به نقل از دیجیکالا:
نگفته پیدا است که قصهنویسی کاری دشوار است. اما وقتی پای رمانهای معمایی و پلیسی به میان میآید همهچیز سختتر میشود. نویسندهای که میخواهد در این ژانر بنویسد باید طرح داستانی بینقص، شخصیتپردازی دقیق، شناخت کامل از جهانی که آفریده و قلمی روان داشته باشد تا آثارش خوانده شده و نامشان بر سر زبانها بیافتد. در این مطلب با ۱۱ نویسندهی ژانر معمایی و پلیسی که کتابهایشان طرفداران زیادی دارند و همیشه در فهرست خرید اهل کتاب به چشم میخورند، آشنا میشوید.
۱- آگاتا کریستی
قصههای معمایی و هیجانانگیز آگاتا کریستی مثل «قتل راجر آکروید» و «پرده» و نمایشنامهی «… و سپس هیچکس نبود» در میان اهل مطالعه طرفداران زیادی دارد. هرکول پوآرو و خانم مارپل کارآگاههای باهوش و زیرک قصههایش از اشیاء و لوازمی که در صحنه جرم است برای شناسایی و دستگیری کسانی که در سرقت، مسموم کردن و کشتن قربانیان در شهرها و روستاهای انگلیس نقش دارند استفاده میکنند.
انجمن جنایینویسان بریتانیا، «قتل راجر آکروید» که در سال ۱۹۲۶ منتشر شده را بهترین رمان جنایی تاریخ معرفی کرده است. در این اثر هرکول پوآرو، کارآگاه مبادی آداب و وسواسی بلژیکیالاصل، بعد از مرگ خانم فرارز که به گفتهی دکتر جیمز، پزشک شخصیاش، به دلیل مصرف بیش از اندازهی مادهی ورونال درگذشته، وارد ماجرا میشود. خواهر پزشک معتقد است عذاب وجدان کشتن همسر باعث شده متوفی خودکشی کند. ماجراجویی دکتر جیمز، اتفاقاتی که در دهکدهی کینگز ابوت میافتد و تلاش پوآرو برای کشف راز مرگ خانم فرارز باعث میشوند خوانندگان کتاب را زمین نگذارند.
در بخشی از رمان «قتل راجر آکروید»که با ترجمهی خسرو سمیعی توسط نشر هرمس منتشر شده، میخوانیم:
«به دنبال گفتگویی که شرحش را آوردم، به نظرم ماجرا وارد مرحله کاملا تازهای شده بود. وانگهی میتوان آن را به دو بخش کاملاً مجزا تقسیم کرد: بخش اول از مرگ آکروید در شب جمعه تا دوشنبه بعد را دربر میگیرد. در تمام این مدت من لاینقطع نزد پوآرو بودم. هر چیزی را که او میدید من هم میدیدم و میکوشیدم تا فکرش را بخوانم. اکنون میدانم که در این کار موفق نشدم. گرچه کارآگاه هر چیزی را که پیدا کرد به من هم نشان داد – مثلاً آن انگشتری – اما از استنتاجهای منطقی و مهمش به من چیزی نگفت. طوری که بعدها فهمیدم، این رازداری یکی از جنبههای سرشتش بود. گاهی اطلاعات و پیشنهادهایی میداد، اما هرگز جلوتر نمیرفت.
تا دوشنبه شب، روایت من از ماجرا با دانستههای پوآرو تفاوتی نداشت. من واتسون این شرلوک هولمز بودم، اما بعد از آن راه ما جدا شد.
کارآگاه تنها عمل کرد. من از کارهایی که میکرد مطلع میشدم چون در کینگز آبوت چیزی مخفی نمیماند، اما از قبل چیزی به من نمیگفت. از این گذشته من هم اشتغالات خود را داشتم. وقتی به گذشته نگاه میکنم، چیزی که بیش از همه ذهنم را متوجه خود میسازد، وضعیت مغشوش آن دوران است. هرکسی میکوشید تا به کلید این معما دست یابد و میتوان گفت که همه داشتند روی یک «پازل» کار میکردند. اما تنها پوآرو بود که توانست تمام قسمتهای این پازل را بهدرستی کنار هم بچیند.
بعضی از اتفاقات، موقعی که به وقوع میپیوستند، به نظر میرسید که هیچ مفهومی ندارند، هیچ ربطی به قضیه ندارند؛ مثل ماجرای کفشهای سیاه. اما آن ماجرا بعدتر اتفاق افتاد… برای اینکه حوادث را به ترتیب وقوعشان شرح دهم، نخست باید صحبتی را که با خانم آکروید کردم بیان کنم.
چهارشنبه صبح خیلی زود فرستاد دنبالم. چنان شتابی داشت که فوری به راه افتادم؛ فکر میکردم او را در حال احتضار خواهم یافت.
خانم آکروید دراز کشیده بود. موقعیت ایجاب کرده بود که به این وضع تن بدهد. دست استخوانیاش را به طرفم دراز کرد و صندلیای را کنار تخت نشان داد. با روی خوشی که از طبیبان انتظار میرود، پرسیدم:
– کجایتان درد میکند؟
پاسخ داد:
– رمقی ندارم، هیچ رمقی برایم نمانده؛ به خاطر این ضربهای است که مرگ راجر بیچاره به من وارد آورد. شنیدهام که میگویند واکنش در برابر چنین مصیبتهایی خود را فوری نشان نمیدهد. بعدهاست که اثرش معلوم میشود.»
۲- آرتور کانون دویل
مشهورترین کار آرتور کانون دویل که بقیه آثارش را تحتالشعاع قرار داده، داستانهای شرلوک هلمز است. شرلوک هلمز، کارآگاه خیالی و معتادی که نویسندهی انگلیسی آفرید، با نبوغ جنونآمیزش همراه دوست صمیمیاش دکتر واتسون راز و رمز جنایتها را برملا میکند.
کانون دویل در «درنده باسکرویل» یکی از مشهورترین آثارش، شرلوک هلمز و دکتر واتسون بهترین رفیقاش را با مخوفترین پروندهی عمرشان روبرو میکند. قصه سرشار از عناصر گوناگون – قاتلی فراری محکوم به فرار، کفش گمشده، عکسی خانوادگی که از یاد رفته، سگی شبهوار و طلسمی سرگردان در املاک خاندان باسکرویل – است. بزرگ خاندان به قتل رسیده و رد پای حیوانی بزرگ در کنار جسد دیده میشود. مخاطب تا آخرین صفحههای رمان حدس میزند اما در انتها غافلگیر میشود.
در بخشی از رمان «درنده باسکرویل» که با ترجمهی مژده دقیقی توسط نشر هرمس منتشر شده، میخوانیم:
«آقای شرلوک هولمز، که صبحها معمولا خیلی دیر از خواب بیدار میشد، مگر در ان موارد نادری که سراسر شب بیدار میماند، سر میز صبحانه نشسته بود. روی قالیچه جلو بخاری دیواری ایستادم و عصایی را که مهمانان شب قبل جا گذاشته بود به دست گرفتم. تکه چوب زیبا و قطوری بود با سری گرد، از آنها که به عصای پنانگ معروفاند. درست زیر سر عصا، پلاک نقره پهنی بود، تقریبا به عرض یک اینچ. روی این پلاک حک شده بود «به جیمز مورتیمر ام. آر. سی. اس»، از طرف دوستانش در سی. سی. اچ و تاریخ ۱۸۸۴ را داشت. از آن عصاهایی بود که اطبای قدیمی خانواده دست میگرفتند. نفیس، محکم، و مطمئن.
– خب، واتسن، از ان چی دستگیرت میشود؟
هولمز پشت به من نشسته بود، و من هیچچیز نگفته بودم که بفهمد به چه کاری مشغولم.
– از کجا فهمیدی مشغول چه کاری هستم؟ به گمانم پشت سرت هم چشم دارد.
او گفت:
– دستکم یک قوری آبنقره صیقلی مقابلم هست. ولی بگو ببینم، واتسون، از عصای مهمانمام چه میفهمی؟ از آنجا که در کمال تاسف غیبش زده، و کوچکترین اطلاعی ندارم که چه کار داشته، این یادگاری تصادفی اهمیت پیدا میکند. میخواهم ببینم بعد از وارسی این عصا، ان مرد را چطور توصیف میکنی. تا انجا که میتوانستم روشهای دوستم را به کار بستم و گفتم:
– تصور میکنم دکتر مورتیمر پزشک موفق پا به سن گذاشتهای است، و خیلی هم محترم است، چون کسانی که او را میشناسند به نشانه قدردانی چنین هدیهای به او دادهاند.
هولمز گفت:
– احسنت. عالی بود.
– در ضمن، فکر میکنم احتمالا یک پزشک روستایی است که پای پیاده به عیادت بسیاری از بیمارانش میرود.
– به چه دلیل؟
– چون این عصا، اگر چه در اصل عصای بسیار زیبایی بوده، آن قدر این طرف و آن طرف کوبیده شده که بعید میدانم یک پزشک شهری آن را دست گرفته باشد. نوک ضخیم آهنیاش حسابی ساییده شده، بنابراین واضح است که کلی با آن راه رفته است.
هولمز گفت:
– کاملا درست است.
– و بعد هم این دوستان CCH. حدس میزنم یک جور باشگاه شکار باشد، یک باشگاه شکار محلی که احتمالا او در امور پزشکی به اعضایش مساعدت کرده، و آنها هم خواستهاند با هدیه کوچکی زحماتش را جبران کند.
هولمز صندلیاش را عقب داد و سیگاری روشن کرد و گفت:
– واتسن، حقیقتا از همیشه بهتر بود. باید بگویم در تمام گزارشهایی که از سر لطق از موفقیتهای ناچیز من ارائه دادهای، معمولا قابلیتهای خودت را دستکم میگرفتی. شاید تو شخصا منبع نور نباشی، ولی حامل نور هستی. بعضی آدمها، بیآنکه خودشان نبوغ داشته باشندریال قدرت زیادی در برانگیختن نبوغ دارند. دوست عزیزم، اعتراف میکنم که خیلی به تو مدیونم.»
۳- جان گریشام
اگر تا به حال رمانهای معمایی حقوقی جان گریشام را نخواندهاید، دست بجنبانید. او از محبوبترین نویسندگان ژانر معمایی است که عناصر رازآلود عجیب و غریب قصههایش را شایسته توجه و خواندنی میکنند. استفادهی گریشام از تجربهی تحصیل رشتهی حقوق در دانشگاه میسیسیپی، سالها کار در شرکتهای حقوقی و تجربهی زندگی در نوشتن قصههایش باعث شده اکثر آنها مثل «شرکت»، «پرونده پلیکان»، «شیاد»، «استیناف»، «تسویه حساب»، «اعتراف» و … جذاب و پرفروش شوند.
در بخشی از رمان «پرونده پلیکان» که با ترجمهی خسرو سمیعی توسط نشر هرمس منتشر شده، میخوانیم:
«او ظاهرا کسی نبود که بخواهد چنین سر و صدایی به راه بیندازد، اما میشد گفت جنجالی که پایین پنجره اتاقش به پا شده بود زیر سر او بود. و این برایش چندان ناخوشایند هم نبود. نود و یک سال از عمش میگذشت، فلج بود، از روی صندلی چرخدار نمیتوانست جم بخورد و به کمک لوله اکسیژن تنفس میکرد.
هفت سال پیش نزدیک بود سکتهای باعث مرگش شود، اما او، آبراهام روزنبرگ، هنوز زنده بود و با وجود لولههایی که در دماغش جای داشتند نفوذش از مجموع نفوذ هشت همکار دیگرش بیشتر بود. آخرین چهره افسانهای دادگاه عالی فدرال محسوب میشد و این مسئله که هنوز نفس میکشید موجب عصبانیت بسیاری از کسانی بود که آن پایین، زیر پنجره، تظاهرات میکردند.
در دفترش در دادگاه عالی فدرال، روی صندلی چرخدار کوچکی کنار پنجره نشسته بود. سعی کرد به جلو خم شود. هیاهو در خیابان هر آن شدت میگرفت. از پلیسها خوشش نمیامد اما دیدن افراد پلیس در ان لحظه برایش آرامشبخش بود. افراد پلیس که بازوبهبازو داده بودند لااقل پنجاه هزار نفر را از حمله باز میداشتند. روزنبرگ دم پنجره داد زد:
– هیچ وقت این قدر آدم یک جا جمع نشده بودند.
او تقریبا کر بود و جیسون کلاین، دستیار اولش، پشت سرش ایستاده بود. اولین دوشنبه ماه اکتبر، روز گشایش دوره جدید اجلاس بود و برای بزرگداشت دادگاه عالی فدرال تظاهرات سنتی برپا شده بود، تظاهراتی جنجالی. روزنبرگ از خوشحالی میلرزید. در نظرش آزادی گفتار مساوی بود با آزادی تظاهرات. با صدای بلند پرسید:
– سرخپوستها هم هستند؟
جیسون کلاین که به طرف گوش راستش خم شده بود گفت:
– بله
– با صورتهای رنگآمیزی شده مخصوص جنگ؟
– بله با لباس رزم.
– میرقصند؟
– بله
سرخپوستان، سیاهپوستان، سفیدپوستان، اسپانیاییتبارها، رنان، دوستداران طبیعت، مسیحیان، مخالفان و مدافعان سقط جنین، نئونازیها، لامذهبها، شکارچیان، دوستداران حیوانات، سفیدپوستان نژادپرست و سیاهپوستان نژادپرست، هرج و مرجطلبان، کشاورزان … جمعی پرهیاهو تظاهرات میکردند. افراد پلیس ضد شورش باتومهای سیاهشان را در دست میفشردند.
– سرخپوستها باید عاشق من باشند.
کلاین در حالی که سرش را تکان میداد گفت:
– مطمئنم که شما را خیلی دوست دارند.
و در حالی که به قیافه تکیده این پیرمردی که مشتهایش را گره کرده بود مینگریست لبخند زد. ایدئولوژی این پیرمرد ساده بود: برتری حکومت بر مسائل دیگر و برتری فرد بر حکومت و حفظ محیط زیست. و اما سرخپوستان، هرچه که تقاضا میکنند به آنان بدهید.»
۴- ریموند چندلر
ریموند چندلر، مقالهنویس، شاعر و قصهنویس انگلیسی آمریکایی به خاطر نوشتن داستانهای پلیسی و خلق فیلیپ مارلو، کارآگاه کاربلد و جذاب، شناخته میشود. مارلو مردی راستگو که در فقر زندگی میکند شوالیه روزگاری است در آن زندگی میکند اما روش زندگی آمریکایی او را فریب نداده و آلوده نکرده است. او به همه کمک میکند تا در نبرد با خلافکاران برنده شوند.
چندلر در یکی از مشهورترین آثارش، «خداحافظی طولانی» که جایزهی ادگار آلنپو انجمن پلیسینویسهای ایالات متحده را برایش به ارمغان آورد، داستان تری لنوکس مردی یکلاقبا که عاشق دختری ثروتمند میشود اما دختر او را پس میزند را روایت میکند. لنکوس با کمک دوستش کارآگاه مارلو کاری پیدا میکند، پولدار میشود و دختر را به زنی میگیرد.
در بخشی از رمان «خداحافظی طولانی» که با ترجمهی فتحا… جعفری جوزانی توسط نشر روزنهکار منتشر شده، میخوانیم:
«دفعه اولی که چشمم به تری لنوکس افتاد، توی یه ماشین رولزرویس نقرهای رنگ بیرون تراس رستوران دنسرز مست بود. مسئول پارکینگ ماشین را اورده بود و همونطور درو واز نگه داشته بود، چون پای چپ تری لنوکس هنوز بیرون ماشین آویزون بود. انگار یادش رفته بود که اصلا پای چپی هم داره. چهرهاش جوون به نظر میاومد، ولی موهاش سفید استخونی بود. از چشمهاش پیدا بود که پاتیله، ولی از اون که میگذشتی قیافهاش مثل هر کس دیگهای بود که تو جایی که فقط واسه سرکیسه کردن ساخته شده، پول زیادی خرج کرده بود.
یه دختر کنارش بود. موهاش رنگ قرمز تیره دوست داشتنیای داشت، رو لبهاش لبخند دوری بود و رو شونههاش یه پالتو پوست خز آبی بود که تقریبا باعث میشد اون رولزرویس مثل هر ماشین دیگهای به نظر بیاد. اما نه. هیچی نمیتونه با رولزرویس این کار رو بکنه.
مسئول پارکینگ یکی از همون نیمچه خشنهای معمولی بود که یه کت سفید تنش بود و اسم رستوران با نخ قرمز جلوش گلدوزی شده بود. دیگه داشت خسته میشد.
صداش یه کم تند بود. ببین، آقا. خیلی ناراحت میشی اگه پاتو بکشی تو ماشین تا من بتونم این در را همچین ببندمش؟ یا میخوای کاملا وازش کنم تا بتونی بیفتی بیرون؟.
دختره یه نگاهی بهش کرد که باید اقلا ده سانت از پشت شونهاش میزد بیرون. اما زیاد ناراحتش نکرد. با دیدن کسانی که تو رستوران دنسرز رفت و آمد میکنن، تصور آدم در مورد اینکه پول فراوون چی به روز شخصیت آدم میآره، به هم میریزه.
یه ماشین کورسی خارجی روباز اومد توی پارکینگ و یه مرد ازش اومد بیرون و با فندک ماشین، سیگار درازش را روشن کرد. همینطور که خرامون از کنار اونها رد شد، ابری از بوی عطر بجا گذاشت و حتی زحمت اینو هم به خودش نداد که به رولزرویس یه نگاه بکنه. لابد زیر نظرش نمیاومد. پایین پلههای تراس مکثی کرد و عینک یه چشمیاش را زد به چشمش.
دخره با لحن افسونگرش گفت: یه فکر عالی دارم، عزیزم. بیا یه تاکسی بگیریم بریم خونه تو و ماشین روبازت رو سوار شیم بزنیم بیرون. برای رانندگی و رفتن به ساحل مانتسیدو، شب خیلی خوبیه. یه عده را مششناسم که اونجا کنار استخر یه مجلس جشن دارن.»
۵- گیلیان فلین
گیلیان فلین، نویسنده و فیلمنامهنویس آمریکایی، که سه کتاباش «دختر گمشده»، «چیزهای تیز» و «جاهای تاریک» همیشه در فهرست پرفروشهای آثار معمایی و هیجانانگیز است سالها برای روزنامهها گزارشهای جنایی مینوشت اما بعد از مدتی تصمیم گرفت گزارشها را بسط دهد و به رمان تبدیل کند. شخصیتهای آثارش که سرشار از تاریکی، وحشت، دسیسه و درام هستند، غیر قابل اعتمادند.
او در رمان «جاهای تاریک» داستان زندگی لیبی دی، دختر هفت سالهای که شاهد مرگ پدر و مادرش بوده و در دادگاه شهادت داده برادرش قاتل بوده را روایت میکند. سالها بعد، باشگاه قتل که به جنایات مشهور میپردازد، از لیبی دی دعوت میکند تا جزئیات بیشتری از قتل والدیناش افشا کند تا پولی به جیب بزند. در انتها دختر غافلگیر میشود و حس میکند در ابتدای راه قرار دارد.
در بخشی از رمان «جاهای تاریک» که با ترجمهی مهدی فیاضی کیا توسط نشر چترنگ منتشر شده، میخوانیم:
«یکجور بدجنسی توی وجودم هست که مثل اندام بدن ملموس و واقعی است. شکمم را که چاک بدهی، میبینی سیاه و غلیظ آمد بیرون، چکید روی زمین، جوری که بتوانی زیر پا لگدش کنی. خون خانواده دی است. یک ایرادی دارد. هیچوقت دختر بچه خوبی نبودم و بعد از آن قتلها بدتر هم شدم.
لیبی کوچولوی یتیم، عبوس و ریقو بزرگ شد و قاطی عدهای فامیل دور، بر خورد؛ پسرخاله دخترداییهای با واسطه، خالهبزرگها، دوستهای دوستها و همیشه یا توی خانههای متحرک یا داخل کلبههای روستایی داغان کانزاس.
من با لباسهایی که از خواهر مردهام مانده بود مدرسه میرفتم: پیراهنهای با زیربغلهای رنگورورفته، شلوارهای با باسنهای حجیم که به طرز مضحکی گلوگشاد بود و به زور کمربند رنگورورفتهای که زبانهاش به دورترین سوراخش میرفت به کمرم میماند. توی عکسهای کلاس، موهایم همیشه بههمریخته است؛ سنجاق سرم شلوول از گیسهایم آویزان است انگار وسایلی باشند که با چتر نجات ول کردهاند و توی گیر و گره زلفم گرفتار شده باشند؛ همیشه هم زیر چشمهایم پف کرده بود، مثل چشم میفروشهای بدمست؛ و روی آن قسمتی از صورتم هم که باید لبخند میبود شاید یک انحنا از سر دلخوری. شاید.
بچه تودلبرویی نبودم و تبدیل به بزرگسالی شدم که اصلا نمیشد دوستش داشت. اگر قرار بود از روحم طرحی بزنند، خطخطیهایی از کار درمیامد که با دندان نیش کشیده باشند. مارس بارانی را با فلاکت توی تختم دراز کشیده بودم و مطابق یکی از سرگرمیهای معمولم، به کشتن خودم فکر میکردم. خیالپردازی در بعدازظهری ملایم: تفنگی شکاری، دهان من، یک بنگ و کلهام که هی تکانتکان میخورد، یکبار، دو بار، خون روی دیوار، شتک، شپلق.»
۶- جان لوکاره
جان لوکاره اسم هنری دیوید جان مور کورنل جاسوس بریتانیایی است که بعد از قطع همکاری با سرویسهای اطلاعاتی معمایینویس زبردستی شد و رمانهای «تلفن به مرد مرده»، «قتل بیعیب و نقص»، «میراث جاسوسان» و «آوای مرگ» را منتشر کرد. او بهترین اثرش «جاسوسی که از سردسیر آمد» را در ابتدای دههی چهارم عمر نوشت. رمانهای جاسوسی او به اندازهای محبوب هستند که به کلاسیکهای مدرن تبدیل شدهاند.
لوکاره در «جاسوسی که از سردسیر آمد» با بهره گرفتن از تجربیات کار در سازمان جاسوسی بریتانیا روابط و مناسبات جاسوسان بینالمللی را به جذابترین شکل ممکن به تصویر کشیده است. نویسنده، زندگی الک لیماس، جاسوسی که دوست دارد شغل دیگری داشته باشد اما باید آخرین ماموریتاش به سرانجام برسد را روایت میکند.
در بخشی از رمان «جاسوسی که از سردسیر آمد» که با ترجمهی فرزاد فربد توسط نشر جهان کتاب منتشر شده، میخوانیم:
«- در همان لحظه، کارل به نظر صدایی شنید، خطری را حس کرد؛ از روی شانه نگاهی انداخت، با خشم شروع کرد به پا زدن، روی فرمان دوچرخه خم شده بود. نگهبان تنها هنوز روی پل بود، و حالا برگشته بود و داشت به کارل نگاه می کرد. بعد، به شکلی کاملا غیرمنتظره، نوافکن ها روشن شد، سفید و درخشان، روی کارل متمرکز شد و او را مثل خرگوشی که در نور چراغ جلو اتومبیلی گرفتار شده باشد گیر انداخت. کمی بعد صدای آژیری بلند شد، و صدای دستورهایی که دیوانه وار فریاد زده می شد. پیش روی لیماس دو مأمور پلیس به زانو نشستند، با دقت از میان شکاف سنگر کیسه شنی به جلو خیره شدند و ماهرانه تفنگ های خودکارشان را پر کردند.
– آمریکایی یک فنجان قهوه دیگر به لیماس داد و گفت: چرا نمی روید بخوابید؟ اگر آمد بهتان زنگ می زنیم. ایماس حرفی نزد، فقط از پنجره پست بازرسی به خیابان خالی خیره شد. نمی توانید تا ابد منتظر بمانید، قربان. شاید وقت دیگری بیاید. می توانیم از پلیس بخواهیم با اداره تماس بگیرد؛ بیست دقیقه ای به این جا می رسید. لیماس گفت: نه، حالا هوا دیگر تقریبا تاریک شده. اما نمی توانید تا ابد منتظر بمانید.
– الان وقت فلسفه بافی نیست، اما واقعا نمی توانی گلایه مند باشی. تمام کار ما [کار من و تو] ریشه در این فرضیه دارد که جمع مهم تر از فرد است. به همین خاطر است که یک کمونیست سازمان اطلاعاتی اش را همیشه در کنار خود می بیند، و به همین خاطر است که در کشور شما سازمان اطلاعاتی در نوعی پوشش پنهان است. توجیه افراد فقط با نیاز جمعی موجه جلوه داده می شود، مگر نه؟ به نظرم خیلی مسخره ست که این قدر عصبانی شده ای. ما برای نظارت بر قواعد اخلاقی حاکم بر زندگی انگلیسی ها اینجا جمع نشده ایم.»
۷- استیون کینگ
استیون کینگ به معرفی نیاز ندارد. او اگر نه بهترین نویسندهی ژانر معمایی حتما یکی از بهترین نویسندگان این ژانر است. کینگ رمانهای زیادی در ژانرهای علمی تخیلی، تریلر، وحشت، معمایی و فانتزی نوشته که از بعضی از آنها اقتباس شده است. کینگ که پیش از نوشتن رمان فعال ضد جنگ بود و در نشریات دانشگاهی مینوشت، با انتشار رمانهای «خون به پا میشود»، «بیگانه»، «جعبهی دکمهای گوئندی»، «رستگاری در شاوشنگ» و … به یکی از پرفروشترین نویسندگان جهان تبدیل شد. نویسنده در رمان «جعبهی دکمهای گوئندی» زندگی گوئندی، دختر نوجوانی را روایت میکند که اذیت همکلاسیهایش باعث میشود وزن کم کند تا در حالت ایستاده به راحتی بتواند نوک کفشهایش را ببیند. بعد از مدتی مرد میانسالی جعبهای به او میدهد که با فشردناش کارهای خوبی انجام میدهد.
در بخشی از رمان «جعبهی دکمهای گوئندی» که با ترجمهی مریم تقدیسی توسط نشر خوب منتشر شده، میخوانیم:
«من حدس میزنم یکی دربارهٔ وزنت یا ظاهرت، یا هر دو، سربهسرت گذاشته و حالا تو تصمیم گرفتی اصلاحش کنی. درسته؟ شایدم دقیقاً اینطور نباشه، ولی نزدیک شدم، مگه نه؟
شاید از آنجا که غریبه است، گوئندی احساس میکند میتواند چیزی را با او در میان بگذارد که حتی به پدر و مادرش هم نتوانسته بگوید. یا شاید هم بهخاطر چشمان آبیاش باشد؛ چشمانی کنجکاو که اثری از بدجنسی در آنها دیده نمیشود یا حداقل گوئندی نمیتواند ببیند. یکی از بچههای مدرسه، فرانکی استون، بهم میگفت گودیر۱۵ میشناسین؟ همون.
– بله، هواپیماهای بدون بال گودیر رو دیدم.
– اه، فرانکی واقعاً چندشآوره. میخواهد برای مرد تعریف کند فرانکی چقدر شقّورق راه میرود دور حیاط بازی مدرسه و مدام میخواند: من فرانکی استونرم! در خدمتگزاری به دخترها حاضرم! ولی منصرف میشود.
– بعضی پسرهای دیگه هم شروع کردن و بعدش چند تا از دخترها هم دست گرفتن. دوستهام نه، دخترهای دیگه. قضیه مال کلاس ششم بود. حالا راهنمایی از ماه بعد شروع میشه و… خب…
آقای ریچارد فاریس میگوید:
– تو هم تصمیم گرفتی اجازه ندی این لقب تا راهنمایی بیاد دنبالت. خب معلومه. میدونی، قدت هم بلندتر شده.» چشمانش سرتاپای دختر را ورانداز میکند، ولی نه بهشکلی موذیانه؛ بیشتر با حالتی علمی. احتمالاً قبلِ بلوغ بیشتر هم قد میکشی. برای دختر قدِ بلندیه.»
۸- دن براون
رمانهای – «راز داوینچی»، «پیدایش»، «دوزخ»، «فرشتگان و شیاطین» و… – دن براون، یکی از پرفروشترین نویسندگان ژانر معمایی که با انتشار رمان «راز داوینچی» به شهرت و ثروت رسید، سرشار از اسرار تاریخی و مذهبی و ارتباطات پیچیدهاند که در جوامع باستانی روی دادهاند و توسط رابرت لنگدون، مورخ کنجکاو و سمج، کشف و رمزگشایی میشوند.
در بخشی از رمان «راز داوینچی» که با ترجمهی حسین شهرابی توسط نشر کتابسرای تندیس منتشر شده، میخوانیم:
«رابرت لنگدان، آرامآرام، از خواب برخاست. در تاریکی، تلفنی زنگ میزد؛ صدای تیز و ناآشنایی داشت. کورمالکورمال روی پاتختی دست کشید تا بالاخره چراغخواب را یافت و روشنش کرد. چشمهایش را تنگ کرد تا نگاهی به اطرافش بیندازد، اتاق خوابی مجلل دید با مبلمان عتیقهی قرن هجدهمی و دیوارهای نقاشی شده و یک تختخواب آسمانهدار عظیم از چوب ماهون.
من کجام؟
روی حولهی حمام پالتویی و لطیفش که به پایهی تختخواب آویزان بود نوشته بود هتل ریتز پاریس. آرامآرام پردهی مهی که ذهنش را مشوش کرده بود کنار رفت. نشست و خسته به آینهی قدی آنطرف اتاق نگاه کرد. مردی که از آینه به او نگاه میکرد غریبه بود. آشفته و ژولیده بود و چشمهای آبی معمولا براق و هشیارش چروکیده به نظر میآمدند و انگار دودو میزدند. تهریشی زبر و سیاه بر فک درشتش سایه انداخته بود و سپیدی موهای شقیقهاش مدام بیشتر میشد و انبوه موهای مشکیاش را عقب میراند.
گوشی را برداشت و گفت:
– بله؟
صدای مردی از آنطرف خط آمد:
– موسیو لنگدان؟ امیدوارم بیدارتون نکرده باشم.
لنگدان، هاجوواج، به ساعت رومیزی نگاه کرد. ۱۲:۳۲ نیمهشب بود. تازه یک ساعت خوابیده بود، اما مثل خواب مرگ سنگین بود و حتا یکذره هم سرحالش نکرده بود.
– از پذیرش تماس میگیرم، موسیو. عذر میخوام که مزاحم شدم؛ ولی باید به اطلاعتون برسونم که مهمان دارید. اصرار دارند که کارشون فوریه.
لنگدان هنوز گیج میزد. مهمان؟ نگاهش به برگهی اعلامیهی مچالهی روی میز پاتختیاش افتاد. لنگدان زیر لب غرولند کرد. کتابهای او با موضوع نقاشیهای مذهبی و نمادهایشان او را ناخواسته به فردی مشهور در دنیای هنر تبدیل کرده بود. سخنرانی امشبش هم که نمایش اسلایدی بود دربارهی نمادهای پاگانی پنهان در سمگکاریهای کاتدرال شاتر، احتمالا چندتایی از محافظهکارهای و سنتیهای لطیفالطبع حاضر در جمع را آزرده بود. به احتمال زیاد، یکی از همین محققهای مذهبی او را تا اینجا دنبال کرده بود به این نیت که با او مشاجره کند.
لنگدان گفت:
– متاسفم، ولی من خیای خستهم و …»
۹- پاتریشیا هایاسمیت
پاتریشیا هایاسمیت نویسنده آمریکایی داستانهای معمایی و جنایی به ملکهی جنایت مشهور است. او که زنی منزوی و گوشهگیر بود و همهی وقتاش را صرف خواندن و نوشتن میکرد با استفاده از شگردهای روانشناختی قصههای معمایی جنایی مبتکرانهای نوشت که در تاریخ معمایی نویسی ماندگار شدند. رمان «معمای آقای ریپلی» یکی از آنها است.
این اثر شرح زندگی آقای ریپلی، جوان بیست و پنج سالهی زیرک اما فقیر است. او که فقر را شایستهی خود نمیداند مخفیانه زندگی میکند تا گرفتار پلیس نشود. پیشنهاد ترک کردن نیویورک و سفر به ایتالیا وسوسهاش میکند. این مهاجرت شروع فرار او از گذشتهای است که زمینگیر و ویراناش کرده است.
در بخشی از رمان «معمای آقای ریپلی» که با ترجمهی فرزانه طاهری توسط نشر طرحنو منتشر شده، میخوانیم:
«تام به پشت سرش نگاه کرد و دید که مرد از قفس سبز بیرون آمده، به طرف او میآید. تام قدمها را تندتر کرد. شکی نبود که مرد به دنبال اوست. تام پنج دقیقه پیش متوجهش شد که سر میز نشسته بود و با دقت نگاهش میکرد، انگار او هنوز نه کاملا که تقریبا مطمئن شده بود. اما تام انقدر او را مطمئن دیده بود که به عجله مشروبش را سر بکشد، حساب میز را بدهد و بیرون بیاید.
در تقاطع خیابان، تام خیز برداشت و دواندوان از خیابان پنجم گذشت. رائول همانجا بود. چطور است که خطر کند و برای شروب بعدی به انجا برود؟ سرنوشت را امتحانی کند و از این حرفها؟ یا بیندازد توی خیابان پارک و سعی کند که در درگاه تاریک خانهها از او پنهان شود؟ وارد کافه رائول شد.
همانطور که سلانهسلانه به طرف چارپایهای خالی در جلو پیشخان میرفت، از سر عادت دور و برش را نگاه کرد که ببیند آشنایی میبیند یا نه. مرد تنومند موسرخی که همیشه اسمش را فراموش میکرد با دختری موبور پشت میزی نشسته بود. مرد موسرخ دستی تکان داد و تام در جواب دستش را با بیحالی بالا برد. پایی روی چارپایه سراند و انگار که حریفی را به مبارزه میطلبد رو به در کرد اما خوب معلوم بود تظاهر به بیخیالی میکند.»
۱۰- جیمز پترسن
جیمز پترسون، نویسندهی هفتاد و شش ساله آمریکایی، یکی از ثروتمندترین قصهنویسان جهان است. او که ۱۹ کتاباش در فهرست پرفروشهای روزنامهی نیویورک تایمز قرار دارد، آثار معمایی و جناییاش خوانندگان بسیاری دارد. مجموعهی «الکس کراس»، «رئیس جمهور گم شده»، «پزشک قانونی (باشگاه زنان)» و… از جمله بهترین و پرفروشترین آثارش هستند.
پترسن در رمان «من، الکس کراس هستم» زندگی الکس کراس روانشناس و کارآگاهی را روایت میکند که پروندهای دشوار به او رجوع شده تا به سرانجام برساندش. نویسنده با پروراندن دقیق شخصیت کارآگاه کراس توانسته کارآگاهی به هوش، ذکاوت و جذابیت کارآگاههای مشهور تاریخ ادبیات خلق کند.
در بخشی از رمان «من، الکس کراس هستم» که با ترجمهی غزال رمضانی توسط نشر وانیا منتشر شده، میخوانیم:
«- من، الکس کراس، به همه ی آن هایی که در این جشن تولد حضور دارند، قول می دهم که تمام تلاشم را بکنم تا تعادل میان زندگی شخصی و کاری ام را حفظ کنم و هیچ وقت دوباره در تاریکی فرو نروم.
– به آن، «عملیات نزدیکی منقطع» می گفتند که فقط این نکته را ثابت می کرد که آدم هایی با حس شوخ طبعی در FBI وجود دارند.
– او دست برنخواهد داشت. من صورتش را دیده ام. صدایش را شنیده ام. قبل از این که اجازه دهم کسی که عاشقش هستم را از من بگیرد، بر سر دروازه های جهنم با او ملاقات خواهم کرد.»
۱۱- لی چایلد
لی چایلد اسم مستعار جیم گرانت یکی از نویسندگان تلویزیون منچستر است که بعد از سالها کار اخراج شد. اما بیکار نماند. به فروشگاهی در نزدیکی خانهاش رفت. چند مداد و سه بسته کاغذ کاهی خرید و بعد از پنج ماه رمان «قتلگاه» اولین جلد از مجموعه رمانهای جک ریچر را منتشر کرد. این رمان با استقبال بینظیر اهل کتاب روبهرو شد. همچنین جایزهی معتبر آنتونی را برای رمان اول به دست آورد.
در این رمان جک ریچر، جوان سی و شش ساله و افسر سابق پلیس، رانندهی اتوبوسی که سوار شده را راضی میکند تا در شهر کوچک مارگریو در ایالت جورجیا بایستد. این شهر جایی است که چند ساعت قبل برادرش، یکی از مقامات وزارت خزانهداری ایالات متحده، به قتل رسیده است. او دستگیر میشود و بعدها از تواناییهایش در بازجویی و کشتن استفاده میکند.
در بخشی از رمان «قتلگاه» که با ترجمهی محمد عباسآبادی توسط نشر کتابسرای تندیس منتشر شده، میخوانیم:
«ساعت دوازده در سالن غذاخوری اینو در حال خوردن تخممرغ و نوشیدن قهوه بودم که دستیگر شدم. این بیشتر یک صبحانه دیروقت بود تا ناهار سروقت. بعد از یک پیادهروی طولانی زیر باران شدید خیس و خسته بودم. تمام راه را از بزرگراه تا حاشیه شهر پیاده آمده بودم.
رستوران کوچک، ولی روشن و تمیز بود. تازهساز و به شکل یک واگن قطار ساخته شده بود. فضای کمعرضی داشت و در یک طرفش پیشخان غذای باریکی تعبیه شده بود. آشپزخانهاش در عقب سالن و یک ردیف میز کنار دیوار مقابل و در رستوران در وسط قرار داشت.
من پشت یکی از میزهای کنار پنجره نشسته بودم و از روزنامهای را میخواندم که آنجا رها شده بود. مطلبی که میخواندم راجع به ستاد انتخاباتی رئیسجمهوری بود که بار قبلی بهش راس نداده بودم و این دفعه هم نمیخواستم بهش رای بدهم. در بیرون، باران قطع شده، اما هنوز قطرات براق آن روی شیشه بود. ناگهان ماشینهای پلیس را دیدم که به سرعت وارد پارکینگ جلوی رستوران شدند و آنجا توقف کردند. چراغ آژیرهایشان چشمک میزد. نور قرمز و آبی روی شیشه خیس پنجره کنارم میتابید. درهای ماشینها به تندی باز شد و چند مامور پیاده شدند. از هر ماشین دو مامور با اسلحه آماده پیاده شد که دوتایشان هفتتیر داشتند، دوتایشان شاتگان. مسئله خیلی جدی بود: یک نفر با هفتتیر و یک نفر با شاتگان. دوتای دیگر به طرف در آمدند.
من فقط همانطور سر جایم نشستم و نگاه کردم. میدانستم چه کسانی توی رستوران هستند. یک آشپر، دو پیشخدمت زن، دو پیرمرد و من. این عملیات به خاطر من بود. من نیم ساعت هم نمیشد که در این شهر بودم. آن پنجتای دیگر احتمالا تمام عمرشان در اینجا زندگی کرده بودند. اگر مشکلی در مورد هر یک از آنها وجود داشت یک گروهبان با حالتی خجالتزده به آرامی وارد میشد. آهسته و با حالت عذزخاهی با آنها صحبت میکرد. از آنها درخواست میکرد به اداره پلیس بیایند. بنابراین آن سلاحهای سنگین و آن سرعت و هجوم برای هیچیک از آنها نبود؛ برای من بود. تخممرغ را توی دهانم چپاندم و یک پنج دلاری زیر بشقاب گذاشتم. روزنامه رها شده را به صورت مربعی تا کردم و آن را توی چیب پالتویم گذاشتم. دستهایم را بالای میز نگه داشتم و قهوهام را تا آخر خوردم.
ماموری که هفتتیر دستش بود دم در ایستاد. در حالتخمیده قرار گرفت و دودستی اسلحه را به طرف سر من نشانه گرفت. ماموری که شاتگان دستش بود نزدیک شد. هیکلهای لاغرشان آماده و ورزیده نشان میداد و حرکاتشان تمرین شده بود.»
منبع:gobookmart