به اندازهی کافی ترسناک به نظر میرسد اما حضور مردی و دلدادگی عروسش شرایط را برای بدتر میکند و ناگهان خود را تنها میبیند و همین هم سبب حسادتش به دختر میشود و تا انتهای دروازههای تاریکی و سیاهی پیش میرود.
در تمام فیلمهای این فهرست، شخصیتهای برگزیدهی ما به نقطهای میرسند که باید دست به انتخاب بزنند. آنها از همان ابتدای فیلم هم آدمهایی ترسناک به نظر میرسند. اما رسیدن به آن نقطه و انتخاب کردن مسیری تازه است که باعث میشود به عنوان ترسناکترین شخصیتهای تاریخ سینما دست پیدا کنند. زمانی قضیه پیچیده و البته ترسناکتر میشود که دلیل این انتخاب نه امری مادی و قابل اندازهگیری، بلکه مسالهای کاملا عاطفی یا روانی باشد که تحت کنترل شخص نیست؛ این گونه نه تنها شخصیت ترسناک میشود بلکه چون مخاطب هم میداند که رفتار او از سر حساب و کتاب و آگاهانه نیست، بیشتر از تماشای رفتارش شگفتزده میشود.
به همین دلیل هم پیرزن فیلم «اونیبابا» شایستهی قرار گرفتن در این فهرست است. او نه تنها برای رسیدن به مقصودش حاضر است که دست به جنایت بزند، بلکه میتواند حضور شیطان را هم جعل کند و داستانهایی دروغین سر هم کند که باعث ترس دیگران میشود. از همین جا است که شینودو به وحشت ناشی از جنگ میپردازد. آن چه که در فیلم «اونیبابا» معمولی به نظر میرسد و کسی نه از انجام دادنش و نه از اتفاق افتادنش جا میخورد، دست زدن به قتل و جنایت است. دوران، دوران جنگ و آدمکشی است و حتی افراد پشت جبهه هم برای زنده ماندن، چارهای جز قربانی کردن دیگران ندارند.
از سمت دیگر تاکید شینودو بر مرگ ساموراییها و جنگجوهایی است که قرار بوده در میدان نبرد بجنگند. پیرزن و دختر در تمام مدت فیلم اقدام به کشتن آنها میکنند، کسانی را که خسته از جنگیدن به پشت میدان نبرد پناه آوردهاند. انگار برای یک جنگجو هیچگاه آرامشی پدید نخواهد آمد و هر جا که برود فرشتهی مرگ در جستجوی او خواهد بود؛ فرشتهای در قالب یک پیرزن و عروسش.
«ژاپن. اوسط قرن چهاردهم. جنگهای داخلی در جریان است و مردان جوان بسیاری به جبهههای نبرد فرستاده شدهاند. پیرزنی به همراه عروسش تنها زندگی میکند. پسر پیرزن و شوهر دختر، به جنگ رفته و به همین دلیل این دو نفر راهی برای سیر کردن شکمشان نمیشناسند. آنها در نهایت به کشتن ساموراییها و فروختن اموال آنها به یک تاجر محلی روآوردهاند. روزی مردی از راه میرسد و خبر از کشته شدن پسر پیرزن و شوهر دختر میدهد. پیرزن او را از خود میراند و عروسش را از دیدن وی منع میکند. اما آشکارا عروس به آن مرد علاقهمند شده و همین هم باعث به وجود آمدن حسادت در وجودش میشود …»
۹. هری پاول در فیلم «شب شکارچی» (The Night Of The Hunter)
- کارگردان: چارلز لاتن
- بازیگر نقش: رابرت میچم
- دیگر بازیگران: شلی وینترز، لیلیان گیش
- محصول: ۱۹۵۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
هری پاول فیلم «شب شکارچی» همهی خصوصیات قاتلین سریالی ترسناک تاریخ سینما را یک جا در کنار هم دارد. هم از عذاب وجدان بی بهره است و نمیتواند با دیگران همراهی کند، هم هوشی جنایتکارانه دارد که مدام به کمکش میآید، هم میتواند خود را جای هر که دوست دارد جا بزند و وانمود کند که آدمی خیرخواه است، هم جذبهای مردانه دارد که به کمک آن میتواند دل زنان را ببرد و چنان قسیالقلب و جانی است که توان مثله کردن کودکان را هم دارد. همهی این خصوصیات از او شخصیتی ترسناک ساخته که یک راست میتواند وارد فهرستی این چنین شود. از سوی دیگر میتوان او را نماد ترسهای ناشی از زیستن در دوران وحشت هم دید.
داستان فیلم در دوران بحران اقتصادی میگذرد و چارلز لاتن آشکارا داستانش را در حمایت از زندگی زنان و کودکان در این دوران سخت ساخته است. او زنان را در این جامعهی مردسالار اولین قربانی بحرانهای این چنین معرفی میکند و برای نسل بعد هم دل میسوزاند. جالب این که تنها راه رهایی هم از سوی زنی دیگر پیشنهاد میشود. زنهای فیلم «شب شکارچی» اگر قربانی هم شوند، توان ایستادن و مبارزه کردن را دارند و همین هم فیلم چارلز لاتن را بسیار پیشرو نشان میدهد.
چارلز لاتن در عمر پربار خود به عنوان بازیگر فقط یک فیلم بلند سینمایی کارگردانی کرد و دیگر به سراغ فیلمسازی نرفت. تنها اثرش همین فیلم «شب شکارچی» بود که متاسفانه بنا به دلایل بالا و البته جاهطلبیاش در اجرا، در گیشه شکست خورد و نتوانست سرمایه خود را بازگرداند. اما باید سالها میگذشت و در بازبینیهای مجدد، منتقدان پی به ارزش آن میبردند تا به یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما تبدیل شود. در چنین چارچوبی است که دیگر فیلم «شب شکارچی» اثری مهجور نیست و برخلاف زمان اکران اولیهاش بسیار مورد احترام است.
چارلز لاتن آدمهای قصهاش را به راحتی به دو دستهی خوب و بد، خیر و شر تقسیم کرده و هیچ تلاشی برای خاکستری کردن آنها نمیکند. آنها یا سیاه سیاهند یا سفید سفید. به همین دلیل بخش عمدهای از داستان هم از دریچهی چشم دو کودک روایت میشود که در همان ابتدای زندگی خود باید پنجه در پنجهی شیطان شوند. برای پیروزی در این نبرد هم به سفری میروند تا با انسانی ملاقات کنند که مانند یک فرشته حاضر است که در برابر شر جامعه بایستد.
حضور مرعوب کننده و ویرانگر رابرت میچم در این فیلم به همراه کارگردانی متاثر از مکتب اکسپرسیونیسم سینمای آلمان توسط لاتن و درخشش دلربای لیلیان گیش بزرگ باعث شد که فیلم «شب شکارچی» در نظرسنجی نشریهی فرانسوی کایه دو سینما در سال ۲۰۰۸ در بین ده فیلم برتر تاریخ سینما قرار گیرد.
قاتل سریالی فیلم ردایی مذهبی به تن کرده تا از این طریق فیلمساز، جامعهی خوابزدهی پس از بحران بزرگ اقتصادی دههی ۱۹۳۰ میلادی را ترسیم کند. مردمانی که تنگنای زندگی باعث شده دل در گروی هر چه که بوی امید میدهد، ببندند و همچون قربانی بی عقلی، با پای خود به قربانگاه بروند.
اگر حین تماشای فیلم همزمان به یاد سینمای ارسون ولز و آلفرد هیچکاک افتادید، چندان تعجب نکنید. جلوههایی از سینمای این دو غول سینما در فیلم قابل مشاهده است. و این از توانایی فیلمسازی خبر میدهد که در اثرش هم غنای نمایشهای شکسپیر وجود دارد و هم از جلوههای سینمایی بزرگترین کارگردانان تاریخ، اما افسوس همهی این استعدادها مهجور ماند و امکان بروز به جز در همین فیلم پیدا نکرد.
«دههی ۱۹۳۰ میلادی. هری یک قاتل سریالی است که لباس کشیشها را بر تن کرده است. او که روی یک دست خود کلمهی عشق و روی دست دیگری کلمهی تنفر را خالکوبی کرده، با زن سادهلوحی که دو فرزند از شوهر سابق خود دارد، ازدواج میکند و …»
۸. صورت چرمی در فیلم «کشتار با اره برقی در تگزاس (The Texas Chainsaw Massacare)
- کارگردان: توبی هوپر
- بازیگر نقش: گونار هنسن
- دیگر بازیگران: مرلین برنز، ادوین نیل
- محصول: ۱۹۷۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
نمیتوانم تصور کنم که کارگردان دیگری پیدا شود و در ترسیم ترسهای آدمی بهتر از توبی هوپر این فیلم عمل کند. توبی هوپر نه تنها ترسناکترین فیلم تاریخ سینما را ساخته، بلکه نقبی هم به جامعهی عقب مانده و پوسیدهی کشورش زده که دست و پا میزند پیشرفت کند اما در نهایت باید راهی بیابد که بتواند با گذشتهاش روبه رو شود. گذشتهای که در آن مردی با صورت چرمی ایستاده و خوب میداند که چگونه از انسانها گوشتی مناسب سفرهی شامش درست کند.
صورت چرمی را بیشتر با آن ارهای ترسناک و پر سر و صدا در دستانش میشناسیم. البته همین هم کافی است که به اندازهی کافی ترسناک به نظر برسد اما او خصوصیات دیگری هم دارد؛ مثلا بسیار به خانوادهی خود وفادار است و میداند که نباید اجازه دهد کسی فرار کند. دوم هم این که آشپز همان خانواده آدمخوار است و مانند مادری دلسوز پخت و پز میکند. جثهای بزرگ هم دارد که او را بیشتر ترسناک میکند.
شاید صورت چرمی، قاتل خطرناک فیلم «کشتار با اره برقی در تگزاس»، آخرین جانی این فهرست باشد که کسی بخواهد با آن روبهرو شود. او موجود نکبتزدهای است که جز کشتن راه دیگری در زندگی بلد نیست و حتی اعضای خانوادهاش هم فقط همین را از او میخواهند. او آدمی مانده در دوران کودکی است که هیچکدام از مناسبات اجتماعی و زندگی در یک محیط نرمال را نیاموخته و بنابراین چارهای جز پنهان ماندن در خانه، میان آن همه تاریکی ندارد و باید بنشیند تا قربانیهای زندگی انسانی را به وعدههایی غذایی برای خانوادهی بدتر از خودش تبدیل کند.
همین جا است که توبی هوپر دیگر اعضای این خانوادهی جهنمی را معرفی میکند؛ مردانی که یک راست میتوانند وارد این فهرست شوند و فقط درندهخویی کسی چون صورت چرمی است که آنها را عقب نگه میدارد. برای نمونه پسر جوانی که به نظر برادر صورت چرمی میرسد و قبل از دیگر جانیهای داستان با قربانیها روبهرو میشود، از همان اول کار هم جنونی آمیخته به جنایت در رفتارش دارد که حد اعلای نمایش آن را سر میز شام میبینیم. یا پدر خوانواده که نه تنها باعث ایجاد وحشت در دیگران میشود، بلکه خود صورت چرمی هم از او میترسد. با لیست کردن اعضای این خانواده، متوجه میشویم که توبی هوپر و همکارانش چه توانایی عجیبی در جولان دادن و گسترش به کابوسهای ترسناک آدمی دارند.
در چنین دنیای سیاه و تیرهای آن چه که این محیط نکبتی را تلختر میکند روایت زندگی و محیطی است که این خانوادهی عجیب و غریب در آن به سر میبرند. فیلمساز با اشارهی واضح به آمریکای گیر کرده زیر بار سنگین سیاستها و اجتماع آن زمان، محیطی جهنمی میسازد که تر و خشک را با هم میسوزاند. آمریکایی که دوست دارد از زیر بار سیاستهای ریچارد نیکسون و جنگ ویتنام و رسوایی واترگیت و از دست رفتن معصومیت گذشته کمر راست کند اما نمیتواند.
هر پوست انداختن و رشد کردنی نیاز به عبور از دورهی سیاهی و درد دارد و انگار باید دملهای چرکین یکی یکی سر باز کنند و با ترکیدن هر کدام فرایند پوستاندازی پیشرفت میکند. این درست است که نگاه کردن به چنین صحنهای دلخراش است اما برای عبور از این دورهی فترت چارهای جز روبهرو شدن با آن نیست.
کاری که توبی هوپر با ساختن فیلم «کشتار با اره برقی در تگزاس» میکند در واقع همین است؛ نشان دادن بهای آن چه که یک اجتماع برای عبور از پوستاندازی و حرکت رو به جلو نیاز دارد، تصویر کردن ترکیدن آن دملهای چرکین و مجبور کردن ما به زل زدن به آن.
تماشای «کشتار با اره برقی در تگزاس» از تماشای هر فیلم دیگر این فهرست سختتر است. واقعا دلی چون سنگ میخواهد مقابله با سبوعیت این خانواده و تصویر بیپردهای که فیلمساز از جنایتهای صورت چرمی نشان میدهد. اما نمیتوان منکر شد که این تصویر بیپرده آینهی تمام نمایی از شر جاری زیر پوست زندگی انسانی است و توبی هوپر هم به هیچ عنوان قصد ندارد ذرهای تخفیف در این تصویرگری قائل شود و به اصطلاح شر موجود در این زندگی نکبتزده را عادی سازی کند. برای دریافت چنین نگاهی فقط کافی است به تماشای همان تیتراژ ابتدایی بنشینید.
صورت چرمی امروز به یکی از نمادهای سینمای اسلشر تبدیل شده است. شخصیتی با الهام از قاتلی واقعی به نام اد گین که منبع الهام قاتلین فیلمهایی مانند «روانی»، سکوت برهها و «مطرودین شیطان» (The Devil’s Rejects) هم بوده است. مردی چرمینهپوش با یک اره برقی ترسناک و پر سر و صدا در دست که در طلب جان آدمی ست.
«تعدادی جوان برای سر زدن به خانهای که کودکی خود را در آن گذراندهاند، تن به سفری جادهای دادهاند. آنها در راه با فرد عجیب و غریبی روبهرو میشوند که حسابی آنها را میترساند. پس از رسیدن به خانهی قدیمی، حضور خانوادهای آدمخوار در همسایگی سبب میشود تا این دوستان چارهای جز فرار نداشته باشند …»
۷. نورمن بیتس در فیلم «روانی» (Psycho)
- کارگردان: آلفرد هیچکاک
- بازیگر نقش: آنتونی پرکینز
- دیگر بازیگران: جنت لی، ورا میلز و جان گوین
- محصول: ۱۹۶۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
یکی از دلایل ترسناک بودن نورمن بیتس، چهرهی معصوم او است. او در رفتار هم آدمی معمولی و بسیار ساده به نظر میرسد؛ شبیه به افراد کاملا سادهای که همه میشناسیم و اصلا شبیه به خود ما. از سوی دیگر او خود را مردی خانوادهدوست هم معرفی میکند. کسی که به جای رفتن به دنبال زندگیاش، خود را قربانی کرده و به تر و خشک کردن مادر مشغول است. مادر هم که در ظاهر زنی سختگیر است و همین باعث میشود که هر کسی دلش به حال نورمن بسوزد و بخواهد کمکش کند.
همهی اینها باعث شده که نتوان پایان فیلم و لو رفتن چهرهی قاتل را تصور کرد. نورمن در داستان خیلی معصومتر از آن است که بتواند تبدیل به چنین شیطانی شود. اما به قول کایزر شوزه با بازی کوین اسپیسی در فیلم «مظنونین همیشگی» (The Usual Suspects) ساختهی برایان سینگر، «بزرگترین فریب شیطان این بود که همه را متقاعد کرد که وجود ندارد». نورمن هم چنین توانسته مدتها قربانی بگیرد و از چنگ عدالت فرار کند.
در پایان با برملا شدن هویت قاتل، گرچه به شکلی ناگهانی جا میخوریم اما فیلمساز چنان سرنخهای خود را درست در طول روایت جا سازی کرده و تورهای خود را به درستی پهن، که از بدیهی بودن هویت قاتل شگفتزده میشویم. در واقع آن چه که سبب شگفتی ما میشود، هم بدیهی بودن هویت قاتل و هم جا خوردن ما از درندهخویی او به شکل توأمان است. چنین دستاوردی بدون شک در تاریخ سینما یگانه و بیهمتا است. ضمن این که به عقیدهی نگارنده پایان این فیلم، بهترین پایانبندی بین تمام فیلمهای این فهرست است.
از سوی دیگر کاری که آلفرد هیچکاک با ساختن این فیلم با ژانر اسلشر کرد، هم از نبوغ هنری او سرچشمه میگیرد و هم به از توجه همیشگی وی به سرگرم کردن مخاطب. او با ساخت اولین فیلم ژانر اسلشر چنان استانداردهای چنین فیلمهایی را بالا برد که به جز چند ادای دین ناشیانه کسی جرأت نزدیک شدن به ساختار فیلم او را نداشت. «روانی» از یک سو نقطهی آغاز ژانری است که امروز در سرتاسر جهان طرفداران ویژهای دارد و از سوی دیگر اثری خوش ساخت و پر تعلیق است که تماشای آن را حتی برای مخاطبان فراری از سینمای وحشت هم به امری اجباری تبدیل میکند.
نورمن بیتس، قاتل این فیلم در لیست شرورترین جانیان تاریخ سینما از دید بنیاد فیلم آمریکا در جایگاه دوم پس از دکتر هانیبال لکتر قرار دارد. پس اگر برای تماشای فیلم دو دل هستید این دلیل خوبی است که این دو دلی را کنار بگذارید و حتما «روانی» را ببینید. ضمن این که این فیلم هم از سه دنبالهی ناموفق برخوردار است که هیچکدام به جز برای انجام مطالعات سینمایی به درد تماشا نمیخورند.
«زنی برای آن که به معشوق برسد و بتواند با او ازدواج کند از صاحبکار خود مبلغ کلانی سرقت میکند. او در میانههای راه برای استراحت به متلی سر راهی میرود. در آنجا او با جوان مرموزی روبهرو می شود. وی تلاش دارد پس از استراحت فرار کند و به معشوق خود بپیوندد اما …»
۶. آنتون چیگور در فیلم «جایی برای پیرمردها نیست» (No Country For Old Men)
- کارگردان: برادران کوئن
- بازیگر نقش: خاویر باردم
- دیگر بازیگران: جاش برولین و تامی لی جونز
- محصول: ۲۰۰۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
برادران کوئن استاد ساختن شخصیتهای عجیب و غریب هستند. آنها کلیشههای ثابت شخصیتهای شناخته شدهی تاریخ سینما را میگیرند، تغییر میدهند و سپس به شکلی تازه در برابر ما ظاهر میکند. کاری که آنها با قاتل فیلم «جایی برای پیرمردها نیست» انجام دادهاند هم در واقع چنین است.
اولین کار برادران کوئن در همآمیزی ویژگی قاتلین قرار دادی با قاتلین سریالی است. در تاریخ سینما تاکنون کلیشههای مختلفی به این شخصیتهای کاملا متفاوت سنجاق شده که از فیلمی به فیلم دیگر ثابت است. مثلا شیوهی جنایتهای قاتلین سریالی همواره ثابت است و آنها شرایط را به گونهای میچینند که از همان روش گذشته در ستاندن جان آدمها استفاده کنند. در حالی که قاتلین قرار دادی بسته به شرایط، شیوهای تازه ابداع میکنند. قاتلین قراردادی علاقهای به شناخته شدن ندارند اما قاتلین سریالی از به جا گذاشتن ردی که معرف آنها است لذت می برند. انگیزهی قاتلین قراردادی کاملا مادی است اما قاتلین سریالی انگیزههایی روانی دارند.
در هم آمیزی همهی اینها را می توان در قاتل داستان این فیلم دید. قاتلان بسیاری در تاریخ سینما سوژهی کارگردانها بودهاند. آنها عموما با اسلحهی گرم یا چاقو به جان قربانی خود میافتادند یا اگر سلاحی هم دم دست نبود، با دستان خالی یا تکه چوبی جان میستاندند. اما هیچ قاتلی تاکنون از کپسول پرفشار اکسیژن برای کشتن دیگران استفاده نکرده است.
مردی را تصور کنید که در گوشهی خیابان مشغول قدم زدن است و یک کپسول اکسیژن سنگین هم در یک دست و لولهای که از سر آن خارج شده را در دست دیگرش دارد. او با حالتی عجیبتر هم قدم میزند و وارد فروشگاهی میشود، پس از خروج او جنازهی صاحب فروشگاه روی زمین میافتد، در حالی که جایی شبیه به گلوله روی پیشانی او است، بدون آن که گلولهای در کار باشد. خاویر باردم در فیلم «جایی برای پیرمردها نیست» نقش چنین مردی را بازی میکند.
او این نقش را با یک خونسردی عجیب در هم آمیخته و از شخصیت رباتی ساخته که فقط میتواند جان بستاند. انصافا در کارش هم خبره است و کسی نمیتواند از دستش فرار کند. حتی قاتلین حرفهای که از سوی تشکیلاتی تبهکاری اعزام شدهاند تا او را از پا دربیاورند، حریفش نمیشوند. همهی اینها به اضافهی صورت سنگی خاویر باردم، از این نقش قاتلی ترسناک ساخته که نه تنها در قاب برادران کوئن میدرخشد، بلکه اساسا فیلم را هم از آن خود میکند و تبدیل به جذابترین شخصیت «جایی برای پیرمردها نیست» میشود.
از سوی دیگر برادران کوئن را با توانایی بالای آنها در تلفیق عنصر ژانرهای مختلف میشناسیم. آنها در این جا موفق شدهاند که المانهای ژانرهای جنایی، وسترن و ترسناک را در هم بیامیزند و فیلمی متفاوت بسازند. وظیفهی به دوش کشیدن بار عناصر سینمای ترسناک بر عهدهی همین شخصیتی است که خاویر باردم نقش آن را بازی میکند. ضمن این که کلانتر پیری هم در داستان وجود دارد که در به در به دنبال او است. عدم توانایی این پیرمرد در پیدا کردن قاتل، بخشی از هیجان فیلم را میسازد و باعث ایجاد تنش در درام میشود.
«لوئلین ماس در صحرا به دنبال شکار میگردد. او به طور اتفاقی شاهد کشتار عدهای قاچاقچی میشود و دل را به دریا میزند و به سر صحنهی جنایت میرود. وی کیف پر از پولی را در محل مییابد و تصمیم میگیرد آن را برای خودش نگه دارد اما خبر ندارد که پلیسی با تجربه و قاتلی خطرناک از دو راه مختلف در جستجوی او هستند. او دست دوست خود را میگیرد و راهی سفر میکند تا در امان باشد و خودش هم به راهی دیگر میرود اما …»
۵. هال ۹۰۰۰ در فیلم «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» (۲۰۰۱: A Space Odyssey)
- کارگردان: استنلی کوبریک
- صداپیشه: داگلاس رین
- بازیگران: کر دوله، گری لاک وود
- محصول: ۱۹۶۸، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
به راستی هال ۹۰۰۰ یکی از ترسناکترین مخلوقات فیلمسازان در تاریخ سینما است. فیلمهای بسیاری را میتوانید لیست کنید که در آنها ترس آٔمیزاد از تکنولوژی و هوش مصنوعی حالتی واقعی به خود گرفته و کامپیوتر یا رباتی با بهرهمندی از احساسات انسانی، به جنگ با آدمیان آمده است.
در فیلمی مانند «بلید رانر» (Blade Runner) ریدلی اسکات با نگاهی غمخوارانه به سمت آنها رفته و آدمیان را در قسمت شر ماجرا نشانده است. یا کسی مانند اسپیلبرگ هوش مصنوعی را به گونهای به تصویر میکشد که میتواند به کمک آدمی بیاید. اما خبری از این نوع نگاه در فیلم استنلی کوبریک نیست. از آن جایی که کوبریک به انسان و دغدغههایش میپردازد، هوش مصنوعیاش را در برابر او میبیند، نه در کنارش. پس آن را چنان هیولاگون تصویر میکند که سر از لیستی این چنینی در میآورد.
از سوی دیگر تیتر این مطلب، اشاره به وجود شخصیتهای مختلف دارد. این درست است که هال نام شخصیتی انسانی نیست و اصلا انسان نیست و اشاره به نام کامپیوتر معروف فیلم «۲۰۰۱: یک اودیسه فضایی» استنلی کوبریک دارد؛ اما این نکته باعث نمیشود تا آن را شخصیتی کامل به حساب نیاوریم. هال با آن هوش سرشار دارای احساسات هم هست و حتی از مردن که همان خاموش شدن است، هم میترسد. همین برخوردار بودن از عواطف انسانی و همچنین میل به قدرت که اساسا خصیصهای انسانی است، آن را به موجودی ترسناک تبدیل میکند.
دلیل دیگری هم هال ۹۰۰۰ را چنین ترسناک میکند؛ او موجودی است که در خانهی همهی ما وجود دارد؛ یعنی همان کامپیوترهای خانگی خودمان که بالاخره به اندازهی کمی از هوش مصنوعی بهره بردهاند و امکان زندگی بدون آنها دیگر وجود ندارد. پس چندان تصور این که زندگی هر کدام از ما مانند شخصیت اصلی فیلم «۲۰۰۱: یک اودیسه فضایی» توسط یک کامپیوتر به نابودی کشیده شود چندان سخت نیست.
امروزه در بسیاری از خانههای مدرن پدیدههایی مبتنی بر هوش مصنوعی وجود دارد که صاحب خانه میتواند به او دستور دهد و خواستار اتفاقات مختلف مانند پخش شدن یک موسیقی یا خاموش و روشن کردن چراغ شود. هال ۹۰۰۰ همین هوشهای مصنوعی است که از طریق کلام با آدمی ارتباط برقرار میکنند اما او آهسته آهسته رشد پیدا میکند و به ارباب خانه تبدیل میشود. در واقع هال تصویری از الکسا است؛ آن گونه که میتواند باشد.
در کنار همهی اینها و گذشته از شخصیت هال، فیلم «۲۰۰۱: یک اودیسه فضایی» روایتگر تلاش انسان برای رسیدن به کمال و ملاقات با جهان ناشناختهها و رسیدن به حداکثر دانش است. فیلم استنلی کوبریک از میل آدمی به شناختن و از ترس او از ناشناختهها تغذیه میکند و فضایی ذهنی از پیشرفت چند میلیون سالهی موجودی به عنوان آدم میسازد که در اصل تفاوت چندانی با آن چه که کوبریک در ابتدای اثر به عنوان سرآغاز زندگی میبیند، نکرده است.
«فیلم با تصاویری از تعدادی انسان اولیه شروع میشود که بر سر قلمرو و غذا در جنگ هستند. ناگهان یک شی در مقابل آنها ظاهر میشود. یکی از این آدمیان پس از ظهور این شی، متوجه میشود که میتواند از یک استخوان به عنوان وسیلهای برای کشتن استفاده کند. تصویر قطع میشود به میلیونها سال بعد. حال عدهای دانشمند در جستجوی راهی برای پیدا کردن رازهای همان شی هستند. چند فضانورد برای رسیدن به این منظور عازم سیارهی مشتری میشوند …»
۴. الکس دلارج در فیلم «پرتقال کوکی» (A Clockwork Orange)
- کارگردان: استنلی کوبریک
- بازیگر نقش: مالکوم مکداول
- دیگر بازیگران: پاتریک مکگی، میریام کارلین
- محصول: ۱۹۷۱، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
دیگر شخصیت ترسناکی که کوبریک به تاریخ سینما هدیه کرده و میتواند باعث ایجاد ترس در وجود شما شود، همین الکس فیلم «پرتقال کوکی» است. او نوجوانی خیرهسر است که در راس یک گروه تبهکاری کوچک قرار گرفته و به آشوب مشغول است. انگیزهی آنها برای دست زدن به جنایت مادی نیست، آنها صرفا از جنایت لذت میبرند و همین هم او و دوستانش را چنین ترسناک میکند.
اما الکس از جایی به بعد گیر مردانی میافتد که فکر میکنند او سوژهی مناسبی برای آزمایش است. پس از این جا به بعد الکس برخلاف دیگر شخصیتهای این فهرست، خودش قربانی خشونتی وحشتناک میشود. اما من و شمای مخاطب نمیدانیم که کدام سمت را طرف بد ماجرا به حسابی بیاوریم. از طرفی الکس چیزی کم از یک بیمار روانی که برای جامعه خطرناک است، ندارد و از طرف دیگر، قربانی سیستمی تصویر میشود که خودش در دست زدن به خشونت هیچ حد و مرزی نمیشناسد.
دلیل دیگری که الکس را چنین ترسناک جلوه میدهد به تصویری بازمی گردد که کوبریک از نسل جوان آن زمان ارائه میدهد. این نسل جوان برخلاف نسل پدرانشان تعریف تازهای از جرم و جنایت دارند و برای آنها بسیاری از رفتارها دیگر تابو نیست و بسیاری از ناهنجاریها به هنجار تبدیل شده است. به همین دلیل هم الکس را میتوان نمایندهی نسلش به حساب آورد؛ جوانانی که همه جا حاضر هستند و میتوانند کسی چون او باشند.
به همین دلیل هم کارگردان سمت دیگر ماجرا را که همان جامعه و سیستم محل زندگی الکس باشد، ترسیم میکند و در نهایت به تصویر کردن تقابل دو سوی ماجرا دست میزند. کوبریک رسیدن به این نقاط از زندگی این شخصیت را با دقت و وسواسی عجیب تصویر کرده و چنان همه چیز را بیپرده به نمایش گذاشته که به راحتی میتواند مخاطب دلنازک را پس بزند. «پرتقال کوکی» از کتابی به قلم آنتونی برجس به همین نام ساخته شده و امروز یکی از معروفترین و البته مناقشهبرانگیزترین فیلمهای استنلی کوبریک است. چرا که در زمان اکران به خاطر ترس بسیاری از دولتها از تاثیر مخرب آن بر روان جوانان، به بهانهی بدآموزی اجازهی نمایش نگرفت.
شخصیت الکس فرصت مناسبی برای مالکوم مکداول بود تا بهترین بازی خود را به نمایش بگذارد. او به خوبی در نیمهی اول فیلم احساس انزجار را در مخاطب بیدار میکند و در نیمهی دوم هم ابعاد ترحمبرانگیزی به شخصیت میبخشد. در چنین چارچوبی اگر تمایل دارید تا بدانید ریشهی شخصیتهای روانپریشی مانند جوکر در همین فهرست از کجاست، حتما به تماشای فیلم «پرتقال کوکی» بنشینید و به نمودار تغییر رفتار الکس توجه کنید.
«فیلم پرتقال کوکی داستان الکس پانزده ساله را دنبال میکند که در پادآرمانشهری شبیه به لندن زندگی میکند. او رهبر یک گروه خلافکار است که بیپروا تجاوز میکنند و دست به دزدی میزنند. زمانی که وی دستگیر میشود، او را برای جلسات درمان میبرند تا به خیال خود از او آدمی معمولی بسازند اما به جای متنبه کردن الکس، هویتش را از او میدزدند و وی را مانند روباتی مسخ شده رها میکنند …»
۳. دکتر هانیبال لکتر در فیلم «سکوت برهها» (The Silence Of The Lambs)
- کارگردان: جاناتان دمی
- بازیگر نقش: آنتونی هاپکینز
- دیگر بازیگران: جودی فاستر، تد لوین و اسکات گلن
- محصول: ۱۹۹۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
سری به فیلمهای ترسناکی بزنید که تاکون دیدهاید. حتی فیلمهای ترسناک هم در نمایش آدمخواری کمی با احتیاط عمل میکنند. البته هستند فیلمهایی که در نمایش این موضوع بیپروا عمل میکنند اما اگر از این استثناها بگذریم و کناری بگذاریم، متوجه خواهیم شد که هر فیلمی هر چقدر هم ترسناک، این موضوع را تابو میداند.
حال برای لحظهای آن تصورات را کنار بگذارید و به فیلم «سکوت برهها» توجه کنید. در این جا شرور اصلی داستان مردی است که نه تنها از خوردن گوشت آدمی لذت میبرد، بلکه برخلاف شرورهای سینمای وحشت، این کار را با ظرافت خاصی انجام میدهد. برای او هیچ چیز در این دنیا صرفا کاربردی نیست و حتی میتواند کشتن و خوردن انسان را به آیینی لذتبخش همراه با جذابیت و زیبایی تبدیل کند.
پس شاید برای کسی که عاشق سینمای وحشت است، شخصیت دکتر هانیبال لکتر چندان هم ترسناک نباشد اما اگر نیک بنگریم متوجه خواهیم شد که او از تمام قاتلها و آدمخواران سینمای وحشت، ترسناکتر است؛ چرا که مانند افراد ممتاز جامعه رفتار میکند و به همین دلیل هم میتواند میان ما با خیال راحت زندگی کند، بدون آن که شناسایی شود و خب، این موضوع دربارهی آدمخواران دیگر، در فیلمهای ترسناک دیگر صادق نیست. آنها از صد فرسخی هم شرور به نظر میرسند و به همین دلیل هم در کلبهای تنها در دل جنگل یا در پس یک کوه زندگی میکنند.
هانیبال لکتر در «سکوت برهها» از چنان کاریزمایی برخوردار است که به او اجازه میدهد انسانی را از پشت دیواری قطور وسوسه کند که دست به خودکشی بزند یا چنان باهوش است که از کوچکترین فرصت برای فرار از دست لشکری از پلیسها استفاده کند. اما همه اینها به علت بازی آنتونی هاپکینز است که چنین ترسناک و اثرگذار میشود. بالاخره او عضوی از طبقهی ممتاز جامعه است که به آدمخواری مشغول است. از همه ترسناکتر این که قربانیانش ممکن است از میز شامش سر دربیاورند. او آشپز خارقالعادهای هم هست، غذاهای معرکهای هم درست میکند اما فقط مشکلی این وسط وجود دارد: دکتر هانیبال لکتر از گوشت معمولی که من و شما از قصابی میخریم استفاده نمیکند و گوشت قربانیان انسانی خود را در ظرف غذا سرو میکند.
اما ما فیلم «سکوت برهها» را با شخصیت زن آن هم به یاد میآوریم. زنی که مجبور است برای حل کردن پروندهای دقیقا به صورت شیطان زل بزند و البته تاوان آن را هم میپردازد. این تاوان هم در نهایت یکی از پایانبندیهای معرکهی تاریخ سینما را میسازد. در واقع وقتی که به شخصیت کلاریس با بازی جودی فاستر هم فکر میکنیم، باز هم علاقهی هانیبال لکتر به او را به یاد میآوریم. هیچ چیز برای زنی در این دنیا ترسناکتر از این نیست که مردی چنین عاشقش شود و این دقیقا همان تاوانانی است که او باید بپردازد تا بتواند دختری را از اعماق چاهی تاریک بیرون بکشد و یک دیوانه را از پا دربیاورد.
«مأمور زنی به نام کلاریس توسط ریاست اف بی آی برای تحقیق در خصوص ماجرای گم شدن دختر یکی از مقامات بلند پایهی آمریکا انتخاب میشود. رئیس او اعتقاد دارد که گفتگو با قاتلی زنجیرهای به نام هانیبال لکتر که در بیمارستانی روانی زندانی ست میتواند به حل پرونده کمک کند …»
۲. کلنل کورتز در فیلم «اینک آخرالزمان» (Apocalypse Now)
- کارگردان: فرانسیس فورد کوپولا
- بازیگر نقش: مارلون براندو
- دیگر بازیگران: مارتین شن، رابرت دووال
- محصول: ۱۹۷۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
کلنل کورتز فیلم «اینک آخرالزمان» مانند هانیبال لکتر فیلم «سکوت برهها» زمان کمی در طول فیلم ظاهر میشود اما به مدد بازی ماندگار مارلون براندو، بیش از هر شخصیت دیگری در ذهن میماند. او یک افسر زبدهی ارتش آمریکا است که راه خود را گم کرده و به دل جنگل پناه آورده و از آن جایی که از یک کاریزمای ذاتی هم برخوردار است، توانسته که مریدانی برای خود دست و پا کند.
در واقع او فرقهای راه انداخته که کارشان دقیقا مشخص نیست اما مانند باورمندانی به آیینهای مذهبی خود میپردازند و رهبر معنوی خود را میستایند. در طول داستان کلنل کورتز هیچ کار خاصی انجام نمیدهد؛ نه آدمی را میکشد و نه دست و پای کسی را میبرد که بعد از خوردنشان لذت ببرد. اما چرا ما را چنین دچار وحشت میکند؟ دلیل این موضوع به بینش وی از زندگی بازمیگردد. کلنل کورتز تا ته دروازههای ترس سفر کرده و بهتر از هر کسی آن را میشناسد، پس چنان حکیمانه دربارهاش بحث و از وجودش در این دنیا صحبت میکند که با تمام وجود درکش میکنیم.
از سمت دیگر او وجوهی عجیب و غریب هم دارد. بخشی از این جنبهها از نحوهی حرف زدن خاص مارلون براندو میآید که سبب شده ما برای فهم حرفهایش مجبور شویم که گوش تیز کنیم و بخشی هم از حالت تو دار و سر در گریبانی که به شخصیت بخشیده سرچشمه میگیرد. دیگر موضوع مهم هیبت خود مارلون براندو است. در زمان ساخته شدن فیلم کسی خبر نداشت که او چنین اضافه وزنی دارد و حتی عوامل فیلم هم از این موضوع شگفتزده شدند. اما امروز میبینیم که این امر به نفع فیلم «اینک آخرالزمان» تمام شده و از کلنل کورتز آدم با هیبتتری ساخته است. البته این هیبت عوامل دیگری هم دارد که به عنوان نمونه میتوان از فیلمبرداری ویتوریو استوراورو و نورپردازی سکانسهایی نام برد که مارلون براندو در آنها حضور دارد. در فصل پایانی که داستان فیلم بین خیال و واقعیت در نوسان است، این دوربین بی قرار و قابهای پر از سایه روشن او است که جور داستانگویی را بر دوش میکشد تا جهنم ساخته شده به دست بشر و هم چنین جنون جاری در جنگ، کیفیتی ترسناک پیدا کند.
منتقدان بسیاری «اینک آخرالزمان» را بهترین فیلم جنگی تاریخ سینما میدانند. فرانسیس فورد کاپولا برای ساخت این ادیسهی اسرارآمیزش، اقتباس از کتاب «دل تاریکی» نوشتهی جوزف کنراد را انتخاب کرد. کتابی که جنون نهفته در رشد قارچگونهی استعمار بریتانیا را نقد میکرد و داستان رازآمیزی برای روایت داشت که در دل جنگلی انبوه و تاریک، با بومیانی مسخ شده میگذشت.
کوپولا این داستان را گرفت و به جنگلهای انبوه ویتنام برد تا با یک تیم بازیگری بینظیر و حضور باشکوه مارلون براندو تصویری وحشتناک از ایستادن انسان مدرن لب دروازهی آتشین جهنم ترسیم کند. اما کتاب دل تاریکی جوزف کنراد چیزی غریب در دل خود داشت که فرانسیس فورد کوپولا به طور قطع نمیخواست آن را از دست بدهد: کیفیتی کابوسوار که باعث میشد این تصور به وجود آید که شخصیت اصلی را در دل یک رویای ترسناک قرار داده و او را به ارادهی خود به هر کجا که بخواهد میبرد.
«اینک آخرالزمان» فراتر از یک فیلم مملو از سکانسهای جنگی، هزارتویی برای کشف چگونگی گم شدن هویت یک تمدن در غبار تاریخ است. اینکه چگونه آدمی با گذر از دالانهای تاریک وجودش و پذیرش تمام سایههای درونش به نبش قبر گذشتهی حیوانی خود دست میزند. فصل پایانی فیلم و بازی موش و گربه دو طیف ماجرا و خطابههای درخشان سرهنگ کورتز با بازی براندو، از بهترین سکانسهای یک فیلم جنگی در تاریخ سینما است.
«به کاپیتان ویلارد از سوی سرویس اطلاعاتی دستور داده میشود تا در عمق جنگلهای ویتنام و کامبوج سفر کند و سرهنگ کورتز را که برای خود ارتشی خودمختار دست و پا کرده، پیدا کند و از بین ببرد. سرهنگ کورتز باعث آبروریزی ارتش شده و زنده ماندنش دیگر به نفع کسی نیست. کاپیتان ویلارد با تیمی از سربازان و از طریق رودخانه با یک قایق راهی میشود اما هر چه بیشتر پیش میرود، کمتر به سرهنگ نزدیک میشود …»
۱. کنت ارلاک در فیلم «نوسفراتو» (Nosferatu)
- کارگردان: فردریش ویلهلم مورنائو
- بازیگر نقش: مکس شرک
- دیگر بازیگران: گوستاو فن وانگنهایم، گرتا شرودر
- محصول: ۱۹۲۲، آلمان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
خونآشامان بسیاری در تاریخ سینما بر پرده ظاهر شدهاند. میتوان آنها را به دو دسته تقسیم کرد: اول همان خونآشام کلاسیک که از کتاب برام استوکر به سینما راه پیدا کرده و تک و تنها در قصری دورافتاده زندگی میکند و دوم هم خون آشامانی مدرن که شبیه به آدمهای عادی لباس میپوشند و در ظاهر فقط موجداتی شبزی هستند و تفاوتی با دیگران ندارند.
در فیلم «نوسفراتو» با همان دستهی اول سر و کار داریم. شاید معروفترین تصویر از دراکولا در تاریخ سینما، تصویر مردی عاشقپیشه باشد که فرانسیس فورد کوپولا از او در فیلم «دراکولا برام استوکر» با بازی گری اولدمن ساخت. حضور اولدمن در آن فیلم چندان باعث ایجاد ترس نمیشود و این از انتخاب خود کارگردان میآید. البته فیلمساز تا توانسته به جوهرهی کتاب وفادار مانده و اقتباسی نزدیک به آن ساخته است.
اما کاری که مکس شرک و مورنائو در جنبش سینمای اکسپرسیونیسم انجام میدهند، کاری یک سر متفاوت است. آنها تمایل دارند که وحشت جاری در جامعهی آلمان پس از جنگ اول جهانی را تصویر کنند. پس هیچ باجی به مخاطب نمیدهند. قامت خمیدهی مکس شرک، آن دندانهای ترسناک، آن نحوهی راه رفتن رباتوار، ناخنهای بلند در کنار شیوهی فیلمبرداری و نورپردازی، از کنت ارلاک داستان خونخوار وحشتناکی ساخته که تا میتواند قربانی میگیرد.
بدون شک بهترین اثر اقتباسی از رمان دراکولای برام استوکر همین فیلم «نوسفراتو» از فردریش ویلهلم مورنائو است. با گذشت نزدیک به صد سال از زمان ساخته شدن فیلم «نوسفراتو» هنوز هم میتوان آن را یکی از ترسناکترین فیلمهای تاریخ نامید. قطعا یکی از برترینها که هست اما با وجود صامت بودنش، هنوز هم میتواند حسابی شما را به صندلی سینما میخکوب کند.
فردریش ویلهام مورنائو یکی از بزرگترین هنرمندان قرن بیستم است و این را کارنامهی پربارش به ما میگوید. زمانی پس از جنگ اول جهانی، آلمان شکست خورده در جنگ غرق در فساد بود و ورشکستگی. مردمان بی امید، توانی برای ادامه دادن نداشتند و همه چیزشان را از دست رفته میدیدند، کشور غرق در بدهی به برندگان جنگ به ویژه فرانسه بود و ابرتورم در این شرایط امکان زیستن را از بین برده بود. در چنین شرایطی بود که جمعی از هنرمندان مکتبی به نام اکسپرسیونیسم به وجود آوردند که در واقع راهی بود برای بیان این اوضاع از طریق نمایش پلیدیهای آن؛ دنیایی ذهنی که در آن آدمهایی با مصیبتهای گوناگون مواجه میشوند و هر چه دست و پا میزنند بیشتر فرو میروند. این گونه جهان سینمایی اکسپرسیونیسم تبدیل شد به شیوهای برای فریاد زدن ناشی از دردهای زندگی.
شخصیتهایی که مورنائو برای این اثر ترسناک خود خلق کرده هنوز هم مثال زدنی هستند. در یک سو خون آشامی قرار دارد که تماشایش حتی پشت مخاطب را میلرزاند و در سویی دیگر مردمانی بیچاره که توان فرار از دست او را ندارند. اما در این میان شخصیت زنی بی پناه هم هست که بیش از همه مخاطب را با خود همراه میکند؛ زنی خوش قلب و پاک که فقط یک زندگی ساده میخواهد اما همین از او طعمهای برای جناب نوسفراتو میسازد. مورنائو چنان این دختر معصوم را پرداخت کرده که محال است با دیدن شرایط او به حالش دل نسوزانید.
از سمت دیگر مردی وجود دارد که در واقع نماد آلمان در زمان جنگ جهانی اول است؛ این مرد طماع، بی فکر و البته بسیار زودباور است که فقط دوست دارد یک شبه پولدار شود و پلههای موفقیت را طی کند و همین موضوع هم در کنار دستهای پشت پردهی عدهای آن بلای ترسناک را بر سر مردمی بخت برگشته نازل میکند.
نکتهی بعد هم البته به حضور وحشت آفرین مکس شرک در قالب نوسفراتو یا همان دراکولای فیلم باز میگردد. این درست است که امروزه شاید گریم او کمی اغراق شده به نظر برسد اما باید توجه داشت که همه چیز در سینمای اکسپرسیونیسم با اغراق همراه است.
«مردی به نام هاتر به یک ماموریت طولانی نزد کنت اورلاک در ترنسیلوانیا فرستاده میشود. کارفرما به او میگوید که جناب کنت اورلاک قصد خرید خانهای در محل زندگی هاتر را دارد. هاتر از همه جا بی خبر، نمیداند که جناب کنت همان دراکولا است و مأموریت او در واقع نقشهای است از قبل طراحی شده که باعث میشود پای خون آشام به شهر محل زندگی او باز شود. از آن سو عکس همسر هاتر نظر کنت را به خود جلب میکند و سبب میشود تا او خودش را زودتر به شهر برساند …»