به نقل از دیجیکالا:
امروزه بسیاری جیمز کامرون را یکی از بزرگترین فانتزیسازان و کارگردانان سینمای علمی-تخیلی در تاریخ سینما میدانند. از همان فیلم «نابودگر» (The Terminator) محصول سال ۱۹۸۴ تا بعدها در مجموعهی «آواتار» (Avatar)، جیمز کامرون جهانی تازه برپا کرده و سینمای علمی-تخیلی را به مسیرهای تازهای کشانده است. پس طبیعی است که نوع نگاه او و سلیقهاش نسبت به ژانر علمی-تخیلی برای علاقهمندان جدی سینما اهمیت داشته باشد. این لیست معرفی ۱۰ فیلم علمی-تخیلی محبوب جیمز کامرون، به عنوان یکی از جریانسازترین کارگردانان این ژانر است.
- رتبهبندی همهی فیلمهای جیمز کامرون؛ خالق «تایتانیک» و «آواتار» (فیلمساز زیر ذرهبین)
- چه چیزی فیلمهای علمی-تخیلی را از آثار علمی-فانتزی متمایز میکند
سینمای جیمز کامرون پر از خیال است و رویا، پر از افسانه و قصههای پریان، پر از فراز و فرود و به دور از روزمرگی. انگار چیزی در روزمرگی و واقعیت وجود دارد که روان جیمز کامرون را میآزارد. او حتی در واقعگرایانهترین فیلمش یعنی «تایتانیک» (Titanic) هم از دست از رویا پردازی برنمیدارد. این چنین جهانی آرمانی خلق میکند که مخاطب میتواند چند ساعتی خود را از محیط اطرافش جدا کند و به آن دناه ببرد. همین خصلت هم از او کارگردانی با مخاطبان انبوه میسازد.
از سوی دیگر جیمز کامرون میتواند جهانی را از نو متولد کند و آن قدر رنگ و بوی انسانی به آن بدهد که باورپذیر جلوه کند. نگاه کنید به جهان سراسر خیالی «آواتار»؛ دنیایی فانتزی که قطعا از ذهنی رویابین سرچشمه گرفته است. اما من و شمای مخاطب چرا این قصه را باور میکنیم و با شخصیتها همراه میشویم؟ دلیل این موضوع اتفاقا بسیار سادهتر از آن چیزی است که به نظر میرسد؛ جیمز کامرون در واقع قرار است قصهای را به قدمت کل تاریخ بشر تعریف کند. همان قصهی آشنای مبارزهی همیشگی میان خیر و شر، همان قصهای که انسان غارنشین از روز نخست تعریف کرده و دل در گرو آن داشته، با موجوداتی که گرچه به ظاهر شباهتی به ما ندارند اما از عواطفی چون ما برخوردارند.
یا مثلا به «نابودگر ۱ و ۲» نگاه کنید. هر دو فیلم داستانشان حول ترسی میگردد که همیشه با آدمی بوده؛ همان ترس مرگ و انقراض. ترس از اشتباهی مهلکه به مرگی قطعی منجر شود. پس او دوباره پای همان قصهی قدیمی مبارزه میان خیر و شر را وسط میکشد و در یک سو قهرمانینی با احساس قرار میدهد و در سوی دیگر رباتی قاتل که در کمال خونسردی جان میستاند. جیمز کامرون عشقی مادرانه هم به این داستان اضافه میکند تا از قصهی علمی-تخیلی خود، فیلمی قابل باور برای ما بسازد. اما آیا سینمای او فقط همین است؟
تلاشهای جیمز کامرون برای باورپذیر کردن این دنیا فقط محدود به روایتها و قصههایش نیست. او جهانش را با قابهای خیرهکننده و جزییاتی پر میکند که زمینی به نظر برسند. از قدیم گفتهاند که هر قصهی خیالی و سراسر فانتزی برای قابل باور شدن، نیاز دارد که حتما یک پایش روی زمین باشد. در واقع مهم نیست که شما چه قدر به قدرت خیال خود بال و پر میدهید، در نهایت برای درک شدن قصه، نیاز دارید به زمین سخت انسانی بازگردید و تراژدی عم دقیقا از همین جا آغاز میشود. این دقیقا همان کاری است که جیمز کامرون به درستی انجامش میدهد: با چسبیدن به عواطف انسانی.
در لیست محبوبهای جیمز کامرون، خبری از فیلمهای قرن حاضر نیست. جدیدترین فیلم «ماتریکس» واچوفسکیها است که دقیقا قبل از آغاز قرن بیست و یکم ساخته شده. اما آیا این به آن معنا است که او چیزی از سینمای علمی-تخیلی این روزها نمیداند؟ اگر این چنین تصوری دارید، باید دوباره فکر کنید. بخشی از پروژهی عظیم او برای گسترش این ژانر، در همین قرن تازه سر و سامان گرفته و اتفاقا بیش از هر کارگردان دیگری هم توفیق داشته است. این خود نشانهای از این موضوع است که او سینمای امروز را با جدیت دنبال میکند و نبض مخاطب را در دست دارد. قطعا موضوع به سلیقه بازمیگردد و این که جهان ذهنی جیمز کامرون در آستانهی کهنسالی، سالها است که شکل گرفته.
نکتهی دیگر این که در میان فیلمهای مورد علاقهی جیمز کامرون برخی از آثار همیشه کلاسیک وجود دارند. فیلمهایی مانند «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» یا «بلید رانر» از آن آثار علمی-تخیلی است که هیچگاه کهنه نمیشوند و اتفاقا مهجور هم نیستند. اما فیلم مهجوری (البته در ایران) مانند «روزی که زمین از حرکت ایستاد» هم در لیست هست که البته در زمان خودش حسابی گل کرد. از آن کلاسیکهایی که دروازهای تازه گشودند و جهان این سینما را چند گامی جلو بردند. یا فیلم دیوانهوار «مکس دیوانه ۲: جنگجوی جاده» که یکی از بهترینهای سینمای پساآخرالزمانی است و در لحظاتی حتی از فیلم متاخر جرج میلر با همین مضمون، یعنی «مکس دیوانه: جاده خشم» (Mad Max: Fury Road) هم پیشی میگیرد.
۱. بیگانه (Alien)
- کارگردان: ریدلی اسکات
- بازیگران: سیگورنی ویور، تام سکریت و جان هارت
- محصول: ۱۹۷۹، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
با نگاه به کارنامهی جیمز کامرون و مرور فیلمهایش، متوجه خواهیم شد که انتخاب فیلم «بیگانه» به عنوان فیلم اول فهرستش، کاملا بدیهی است. او ادامهای بر این اثر کلاسیک ریدلی اسکات ساخت و نامش را «بیگانهها» (Aliens) گذاشت. مسیر کاملا متفاوتی هم از فیلم اسکات طی کرد و همانطور که از نام فیلم برمیآید، جهان فیلم اول را گسترش داد. اما نمیتوان کتمان کرد که فیلم ریدلی اسکات تاثیری انکارناپذیر بر ادامهی کارنامهی کامرون گذاشت. ضمن این که هنوز هم بهترین فیلم مجموعهی «بیگانه»ها است.
ژانر وحشت دستههای متنوعی دارد. یکی از این زیرژانرها سینمای وحشت فراطبیعی است که در مواردی با سینمای علمی- تخیلی یا در اکثر مواقع با ژانر فانتزی قرابتها و حتی همپوشانی دارد. بهترین نمونه برای تشریح این وضعیت همین فیلم «بیگانه» از ریدلی اسکات است. در این نوع سینما عامل ایجاد وحشت یک موجود فرازمینی است اما تفاوتی میان نمایش این موجود در سینمای وحشت با سینمای علمی- تخیلی یا فانتزی وجود دارد. در سینمای علمی- تخیلی این موجود حتی اگر عاملی برای تهدید شدن جان انسانها هم باشد، این تهدید محدود به یک خانه و جمع نیست و شکلی کلانتر به خود میگیرد. ضمن این که در بسیاری از فیلمهای علمی- تخیلی یا فانتزی، موجود بیگانه اصلا خطرناک نیست؛ مانند نمونهی درخشان آن یعنی «ئی تی» (E. T) اثر استیون اسپیلبرگ.
هنوز هیچ آژانس فضانوردی جهان وجود آدم فضاییها را تایید نکرده، چه برسد به این که از تهاجمی بودن آنها هم خبر دهد. اما فیلمهای بسیاری با موضوع حملهی آدم فضاییها به زمین به قصد کشتن ما انسانها ساخته میشوند. در بسیاری از فیلمها روابط علت و معلولی و روند پیشبرد داستان به گونهای است که داستان در نهایت به یک نبرد بین دو سمت یعنی فضاییها و انسانها برسد. ضمن این که نبرد میان دو طرف هم نبردی عظیم است که کل بشریت را درگیر کرده است. در این صورت با داستانی فانتزی روبه رو هستیم که کاربردی عام دارد و ترسی که ایجاد میکند هم ترسی عام است که نمیتوان آن را با پوست و گوشت و خون خود احساس کرد.
در حالی که سینمای وحشت هر ترسی را به موضوعی شخصی تبدیل میکند؛ به این معنا که تعداد کمی شخصیت در برابر آن موجود ترسناک فضایی قرار میگیرند و فیلمساز مفصل و در کلوزآپ صحنههای خشن را به تصویر میکشد نه در لانگ شات و از دور. ضمن این که اساسا در فیلمهای ترسناک روابط علت و معلولی به گونهای در کنار هم قرار میگیرند که داستان از صحنهای وحشتناک به صحنهی وحشتناک دیگر برود و تمام تمرکز سازندگان هم روی پرداخت هر چه بهتر سکانس ترسناک باقی میماند. به همین دلیل است که فیلم «بیگانه» ذیل سینمای وحشت دستهبندی میشود.
یکی از تواناییهای همیشگی ریدلی اسکات ساختن فیلمهایی است که در آنها تصویربرداری امری کلیدی است. تصاویر فیلمهای او در یک همنشینی دلپذیر با داستان راهی را میپیمایند که در انتها فرم با محتوا هم راستا میشود. این توانایی را به ویژه در فیلم «بلید رانر»، که در همین لیست هم به آن خواهیم رسید، بیش از هر فیلم دیگر او میتوان دید. او در آن جا یکی از بهترین تصویرسازیهای تاریخ سینما را ارائه کرده است.
ریدلی اسکات بعد از موفقیت اولش، یعنی «دوئلیستها» (The Duellists) ناگهان تغییر مسیر داد و فیلمی ترسناک با عناصری علمی- تخیلی ساخت و هدیهای به این دو ژانر تقدیم کرد که هنوز هم سینمای معاصر وامدار آن است. سبک بصری فیلم، نشان از پختگی او در همان ابتدای کار دارد و البته عوامل دیگر فیلم هم کار خود را به خوبی انجام دادهاند. از سویی دیگر فیلم «بیگانه» برخوردار از یکی از سرسختترین شخصیتهای زن تاریخ سینما است. هیولای فیلم «بیگانه» تبدیل به یکی از معروفترین هیولاهای فیلمهای ترسناک شد و هنوز هم این جا و آن جا سر و کلهاش در فیلمهای مختلف پیدا میشود.
«یک کشتی فضایی در حال بازگشت به زمین است. در این میان پیامی مبنی بر کمک به سفینه ارسال میشود و هوش مصنوعی سفینه برای رمزگشایی از پیام، سرنشینانش را از خواب بیدار میکند. سرنشینها که تصور میکنند به زمین رسیدهاند، متوجه میشوند که تازه نیمی از راه را پیموده و هنوز تا مقصد فاصلهی زیادی دارند. آنها مسیر سفینه را به سمت محل مخابرهی پیام کج میکنند و روی سیارهای فرود میآیند. در حین فرود سفینه دچار سانحه میشود و افراد برای تعمیر آن مجبور به خروج میشوند. در این میان معلوم میشود که آن پیام رمزدار نه درخواست کمک، بلکه پیام اخطار به افراد سفینه بوده است و موجودی در کمین است که تمام گروه را از بین ببرد اما …»
۲. برخورد نزدیک از نوع سوم (Close Encounters Of The Third Kind)
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
- بازیگران: ریچارد دریفوس، ملیندا دیلون و فرانسوآ تروفو
- محصول: ۱۹۷۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
حماسهی علمی- تخیلی استیون اسپیلبرگ در باب حضور موجوداتی فضایی بر روی کرهی زمین و امکان برقراری ارتباط با آنها، راهی کاملا متفاوت نسبت به فیلمهای مشابه در پیش میگیرد. اکثر فیلمهای علمی- تخیلی مانند فیلم قبلی لیست، موجودات فضایی را به عاملی برای تهدید انسان تبدیل میکنند. اما انگار اسپیلبرگ علاقهای به این کارها ندارد. او در فیلم «ئی تی» هم راهی متفاوت در پیش گرفت.
در این جا موجودات فضایی، ابتدا در میان اهالی زمین ترس و وحشت ایجاد میکنند. اما اسپیلبرگ به دنبال راهی برای آشتی دادن آنها با ساکنان کرهی زمین و ساختن جهانی تازه است. اسپیلبرگ میداند که آدمی همیشه از ناشناختهها میترسد. فهم چیزی تازه همیشه با دلهره همراه است. مانند زمانی که تصور میکنیم چیزی در تاریکی وجود دارد و با روشن کردن چراغ، ترسمان از بین میرود؛ چرا که ترس ما در واقع از تاریکی نیست، بلکه از ندیدن اطرافمان است.
اسپیلبرگ از همین ایده برای بسط و گسترش داستانش استفاده میکند. به همین دلیل هم دو شخصیت در دل قصهی خود قرار میدهد که به کارآگاههایی میمانند که در جستجوی حل معمایی، از این سو به آن سو میروند و سرنخهای مختلف را دنبال میکنند تا در نهایت به لحظهی فهم حقیقت برسند. شیوهی اطلاعات دادن به مخاطب هم به این شکل است که ما فقط چیزهایی را میدانیم که این دو موفق به فهمش شدهاند و گام به گام با آنها حرکت میکنیم و در هیچ جای قصه قدمی از آنها جلوتر نیستیم. این گونه در آن لحظهی پایانی و با شناخت اتفاقات عجیب و غریب داستان، نه تنها ترس مخاطب، بلکه ترس شخصیتها هم از حضور بیگانه میریزد؛ چرا که حال موفق به شناخت آنها شدهاند.
این قصهی سراسر خیال، از ذهن مردی سرچشمه میگیرد که زندگی را با همهی چیزهایش دوست دارد. از دید اسپیلبرگ، هر عامل ناشناختهای قرار نیست که تهدیدگر باشد؛ بلکه باید فرصت داد و به آن نزدیک شد. اسپیلبرگ در کل کارنامهی سینمایی خود از طریق نمایش همین مسیری که شخصیتها طی میکنند و در نهایت به درک پدیدههای اطرف خود میرسند، ایجاد تنش میکند تا به مفهوم زندگی برسد. برای او همهی این شخصیتها و اتفاقات عجیب و غریب، استعارهای از خود زندگی و مسیری است که هر انسانی در دنیا طی میکند؛ مسیری که هر لحظهی آن با دلهره از آینده همراه است.
سکانس پایانی فیلم، با توجه به زمان ساخته شدندش، هنوز هم یک ضرب شصت تکنیکی از جانب استیون اسپیلبرگ است. از آن کارهای بزرگی که میتوانند الهامبخش آدم کمالگرا و جاهطلبی مانند جیمز کامرون شوند. فیلمساز آن سکانس را طوری برپا کرده که مخاطب هم مانند شخصیتها از آن چه که بر پرده میبیند، شگفتزده شود. او دست تماشاگرش را میگیرد و وارد جهانی پر از خیال و رویا میکند و از او میخواهد که به پرندهی خیالش اجازهی پرواز دهد. این دقیقا همان کاری است که جیمز کامرون هم در سراسر کارنامهاش انجام میدهد. به ویژه در این دو پروژهی آخری، با ساختن جهانی یک سر متفاوت که مهمترین هدفش، شگفتزده کردن مخاطب است.
این چنین اثری که در ابتدا به نظر خیلی ساده تکراری میرسد و داستانش حول حضور فرازمینیها و تهدیدات آنها میگردد، کم کم با ورود شخصیتها به هزارتویی پر پیچ و خم و رو کردن دستهای پشت پرده، فراتر میرود و به اثری در باب فهم چیستی زندگی تبدیل میشود. ضمن این که با دیدن «برخورد نزدیک از نوع سوم» مشخص میشود که کودک درون اسپیلبرگ چقدر فعال است و چگونه از یک داستان به ظاهر ساده، حماسهای در باب تلاش آدمی برای کشف نادیدهها و البته پناه بردن به رویا میسازد.
یکی از جذابیتهای «برخورد نزدیک از نوع سوم» برای علاقهمندان جدی سینما، حضور فرانسوآ تروفو در قالب یک دانشمند فرانسوی، در فصل پایانی است. میدانیم که خود تروفو هم دستی در سینمای علمی- تخیلی داشت و مثلا فیلم «فارنهایت ۴۵۱» (Fahrenheit 451) را با اقتباس از رمانی به قلم ری برادبری ساخته بود. ضمنا او از ستایشگران کارگردانان آمریکایی هم بود و حضورش گرچه کمی غافلگیرکننده، اما عجیب نیست.
«روی نیری، در منطقهای دورافتاده در ایندیانا، یک سفینهی فضایی میبیند. کمی آن طرفتر، سفینه کودکی را از روی زمین میرباید. مادرش که جیلیان نام دارد، شاهد این اتفاق است و روی که در تعقیب سفینه است، او را هم با خود میبرد. روی و جیلیان دستخوش رویاهایی میشوند که به آنها از محل فرود سفینهی فضایی میگوید. در این بین سیاستمداران تلاش میکنند که بر همه چیز سرپوش بگذارند. از سوی دیگر دانشمندی فرانسوی به دنبال پیگری سرنخهایی در باب پیدا شدن یک هواپیمای گم شده از سال ۱۹۴۵ در عصر حاضر است. او اعتقاد دارد که بیگانهها در تلاش هستند که با زمینیان ارتباط برقرار کنند …»
۳. سیاره ممنوعه (Forbidden Planet)
- کارگردان: فرد ام. ویلکاکس
- بازیگران: والتر پیجن، آن فرانسیس و لسلی نیلسن
- محصول: ۱۹۵۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
«سیاره ممنوعه» فیلم اولینها است. پس از تلاشهای ژرژ میلیس برای به تصویر کشیدن سفر آدمی به فضا در فیلم «سفر به ماه» (A Trip To the moon) در سال ۱۹۰۲، کمتر کارگردانی جرات کرده بود که شخصیتهایش را بردارد و با یک سفینه به سیارهای دیگر بفرستد و قصهاش را در آن جا تعریف کند. تازه بعد هم مشخص شود که تهدیدی در آن جا وجود دارد که ممکن است جان همه را به خطر بیاندازد و باید با آن مقابله کرد. قبل از این که به خود فیلم «سیاره ممنوعه» بپردازیم، ذکر نکتهای خالی از لطف نیست؛ آیا همین چند خط نگاشته شده از قصهی این فیلم، شما را به یاد «بیگانهها» اثر جیمز کامرون نمیاندازد؟ به ویژه این که گروه اعزامی به سیارهی مقصد، به قصد کسب اطلاع از وضعیت دیگر فضانوردان و دانشمندان به آن جا اعزام میشوند.
سیارهی حاضر در فیلم، از یک نظر، سیارهی غریب فیلم «سولاریس» (Solaris) آندری تارکوفسکی را به ذهن متبادر میکند. درست که جهان ساخته شده توسط ویلکاکس، تفاوتی اساسی با جهان آندری تارکوفسکی در آن حماسهی باشکوه دارد اما موجود تهدیدگر این قصه، درست مانند اتفاقات نادیدنی حاکم بر سیارهی فیلم «سولاریس»، موجودی است که امکان نفوذ به عمیقترین لایههای روان آدمی را دارد و انگار از آن تغذیه میکند. از سوی دیگر، بسیاری اشاره کردهاند که داستان فیلم، با الهام از نمایشنامهی «طوفان» ویلیام شکسپیر ساخته شده است.
قصهی فیلم، قصهی مردی به نام موربیوس است که در سیارهای دور افتاده در منظومهای دیگر به همراه دخترش تنها مانده و راه ارتباطش با کرهی زمین قطع شده است. زمینیان سفینهای آماده میکنند و به کمک او میروند. اما سیاره به مکان مردهای میماند که چیزی در آن یافت نمیشود. اما خبرهایی در راه است که همه را مجبور به فرار میکند. همین خبرها هم پایانبندی فیلم را به یکی از پایانبندیهای ماندگار سینمای علمی- تخیلی تبدیل میکند.
اخطار نابود شدن یک دنیا و از بین رفتن حیات بر روی یک سیاره، دقیقا همان چیزهایی است که جیمز کامرون عمرش را بر روی آن گذاشته و تمام فیلمهایش به نوعی رنگ و بوی آن را دارند. ویلکاکس در «سیاره ممنوعه» به خوبی ترس بشر از آینده و از بین رفتن نسلش را ترسیم کرده است. در ادامه خطر موجود در آن سیاره متوجه زمینیان هم میشود و همینجا است که تصمیم سخت نهایی باید گرفته شود. انگار سازندگان اثر، خیلی زودتر از کامرون خطری که بشر را تهدید میکند، گوشزد کردهاند.
با مواجهه با زمان ساخت فیلم، احتمالا سوالی ذهن مخاطب را مشغول خودش میکند: این که کیفیت تصاویر علمی- تخیلی «سیاره ممنوعه» با توجه به تجربیات امروز و جلوههای ویژهی محیرالعقول سینمای قرن بیست و یکم، تا چه اندازه قابل قبول است؟ باید به این نکته اشاره کرد که بسیاری از اتفاقات «سیاره ممنوعه» در لوکیشن و استودیو بازسازی شده و طبعا خبری از تکنیکهای CGI و این جور چیزها نیست. گریم و تروکاژ هم بقیهی کار را انجام دادهاند. اگر فیلم را با توجه به زمان ساخته شدنش و امکانات آن دوران تماشا کنید، متوجه خواهید شد که یک سر و گردن از فیلمهای علمی- تخیلی این دوران بالاتر قرار میگیرد؛ چرا که قصهی خود را روان تعریف میکند و شخصیتهایی دارد که میتوان آنها را دوست داشت.
«در قرن بیست و سوم، بعد از سالها سفر، فضاپیمای C57D موفق میشود که به مقصد خود یعنی سیارهی طائر ۴ برسد. افراد حاضر در این سفینه به دنبال دانشمندانی میگردند که به مدت بیست سال، بدون هیچ ارتباطی با زمین در این جا سرگردان ماندهاند. آنها به محض رسیدن متوجه میشوند که فقط یکی از دانشمندان به نام دکتر موربیوس و دخترش زنده هستند و البته رباتی که به آنها کمک میکند. دکتر موربیوس موفق شده که اطلاعاتی در باب موجوداتی بیگانه در این سیاره پیدا کند که مدتها پیش منقرض شدهاند. اما آنها در این جا تنها نیستند و خطری جانشان را تهدید میکند …»
۴. جنگ ستارگان (Star Wars)
- کارگردان: جرج لوکاس
- بازیگران: هریسون فورد، مارک همیل، الک گینس و کری فیشر
- محصول: ۱۹۷۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
جرج لوکاس با ساختن فیلم «جنگ ستارگان» دریچهای تازه بر روی تمام سینماگران و سینما دوستان گشود. اثرش آغاز کنندهی راهی شد که به کارگردانان خیالپرداز و جسور اجازه میداد که مانند او دست به جسارت بزنند و فیلمی را خلق کنند که کاملا بر مبنای منطقی دیوانهوار ساخته شده است. برای لحظهای تصور کنید که جرج لوکاس قبل از ساخته شدن فیلم و در مرحلهی ایدهپردازی، چه اندازه جسارت داشته که قصهای چنین غریب را در آن زمان بسازد و چه قدر ریسک کرده که همه چیزش را روی آن قمار کند. برای درک این موضوع، لحظهای خود را به زمان قبل از ساخته شدن فیلم ببرید، خود را جای جرج لوکاس جوان بگذارید و قصهی فیلم و همچنین تصاویرش را در ذهن مرور کنید و این را هم در نظر بگیرید که تا پیش از «جنگ ستارگان» چنین چیزی در سینما وجود نداشته؛ در چنین حالتی واقعا چقدر شانس برای موفقیت فیلم قائل بودید؟ آیا تصور نمیکردید که علاوه بر شکستی فاجعهبار، همه شما را دیوانه خطاب کنند؟
همین جسارت به کارگردانان پس از جرج لوکاس مانند جیمز کامرون اجازه داد که به دنبال علایق خود بروند و جهان خود را بسازند. همین باعث شکلگیری کارنامهی بسیاری از فیلمسازان جسور شد تا بساط فیلمسازی خود را وسط سیارهای بیگانه و عجیب و غریب پهن کنند که در آن موجوداتی غریبتر وجود دارند و مانند جهان آدمیان از طبقهها و شخصیتهای مختلف پر شده است، گیرم با قیافههایی کمی کریهتر. در این میان بنا به سنت، یک قصهی تاریخی، به قدمت بشریت به مانند همان کهن الگوی قدیمی در باب تقابل خیر و شر برپا کنند و دنیایی تازه بسازند. گرچه جیمز کامرون امروزه با ساختن «آواتار»ها دیگر نیازی به اثبات تواناییهای خود ندارد، اما او هنوز هم در همان راهی پیش میرود که زمانی جرج لوکاس آغازش کرده بود.
موفقیت «جنگ ستارگان» آن قدر زیاد بود که بلافاصله به پدیدهای فرهنگی تبدیل شد و دو دنباله هم با نظارت جرج لوکاس و با کارگردانی دیگران روانهی پردهی سینماها شد. اما انگار هنوز هم آن دو دنباله کافی نیستند و مدام فیلمهای تازهای با محوریت فیلم اول جرج لوکاس ساخته میشوند. این فیلمها هم شامل سهگانهای میشوند که پیش درآمد قصهی اصلی است و فیلمهای دیگری هم وجود دارند که سعی میکنند جهان تازهای برپا کنند. اما نمیتوان کتمان کرد که هیچکدام به پای این یکی که امروزه «جنگ ستارگان ۴: امید تازه» (Star Wars: Episode IV: A New Hope) نام دارد، نمیرسند. «جنگ ستارگان» جرج لوکاس به سال ۱۹۷۷ هنوز هم بزرگترین و بهترین اپرای فضایی تاریخ سینما است.
علاوه بر همهی اینها، سه گانهی اول «جنگ ستارگان» آهسته و آرام و درست در میان زمانهای، یکی یکی ساخته شدند که اتفاقات تلخ دههی هفتاد داشت تمام توان سینما را در چارچوب واقعیتزدگی از بین میبرد. در چنین شرایطی جرج لوکاس حین ساخت فیلم اول حتی به خواب هم نمیدید که بتواند پس از اتمام آن، دنبالهای برایش بسازد؛ چه رسد به ساخت یک تریلوژی کامل. پس او توقعات خود را زمان اکران فیلم اول پایین نگه داشت تا آمادهی هر اتفاقی باشد.
اما فیلم او آهسته و پیوسته راه خود را به دل فرهنگ عامه باز کرد. این درخشش تا جایی پیش رفت که کلمهی «بلاک باستر سینمایی» پس از این فیلم وارد واژگان فرهنگها و ادبیات سینمایی شد. دلیل آن هم علاوه بر قدرت خلاقیت لوکاس به جهان خود بسندهی فیلم اول بازمیگردد که باعث میشود بدون دو فیلم بعدی هم اثر کاملی به نظر برسد. به همین دلیل هم جیمز کامرون فقط نام فیلم اول را به عنوان اثر مورد علاقهاش در فهرست خود قرار داده؛ چرا که فیلم های بعدی، بدون این یکی آثاری مستقل و خودبسنده به حساب نمیآیند.
گر چه دو فیلم بعدی این سه گانه همان جهان ابتدایی را گسترش دادند و شخصیتها را چنان به داستان سنجاق کردند که دل کندن از ایشان برای مخاطب سخت باشد، اما در هر صورت خشت اول را جرج لوکاس به درستی قرار داده بود. او کاری کرد که موجوداتی عجیب و غریب که سر و صداهایی گوشخراش دارند، به مخلوقاتی دوستداشتنی تبدیل شوند و البته یکی از جذابترین ضدقهرمانهای تاریخ سینما را هم به مخاطب هدیه داد؛ دوباره به زمان قبل از ساخته شدن فیلم بازگردید؛ چه قدر احتمال میدادید که موجودی با سر و وضع دارث ویدر بتواند چنین پر طرفدار شود یا یک راهزن فضایی، همان هان سولو با بازی هریسون فورد، دل مخاطب را با خود ببرد.
در نهایت هم این که دغدغهی همیشگی جیمز کامرون در این جا هم وجود دارد. گفته شد که او در تمام فیلمهایش از اشتباهات بشر در مواجهه با محیط پیرامون خود میگوید و البته قهرمانهایی خلق میکند که به دنبال رهایی، حاضر هستند همه چیز خود را فدا کنند. همهی اینها به حد اعلا در فیلم جرج لوکاس وجود دارد؛ هم تهدیدی که متوجه بشر است و هم قهرمانانی جان برکف.
«دو ربات به دنبال اوبی وان کنوبی میگردند. لوک اسکای واکر جوان برای کمک به آنها سیارهی محل سکونت خود را ترک میکند. هان سولو و اوبی وان کنوبی به آنها میپیوندند تا به پرنسس لیا جهت نجات کهکشانها کمک کنند. خطری وجود دارد، خطری که ممکن است هستی را از کهکشان ساقط کند …»
۵. روزی که زمین از حرکت ایستاد (The Day Earth Stood Still)
- کارگردان: رابرت وایز
- بازیگران: مایکل رنی، پاتریشیا نیل و هیو مارلو
- محصول: ۱۹۵۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
رابرت وایز از آن کارگردانان کاربلدی بود که دست به هر چه میزد، طلا میشد. او چندتایی از بهترین آثار تاریخ سینما را در کارنامه دارد و در هر ژانری فیلم ساخته است؛ از یک درام ورزشی معرکه با بازی پل نیومن و با عنوان «کسی آن بالا را مرا دوست دارد» (Somebody Up There Likes Me) گرفته تا شاهکارهای موزیکالی مانند «داستان وستساید» (West Side Story) یا «اشکها و لبخندها/ آوای موسیقی» (The Sound Of Music) یا حتی یکی از بهترین فیلمهای ترسناک تاریخ یعنی «در چنگ ارواح» (The Haunting). او حتی در ژانر اپرای فضایی هم طبعآزمایی کرده و جرقهی آغاز فرنچایز «پیشتازان فضا» (Star Trek) را بعد از موفقیت چشمگیر «جنگ ستارگان» جرج لوکاس زده است. پس این توقع وجود دارد که او در سینمای علمی- تخیلی هم کاری درخشان در کارنامه داشته باشد.
سال ۱۹۵۱، زمان اوج جنگ سرد بود. ابری تاریک بر دنیا سایه انداخته بود و وحشت از اتفاقی غیرمنتظره که کل بشریت را با خطر مواجه کند، وجود داشت. تازه شش سالی از جنگ دوم جهانی و پایانش میگذشت و بشر به این باور رسیده بود که میتواند با دستان خودش، به هستی خود پایان دهد. دیگر خبری از معصومیت قبل از جنگ نبود و آدمی با آن بخش شیطانی وجودش روبهرو شده بود.
در چنین دورانی، رابرت وایز از یک قصهی علمی- تخیلی پلی ساخت برای گفتن از این ترس. فیلم او عناصر سینمای علمی- تخیلی را در خدمت ترسیم همین دنیای ترسناک به خدمت میگیرد و جهانی تاریک برپا میکند؛ گرچه بسیاری از کلیشههای امروزی سینمای علمی- تخیلی، اول بار در همین فیلم استفاده شدند. در این جا یک بیگانهی انساننما وجود دارد که حاوی پیامی برای زمینیان است؛ پیامی که تمام بشر را تحت تاثیر قرار خواهد داد.
در فیلم «تایتانیک»، جیمز کامرون کشتی خود را تبدیل به نمادی از تمام هستی میکند. در آن جا همهی انسانها، از هر کشور، از هر نژاد و تفکری در یک کشتی نشستهاند و غرق شدن یکی، باعث غرق شدن همه خواهد شد. همین مضمون به شکل دیگری در فیلم «روزی که زمین از حرکت ایستاد» وجود دارد. در این جا پیام هشدارآمیز آن موجود فضایی، مرز و جغرافیا نمیشناسد اما آدمی گرفتار در این تقسیمات، همه چیز را از دریچهای محدود و از زاویهی دید کوتهبینانهی خود میبیند.
از سوی دیگر، در این جا هم مانند فیلم «برخورد نزدیک از نوع سوم» استیون اسپیلبرگ، هدف حضور موجود فضایی بر کرهی زمین، ارتباط برقرار کردن با زمینیان است. موجود فضایی به سفری دور و دراز آمده تا ماموریتی را انجام دهد، اما در پرتو دوران وحشت از آغاز یک جنگ هستهای و تلاش دو بلوک شرق و غرب برای گسترش سلاحهای مرگبار، بد فهمیده میشود. این بار هم مانند آن اثر اسپیلبرگ، فیلمساز ترس آدمی از ناشناختهها را به عنوان موتور محرک درامش برمیگزیند.
در فیلمی مانند «آواتار»، جیمز کامرون تصویری وحشتناک و حریص از آدمی ساخته و ساکنین سیارهی بیگانه را به عنوان قطب مثبت درام برگزیده است. گرچه رابرت وایز در «روزی که زمین از حرکت ایستاد» استفادهای متفاوت از بیگانهی خود میکند و قصهاش در یک بستر تاریخی دیگر جریان دارد، اما در این جا هم آدمیان ترسناکتر از موجود فضایی ترسیم میشوند. حقیقتا با کنار هم قرار دادن هر کدام از این فیلمها، میتوان به کشف ریشههای سینمای جیمز کامرون رسید. ضمن این که آن پیام همیشگی سینمای جیمز کامرون این جا هم وجود دارد؛ هشداری به انسان، در باب خطر نابودی نسل بشر.
در سال ۲۰۰۸ هالیوود دست به بازسازی «روزی که زمین از حرکت ایستاد» زد. در نسخهی تازه کیانو ریوز و جنیفر کانلی حضور دارند. اما در نهایت هر دو فیلم، اقتباسی از کتاب «وداع با ارباب» اثر هری بیتس محسوب میشوند.
«یک سفینهی فضایی در واشنگتن بر زمین مینشیند. بلافاصله ارتش آمریکا آن را محاصره میکند. یک موجود فضایی انساننما از آن خارج میشود. این بیگانه اعلام میکند که به قصد صلح و با نیت خوبی به زمین آمده و خبری برای اهالی زمین دارد. اما در هنگام باز کردن یک دستگاه کوچک، به شکلی تصادفی یک سرباز را زخمی میکند. همین باعث به هم ریختن فضا و حملهی نظامیان میشود. در این میان ربات بزرگی از سفینه خارج میشود و شروع به مقابله با آنها میکند. اما بیگانه به ربات دستور میدهد که مقاومت نکند، چرا که هدیهای برای ریسس جمهور دارد …»
۶. مکس دیوانه ۲: جنگجوی جاده (Mad Max 2: The Road Warrior)
- کارگردان: جرج میلر
- بازیگران: مل گیبسون، بروس اسپنس
- محصول: ۱۹۸۱، استرالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
سالها پیش از اینکه جرج میلر فیلم موفق «مکس دیوانه: جاده خشم» را در کشور آمریکا با بودجهای سرسامآور و تیمی آشنا و بینالمللی بسازد، همین داستان و قهرمان و فضای آخرالزمانی را در اواخر دههی ۱۹۷۰ و اوایل دههی ۱۹۸۰ میلادی در کشور زادگاهش و در قالب یک سه گانهی معرکه ساخته بود. قسمت اول این مجموعه در سال ۱۹۷۹ عرضه شد و روایتگر مردی بود که در یک آشوب ناتمام سعی میکند راه خود را برود و بر قدرت خود اتکا کند.
در فیلم اول، طرح اولیه پایهریزی شد و در فیلم دوم، داستان گسترش یافت. جالب این که فیلم دوم، از فیلم اول بهتر از کار درآمد و به معدود سهگانههای تاریخ سینما تبدیل شد که فیلم اولش، بهترینش نیست. این موضوع باید بلافاصله ما را به یاد کارنامهی جیمز کامرون و «نابودگر»هایش بیاندازد. چرا که فیلم «نابودگر ۲: روز داوری» (Terminator 2: Judgment Day) اثر بهتری و موفقتری از فیلم اول این مجموعه است. از سوی دیگر خود کامرون با ساختن فیلم «بیگانهها» دست به گسترش جهان فیلم ریدلی اسکات زد و فیلم دوم از این مجموعه را به اثری پر و پیمانتر تبدیل کرد.
موضوعی در بارهی تمام فیلمهای «مکس دیوانه» و با محریت این شخصیت وجود دارد؛ در این فیلمها سالها است که زندگی بشر بنا به دلیل نامعلوم دگرگون شده و آدمی در یک دنیای پساآخرالزمانی زندگی میکند. این موضوع دقیقا میتواند بیان کنندهی ترس همیشگی جیمز کامرون باشد، از این که شاید روزی وضع زندگی بشر به تباهی وضع زندگی مردمان فلکزدهی فیلم جرج میلر باشد. بگذریم از جانهای بسیاری که از دست رفتهاند.
مجموعه فیلمهای مکس دیوانه سکوی پرتاب مل گیبسون هم بود و او را به بازیگری مطرح و بینالمللی تبدیل کرد. قسمت دوم این مجموعه در سال ۱۹۸۱ ساخته شد و میتوان آن را بهترین قسمت این سه گانه نامید. جرج میلر این بار داستان آخرالزمانی خود را با عناصر سینمای اکشن مخلوط کرد و بر خلاف اولی که بیشتر به سمت سینمای وحشت گرایش داشت، داستان را در جهانی فانتزی خلق کرد (دقیقا مانند کاری که جیکز کامرون با «بیگانه» ریدلی اسکات کرد). تقریبا تمام فیلم در یک جاده میگذرد و شخصیتها و دو طرف درگیر در ماجرا جز پریدن به هم و مبارزه راه دیگری ندارند.
در واقع آن چه که بعدا تم اصلی فیلم «مکس دیوانه: جادهی خشم» در عصر حاضر شد، در همین فیلم هم قابل رویت است؛ اهمیت مسیر رفته و پیدا کردن راهی برای نجات از شر موجود. اهمیت بیشتر مسیر نسبت به مقصد، حتی در داستان فیلم هم وجود دارد و فقط به همین طی کردن مسیر و البته تعقیب و گریزی میپردازند که تمام تنش و جذابیت فیلم از آن سرچشمه میگیرد.
تم کمک کردن به مردم و فراموشی زندگی گذشته در همین داستان هم مانند نسخهی جدیدتر وجود دارد. از سویی دیگر «مکس دیوانه ۲: جنگجوی جاده» روایتگر یک داستان اخلاقی است؛ چرا که قهرمانی در این میان دارد که حتی در بدترین شرایط ممکن هم به ندای وجدانش گوش میکند و به کمک مظلوم میشتابد. جرج میلر در همین فیلم جمع و جور و کم بودجه هم توانایی خود را در فضاسازی و همچنین کارگردانی و خلق ریتم نشان میدهد؛ کاری که با ساختن فیلم «مکس دیوانه: جادهی خشم» آن را به کمال میرساند.
«مکس کسی است که در دنیای قبل از ویرانی مأمور پلیس بوده است. او پس از نابودی دنیا تمام تلاش خود را میکند تا فقط زنده بماند. در این میان او با دستهای موتور سوار برخورد میکند که عدهای از مردم بیدفاع را مورد آزار و اذیت قرار میدهند. مکس تصمیم میگیرد تا یک تنه از این بیچارگان دفاع کند. اما …»
۷. ماتریکس (The Matrix)
- کارگردان: لانا واچوفسکی، لیلی واچوفسکی
- بازیگران: کیانو ریوز، کری آن ماس، لارنس فیشبرن
- محصول: ۱۹۹۹، آمریکا و استرالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۸٪
فیلم «ماتریکس» از همان زمان اکران، تبدیل به پدیدهای در صنعت سینما شد. بسیاری سازندگان فیلم را ستایش کردند و از این که آنها توانستهاند مبانی عمیق فلسفی را به سینمایی سرگرم کننده گره بزنند و میان این دو جریان متفاوت، پیوند برقرار کنند، تشویقشان کردند. گرچه موفقیت بی نظیر فیلم باعث شد تا دنبالههای بی سر و تهی در ادامه ساخته شود اما ما مخاطبان سینما برای همیشه این یکی را برای به خاطر سپردن در اختیار داریم.
در این جا سازندگان جهانی را ترسیم کردهاند که به نظر خیالی میرسد. اما سوالی این وسط مطرح میشود: آیا واقعا همه چیز فیلم آنها خیالی است؟ آیا کمی از حقیقت را نمیتوان در آن یافت؟ این دقیقا همان چیزی است که قرنها است فلاسفه بر سر آن جنگ دارند و مدام این پرسش را مطرح میکنند که چقدر از جهان فیزیکی دور و بر ما حقیقی است و واقعا وجود دارد و چقدر از آن به دیدگاههای متفاوت آدمی بازمیگردد و زاییدهی خیال ما است.
اما کاری که واچوفسکیها با این پرسشهای فلسفی کردهاند، فیلم را به اثری سهلالوصول تبدیل میکند؛ آنها تمام این پرسشهای فلسفی را به جهانی علمی- تخیلی بردهاند و پای سینمای اکشن و رزمی را به آن بازکردهاند. این نشان میدهد که هر فیلم عمیقی قرار نیست، حتما از ریتمی کند بهره ببرد و مناسب همه کس نباشد. اما نباید فراموش کرد که با این استراتژی، برخی چیزها را هم باید فدا کرد.
طبعا وقتی قرار است مبانی عمیق فلسفی، به فیلمی چنین با ریتم بالا تزریق شود، از عمق آنها کاسته میشود؛ به این گونه که فیلمساز فقط میتواند ناخنکی به آنها بزند. اما قطعا هدف ما از تماشای «ماتریکس» نشستن سر کلاس فلسفه نیست و سرگرم شدن اهمیت بیشتری دارد. پس این ساده سازی اتفاقات کاملا عمدی و آگاهانه است.
از سوی دیگر، واچوفسکیها جهان برخاسته از توهم را به دنیای عصر دیجیتیال و حضور هوشی برتر پیوند میزنند و این گونه قصهی خود را تبدیل به همان قصهی قدیمی مبارزه میان خیر و شر و تلاش عدهای برای رسیدن به آزادی میکنند. از دیرباز فیلمهای بسیاری وجود داشته که به تلاش عدهای برای مبارزه با ظالم یا یک ارتش اشغالگر اختصاص داشته؛ مانند فیلمهای جنبشهای مقاوت فرانسه یا ایتالیا در دوران جنگ دوم جهانی که به زندگی گروههای مخفی مقاومت میپردازد. واچوفسکیها دقیقا از همان کلیشهها برای تعریف کردن قصهی خود بهره میبرند.
نکتهی بعد که به جذابیت فیلم کمک میکند، ساختن جهانی کاملا ویژه و یگانه است. در ابتدا همه چیز عادی است اما بعدا هزارتویی ترسیم میشود که برای شناختنش مدام باید چشم گرداند و گوشها را تیز کرد. در چنین قابی است که همهی اجزای فیلم اهمیت پیدا میکند؛ از لباسهای شخصیتها تا لوکیشنهایی که در آن به مبارزه با عامل شر میپردازند.
قصد دارم به نکتهای اشاره کنم که در برخورد با «ماتریکس» کمتر به آن اشاره میشود. همه حین گفتن از آن به کیانو ریوز و کری آن ماس اشاره میکنند و از عشق سوزناکی میگویند که بین شخصیتهای آنها شکل گرفته است. همینطور از بازی خوب لارنس فیشبرن که قطعا شایستهی ستایش است. فارغ از این که یکی از نقاط ضعف فیلم اتفاقا بازی نه چندان قاتعکنندهی کیانو ریوز است و او عملا بدترین بازیگر فیلم به حساب میآید، بازی هوگو ویوینگ، در نقش مامور اسمیت، بهترین بازی کل مجموعهی «ماتریکس» به شمار میرود. حتی در قسمتهای بعدی که عملا برای به جیب زدن پول ساخته شدهاند و تحمل مخاطب را به چالش میکشند، همین حضور جذاب او است که فیلم را قابل تماشا یا حداقل قابل تحمل میکند.
فیلمبرداری و تصاویر فیلم در برخی از سکانسها هوشربا است. به ویژه سکانسهای اکشن و گل سرسبد آنها جایی که شخصیت اصلی از گلولهها جا خالی میدهد. در چنین قابی است که حتی لباس شخصیتها هم وارد فرهنگ مد میشود؛ پس پر بیراه نیست که اگر ادعا کنیم فیلم «ماتریکس» راه خود را به فرهنگ عامه هم باز کرده است.
«زنی به نام ترینیتی در حال فرار از دست مامورین پلیس است. او به نظر از قدرتی ویژه بهره میبرد. چرا که میتواند به شکلی معجزهآسا از دست ماموران فرار کند. در میان ماموران هم کسانی وجود دارند که مانند او رفتار میکنند. ترینیتی خود را به باجهی تلفنی میرساند و با برداشتن تلفن، ناگهان غیب میشود. ترینیتی در ادامه با هکری به نام نئو تماس میگیرد. او به نئو میگوید که فردی به مام مورفیوس باید با وی صحبت کند. چرا که دنیا آن گونه نیست که به نظر میرسد و همه چیز توسط نیرویی برتر ساخته شده است که آدمی را به استثمار خود درآورده …»
۸. سیاره میمونها (Planet Of The Apes)
- کارگردان: فرانکلین جی شافنر
- بازیگران: چارلتون هستون، رودی مکداول، موریس اوانز و کیم هانتر
- محصول: ۱۹۶۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۶٪
برای گفتن از فیلم «سیاره میمونها» از نقاط مختلفی میتوان وارد بحث شد. میتوان از این گفت که فیلم به نوعی از تئوری داروین در باب تکامل الهام گرفته و با کمی دستکاری در آن، به اثری ترسناک تبدیلش کرده است. یا میتوان به ترس آدمی در شکست خوردن از نیرویی برتر اشاره کرد و از این گفت که بشر در آیندهای نامعلوم به خاطر اشتباهتش در برابر ارتشی قدرتمند قرار میگیرد و عملا نابود میشود.
اتفاقا از همین نگاه دوم میتوان سری هم به کارنامهی جیمز کامرون زد و از وجود چنین مضامینی در آثار او گفت. از این که مثلا جیمز کامرون هم در مجموعهی «نابودگر»هایش به سفر در زمان اشاره میکند تا دنیایی را از نابودی نجات دهد. در هر دو فیلم او جدال با ارتشی قدرتمند وجود دارد که به دنبال ریشه کن کردن زندگی آدمی است. البته «سیاره میمونها» این وسط تفاوتی با فیلمهای جیمز کامرون دارد. در این جا بشر جنگ را باخته و نابود شده است در حالی که در آثار کامرون، مبارزه به میدانی قبلتر کشیده میشود.
میتوان از دیدگاه سینمای علمی- تخیلی و بررسی ژانری به فیلم نزدیک شد و از این گفت که چگونه «سیاره میمونها» بر آثار بعد از خود تاثیر میگذارد. یا میتوان از آن پایان غمگین اما باشکوه گفت که به قطعیت مرگ است و جایی یکه برای خود در تاریخ سینما دارد. اما فارغ از همهیی اینها «سیاره میمونها» اثری سرگرم کننده است که از ایدهای معرکه بهره میبرد و وحشت را در جایی همین نزدیکی و البته آشنا سراغ میگیرد، نه در جایی دور از دسترس و زاییدهی خیال آدمی؛ یعنی از میمونهایی که برخی مواقع رفتاری شبیه به آدمی دارند.
بسیاری از فیلمهای علمی- تخیلی، رباتها و هوش مصنوعی را عاملی برای نابودی بشر تصویر میکنند. جیمز کامرون هم در «نابودگر»هایش چنین میکند. اما سازندگان «سیاره میمونها» سراغ موجودی ملموستر رفتهاند و به آیندهای نامعلوم با موجوداتی که هنوز پیش پا افتادهاند، ارجاع ندادهاند. همهی انسانها هنوز درکی قابل لمس از هوش مصنوعی ندارند (چه رسد به زمان ساخته شدن فیلم) اما همهی آنها میمونها را میشناسند. به ویژه که رفتارشان شبیه به انسانها است و فقط از هوش آدمی بهرهای نبردهاند. در واقع سازندگان فیلم این پرسش را مطرح میکنند که در صورت تکامل میمونها و رسیدن به هوشی انسانی، جای کدام یکی از این مخلوقات روی کرهی زمین است و کدام باید حذف شود؟
نقطه قوت فیلم استفاده از گریم معرکه و همچنین ساختن فضایی است که داستان فیلم را قابل باور میکند. با توجه به زمان ساخته شدن فیلم، جلوههای ویژهی آن هم هنوز قابل قبول است و باعث پس زدن مخاطب خو کرده به جلوههای ویژهی کامپیوتری نمیشود. چارلتون هستون هم با آن قد بلند و چشمانی غمزده دقیقا همان چیزی است که باید باشد؛ آخرین انسان باقی مانده از گذشتهای باشکوه در هستی.
ایدهی فیلم آن قدر معرکه بود که هنوز هم در حال ادامه پیدا کردن است. برخی فیلمها در این میانه به داستان تقابل انسانها و میمونها پرداختهاند و برخی دیگر هم داستان را پس و پیش کردهاند تا مخاطب مدام با پیش درآمدها و دنبالهها روبهرو شود. خلاصه که سینما جای عجیبی است اما هنوز هم تماشای همین اولین فیلم، تجربهای را به شما منتقل میکند که غیرقابل تکرار است. هر چند دنبالههای «سیاره میمونها» نسبت به دیگر دنبالههای سینمایی، مثلا همین دنبالههای «ماتریکس»، قابل قبولتر از کار آمده باشند.
«در سال ۳۹۷۸ سفینهای حامل سه فضانورد به نامهای تیلور، لندن و داج بر روی سیارهای فرود میآید که در آن انسانهایی بدوی و فاقد تمدن وجود دارند که رفتارشان به میمونها میماند. از سوی دیگر میمونهایی در این سیاره وجود دارند که کاملا باهوش هستند و تمدنی پیشرفته دارند و مانند انسانها زندگی میکنند. این میمونها از آدمها به عنوان برده استفاده میکنند. در این میان فضانوردان تلاش میکنند که از دست میمونها فرار کنند اما …»
۹. بلید رانر (Blade Runner)
- کارگردان: ریدلی اسکات
- بازیگران: هریسون فورد، شن یانگ و روتخر هائر
- محصول: ۱۹۸۲، آمریکا و هنگ کنگ
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
این که جیمز کامرون فیلم دیگری از ریدلی اسکات را در فهرست محبوبهای خود قرار داده، نشان دهندهی میزان ارادت او به این فیلمساز بزرگ تاریخ سینما است. البته «بلید رانر» یکی از بهترین علمی- تخیلیهای تاریخ است و کمتر کسی است که آن را دوست نداشته باشد. اما در هر صورت وجود دو فیلم از یک فیلمساز در بین آثار پیشنهادی کامرون، نشان از علاقهی بسیار است.
ضمن این که ساخته شدن جهانی تاریک و تقابل میان انسان و رباتها در آن، دو سال بعد دستمایهی جیمز کامرون هم قرار گرفت و او فیلمی جمع و جور به نام «نابودگر» ساخت. گرچه کامرون راهی وارونه نسبت به ریدلی اسکات کرد و رباتش را موجودی بیاحساس به تصویر کشید که فقط جان میستاند و میکشد. او این گونه جهان یگانهی خود را خلق کرد و مانند همیشه فقط از دیگران الهام گرفت.
فیلم «بلید رانر» امروزه یکی از آثار نمادین سینمای علمی- تخیلی به حساب میآید. ریدلی اسکات داستان علمی- خیالی خود را در فضایی نوآر قرار داده و داستانی تعریف کرده که در آن عشق میان یک انسان و یک ربات، دلیلی برای آغاز یک انقلاب فکری میشود. اما این فقط یک سمت ماجرا است، در داستان عدهای ربات افسار گسیخته و شورشی وجود دارند که در واقع آزادی خواهانی به حساب میآیند که بر علیه نظم موجود قیام کردهاند. نظمی که در آن یک شرکت تولید رباتها کنترل هستی را به دست گرفته است. این قصه البته به نحوی ما را وامیدارد که برداشتهایی فرامتنی از فیلم داشته باشیم و بتوانیم آن را از دریچههای مختلفی ببینیم.
ریدلی اسکات مدام میان این دو سمت داستان در رفت و آمد است. کارآگاه داستان در جستجوی فراریها است. اگر کارآگاه را تِز در نطر بگیریم، فراریان آنتی تز داستان هستند و برخورد این دو نگاه تبدیل به همان عشقی میشود که به آن اشاره شد. پس سنتز جهان هستی، یا همان نجات بخش آدمی، عشق و محبت انسانی است و مهم نیست که فرد از چه چیزی ساخته شده است. این موضوع همان نقطهی آزادی بخش آدمی در فیلمهای جیمز کامرون هم هست. در فیلمهای مختلفش این قدرت عشق است که در نهایت قهرمانها را نجات میدهد؛ در «نابودگر»ها عشق مادر به فرزند، در «تایتانیک» عشق دو آدم از دو طبقهی مختلف و در «آواتار»ها هم قدرت عشق دو موجود کاملا بیگانه.
هریسون فورد در نقش کارآگاهی سرگشته که زندگی عجیبی دارد و مدام از این طرف به آن طرف در رفت و آمد است، عالی ظاهر شده و بهترین نقشآفرینی کل کارنامهاش را ارائه داده. شخصیت او هیچگاه در حال استراحت نیست و انگار همیشه خسته است. از سوی دیگر شان یانگ هم در نقش رباتی انساننما، با احساسات انسانی، بازی خوبی ارائه کرده است؛ شخصیت او گویی در یک خلسهی دائمی زندگی میکند و حتی با نیروی عشق هم امکان فرار از این گیجی ندارد. اما بدون شک گل سرسبد بازیگران فیلم بلید رانر، روتخر هائر است. او در نقش رهبر شورشیان هم مردی فرزانه است و هم مردی خشن. او باید بتواند هم جنبههای خشونت بار یک ربات را درست از کار دربیاورد و هم به عنوان یک قربانی، باعث شود تا مخاطب نقش را بپذیرد و برای او دل بسوزاند. روتخر هائر به خوبی این طیفهای مختلف یک شخصیت را از کار درآورده است.
دیگر نقطه قوت فیلم، موسیقی بی نظیر ونجلیس است که امروزه به یکی از نمادهای موسیقی متن در سینمای علمی تخیلی تبدیل شده و البته در خارج از فضای سینما هم حسابی مشهور است و حسابی شنیده شده. وقتی مخاطب به گروه سازندهی فیلم «بلید رانر» نگاه میکند و اسامی مختلف را کنار هم میگذارد، مشاهده میکند که انگار همه چیز با هم جفت و جور شده تا شاهکاری ماندگار ساخته شود.
ریدلی اسکات فیلم را بر اساس کتابی به نام «آیا آدم مصنوعیها خواب گوسفند برفی میبینند؟» اثر فیلیپ کی دیک ساخته است.
«سال ۲۰۱۹، شهر لس آنجلس. دکارد یک بلید رانر است که کارش پیدا کردن و از بین بردن رباتهایی است که حضورشان بر روی کرهی زمین غیرقانونی است. جامعه به این رباتها رپلیکانت میگوید و برخی از آنها خطری جدی به حساب میآیند. خبر میرسد که چند رپلیکانت شورشی خود را به زمین رساندهاند و قصد خرابکاری در شرکت تایرل را دارند. شرکت تایرل عملا گردانندهی دنیای امروز است و این خطری بزرگ به حساب میآید. شرکت، دکارد را خبر میکند …»
۱۰. ۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی (۲۰۰۱: A Space Odyssey)
- کارگردان: استنلی کوبریک
- بازیگران: کر دوله، گری لاک وود
- محصول: ۱۹۶۸، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
علاقه به این شاهکار مسلم استنلی کوبریک دلیل خاصی نمیخواهد. «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» امروزه معیار اصلی سنجش آثار علمی- تخیلی است و نه تنها در این ژانر، بلکه در کل سینما حد اعلای فیلمسازی به شمار میرود؛ یک جواهر خوشتراش که به یک اثر هنری منحصر به فرد میماند. اما چیزهایی هم در این جا وجود دارد که به سینمای جیمز کامرون راه یافته است.
اول از همه کامپیوتری به نام هال ۹۰۰۰ است که آهسته آهتسه مانند دیکتاتوری زمام امور اطرافش را به دست میگیرد و برای حفظ قدرتش، یکی یکی آدمیان را از پیش رو برمیدارد. اسکاینت دو فیلم «نابودگر» هم چنین کامپیوتری است، البته در ابعادی وسیعتر. نکتهی بعد به تلاش آدمی برای دسترسی به ناشناختهها و کنار زدن ترسش بازمیگردد. در این جا هم تئوری تکامل داروین (مانند فیلم «سیاره میمونها») حضوری پررنگ دارد و البته بشر با آگاهی از آن سعی در ناشناختهها دارد.
نکتهی دیگری هم در سینمای کوبریک، به ویژه حین ساختن این فیلم وجود دارد که سینمای او را به سینمای جیمز کامرون وصل میکند. کوبریک برای ساختن «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» بساطی فراهم کرد که تا آن زمان بی سابقه بود. او دوست نداشت سفر آدمی به فضا، مصنوعی از کار دربیاید و دست به خلاقیتهایی در تولید و پیش تولید زد که بسیار از زمان خود جلوتر بود. این خصوصیت ویژه، ویژگی بارز جیمز کامرون هم هست. کامرون هم در همین مدت تا توانسته به صنعت فیلمسازی با گسترش فناوریها و امکاناتش خدمت کرده است.
قصهی فیلم «۲۰۰۱: یک ادیسهی فضایی» بهانهای برای استنلی کوبریک است تا به پرسشهایی ازلی ابدی بپردازد. پرسشهایی در باب دلیل خلقت آدمی و مسیرش و جایی که قرار است برود. استنلی کوبریک فقط به مسیر اهمیت نمیدهد بلکه مقصد را هم نشانه میرود و تصویری منحصر به فرد از آن میسازد. این دقیقا همان محل اختلاف او با فیلمسازان دیگر است. همین چیزها است که به ما نشان میدهد چرا جایگاه کوبریک با ساختن فیلم «۲۰۰۱: یک ادیسهی فضایی»، جایگاهی دست نیافتی است؛ چرا که او دارای چنان نگاه یگانهای به جهان هستی است و چنان جهانبینی شکل گرفتهای در ذهن خود دارد که جرات میکند آن هدف را هم ترسیم کند اما دیگر فیلمسازانی که به ژانر علمی- تخیلی رو میآورند، در همان ترسیم مقصد گم و گور میشوند و قادر نیستند تا از ظن خود پاسخی برای این پرسش نمادین پیدا کنند.
البته مسیر برای کوبریک همواره مهم بوده است. از طریق سفر است که شخصیتهای او جان میگیرند و دیدی متفاوت نسبت به زندگی پیدا میکنند و متوجه میشوند که از این دنیا چه میخواهند. در «»باری لیندون (Barry Lyndon) شخصیت اصلی از طریق سفر کردن است که به بیراهه کشیده میشود و در «درخشش» (Shining) این طی طریق به جنون ختم میشود. در فیلم «چشمان کاملا بسته» (Eyes Wide Shot) این سفر درونی است و در «پرتقال کوکی» (Clockwork Orange) کاملا ذهنی. اما سفر و اهمیت آن در سینمای کوبریک همواره وجود دارد و مقصد متفاوت خواهد بود.
مفهوم سفر در سینمای جیمز کامرون هم جایگاهی ویژه دارد. گاهی این سفر به سیارهای ناشناخته است (مانند «بیگانهها» یا «آواتارها»)، گاهی این سفر در زمان اتفاق میافتد (مانند «نابودگر»ها)، گاهی میتواند طی کردن عرض دریایی باشد (مانند «تایتانیک») و گاهی هم میتوان اشاره به سفری به اعماق آبها داشته باشد. (مانند «ورطه»). اما در هر صورت سفر در همهی فیلمهای جیمز کامرون وجود دارد.
فیلم «۲۰۰۱: یک ادیسهی فضایی» از اولین فیلمهایی است که از ترس آدمی از تکنولوژی و هوش مصنوعی میگوید. از این که این موجودات خالی از احساس، کنترل زندگی آدمی را به دست بگیرند و تبدیل به خطری برای جان او بشوند. از این منظر با فیلمی عمیقا پیشگویانه روبهرو هستیم؛ چرا که عملا امروزه بدون تکنولوژی هیچ کاری از آدم بر نمیآید و همه چیز به کمک آنها وابسته است. اما کوبریک همین تکنولوژی را هم به شیوهی خودش تصویر میکند؛ در قالب کامپیوتری که به راحتی میتواند به عنوان یکی از ترسناکترین شخصیتهای تاریخ سینما انتخاب شود، آن هم فقط از طریق نمایش یک صدا و یک نور قرمز رنگ.
فیلم «۲۰۰۱: یک اودیسه فضایی» روایتگر تلاش انسان برای رسیدن به کمال و ملاقات با جهان ناشناختهها و رسیدن به حداکثر دانش است. فیلم استنلی کوبریک از میل آدمی به شناختن و از ترس او از ناشناختهها تغذیه میکند و فضایی ذهنی از پیشرفت چند میلیون سالهی موجودی به عنوان آدم میسازد که در اصل تفاوت چندانی با آن چه که کوبریک در ابتدای اثر به عنوان سرآغاز زندگی میبیند، نکرده است.
«فیلم با تصاویری از تعدادی انسان اولیه شروع میشود که بر سر قلمرو و غذا در جنگ هستند. ناگهان یک شی در مقابل آنها ظاهر میشود. یکی از این آدمیان پس از ظهور این شی، متوجه میشود که میتواند از یک استخوان به عنوان وسیلهای برای کشتن استفاده کند. تصویر قطع میشود به میلیونها سال بعد. حال عدهای دانشمند در جستجوی راهی برای پیدا کردن رازهای همان شی هستند. چند فضانورد برای رسیدن به این منظور عازم سیارهی مشتری میشوند …»
منبع: Taste Of Cinema