۱۲ برنده جایزه اسکار بهترین فیلم که شایستگی این عنوان را نداشتند

۱۲ برنده جایزه اسکار بهترین فیلم که شایستگی این عنوان را نداشتند

به نقل از دیجیکالا:

مراسم اسکار سال ۲۰۲۳ اصلا بدون حاشیه نبود؛ همین که مراسم تمام و جوایز بین افراد و آثار مختلف تقسیم شد، علاقه‌مندان جدی سینما و منتقدین به انتخاب‌های غیرسینمایی اعضای آکادمی تاختند و حتی آن‌ها را به بی‌توجهی نسبت به سینما متهم کردند. این که چند سالی است اسکار و سینمای آمریکا در برابر سلیقه‌های مد روز واداده و در برابر رسانه و هشتگ‌های فضای مجازی قافیه را باخته، بر کسی پوشیده نیست. اما این همه کج‌سلیقیگی در توزیع جوایز امسال در تاریخ این مراسم بی‌سابقه است. اصلا خود برندگان هم از خوانده شدن نامشان مدام جا می‌خوردند و باور نمی‌کردند که در حضور کسانی چون استیون اسپیلبرگ و جیمز کامرون و حتی تام کروز و رقابت با فیلم‌های آن‌ها، فرصتی برای عرض اندام داشته باشند. این موضوع بهانه‌ای شد که به برندگان اسکار بهترین فیلم در سال‌های گذشته سر بزنیم و بدترین‌ انتخاب‌های آکادمی را مرور کنیم.

زمانی مراسم اسکار محفلی بود که اعضای سینمای آمریکا دور هم جمع می‌شدند و حاصل یک سال فعالیت خود را جشن می‌گرفتند. این مراسم هم از زرق و برق فراوان برخوردار بود تا نشان دهد که سینمای آمریکا در کجا ایستاده است. از سوی دیگر این مراسم به مرور زمان تبدیل شده بود به محلی برای پاسداشت بخش صنعتی سینما در آمریکا. کسی در گذشته توقع نداشت که اسکار بهترین فیلم یا بهترین بازیگر مرد و زن و کارگردانی در دستان فعالان سینمای مستقل آمریکا قرار گیرد و اگر فیلمی از این جریانات خارج از هالیوود هم به این مراسم راه می‌یافت و نامزد جایزه‌ای می‌شد، بیشتر حکم زینت بخش مجلس را پیدا می‌کرد تا کمی هم جنبه‌ی روشنفکرانه‌ی اسکار تقویت شود و از تیغ تند انتقادات برخی در امان بماند. در هر صورت سال‌ها بود که این مراسم جایگاه خود را پیدا کرده و دیگر همه می‌دانستند که با چه چیزی طرف هستند.

اما انگار یکی دو دهه‌ای است که دیگر اعضای آکادمی تعارف را کنار گذاشته‌اند و برای هیچ چیز جز عوام‌فریبی، آن هم در سطحی‌ترین شکلش تره خرد نمی‌کنند. البته بخشی از این موضوع به بزرگ شدن این نهاد و عضوپذیری‌های تازه بازمی‌گردد (همین سال ۲۰۲۲، این اشتباه تاریخی حتی تاثیر مخرب خود را بر یک رویداد سابقا روشنفکرانه، چون نظرسنجی انتخاب بهترین فیلم تاریخ سینما توسط مجله سایت اند ساوند هم گذاشت) که باعث شده بسیاری از افراد ناآگاه امکان شرکت در رای‌گیری نهایی را داشته باشند و در نتیجه در انتخاب نام برندگان تاثیر بگذارند. اما تصویب شدن بخش‌نامه‌های مختلف در باب شرایط استخدام این و آن گروه یا توجه به اقلیت‌های مختلف، آن هم بدون توجه به ضرورت‌ها و چارچوب‌های دراماتیک و نظام شایسته‌سالار، هیچ تردیدی باقی نمی‌گذارد که آکادمی دشمنی فرضی برای خود ساخته و به جنگیدن با آن مشغول است و اگر کسی مانند آن‌ها به این دشمن باور داشته باشد، حتما ارج و قرب می‌بیند و ماننند چند شب گذشته جایزه باران می‌شود. پس این کج‌سلیقگی فقط به بزرگ شدن آکادمی بازنمی‌گردد و ناشی از سیاست‌های کلا‌ن‌تری است.

به همین دلیل است که حضور فیلم‌های ساخته شده در قرن بیست و یکم چنین پرتعداد است و کلا نام آثار تازه‌تری به چشم می‌خورد. این موضوع به دو عامل بازمی گردد؛ اول این که به طور کلی و به لحاظ هنری وضع سینما در طول این سال‌ها نه تنها بهتر نشده، بلکه پسرفت هم داشته است. دیگر خبری از تولید فیلم‌های معرکه نیست و حتی همان بخش صنعتی سینما که زمانی روی فیلم‌های کارگردانان بزرگی چون جان فورد و هوارد هاکس و آلفرد هیچکاک یا حتی در دوران تازه‌تر روی فیلم‌سازانی چون استیون اسپیلبرگ و مارتین اسکورسیزی سرمایه‌گذاری می‌کرد، تمام وقتش را به تولید فیلم‌های ابرقهرمانی یک بار مصرف اختصاص داده است. حتی کمپانی سابقا مستقلی مانند A24 (سرمایه‌گذار و پخش کننده «همه چیز همه جا به یکباره») که قبلا فقط فیلم‌های جمع و جور تولید می‌کرد، با بزرگتر شدن و معروف شدن و در نتیجه سرازیر شدن پول، سر از تولید فیلم‌های هالیوودی متناسب با این روزها درآورده است.

دوم هم این که گسترش رسانه‌ها و ایده‌ی توجه به اقلیت‌ها آن چنان بر این چارچوب تاثیر گذاشته که عملا جایی برای ارزش‌های سینمایی باقی نمی‌گذارد. ابدا اشتباه نکنید، راقم این سطور هیچ مشکلی با ارزش‌های والای انسانی ندارد اما وقتی همان ارزش‌ها به شکلی ریزبافت در فیلمی چون «بابل» (Babylon) ساخته‌ی دیمن شزل وجود دارد و حتی کارگردان سیاه پوستی چون جردن پیل در «جواب منفی» (Nope) به شکلی ظریف تاریخ سینما را به ظلم تاریخی علیه سیاه پوستان پیوند می‌زند و به هیچ انگاشته می‌شود و از سوی دیگر فیلم سطح پایینی چون «همه چیز همه جا به یکباره» این همه جایزه می‌گیرد، باور بفرمایید که باید به درک سطحی اعضای آکادمی از سینما و البته مقولات دیگر حاکم بر آن جا شک کرد. در چنین شرایطی است که هر ساله ارزش این مراسم نزد مخاطب جدی سینما کمتر و کمتر می‌شود و در یک مقابله به مثل، او هم دیگر اسکار را جدی نمی‌گیرد و حتی به تماشای مراسم نمی‌نشیند.

در انتها باید توجه داشته باشید که این لیست بدون توجه به سال ساخت فیلم‌ها و البته رقبای آن‌ها در همان سال ترتیب داده شده است. گرچه نام رقبا برای تاکید برا اشتباه تاریخی اعضای آکادمی ذیل هر فیلم وجود دارد اما معیار انتخاب ضعیف بودن خود فیلم‌ها است و اگر در هر سال دیگری هم ساخته می‌شدند، سر از این لیست در می‌آوردند. افسوس این که انتخاب‌های بعدی لیست هم به همین چند سال گذشته بازمی‌گردد و اگر قرار بود که مثلا ۱۵ فیلم به جای ۱۲ اثر انتخاب شوند، فیلمی چون «مهتاب» (Moonlight) یا «کتاب سبز» (Green Book) گزینه‌های بعدی فهرست بودند.

کتاب زیباشناسی هالیوود اثر تاد برلینر نشر لگا

۱. همه چیز همه جا به یکباره (Everything Everywhere All At Once)

همه چیز همه جا به یکباره

  • کارگردان: دنیل کوان و دنیل شاینرت
  • بازیگران: میشل یئو، استفانی سو، کی هوی کوان و جیمی لی کرتیس
  • محصول: ۲۰۲۲، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪

باور بفرمایید که هیچ‌گاه تصور نمی‌کردم چنین فیلمی روزی به عنوان بهترین فیلم سال انتخاب شود. در طول چند سال گذشته انتقاداتی به برنده اسکار بهترین فیلم وارد بود؛ مثلا در سال جایزه گرفتن فیلم «کتاب سبز» بسیاری به درستی اشاره کردند که این جایزه به خاطر مضمون ضد نژادپرستانه‌ی آن به فیلم داده شده است. استدلال کنندگان درست هم می‌گفتند و فیلم‌های بهتری از «کتاب سبز» در آن سال وجود داشتند که پشت در جاماندند. اما باز هم می‌شد حداقل از تماشای فیلم برنده دست کم سرگرم شد.

خلاصه که اهداکنندگان اسکار فراموش نمی‌کردند که فیلم برگزیده‌ی آن‌ها باید حداقل کمی سرگرم کننده باشد اما امسال همه چیز عوض شد و مراسم به سمت فیلمی غش کرد که رقبایی چون «خانواده‌ی فیبلمن» (The Fabelmans) اثر استیون اسپیلبرگ یا «در جبهه‌ی غرب خبری نیست» (All Quiet On The Western Front) داشت. از همه بدتر این که «همه چیز همه جا به یکباره» حتی از شلختگی در نحوه‌ی روایت رنج می برد. به عنوان مثال چطور فیلمی با زمانی نزدیک به دو ساعت که از سه بخش تشکیل شده و اسم هر سه بخش هم در عنوانش ذکر شده، بخش «به یکباره» را در کمتر از ده دقیقه‌ی پایانی برگزار می‌کند و سر و ته قضیه را هم می‌آورد؟ خلاصه که، «همه چیز همه جا به یکباره» حتی در چارچوب همان منطق فانتزی و شلوغ خود هم فیلم شلخته و بی سر و ته است.

اما مشکل آن جا است که به لطف رسانه و سر و صدای زیاد، فیلم «همه چیز همه جا به یکباره» ناگهان در همین امسال به پدیده‌ای جهانی تبدیل شد و ماه‌ها در سایتی مانند IMDb به رتبه‌های بسیار بالایی دست یافت و به همین دلیل هم تب و تابی اطرافش شکل گرفت و بسیاری با فوران احساسات بسیار به ستایشش پرداختند. حال که آن سر و صداها فروکش کرده و آن گرد و خاک‌ها خوابیده، می‌توان با آرامش بیشتر و فکر بازتری به داوری فیلم نشست و این را با قاطعیت گفت که «همه چیز همه جا به یکباره» نه آن شاهکار بی نظیری است که همه تصور می‌کردند و نه آن قدر هم درخشانی است که برخی نام بهترین فیلم سال بر آن بگذارند.

فیلم «همه چیز همه جا یکباره» در بهترین حالت فیلم متوسطی است که می‌تواند مخاطب نوجوان (البته با توجه شوخی‌های فیلم مناسب نوجوانان ه نیست) را سرگرم کند و البته به این فکر بیاندازد که چه ایده‌ی خوبی داشته که متاسفانه هدر رفته است. سازندگان آن قدر درگیر این ایده‌ها شده‌اند که فراموش کرده‌اند باید هر کدام را بسط و گسترش دهند، در واقع آن‌ها سعی کرده‌اند که از طریق نمایش همین ایده‌ها، مخاطب خود را مرعوب کنند. اما چون هیچ‌کدام به اندازه‌ی کافی قوام نیافته‌اند، نه شوری برمی‌انگیزند و نه باعث ماندگاری اثر می‌شوند.

در این جا داستان زنی را داریم که در کش و قوس زندگی زناشویی خود و در آستانه‌ی پا گذاشتن به سن پیری و آغاز سالخوردگی از مشکلاتی در زندگی شخصی خود رنج می‌برد. این موضوع فرصتی به فیلم‌سازان داده تا پای جهان سینمای علمی- تخیلی و فانتزی را به طور همزمان به فیلم باز کنند تا از قصه‌ی این زن سفری بسازند و در نهایت توشه‌ای از این سفر به او بدهند که به وسیله‌ی آن به درک بهتری از معنای زندگی و زیستن در کنار خانواده‌اش دست پیدا کند. البته در این میان اتفاقاتی هم برای او می‌افتد که هم جان خودش و هم جان دیگران را در خطر می‌اندازد.

نتیجه هر چه که باشد، فیلم «همه چیز همه جا به یکباره» اثر مهمی برای کمپانی مساقل A24 است؛ چرا که باید نشست و دید که چگونه این کمپانی از پس این آزمون برمی‌آید و آیا به طور کامل در بدنه‌ی سینمای هالیوود حل می‌شود یا این که هنوز هم می‌تواند به تولید فیلم‌های ارزان و جمع و جور ادامه دهد و مانند شریانی مهم برای کارگردانان جوان عمل کند؟ اما در هر صورت این کمپانی دیگر هیچ‌گاه به دوران قبل باز نخواهد گشت و در بهترین حالت می‌تواند بین این دو شیوه‌ی فیلم‌سازی پلی بزند.

«بخش اول (همه چیز): اولین، زنی چینی- آمریکایی است که با همسرش یک خشکشویی را اداره می‌کند. در عین حال که در زندگی شخصی‌اش مشکلاتی دارد، بازرسی قرار است که از خشکشویی آن‌ها دیدار کند. در همین حین پدرش هم از چین به دیدن او می‌آید. در این شرایط اولین با جهان‌های موازی آشنا می‌شود و این فرصت را پیدا می کند تا در آن‌ها سفر کند … بخش دوم (همه جا): اولین می‌توان جهان‌های دیگری را شناسایی کند و در واقع از یک ذهن چندوجهی برخوردار است. این موضووع به او امکان می‌دهد که به طور همزمان در چند جهان مختلف سیر کند … بخش سوم (به یکباره): زندگی اولین و شوهرش کمی بهبود پیدا کرده و آن‌ها می‌توانند وقت بیشتری با هم بگذرانند. پسر آن‌ها هم از شرایط تازه راضی است …»

۲. سیمارون (Cimarron)

سیمارون

  • کارگردان: وسلی راگلز
  • بازیگران: ریچارد د بکس، آیرین دان، ویلیام کالی‌یر و رابرت مک‌وید
  • محصول: ۱۹۳۱، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۵.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۵۲٪

«سیمارون» اولین فیلم وسترنی است که توانسته به جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم دست یابد (تا کنون فقط سه وسترن موفق به دریافت این جایزه شده‌اند که دو تای دیگر «رقصنده با گرگ‌ها» و «نابخشوده» (Unforgiven) نام دارند که متاسفانه «رقصنده با گرگ‌ها» هم در همین فهرست وجود دارد) و متاسفانه بهترین وسترن تاریخ سینما هم نیست. داستان فیلم که به مبارزه‌ برای به دست آوردن زمین در سال ۱۸۸۹ و سپس روابط سه شخصیت اصلی خود در طول چند دهه می‌پردازد، به درستی چفت و بست پیدا نمی‌کند و حتی از ساختن چند شخصیت همدلی‌برانگیز هم عاجز است. جالب این که در همان سال دبلیو. اس. ون دایک فیلم «هورن بازرگان» (Trader Horn) را بر پرده داشت که اثری معرکه و عاشقانه است و لوییس مایلستون هم با فیلم «سرمقاله» (The Front Page) حسابی درخشیده بود.

سال‌ها از زمان ساخته شدن «سیمارون» گذشته است و اگر کسی امروز به سراغش برود و به سینمای وسترن کلاسیک احاطه نداشته باشد، احتمالا برخی از ایرادات فیلم را به زمان ساخته شدن آن ارتباط می‌دهد. به ویژه که هنوز دوران انتقال سینما از وضعیت صامت به ناطق تکمیل نشده بود و بسیاری در ساختن آثار ناطق مشکل داشتند. البته بخشی از این موضوع درست است؛ ناطق شدن سینما همه چیز را به هم ریخت و باعث شد که حتی در شیوه‌ی میزانسن و بازیگری هم تغییراتی بنیادین صورت گیرد. هنوز که هنوزه این اتفاق را بزرگترین تغییر سینما در طول حیاتش می‌دانند.

اما به دو دلیل نمی‌توان ضعف «سیمارون» را به سال ساخته شدن و هم‌چنین آن دوران گذار از سینمای صامت به ناطق ربط داد؛ اول این که اگر چند سالی به عقب بازگردیم، مشاهده می‌کنیم که در دوران صامت هم وسترن‌های معرکه‌ای ساخته می‌شدند. در همان سال ساخته شدن «سیمارون» و یکی دو سال بعد آن هم که هنوز سینمای ناطق در حال تقلا بود، چنین رویه‌ای وجود داشت. پس ضعف فیلم به چیزهایی دیگری بازمی‌گردد. اما دلیل دوم و مهم‌تر چیز دیگری است؛ چیزی که هر قصه‌ای به آن نیاز دارد و آن هم شخصیت‌هایی قابل درک و قابل فهم است. به ویژه که فیلم داستانی پر افت و خیز دارد که می‌تواند بستر مناسبی برای ساختن شخصیت‌های تو در تو باشد.

خلاصه که «سیمارون» چنان اثر شلخته‌ای است که به تنهایی می‌تواند آبرویی برای سینمای وسترن باقی نگذارد. بسیاری تا پیش از قرن تازه، از میان برندگان اسکار بهترین فیلم در قرن بیستم، این یکی را ضعیف‌ترین می‌دانستند و این سوال را از اعضای آن زمان آگاه‌تر آکادمی می‌پرسیدند که چه شد که جایزه‌ی خود را به فیلم‌های دبلیو. اس. ون دایک یا لوییس مایلستون ندادند؟

فیلم بر اساس کتابی به قلم ادنا فربر به همین نام، که فقط یک سال زودتر به نگارش درآمده بود، ساخته شد و بر پرده افتاد. کمپانی R. K. O تولید آن را بر عهده داشت که بزرگترین پروژه‌اش تا آن زمان به حساب می‌آمد. خلاصه که پروداکشن فیلم با هر متر و معیاری در آن زمان عظیم به نظر می‌رسید و احتمالا همین موضوع هم سبب شده که آکادمی قدردانش باشد؛ چرا که در نهایت بخش صنعتی سینما را یک قدم به جلو هل داده بود. در سال ۱۹۶۱ آنتونی مان نسخه‌ی دیگری از همین کتاب و فیلم ساخت که در ‌آن گلن فورد نقش اصلی را بر عهده داشت.

«در سال ۱۸۸۹ دولت در حال توزیع زمین‌های مجانی میان متقاضیان در اوکلاهاما است. یانسی و همسرش سابرا از کانزاس برای به دست آوردن قطعه زمینی به آن جا آمده‌اند تا بخشی از این تب و تاب دیوانه‌وار باشند. یانسی قطعه زمینی انتخاب می‌کند اما زنی به نام دیکسی با دوز و کلک آن را از دستش خارج می‌کند. اما یانسی از پا نمی‌نشیند و با راه اندازی یک روزنامه به کارش در همان منطقه ادامه می‌دهد. سال‌ها می گذرد و روابط بین او، همسرش سابرا و دیکسی نمایش داده می‌شود، در حالی که آن منطقه در حال تغییر و شکوفایی است …»

کتاب سینمای وسترن اثر احسان خوشبخت

۳. آرتیست (The Artist)

آرتیست

  • کارگردان: میشل هازاناویشس
  • بازیگران: ژان دوژاردن، برنیس بژو
  • محصول: ۲۰۱۱، فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪

به راستی چه انتخاب عجیبی. در مراسم اسکار سال ۲۰۱۱ هم فیلم مارتین اسکورسیزی کاندید دریافت جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم است و هم فیلم‌های الکساندر پین، وودی آلن و ترنس مالیک و استیون اسپیلبرگ در بین نامزدها حضور دارند. آن‌هم به ترتیب به خاطر فیلم‌های ماندگار «هوگو» (Hugo)، «فرزندان» (Descendants)، «نیمه شب در پاریس» (Midnight In Paris)، «درخت زندگی» (Tree Of Life) و «اسب جنگی» (War Horse). با یک حساب سرانگشتی مشخص می‌شود که هر کدام از این کارگردان‌ها با فیلم‌های همان سال خود شایستگی بیشتری برای کسب جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم و بهترین کارگردانی داشتند . اما در کمال تعجب هر دو جایزه مهم آن سال به این فیلم متوسط داده شد.

روایت فیلم هازاناویشس و داستان صامت آن از ظرایف خاصی برخوردار است. اما واقعا می‌توان آن را دستاورد مهم‌تری از کار ترنس مالیک در «درخت زندگی» دانست؟ ترنس مالیک نه تنها در آن سال بلکه در هر زمان دیگری می‌توانست اسکار را به خانه ببرد و صدای اعتراض کسی هم در نیاید. با نگاه به آن سال حتی می‌توان چنین ادعا کرد که وودی آلن و مارتین اسکورسیزی و اسپیلبرگ هم به اندازه‌ی مالیک لیاقت دریافت این جایزه را نداشتند، چه رسد به این فیلم و هازاناویشس، اما در ظاهر اگر فرانسویان از دوره‌ای از سینمای آمریکا تعریف کنند و برای آن هورا بکشند، چنان آمریکایی‌ها را از خود بی‌خود می‌کند که ممکن است حتی مهم‌ترین فیلم‌های تاریخشان را هم نادیده بگیرند.

«آرتیست» داستان عاشقانه‌ی دل‌چسبی در بستر دوران صامت سینما دارد اما حتی نمی‌توان آن را جزو بهترین عاشقانه‌های عصر حاضر به حساب آورد چه برسد به اعطای چنین جایگاهی که نام این فیلم را در تاریخ به عنوان تنها فیلم صامتی که در عصر حاضر اسکار گرفته، ماندگار می‌کند. احتمالا فیلمی فرانسوی و صامت که به دوران گذار از سینمای صامت به ناطق در هالیوود می­پردازد، برای رای دهندگاه هالیوود آن قدر جذاب بوده که جوایز مهم بسیاری به پایش بریزند و برای آن کف بزنند و هورا بکشند. بالاخره شنیدن و دیدن تعریف و تمجید از سینمای کشوری که ادعاهای زیادی در زمینه روشنفکری و سینمای هنری دارد، جور دیگری می‌چسبد.

«آرتیست» داستانی ساده و عاشقانه دارد و به مشکلات بازیگران در گذار از این دوران می­پردازد. اگر به مطلب نوشته ذیل فیلم قبلی فهرست نگاهی بیاندازید متوجه خواهید شد که دوران انتقال سینما از وضعیت صامت به ناطق دوران سختی برای همه‌ی دست‌اندرکاران سینما بوده است. حال فیلمی ساخته شده که هم صامت است و هم به آن دوران می‌پردازد. اما آیا نباید برای کسب اسکار بهترین فیلم چیزهای دیگری هم داشت؟ آیا نباید به لحاظ هنری و سینمایی اثری قابل دفاع اسکار بهترین فیلم را به خانه ببرد؟ اصلا با وجود آن که کمی بیش از ۱۰ سال از اهدای این اسکار گذشته، چند نفر از ستایشگران آن زمان فیلم، حاضر هستند که دوباره به تماشایش بنشینند.

جالب این که مانند همین امسال که اسکار بهترین بازیگری نقش اول زن به میشل یئو به خاطر بازی بدون سر تهش در فیلم «همه چیز همه جا به یکباره» رسید و کیت بلانشت با آن درخشش در «تار» (Tar) دست خالی سالن را ترک کرد، بلافاصله به یاد اسکار بهترین بازیگر مرد این فیلم افتادم که در کمال ناباوری به بازی نه چندان قابل دفاع ژان دوژاردن رسید. خلاصه که اسکار گاهی کارهای عجیب و غریبی انجام می‌دهد.

«داستانی عاشقانه که در کشاکش و جدل‌های دوران انتقال و تحول سینما از عصر صامت به زمان ناطق می‌گذرد.»

کتاب سینمای صامت اثر لیام اولیری

۴. شکل آب (The Shape Of Water)

شکل آب

  • کارگردان: گیرمو دل‌تورو
  • بازیگران: سالی هاوکینز، مایکل شانون، اوکتاویا اسپنسر و ریچارد جنکینز
  • محصول: ۲۰۱۷، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪

گیرمو دل‌تورو فیلم‌ساز خوبی است و شخصا بسیار دوستش دارم. همین امسال اسکاری گرفت که برخلاف این یکی حسابی حقش بود؛ اسکار بهترین انیمیشن سال برای «پینوکیوی گیرمو دل‌تورو» (Guillermo Del Toro’s Pinocchio) که از معدود اسکارهای قابل دفاع سال ۲۰۲۳ به حساب می‌آمد. اما او قبلا جایزه‌ی اسکاری برده که هیچ جوره به جز توجه اعضای آکادمی به فیلم‌هایی با مضامین حقوق اقلیت‌ها، نمی‌توان توجیهش کرد. این که در سینمای دل‌تورو موجودات عجیب و غریب حضوری گاها ترسناک و گاها دل‌چسب دارند، اصلا چیز عجیبی نیست اما حضوری چنین عاشقانه؟ خب شاید یکی از دلایلی که فیلم کمی توی ذوق می‌زند، همین باشد.

فیلم «شکل آب» یکی از فیلم‌هایی است که امروزه به وفور پیدا می‌شوند و رسانه‌ها و جشنواره‌ها و مراسم‌ها برایشان سنگ تمام می‌گذارند؛ همان فیلم‌هایی که به شکلی دم دستی و کاملا سطحی و بدون ظرافت به نابرابری‌ها می‌پردازند. فیلمی که از هر اتفاق این روزها چیزی درون خود دارد، بدون آن که منطقی دراماتیک برای آن‌ها وجود داشته باشد؛ حضور غالب یک زن سیاه پوست، مردی با گرایشات جنسی غیر متعارف، زنی متفاوت که گرچه زندگی سختی دارد اما همواره عزت نفسش خود را حفظ کرده و گره‌هایی که این جا و آن جا به شکلی آبکی شکل می‌گیرد و به غیرمنطقی‌ترین شکل ممکن باز می‌شوند. در چنین قابی بود که فیلم «شکل آب» مورد توجه قرار گرفت و چند اسکاری را با خود به خانه برد.

مهم‌ترین نقطه قوت فیلم، حضور خیره کننده‌ی مایکل شانون در قالب نقش منفی فیلم است. او به خوبی توانسته نماد تمام پلیدی‌هایی باشد که فیلم ادعای دشمنی با آن‌ها را دارد. شاید به همین خاطر هم هست که می‌توان «شکل آب» را تا به انتها دید و کمی هم لذت برد. حضور او باعث می‌شود که مخاطب حسابی دسته‌ی صندلی خود را بچسبد. تصویر ترسناکی که مایکل شانون از شخصیتش ساخته باعث شده تا من و شمای تماشاگر برای موفقیت طرف مقابل نگران شویم. ضعف دیگر فیلم هم همین است که همان طرف مثبت و مثلا خیر داستان آن قدر نچسب از کار درآمده‌اند که توان ایجاد این نگرانی را ندارند.

در نهایت این که «شکل آب» می‌توانست فقط فیلمی با جلوه‌های ویژه‌ی چشمگیر باشد که فروش خوبی هم داشته است. اما انتخابش به عنوان بهترین فیلم و دادن جایزه به دل‌تورو به عنوان بهترین کارگردان، چندان عاقلانه به نظر نمی‌رسد. این موضوع زمانی آزار دهنده می‌شود که توجه کنیم دل‌تورو بر خلاف فیلم درخشان خود یعنی «هزار توی پن» (Pan’s Labyrinth) موفق نشده که فضای فانتزی فیلم خود را درست ترسیم کند. نکند رای دهندگان خواسته‌اند که اشتباه گذشته‌ی خود در برخورد با فیلم «هزارتوی پن» را جبران کنند.

در آن سال «رشته‌ی خیال» (Phantom Thread) به کارگردانی پل توماس اندرسون و «دانکرک» (Dunkirk) ساخته‌ی کریستوفر نولان هم نامزد دریافت اسکار بهترین فیلم بودند که قطعا آثار مهم‌تری از «شکل آب» هستند و اتفاقا دستاورد کارگردان‌های آن‌ها به مراتب چشمگیرتر است. نولان با ضیافت بصری خود در به تصویر کشیدن نبرد معروف دانکرک یکی از مهم‌ترین فیلم‌های قرن حاضر را ساخته و اندرسون هم اثری خیال‌انگیز و ماندگار در باب حساسیت‌های یک عشق جنون‌آمیز از خود به یادگار گذاشته است. اما ظاهرا اعضای آکادمی به مدهای روز و پسند صفحات مجازی و تلاش برای ساختن چهره‌ای سطحی از خود، بیشتر علاقه دارند تا توجه ذات هنر.

حتی «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری» (Three Billboards Outside Ebbing, Missouri) به کارگردانی مارتین مک‌دونا هم اثر به مراتب بهتری از فیلم گیرمو دل‌تورو است که اتفاقا همین حرف‌ها را به شکلی ریزبافت و ظریف در تار و پودش دارد. اما ظاهرا چون آن‌ها را فریاد نمی‌زند و برای درکشان به ذره‌ای شعور سینمایی نیاز است، از چشم اعضای آکادمی دور می‌ماند تا مبادا پیام آکادمی به گوش کسی نرسد.

«در سال ۱۹۶۲ دو زن در یک سایت مخفی سازمان جاسوسی آمریکا به عنوان نظافت‌چی مشغول به کار هستند. یکی از آن‌ها که به دلیل عارضه‌ای توانایی حرف زدن ندارد، به طور مخفیانه متوجه حضور موجودی عجیب می‌شود که توسط دانشمندان محاصره شده تا مورد آزمایش قرار گیرد. این در حالی است که او یواش یواش به این موجود دل می‌بازد …»

کتاب برترین فیلم‌ نامه سینما 13 هزارتوی پن اثر گیرمو دل تورو

۵. سخنرانی پادشاه (The King’s Speech)

سخنرانی پادشاه

  • کارگردان: تام هوپر
  • بازیگران: کالین فرث، جفری راش و هلنا بونهم کارتر
  • محصول: ۲۰۱۰، انگلستان و استرالیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪

در سالی که دیوید ا. راسل «مشت‌زن» (Fighter) را دارد و دیوید فینچر یکی از شاهکارهایش یعنی «شبکه‌ی اجتماعی» (The Social Network) را ساخته، کریستوفر نولان «تلقین» (Inception) را بر پرده داشته و حتی دارن آرونوفسکی با آن کارنامه‌ی سینوسی‌اش یکی از بهترین‌هایش یعنی «قوی سیاه» (Black Swan) را عرضه کرده، دریافت جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم توسط «سخرانی پادشاه» چندان منطقی به نظر نمی‌رسد. در واقع دستاورد فینچر آن قدر چشمگیر است که نمی‌توان کسی را لایق‌تر از او در آن سال تصور کرد. اما اگر نادیده گرفتن همیشگی فینچر را هم در نظر بگیریم، باز هم فیلم‌های راسل و نولان شایستگی بیشتری دارند. جالب این که اسکار بهترین کارگردانی هم به تام هوپر رسید، نه به آن کارگردانان.

«سخنرانی پادشاه» درام بدی ندارد. داستانش را روان تعریف می‌کند و بازی بازیگرانش مخاطب را با خود همراه می‌کند. قهرمان داستان می‌تواند الهام بخش بسیاری برای غلبه کردن به ضعف‌های خود باشد اما این حجم از احساسات‌گرایی ما را به نتیجه‌ای نمی‌رساند مگر این که احتمالا اعضای آکادمی تحت تاثیر روایت ساده‌ دلانه‌ی آن قصد داشته‌اند، دل مخاطب زود باور و دل نازک را به دست بیاورند و بگویند که ما هم آدم‌هایی احساساتی هستیم. مشکل اصلی فیلم هم مثل خیلی از موارد از جایی ناشی می‌شود که نمی‌تواند شخصیت‌هایی ملموس بسازد.

اتفاقا زمینه‌ی ساخته شدن چنین شخصیت‌هایی وجود دارد. از سویی مردی در درام حضور دارد که برخلاف جایگاهش اصلا آدم قدرتمندی نیست و باید در طول یک جنگ سخت، کشورش را به سمت پیروزی هدایت کند. از سوی دیگر او باید برای مدتی با مردی که به لحاظ اجتماعی آدمی معمولی است، همراه شود که حکم مربی‌اش را دارد. این پس زمینه جان می‌هد برای ساختن درگیری‌های درونی و اصطکاک‌های بیرونی چشمگیر. اما متاسفانه این فرصت از دست رفته است.

از سوی دیگر «سخنرانی پادشاه» پر از قاب‌های عجیب و غریب و تصاویر نه چندان حساب شده است. پس شاید بتوان کسب جوایز اسکار بازیگری آن را پذیرفت اما به هیچ عنوان نمی‌توان فراموش کرد که کارگردانی دیوید فینچر یا کریستوفر نولان نادیده گرفته شد تا اسکار بهترین کارگردانی به تام هوپر با این فیلم متوسط برسد برسد. غلبه‌ی سطحی نگری و دور شدن از ذات اصیل هنر گاهی چنین اعصاب خورد کن می‌شود.

اما در خصوص جوایز اسکار بهترین بازیگری؛ اگر سری هم به این بخش در همان سال بزنیم، متوجه می‌شویم که بخشی از توجه آکادمی به بازیگران «سخرانی پادشاه» به علاقه‌ی همیشگی هالیوود به شخصیت‌های واقعی رنج کشیده از ضعف‌های فیزیکی بازمی‌گردد و همین هم سبب شده که کالین فرث اسکار را از آن خود کند. نقش او نقش پادشاهی است که با وجود عدم توانایی در سخنوری و مشکل لکنت زبان، موظف است که یک ملت را برای آمادگیِ شرکت در جنگ متحد کند. او تا قبل از قرار گرفتن پشت میکروفون رادیو فرصت دارد تا بر این مشکل غبله کند و در این راه مربی گفتاری را کنار خود می­بیند.

شاید بزرگترین نقطه­ی قوت کالین فرث در اجرای این نقش، کم نیاوردن در کنار بازیگر درجه یکی چون جفری راش به نقش مربی باشد؛ به گونه­‌ای که کم­تر قابی را برای یکه­‌تازی او خالی می‌کند (جفری راش اسکار بهترین بازیگری نقش مکمل مرد آن سال را در یک رقابت نزدیک به کریستین بیل و بازی‌اش در «مشت‌زن» واگذار کرد). در واقع این دومین همکاری موفق آن­ها بعد از فیلم اسکاری «شکسپیر عاشق» (Shakespeare in love) است؛ دیگر فیلمی که اتفاقا کاندیدای حضور در این فهرست به عنوان یکی از آثار ضعیف برنده‌ی اسکار بهترین فیلم بود.

«جرج پنجم پادشاه وقت انگلستان در زمان جنگ جهانی اول از طریق رادیو برای مردم سخنرانی کرده است و الهام بخش مردم کشورش برای مقاومت در جنگ بوده. حال بعد از یک سری اتفاقات فرزند او که از لکنت زبان رنج می‌برد، به پادشاهی می‌رسد. حال این پادشاه جدید با آغاز جنگ دوم جهانی باید برای مردم صحبت کند. آن هم از طریق رادیو. برای این منظور یک گفتار درمانگر استخدام می‌شود تا با پادشاه تمرین کند …»

۶. تصادف (Crash)

تصادف

  • کارگردان: پل هگیس
  • بازیگران: ساندرا بولاک، دان چیدل، مت دیلون و برندن فریزر
  • محصول: ۲۰۰۴، آمریکا و آلمان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۴٪

بلافاصله پس از اهدای جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم به «تصادف» بسیاری به‌ آکادمی تاختند و این جایزه‌ را در کنار بدترین تصمیمات تاریخ آکادمی نشاندند. حقیقت ماجرا این است که تازه فیلم‌هایی چون «۲۱ گرم» (۲۱ Grams) ساخته الخاندرو گونزالس ایناریتو اکران شده بودند و حسابی در دنیا به شهرت رسیدند. در آن روزها قصه‌ی آن‌ها که مبتنی بر روایت چند داستان موازی از زندگی چند آدم غریبه است که در نهایت جایی به هم گره می‌خورد، بسیار خریدار داشت و مفهوم دهکده‌ی جهانی و هم‌چنین مفهوم «اثر پروانه‌ای» را به عنوان عاملی تاثیر گذار در سرنوشت بشر بازتاب می‌داد. «تصادف» هم یکی از همین فیلم‌ها بود که سوار بر این موج به موفقیت‌های بسیار رسید اما باید پذیرفت که نگرشی سطحی نسبت به این جریانات مورد توجه عموم علاقه‌مندان به سینما داشت.

داستان فیلم، روایت زندگی چند فرد با باورها، ملیت‌ها و شیوه‌های مختلف زندگی در شهری چون لس آنجلس است که در عرض ۳۶ ساعت به هم گره می‌خورد و تراژدی اتفاق می‌افتد. آدم‌هایی که در ابتدا هیچ ربطی به هم نداشتند، حال باید به خاطر یک اتفاق واحد با هم درگیر شوند و این موضوع تازه‌ای برای من و شمای مخاطب قرن و بیست و یکمی نیست. بخشی از مشکل فیلم‌های این چنین هم همین است که اگر تنها عامل جذابیتشان همین یک مورد باشد، تاریخ مصرف‌دار می‌شوند و خیلی زود از یاد می‌روند. در این جا فیلم‌ساز تلاش کرده که از پس زمینه‌ی مختلف زندگی افراد استفاده کند و شهر لس آنجلس را به عنوان نمادی از تمام هستی به مخاطب بقبولاند. تا این جا مشکلی وجود ندارد، چرا که سعی نمی‌کند ظلم تاریخی به اقلیت‌ها را با داد و فریاد و به شکلی شعاری نمایش دهد.

اما نه تنها آن اتفاق مورد نظر شکل نگرفته و لس آنجلس پل هگیس و اتفاقاتش تبدیل به مکانی جهان شمول با رویدادهایی جهان شمول نشده، بلکه خود اتفاقات در چارچوب همان شهر هم منحصر به فرد باقی مانده است. همین هم باعث شده که برخلاف فیلمی چون «۲۱ گرم» نه شوری برانگیزد و نه حساسیتی ایجاد کند. از سوی دیگر فیلم‌های این چنینی برای موفقیت نیاز بسیاری به فیلم‌نامه‌ای ظریف و ریزبافت دارند. اگر فیلم‌نامه نتواند کاری کند که روابط علت و معلولی مبتنی بر تصادف، ارگانیک به نظر برسد و توی ذوق بزند، نتیجه‌ی نهایی به فیلمی در بهترین حالت متوسط تبدیل خواهد شد. اتفاقی که عملا در «تصادف» افتاده و سبب شده که با فیلمی متوسط روبه‌رو شویم.

جالب این که پل هگیس، کارگردان این فیلم، نویسنده فیلم معرکه‌ی «عزیز میلیون دلاری» (Million Dollar Baby) ساخته‌ی کلینت ایستوود بوده که سال قبلش بر پرده افتاد و موفق شد که جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم را هم دریافت کند. بازیگران فیلم هم حضور قانع‌کننده‌ای دارند اما آن چه که فیلم را در این جایگاه می‌نشاند، استفاده‌ای نه چندان عمیق از مفاهیمی بود که حالا بسیار دستمالی شده به نظر می‌رسند.

در آن سال فیلم‌هایی چون «مونیخ» (Munich) اثر استیون اسپیلبرگ یا «کوهستان بروک‌بک» (Brokeback Mountain) به کارگردانی آنگ لی یا «شب‌بخیر و موفق باشید» (Goon Night, And Good luck.) ساخته‌ی جرج کلونی یا فیلم «کاپوتی» (Capote) اثر بنت میلر هم نامزد دریافت جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم بودند که متاسفانه موفق به کسب این جایزه نشدند، در حالی که هر کدام لیاقت بیشتری از «تصادف» داشتند.

«در شهر لس آنجلس و در عرض ۳۶ ساعت زندگی یک زن خانه‌دار، دو افسر پلیس، یک مالک فروشگاه، یک کارگردان سیاه پوست و همسرش، یک مرد مکزیکی، دو خلافکار که با دزدیدن ماشین امورات خود را می‌گذرانند و یک زوج کره‌ای به هم گره می‌خورد …»

۷. دور دنیا در هشتاد روز (Around The World In 80 Days)

دور دنیا در هشتاد روز

  • کارگردان: مایکل اندرسون
  • بازیگران: کانتینفلاس، دیوید نیون، رابرت نیوتن و شرلی مک‌لاین
  • محصول: ۱۹۵۶، آمریکا و فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۰٪

حتما در دوران نوجوانی کتاب «دور دنیا در هشتاد روز» ژول ورن را خوانده‌اید. با آن همه شور و هیجان آمیخته با جادو که خبر از تغییرات بنیادین در زندگی بشر می‌داد و باعث برانگیختن احساسات مخاطب می‌شد. همان دورانی که با انقلاب صنعتی آغاز شد و سرعت پیشرفت همه چیزش آن چنان دیوانه‌وار شد که ناگهان همه چیز در دسترس به نظر می‌رسید. آدمیان تصور می‌کردند که هر عملی در آینده‌ی نزدیک شدنی است و دیگر چیزی جلودارشان نیست. این شور و هیجان آن دوران کاملا در آثار ژول ورن بازتاب دارد و می‌شود با تمام وجود لمسش کرد، هر چند که دیگر می‌توان دور دنیا را در عرض ۲۴ ساعت طی کرد. به همین دلیل هم داستان‌های سراسر خیالش آغشته به انواع و اقسام ماجراجویی است و پرنده‌ی خیالش هیچ حد و مرزی نمی‌شناسد. این شور و هیجان تا آن جا است که حتی من و شمای قرن بیست و یکمی هم حین خواندن آثارش کاملا با آن همراه می‌شویم و ودرکش می‌کنیم.

اما مشکل اقتباس ساخته شده بر اساس کتاب در سال ۱۹۵۶ همین گم شدن شور و هیجان نهنفته در کتاب است. «دور دنیا در هشتاد روز» دقیقا نماینده‌ی همان بخش صنعتی سینما در دهه‌ی ۱۹۵۰ است و قابل درک است که چرا آکادمی جایزه‌ی اسکارش را به آن داده اما این دلیل بر خوب بودن فیلم نیست. محال است که حین تماشای فیلم، ذره‌ای از احساسات جاری در اثر مهم ژول ورن را لمس کنیم؛ چرا که ژول ورن به دوران و زمانه‌اش باور داشت و تصور می‌کرد که دیگر هیچ چیز جلودار آدمی برای رسیدن به آرزوهایش نیست. این احساس انسان قرن نوزدهمی آهسته ‌آهسته در قرن بیستم از بین رفت و با ظهور دو جنگ جهانی، مشخص شد که این پیشرفت سرسام‌آور تکنولوژی لزوما چیز خوبی هم نیست و مانند هر چی دیگری در این دنیا سمت و سوی ترسناکی هم دارد. ظاهرا سازندگان فراموش کرده بودند که برای این مخاطب تازه باید جهانی خودبسنده ساخت که منطق خودش را دارد تا او مدام به واقعیت‌های دور و برش رجوع نکند و دست به قیاس با اطرافش نزند.

اما علاوه بر همه‌ی این‌ها فیلم از فقدان شخصیت‌های همدلی‌برانگیز هم رنج می‌برد. وقتی شخصیت‌ها برای مخاطب جذاب نباشند، طبیعی است که سفر آن‌ها هم چندان جذاب از کار درنخواهد آمد. حال و هوای قرن نوزدهمی فیلم هم نتوانسته آن جنبه‌ی عجیب و غریب و فانتزی نهفته در کتاب منبع اقتباس را درست بازسازی کند و این هم ضربه‌ی دیگری بر پیکر فیلمی است که قرار است ماجراجویانه به نظر برسد. مشکل دیگر فیلم هم در همین درست ساخته نشدن جنبه‌ی ماجراجویانه‌ی فیلم است. هر فیلم ماجراجویانه‌ای برای این که سفرش به یک سفر معمولی تبدیل نشود و این سفر را به یک ماجراجویی نفسگیر تبدیل کند، باید بتواند اول جنبه‌ای رازآلود به آن ببخشد وگرنه آن طی طریق هیچ احساسی برنمی‌انگیزد و وقتی راز ساخته نشود، نتیجه می‌شود همین فیلم مورد بحث ما.

در آن سال فیلم‌هایی نظیر «ترغیب دوستانه» (Friendly Persuasion) اثر ویلیام وایلر بزرگ و با بازی گاری کوپر، «غول» (Giant) به کارگردانی جرج استیونس و با بازی راک هادسون، الیزابت تیلور و جیمز دین، «پادشاه و من» ساخته‌ی موزیکال والتر لنگ که یول برینر و دبورا کار در آن به ایفای نقش پرداختند و در نهایت جایزه‌ی اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد را هم به یول برینر رساند و فیلم «ده فرمان» (The Ten Commandments) اثر حماسی سیسیل بی دومیل با هنرنمایی چارلتون هستون و یول برینر، رقبای «دور دنیا در هشتاد روز» برای کسب جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم بودند. حال که سال‌ها از آن روزگار گذشته و گرد و غبار تاریخ هم بر پیکر آثار فراموش شدنی نشسته، به نظر می‌رسد که اثر باشکوه جرج استیونس یعنی «غول» بیش از همه از آزمون سخت زمان سربلند بیرون آمده و طبعا لیاقت بیشتری هم برای کسب جایزه‌ی اسکار داشته است.

«سال ۱۸۷۲، لندن. مردی ثروتمند با دوستانش شرط می‌بندد که با وسایل امروزی می‌توان در کمتر از هشتاد روز دور دنیا را سفر کرد. دوستانش حرفش را باور نمی‌کنند، اما او به همراه پیشکارش سفر خود را شروع می‌کند تا شرط را ببرد. در طول سفر با شاهدختی هندی آشنا می‌شود. و …»

کتاب دور دنیا در هشتاد روز اثر ژول ورن

۸. ارابه‌های آتش (Chariots Of Fire)

ارابه‌های آتش

  • کارگردان: هیو هادسن
  • بازیگران: بن کراس، ایان چارلسون، شریل کمپل و لیندسی اندرسون
  • محصول: ۱۹۸۱، انگلستان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۲٪

همین چند روز پیش بود که هیو هادسن از دنیا رفت. علاقه‌مندان سینما او را با فیلم‌های ضعیف و نهایتا متوسطی به خاطر می‌آوردند که اتفاقا با یکی از آن‌ها اسکار بهترین فیلم را هم دریافت کرده بود! حقیقتا او هیچ‌گاه نتوانست جایگاهی جز یک کارگردان معمولی و متوسط برای خود دست و پا کند و اگر فیلم «ارابه‌های آتش» نبود حتما امروزه کسی نامش را به خاطر نداشت. اما این دلیل بر خوب بودن فیلم «ارابه‌های آتش» نیست، بلکه به تصمیم اشتباهی بازمی‌گردد که اعضای آکادمی در آن سال گرفتند. «ارابه‌های آتش» حتی در میان سیاهه‌ی فیلم‌های متوسط و ضعیف هیو هادسن هم بهترینشان نیست و می‌توان این عنوان را قاطعانه به فیلم «انقلاب» (Revolution) با بازی آل پاچینو و دونالد ساترلند بخشید.

فیلم «ارابه‌های آتش» بر اساس یک داستان واقعی است و سرنوشت دو مرد دونده را دنبال می‌کند که یکی از آن‌ها یهودی است و دیگری مسیحی. آن‌ها خود را برای شرکت در مسابقات المپیک پاریس در سال ۱۹۲۴ آماده می‌کنند اما برگزاری مسابقه در روز یکشنبه، یکی از آن‌ها را از شرکت در مسابقه باز می‌دارد و این موضوع سبب کشمکش‌های بزرگی می‌شود که بار سنگین مسابقات را بر دوش دیگری می‌اندازد.

هیو هادسن تمام تلاشش را کرده که بتواند در این چارچوب به درگیری‌های در ظاهر حل نشدنی یک جامعه بپردازد و قصه‌ی فیلمش را درگیر کننده از کار دربیاورد که جنبه‌های حماسی دارد و قصه‌ی کسانی را تعریف می‌کند که حاضر هستند برای رسیدن به افتخار و سربلندی هر کاری انجام دهند. اما میزان احساسات‌گرایی و سانتی مانتالیسم جاری در اثر آن قدر زیاد است که شاید مخاطب آسان‌گیر را کمی خوش بیاید، وگرنه این میزان غلظت احساسات‌گرایی نه تنها باعث ایجاد همدلی در تماشاگر نمی‌شود، بلکه او را به سرعت پس می‌زند.

از طرف دیگر بسیاری فیلم «ارابه‌های آتش» را به خاطر فیلم‌برداری‌اش ستوده‌اند. حتی کسانی که فیلم را دوست ندارند هم معتقد هستند که «ارابه‌های آتش» به لحاظ فنی فیلم خوبی است. اما باور بفرمایید که گرفتن یک قاب زیبا هیچ ربطی به تصویربرداری با کیفیت ندارد. زمانی یک فیلم‌برداری قابل ستایش است که بتواند به فضاسازی متناسب با اثر کمک کند. اما در این جا آن چه که بیش از همه جور این فضاسازی را بر دوش می‌کشد، موسیقی معرکه‌ی ونجلیس است که به درستی جایزه‌ی اسکار بهترین موسیقی متن را در آن سال به خانه برد.

در سال ۱۹۸۱، «سرخ‌ها» (Reds) اثر وارن بیتی و با بازی خودش در کنار دایان کیتون و جک نیکلسون که در نهایت اسکار بهترین کارگردانی را برای وارن بیتی به ارمغان آورد، «مهاجمان صندوقچه‌ی گمشده» (Raiders The Lost Ark) به کارگردانی استیون اسپیلبرگ که هریسون فورد را برای اولین بار در قالب نقش ایندیانا جونز نشاند، «آتلانتیک سیتی» (Atlantic City) به کارگردانی لویی مال و با شرکت برت لنکستر پا به سن گذاشته و سوزان ساراندون و فیلم «کنار برکه‌ی طلایی» (On Golden Pond) ساخته‌ی مارک رایدل و با حضور هنری فوندا فوق العاده و کاترین هپبورن بزرگ که هر دو موفق به دریافت جایزه‌ی اسکار بهترین بازیگر شدند، دیگر نامزدهای کسب جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم بودند.

«در سال ۱۹۷۸ بزرگداشتی برای هارولد آبراهامز یهودی برگزار شده است. فلاش بک آغاز می‌شود و فیلم به سال ۱۹۱۹ بازمی‌گردد. آبراهامز به داشگاه کمبریج راه پیدا می‌کند و در آن جا با وجود ناملایمتی‌های بسیار، متوجه توانایی‌های زیادش در رشته‌ی دو و میدانی می‌شود. چند سال بعد، در سال ۱۹۲۴ المپیک پاریس در راه است و دو مرد انگلیسی تلاش می‌کنند که در رقابت دو به مدال طلای المپیک دست یابند. یکی از این دو مرد همان آبراهامز است …»

آلبوم موسیقی برگزیده آثار - ونجلیس

۹. شجاع‌دل (Braveheart)

شجاع دل

  • کارگردان: مل گیبسون
  • بازیگران: مل گیبسون، سوفی مارسو، برندن گلیسون و پارتیک مک‌گوئن
  • محصول: ۱۹۹۵، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۵٪

سال ۱۹۹۵ برای سینمای آمریکا سال غریبی بود. مراسم اسکار و اعضای آکادمی دست چندان پری برای انتخاب بهترین فیلم نداشتند و قطعا هر کدام از نامزدهای کسب عنوان بهترین فیلم آن سال موفق به دریافت جایزه می‌شد، یک راست به این لیست راه پیدا می‌کرد. حتی می‌توان به اعضای آکادمی این بار حق داد که از بین آثاری چون «عزیز» (Babe) ساخته‌ی کریس نونان که کمدی درامی متوسط با حضور یک خوک به عنوان شخصیت اصلی است! یا «آپولو ۱۳» (Apollo 13) اثر علمی- تخیلی و حماسی ران هوارد و با بازی تام هنکس، «عقل و احساس» (Sense And Sensibility) به کارگردانی آنگ لی و هنرنمایی اما تامسون، آلن ریکمن و کیت بلنشت و فیلم عجیب و غریبی به نام «ایل پوسیتنو: پستچی» (Il Positno: The postman) به کارگردانی مایکل ردفورد، فیلم «شجاع‌دل» را انتخاب کنند.

این موضوع زمانی جالب می‌شود که بدانید رقابتی جذاب در سال‌های گذشته در جریان بوده که هر سال شاهکارهایی برای تمام فصول در بین نامزدهایش پیدا می‌شده است. مثلا همان سال ۱۹۹۴، یعنی یک سال قبل، «فارست گامپ» (Forrest Gump) اسکار بهترین فیلم را در رقابت با شاهکارهای دیگری چون «داستان عامه پسند» (Pulp Fiction) و «رستگاری در شاوشنک» (Shawshank Redemption) به دست آورده بود. حال چه شد که آن زمان حاصلخیز ناگهان این گونه بی بار و بی حاصل ماند، کسی جوابش را نمی‌داند.

در نظر اول شاید از حضور این فیلم در این لیست تعجب کنید. اما باور بفرمایید که «شجاع‌دل» فقط به خاطر روایت حماسی و صحنه‌های اشک‌آور و چندتایی هم سکانس نبرد، که البته با معیارهای تاریخ سینما آن چنان هم با شکوه نیستند، چنین مورد توجه قرار گرفته وگرنه اصلا فیلم خوبی نیست. این که در آن سال بهترین گزینه برای دریافت اسکار از میان نامزدهای دیگر هم بوده، هیچ چیزی را ثابت نمی‌کند و فقط بد بودن دیگر فیلم‌ها را می‌رساند. روایت مل گیبسون از تلاش‌های ویلیام والاس برای اتمام سلطه‌ی انگلستان بر کشورش اسکاتلند و در نهایت تبدیل شدن او به قهرمانی ملی، چنان با احساسات‌گرایی غلیظ همراه است که هیچ فرصتی برای تعقل مخاطب باقی نمی‌گذارد.

اما آن چه که فیلم را چنین معمولی و متوسط جلوه می‌دهد، تلقی سطحی سازندگان از سیاست و بازی‌های پشت پرده است. همین تلقی سطحی به شخصیت اصلی هم سرایت کرده و به جای این که از او قهرمانی زیرک بسازد، آدم احمقی ساخته که مدام از این جا به آن جا می‌رود و شعارهای سطحی‌تر می‌دهد. همین شیوه‌ی دیالوگ‌نویسی مبتنی بر شعار هم باعث سطحی شدن دیالوگ‌ها می‌شود که ضعفی بر ضعف‌های اثر می‌افزاید. پس وقتی با عده‌ای آدم سطحی طرف باشیم که همه چیز برایشان در زور بازو خلاصه می‌شود و مدام هم شعار می‌دهند و طرف مقابل هم هیچ درایتی در رفتارش نیست که دلاوری‌های قهرمانان ماجرا باشکوه جلوه کند، از پیکر فیلم همان احساسات‌گرایی منقلب شده باقی می‌ماند که ممکن است قطره اشکی هم از چشمان مخاطبش سرازیر کند اما نمی‌تواند به عنوان فیلمی مهم قلمداد شود.

در نهایت این که احساسات‌گرایی اصلا چیز بدی نیست، اما اگر به تنها داشته‌ی یک فیلم تبدیل شود، باعث سقوط بیشتر آن می‌شود.

«سال ۱۲۷۶، اسکاتلند. ویلیام والاس در حالی متولد می‌شود که کشورش به خاطر عدم وجود یک حاکمیت قدرمند، دچار خلا قدرت شده و همین هم بهانه‌ای به دست انگلیسی‌ها داده که بتوانند بر اسکاتلند حکمرانی کنند. ویلیام با کینه نسبت به انگلیسی‌ها بزرگ می‌شود و این در حالی است که آن‌ها پدر، برادر و همسرش را می‌کشند. کشته شدن همسر در نهایت شعله‌ی انتقام او را برمی‌انگیزد تا به جنگ علیه انگلیسی‌ها برود. اما …»

کتاب سینما و تاریخ اثر مارک فرو نشر علمی فرهنگی

۱۰. میلیونر زاغه‌نشین (Slumdog Millionaire)

میلیونر زاغه نشین

  • کارگردان: دنی بویل
  • بازیگران: دو پاتل، فریدا پینتو و آنیل کاپور
  • سال: ۲۰۰۸، انگلستان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪

در زمان اکران و در فصل جوایز سال  ۲۰۰۸ -۲۰۰۹، فیلم «میلیونر زاغه‌نشین» تبدیل به پدیده‌ای همه‌گیر شد و بسیار مورد توجه عامه‌ی مخاطب و برخی از منتقدین قرار گرفت. اما با گذشت بیش از یک دهه از آن زمان، چندان نامی از این فیلم دنی بویل باقی نمانده است. دنی بویل قرن بیست و یک را بیشتر به واسطه‌ی فیلمی مانند «۱۲۷ ساعت» (۱۲۷ Hours) با بازی جیمز فرانکو و شاهکار ترسناکش «۲۸ روز بعد» (۲۸ Days Later) می‌شناسند تا «میلیونر زاغه‌نشین»، به ویژه این دومی که در بسیاری از نظرسنجی‌ها در صدر بهترین فیلم‌های ترسناک قرن حاضر قرار می‌گیرد.

حال این فضا را با حضور رقیب قدری مانند دیوید فینچر با فیلم «مورد عجیب بنجامین باتن» (The Curious Case Of Benjamin Button) در نظر بگیرید تا متوجه شوید که چرا «میلیونر زاغه‌نشین» نباید اسکار بهترین فیلم آن سال را می‌گرفت. به نظر می‌رسد در قرن حاضر هر جا که فیلم‌سازی قصه‌ی پر آب و تاب و سوزناکی برای تعریف کردن داشته و توانسته از پس آن خوب برآید، دل رای دهندگان آمادمی را به دست آورده است؛ حال دیگر مهم نیست که دیگران چه کار درخشانی عرضه کرده‌اند. البته شاید اگر نامت دیوید فینچر باشد، هیچ‌گاه قرار نیست دست پر سالن را ترک کنی.

البته نباید فراموش کرد که «میلیونر زاغه‌نشین» یکی از سرگرم کننده‌ترین فیلم‌هایی است که تا کنون موفق به کسب جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم و بهترین کارگردانی به طور همزمان شده است. اما صرف چنین دستاوردی کافی به نظر نمی‌رسد تا آن را از این لیست خارج کنیم. روایت دنی بویل از زندگی دو کودک در قلب خیابان‌های هند و تلاش‌ها و دست پا زدن‌هایشان برای خروج از آن وضعیت، فرصت مناسبی برای نمایش توانایی‌های کارگردانش در عرصه‌ی تکنیکی بوده اما این موضوع سبب نشده که باز هم بتوان آن را فراتر از یک اثر یک بار مصرف در نظر گرفت.

دنی بویل در «میلیونر زاغه‌نشین» سعی می‌کند مولفه‌های آشنای سینمای هند و بالیوود را با مولفه‌های آشنای سینمای آمریکا و هالیوود گره بزند. اما او که خودش فیلم‌سازی بریتانیایی است و در ساختن آثاری با حال و هوای کشورش تبحر دارد، موفق به انجام این کار نشده، به طوری که امروز با یادآوری فیلم، نه یک فیلم هندی به ذهن متبادر می‌شود، نه یک فیلم آمریکا و نه ترکیبی از این دو.

این که رویای آمریکایی به سینمای هند و شخصیت‌های‌ آشنای آن گره بخورد و ناگهان آدمی تمام آرزوهایش را برآورده شده ببیند و این داستان در پس‌زمینه‌ای شدیدا احساسی قرار بگیرد که از همان بالیوود سرچشمه می‌گیرد، اصلا چیز بدی نیست اما فیلم‌ساز باید بتواند که همه‌ی این‌ها را به شکلی تعریف کند که هم قابل باور باشد و هم جهانی خودبسنده‌ی داشته باشد که منطق درونی خود را دارد. متاسفانه همه‌ی این اتفاق‌ها به شکلی ناقص در فیلم «میلیونر زاغه‌نشین» جمع شده تا فیلم مانند موجود نارسی به نظر برسد که فقط افسوس از تکمیل نشدن همه‌ی پتانسیل‌هایش باقی می‌ماند.

«پسری جوان و بی‌خانمان در مسابقه‌ی چه کسی می‌خواهد میلیونر شود؟ شرکت کرده است. در مرحله‌ی پایانی پلیس تصور می‌کند که چنین فردی خود را با تقلب به چنین جایگاهی رسانده است. پس او را شکنجه می‌کنند تا حقیقت را بگوید. اما او قرار نیست تسلیم شود و می‌خواهد حتما با جایزه‌ی نهایی سالن را ترک کند …»

کتاب میلیونر زاغه نشین اثر ویکاس سواروپ انتشارات کتاب سرای نیک

۱۱. رقصنده با گرگ‌ها (Dances With Wolves)

رقصنده با گرگ‌ها

  • کارگردان: کوین کاستنر
  • بازیگران: کوین کاستنر، ماری مک‌دانل و گراهام گرین
  • محصول: ۱۹۹۰، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪

کوین کاستنر با این فیلم بلافاصله هم در عرصه‌ی کارگردانی و هم در عرصه‌ی بازیگری نامی برای خود دست و پا کرد. در ظاهر او دوربینش را برداشت تا به دفاعی تمام قد از مردمان سرخ پوست و شیوه‌ی زندگی آن‌ها دست بزند. اگر جان فورد در فیلمی مانند «خزان قبیله شاین» فقط ظلم تاریخی نژاد سفید پوست و سیاست مدارانش را بر سرخ پوست‌ها نشان می‌دهد و علاقه‌ای به نقب زدن به درون فرهنگ باستانی سرخ پوست‌ها ندارد، کوین کاستنر تمام فیلمش را بین آن‌ها می‌برد و از سفید پوستی می‌گوید که شیفته‌ی این زندگی روحانی می‌شود. اما آیا واقعا چنین است؟

در این جا با افسری ارتشی طرف هستیم که پس از نشان دادن لیاقتش به ماموریتی فرستاده می‌شود. تازه جنگ‌های داخلی پایان پذیرفته و حال دولت‌مردان آمریکایی به فکر گسترش قلمرو خود هستند و سرخ پوست‌ها را سد راه خود می‌بینند. پس نبردی که برای ملغی کردن قانون برده‌داری آغاز شده بود، جای خود را به نبرد نژاد پرستانه‌ی دیگر می‌دهد. مرد در این راه به آداب و رسوم مردم سرخ پوست علاقه‌مند می‌شود و زندگی در طبیعت را بهتر از زیستن در آن تمدن نصفه و نیمه می‌یابد. اما آیا این وضعیت به درستی به نمایش درآمده و می‌تواند مخاطبش را متقاعد کند؟

پس در واقع کوین کاستنر در «رقصنده با گرگ‌ها» جای سنتی آنتاگونیست داستان‌های وسترن یعنی سرخ پوست‌ها را با پروتاگونیست‌های سنتی، یعنی وسترنر و هفت تیرکش خوش قلب عوض می‌کند. سرخ پوست‌های این فیلم نه تنها درنده‌خو و خونریز نیستند، بلکه از نوعی زندگی روحانی و همراه با آرامش بهره می‌برند که سفید پوست‌ها هیچ بویی از آن نبرده‌اند. در عوض سفید پوست‌ها هم فقط به فکر انجام ماموریت خود هستند و غلامانی حلقه به گوش تصویر می‌شوند که در خدمت اربابان سیاست مدار خود قرار دارند. اما آیا فیلم‌ساز توانسته همه‌ی این‌ها را قابل باور از کار دربیاورد؟

عشق به طبیعت و زندگی صلح آمیز در جوار آن، در برابر زندگی در شهر قرار می‌گیرد و قهرمان داستان هم همه چیزش را رها می کند تا بخشی از آن باشد. در چنین قابی هیچ راهی جز این نیست که فیلم «رقصنده با گرگ‌ها» را اثری ضد وسترن، برخاسته از تفکراتی بدانیم که دوست دارد علیه وسترن‌های کلاسیک بشورد و طرحی نو دراندازد. اما آیا موفق به انجام این کار شده است؟

جواب تمام پرسش‌های بالا منفی است. فیلم‌ساز اصلا نتوانسته به آن چه که می‌خواسته دست یابد و به جای آن که مولفه‌های آشنای سینمای وسترن را به چالش بکشد و از ظلم رفته به سرخ پوست‌ها در این سینما بگوید، به همان ورطه‌ای می‌‌غلتد که فیلم‌های ضدنژادپرستانه‌ی سطحی این روزها گرفتارش هستند؛ یعنی دست و پا زدن در شعارهایی ابتدایی.

دیگر مشکل بزرگ فیلم، مدت زمان طولانی آن است. فیلم‌ساز زمان زیادی را به کشف و شهود و مراقبه‌ی قهرمان خود اختصاص می‌دهد و گاهی ریتم فیلم از نفس می‌افتد. می‌شد از این زمان‌ها کاست و اثری منسجم‌تر ساخت که هنوز هم همین محتوا را دارد و البته تاثیرگذارتر هم هست.

«رقصنده با گرگ‌ها» از کتابی به قلم مایک بلین اقتباس شده است. جالب این که یکی از بزرگترین و مهم‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما در همان سال نامزد دریافت جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم بود: «رفقای خوب» (Goodfellas) ساخته‌ی مارتین اسکورسیزی.

«دهه‌ی ۱۸۶۰. افسری از ارتش شمال بعد از شرکت در جنگ‌های داخلی، مامور می‌شود که به غرب آمریکا، به سرزمین سرخ پوست‌ها برود. او باید با آن‌ها وارد مذاکره شود و از آن جا که بعد از جنگ به دوری از جمع و زندگی در انزوا علاقه دارد، این ماموریت را قبول می‌کند. رابط او در انجام این ماموریت زنی سفید پوست است که در کودکی پدر و مادر خود را از دست داده است و الان هم شرایط خوبی به لحاظ روحی ندارد. افسر به مرور زمان متوجه می‌شود که ارتش می‌خواهد سرخ پوست‌ها را به هر قیمت از سرزمین خود جدا کند و از آن جا که به آن‌ها خو کرده، تحمل این اتفاق را ندارد. در این میان …»

کتاب عرصه ی سینما وسترن اثر گابریل لوچی انتشارات افراز

۱۲. ۱۲ سال بردگی (۱۲ Years A Slave)

12 سال بردگی

  • کارگردان: استیو مک‌کویین
  • بازیگران: چیوتول اجیفور، مایکل فاسبیندر، بندیکت کامبربچ و براد پیت
  • محصول: ۲۰۱۳، آمریکا و انگلستان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪

«۱۲ سال بردگی» در رقابتی تنگاتنگ با فیلم‌هایی نظیر «کتاب سبز» و «مهتاب» به این لیست راه پیدا کرد. جالب این که هر سه فیلم یک مضمون مشترک دارند و سعی می‌کنند که به ظلم تاریخی روا داشته شده نسبت به سیاه پوستان در جغرافیای آمریکا و در زمان‌های مختلف بپردازند. اما بنا به دلایلی آن دو فیلم خارج از این فهرست قرار گرفتند. اما اگر قرار بود فقط دو فیلم دیگر به این فهرست اضافه کنم، قطعا آن دو انتخاب‌های بعدی بودند.

داستان فیلم «۱۲ سال بردگی» به قبل از جنگ داخلی آمریکا بازمی‌گردد. پس هنوز خبری از دوران ریاست جمهوری آبراهام لینکلن نبود تا با صدور فرمان منع برده‌داری در آمریکا، اولین قدم مهم را در خشکاندن این فرهنگ زشت بردارد. فیلم‌ساز تلاش کرده که داستانش را با مولفه‌های سینمای بقا در هم آمیزد و اتفاقا این فرصت مناسبی در اختیار او قرار می‌دهد که اثری خوب بسازد، چرا که در ژانر بقا عموما جدال انسان با طبیعت یا چیزهایی از این دست نمایش داده می‌شود و حال قرار است که تلاش‌های مردی برای زنده ماندن در برابر ظلم دیگران به تصویر درآید.

فیلم‌ساز برای نمایش سختی‌های مرد و مصیبت‌هایی که او تحمل می‌کند، سعی کرده تا هیچ باجی به مخاطب ندهد و بی ‌پرده آن چه را که بر او رفته به نمایش گذارد. شکنجه‌هایی که او تحمل می‌کند و دردهایی که توسط ارباب سفید پوست نازل می‌شود، بدون هیچ تخفیفی نمایش داده می‌شوند. این تصمیم درست می‌تواند ابعاد قضیه را ترسناک کند اما فیلم از آن جایی ضربه می‌خورد که انتظارش هم وجود دارد؛ گیر کردن در دام شعار و عدم توجه به رعایت درست روابط علت و معلولی. به گونه‌ای که به نظر می‌رسد تمام اتفاقات ماجرا طوری پشت سر هم چیده شده که حرف فیلم را فریاد بزند، مبادا که تماشاگر پیام این چنین واضح فیلم را متوجه نشود.

«۱۲ سال بردگی» فیلم موفقی در سال اکرانش بود و توانست جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم را به خانه ببرد. علاوه بر آن در مراسم گلدن گلوب هم درخشید و در کل در گیشه هم موفق ظاهر شد. قطعا بخشی از این موفقیت به فضای رسانه‌ای و به طور کلی جو سینمایی این سال‌ها بازمی‌گردد که گویی در آن سینما دارد تمام تاریخ خود را در خصوص عدم توجه به زندگی سیاه‌پوستان جبران می‌کند. قطعا فیلم شایسته‌ی این میزان توجه به لحاظ هنری نیست و نهایتا به درد یک بار تماشا و سرگرم شدن می‌خورد. بازی بازیگران فیلم هم قابل قبول است. شاید آن چه که باعث می‌شود تماشای فیلم لذت‌بخش شود حضور ستاره‌هایی مانند برد پیت یا مایکل فاسبیندر باشد.

در آن سال «حقه‌بازی آمریکایی» (American Hustle) به کارگردانی دیوید او. راسل، «جاذبه» (Gravity) ساخته‌ی آلفونسو کوارون، «گرگ وال استریت» (The Wolf Of Wall Street) ساخته‌ی باشکوه مارتین اسکورسیزی و با بازی لئوناردو دی‌کاپریو، «او» (Her) اثر بحث برانگیز اسپایک جونز و هم‌چنین «نبراسکا» اثر الکساندر پین و با حضور بروس درن، رقبای جدی فیلم «۱۲ سال بردگی» بودند که هر کدام لیاقت بیشتری برای کسب جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم داشتند.

«سال ۱۸۴۱. سالومون نورتاپ یک سیاه‌پوست آزاد است که به همراه خانواده‌ی خود زندگی می‌کند. او شبی توسط عده‌ای اراذل و اوباش دزدیده می‌شود و در بازار برده‌فروشان به فروش می‌رسد. حال او را به اربابی سفیدپوست تحویل می‌دهند تا در مزارع پنبه‌ی جنوب آمریکا کار کند. دیگران حرف‌های مرد را درباره‌ی گذشته‌ی او باور نمی‌کنند و تصور می‌کنند که او همواره برده بوده است …»

کتاب دوازده سال بردگی اثر محمدباقر اسمعیل پور