۱۰ فیلم معروف که کوئنتین تارانتینو از آن‌ها متنفر است

۱۰ فیلم معروف که کوئنتین تارانتینو از آن‌ها متنفر است

به نقل از دیجیکالا:

هیچ شکی وجود ندارد که کوئنتین تارانتینو یکی از بزرگترین مدافعان هنر هفتم به عنوان مهم‌ترین و تاثیرگذارترین هنر عصر حاضر است. او از آن علاقه‌مندان پیگیر سینما است که با توجه به شیفتگی دیوانه‌وارش نسبت به غرق شدن در جهان فیلم‌ها و کنده شدن از زندگی روزمره و جهان واقعی و هم‌چنین دیدگاه یکه‌ای که نسبت به سینما دارد، فرد قابل اعتمادی برای معرفی و شناختن فیلم‌های مختلف به شمار می‌رود. او گاهی از آثار محبوبش می‌گوید که عموما تعداد بالایی از فیلم‌های کمتر دیده شده و مهجور هم در میان آن‌ها یافت می‌شود و این چنین به معرفی آن‌ها کمک می‌کند. اما بالاخره او هم یک انسان است و از عواطفی مانند من و شما بهره می‌برد. پس ممکن است که به هر دلیلی از یک فیلم، هر چند شاهکار و در ظاهر بی‌نقص، لذت نبرد و حتی از آن متنفر باشد. در این لیست ۱۰ فیلم بزرگ و معروفی را که کوئنتین تارانتینو از آن‌ها متنفر است، زیر ذره‌بین برده‌ایم.

تارانتینو هر نوع فیلمی را دوست دارد؛ وسترن‌ها، ترسناک‌ها، جنایی‌ها، کمدی‌ها، رزمی‌های پر زد و خورد، آثار هنری جشنواره‌ پسند و تقریبا هر چیزی که نزدیک به ۹۰ دقیقه او را سرگرم کند. از سوی دیگر او سال‌ها تلاش کرده تا نام بزرگانی را که کمتر قدر دیده‌اند یا فیلم‌های معرکه‌ای که در حد آثار سرگرم‌کننده پایین کشیده می‌شوند را دوباره احیا کند و در نقش وکیل مدافع آن‌ها حاضر شود. به عنوان نمونه او سال‌ها از فیلمی چون «خوب بد و زشت» (The Good The Bad And The Ugly) اثر سرجیو لئونه گفت و از جنبه‌های پنهانش صحبت کرد و در نهایت توانست به مخاطب بفهماند که این فیلم فقط اثری سرگرم کننده نیست که چند ساعتی مخاطب را از دنیای پیرامونش رها می‌کند. او از این می‌گفت که اساسا منتقدان درباره‌ی این اثر دچار سوتفاهم شده‌اند. بالاخره هم این حرف‌ها نتیجه داد و اثر مورد علاقه‌اش به آن چه که استحقاقش را داشت، رسید. چنین رفتاری در زندگی روزمره‌ی تارانتینو بی سابقه نیست و فیلم‌های دیگری هم از این لطف او بهره برده‌اند.

تارانتینو گاهی سر از این پادکست یا آن برنامه در می‌آورد و در جایگاه یک منتقد شفاهی به بررسی فیلم‌ها می‌پردازد. این کار شاید چندان در بین فیلم‌سازان مرسوم نباشد و آن‌ها نخواهند که درباره‌ی کارهای همکاران خود اظهار نظر کنند، اما قطعا تارانتینو این گونه نیست. در برخی از این برنامه‌ها تارانتینو به برخی از فیلم‌هایی که دوست نداشته تاخته و البته لیستی هم از فیلم‌هایی را اعلام کرده که با وجود آگاهی از شاهکار بودنشان، از تک تکشان متنفر است. شاید برخی حتی جرات بیان کردن این موضوع که فیلم‌هایی چون «ژول و ژیم» یا «۴۰۰ ضربه» را دوست ندارند، نداشته باشند. اما ما تارانتینو را به خاطر همین صراحت لهجه‌اش می‌شناسیم. او حتی بارها و بارها پا را فراتر گذاشته و به برخی خصوصیات فیلم‌های غول‌هایی چون جان فورد و آلفرد هیچکاک هم تاخته است.

حقیقتا کارگردانانی مانند مارتین اسکورسیزی یا کوئنتین تارانتینو که هنوز هم مانند دوران گم‌نامی، دیوانه‌وار و عاشقانه فیلم می‌بینند و از عشقشان به سینما هیچ کم نشده، برای علاقه‌مندان جدی سینما جایگاه متفاوتی دارند. آن‌ها در نقش پاسبانان تاریخ سینما، در حال سرک کشیدن به نقاطی هستند که شاید چندان مورد توجه قرار نگرفته، در حالی که پر از آثار معرکه و قدر ندیده‌اند. به خاطر همین هم سینمای آن‌ها را این چنین دوست داریم؛ چون که می‌توان تاثیر این فیلم‌ دیدن‌های دیوانه‌وار و عشق بی قید و شرط به سینما را در فیلم‌های ساخته شده توسط خودشان هم دید.

در نهایت این که چنین لیستی می‌تواند به ما کمک کند تا به درک بهتری از جهان ذهنی کوئنتین تارانتینو برسیم و بفهمیم که او درباره‌ی سینما چگونه می‌اندیشد. حقیقتا فهم این که هنرمند پست مدرنی چون او از برخی آثار مهم دوران کلاسیک یا مدرن متنفر باشد، کار چندان سختی نیست، اما این لیست حاوی نکاتی است که حسابی به درد بررسی می‌خورند. ضمن این که غافلگیری‌های مهمی هم در آن وجود دارد و ممکن است که مخاطب احتمالی این فهرست از این انتخاب‌های تارانتینو جا بخورد.

کتاب روزی روزگاری در هالیوود اثر کوئنتین تارانتینو انتشارات مون

۱. ۴۰۰ ضربه (The 400 Blows)

400 ضربه

  • کارگردان: فرانسوآ تروفو
  • بازیگران: ژا پیر لئو، آلبرت رمی و کلر موریه
  • محصول: ۱۹۵۹، فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

تارانتینو چندان طرفدار سینمای فرانسوآ تروفو نیست. در واقع کارگردان «پالپ فیکشن» (Pulp Fiction) حتی پارا فراتر گذاشته و از تروفو با عنوان «یک آماتور  پرشور و هیجان» یاد کرده است. همین نقل قول نشان می‌دهد که احیانا تارانتینو دل خوشی از کارنامه‌ی کارگردان بزرگی چون تروفو ندارد و دلایل خودش را هم گاهی توضیح داده است. در کتاب «روزی روزگاری در هالیوود» که تارانتینو از روی دست فیلم خودش نوشته هم به این موضوع اشاره کرده و از این گفته که «۴۰۰ ضربه» را دوست ندارد. او علنا در کتابش از «۴۰۰ ضربه» انتقاد می‌کند و از زبان شخصیت کلیف بوث (همان شخصیتی که برد پیت در فیلم نقشش را بازی می کند) این اثر سرشناس تروفو را فیلمی خسته کننده مورد خطاب قرار می‌دهد.

اما تروفو که بود و چرا انتخاب این فیلمش در لیست تارانتینو مخاطب را غافلگیر می‌کند: فرانسوآ تروفو فیلم‌سازی بود که از نوشتن در مجله کایه‌دوسینما به کارگردانی رو آورد و به عنوان یکی از نمادهای موج نو شناخته شد. «۴۰۰ ضربه» در کنار «سرژ زیبا» (Le Beau Serge) اثر کلود شابرول و از «نفس افتاده» (Breathless) از ژان ‌لوک گدار آغازگر جنبش موج نوی سینمای فرانسه است. داستان فیلم، داستان نوجوانی به نام آنتوان است که از همه جا بریده و از همه جا رانده شده است، نه خانه‌ای دارد و نه کاشانه‌ای. او مدام از این جا به آن جا می‌رود و دردسر درست می‌کند. اما دوربین فیلم‌ساز قرار نیست که او را سرزنش کند، بلکه این میزان از شور و عصیان را تقدیس می‌کند. آنتوان نوجوانی سرکش و زخم خورده است که تمام مدت به دنبال راهی است که بتواند برای خود هویتی دست و پا کند. تروفو هم در طول مسیر غمخوارانه در کنارش بوده و او را می‌ستاید. در آخر پای آنتوان به کانون اصلاح و تربیت باز می‌شود و در آن جا به زندان می‌افتد.

آنتوان همیشه آرزو داشته که اقیانوسی را کانون اصلاح و تربیتش در کنارش بنا شده، از نزدیک ببیند. یک روز حین بازی فوتبال، از زیر فنسی فرار می‌کند و به سمت اقیانوس می‌دود. دوربین تروفو او را همراهی و در پایان مانند یک قدیس دورش طواف می‌‌کند. آنتوان ناگهان به سمت دوربین، پشت به اقیانوس بازمی‌گردد و زل می‌زند به دوربین. در حالی که انگار ما را با چشمانش به شهادت گرفته، تصویر فریز می‌شود و فیلم پایان می یابد. این پایان یک راست به دل تاریخ سینما سنجاق شد و رهروانی برای خود دست و پا کرد؛ رهروانی که قطعا کوئنتین تارانتینو جزو آن‌ها نیست.

اما آن چه که قبل از رسیدن به این نما در این فیلم می‌گذرد، آمیزه‌ای از عشق به سینما و عشق به شهر پاریس است و البته میزان قابل توجهی شور و اشتیاق که از تمام قاب‌های فیلم فوران می‌کند. همه‌ی این‌ها «۴۰۰ ضربه» را نه تنها به یکی از بهترین فیلم‌های فرانسوی تمام دوران تبدیل می‌کند، بلکه باعث می‌شود که مانند جواهری در تاریخ سینما بدرخشد. قصه‌ی آنتوان و دنباله‌های آن که جمعا پنج فیلم می‌شوند، برای هر زمان و مکانی ساخته شده و مهم نیست در کجا و کی زندگی می‌کنید؛ این فیلم‌ها چیزی برای همذات‌پنداری شما در چنته دارد.

«آنتوان پسری سیزده ساله است که مدام در مدرسه و خانه مشکل می‌آفریند. مادر و پدرش راهی برای آرام کردن او ندارند. پس از این که در مدرسه به اتهام دزدی از نوشته‌ی بالزاک مورد تنبیه قرار می‌گیرد، تصمیم می‌گیرد که از خانه و مدرسه بگریزد و دیگر بازنگردد…»

کتاب یادداشت های فارنهایت 451 اثر فرانسوا تروفو نشر چشمه

۲. بروستر مک‌کلود (The Brewster McCloud)

بروستر مک‌کلاود

  • کارگردان: رابرت آلتمن
  • بازیگران: باد کورت، شلی دووال و سالی کلرمن
  • محصول: ۱۹۷۰، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۹ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۶٪

هیچ شکی وجود ندارد که رابرت آلتمن یکی از بزرگترین فیلم‌سازان آمریکایی تاریخ سینما است. نگاهی به کارنامه‌ی درخشانش و کارگردانی فیلم‌هایی چون «مش» (M.A.S.H)، «مک‌کیب و خانم میلر» (McCabe And Mrs. Miller)، «نشویل» (Nashville) یا «بازیگر» (The Player) چنین چیزی را ثابت می‌کند. بسیاری حتی او را یکی از منابع الهام اصلی فیلم‌سازان پس از شکل‌گیری هالیودد جدید می‌دانند و تصور می‌کنند که جایگاه او در به وجود آمدن این نوع سینما در آمریکا به اندازه‌ی بزرگانی چون فرانسیس فورد کوپولا، مارتین اسکورسیزی یا وودی آلن اهمیت دارد. در چنین شرایطی است که قرار گرفتن فیلمی از او در لیست کسی چون کوئنتین تارانتینو کمی عجیب به نظر می‌رسد.

تارانتینو برخلاف مورد فرانسوآ تروفو بسیاری از فیلم‌های رابرت آلتمن را دوست دارد و ستایشگر آثاری چون «مک‌کیب و خانم میلر» است اما او یک بار «بروستر مک‌کلود» را چنان نواخت که بازگویی دقیق کلماتش به دور از ادب است و البته اشاره‌ای هم به خود فیلم و اتفاقی در آن دارد. خلاصه می‌بینید که می‌شود ستایشگر کسی بود اما فیلمی از او را دوست نداشت. حتی می‌توان از فیلم‌های بد کارگردان‌های محبوبت تنفر بیشتر داشته باشی؛ چرا که احساس می‌کنی به تو خیانت کرده و وقتت را هدر داده‌اند. تصور کنید که با شور و هیجان در صف ورود به سالن سینما ایستاده‌اید تا فیلمی از یکی از کارگردانان بزرگ و سرشناس را ببینید. کلی هم به خود وعده و وعید داده‌اید و خلاصه دل توی دلتان نیست.

به سالن می‌رسید و در صندلی خود لم می‌دهید و به پرده زل می‌زنید، در حالی که برای تماشای آخرین شاهکار استاد لحظه شماری می‌کنید. اما ناگهان فیلم می‌آید و می‌رود و مدام شما را سرخورده و متاسف می‌کند. احتمالا اولین احساس شما سرخوردگی است. بعدا احتمالا دلایلی برای این سرخوردگی می‌یابید و وقتی می‌بینید که دیگران برخلاف شما به ستایش از اثر می‌پردازند و شما دلیل این شیفتگی را نمی‌فهمید، از آن چه که بر پرده دیده‌اید، متنفر خواهید شد و مرتبه‌ی بعد سعی می‌کنید که چشم بسته به یک رابطه‌ی یک طرفه با یک فیلم‌ساز وارد نشوید و قبل از تماشای هر فیلم، در بست آن را دوست نداشته باشید.

تارانتینو یک بار «بروستر مک‌کلود» را با عنوان «بدترین فیلمی که لگوی کمپانی مترو گلدوین مایر را دارد» مورد خطاب قرار داده اما چرا قرار گرفتن این اثر در بین لیست‌ فیلم‌های منفور کوئنتین تارانتینو باعث شگفتی است: فاصله‌ی اکران «بروستر مک‌کلود» و «مش» چندان زیاد نیست. هر دو فیلم کمدی‌های سیاهی هستند که در یک بستر تلخ به دست انداختن مناسبات پیرامونشان مشغول هستند. در این میان «مش» پس از سال‌ها هنوز هم به عنوان یکی از بهترین فیلم‌های کمدی که داستانش در یک جنگ ویرانگر می‌گذرد، ستایش می‌شود اما کمتر کسی به یاد «بروستر مک‌کلود» است.

این در حالی است که خود رابرت آلتمن اعلام کرده که این فیلم را بیشتر از همه‌ی آثارش دوست دارد: «نمی‌گویم که این بهترین فیلم من، اما قطعا اثر محبوبم است.» از سوی دیگر تارانتینو را به عنوان کارگردانی می‌شناسیم که دوست دارد با قواعد سینما بازی کند، اما شاید او هم به اندازه‌ی رابرت آلتمن تن به این همه رهایی و آزادی در اجرا نداده و تحملش را ندارد. رابرت آلتمن انگار حین ساختن «بروستر مک‌کلود» هیچ قید و بندی برای خود قائل نبوده و ممکن است که بسیاری به دلیل همین فرار کردن اثر از هرگونه تاویل و تفسیری، دوستش نداشته باشند.

«بروستر مک‌کلود آدم منزوی و سر درگریبانی است. او دوست دارد که بتواند پرواز کند و به همراه یک فرشته‌ی نگهبان در حال درست کردن بال‌هایی است که به او در این راه کمک می‌کنند. چیزی نمی‌گذرد که پای یک مامور پلیس هم به داستان باز می‌شود و بروستر مک‌کلود خود را وسط یک پرونده‌ی جنایی می‌بیند …»

کتاب سال هایی که سینما مهم بود اثر جمعی از نویسندگان نشر چشمه

۳. پرتقال کوکی (A Clockwork Orange)

پرتقال کوکی

  • کارگردان: استنلی کوبریک
  • بازیگران: مالکوم مک‌داول، پاتریک مک‌گی، میریام کارلین
  • محصول: ۱۹۷۱، آمریکا و انگلستان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪

تماشای «پرتقال کوکی» به خاطر خشونت جاری در آن، کار سختی است و تعداد زیادی از تماشاگران ممکن است که نتوانند تا پایان آن دوام بیاورند. پس این که کسی این شاهکار معرکه‌ی کوبریک را که به قصد معذب کردن و رنجاندن مخاطب ساخته شده، دوست نداشته باشد، اصلا اتفاق عجیبی نیست. اما ما در این جا در حال سر و کله زدن با سلیقه‌ی کارگردانی هستیم که خودش هم علاقه‌ی بسیاری به نمایش خشونت دارد.

اما تفاوتی در نمایش خشونت در سینمای کوبریک و سینمای تارانتینو وجود دارد؛ تارانتینو خشونت را به شکلی فانتزی نمایش می‌دهد و شخصیت‌هایش هیچ قصدی برای به هم زدن حال مخاطب ندارند، در حالی که کوبریک عمدا قصد دارد که شما را منزجر کند. از سوی دیگر تشخیص این که تارانتینو به سینمای کوبریک علاقه‌مند است، کار سختی است. زمانی تارانتینو در برخورد با «پرتقال کوکی» گفته بود که: «من همیشه فکر می‌کردم که کوبریک آدم دورویی است؛ چرا که گفته بود فیلمش درباره‌ی خشونت نیست و اثری ضد آن است.» ظاهرا تارانتینو «پرتقال کوکی» را نه تنها اثری خشن، بلکه در باب خشونت می‌داند.

اما چرا قرار گرفتن این شاهکار در این لیست، باعث شگفتی است؟ اول باید از خود فیلم بگوییم: استنلی کوبریک همیشه به دنبال راهی بود که مخاطب را از اتفاقات جاری بر پرده دلزده کند. او شاهکارهایش را نه به قصد سرگرم کردن مخاطب، بلکه به عنوان وسیله‌ای برای تلنگر زدن به او و به فکر وا داشتنش می‌ساخت. در این میان «پرتقال کوکی» چیز دیگری است و حتی در میان کارهای خود کوبریک هم اثری منحصر به فرد به حساب می‌آید. کوبریک مانند بزرگان ادبیات سعی کرده پادآرمانشهری خلق کند که در آن اتفاقاتی غیرمعمول می‌افتد و خیلی از ارزش‌ها، به ضد ارزش تبدیل شده‌اند.

هیچ چیز در این فیلم مهم‌تر از شخصیت اصلی آن و بلاهایی که به سرش می‌آید نیست. او جوانی شر و شور است که چیزی جلودارش نیست. فیلم‌ساز هم با نمایش جزییاتی حیرت‌آور او را ترسیم می‌کند؛ از حیوان خانگی‌اش گرفته که ماری عظیم‌الجثه است تا موسیقی کلاسیکی که گوش می‌کند. به دلیل همین نمایش جزییات است که الکس دلارج فیلم «پرتقال کوکی» با بازی مالکوم مک‌داول در نیمه‌ی ابتدایی فیلم یکی از وحشتناک‌ترین شخصیت‌های تاریخ سینما به نظر می‌رسد و در نیمه‌ی دوم آن یکی از معصوم‌ترین ایشان. مردی که آهسته آهسته مانند بسیاری از شخصیت‌های ساخته و پرداخته‌ شده توسط استنلی کوبریک به سمت یک جنون افسارگسیخته حرکت می‌کند و به واسطه‌ی آزمایش‌هایی تبدیل به موش آزمایشگاهی گیر کرده در یک قفس ترسناک می‌شود.

کوبریک رسیدن به این نقاط از زندگی این شخصیت را با دقت و وسواسی عجیب تصویر کرده و چنان همه چیز را بی‌پرده به نمایش گذاشته که به راحتی می‌تواند مخاطب دل‌نازک را پس بزند. اما موضوع این جا است که گاهی تارانتینو هم این کار را انجام می‌دهد. او هم گاهی در نمایش جزییات یک عمل خشن، وسواس به خرج می‌دهد اما خودش می‌گوید که این کار را فقط به خاطر جنبه‌های زیبایی‌شناسانه‌اش انجام می‌دهد، نه به خاطر صدور یک پیام فلسفی.

شخصیت الکس فرصت مناسبی برای مالکوم مک‌داول بود تا بهترین بازی خود را به نمایش بگذارد. او به خوبی در نیمه‌ی اول فیلم احساس انزجار را در مخاطب بیدار می‌کند و در نیمه‌ی دوم هم ابعاد ترحم‌برانگیزی به شخصیت می‌بخشد. در چنین چارچوبی اگر تمایل دارید که بدانید ریشه‌ی شخصیت‌های روان‌پریشی مانند جوکر در مجموعه ‌آثار «بتمن» در کجاست، حتما به تماشای فیلم «پرتقال کوکی» بنشینید و به نمودار تغییر رفتار الکس توجه کنید. «پرتقال کوکی» از کتابی به قلم آنتونی برجس به همین نام ساخته شده و امروز یکی از معروف‌ترین و البته مناقشه‌برانگیزترین فیلم‌های استنلی کوبریک است.

«فیلم پرتقال کوکی داستان الکس پانزده ساله را دنبال می‌کند که در پادآرمانشهری شبیه به لندن زندگی می‌کند. او رهبر یک گروه خلاف‌کار است که بی‌پروا تجاوز می‌کنند و دست به دزدی می‌زنند. زمانی که وی دستگیر می‌شود، او را برای جلسات درمان می‌برند تا به خیال خود از او آدمی معمولی بسازند اما به جای متنبه کردن الکس، هویتش را از او می‌دزدند و وی را مانند روباتی مسخ شده رها می‌کنند …»

کتاب پرتقال کوکی اثر آنتونی برجس انتشارات ایرمان

۴. روز موش‌خرما (Groundhog Day)

روز موش‌خرما

  • کارگردان: هارولد رمیس
  • بازیگران: بیل موری، اندی مک‌داول و کریس الیوت
  • محصول: ۱۹۹۳، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪

بیل موری، بازیگر معرکه‌ای است. کسانی که به سینمای کمدی دلبستگی دارند، حتما خاطرات خوبی از تماشای وی بر پرده نصیبشان شده است. اما این به آن معنا نیست که حتما باید همه‌ی فیلم‌هایش را دوست داشت. اما موضوع مهم این است که «روز موش‌خرما» یکی از بهترین فیلم‌های او و یکی از بهترین کمدی‌های دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی است.

از آن جایی که تا همین جا هم متوجه شده‌ایم که تارانتینو هیچ دینی به هیچ کس ندارد و اگر حتی شخصی را دوست داشته باشد، باز هم نظرش را به شکلی بی پرده درباره‌ی کارهایش می‌گوید، می‌توان حدس زد که حرف‌های خوبی هم پیرامون «روز موش‌خرما» به زبان نیاورده است. تارانتینو به ویژه از ایده‌ی رستگاری شخصیتی که بیل موری نقشش را بازی می‌کند خوشش نمی‌آید و فکر می‌کند که این شخصیت هیچ احتیاجی به رستگار شدن ندارد.

در هر صورت با اثری طرف هستیم که بسیاری عاشقانه دوستش دارند و جایی ثابت در بین بهترین فیلم‌های کمدی رومانتیک تاریخ از دید منتقدان دارد. پس قرار گرفتنش در این فهرست کمی غافلگیر کننده است. «روز موش‌خرما» به محض اکران به پدیده‌ای جهانی تبدیل شد. بسیاری آن را یکی از بهترین فیلم‌های کمدی تاریخ نامیدند و به خاطر قرار دادن مفاهیمی عمیق در دل یک داستان سرگرم‌کننده ستایشش کردند. فیلم در سرتاسر دنیا حسابی درخشید و البته نام فیلم هم به به فرهنگ لغات انگلیسی راه پیدا کرد؛ به معنای روزی کسل کننده و خواب‌آور.

در این جا با قصه‌ی مردی طرف هستیم که در یک چرخه‌ی زمانی بی‌پایان گرفتار آمده و هر روزش مانند دیروز است! البته نه به آن معنا که انگار در زندگی وی هیچ خبری نیست و امروز و فردایش به بطالت می‌گذرد، بلکه به معنای واقعی کلمه در دور باطلی گیر کرده که فقط یک روز تکراری است و با هر بار خوابیدن و صبح شدن، دوباره روز قبل تکرار می‌شود؛ روزی که روز موش‌خرما نام دارد. این در شرایطی است که انگار فقط او متوجه این اتفاق است و اطرافیانش متوجه تکرار این چرخه‌ی زمانی نیستند. چنین قصه‌ی فانتزی و در عین حال معرکه‌ای فرصتی در اختیار سازندگان قرار داده که بتوانند با کلی ایده‌ی داستانی بازی کنند و شخصیت‌ها را در موقعیت‌های عجیب و غریب قرار دهند.

شخصیت اصلی در ابتدا کاملا سرخورده می‌شود و خود را می‌بازد، بعد در موقعیتی کاملا خنده‌دار، با توجه به این که می‌‌داند هر کاری کند عواقبی برایش در پی نخواهد داشت و البته از رفتار تکراری هر کسی هم آگاه است، سعی می‌کند از فرصت پیش آمده به نفع خودش سواستفاده و کمی تفریح کند. اما موضوعی هم این وسط وجود دارد، او عاشق شده. پس این گونه و با چرخش دوباره‌ی زمان و گیر گردن در این دور باطل، نمی‌تواند به محبوب برسد. بازی بیل موری در قالب مردی معمولی و البته کمی عبوس که باید با واقعیتی انکارناپذیر کنار بیاید، معرکه است. او توانسته هم در مخاطب خود احساس ترحم ایجاد کند و هم او را به خاطر اعمالش به سرزنش کردن وادارد.

از سوی دیگر در فیلم گرمای رابطه‌ای عاشقانه وجود دارد که قرار است به زندگی مرد معنا دهد. اما ظاهرا هیچ کدام از این موارد برای تارانتینو اهمیتی ندارند. البته او در یک مورد هم درست می‌گوید، شخصیت بیل موری گرچه کمی بداخلاق است و کمی هم غر می‌زند اما آن قدر هم به تباهی کشیده نشده که نیاز به یک رستگاری پر سوز و گداز داشته باشد یا چنین بلای مهیبی سرش آوار شود.

«یک خبرنگار بداخلاق تلویزیونی به همراه یک فیلم‌بردار و یک دستیار به شهری کوچک می‌روند که از مراسمی به نام مراسم موش‌خرما گزارش تهیه کنند. هر ساله مردم این شهر در روز مشخصی منتظر موش خرمایی می‌مانند که به آن‌ها نوید پایان زمستان را می‌دهد. پایان زمستان می‌تواند آغازی باشد بر فصلی تازه که ریشه در تاریخ و گذشته‌ی این مردم دارد. گزارشگر در این راه با زنی همراه می‌شود و از او خوشش می‌آید. گروه به دلیل مجموعه اتفاقاتی مجبور می‌شوند که در شهر بمانند و فردا برگردند اما در کمال تعجب، گزارشگر متوجه می‌شود که فردا هم روز موش‌خرما است و در واقع او در یک چرخه‌ی زمانی گرفتار آمده و امکان ترک شهر را هم ندارد …»

کتاب زندگینامه سلطان سینمای کمدی اثر علی ذوالفقاری

۵. ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی (Indiana Jones And The Last Crusade)

ایندیانا جونز

  • کارگردان: استیون اسپیلبرگ
  • بازیگران: هریسون فورد، دنهلم الیوت، ریور فینیکس، آلیسون دودی و شان کانری
  • محصول: ۱۹۸۹، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۴٪

تعریف کردن از مجموعه فیلم‌های ایندیانا جونز شاید وقت تلف کردن به نظر برسد. بالاخره همه درباره‌ی این شخصیت و ماجراجویی‌هایش می‌دانند و خبر از تهورش در حل کردن مشکلات مربوط با آثار تاریخی و اماکن ممنوعه دارند. استیون اسپیلبرگ و جرج لوکاس زمانی به قصد ارضا کردن فانتزی‌های پسران نوجوان تشنه‌ی ماجراجویی و سفر و خطر، دست به ساختن این آثار زدند و به قصد خود هم رسیدند و گیشه‌های را فتح کردند. می‌شد جلوی تلویزیون یا مقابل پرده‌ی سینما لم داد و از قصه‌ی مردی که از چیزی ترسی ندارد و می‌تواند از پس همه‌ی مشکلات دنیا برآید، لذت برد.

پس از نسخه‌ی اول این مجموعه، یعنی «مهاجمان صندوقچه گمشده» (Riders Of The Lost Ark) هر چه داستان جلوتر آمد و فیلم‌های بعدی ساخته شدند، قصه‌ها هم حالتی فانتزی‌تر به خود گرفتند و ماجراهای جناب ایندیانا جونز با بازی هریسون فورد، سخت‌تر و سخت‌تر شد، تا آن جا که نیاز بسیاری به نمایش دلاوری‌های قهرمانان متداول سینمای اکشن پیدا کرد. کار به جایی رسید که در فیلم آخری که سال ۲۰۰۸ بر پرده افتاد، با وجود کهنسالی آشکار این شخصیت و البته پا به سن گذاشتن هریسون فورد، چابکی‌اش ادامه داشت و این کمی مخاطب را از فیلم دور کرد و در واقع پس زد.

کمتر کسی است که یکی از ایندیانا جونزها را دوست نداشته باشد. از این آخری که بگذریم، بقیه‌ی فیلم‌ها تا حدود بسیاری در راضی کردن مخاطب موفق بوده‌اند. به ویژه فیلم اول که بدون شک شاهکار بی‌مانندی است. فیلم دوم مجموعه یعنی «ایندیانا جونز و معبد مرگ» (Indiana Jones And The Temple Of Doom) هم تا حدود بسیاری در همراه کردن مخاطب موفق بود، اما فیلم سوم مجموعه –همین فیلم مورد بحث ما توانست دوباره خاطرات اثر اول را زنده کند و پایانی پرشکوه بر سه‌گانه‌ی ایندیانا جونز باشد. البته هالیوود همان کاری را کرد که همیشه می‌کند و فیلم چهارمی هم با یک وقفه‌ی دو دهه‌ای در ادامه ساخت که مورد بحث ما نیست و خبر رسیده که پنجمی هم در راه است.

جالب این که تارانتینو از میان این چهار فیلم، از همین یکی بیش از همه دلخور است و اصلا آن را دوست ندارد، آن هم درست زمانی که بزرگانی چون ریور فینیکس و شان کانری هم در کنار هریسون فورد حاضر هستند و او را در راه ساختن یک اثر معرکه همراهی می‌کنند. اتفاقا یکی از دلایل نفرت تارانتینو از «ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی» شخصیتی است شان کانری نقشش را بازی می‌کند. تارانتینو معتقد است که این شخصیت اصلا شخصیت جذابی نیست و فیلم را خسته کننده کرده است، حتی اگر بازیگرش شان کانری باشد و نقش پدر ایندیانا را بازی کند.

«ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی» قطعا سرگرم کننده‌تر از بقیه‌ی فیلم‌های این مجموعه است. اسپیلبرگ آشکارا به تعداد سکانس‌های اکشن فیلم افزوده و این وسط هم از ژانرهای بقا یا ماجراجویی چیزهایی وام گرفته و هم سری به ژانر شمشیر و صندل زده و سکانس شمشیرزنی مفصلی هم برای اثرش طراحی کرده است. ریتم فیلم هم سریع‌تر از دیگر آثار این فرنچایز است اما ظاهرا هیچ کدام از این‌ها نمی‌تواند جناب تارانتینو را راضی کند تا از این فیلم متنفر نباشد.

«سال ۱۹۳۸. یک کلکسیونر ثروتمند نزد ایندیانا جونز می‌آید و به وی می‌گوید که پدر ایندیانا در میانه‌ی راه پیدا کردن جام مقدس ناپدید شده است. ایندیانا سعی می‌کند که در میان یادداشت‌های پدرش به دنبال سرنخی برگردد. او پس از پیدا کردن سرنخی، به ونیز می‌رود و می‌فهمد که پدرش توسط نازی‌ها اسیر شده است. او همراهی با خود دارد که در این راه کمکش می‌کند اما …»

کتاب استیون اسپیلبرگ کیست اثر استفانی اسپینر انتشارات پیدایش

۶. ژول و ژیم (Jules And Jim)

ژول و ژیم

  • کارگردان: فرانسوآ تروفو
  • بازیگران: ژن مورو، اسکار ورنر و هنره سره
  • محصول: ۱۹۶۲، فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪

«ژول و ژیم» فیلم دیگری از فرانسوآ تروفو در این فهرست است. معلوم نیست که تروفو چه هیزم تری به تارانتینو فروخته که این چنین به سینمایش می‌تازد. می‌توان تصور کرد که او مقابل فیلمی از این کارگردان فرانسوی نشسته و مدام حرص می‌خورد و احتمالا زیر لب غرولندی هم می‌کند. اما موضوع این جا است که احتمالا فیلم «ژول و ژیم» منتقد پسندترین فیلم تروفو است و همین یکی باعث شده که میان نخبگان سینمای فرانسه برای خود جایی دست و پا کند و گاهی بر صدر بنشیند.

در نوشته‌ی مربوط به فیلم «۴۰۰ ضربه» اشاره شد که تارانتینو هیچ علاقه‌ای به سینمای تروفو ندارد و هیچ چیز جذابی در آثارش پیدا نمی‌کند. این چنین می‌شد فیلم‌های دیگری را هم از او به این فهرست اضافه کرد، اما قطعا هیچ کدام به اندازه‌ی این یکی غافلگیر کننده از آب در نمی‌آمد. تروفو در این جا تمام تلاش خود را کرده تا اثری در باب روابط انسانی، شادی‌ها و تلخی‌هایش بسازد. انصافا که در کارش هم موفق بوده و توانسته سه شخصیت هم‌دلی برانگیز در مرکز قابش قرار دهد که به سختی می‌توان آن‌ها را دوست نداشت. اما در هر صورت تارانتینو آدم عجیبی است. اصلا همین عجیب بودن او است که چنین فیلم‌هایش را جذاب می‌کند.

در کتاب «روزی روزگاری در هالیوود» (Once Upon A Time In Hollywood) (همان کتابی که تارانتینو از فیلم خودش اقتباس کرده) از زبان کلیف بوث (شخصیتی که در فیلم برد پیت نقش وی را بازی می‌کند) می‌خوانیم: دو فیلم اولی که از فرانسوآ تروفو دیده چندان به مذاقش خوش نیامده. اولین فیلم یعنی «۴۰۰ ضربه» او را کرخت و بی حوصله کرده است. او واقعا نمی‌تواند بفهمد که چرا این پسره نصف این کارها را انجام داده. اصلا دلیلی برای آن‌ها نداشته، پس چرا چنین کرده؟  دومین فیلم هم «ژول و ژیم» بوده که احتمالا شخصیت‌هایش مواد مخدر مصرف کرده‌اند.

خلاصه که قطعا از چنین نگاهی، علاقه به «ژول و ژیم» در نمی‌آید. اما سری به خود اثر تروفو بزنیم: تروفو فیلم را از رمانی اتوبیوگرافی اثر آنری پی‌یر روشه اقتباس کرد. بسیاری «ژول و ژیم» را جزو مهم‌ترین آثار موج نوی سینمای فرانسه می‌دانند و حتی موسیقی متن آن را بخشی از جاودانه‌های سینما لقب داده‌اند. به نظر می‌رسد که فیلم باید تجلیلی از آزادی در دوست داشتن و عشق باشد و از زیبایی‌های آن بگوید اما تروفو به خوبی می‌داند که چنین احساسی سمت و سوی دیگری هم دارد که همان ویرانی و وادادگی است.

اتفاقا تروفو در جان بخشیدن به هر دو سوی رابطه‌ی عاطفی به خوبی عمل کرده است. شاید برخی از موقعیت‌های فیلم برای آدم‌های غیراحساساتی کمی عجیب باشد اما نمی‌توان به لحاظ سینمایی کار ریزبافت تروفو را دید و ستایش نکرد. با این حال کوئنتین تارانتینو فرصتی پیدا کرده تا به فیلم حمله کند و از عدم علاقه‌اش به آن بگوید.

«پاریس. سال ۱۹۱۲. ژول یک نویسنده‌ی آلمانی- اتریشی است که با ژیم که او هم نویسنده است و اهل فرانسه، رفاقت دارد. این دو روزی یک سنگواره می‌بینند و شیفته‌ی تصویر زنی می‌شوند که در آن وجود دارد. مدتی بعد آن‌ها با دختری به نام کاترین آشنا می‌شوند که انگار تجسم زن درون آن سنگواره است. ژول به کاترین ابراز علاقه می‌کند و رابطه‌‌ی عاطفی آن‌ها شروع می‌شود و ژیم هم دخالتی در این موضوع نمی‌کند. در حالی که به نظر می‌رسد ژیم هم به کاترین علاقه دارد و فقط چیزی نمی‌گوید …»

کتاب سرگذشت آدل ه. اثر فرانسوآ تروفو نشر ثالث

۷. معنای زندگی از مانتی پایتن (Monty Python’s The Meaning Of Life)

معنای زندگی از مانتی پایتن

  • کارگردان: تری جونز و تری گیلیام
  • بازیگران: گراهام چپمن، جان کلیسی و تری گیلیام
  • محصول: ۱۹۸۳، بریتانیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۶٪

تری گیلیام و تری جونز را بیشتر به عنوان دو تن از اعضای گروه طناز مانتی پایتن در تلویزیون و سینمای انگلستان می‌شناسیم. آن‌ها سال‌ها سعی کردند که همه چیز و همه کس را از طریق آثار کمدی خود دست بیاندازند و انصافا هم در کار خود موفق بودند. تیغ گزندگی حرف‌های آن‌ها آن قدر تند و صریح بود که بسیاری از حرف‌ها و لحظات آثارشان باعث ناراحتی و دلخوری دیگران می‌شد و البته کسانی را تا سر حد تنفر از آن‌ها می‌رنجانید. اما این رنجش از مانتی پایتن‌ها بیشتر نزد افراد باورند به یک ایدئولوژی سفت و سخت خود را نشان می‌داد، نه نزد شخصی چون کوئنتین تارانتینو که آدم ایدئولوگی نیست و اتفاقا خودش هم عادت دارد چیزهای مختلف را دست بیاندازد و با ارزش‌های تثبیت شده بازی کند.

برای بیان احساس نفرت تارانتینو نسبت به این فیلم فقط بیان یک جمله‌ی او کافی است. در مقدمه اشاره شد که تارانتینو عاشق هر چیزی است که نزدیک به ۹۰ دقیقه او را سرگرم کند و باعث شود که از دنیای پیرامونش جدا شود. او عاشق آن است که به پرده‌ی سینما زل بزند و از تماشای فیلم‌های سینمایی لذت ببرد. حرف‌هایش نشان می‌دهد که اتفاقا همه‌ی این فیلم‌ها را با دقت می‌بیند و گاهی چیزهایی از آن‌ها بیرون می‌کشد که به ذهن هیچ کس جز خودش نرسیده است.

اما «معنای زندگی از مانتی پایتن» یک فصل ویژه دارد که تارانتینو اعتراف می‌کند در حین تماشای آن برای اولین بار مجبور شده که چشمانش را از پرده بدزدد و رویش را برگرداند تا آن چه را که روی می‌دهد، نبیند. این فصل، اپیزودی است که در آن مردی تمام غذاهای یک رستوران را می‌خورد و انصافا هم که حال به هم زن از کار درآمده است. اما موضوع این جا است که تری گیلیام و تری جونز عامادانه این فصل را چنین ساخته‌اند تا به جامعه‌ی مصرف‌گرای اطرافشان بتازند. اتفاقا هم همین نقطه قوت اثرشان است و کسی چون تارانتینو قطعا چنین چیزی را می‌فهمد. اما چرا این فیلم را دوست ندارد؟

تارانتینو معتقد است که تری گیلیام و تری جونز می‌توانستند با نمایش پلشتی‌های کمتر هم به هدف خود برسند و نیاز به این همه زیاده‌روی نبوده است. او اشاره می‌کند که بعد از تماشای فیلم قصد داشته ناهار بخورد اما نمی‌توانسته فکرش را از آن چه که بر پرده دیده، رها کند. خب، کمتر فیلمی در دنیا وجود دارد که کسی چون تارانتینو را چنان دلزده کند که نتواند ناهارش را به راحتی بخورد و از این بابت باید به او حق داد. بالاخره این فیلم یک روز او را خراب کرده است. اما برسیم به خود فیلم «معنای زندگی از مانتی پایتن».

این فیلم متشکل از تعدادی اپیزود است که در ظاهر هیچ ارتباطی به هم ندارند. در هر کدام از این اپیزودها، یکی از مناسبات یا مناسک مهم زندگی آدمی توسط سازندگان دست انداخته می‌شود. یکی از این اپیزودها هم همان اپیزودی است که تارانتینو هیچ علاقه‌ای به تماشایش ندارد. از سوی دیگر این چهارمین و آخرین فیلم از مجموعه کارهای گروه مانتی پایتن در کنار هم بود و انصافا که عصاره‌ی تمام کارهای آن‌ها است. پس اگر هر کدام از فیلم‌های دیگر آن‌ها را دیده‌ و از تماشایش لذت برده‌اید، کاری به حرف‌های تارانتینو نداشته باشید و به تماشای این شاهکار سینمای کمدی بنشینید.

«یک: زنی در یک بیمارستان عجیب و غریب که پزشکانش مدام در حال بحث با یکدیگر هستند و به حال بیمار توجهی ندارند، وضع حمل می‌کند. دو: یک مسیحی باورمند در انگلستان ناگهان شغلش را از دست می‌دهد و ایمانش در اثر این موضوع در خطر قرار می‌گیرد. سه: مدیر یک مدرسه دیوانه می‌شود و دست به کاری می‌زند که مجاز نیست. چهار: یک افسر بالا رده در زمان جنگ اول جهانی به سربازانش اجازه‌ی خودکشی می‌دهد. پنج: یک زوج ترجیح می‌دهند مدام در باره‌ی فلسفه حرف بزنند و غذا خوردن را فراموش می‌کنند. شش: زنی به دنبال پی بردن به عظمت کهکشان است. هفت: مردی تمام غذاهای یک رستوران را سفارش می‌دهد. هشت: …»

کتاب کوئنتین تارانتینو همه ی آنچه که باید بدانیم اثر دیل شرمن نشر واحه

۸. قاتلین بالفطره (Natural Born Killers)

قاتلین بالفطره

  • کارگردان: الیور استون
  • بازیگران: وودی هارلسون، ژولیت لوییس، رابرت داونی جونیور، تام لی جونز و تام سیزمور
  • محصول: ۱۹۹۴، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۴۸٪

شاید در وهله‌ی اول تنفر کوئنتین تارانتینو از فیلم «قاتلین بالفطره» خیلی عجیب به نظر برسد؛ چرا که خودش نویسنده‌ی فیلم‌نامه‌ی آن است. اما هر کس که فیلم‌نامه‌ی کاری را می‌نویسد، لزوما متعهد به دوست داشتن آن اثر نیست. کما اینکه نسخه‌ی نهایی کار هم ظاهرا زمین تا آسمان با آن چه که تارانتینو نوشته تفاوت پیدا کرده و گرچه می‌توان ردپای او را این جا و آن جای اثر دید، اما به گفته‌ی خودش کارگردان فیلم یعنی الیور استون، چیزی از چشم‌انداز مد نظر او در فیلم‌نامه باقی نگذاشته است.

نگارنده هیچ اطلاعی از قرارداد بین این دو ندارد، اما علاقه‌مندان به سینما خوب می‌دانند که کارگردان حق دارد که دیدگاه خود را به تصویر بکشد و فیلم خودش را بسازد و اصلا به همین دلیل است که ضعف و قدرت هر اثری را اول به پای کار او می‌نویسند. پس در این مورد حق با الیور استون است اما از آن سو حق تنفر داشتن از فیلم هم برای تارانتینو محفوظ است و نمی‌توان به او خرده‌ای بابت این احساسش گرفت.

تارانتینو مدتی پس از اکران فیلم از طرفدارانش خواست که محصول نهایی را به پای او ننویسند و حتی اگر می‌توانند از دیدنش خودداری کنند. احتمالا چنین رفتاری هیچ‌گاه از هیچ شخصی در تاریخ سینما دیده نشده، چون بالاخره روی فروش فیلم چه در زمان اکران و چه پس از آن تاثیر خواهد گذاشت. کارگردانانی این جا و آن جا با صدای بلند اعلام کرده‌اند که از ساختن فیلمی پشیمان هستند و اگر فرصت بازگشت به گذشته را پیدا کنند، در تصمیمات آن زمان خود تجدید نظر می‌کنند. اما تقاضا برای عدم تماشای یک فیلم، فقط از کسی با روحیات تارانتینو برمی‌آید. کوئنتین تارانتینو زمانی خطاب به طرفدارانش گفته بود: من از این فیلم لعنتی متنفرم. اگر از آثار من خوشتان می‌آید، اصلا آن را تماشا نکنید.

گرچه فیلم آن طور که کوئنتین تارانتینو ادعا می‌کند، فیلم بدی هم نیست و حتی می‌توان هنوز هم سایه‌ی سنگین حضور او را در سرتاسر فیلم می‌توان مشاهده کرد. از این منظر شاید به نظر برسد که دلایل دیگری هم پشت این فریاد تنفر نهفته است و فقط به تغییرات در فیلم‌نامه ارتباط ندارد. اولین نمایش فیلم در جشنواره‌ی فیلم ونیز بود که سبب شد نقدهای متناقضی از منتقدان دریافت کند. عده‌ای تلاش فیلم‌ساز برای در هم آمیزی جنایت و کشتار با یک داستان عاشقانه را ستودند و دیگران نحوه‌ی نمایش جنایت‌های فیلم را اغراق ‌شده دانستند. اتفاقا این مورد دوم می‌تواند رهاورد خود تارانتینو تلقی شود.

اما آن چه که بدون شک فیلم را شایسته‌ی تقدیر می‌کند، نقد تند آن به رسانه‌ها در دامن زدن به چرخه‌ی خشونت در جامعه است. گویی رسانه‌ها از این خونریزی تغذیه می‌کنند و گردانندگان این جنایات را اغوا می‌کنند که برای ماندن در سر تیتر اخبار به قتل‌های خود ادامه دهند. انتقاد تند استون به این رسانه‌ها، به دلیل پرورش نسلی است که خشونت را نه در میدان جنگ یا در جایی خارج از خانه، بلکه در حریم امن خانه و مقابل تلویزیون یاد گرفته است. حال می‌توان دوباره به چرایی تنفر تارانتینو از این فیلم فکر کرد؛ شاید کوئنتین تارانتینو از این نقد صریح الیور استون راضی نیست، شاید او خودش را مخاطب این نقد می‌داند.

«دو دلداده پس از پشت سر گذاشتن یک کودکی سخت و پس از فراق‌های بسیار در نهایت به هم می‌رسند. آن‌ها مرتکب یک سری قتل‌های زنجیره‌ای می‌شوند. عجیب اینکه جنایت‌های آن‌ها مورد توجه رسانه‌ها قرار می‌گیرد و به نظر می‌رسد که رسانه‌ها در حال شهرت بخشیدن به این دو جنایتکار هستند …»

کتاب امریکای الیور استون اثر رابرت برنت تاپلین

۹. کوئینتت (Quintet)

کوئینتت

  • کارگردان: رابرت آلتمن
  • بازیگران: پل نیومن، ویتوریو گاسمن، فرناندو ری و بیبی اندرسون
  • محصول: ۱۹۷۹، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۲۰٪

این دومین فیلم رابرت آلتمن در این لیست است و او را کنار فرانسوآ تروفو از این بابت می‌نشاند. اما مساله این جا است که کوئنتین تارانتینو اتفاقا از طرفداران سینمای آلتمن است. پس نمی‌توان او را به طور کامل کنار تروفو نشاند. مشکلی که تارانتینو با سینمای آلتمن دارد، به میزان رهایی ذهن این کارگردان بزرگ برمی‌گردد که گاهی از نظر تارانتینو، در برخی فیلم‌ها جواب نمی‌دهد و باعث می‌شود که اثرش شلخته به نظر برسد. شاید بتوان در کل با او همراه شد اما نمی‌توان از ستایش‌های اطراف فیلم «کوئینتت» گذشت و آن را اثری موفق ندانست.

کوئنتین تارانتینو زمانی درباره‌ی این فیلم گفته بود: «کوئینتت» اثری حوصله‌ سربر، خسته کننده، افتضاح و بی هدف است. البته قصه‌ی فیلم هم کمی عجیب و غریب است و ترکیب بازیگران هم اصلا با آن نمی‌خواند. شخصا تا زمان تماشای فیلم تصور نمی‌کردم که می‌توان بازیگرانی چون پل نیومن، ویتوریو گاسمن، بیبی اندرسون یا فرناندو ری را در کنار هم و در اثری پساآخرالزمانی مقابل دوربین قرار داد. اما همان طور که از نقل قول تارانتینو برمی‌آید، دلیل تنفر او از این فیلم فقط به این موارد بازنمی‌گردد.

این که رابرت آلتمن فیلمی عجیب و غریب بسازد، اصلا جای شگفتی ندارد. اتفاقا خلاف این اتفاق به نظر شگفت‌انگیز است. او در این جا با مولفه‌های آشنای ژانر علمی- تخیلی همان کاری را کرده که زمانی با مولفههای ژانرهای وسترن در «مک‌کیب و خانم میلر» یا با ژانر جنگی در فیلم «مش» کرده بود. او همه چیز را به هم ریخته تا سینمای مورد علاقه‌اش را به تصویر بکشد.

«کوئینتت» زمانی ساخته شد که رابرت آلتمن در اوج محبوبیت بود. دهه‌ی ۱۹۷۰ رو به اتمام بود و او برخی از معروف‌ترین فیلم‌های آن دهه را در کارنامه داشت. پس این که بازیگرانی بین‌المللی از سرتاسر دنیا برای بازی در فیلمش صف بکشند، اصلا اتفاق عجیبی نیست. مهم نحوه‌ی استفاده از این بازیگران است که شاید در وهله‌ی اول کمی توی ذوق بزند، اما رفته رفته هر کدام از آن‌ها کاری می‌کنند که پیشینه و پرسونای آشنایشان را فراموش کنیم و به شخصیت‌های مقابل دوربین چشم بدوزیم. به عنوان نمونه اوایل حضور فرناندو ری بر پرده ممکن است که تصویر آشنای او در فیلم‌های کسانی چون لوییس بونوئل، مانع از برقراری ارتباط بی واسطه با فیلم «کوئینتت» شود اما این احساس به مروز زمان از بین می‌رود.

از سوی دیگر نگاه رابرت آلتمن به یک جهان پساآخرالزمانی تفاوتی آشکارا با فیلم‌های آشنای این چنین تفاوت دارد. او هیچ علاقه‌ای به تصویر کشیدن جدل‌های آشنای سینمای هالیوود در مواجهه با این سینما ندارد. در این جا او روی شخصیت‌هایش تمرکز کرده و تلواسه‌های هر کدام را از طریق شرکت در یک بازی مرگبار ترسیم کرده است. در چنین چارچوبی است که می‌توان به کسانی که به فیلم علاقه‌ای ندارند، کمی هم حق داد. این بار هم آلتمن تا توانسته فیلمش را به اثری کاملا شخصی تبدیل کرده است و همین موضوع باعث شده که برخی «کوئینتت» را ضعیف‌ترین اثر کارنامه‌ی آلتمن می دانند.

نکته‌ی آخر این که نمی‌توان نام فیلم را ترجمه کرد؛ چرا که یک اسم خاص است و مربوط به همان بازی مرگباری است که شخصیت‌ها مشغول به انجام دادن آن هستند.

«در یک عصر تازه‌ی یخبندان، زندگی معمولی آدم‌ها از بین رفته و فقط تعداد محدودی انسان روی کره‌ی زمین باقی مانده‌اند. در این میان خانواده‌ی هانتر در تلاش هستند که به برادرش در شمال بپیوندند. آن‌ها خیلی زود به آپارتمان برادر می‌رسند اما این تجدید دیدار چندان دوام نمی‌آورد و وقتی که هانتر برای خرید هیزم از خانه خارج می‌شود، ناگهان آپارتمان آن‌ها به وسیله‌ی یک بمب منفجر شده و همه کشته می‌شوند. هانتر متوجه وجود بمب‌گذار در صحنه شده و او را تعقیب می‌کند اما ناگهان در یک مکان غریب با جنازه‌ی وی روبه‌رو می‌شود …»

تابلو شاسی طرح پل نیومن مدل Artist 0293

۱۰. توئین پیکس: آتش با من گام بردار (Twin Peaks: Fire Walk With Me)

توئین پیکس

  • کارگردان: دیوید لینچ
  • بازیگران: شرلی لی، مویرا کلی، دیوید بویی، کریس آیزاک، هری دین استنتون، ری وایز و کایل مک‌لاکلن
  • محصول: ۱۹۹۲، آمریکا و فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۴٪

این بار کوئنتین تارانتینو به عنوان یکی از بزرگترن فیلم‌سازان پست مدرن تاریخ سینما، به یکی از فیلم‌های دیگر کارگردان بزرگ پست مدرن حمله کرده است. دیوید لینچ خیلی زودتر از تارانتینو از مولفه‌های تفکر پست مدرنیستی در فیلم‌هایش بهره برده و آثار ماندگاری ساخته بود که شاید معروف‌ترینش «مخمل آبی» (Blue Velvet) به سال ۱۹۸۶ میلادی و با بازی کسانی چون ایزابلا روسلینی، کیل مک‌لاکلن و دنیس هاپر باشد. او در اویل دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی با همکاری مارک فراست سریالی را مقابل دوربین برد که «توئین پیکس» نام داشت و دو فصلش ساخته شد. اما همان طور که از اثری سوررئال، پیچیده و دیوانه‌وار برمی‌آید، چندان مورد پسند مخاطب عام واقع نشد و در نهایت بعد از همان دو فصل، به شکل نیمه کاره رها شد.

اما رفته رفته این سریال به اثری کالت تبدیل شد و مخاطب خودش را پیدا کرد و روز به رو به شهرتش افزوده شد تا آن جا که طرفداران صنعت سریال‌سازی از تمام نشدن داستان آن شاکی شدند. این شهرت تا به آن جا ادامه داشت که دیوید لینچ و مارک فراست پس از بیش از دو دهه در سال ۲۰۱۷ فصل سومش را ساختند و بالاخره با این مجموعه وداع کردند. این موضوع که سریالی چون «توئین پیکس» مورد توجه مخاطب معمول تلویزیون قرار نگیرد، چندان جای تعجیب نداشت، اما خوشبختانه آن زمان دیوید لینچ توانسته بود که کسانی را راضی کند تا روی اثر او قمار کنند.

«توئین پیکس: با آتش گام بردار» پیش درآمدی بر آن سریال معروف است که در سال ۱۹۹۲ بر پرده افتاد و اتفاقا می‌توان آن را اثری مستقل هم در نظر گرفت، چرا که برای فهمش هیچ نیازی به سریال مورد نظر نیست. تارانتینو اما ظاهرا به هیچ کدام از این موارد توجهی ندارد و از آن چه که غرور کاذب دیوید لینچ می‌داند و در این فیلم به میزان قابل توجهی و بیش از همیشه وجود دارد (طبق نظر کوئنتین تارانتینو البته) به این اثر چنان تاخته که حتی بازگو کردن حرف‌هایش چندان به جا نیست، چرا که به دور از ادب به نظر می‌رسد. خلاصه که او بعد از کلی بد و بیراه گفتن به فیلم این چنین بیان کرده که پس از تماشای «توئین پیکس: با آتش گام بردار» به خود قول داده که دیگر هیچ فیلمی از دیوید لینچ را تماشا نکند، مگر این که این جا و آن جا چیزهای دیگری در باره‌ی فیلم‌های بعدی این کارگردان به گوشش بخورد. جالب این که تارانتینو بعد از گفتن این جملات درباره‌ی فیلم، تاکید می‌کند که بسیار دیوید لینچ را دوست دارد.

«توئین پیکس: با‌ آتش گام بردار» حتی در کارنامه‌ی سراسر غریب دیوید لینچ هم اثر مورد مناقشه‌ای است. کمتر افرادی را می‌توان یافت که نظر یکسانی درباره‌ی آن داشته باشند و البته این موضوع به شیوه‌ی کار لینچ بازمی‌گردد که در این جا کمی افراطی و رادیکال‌تر از همیشه است. او مانند همیشه سعی کرده فیلمی بسازد که از هر گونه تفسیر و تاویل سردستی فرار کند و اتفاقا در کار خود هم موفق بوده است.

«در سال ۱۹۸۸ و در شهری کوچک جنازه‌ی دختری نوجوان در یک رودخانه پیدا می‌شود. اف بی آی تحقیقات خود را آغاز می‌کند و متوجه می‌شود که این نام دختر ترزا بنکس است. حال رییس اف بی آی دو تن از مامورینش با نام‌های دزموند و استنلی را برای تحقیقات در این زمینه اعزام می‌کند. در زمان تحقیقات، مامورین متوجه گم شدن انگشتری متعلق به ترزا می‌شوند و جای آن را روی دستش خالی می‌بینند. و …»

کتاب سینمای دیوید لینچ اثر تاد مک گوان

منبع: Far Out Magazine