به نقل از دیجیکالا:
آندره بازن زمانی در کتاب «سینما چیست؟» نوشته بود که «سینما یعنی حرکت». بسیاری این جمله را در برابر ذات ساکن صحنهی تئاتر دانستند و تصور کردند که اگر در طول یک پرده از یک اجرا یا همهی اجرای یک نمایش وحدت مکانی وجود دارد، سینما نباید این گونه باشد و اگر وحدت مکانی هم وجود دارد باید به مدد دوربین و رفتار آن جبران شود. چه این تعبیر را باور داشته باشیم و چه تصور کنیم که منظور بازن نوعی دیگری از حرکت بوده است، فیلمهایی وجود دارند که از طریق کلام و دیالوگ، بهتر از هر حرکت دیگری که به وسیلهی تدوین یا رفتار دوربین یا بازی بازیگران حاصل شود، قصهی خود را به پیش میبرند و اصلا نیازی به چیز اضافهای ندارند. در این لیست ۱۲ فیلم دیالوگمحور اینچنینی که قصهی آنها از طریق بده بستان کلامی پیش میرود، بررسی شدهاند.
بسیاری به غلط فیلمهایی را که در یک لوکیشن واحد میگذرند و در آنها شخصیتها مدام با هم بحث میکنند، «تئاتری» می پندارند. بماند که این افراد صفت «تئاتری» را به معنای چیزی منفی به کار میبرند، اما در سینما وسیلهای به نام دوربین وجود دارد که به فیلمساز امکان میدهد از هر چیز نادیدنی فیلمبرداری کند و مدام از این طریق حواس تماشاگرش را کنترل کند. به عنوان نمونه کوئنتین تارانتینو در فیلم «هشت نفرتانگیز» (The Hateful Eight) که به راحتی میتوانست در این لیست قرار بگیرد، در زمانی خاص قصهاش را متوقف میکند و دوربین را به زیرزمین مکان اصلی قصه میفرستد که شحصی در آن پنهان شده است و این گونه به شکلی ناگهانی یک پیش داستانی به وجود میآورد.
یا در فیلم «۱۲ مرد خشمگین»، سیدنی لومت در همان ابتدا که همهی اعضای هیات منصفه جز یک نفر با رای به گناهکاری متهم موافق هستند، با رفتار دوربینش تاکید بیشتری بر این مخالفت به ظاهر ساده میکند تا تماشاگر متوجه شود که قرار است قصهی همین مخالفت و چرایی آن را ببیند و بشنود. پس اگر «سینما یعنی حرکت» رفتار دوربین این کارگردانان نشان میدهد که چگونه یک فیلم گفتگومحور میتواند به اثری پر تحرک تبدیل شود.
اما روش دیگری هم برای بهره بردن از ابزار سینما وجود دارد که مخاطب را از سکون رها میکند و توهم ایجاد یک حرکت را القا میکند. مثلا در فیلم «دکتر استرنجلاو» کاتهای ناگهانی دوربین در حین گفتگوی رییس جمهور دو کشور درگیر در ماجرا، نشان از وضعیت بغرنج پیش آمده دارد و بالا و پایین پریدنهای جرج سی اسکات در نقش یک ژنرال بلند پایه هم به این موضوع تاکید میکند. پس میتوان از چیزی کاملا سینمایی مانند تدوین برای پیشبرد داستان و ایجاد توهم حرکت استفاده کرد یا از رفتار یک بازیگر برای بالا بردن ضربان مخاطب بهره جست. اما حتی اگر همهی اینها هم وجود نداشته باشد، باز هم دلیلی بر این موضوع نیست که یک فیلم گفتگومحور که شبیه به اثری تئاتری از کار درآمده، لزوما فیلم بدی است.
به عنوان نمونه میتوان به فیلم «گلنگری گلن راس» در همین لیست اشاره کرد که اتفاقا از نمایشنامهی معروف دیوید ممت اقتباس شده که در آمریکا نمایش»امهی معروفی است و حسابی هم درخشیده است. در نمایشنامه سکون و سکوت اطراف شخصیت اصلی در کنتراست با تلاشهای او برای پیشرفت قرار میگیرد و چون نتیجهی این تلاشها جز پشیمانی نیست، کار کارگردان در ایجاد یک احساس «سکون» نه تنها اشتباه نیست، بلکه تصمیم درستی به نظر میرسد؛ چرا که قرار است کرختی ناشی از زندگی در یک دنیای همسانساز به نمایش درآید و این کرختی هم از سر و روی فیلم میبارد و هم از سر و روی نمایشنامه. پس جیمز فولی اتفاقا در این فیلم از عدم حرکت، استفادهای هنرمندانه میکند تا ثابت کند که میتوان به تئاتر نزدیک شد اما کماکان فیلم خوبی ساخت. پس باز هم میتوان تاکید کرد که یک فیلم گفتگومحور تئاترگونه لزما فیلم بدی نیست.
در نهایت این که همهی این فیلمها آثاری هستند برای تمام فصول. برخی فقط در یک محیط میگذرند و برخی هم بین چند محیط در گردش هستند. اما در نهایت آن چه که داستان را پیش میبرد، گفتگوی بین شخصیتها است و تمام اطلاعات لازم از این طریق به مخاطب منتقل میشود. در این مواقع هنر بازیگری بازیگران و البته بازیگرگردانی کارگردان بیش از همیشه به چشم میآید.
۱۲. باشگاه صبحانه (The Breakfast Club)
- کارگردان: جان هیوز
- بازیگران: امیلیو استوز، پل گلیسون
- محصول: ۱۹۸۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
در فیلم «باشگاه صبحانه» لوکیشن ثابت یک مدرسه است که به جای محلی برای تحصیل، به محلی برای تنبیه دانش آموزان تبدیل شده است. تعداد شخصیتها هم چندان زیاد نیست و در مدرسه پرنده پر نمیزند. این فرصت خوبی است که کارگردان با بیان درونیات شخصیتهای نوجوانش، اثری در باب برخورد نسلها و البته برخوردهای طبقاتی و غیره بسازد.
احتمالا جان هیوز، کارگردان فیلم «باشگاه صبحانه» را بیش از هر چیز با مجموعه فیلمهای «تنها در خانه» (Home Alone) میشناسیم. آثاری سرشناس و البته بسیار خندهدار که در آنها یک بچهی نیم وجبی با چند دزد درگیر میشود و در نهایت حسابی از خجالت آنها در میآید. اما بدون شک بهترین فیلم او همین فیلم «باشگاه صبحانه» است که از موقعیت و داستان خود استفاده میکند تا نقبی بزند به درون روحیات نوجوانان آمریکایی و همچنین سیستم آموزشی آن کشور. جان هیوز هم نویسندگی، هم تهیه کنندگی و هم کارگردانی فیلم «باشگاه صبحانه» را بر عهده داشته است.
فیلم «باشگاه صبحانه» تلنگری است به مخاطب نوجوان، با طرح این سوال اساسی که دیگران چه تصویری از ما در ذهن دارند و این تصویر تا چه اندازه با آن چیزی که ما دوست داریم و برای رسیدن به آن تلاش کردهایم هم خوانی دارد؟ پنج نوجوان که تنها نقطهی اشتراکشان مدرسهی آنها است، مجبور هستند که ساعاتی را با هم وقت بگذرانند. یکی از آنها با توهین و ایجاد مزاحمت برای دیگری سرآغاز ماجرایی میشود که در ادامه داستان را به جلو هل میدهد. همهی این پنج تن با هم بحث میکنند و درونیات خود را بروز میدهند. شخصیتها آهسته آهسته شکل میگیرند و مخاطب میتواند همهی آنها را بشناسد و درک کند.
فیلم زمان کافی به هر کدام از شخصیتهایش برای بیان درونیات خود میدهد. با اینکه خبر چندانی از اعضای خانواده نیست اما مخاطب متوجه میشود که هر کدام از این بچهها از چه طبقهای است و با چه تفکراتی رشد کرده و چگونه تربیت شده است. این تربیت به شخصیتها زاویهی نگاهی داده که هر کدام، هر موضوعی را از دریچهی چشم خود بیان میکند. بیانی که وضعیت خانوادگی وی را هم تبیین میکند. در نهایت پسزمینهی کافی برای هر فرد ساخته میشود تا تماشاگر با شخصیتها همراه شود.
در چنین چارچوبی کارگردانی اثر، قابل قبول است و مانع از این میشود که مخاطب خسته شود. البته تمام این توضیحات نشان میدهد که مخاطب با فیلمی سراسر متفاوت نسبت به تمام آثار نوجوانانه روبهرو است و اثر مسیری یک سر متفاوت برای خود طراحی کرده است و در به سرانجام رساندن آن هم موفق است.
فراتر از همهی اینها آن چه فیلم «باشگاه صبحانه» را در چنین جایگاهی قرار میدهد، ایدهی مرکزی معرکهی آن است؛ پنج دانش آموز، با پنج شخصیت مختلف در یک روز یکشنبه (تعطیل) به اجبار جمع شدهاند تا نتیجهی اعمال خود را ببینند و همین باعث ایجاد کشمکش میان آنها میشود.
مانند بسیاری از فیلمهای فهرست، داستان فیلم «باشگاه صبحانه» میتواند در هر زمانی بگذرد؛ این درست که لباسهای شخصیتها خبر از این میدهد که زمان وقایع دههی ۱۹۸۰ میلادی است اما خصوصیات اصلی شخصیتها و همچنین کشمکشهای میان آنها در هر زمان و مکانی قابل بازسازی است. پس یک نوجوان قدیمی همان قدر با آن ارتباط برقرار میکند که یک نوجوان امروزی.
«پنج دانشآموز دبیرستانی بنا به دلایل مختلفی تنبیه میشوند. آنها باید در کلاسی در روز یکشنبه شرکت کنند و همین باعث میشود تا با یکدیگر آشنا شوند. هیچ کدام از آن ها شبیه به دیگری نیست و خصوصیات رفتاری متفاوتی دارد اما …»
۱۱. شببخیر و موفق باشید (Good Night, And Good Luck)
- کارگردان: جرج کلونی
- بازیگران: دیوید استراترن، جرج کلونی، پاتریشیا کلارکسون، جف دانیلز و رابرت داونی جونیور
- محصول: ۲۰۰۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
جرج کلونی، ستارهی خوش چهرهی سینمای آمریکا، خیلی زود به جرگهی کارگردانان پیوست و اتفاقا نشان داد که استعداد خوبی در زمینهی فیلمسازی دارد. کلونی در سال ۲۰۰۱ اولین فیلم خود به نام «اعترافات یک ذهن خطرناک» (Confessions Of Dangerous Mind) را ساخت و پس از آن مشغول ساخت دومین فیلم و البته بهترینش یعنی همین «شببخیر و موفق باشید» شد. فیلمهای دیگری چوم کمدی «کلاهچرمیها» (Leatherheads)، تریلری به نام «نیمه ماه مارس» (The Ides Of March) و درامی جنگی به نام «مردان آثار ماندگار» (The Monuments Men) کارنامهی فیلمسازی او را تشکیل میدهند. اما همهی اینها در کنار هم نشان از استعدادی درجه یک دارد که به درستی پرورش نیافته و البته از این شاخه به آن شاخه پریدن جناب کلونی هم سبب شده که انسجام و یک دستی در کارنامهی فیلمسازی وی وجود نداشته باشد؛ پس مخاطب سینما کماکان او را بیشتر به خاطر همان کارنامهی بازیگری میشناسد.
فیلم «شببخیر و موفق باشید» به دوران سیاه مککارتیسم در دههی ۱۹۵۰ آمریکا میپردازد. همان دورانی که در آن سناتور جوزف مککارتی از ایالت ویسکانسین بسیاری را از کار بیکار کرد. حال جرج کلونی روایتی سیاه و سفید از همان دوران ساخته و به داستان یک خبرنگار تلویزیونی پرداخته که سعی میکند در برابر این سناتور زورگو قد علم کند و سوالهایش را یکی پس از دیگری بپرسد.
طبیعی است که چنین وضعیتی سبب به هم ریختن همه چیز در شبکهی پخش برنامهی این خبرنگار میشود. خبرنگار که پشتش به مدیران شبکه گرم است، مدام دستخوش احساسات مختلف میشود و مدام در دوراهی ماندن سر اعتقاداتش و رها کردن آنها دست و پا میزند. مدیران استودیو هم که از عواقب این کار او بیمناک هستند، مدام در چنین حالتی به سر میبرند.
از همین چند خط میتوان متوجه شد که داستان فیلم در یک استودیوی تلویزیونی میگذرد و به بحثها و کل کلهای خبرنگاران و افراد حاضر در استودیویی تلویزیونی و البته برنامهای میپردازد که یک سرش یک خبرنگار وجود دارد و سر دیگرش سناتوری از ایالات متحده آمریکا. پس طبیعی است که دیالوگ در آن نقشی محوری دارد اما جرج کلونی به این راضی نیست؛ استودیوی تلویزیونی با آن سایه روشنها و فضای پر از دود سیگار و دم کرده، برای او جایی بیش از یک مکان معمولی است و به جایی مقدس میماند که عدهای انسان با تمام شکها و تردیدهایشان در تلاش هستند که از آن جا استفاده کنند و تاریخ را رقم بزنند. به همین دلیل هم خود مکان به جایی مهم در بستر داستان تبدیل میشود و صرفا مکانی برای تعریف کردن قصه باقی نمیماند.
از سوی دیگر شیوهی نورپردازی فیلم هم ما را به یاد فیلمهای دههی ۱۹۵۰ سینمای آمریکا میاندازد؛ یعنی همان زمانی که داستان فیلم در آن میگذرد. کلونی به خوبی توانسته میان اجرای فیلم و قصه، احساسات شخصیتها و شیوهی فیلمبرداری پل بزند و از تصاویرش برای تکمیل حرفهایش استفاده کند. دوربین او کاملا در خدمت داستان است و فیلمساز میداند که از آن چه میخواهد.
بازی دیوید استراترن در نقش مجری و خبرنگار و جرج کلونی در نقش تهیه کنندهی برنامه، بازیهای خوبی است. به ویژه بازی استراترن که هم توانسته ور ایدهآل گرای شخصیتش را خوب از کار دربیاورد و هم به ترسها و شکهایش رنگ و بویی از واقعیت ببخشد. همهی اینها باعث شد که او در همان سال نامزد اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد شود و البته جرج کلونی هم به خاطر کارگردانیاش به نامزدی اسکار برسد.
«در اوایل دههی ۱۹۵۰ میلادی، خبرنگاری به نام ادوارد مورو در یک برنامهی تلویزیونی در برابر سناتور جوزف مککارتی و کمیتهی او قرار میگیرد و رفتارهایش را زیر سوال میبرد. این باعث میشود که سناتور از کوره در رود و خود خبرنگار را هم متهم به خرابکاری کند …»
۱۰. قهوه و سیگارها (Coffee And Cigarettes)
- کارگردان: جیم جارموش
- بازیگران: روبرتو بنینی، بیل موری، استیون رایت و کیت بلانشت
- محصول: ۲۰۰۳، آمریکا، ژاون و ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۴٪
جیم جارموش هیچگاه تمایل نداشت که فیلمهایی شبیه به جریان اصلی سینما بسازد و اگر هم به سوی ژانری کشیده میشد و یک فیلم ژانر میساخت، اثرش سراسر متفاوت نسبت به دیگران از کار درمیآمد و به فیلمی یک سر متفاوت تبدیل میشد. مثلا در فیلم «مرد مرده» (Dead Man) مواد خام مورد استفادهی جیم جارموش همان مواد خام سینمای وسترن است، اما او از این مواد خام استفادهای کاملا متفوات نسبت به دیگران میکند و حتی اثری در تضاد کامل با دیگر وسترنها می سازد.
جیم جارموش همین روش را هم برای ساختن فیلمی گنگستری به کار میبرد و نتیجه به فیلم «گوست داگ: سلوک سامورایی» (Ghost Dog: The Way Of The Samurai) تبدیل میشود که انگار هم از سینمای ژان پیر ملویل و اثری چون «سامورایی» (Le Samurai) او با بازی آلن دلون الهام گرفته و هم از سینمای گنگستری آمریکا و هم المانهایی از فیلمهای ژاپنی چامبارا یا همان فیلمهای شمشیرزنی ژاپنی در آن یافت میشود.
اما جیم جارموش گاهی حتی از استادندارهای خود در بازی با قواعد هم فراتر میرود و اصلا قواعد قصهگویی سینمایی را به بازی میگیرد. در همین قرن حاضر با فیلم «محدودهی کنترل» (The Limits Of Control) چنین کاری کرد و قصهای جنایی را با ترکیبی از سورئالیسم سینمای دیوید لینچ ادغام کرد و حتی در شیوهی شخصیتپردازی آشنا هم دست برد. اما پیش از ساختن این فیلم، او کل قصهگویی در دنیای سینما را با ساختن همین فیلم «قهوه و سیگارها» به بازی گرفته بود.
فیلم «قهوه و سیگارها» از تعدادی فیلم کوتاه تشکیل شده که در هر یک تعدادی آدم به بحث دربارهی چیزهای مختلف و حتی گاهی بیمعنی میپردازند. آنها که در یک کافه نشستهاند، مدام سیگار میکشند و قهوه میخورند. این گونه جیم جارموش با بهره بردن از شیوهی زندگی مردم کافهنشین، به هجو دنیای تازه دست میزند و روزمرگی کسالتبار آدمهای مدرن راه به تصویر میکشد. کنار هم قرار گرفتن همهی این قصههای کوتاه در نهایت یک مفهوم کلی را خلق میکند که میتوان از آن تعبیر هدر رفتن زندگی و به بطالت گذراندن آن داشت.
البته این به آن معنا نیست که جیم جارموش در حال تقبیح و زیر سوال بردن چنین دنیای است؛ کاملا برعکس، جیم جارموش کافهها و قهوهها و سیگارها را به خاطر نزدیک کردن آدمها دوست دارد. اگر پوچی و بی معنایی هم در زندگی وجود دارد، برای او به نفس خود زندگی بازمیگردد نه جایی مانند کافه و آدمهایی که به آن رفت و آمد میکنند. در واقع او با قرار دادن اپیزودهایش در کنار هم، در حال ستایش کسانی است که تلاش میکنند برای زندگی خود معنایی بیابند و اگر معنایی هم وجود ندارد، دمی را کنار هم، به بهانهی نوشیدنی کمی قهوه و کشیدن چند نخ سیگار بگذرانند؛ حال اگر مدام هم پرت و پلا گفتند و هیچ حرف درستی از دهانشان بیرون نیامد، چه باک.
یک لحن کمدی دلنشین هم در طول فیلم وجود دارد که تماشایش را لذتبخش میکند. در کنار این کمدی، اجرای خوب برخی از بازیگران و البته حضور درخشان کسانی چون روبرتو بنینی و بیل موری یا کیت بلانشت، لذت تماشای فیلم را دو چندان میکند. از سوی دیگر همهی فیلمهای فهرست از طریق گفتگوی میان شخصیتها پیش میروند، اما هیچ کدام به اندازهی این یکی پرگو و پر از حرف به نظر نمیرسند. دلیل این موضوع هم مشخص است؛ در همهی فیلمهای دیگر فهرست تک تک کلمات بنا به دلیل مشخصی انتخاب شدهاند و قرار است از قصهای بگویند و هدفی را دنبال کنند، در حالی که خبری از این موضوع در «قهوه و سیگارها» نیست و به همین دلیل گفتگوها جور دیگری به نظر میرسند.
«۱۱ اپیزود از آدمهای مختلف که کنار هم نشستهاند و از همه چیز سخن می گویند، بدون آن که حرفهایشان هدف خاصی را دنبال کند. هیچ ارتباطی هم بین این ۱۱ اپیزود وجود ندارد، جز همان قهوه و سیگار …»
۹. گلنگری گلن راس (Glengarry Glen Ross)
- کارگردان: جیمز فولی
- بازیگران: جک لمون، آل پاچینو، کوین اسپیسی، اد هریس، الک بالدوین، جاناتان پرایس و آلن آرکین
- محصول: ۱۹۹۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
وقتی قرار است از فیلمی گفتگومحور نام ببریم که روایتی تئاتری دارد، کمتر فیلمی مانند «گلنگری گلن راس» میتواند حق مطلب را ادا کند. داستان عدهای از کارمندان یک شرکت خرید و فروش املاک، تبدیل به فرصتی در دستان دیوید ممت در مقام نویسندهی نمایشنامهی منبع اقتباس اثر و همچنین فیلمنامهی همین فیلم شده تا عدهای مرد با خصوصیات اخلاقی مختلف را به جان هم بیاندازد و آنها هم مدام حرف بزنند و حرف بزنند؛ فیلمی پر از دیالوگ که از کلام شخصیتهایش هم خشونت میبارد، هم کلافگی و هم درماندگی.
داستان فیلم، روایتگر بحران زندگی آدمی در جوامع غرق در مکبت پولپرستی است. داستان آدمهایی که هیولایی به نام پول چیزی برای ایشان باقی نگذاشته و همهی وجودشان، همهی شخصیتشان در چارچوب میزان سودی که میتوانند به شرکت مطبوع خود وارد کنند، تعریف میشود؛ آن ها فقط زمانی آدم موفقی به حساب میآیند که بتوانند پول بیشتری به جیب روسای خود سرازیر کنند. در همان ابتدای داستان، نمایندهی رییس شرکت شخصیت خود و جیاگاهش در جامعه را با ماشین و سر و وضع و حساب بانکیاش تعریف میکند و از دیگران میخواهد که اگر تمایلی به موفقیت دارند مانند او باشند. از همین سکانس به شدت تلخ مشخص میشود که با چه فیلمی سر و کار داریم.
دیالوگنویسی درخشان دقیقا آن چیزی است که فیلم «گلن گری گلن راس» را از نمونههای مشابه خود جدا میکند و هویتی یگانه به آن میبخشد. دیوید ممت به عنوان یکی از مهمترین نمایشنامه نویسان عصر حاضر آمریکا ید طولایی در نوشتن دیالوگهای درجه یک برای شخصیتهای مختلف، با خصوصیات مختلف دارد و همین کافی است تا توجه بازیگران مختلف برای طبعآزمایی جلب شود.
فیلم «گلن گری گلن راس» از انبوهی بازیگر معرکه تشکیل شده که هر کدام به تنهایی میتوانند برای موفقیت یک فیلم کافی به نظر برسند. نکتهی ترسناک و البته خطرناک در همکاری و همراهی چنین تیم بازیگری بزرگی برای هر کارگردانی در این است که نتواند این غولها را به خوبی رهبری کند و هر کس ساز خودش را بزند. جیمز فولی به خوبی از این خطر دوری کرده و محصول نهایی به لحاظ بازیگری معرکه است.
بازی بازیگران فیلم بسیار در آن سال تحسین شد، اما گل سر سبد این تحسینها از آن جک لمون بود که بیش از همه درخشید و توانست بیش از همه توجهها را به خود جلب کند. او نقش آدم مفلوک و بیچارهی خود را چنان با حرارت بازی میکند که محال است مخاطب، هر چقدر هم که دلگنده و بیخیال باشد با او همراه نشود و درکش نکند. فیلم «گلن گری گلن راس» اوج هنرنمایی جک لمون در اواخر کارنامهی کاری خود است. در کنار او، کسانی چون آل پاچینو یا اد هریس هم میدرخشند و کوین اسپیسی هم نشان میدهد که در جوانی میتواند در برابر این بزرگان قد علم کند و خودی نشان دهد.
«چهار فروشندهی املاک نیاز شدیدی برای دستیابی به اطلاعات مشتریان دارند. آنها در حال حاضر با اطلاعات مشتریانی کار میکنند که علاقهی چندانی به سرمایهگذاری یا خرید ملک ندارند و همین باعث شده تا آنها نتوانند سود چندانی به شرکت و همچنین به خود برسانند. از میان ایشان فقط وضع یک نفر از بقیه بهتر است و چندتایی خانه و زمین فروخته است. شبی یکی از نزدیکان رییس شرکت برای این چهار نفر سخنرانی میکند و اعلام میکند که تا فردا هر کس بیشترین فروش را داشته باشد یک اتوموبیل خواهد برد و صاحب کمترین فروش اخراج خواهد شد …»
۸. یک تشریفات ساده (A Pure Formality)
- کارگردان: جوزپه تورناتوره
- بازیگران: ژرارد دوپاردیو، رومن پولانسکی
- محصول: ۱۹۹۴، ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۰٪
خیلیها جوزپه تورناتوره را با روایتهای شخصیاش از تاریخ معاصر ایتالیا میشناسند. با قصههای او از دوران کودکی و نوجوانی که در فیلمهایی چون «سینما پارادیزو» (Cinema paradiso) ، «مالنا» (Malena) یا «باریا» (Baaria) قابل مشاهده است. او در این فیلمها موفق شده که احساساتش را به بخشی از زندگی مردم کشورش گره بزند و از دورانی که ایتالیا پشت سر گذاشته بگوید؛ حال یکی میتواند نامهای عاشقانه به سینما باشد، دیگری به عشق کودکانهی پسربچهای در نوجوانی و اوج جنگ بپردازد و در دیگری هم قصهای عاشقانه به تریلری سیاسی پیوند بخورد.
اما او فیلم درجه یک دیگری هم در کارنامه دارد که داستانش در یک مکان نمور و سربسته، با سقفی که مدام از آن آب میچکد و حضور نگهبانانی فلک زده و دو مرد در روبهروی هم، میگذرد؛ قصهی مردی که به ظن قتل دستگیر شده و در یک کلانتری، وسط جنگلی در ناکجاآباد مورد بازخواست کمیسری زیرک قرار میگیرد. در یک سر این داستان بازیگر بزرگی چون ژرارد دوپاردیو در مقام متهم قرار دارد و در سر دیگرش کارگردان بلندآوازهای چون رومن پولانسکی که در این جا نقش جناب کمیسر را بازی میکند.
سینمای جنایی، به ویژه اگر به قصهی یک سوال و جواب بین کارآگاه و متهم بپردازد، جان میدهد برای ساختن یک فیلم گفتگومحور. اما قصه باید چنان جذاب باشد و چنان پیچشهای داستانیاش مخاطب را میخکوب کند، که حوصلهی او سر نرود. رسیدن به چنین دستاوردی به سه چیز بیش از همه نیاز دارد؛ اول فیلمنامهای درجه یک که مو لای درزش نرود و همه چیزش سر جایش باشد. این فیلمنامه باید هم شخصیتها را به خوبی پرورش دهد و هم این جا و آن جا مخاطب را غافلگیر کند. دوم یک کارگردانی بی نقص که بداند کی باید نمای بستهی بازیگران را بگیرد و کی باید از آنها دور شود، کی باید ریتم را افزایش دهد و کی باید از آن بکاهد و چیزهایی از این قبیل. سوم هم این که چنین فیلمی حتما به بازیگران قدری نیاز دارد که بتوانند این دو نقش خوب نوشته شده و خوب پرداخت شده را بازی کنند و نتیجهی زحمات کارگردان و نویسنده را به ثمر نشانند.
خوشبختانه همهی اینها در فیلم «یک تشریفات ساده» وجود دارد؛ هم به اندازهی کافی تعلیق دارد که مخاطب را جذب کند، هم کارگردانی و فضاسازی فیلم خوب است و هم بازیگران کار خود را به خوبی انجام دادهاند. در کنار همهی اینها جوزپه تورناتوره محیط دلگیر و پر از سایه روشنی خلق کرده که هم مخاطب را به یاد سینمای وحشت میاندازد و هم به پیشبرد قصه کمک میکند. همین فضاسازی باعث میشود که در برخی بخشها انگار جای کارآگاه و متهم عوض شود و مخاطب از وضعیت پیش آمده جا بخورد.
اگر قرار باشد در بین تمام فیلمهای این فهرست، به تماشای اثری مهیج بنشینید که مدام به شما رو دست میزند و مدام شما را غافلگیر میکند، حتما «یک تشریفات ساده» را انتخاب کنید که هم از دیگر فیلمهای فهرست پرتنشتر است و هم داستانی جنایی برای تعریف کردن دارد؛ به ویژه که در اواخر اثر پای جهان دیگری هم به قصه باز میشود که به دلیل دوری از اسپویل شدن داستان، آن را بازگو نمیکنم.
«نویسندهی بزرگی به نام اونوف که شهرتی جهانی دارد توسط پلیس دستگیر میشود. او در خانهای در وسط جنگل زندگی میکرده و ناگهان شباهنگام به دل جنگل زده و دیوانهوار پا به فرار گذاشته است؛ انگار کسی او را دنبال میکند و قصد کشتنش را دارد. باران به شدت میبارد و همین باعث شده که ادارهی پلیس به جای ترسناکی تبدیل شود که از هر گوشهی سقفش آب چکه میکند. حال اونوف باید در برابر کمیسر فرهیختهای قرار گیرد که اتفاقا طرفدار پر و پا قرص کتابهای او است و بسیاری از آنها را از بردارد. این کمیسر تصور میکند که اونوف آن شب شخصی را کشته است؛ چرا که جنازهی مرد را در نزدیکی خانهی او پیدا کردهاند. اما …»
۷. ملکالموت (The Exterminating Angel)
- کارگردان: لوییس بونوئل
- بازیگران: سیلیوا پینال، انریکه رامبال
- محصول: ۱۹۶۲، مکزیک و اسپانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
این عجیبترین فیلم فهرست است. حتی پیچیدهتر و عجیبتر از دیگر فیلم بونوئل در همین لیست یعنی «جذابیت پنهان بورژوازی». عدهای آدم ثروتمند با کلی جلوهگری و ادا و اطوار، بدون هیچ دلیل خاصی امکان خروج از خانهای اعیانی را ندارند و به همین دلیل مدام سر هم غر میزنند و بعد از آن که خسته شدند، پای زخمهای کهنه را به میان میکشند و شخصیت واقعی خود را نمایان میکنند. لوییس بونوئل به عمد هیچ توضیحی در باب گیر افتادن و زندانی شدن این آدمها در یک خانه نمیدهد و اجازه میدهد که در جهان ویرانگر و خودساختهی خود سرگردان بمانند تا به حرفهای مهمتری برسد؛ لوییس بونوئل قرار است جهانی را به چالش بکشد که در آن حرص و آز و طمع آدمی حرف اول و آخر را میزند.
آدمهای حاضر در فیلم مدام حرف میزنند و سفرهی دل خود را برای ما باز میکنند تا بفهمیم که با چه موجوات حقیری طرف هستیم؛ آدمهایی پست که از هیچ فرصتی برای ارضای شهوات خود نمیگذرند و حال که در آستانهی یک ترس جنونآمیز و متکثر قرار گرفتهاند به راحتی درونیات خود را بروز میدهند. در واقع بونوئل فرصتی فراهم کرده که این ثروتمندان با کنار زدن نقاب به ظاهر زیبای خود، از باطن پست خود پرده بردارند و نمایان کنند آن چه را که همیشه مخفی میکردند.
در نهایت پردهها کنار میروند. شخصیتهایی که زمانی برازنده به نظر میرسیدند، حال به کسانی میمانند که که هیچ نقطهی مثبتی در وجودشان نیست. این گونه بونوئل به زیبایی و استادی سیر تحول شخصیتهایش را به گونهای ترسیم میکند که از دوستداشتنی، به زشت و نازیبا تبدیل شوند و مخاطب در پایان متوجه شود که از ابتدا دربارهی آنها اشتباه میکرده است. بونوئل این گونه جامعهی ثروتمند و و مرفه مکزیک را زیر رگبار انتقاداتش میگیرد و هیچ باجی هم به مخاطب نمیدهد.
اما در بیرون از خانه هم هلهلهای برپا است. خبرنگاران و مردم محلی به هر دری میزنند که فقط خبری از این زندانیان بدون نگهبان پیدا و میل خود به دانستن را ارضا کنند. در چنین بستری است که فیلمساز بزرگی مانند بونوئل به جای ماندن در چارچوبهای خشک، نوک پیکان انتقادش را به سوی همه میگیرد. به همین دلیل هم تصاویر ناگهانی او از گلهی گوسفند یا نمایش خرس و چیزهایی از این دست نه تنها به شکلی نمادین حرف اصلی فیلمساز را فریاد میزنند، بلکه به جای غافلگیر کردن مخاطب و پس زدن او، بدیهی به نظر میرسند. در واقع بونوئل به عنوان یکی از بزرگترین فیلمسازان تاریخ سینما، در «ملکالموت» شیوهی بیان حرفها و مفاهیم عمیق به زبان سینما را به مخاطبش گوشزد میکند.
«ملکالموت» یکی از فیلمهایی است که بونوئل در زمان اقامتش در مکزیک ساخت و بسیار هم سر و صدا کرد. تصویری که او در این فیلم از زندگی مردمان طبقهی مرفه نشان میدهد، در راستای جهان فیلم «ویریدیانا» (Viridiana) قرار میگیرد که بعدا با فیلمی چون «جذابیت پنهان بورژوازی» که در همین فهرست وجود دارد، تکمیل میشود. در همهی این فیلمها شخصیتهایی وجود دارند که در گیر و دار مناسبتهایی دست و پا گیر، شیوهی زیستن و لذت بردن از دنیا را فراموش کردهاند و تصوری اشتباه از زندگی دارند.
«سینیور نوبیل مهمانی مفصلی برای مهمانان بلندپایه و عالیقدرش برپا کرده است. آنها میخورند و مینوشند و خوش میگذرانند. اما در زمان خروج بنا به دلیل غیرقابل توضیحی قادر به ترک خانهی سینیور نوبیل نیستند. این در حالی است که در خروج درست در برابر آنها است و هیچ سدی هم در این میانه وجود ندارد و هیچ خطری هم در بیرون از خانه کمین نکرده است. از جایی به بعد هر تلاشی برای خروج متوقف میشود و تمام مهمانان در آن جا میمانند. از سوی دیگر مردم که خبر گیر کردن این اعضای بلند مرتبهی شهر را شنیدهاند، بیرون خانهی سینیور نوبیل جمع میشوند. تا این که …»
۶. پیش از طلوع (Before Sunrise)
- کارگردان: ریچارد لینکلیتر
- بازیگران: ایتان هاوک، ژولی دلپی
- محصول: ۱۹۹۵، اتریش، سوییس و آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
«پیش از طلوع» یکی از محبوبترین فیلمهای عاشقانهی تاریخ سینما است. داستان عاشقانهای که از یک قطار آغاز میشود و سپس به شهر وین میرسد و بدون فراز و فرودهای دراماتیک همیشگی سینمای عاشقانه که در آن زوج داستان مدام به دردسر میافتند و در طول مسیر باید با همه بجنگند تا در نهایت خوش خرم زندگی کنند، دنبال میشود. اما تراژدی داستان این زوج در این است که این زن و مرد کمتر از یک روز برای وقت گذراندن با هم فرصت دارند و بعد از آن به دلیل محل زندگی مرد که در آمریکا است، باید برای همیشه از هم جدا شوند. خب طبعا وجود چنین ضربالعجلی در داستان تعلیقی به وجود می آورد و فضای تلخی درست میکند که در آن هیچ نیازی به آن فراز و فرودهای دراماتیک نیست.
پس قصهی فیلم «پیش از طلوع» به پرسهزنیهای عاشقانهی دو جوان میپردازد که فقط با هم حرف میزنند. این درست که بر خلاف اکثر فیلمهای لیست در این جا خبری از وحدت مکانی نیست، اما باز هم داستان بر اساس گفتگوی میان دو نفر پیش میرود. پس میتوان آن را اثری گفتگومحور نامید. از سوی دیگر میشد که دو فیلم دیگر این سه گانه را – یعنی «پیش از غروب» (Before Sunset) و «پیش از نیمهشب» (Before Midnight) – که لینکلیتر بعد از «پیش از طلوع» ساخت به این فهرست افزود و کلا سه گانهی «پیش از» او را به عنوان فیلمی واحد در نظر گرفت. اما تصور میکنم که آن دو فیلم با وجود جذابیتهایی بسیار به پای این یکی به خاطر همین تقدیرگرایی موجود در اثر نمیرسند.
ایتان هاوک نقش پسری آمریکایی را بازی میکند که ناگهان در قطار با دختری به نام سلین آشنا میشود. حرفهای این دو پای قصهای عاشقانه را به میان میکشد که پر شده از حرفهای روزمره و گفتن از همه چیز. اما دوربین لینکلیتر آگاه است که در حال ضبط چه چیزی است؛ او قرار است از یک روز به ظاهر عادی دو نفر فیلمبرداری کند؛ روزی که در آینده به چیزی فراتر از یک روز برای آنها تبدیل خواهد شد و زندگی شخصیتها را برای همیشه تغییر خواهد داد. پس آن چه که زندگی دو شخصیت را زیر و رو میکند، اتفاقی فیزیکی نیست که بتوان آن را نمایش داد، بلکه در برق چشمها و حالت صورتها و تغییر رفتار بدن نمود پیدا میکند. این چنین است که هم کارگردان باید بتواند به درون شخصیتهایش نفوذ کند و هم بازیگران از پس اجرای نقشی به ظاهر ساده اما در باطن بسیار مشکل برآیند.
از سوی دیگر تعریف کردن داستانی عاشقانه که عملا اتفاق خاصی در آن نمیافتد و فقط دو شخصیت را در حال پرسهزنی نمایش میدهد، میتواند بسیار خستهکننده از کار دربیاید. لینکلیتر از دو چیز برای دوری از این موضوع استفاده میکند؛ اول استفاده از جذابیت شخصیتهایی که طراحی کرده و دوم هم استفاده از همان ضربالعجل که خبر از اتمام این روز دوستداشتنی میدهد. سنگینی این احساس جدایی تا جایی است که مخاطب با تمام وجودش آن را احساس میکند. لینکلیتر بعدها گفت که خودش تجربهای مشابه را از سر گذرانده و یک روز را در فیلادلفیا با دختری به پرسهزنی در خیابان سپری کرده است. این میتواند دقیقا توضیح دهد که چرا لینکلیتر موفق شده فیلم را چنین ملموس از کار دربیاورد؛ چون خودش تجربهای مشابه را از سر گذرانده و از تمام زیر و بم ماجرا و احساسات جاری در لحظهها باخبر است.
«دختری به نام سلین در قطاری که سمت پاریس حرکت میکند، در کنار یک خانوادهی آلمانی نشسته است. او در حال بازگشت از مجارستان و دیدار مادربزگش است و قصد دارد که به دانشگاه بازگردد. سر و صدای خانوادهی آلمانی باعث میشود که سلین از جای خود بلند شود و چند ردیف عقبتر بنشیند. در نزدیکی او پسری به نام جسی نشسته که از آمریکا به اروپا آمده و میخواهد فردا از شهر وین به خانه پرواز کند. سلین و جسی شروع به حرف زدن میکنند. جسی از سلین میخواهد که در وین پیاده شود تا بتوانند بیشتر با هم حرف بزنند. سلین میپذیرد و …»
۵. جذابیت پنهان بورژوازی (The Discreet Charm Of The Bourgeoisie)
- کارگردان: لوییس بونوئل
- بازیگران: فرناندو ری، دلفین سرینگ
- محصول: فرانسه، ایتالیا و اسپانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
این دومین فیلم بونوئل در این فهرست است و گرچه حسابی عجیب و غریب به نظر میرسد اما بر خلاف «ملکالموت» حداقل مخاطب متوجه میشود که قضیه چیست و بونوئل در حال انجام چه کاری است. شیوهی روایت داستان هم که متناسب با عنوان این فهرست است و داستانی پر از دیالوگ و حرافی را دنبال میکند که سر میزهای شام و محلهای سرو غذا میگذرد. او این بار داستان مردان ثروتمندش را از مکزیک به قلب اروپا آورده تا نشان دهد همه جا، قصهی مشابهی در جریان است. خلاصه که لوییس بونوئل در کشورهای مختلفی دست به ساختن فیلم زد و همیشه از چیزهایی گفت که او را آزار میدادند.
بونوئل یکی از پیشروترین فیلمسازان تاریخ سینما از ابتدای فعالیت خود در اواخر دههی ۱۹۲۰ میلادی تا پایان عمرش بود و همین شاهکار را در پنجمین دهه از فعالیتهای سینمایی خود ساخته است. این موضوع نشان از استمرار یک فیلمساز و تاریخ سازی او در مقیاسی جهانی دارد. «جذابیت پنهان بورژوازی» فیلمی است متکی به همان تفکرات هنری پیشگامان جنبش سوررئالیسم که خود بونوئل از شکلدهندههایش در دهههای گذشته بود؛ هم مایههای سوررئال دارد و هم زندگی و رسوم طبقات متوسط رو به بالا را دست میاندازد، گرچه کمی متعادلتر از «ملکالموت». در کنار همهی اینها، فیلم توان خنده گرفتن از مخاطب را هم دارد.
لوییس بونوئل یک یاغی تمام عیار هم در تاریخ سینما بود. او برای بیان حرفهایش هیچ تخفیفی به مخاطب نمیداد و بیپرده میتوانست از هر چه که آزارش میداد و برای جامعه خطرناک میپنداشت، صحبت کند و آن را به تصویر بکشد؛ او با فیلمهایش چنین میکرد و گاهی تند و گاهی هم در لفافه حرفهیش را میزد. «جذابیت پنهان بورژازی» یکی از همین فیلمها است که به بررسی اختگی و میانمایگی طبقهی اشرافی یک جامعه میپردازد و در قالب یک داستان سوررئال مردان و زنان فیلمش را برای خوردن یک لقمهی غذا به معنی واقعی کلمه تا آستانهی دریوزگی پیش میبرد.
تماشای دست و پا زدن این مردمان والامقام برای خوردن لقمهای نان به خودی خود سبب ایجاد خنده میشود و به نظر میرسد که بونوئل نیازی نیست تا کار دیگری انجام دهد اما او متوقف نمیشود و هر بار چیزی تازه رو میکند. برای او هیچ فرقی ندارد که آن چیز تازه چه باشد؛ برای درک این موضوع فقط کافی است نگاه کنید که در یکی از اپیزودها افراد حاضر دور یک میز شام ناگهان خود را روی صحنهی تئاتری در حال تشویق شدن میبینند یا در جای دیگری به خاطر برپایی یک مانور نظامی در حیاط باغ، مجبور به ترک محل غذا خوردن میشوند.
فارغ از این عناصر مضمونی، به شکل عجیبی فیلم «جذابیت پنهان بورژازی» بیخیال روایتپردازی آن هم به هر شکلش میشود. بونوئل و همکار فیلمنامه نویسش ژان کلود کریر از تعریف هر نوع داستان پر شاخ و برگی فرار میکنند و حتی دست به شخصیتپردازی پیچیدهای هم نمیزنند اما در عین حال طوری کار خود را با ظرافت و درستی انجام میدهند که به نظر میرسد این تنها راه تعریف کردن چنین قصهای است.
گویی بونوئل پس از تعریف کردن همهی آن داستانهای بیهمتا و ساختن آن فیلمهای درخشان، از «سگ آندلسی» (An Andalusian Dog) گرفته تا «ویریدیانا»، اکنون به چنان کمالی در طراحی و ساخت آثار خود رسیده است که حتی دیگر نیازی به جلوهگری هم نمیبیند. او در حین ساخت «جذابیت پنهان بورژوازی» مانند جادوگری است که به هر چه دست بزند طلا میشود و فقط به اراده و شوری نیاز دارد تا شاهکاری به گنجینهی تاریخ سینما اضافه کند. البته این فیلم برای مخاطبان نا آشنا با سینمای سوررئال یک مزیت ویژه به همراه دارد که از سادگی ظاهری آن سرچشمه میگیرد؛ گرچه عمیقا با فیلم پیچیدهای طرف هستیم اما برای همراه شدن با داستان و لذت بردن از شوخیهای آن نیازی نیست که حتما به جنبههای مختلف سوررئالیسم مسلط باشیم.
فیلم «جذابیت پنهان بورژوازی» در سال اکران خود توانست برندهی جایزهی اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان و نامزد اسکار بهترین فیلمنامهی اوریجینال شود. تمام فیلم به زبان فرانسوی است و فقط چند جملهی اسپانیایی در طول روایت آن شنیده میشود.
«داستان فیلم، داستانی فانتزی با کمی چاشنی کمدی است و به زندگی عدهای برج عاجنشین میپردازد که هر شب دور هم جمع میشوند تا بخورند و بیاشامند. اما جالب این که هربار واقعهای مضحک مانع از این عمل آنها میشود تا این که…»
۴. طناب (Rope)
- کارگردان: آلفرد هیچکاک
- بازیگران: جیمز استیوارت، فارلی گرنجر و جان دال
- محصول: ۱۹۴۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
«طناب» در کنار فیلم «۱۲ مرد خشمگین» یکی از معروفترین فیلمهای دیالوگمحور و پر از گفتگوی تاریخ سینما است. قصهی مردان جوانی که نگاهی جنونآمیز به دنیا دارند و تلاش میکنند که خود را به مرادی که ظاهرا دوستش دارند، ثابت کنند. اما هیچکاک مانند همیشه داستانش را با نگاهی روانشناسانه پیوند میزند و قصهی خود را به داستان مردانی تبدیل میکند که در حال عقدهگشایی هستند نه ثابت کردن خود. البته فیلم هیچکاک تفواتی هم با دیگر فیلمهای این فهرست دارد؛ او سعی میکند تا آن جا که امکان دارد از کات زدن و تدوین استفاده نکند.
فیلم «طناب» از شاهکارهای کمتر قدردیدهی آلفرد هیچکاک است. ما آلفرد هیچکاک را با دکورهای مختلف و لوکیشنهای متنوع میشناسیم. به ویژه از دههی ۱۹۵۰ به این سمت که جای پایش چنان در آمریکا سفت و محکم شده بود که عملا امکان انجام دادن هر کاری را داشت اما در دههی ۱۹۴۰ همواره همه چیز این گونه برایش فراهم نبود. اما هر چه که در اختیار این فیلمساز بزرگ قرار میگرفت باعث نمیشد که میل به تجربهگرایی خود را از دست دهد و شاید این موضوع برای مخاطبی که با سینمای او و تاریخش آشنا نیست کمی عجیب برسد.
اما این میل به تجربهگرایی شاید هیچگاه خود را به اندازهی زمان ساخته شدن فیلم «طناب» نشان نداده باشد. زمان اختراع و تولد سینما را در ذهن تصور کنید. برادران لومیر قطاری را در ایستگاه نمایش دادند که وحشتی به جان مردم انداخت از ترس تصادف. در آن زمان هنوز خبری از تدوین نبود تا اگر کسی پیدا میشد و قصد داشت داستان یکی از کسانی که از آن قطار پیاده میشود را مثلا در خانهی وی یا در محل زندگیاش تعریف کند، از سکانس قطار کات بزند به آن محل و داستان را پیگری کند. اگر کسی چنین قصدی داشت باید دوربین را برمیداشت و بدون قطع کردن تصاویر به دنبال شخص مورد نظر راه میافتاد و این هم در حالی قابل تصور است که امکان تکان دادن آن دوربینهای بزرگ وجود داشت.
میدانیم که چنین نشد و چند سال بعد که سر و کلهی تدوین در سینما پیدا شد، سینمای داستانگو به معنای امروزی آن متولد شد. حال تصور کنید که چنین آدم تجربهگرایی واقعا وجود داشت و سینما را به سمت دیگری میبرد؛ بدون کات زدن و با پرداختن همه چیز در یک لانگ تیک. آلفرد هیچکاک در حین ساختن فیلم «طناب» به چنین چزی میاندیشد. او تمام ماجرا را در چند برداشت ثبت میکند و دلیل این که نمیتواند همه چیز را در یک برداشت به سرانجام برسد هم معلوم است؛ فیلمهای آن زمان بر روی حلقههای ۲۵ دقیقهای ضبط میشدند و مانند امروز نبود که در عصر دیجیتال بتوان همه چیز را بر روی یک هارد ذخیره کرد. پس باید قطعی صورت میگرفت تا حلقهی فیلم عوض شود.
از فرم اثر که بگذریم آلفرد هیچکاک به سمت مدرنیزه کردن داستان معروف «جنایت و مکافات» فئودور داستایوسکی حرکت کرده است. او شخصیتهایی در مرکز قاب خود قرار داده که مانند راسکولنیکف، قهرمان آن داستان جاودانه، تصور میکنند میتوانند قوانین خود را در جامعه پایهریزی کنند و با بهرهگیری از نگاهی خامدستانه از اندیشهی «ابرمرد» نیچه در جایی بالاتر از دیگر انسانها بایستند. اما آلفرد هیچکاک به طرز درخشانی، قدم به قدم مسیری به سوی تباهی ترسیم میکند که این آدمیان متفرعن را در خود غرق میکند.
نکتهی جالب، تعلیق جذابی است که فیلمساز در چارچوب همین لوکیشن محدود و به کمک کمترین تقطیع از کار در آورده است. فضای محدود اثر در دستان فیلمساز کاربلدی مانند هیچکاک تبدیل به فضایی خفقانآور شده که همهی شخصیتها را زیر خود له و مخاطب را هم دچار دلهره میکند. بازی خوب بازیگران فیلم هم به این موضوع کمک میکند. جیمز استیوارت مانند همیشه به خوبی توانسته تلاش برای نمایش پختگی و دنیا دیدگی شخصیت را با نوعی بلاهت در هم آمیزد. فارلی گرانجر هم به خوبی توانسته نقش آدمی بی اراده را بازی کند که مدام تحت تاثیر قرار میگیرد و از این سو به آن سو در حرکت است و آخر کار هم بند را آب میدهد. بازی جان دال اما شاید برگ برندهی فیلم باشد. او نقش مردی را بازی میکند که نماد یک شر مطلق است و حضورش به راستی مهیب جلوه میکند.
«فیلم با صحنهی خفه شدن یک مرد با طناب توسط دو مرد جوان آغاز میشود. این دو جوان جنازه را درون میزی تابوت مانند قرار میدهند و طناب را در کشویی پنهان میکنند و روی میز را با بساط مهمانی پر میکنند. آنها یک مهمانی ترتیب دادهاند تا با دوستان خود خداحافظی کنند اما در واقع قصد دارند تئوری خود مبنی بر برتر بودنشان از دیگران را به معلم سابق خود به اثبات برسانند. آنها مدعی هستند که چون برتر از دیگرانند، پس قوانین جاری دربارهی ایشان صدق نمیکند. حال همه میرسند و مهمانی آغاز میشود؛ در حالی که جنازهای در چند متری همه حضور دارد و هر لحظه ممکن است این دو دوست لو بروند. همین باعث میشود تا یکی از آنها عصبی شود و …»
۳. ۱۲ مرد خشمگین (۱۲ Angry Men)
- کارگردان: سیدنی لومت
- بازیگران: هنری فوندا، لی جی کاب و جک واردن
- محصول: ۱۹۵۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
«۱۲ مرد خشمگین» متر و معیاری به دست مخاطب میدهد که چگونه میتوان فیلمی را با تعداد زیادی شخصیت، در یک لوکیشن واحد به اندازهی یک اتاق ساخت و کاری کرد که هیچکس خسته نشود. او داستان چند ساعت وقت صرف کردن اعضای یک هیئت منصفه را به قصهای اخلاقی در باب ماهیت حیات آدمی و تاثیر تصمیم دیگران در زندگی هر فرد تبدیل میکند. سیدنی لومت میداند که میتواند از قرار دادن عدهای آدم با تفکرات مختلف، از چیزهایی بگوید که آزارش میدهد و دست روی نقاطی بگذارد که ناراحت کننده است.
در برخورد با فیلم «۱۲ مرد خشمگین» با فیلمی طرف هستیم که مناسبات اخلاقی جامعهی خود را به چالش میکشد و آدمی را متوجه مسئولیت سنگین خود در قبال دیگران میکند. در ابتدای فیلم ۱۱ نفر از اعضای هیئت منصفه به عنوان نمادی از اکثریت جامعه، فقط تا نوک دماغ خود را میبینند و از توان تفکر و تحلیل اوضاع بی بهره هستند. آنها دربست هر چه را که در دادگاه شنیدهاند، پذیرفته و از خود قدرت فکر کردن ندارند؛ به جز یک مرد: نفر دوازدهم با بازی هنری فوندا. او مجبور است تا به جای همه فکر کند و سعی کند تا ۱۱ فرد دیگر را در مسیر درست قرار دهد.
سیدنی لومت به خوبی با ساختن فیلم «۱۲ مرد خشمگین» جهانی را مقابل چشمان مخاطب قرار میدهد که نهادهای آن بدون حس مسئولیتپذیری آدمهایش چیزی جز یک ظاهرسازی فریبکارنه و وجودی پوشالی نیست. او به راحتی به نتیجهی مستقیم قضاوت کردنهای اشتباه آدمی میپردازد و در اثری با شکوه به مخاطب نشان میدهد که قبول دربست ظواهر و همچنین پذیرفتن هر چه که در نگاه اول به ذهن میرسد، تا چه اندازه میتواند خطرناک باشد. در واقع فیلم دربارهی فکر کردن قبل از قضاوت است نه آن چه که عموم آن را به معنای قضاوت نکردن میپندارند.
اما آن چه که فیلم را جذاب میکند و مخاطب را تا به انتها پای اثر مینشاند، هیچ کدام از اینها نیست. سیدنی لومت داستان خود را چنان پر ضرباهنگ و البته پر تنش تعریف کرده است و روابط افراد را به درستی ترسیم کرده که مخاطب نمیتواند چشم از پردهی سینما بردارد. هر لحظه اتفاقی در قاب فیلمساز میافتد و با وجود این که همهی داستان در یک لوکیشن میگذرد اما باز هم تصاویر تکراری نمیشوند و چشمان مخاطب را خسته نمیکنند. از سوی دیگر کار گروه بازیگری فیلم درخشان است. همه در قالب نقشهای خود به خوبی ظاهر شدهاند و همین باعث شده تا بازی بی نظیر هنری فوندا هم بیشتر به چشم بیاید. اکنون نزدیک به ۶۰ سال است که از ساخته شدن فیلم گذشته است اما «۱۲ مرد خشمگین» هنوز هم از فیلمهای مورد علاقهی مخاطبان سینما است؛ چرا که پیام انسانی خود را با بیانی درخشان و در قالب داستانی گیرا تعریف میکند و شخصیتهای میسازد که میتوان آنها را درک و حتی لمسشان کرد.
هنری فوندا در زمان ساخته شدن فیلم به شمایل همیشگی مردان خوب و عدالت خواه تبدیل شده بود؛ مردانی اهل مبارزه برای برپایی نیکی و عدالت در محیط اطراف خود که وجود آنها چند صباحی زندگی را برای همه بهتر میکرد. مردانی که در نبود آنها معلوم نیست که چه بلایی بر سر انسانیت می آمد. اما هیچ کدام از آن نقشها به اندازهی نقش آدم مخالفخوان فیلم «۱۲ مرد خشمگین» سیدنی لومت ماندگار نشده است. هنری فوندا در این جا نقشی را بازی میکند که کامل کنندهی با شکوهی برای آن شمایل ماندگار و آن کارنامهی درخشان بازیگری خود است.
«جوانی هجده ساله به اتهام قتل پدرش دستگیر شده است و اگر گناهکار شناخته شود اعدام خواهد شد. همهی شواهد بر علیه او است، به ویژه حضور چاقویی در صحنهی جرم بیش از همه بر علیه او گواهی میدهد. حال اعضای ۱۲ نفرهی هیئت منصفهی دادگاه دور هم جمع شدهاند تا دربارهی سرنوشت این جوان بخت برگشته تصمیم بگیرند. ۱۱ نفر از همان ابتدا رأی به گناهکار بودن این فرد میدهند اما یک نفر با بقیه مخالف است …»
۲. پرسونا (Persona)
- کارگردان: اینگمار برگمان
- بازیگران: لیو اولمان، بی بی اندرسون
- محصول: ۱۹۶۶، سوئد
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
در برخورد با فیلم «پرسونا» متوجه میشویم که با فیلم عجیبی طرف هستیم. چرا که دیالوگی در آن وجود ندارد و حتی شاید نباید در لیست فیلمهای گفتگومحور قرار گیرد؛ چرا که داستان دو زن را روایت میکند، در حالی که یکی روزهی سکوت گرفته و ساکت است و فقط یک نفر مدام حرف میزند و از آن چه که میاندیشد میگوید؛ در واقع «پرسونا» بر پایهی مونولوگ بنا شدنه، نه دیالوگ و گفتگو. اما در هر صورت بسیاری از نکات فیلمهای دیگر فهرست در این یکی هم وجود دارد؛ اول این که لوکیشن تقریبا ثابت است و دوم هم این که بالاخره با فیلم پر حرفی طرف هستیم که داستانش از طریق کلام پیش میرود.
در فیلم «پرسونا» با دو زن سرگشته و گمشده روبهرو هستیم که نمیدانند از زندگی خود چه میخواهند. آنها در محیطی دورافتاده و به دور از دیگران، با ترسهای درونی خود درگیر هستند و سعی میکنند به علت وجودی خود پی ببرند. در چنین چارچوبی اینگمار برگمان بساط درام روانشناسانهی خود را پهن میکند و کاری میکند که مخاطب با گذر کردن از لایهی سطحی وجود شخصیتها به درون آنها نفوذ کند. پس حتما باید شخصیتهایی وجود داشته باشند که به درستی پرداخت شدهاند و آن قدر عمیق باشند که بتوان فیلم «پرسونا» را یک شاهکار نامید.تصاویر سیاه وسفید فیلم به همراه دکور مینیمالیستی آن و هم چنین نورپردازی که سینمای اکسپرسیونیسم را یادآور میشود، فضای مناسبی برای درک وضعیت بغرنج روحی زنان فیلم میسازد. فضایی ذهنی که به همان اندازه که در برابر ما است، به درون شخصیتها هم ارتباط دارد و بر اساس تشویشهای آنها ساخته است.
یکی از این زنان بازیگری است که سکوت پیشه کرده و دیگری دختر جوانتری است که در ظاهر شور و شوقی برای زندگی دارد. نقش زن اول را لیو اولمان و نقش دخترک را بی بی اندرسون بازی میکند. دو بازیگر بزرگ سینمای سوئد که بارها هر دو را در فیلمهای اینگمار برگمان دیدهایم. به همین دلیل هر دو به خوبی میدانند که برگمان از آنها چه میخواهد و به خوبی در نقشهای خود حل میشوند. احتمالا بعد از تماشای فیلم آن چه که بیش از همه در ذهن مخاطب حک میشود، نماهای درشت بازیگران اصلی در برابر دوربین فلیمساز باشد. برگمان چشمان و صورت آدمها را معمایی میدید که میشد در آن غرق شد و به کشف و شهود پرداخت.
سالها برگمان با درگیریهای درونی در باب عدم توان شناخت زنان زندگیاش و عدم توان فهم توقعی که از آنان دارد، رنج میبرد و به همین دلیل سعی میکرد با ساختن این رنجها و طرح کردن سوالات ذهنیاش، کمی از این رنج را بکاهد. به همین دلیل در زندگی روزانهی خود هم به این کاوش مشغول بود و در نهایت وقتی افکارش را تبدیل به اثری مانند «پرسونا» میکرد، ستایش همگان را با خود به همراه داشت. چرا که از اعماق وجود کارگردان سرچشمه میگرفتند و بیان کنندهی دغدغههای حقیقی وی بودند و برای خوشایند این و آن یا درخشیدن در جشنوارهها و به قصد قدم زدن روی فرش قرمز ساخته نمیشدند. این موضوع توضیح میدهد که چرا فیلم «پرسونا» یکی از کاملترین فیلمها در کندوکاو وجود زنانه است.
در نهایت این که اینگمار برگمان را به واسطهی درامهای عمیقش میشناسیم؛ درامهایی با شخصیتهایی که درگیر مشکلات عادی و روزمره نیستند و به ورم کردن رگ گردن و جستجوی ذرهای شادیهای سطحی رضایت نمیدهند و از ندانستن جواب سؤالاتی ازلی ابدی رنج میبرند که از آنها انسانهایی عمیقتر از شخصیتهای فیلمهای معمولی میسازد. در جهان او آدمها مشکلات عادی ندارند، مشکلاتشان دغدغههایی هستی شناسانه است که بیشتر در یک فضای ذهنی جریان دارد. از این منظر قطعا با کسی طرف هستیم که چندان باب طبع مخاطب عام نیست اما قطعا مخاطب جدی سینما او را خوب میشناسد و چندتایی از کارهایش را دیده است؛ به ویژه که برگمان کارگردان پرکاری هم بود و همه جور اثری در کارنامهی خود دارد؛ از درامی روانشناختی وعجین شده با المانهای سینمای وحشت مانند فیلم «ساعت گرگ و میش» (Hour Of The Wolf) تا اثری در باب مرگ مانند فیلم «مهر هفتم» (The Seventh Seal) که طنین داستانش از پهنهی تاریخ میگذرد و به گوش مخاطب امروز میرسد.
«بازیگری به نام الیزابت تصمیم به روزهی سکوت میگیرد. او قصد دارد که دیگر حرف نزند تا مشغول به بازیگری در نقشهای مختلف نباشد؛ چرا که دیگر نمیداند کیست و دچار بحران هویت شده است. او در یک مرکز درمانی بستری میشود. پرستاری به نام آلما مسئول نگهداری از الیزابت است؛ دختری که بر خلاف الیزابت هنوز شور زندگی دارد یا در ظاهر این گونه وانمود میکند. رفته رفته دو زن چنان به هم نزدیک میشوند که گویی یک شخص واحد هستند …»
۱. دکتر استرنجلاو یا: چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به بمب عشق بورزم (Dr. Strangelove or: How I Learned To Stop Worrying And Love The Bomb)
- کارگردان: استنلی کوبریک
- بازیگران: پیتر سلرز، جرج سی اسکات و استرلینگ هایدن
- محصول: ۱۹۶۴، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
تفاوتی بین این فیلم و دیگر فیلمهای فهرست وجود دارد؛ داستان «دکتر استرنجلاو» در سه مکان مختلف به شکل موازی اتفاق میافتد اما آن چه که قصه را در این سه مکان به پیش میبرد، همان گفتگوی میان شخصیتها است. سه مکان از این قرار هستند؛ اول اتاق جنگ رییس جمهور آمریکا، دوم پادگانی نظامی که یک ژنرال دیوانه آن را هدایت میکند و سوم هواپیمایی که برای انجام ماموریتی رهسپار شده است. این درست که قصهی فیلم مدام بین این سه مکان در رفت و آمد است اما در هر صورت به جز چند نما، خبری از کنش و حرکت به آن شکل مرسوم در آن نیست. پس میتوان «دکتر استرنجلاو» را گفتگومحور نامید.
از دیگر نکات جذاب فیلم حضور و بازی پیتر سلرز در سه نقش کاملا متفاوت است که باعث شد او در پایان همان سال اکران فیلم نامزد دریافت جایزهی اسکار شود. او در کنار بازی در نقش رییس جمهور آمریکا، در نقش دانشمندی دیوانه و مشکلدار که نام فیلم هم برگرفته از نام او است، حضور پیدا کرده و توانسته دیوانگی و جنون پنهان قدرت را به خوبی اجرا کند. از سوی دیگر جرج سی اسکات در نقش یک نظامی عالی رتبه حضور با شکوهی دارد و انفجارهای لحظهای او در تناقض کاملی با حضور کنترل شده و در عین حال مجنون استرلینگ هایدن قرار میگیرد.
استرلینگ هایدن به خوبی توانسته نقش مردی را که جنون و پارانویای حاکم بر جنگ سرد، قدرت تعقلش را به طور کامل از بین برده، بازی کند و عجیب این که این تیم درخشان بازیگری موفق نشد هیچ جایزهی اسکاری را به خانه برد. دیگر نکتهی درخشان فیلم به ترسیم همین پارانویای حاکم بر جنگ سرد برمیگردد. کافی است در حین تماشای فیلم توجه کنید که چگونه رییس جمهور آمریکا مانند بچهای به رهبر شوروی التماس میکند و این در حالی است که هیچ کدام از نهادهای کشورش توانایی تماس گرفتن و صحبت کردن و متوقف کردن ژنرال دیوانهای که جنگی به بهای نابودی بشر را به وجود آورده، ندارند.
امروزه «دکتر استرنجلاو» از نمادهای اصلی کمدی سیاه در تاریخ سینما به حساب میآید. زمینهی داستانی فیلم آن قدر تلخ و نگران کننده است که در وهلهی اول به نظر جایی برای خنده و شوخی باقی نمیگذارد. مخاطب طبعا باید در مقابل چنین فضای تلخی نگران شود و حتی نتواند فیلم را تا انتها ببیند اما کوبریک خوب میداند برای تعریف چنین داستانی حتما باید به سراغ فضایی کمدی و شوخ و شنگ رفت تا تحمل گزندگی نقدهای فیلم برای مخاطب آسان شود.
استنلی کوبریک در واقع از منطق فانتزی سینمای کمدی استفاده کرده تا بتواند جنون جاری در فضا را افزایش دهد و قابل درک از کار دربیاورد. بالاخره ما با اتفاقاتی سر و کار داریم که منطق آنها با منطق دنیای اطراف ما سازگار نیست و لحن کمدی اثر میتواند کمک کند که مخاطب بیشتر به فیلم نزدیک شود. علاوه بر همهی اینها «دکتر استرنجلاو» اکنون از بهترین فیلمهای تاریخ سینما است. کوبریک با چند لوکیشن و چند شخصیت و دیالوگهای فراوان، چنان شوری برانگیخته که مخاطب تا انتها نمیتواند چشم از پره بردارد و مطمئنا از لحظه لحظهی فیلم لذت خواهد برد.
از سوی دیگر دیالوگهای فیلم با دقت بسیار نوشته شدهاند. سازندگان به خوبی میدانستند که هر حرف شخصیتها میتواند بار معنایی فیلم را عوض کند و حتی بر بار عاطفی فیلم تاثیر بگذارد؛ به همین دلیل هم کاری کردند کارستان و برخی از بهترین دیالوگهای تاریخ سینما را به ما هدیه دادند. بسیاری از حرفهای جرج سی اسکات در نقش مشاور رییس جمهور چنین است و البته بسیاری از حرفهای خلبان هواپیما، اما شاید جذابترین دیالوگ فیلم را پیتر سلرز در نقش رییس جمهور بر زبان جاری میکند: «آقایون شما نمیتونید اینجا دعوا کنید، اینجا اتاق جنگه.»
«ژنرالی دیوانه و روانپریش که فرماندهی یکی از پایگاههای نظامی آمریکا است، به شکلی خودسرانه و بدون هماهنگی با مقامات، دستور حمله با سلاح هستهای به اتحاد جماهیر شوروی را صادر میکند. حال رییس جمهور و سیاستمداران آمریکایی در اتاق جنگ جمع شدهاند که تا دیر نشده برای این بحران چارهای بیاندیشند. این درحالی است که هواپیمای حامل بمب هستهای لحظه به لحظه به خاک شوروی نزدیک میشود …»