۱۰ فیلم اکشن برتر که طرفداران مجموعه فیلم‌های «جان ویک» باید ببینند

۱۰ فیلم اکشن برتر که طرفداران مجموعه فیلم‌های «جان ویک» باید ببینند

به نقل از دیجیکالا:

تاثیر سینمای اکشن و رزمی شرق آسیا بر کارگردانان آمریکایی بر کسی پوشیده نیست. از کسی چون کوئنتین تارانتینو که بارها در مصاحبه‌هایش از فیلم‌های رزمی هنگ کنگی، به ویژه دهه‌ی هشتادی‌اش گفته و با ساختن مجموعه‌ی «بیل را بکش» (Kill Bill) عملا به آن شکل فیلم‌سازی ادای دین کرده تا همین مجموعه فیلم‌های «جان ویک» که انگار از دل آن فرهنگ و زمانه بیرون آمده‌اند و حال فقط به جای قهرمانی چشم بادامی، یک بزن بهادر غربی دارند، می‌توان این تاثیرپذیری را دید. در این لیست سری به ۱۰ فیلم برتری زده‌ایم که هر کدام بنا به دلیل متفاوتی می‌توانند اوقات خوبی را برای دوستداران مجموعه‌ی «جان ویک» فراهم کنند.

فیلم‌های اکشن و رزمی شرق آسیا از دیرباز یک سری کلیشه‌های رایج داشتند؛ یکی از این کلیشه‌ها عدم استفاده یا استفاده‌ی حداقلی از سلاح گرم است که موجب شده قهرمان داستان از طریق توانایی در استفاده از مشت و لگد مشکلاتش را از پیش رو بردارد و دشمنانش را شکست دهد. دلیل اول چنین اتفاقی به این موضوع بازمی‌گردد که بسیاری از فیلم‌های رزمی آن سوی دنیا پس‌زمینه‌ای تاریخی داشتند و با توجه به زمان وقوع داستان، طبعا سلاح گرمی هم وجود نداشت، اما حتی در صورت وقوع اتفاقات در عصر حاضر، باز هم بنا به دلیلی هر چند غیرمنطقی سلاح گرم یا از قصه حذف می‌شد یا به نحوی مورد استفاده قرار می‌گرفت که در خدمت سکانس‌های رزمی باشد و با شلیک یک گلوله دشمنی‌های تمام نشود.

برای درک این موضوع کافی است مجموعه فیلم‌هایی که از بروس لی به عنوان بازیگر نقش اصلی استفاده می‌کردند را در ذهن مرور کنید تا به یاد آورید که چگونه تمام آن فیلم‌ها با وجود نبردهای پر زد و خورد که گاه منجر به مرگ شخصیت‌های مقابل هم می‌شد، هیچ گونه سلاح گرمی نداشتند و جناب بروس لی با مشت و لگد طرف را به آن دنیا می‌فرستاد. یا فیلم‌های جکی چان را به یاد بیاورید که با وجود حضور تفنگ و هفت تیر و گاه مسلسل، چگونه در نهایت کار به نبردهای تک به تک، با مشت و لگد می‌کشد و جناب جکی چان هم از در و دیوار بالا می‌رود تا کمر طرف مقابلش را به خاک برساند. حال سری به فیلمی چون «جان ویک» بزنید و دوباره فکر کنید: آیا استفاده از این سر و شکل سکانس‌های رزمی، الهام گرفته از آن نوع سینما نیست؟

مثال‌هایی که در بالا آورده شد، همگی نمونه‌های بسیار شناخته شده‌‌ای بودند که به شهرت جهانی رسیدند و توانستند تماشاگرانی از چهار گوشه‌ی عالم پیدا کنند. طبعا این فیلم‌ها در نمایش این میزان اغراق جانب احتیاط را می‌گرفتند و برای سر در آوردن از لیست پر فروش‌های هر کشور، همه چیز را تعدیل می‌کردند. اما آثاری که خود را مقید به چیزی نمی‌دانستند و فقط مناسب فرهنگ بومی مردم شرق آسیا ساخته می‌شدند هم کم نیستند. این فیلم‌ها هیچ ابایی در نمایش دیوانه‌وار و غلو شده‌ی سکانس‌های رزمی ندارند و ممکن است گاهی منطق استفاده از سلاح گرم یا ناکارآمدی‌اش را چنان زیرپا بگذارند که فقط برای علاقه‌مندان جدی آن سینما قابل درک باشد و هر کسی را خوش نیاید.

اما «جان ویک» هنوز هم چیزهای بسیاری در چنته دارد و تنها تحت تاثیر سینمای رزمی و اکشن شرق آسیا نیست. به عنوان نمونه نمی‌توان روایت قهرمانان تکروی سینمای گنگستری و نوآر کلاسیک آمریکا یا حتی شباهت‌های یکه بزن داستان با یکه سواران غرب وحشی و سینمای وسترن را نادیده گرفت. این که قصه‌ی فیلم به داستان آدمکشی بازنشسته می‌پردازد که در ظاهر به خاطر کشته شدن سگش دست به یک قیام همه جانبه می‌زند، انگار از دل فیلم‌هایی در آمده که در آن‌ها قهرمان قصه چنان جوب خطش پر شده که فقط به یک فشار کوچک نیاز دارد تا بزند زیر میز و همه چیز را زیر و زبر کند؛ سینمای آمریکا در دهه‌ی هفتاد میلادی پر است از قهرمانان این چنینی که چیزی برای از دست دادن نداشتند و به مبارزه‌ی هیولاهای هفت سری می‌رفتند که کسی جلودارش نبود. پس می‌بینید که همین روایت به ظاهر ساده‌ی سینمایی که انگار فقط از سکانس‌های زد و خورد پر شده و چیز دیگری در چنته ندارد و فقط به کیفیت همین سکانس‌هایش وابسته است، یک تاریخچه‌ی کامل سینمایی پشتش نهفته که عمری به دارازی خود سینما دارد.

در آخر این که وقتی ۹ سال پیش برای اول بار فیلم جمع و جور «جان ویک» بر پرده افتاد، کسی فکر نمی‌کرد که این شخصیت و داستان دور و برش توان تبدیل شدن به یک فرنچایز کامل را داشته باشد. عموم فرنچایزهای سینمایی از تعدد بالای شخصیت برخوردار هستند و همین هم به آن‌ها این امکان را می‌دهد که داستان‌های متنوعی تعریف کنند و هر بار به شخصیتی سر بزنند و از خطر تکرار در امان باشند. حقیقت این است که تعریف کردن چند داستان شبیه به هم با یک شخصیت تکراری ممکن است که پس از چندی حوصله‌سربر و تکراری شود اما «جان ویک» و ماجراهایش آن قدر پتانسیل داشته که هنوز هم بعد از ساخته شدن چهار فیلم، تر و تازه می‌نماید و می‌تواند مخاطبش را با آن سرگرم کند.

تابلو شاسی آر جی بی طرح پوستر فیلم جان ویک کد 9845

۱. ماتریکس (The Matrix)

ماتریکس

  • کارگردان: لانا واچوفسکی، لیلی واچوفسکی
  • بازیگران: کیانو ریوز، لارنس فیشبرن، کری آن ماس و هوگو ویوینگ
  • محصول: ۱۹۹۹، آمریکا و استرالیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۸٪

اگر مجموعه‌ی «ماتریکس» را کنار مجموعه‌ی «جان ویک» بگذارید، متوجه خواهید شد که کیانو ریوز بازیگر توانایی برای حضور در فیلم‌های رزمی و اکشن است. اصلا همین دو مجموعه او را بیشتر در چنین قامتی جاانداخته‌اند و کمتر پیش می‌آید که وی این روزها در قالب نقش‌های دیگر قابل باور به نظر برسد. اما علاوه بر توانایی‌های بازیگر نقش اول این دو مجموعه، بین «ماتریکس» و «جان ویک» اشتراکات دیگری هم وجود دارد که سبب می‌شود دوستداران هر مجموعه، از دیگری هم لذت ببرند.

اولین این اشتراکات به فضای فانتزی دو فیلم بازمی‌گردد. در مقدمه اشاره شد که اگر داستان یک فیلم رزمی در عصر حاضر بگذرد، فیلم‌سازان کاری می‌کنند که یا سلاح گرم اصلا وجود نداشته باشد یا به گونه‌ای از آن استفاده شود که در خدمت صحنه‌های نبرد و درگیری باشند. یکی از راه‌های رسیدن به چنین حال و هوایی خلق یک فضای کاملا فانتزی است. این چنین مخاطب هم به دنبال منطق جهان دور و برش نمی‌گردد و نتیجه به خوبی قابل باور می‌شود.

نکته‌ی دیگر حضور یک یکه‌بزن در طول داستان است. اگر قهرمانان درام را در کنار یکدیگر قرار دهید، متوجه خواهید شد که آن‌ها تنها افراد همه فن‌ حریفی هستند که در فیلم وجود دارند و دیگران هرچه قدر هم که قدرتمند باشند، در نهایت از آن‌ها شکست می‌خورند. در چنین چارچوبی تماشای «ماتریکس» می‌تواند علاقه‌مندان «جان ویک» را به یاد آن فیلم بیاندازد.

نکته‌ی بعد وجود یک هزارتوی پر پیچ و خم و پر از سوظن است که قهرمان هر دو داستان در آن گیر کرده است. هم قهرمان «جان ویک» و هم قهرمان «ماتریکس» در ابتدای قصه در دنیای خود به تنهایی زندگی می‌کنند و کاری به کار دیگران ندارند، اما ناگهان خود را درون دنیایی تاریک می‌بینند که هیچ انتهایی ندارد. در این میان البته تفاوتی هم وجود دارد؛ قهرمان «جان ویک» آماده‌ی قدم گذاشتن در این مسیر است و خطراتش را هم خوب می داند اما قهرمان «ماتریکس» باید از هفت خانی رد شود تا شایستگی فهم علت مبارزه را پیدا کند.

حال به خود «ماتریکس» بپردازیم؛ «ماتریکس» از همان زمان اکران، تبدیل به پدیده‌ای در صنعت سینما شد. بسیاری سازندگان فیلم را ستایش کردند و از این که آن‌ها توانسته‌اند جهان پیچیده‌ی فلسفه را به یک فیلم سینمایی سرگرم کننده گره بزنند و میان این دو جریان متفاوت پلی بزنند، تشویقشان کردند. گرچه موفقیت بی نظیر فیلم باعث شد تا دنباله‌های بی سر و تهی در ادامه ساخته شوند اما ما مخاطبان سینما برای همیشه این یکی را به خاطر داریم. فیلم‌برداری و تصاویر فیلم در برخی از سکانس‌ها هوش‌ربا است. به ویژه سکانس‌های اکشن و گل سرسبد آن‌ها جایی که شخصیت اصلی از گلوله‌ها جا خالی می‌دهد. در چنین قابی است که حتی لباس شخصیت‌ها هم وارد فرهنگ مد می‌شود؛ پس پر بیراه نیست که اگر ادعا کنیم فیلم ماتریکس راه خود را به فرهنگ عامه باز کرده است.

در این جا سازندگان جهانی را ترسیم کرده‌اند که به نظر خیالی می‌رسد. اما سوالی این وسط مطرح می‌شود: آیا واقعا همه چیز فیلم آن‌ها خیالی است؟ آیا کمی از حقیقت را نمی‌توان در آن یافت؟ این دقیقا همان چیزی است که قرن‌ها است فلاسفه بر سر آن جنگ دارند و مدام این پرسش را مطرح می‌کنند که چقدر از جهان فیزیکی دور و بر ما حقیقی است و واقعا وجود دارد و چقدر از آن به دیدگاه‌های متفاوت آدمی بازمی‌گردد و زاییده‌ی خیال ما است؟

اما کاری که واچوفسکی‌ها با این پرسش‌های فلسفی کرده‌اند، فیلم را به اثری سهل‌الوصول تبدیل می‌کند؛ آن‌ها تمام این پرسش‌های فلسفی را به جهانی علمی- تخیلی برده‌اند و پای سینمای اکشن و رزمی را به آن بازکرده‌اند. این نشان می‌دهد که هر فیلم عمیقی قرار نیست، حتما از ریتمی کند بهره ببرد و مناسب همه کس نباشد. اما نباید فراموش کرد که با این استراتژی، برخی چیزها را هم باید فدا کرد.

طبعا وقتی قرار است مبانی عمیق فلسفی، به فیلمی چنین با ریتم بالا تزریق شوند، از عمق آن‌ها کاسته می‌شود؛ به این شکل که فیلم‌ساز فقط می‌تواند ناخنکی به آن‌ها بزند. اما قطعا هدف ما از تماشای «ماتریکس» نشستن سر کلاس فلسفه نیست و سرگرم شدن اهمیت بیشتری دارد. پس این ساده سازی اتفاقات، کاملا عمدی و آگاهانه است.

«زنی به نام ترینیتی در حال فرار از دست مامورین پلیس است. او به نظر از قدرتی ویژه بهره می‌برد. چرا که می‌تواند به شکلی معجزه‌آسا از دست ماموران فرار کند. در میان ماموران هم کسانی وجود دارند که مانند او رفتار می‌کنند. ترینیتی خود را به باجه‌ی تلفنی می‌رساند و با برداشتن تلفن، ناگهان غیب می‌شود. ترینیتی در ادامه با هکری به نام نئو تماس می‌گیرد. او به نئو می‌گوید که فردی به مام مورفیوس باید با وی صحبت کند. چرا که دنیا آن گونه نیست که به نظر می‌رسد و همه چیز توسط نیرویی برتر ساخته شده است که آدمی را به استثمار خود درآورده …»

کتاب ماتریکس اثر جاشوآ کلوور

۲. آدمکش (The Killer)

آدمکش

  • کارگردان: جان وو
  • بازیگران: چو یون فت، سالی یه و دنی لی
  • محصول: ۱۹۸۹، هنگ کنگ
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪

در مقدمه اشاره شد که فیلم‌هایی چون «جان ویک» بسیار تحت تاثیر آثار رزمی هنگ کنگی، آن هم از نوع دهه‌ی هشتادی‌اش هستند. در این فیلم‌ها صحنه‌های زد و خورد با وجود استفاده طرفین از سلاح گرم، به سکانس‌هایی رزمی تبدیل می‌شوند و اسلحه به عنوان یک آکسسوار، در خدمت کوروئوگرافی حاضر در قاب قرار می‌گرفت. دو طرف به سوی هم می‌تازند و از هرچه در چنته دارند استفاده می‌کنند، در این میان گاهی هم گلوله‌ای شلیک می‌کنند که فقط باعث شکستن شیشه یا گلدانی می‌شود. در مواقعی هم این تیراندازی‌ها از چنان فاصله‌ی نزدیکی انجام می‌شود که فرصت جاخالی دادن (حتی از نوع پر از اغراقش) وجود نداشت اما دو طرف به نوعی آن را مانند فرار از یک مشت یا برگرداندن یک لگد، دفع می‌کردند.

«آدمکش» گل سرسبد فیلم‌های این چنینی است. هم پر است از سکانس‌های درگیری که آشکارا «جان ویک» را به یاد می‌آورند و هم شخصیت‌هایی یکه و دنیایی پیچیده دارد که نمی‌توان تاثیرپذیری فیلم‌های رزمی آمریکایی این زمانه از آن را نادیده گرفت. برای پی بردن به این موضوع به این یک نمونه توجه کنید: قاتلی در فیلم حضور دارد که از عذاب وجدان رنج می‌برد. او در نهایت تصمیم می‌گیرد که در برابر هر آن چه که تاکنون انجام داده عصیان کند و حق خیلی‌ها را کف دستشان بگذارد. پلیسی هم در درام وجود دارد که یواش یواش می‌فهمد برای رسیدن به عدالت، مجبور است قانون را کنار بگذارد و خودسر عمل کند. خلاصه که این داستان تاکنون مابه‌ازای بسیاری این جا و آن جا داشته است.

روایت موش و گربه‌ی پلیس و قاتل در دل یک توطئه‌ی پیچیده به نبردی برای بقا تبدیل می‌شود تا دو طرف قصه که در ابتدای فیلم هماوردهایی شکست‌ناپذیر تصور می‌شدند، خود را در هزارتویی ببینند که فقط با یاری هم، توان پشت سر گذاشتن آن را دارند. چنین موضوعی باز هم ما را به یاد «جان ویک» می‌اندازد. در آن جا هم قدرت این نیروی ویرانگر که در همه جا نفوذ و همه چیز را فاسد کرده، چنان است که می‌تواند مدام آدمکش و قاتل برای از سر راه برداشتن قهرمانان درام گسیل کند.

داستان احساسی و عاشقانه‌ی فیلم دیگر نقطه قوت «آدمکش» است. علاقه‌ی زنی نابینا به قاتلی فراری، بدون آن که زن از هویت معشوق باخبر باشد، باعث می‌شود تا گاهی اشک از چشمانتان سرازیر شود و البته که کارگردان از این عدم توانایی زن در دیدن اطرافش برای خلق صحنه‌ی تعقیب و گریزی معرکه و پر تعلیق استفاده کرده است؛ حضور زن در جایی که نمی‌داند چی به چیست و عدم شناخت او از هویت محبوب، هیجان درجه یکی را به فیلم اضافه کرده است. در نهایت این که «آدمکش» به تنهایی می‌تواند معرف سینمای اکشن و رزمی هنگ کنگ باشد، تا آن جا که اگر این فیلم را دوست داشتید، قطعا می‌توانید به دیگر فیلم‌های این شکلی آن دوران هم سری بزنید و لذت ببرید و اگر هم که نه، از آن خوشتان نیامد، احتمالا دیگر فیلم‌ها را هم دوست نخواهید داشت.

«آدمکش» فیلمی است که کارگردان و ستاره‌ی اصلی خود را در سطح جهانی مطرح کرد و زمینه‌ساز ورود هر دو به هالیوود شد؛ جان وو بلافاصله پس از ورود به هالیوود دست به ساخت فیلمی مطرح چون «تغییر چهره» (Face/Off) زد و حتی در ردیف فیلم‌سازانی قرار گرفت که یک فیلم «ماموریت غیرممکن» (Mission: Impossible) را کارگردانی کرده‌اند.

البته ذکر این نکته خالی از لطف نیست که «آدمکش» مانند تمام فیلم‌های بومی زمانش که از سکانس‌های رزمی بهره می‌برند، پر از اغراق است. استفاده از اسلوموشن هم ممکن است به میزان این اغراق اضافه کند. به عنوان نمونه شلیک گلوله‌ها گاهی با یک جاخالی ساده مواجه می‌شوند که طبعا شباهتی به منطق فیزیکی اطراف ما ندارند (چه استفاده‌ی معرکه‌ای واچوفسکی‌ها از همین منطق فانتزی کرده‌اند) و سرمنشا این اغراق هم یک جهان فانتزی است که ریشه در باورهای سینماروهای مشرق زمین دارد و شاید چندان با فرهنگ سینمادوستان این جایی هم‌خوان نباشد. اما مگر غیر از این است که ما مجموعه‌ی «جان‌ ویک» را به همین دلایل می‌بینیم؟ ضمن این که «آدمکش» از محبوب‌ترین فیلم‌های عمر کسی چون کوئنتین تارانتینو است و بسیار به آن ادای دین کرده. پس اگر به سینمای این کارگردان بزرگ آمریکایی علاقه دارید، حتما باید «آدمکش» را ببینید.

«یک قاتل فراری آخرین ماموریت خود را می‌پذیرد تا بتواند از طریق پول آن، به زنی که باعث نابینا شدنش شده کمک کند. اما در این میان وی متوجه می‌شود که رییسش به او خیانت کرده است و می‌خواهد او را از سر راه بردارد. از سوی دیگر پلیسی حضور دارد که در به در به دنبال یک گروه خلافکار است و البته در جستجوی قاتل هم هست. کم کم راه این دو به هم گره می‌خورد، در حالی که قاتل به دنبال آن است که از مهلکه‌ای که در آن گیر کرده جان سالم به در برد و پلیس هم قصد دارد که آن تشکیلات خرابکارانه را از بین ببرد. تا این که …»

۳. ایپ من (Ip Man)

ip man

  • کارگردان: ویلسون ییپ
  • بازیگران: دانی ین، سیمون یام، سامو هونگ و لین هانگ
  • محصول: ۲۰۰۸، هنگ کنگ
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۶٪

روایت «ایپ من» شباهت‌های انکار ناپذیری به «جان ویک» دارد، حتی اگر در نگاه اول این گونه به نظر نرسد. در «ایپ من» مانند «جان ویک» قهرمانی حضور دارد که در ابتدا سرش به کار خودش گرم است و دخالتی در امورات اطرافش ندارد. او که یک قهرمان هنرهای رزمی است، دوست دارد همه چیز به همین شکل ادامه داشته باشد و خود را از نظرها دور نگه می‌دارد. آسایشش بیش از هر چیزی اهمیت دارد، گرچه اگر بخواهد می‌تواند به ماشین کشتاری ترسناک تبدیل شود که هیچ‌ کس جلودارش نیست. از جایی به بعد به خاطر اتفاقی، مجبور می‌شود که از لاک تنهایی خود بیرون بیاید و از هنرش به خاطر نجات دیگران استفاده کند. پس سکانس‌های رزمی و درگیری او با دیگران یکی یکی از راه می‌رسند و شباهت‌های دو فیلم را افزایش می‌دهند.

نکته‌ی دیگر این که «ایپ من» هم مانند «جان ویک» پر از سکانس‌های پر زد و خوردی است که قهرمان داستان مجبور است با افراد زیادی مبارزه کند. مانند «جان ویک» مدام از این سو و آن سو بر سرش مردانی مبارز آوار می‌شوند اما او می‌تواند از پس تک تکشان برآید. نکته‌ی دیگری که این دو فیلم را به آثاری شبیه به هم تبدیل می‌کند، حضور یک دشمن شدیدا قدرتمند است که نمی‌توان با زور بازو یا حتی به کمک سلاح در برابرش قد علم کرد و تنها راه نجات نهایی، فرار از جایی است که آن اژدهای هفت سر وجود دارد.

داستان فیلم «ایپ من» از سال ۱۹۳۵ در کشور چین شروع می‌شود. علاقه‌مندان به تاریخ از همین‌جا می‌دانند که به زودی سر و کله‌ی ارتش اشغالگر ژاپن پیدا خواهد شد و آرامشی که در ابتدای فیلم وجود دارد از بین خواهد رفت. در ابتدا همه چیز زیبا است و دلمشغولی‌های قهرمان داستان هم به راضی نگه داشتن خانواده یا مبارزه‌هایی دست گرمی با استادهای رزمی محلی خلاصه می‌شود. اگر پای درگیری‌ها هم به خیابان کشیده می‌شود، به خاطر ماهیت مفرح و کمدیشان، تاثیر چندانی در روند عادی زندگی ندارند و زود فراموش می‌شوند.

همه چیز به همین شکل ادامه دارد تا این که پای ارتش ژاپن به خاک چین باز می‌شود. حال قحطی و گرسنگی همه جا را فراگرفته و استادی که تا دیروز میلی به مبارزه نداشت، مجبور به گذران زندگی به شکل دیگری می‌شود. مانند تمام فیلم‌های این شکلی هم رزمی هم در آن سوی قصه، در میان نظامیان ژاپنی وجود دارد که در پایان باید در برابر قهرمان داستان قرار گیرد. از این جا کارگردان از دو هنر رزمی شرقی، یعنی کونگ فوی چینی و کاراته‌ی ژاپنی استفاده می‌کند تا به استعاره‌ای از اختلافات فرهنگی دو کشور برسد. گرچه آن قدر حواسش هست که بداند این هنرهای رزمی کاربرد دیگری دارند و فقط بهانه‌ای برای پیشبرد درام هستند.

اگر قرار باشد به کارگردانی فیلم امتیازی داده شود، باید این کار را به خاطر توانایی فیلم‌ساز در به تصویر درآوردن درست دو بخش کاملا مجزای قصه انجام داد. در یک بخش داستان همه چیز زیبا است. فیلم‌ساز هم تا توانسته این محیط زیبا را در هماهنگی با قصه‌اش به تصویر درآورده. در این بخش، دوربین او شلوغی کوچه و خیابان را به عنوان نمادی از جنب و جوش طبیعی مردمان و زیستی پر از شادی تصویر کرده و در مقابل با سر رسیدن ارتش ژاپن، تصاویر فیلم هم از آن حال و هوای پر رنگ و لعاب فاصله می‌گیرد و همه چیز خاکستری می‌شود. حال کوچه‌ها و خیابان‌ها هم خلوت است و این در کنتراست با محیط زیبای بخش اول داستان است.

«ایپ من» الهام گرفته از یک داستان واقعی است. داستان مردی که در زمان حمله‌ی ژاپن به چین به کشورش خدمت کرد و سعی کرد در برابر ارتش اشغالگر کم نیاورد. در پایان هم به هنگ کنگ رفت و سبکی را از هنر رزمی کونگ فو پایه‌گذاری کرد که طرفداران زیادی در سرتاسر دنیا دارد. او شاگردان بسیاری داشت که معروف‌ترینشان بروس لی بود. دنباله‌های بسیاری بر این فیلم موفق ساخته شده اما هیچ‌کدام به خوبی این یکی نیستند، دنباله‌هایی که هنوز هم ساخته می‌شوند و روز به روز اعتبار این یکی را زیر سوال می‌برند.

«ایپ استاد بلامنازع کونگ فو در شهر فوشان چین است. در سال ۱۹۳۵ این شهر به خاطر مدارس هنرهای رزمی‌اش مورد احترام چینی‌ها است و هر کس که بخواهد به مقام استادی برسد، باید به آن جا برود. ایپ با خانواده‌ی خود در یک خانه‌ی مجلل زندگی می‌کند و با وجود این که مورد احترام همه است، هیچ‌گاه شاگرد قبول نمی‌کند. بخشی از این موضوع به مخالفت‌های همسرش با مبارزات پی در پی او و زندگی‌اش به عنوان یک کونگ فوکار برمی‌گردد. چندتایی از استادان محلی نزد او می‌آیند و شکست می‌خورند اما زندگی در فوشان ادامه دارد، تا این که سربازان ارتش ژاپن از راه می‌رسند و ایپ و خانواده‌اش هم خانه‌ی خود را ترک می‌کنند …»

کتاب چراهای شگفت انگیز هنرهای رزمی اثر کریس پلان انتشارات محراب قلم

۴. دایره‌ سرخ (The Red Circle)

دایره سرخ

  • کارگردان: ژان پیر ملویل
  • بازیگران: آلن دلون، ایو مونتان، جیان ماریا ولونته و بورویل
  • محصول: ۱۹۷۰، ایتالیا و فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪

برای لحظه‌ای چهره‌ی کیانو ریوز را در آثار مختلفش در ذهن تصور کنید تا متوجه شوید که او همیشه و در هر حالتی چهره‌ای خونسرد دارد، اصلا هم مهم نیست که شرایط اطرافش چقدر وخیم باشد. چهره‌ی او را انگار از سنگ ساخته‌اند و هیچ احساسی از خود بروز نمی‌دهد. برخی این موضوع را به عدم توانایی وی در بازیگری و اجرای نقش‌های مختلف و برانگیختن احساسات متضاد ربط می‌دهند و دیگرانی هم به این موضوع اشاره می‌کنند که این موضوع به پرسونای ثابت بازیگری‌اش بازمی‌گردد.

حال به چهره‌ی آلن دلون، به ویژه در همکاری‌های مختلفش با ژان پیر ملویل نگاه کنید. او هم همیشه خونسرد به نظر می‌رسد و حتی در فیلمی مانند «سامورایی» (Le Samurai) که حلقه‌ی محاصره دورش تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شود، نمی‌توان احساساتش را از چهره‌اش خواند. آلن دلون در «دایره‌ سرخ» نقش مردی این چنین را بازی کرده که باز هم در هر شرایطی خونسردی‌اش را ترک نمی‌کند.

از طرف دیگر در «دایره سرخ» یک پلیس بازنشسته با بازی ایو مونتان بزرگ وجود دارد که سال‌ها را به انزوا گذرانده. او مانند قهرمان «جان ویک» چیزی برای از دست دادن ندارد، جز عزت نفسش. همین موضوع هم باعث می‌شود که در نهایت به سیم آخر بزند و ماموریتی را قبول کند که می‌داند انتها ندارد. از طرف دیگر پلیسی خونسرد با بازی بورویل در داستان وجود دارد که او همه چیزی برای از دست دادن ندارد و فقط شغلش برایش باقی مانده است. حضور دائم در یک رستوران دیگر نکته‌ای است که شاید علاقه‌مندان به «جان ویک» را به یاد این فیلم بیاندازد که قهرمانش مدام به هتلی مرموز در نیویورک سر می‌زند.

اما شاید مهم‌ترین موضوعی که این دو فیلم را به هم ربط می‌دهد، استفاده از طیف رنگ‌هایی چون آبی و خاکستری در فرم بصری آن‌ها باشد. این رنگ‌ها فضای هر دو فیلم را سرد و بی‌روح جلوه می‌دهند، انگار که داستانشان در دنیایی خالی از احساس می‌گذرد. البته باید دنیایی که در آن هر شخصی به راحتی کشته می‌شود و کسی هم ککش نمی‌گزد، چنین تصویر شود. از سوی دیگر این اولین فیلم فهرست است که در آن هیچ خبری از سکانس‌های رزمی نیست اما چیزهای دیگری برای علاقه‌مندان «جان ویک» دارد.

نیمه‌ی ابتدایی «دایره سرخ» مبهوت‌کننده است: داستان فرار کردن یک زندانی از دست پلیس و سپس سر درآوردن او از صندوق عقب ماشین یک غریبه. این نیمه‌ی ابتدایی تقریبا در سکوت محض می‌گذرد و ژان پیر ملویل تمام داستان را از طریق تصاویر سرد و منجمدش تعریف می‌کند. این سرما در چهره‌ی بازیگران هم هست. پلیسی که تا پایان به دنبال خلافکاران می‌گردد، خودش نمادی از همین بی حسی و سرمای موجود در فضا است. او چه در مقابل مافوق و چه در حین جستجو و چه در حال استراحت، چهره‌ای سنگی و البته کاملا بدون تغییر دارد.

در طرف مقابل دار و دسته‌ی خلافکاران حضور دارند؛ در حال طرح نقشه‌ای بی نظیر برای دستبرد زدن به یک جواهر فروشی. این دزدان سه مرد کاملا متفاوت هستند: یک فراری که در عین برخورداری از نبوغ، کمی دست و پا چلفتی هم هست، یک محکوم تازه آزاد شده که ترسی از کشتن ندارد و البته یک پلیس سابق اخراج شده که با وجود تیزهوشی و تشخص، به انزوا پناه آورده و کمی دیوانه به نظر می‌رسد اما وقاری دارد که از گذشته‌ای با ابهت خبر می‌دهد؛ گذشته‌ای که در پایان فیلم از آن پرده برداشته می‌شود.

ژان پیر ملویل همان قدر که برای پرداخت شخصیت پلیس وقت می‌گذارد، برای پرداخت دسته‌ی سارقان هم با وسواس عمل می‌کند. علاوه بر آن که شخصیت هر کدام را به طور مجزا پرورش داد و روی هر شخص به قدر کافی وقت گذاشت، به سراغ روابط آن‌ها می‌رود. فضای فیلم آن قدر سرد است که این روابط به رفاقت نمی‌رسد و در ظاهر در حد رابطه‌ای حرفه‌ای باقی می‌ماند اما هر کدام از آن‌ها در حال انجام سرقت، مسیری را طی می‌کنند که روی ایشان تاثیر بسیاری می‌گذارد. همین تاثیر است که پایان فیلم را می‌سازد و آن را به یکی از ماندگارترین پایان‌های تاریخ سینما تبدیل می‌کند. فیلم «دایره‌ی سرخ» یک سکانس سرقت معرکه هم دارد. سکانسی که در سکوت مطلق و البته چنان ظریف و میخکوب کننده که نفس مخاطب را بند می‌آورد.

«مجرمی به نام ووگل از دست پلیس فرار می‌کند. او از قطار به بیرون می‌پرد و پلیس مجبور می‌شود همه‌ی مسیر را به دنبال او بگردد. همزمان مردی به نام کوره از زندان آزاد می‌شود. یک شب قبل از آزادی نگهبان زندان نقشه‌ی یک سرقت از جواهر فروشی را به او می‌دهد. کوری پس از آزادی خرده حسابی با شخصی دارد که باید آن را تسویه کند. همین باعث می‌شود که وی به دردسر بیوفتد. در این میان ووگل که به طور اتفاقی از صندوق عقب ماشین کوره سر درآورده، به او کمک می‌کند تا از مخمصه نجات پیدا کند. کوره نقشه را به ووگل می‌گوید اما آن‌ها برای اجرا کردن آن به تیراندازی حرفه‌ای نیاز دارند. این در حالی است که همان پلیسی که ووگل از دست او فرار کرده کماکان در جستجوی او است …»

کتاب سینمای ژان پیر ملویل اثر روئی نوگویرا نشر نگاه

۵. هیچ‌کس (Nobody)

هیچکس

  • کارگردان: ایلیا نایشولر
  • بازیگران: باب ادنکرک، کانی نلسن و کریستوفر لوید
  • محصول: ۲۰۲۱، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۴٪

«هیچ‌‌کس» آشکارا تحت تاثیر فیلم‌هایی چون «جان ویک» ساخته شده است. داستان فیلم شباهتی انکارناپذیر به مجموعه‌ی «جان ویک» و برخی دیگر از فیلم‌های فهرست دارد؛ مردی سرش به زندگی عادی خود گرم است و کاری به کار کسی ندارد. این در حالی است که گذشته‌ای تاریک داشته که هیچ کس از آن باخبر نیست. در این میان اتفاقی زندگی وی را زیر و رو می‌کند تا دست به کار شود و کاری کند.

از این پس درگیری پشت درگیری است که از راه می‌رسد. مانند «جان ویک» در این جا هم قهرمان داستان در برابر لشکری از دزدان و آدمکش‌ها دست تنها است اما تفاوتی هم در این میان وجود دارد. فیلم «هیچ‌کس» بیش از آن که از صحنه‌های رزمی بهره برده باشد (گرچه چندتایی این جا و آن جا وجود دارد) بیشتر از سکانس‌های درگیری با اسلحه و تیراندازی سود می‌برد. اما ماهیت امر در نهایت یکی است، لشکری از آدمکش‌ها مانند باران بر سر قهرمان داستان می‌ریزند او هم از همه‌ی توانایی‌هایش برای از سر راه برداشتن همه استفاده می‌کند.

از سوی دیگر فیلم «هیچ‌کس» از آن دسته فیلم‌های جمع و جور و بی ادعا بود که در میان سر و صدای فیلم‌های عظیم و پر حاشیه و پر سر و صدا گم شد و چه مخاطبان سینما و چه منتقدان کمتر به آن پرداختند. فیلمی ساده با داستانی جمع و جور که هم ادای دین واضحی به اکشن‌های قدیمی‌تر بود و هم به نوبه‌ی خود با قواعد آشنای آن‌ها بازی می‌کرد و کلیت سینمای اکشن و جاسوسی را دست می‌انداخت. این اتفاق ممکن بود که برای «جان ویک» هم شکل بگیرد. چرا که نسخه‌ی اول «جان ویک» هم فیلم جمع و جوری بود که بودجه‌ای محدود داشت و می‌رفت که بین سر و صدای آثار بزرگتر گم شود. در این صورت قطعا خبری از دنباله‌های متعدد نبود.

علاوه بر «جان ویک»، داستان «هیچ‌کس» از اکشن‌های قدیمی دیگر هم چیزهایی در چنته دارد؛ هم یادآور فیلمی مانند «کماندو» (Commando) با بازی آرنولد شوارتزنگر در دهه‌ی ۱۹۸۰ میلادی است و هم «متعادل کننده» (The Equalizer) با بازی دنزل واشنگتن را به ذهن متبادر می‌کند. اما اولین تفاوت فیلم با چنین نمونه‌‌هایی از انتخاب بازیگر شخصیت اصلی نشات می‌گیرد. ما باب ادنکرک را بیشتر به عنوان وکیل کلاه‌بردار سریال‌هایی مانند «بریکینگ بد» (Breaking Bad) و «بهتره با سال تماس بگیری» (Better Call Saul) به یاد می‌آوریم. او در آن سریال‌ها نقش مردی را بازی می‌کند که بیشتر حرف می‌زند تا عمل کند و نقطه‌ی قوتش در انجام کار خلاف، همان حرافی‌اش است. او به اصطلاح عامیانه می‌تواند الاغ را رنگ و جای قناری به دیگران قالب کند.

حال با این پیش زمینه، در فیلم «هیچ‌کس»، او را در نقش مردی می‌بینیم که یک زندگی عادی با خانواده‌ای عادی دارد. روزمرگی از سر و روی زندگی‌اش می‌ریزد و به نظر می‌رسد وی دقیقا همان هیچ‌کسی است که عنوان فیلم به آن اشاره دارد. این مرد دقیقا هیچ کس نیست و بود و نبودش هیچ تاثیری بر زندگی و جهان اطرافش ندارد. اما ناگهان با وقوع اتفاقی از این رو به آن رو می‌شود و زندگی گذشته‌اش به سراغش می‌آید. حال او تبدیل به قاتلی تعلیم دیده می‌شود که در تمام این سال‌ها حفظ ظاهر کرده و به همه دروغ گفته است. عدم وجود کاریزما و جذابیتی که در بازیگرانی مانند آرنولد شوارتزنگر یا دنزل واشنگتن وجود دارد یا غمی باستانی که در چهره‌ی کیانو ریوز حاضر است، در وجود باب ادنکرک به قهرمان فیلم کیفیتی ساده و گاهی کودن بخشیده که نه مانند اسلاف خود ناجی است و نه مانند آن‌ها غمی بزرگ و اسطوره‌ای را حمل می‌کند. او آدمی معولی است که فقط توانایی بالایی در کشتن دارد.

نکته‌ی دوم به استفاده‌ی خوب فیلم‌ساز از عنصر طنز در روند پیشبرد قصه‌ی خود باز می‌گردد؛ چرا که فیلم «هیچ‌کس» چندان خود را جدی نمی‌گیرد. نه خبری از آن فضای تیره و غم بار فیلم «جان ویک» در این جا است و نه جهان و کشوری در خطر قرار دارد. آدم‌ بدهای قصه فقط با بد کسی طرف شده‌اند و او قرار است حسابی از خجالت ایشان در بیاید. فیلم‌ساز نه قرار است این داستان را شاخ و برگی اضافه ببخشد و نه قرار است بحران‌های ویرانگر در برابر قهرمانش قرار دهد. از این منظر با فیلمی سر و کار داریم که می‌توان آن را تماشا کرد و لذت برد و سرگرم شد و به سازندگانش دست مریزاد گفت.

«مردی به نام هاچ با خانواده‌ی خود در حومه‌ی شهر زندگی می‌کند. او زندگی آرام و البته خسته کننده‌ای دارد و به نظر می‌رسد تمام تلاش خود را می‌کند تا این آرامش را حفظ کند. روزی دزدانی تلاش می‌کنند تا به خانه‌ی او دستبرد بزنند اما وی دیگر تحمل خود را از دست می‌دهد و به مقابله با آن‌ها می‌پردازد. حال مشخص می‌شود که هاچ مأموری آموزش دیده بوده که سال‌ها هویت خود را حتی از خانواده‌اش پنهان کرده است. از این به بعد او سعی می‌کند تا سر دسته‌ی سارقان را پیدا کند اما اوضاع از کنترل خارج می‌شود و …»

۶. غربیه‌ی توکیو (Tokyo Drifter)

غریبه توکیو

  • کارگردان: سیجون سوزوکی
  • بازیگران: تتسویا واتاری، چیکو ماتسوبارا و هیده‌آکی نیتانی
  • محصول: ۱۹۶۶، ژاپن
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪

ریشه‌ی اکشن‌های هنگ کنگی که بعدها منبع الهام فیلمی چون «جان ویک» شدند و به قصه‌ی مردان تکرویی می‌پرداختند که در یک محیط سرد و جهنمی مجبور به مبارزه با دشمنان متعدد می‌شدند به سال‌ها قبل بازمی‌گردد. یکی از این ریشه‌ها همین فیلم «غریبه‌ی توکیو» است  که خودش ریشه در فیلم‌های جنایی با محوریت دار و دسته‌های یاکوزا دارد. داستان یک عضو بلندپایه‌ی یاکوزا که مجبور می‌شود تنها کار کند تا هم به رییس سابقش خدمت کند و هم جان سالم از جنگی به در برد که بین دار و دسته‌های مختلف خلافکاری به وجود آمده است.

سیجون سوزوکی، کارگردان «غربیه توکیو» بیش از آن چیزی که در ابتدا به نظر می‌رسد حق بر گردن سینمای گنگستری امروز دارد. همین فیلم و البته «نشان شده برای کشتن» (Branded To Kill) از او، در خلق تصاویری شاعرانه از خشونت و هم‌چنین در شکل دهی نگاهی متفاوت به گنسترها نقش داشتند. در سینمای کلاسیک آمریکا به ویژه در دهه‌ی ۱۹۳۰، گنسگترها یا مردانی کریه و دیو سیرت بودند که از کشتن دیگران لذت می‌برند یا قربانیان خانواده‌ای از هم پاشیده یا طمع ریشه دوانده در زندگی خود به تصویر کشیده می‌شدند. در مورد اول آن‌ها صرفا حیوان‌هایی بی رحم بودند و در مورد دوم انسان‌های قابل ترحم که هویت مشخصی نداشتند.

کسانی چون سیجون سوزوکی علاقه‌ای به نمایش چنین شخصیت‌هایی بر پرده نداشتند. او ضدقهرمان درام خود را مردی قرار می‌داد که می‌دانست چه می‌کند و به کجا می‌رود. حتی اگر حلقه‌ی محاصره‌ی دورش هم مدام تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شد، باز هم راه گم نمی‌کرد و به مسیر ادامه می‌داد. می‌توان چنین خصوصیتی را در قهرمان فیلم «جان ویک» هم دید. قهرمان این مجموعه فیلم‌ها با بازی کیانو ریوز نه صرفا حیوان آدم کشی است که از مرگ دیگران لذت می‌برد و نه یک قربانی صرف که کسی برایش دل بسوزاند. او آگاهانه قدم در مسیری گذاشته که انتهایی ندارد و این کارش به یک عصیان می‌ماند.

از سوی دیگر قهرمان داستان «غریبه توکیو» رابطه‌ای با رییس سابقش دارد که باز هم یادآور رابطه‌ی میان جان ویک و وینستون با بازی ایان مک‌شین در مجموعه‌ی «جان ویک» است؛ رابطه‌ای پر از تناقض که هم با مهر و عاطفه گره خورده و هم به شکل بی رحمانه‌ای حرفه‌ای است. گسترش درست این رابطه‌ی پر از تناقض در طول درام از دیگر جذابیت‌های «غریبه توکیو» است. نکته‌ی دیگر که این دو اثر متفاوت از دو دوره‌ی متفاوت و از دو قاره‌ی متفاوت را به هم نزدیک می‌کند، به وجود یک گروه عجیب و غریب به عنوان قطب منفی داستان بازمی‌گردد. مانند برخی دیگر از فیلم‌های این لیست، این گروه توانایی آوار کردن هر بلایی بر سر طرف مقابلش دارد و قهرمان داستان باید برای پیروزی، از پس تک تک آن‌ها برآید.

اما وجه ممیزه‌ی فیلم «غریبه توکیو» با تمام آثار فهرست، به تصویرگری شاعرانه‌ی فیلم‌ساز بازمی‌گردد. سیجون سوزوکی روان رنجور شخصیت‌هایش را از طریق یک تصویربرداری و سبک‌پردازی دیوانه‌وار به غمی باستانی پیوند می‌زند که انگار قرن‌ها است در حال خراشیدن روح و روان مردم ژاپن است. او با قاب‌بندی و کات زدن نماها به یکدیگر احساسی را در مخاطب خود پدید می‌آورد که هنوز هم یکه است و البته یادآور می‌شود که برخی کارها فقط از سینما برمی‌آید، نه هنر دیگری.

سیجون سوزوکی بارها توسط فیلم‌سازان بزرگ غربی به ویژه پست مدرنیست‌هایی چون کوئنتین تارانتینو و جیم جارموش به عنوان یکی از منابع الهامشان معرفی شده است. اگر به فیلم‌های این فیلم‌سازان به دقت نگاه کنید، متوجه این تاثیرپذیری خواهید شد. به یکی از این تاثیرپذیری‌ها، یعنی فیلم «گوست داگ: سلوک سامورایی» ساخته‌ی جیم جارموش در همین فهرست می‌رسیم.

«کوراتا، رییس پیر یک گروه مخوف یاکوزایی، تصمیم می‌گیرد که بازنشسته شود. تتسو که به نوعی دست راست او به شمار می‌آید و خدمتکار وفادارش است، از این شیوه‌ی زندگی تازه لذت نمی‌برد و دلش می‌‌خواهد به گذشته بازگردد و دوباره به اعمال خلاف بپردازد. از سوی دیگر او مدام توسط یک گروه رقیب مورد آزار و اذیت قرار می‌گیرد. این گروه تمایل دارد که تتسو به رییس قبلی خود خیانت کند و مجبور شود که زیرنظر رییس آن‌ها یعنی اوتسوکا کار کند، اما تتسو نمی‌پذیرد. اوتسوکا متوجه شده که کنار کشیدن کوراتا گروهش را ضعیف کرده. این فرصت مناسبی برای او است که قلمروی کوراتا را تصرف کند اما مشکل این جا است که تتسو برای اوتسوکا یک تهدید به حساب می‌آید؛ پس هر طور شده باید از سر راه برداشته شود. در این میان کوراتا به تتسو توصیه می‌کند که غیبش بزند و به گونه‌ی دیگری مبارزه کند …»

کتاب سینمای ایران و ژاپن اثر قدرت اله ذاکری انتشارات بین المللی الهدی

۷. شلیک به هدف (Point Blank)

شلیک به هدف

  • کارگردان: جان بورمن
  • بازیگران: لی ماروین، انجی دیکینسون و جان ورنن
  • محصول: ۱۹۶۷، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪

در این جا هم مانند «جان ویک» با داستان قاتلی سر و کار داریم که بسیار در کار خود خبره است. او که از همکاران خودش رو دست خورده، در عطش انتقام می‌سوزد و می‌خواهد هر طور که شده حق طرف مقابل را کف دستش بگذارد. گرچه در این جا خبری از سکانس‌های رزمی نیست، اما فیلم به اندازه‌ی کافی هیجان دارد. البته باید به این نکته هم اشاره کرد که «شلیک به هدف» به لحاظ تاریخ سینمایی از اهمیت بالایی برخوردار است و این دلیل دیگری است که هر کسی باید به تماشایش بنشیند.

احتمالا نام ریچارد استارک یا دونالد ای وست‌لیک به گوشتان خورده است. وست‌لیک نویسنده‌ی درجه یکی است که زمانی با نام مستعار ریچارد استارک می‌نوشت. یکی از مخلوقات او شخصیتی بی مانند در ادبیات جنایی به نام واکر است که در چند اثر او ظاهر شده، قصه‌های مختلفی دورش شکل گرفته و البته توسط کارگردانان و بازیگران مختلفی هم به سینما راه پیدا کرده. واکر خلافکاری مصمم و بسیار حرفه‌ای است که بسیار دقیق عمل می‌کند و از پس هر مشکلی برمی‌آید. خدا نکند که کسی به او نارو بزند، چه یک خلافکار خرده پا باشد چه یک رییس تشکیلات مافیایی در حد دن کورلئونه‌ی فیلم «پدرخوانده» (The Godfather) باید با زندگی وداع کند.

لی ماروین قطعا بازیگر مناسبی برای جان بخشیدن به چنین شخصیت سرسخت و قدرتمندی است. چرا که هم فیزیک و چهره‌اش از آن خوی وحشی لازم برخوردار است که مخاطب او را در قالب انسانی وحشی و خشن باور کند و هم خودش توانایی لازم در اضافه‌ کردن ریزه کاری‌های مناسب دارد که نقش هر چه بهتر به بار بنشیند. در چنین چارچوبی است که جان بورمن یکی از پیشروترین فیلم‌های اواخر دهه‌ی ۱۹۶۰ میلادی را می‌سازد تا در کنار آثار دیگری مانند «بانی و کلاید» (Bonnie And Clyde) به کارگردانی آرتور پن و با بازی وارن بیتی و فی داناوی یا «ایزی رایدر» (Easy Rider) ساخته‌ی دنیس هاپر و با بازی خودش، جک نیکلسون و پیتر فاندا، خبر از ظهور سینمایی بدهد که نمی‌خواهد به قواعد سینمای کلاسیک پایبند باشد و قصد دارد که راه خودش را برود.

البته این شنا کردن خلاف جریان آب، فقط در شیوه‌ی داستانگویی یا بازی های فرمی وجود ندارد. جان بورمن جهان تیره و تاری خلق کرده که فرسنگ‌ها با دنیای خوش باورانه و شاد و شنگول و سرراست سینمای کلاسیک فاصله دارد. در زیر سایه‌ی جنگ ویرانگری مانند ویتنام، دیگر آن دنیای تر و تمیز و ساده وجود نداشت، بلکه دنیایی پارانویید جایگزین آن شده بود که در آن هیچ کس به دیگری اعتماد ندارد. در چنین قابی است که جهان فیلم «شلیک به هدف»، جهانی پارانویید و پر از سیاهی است که در هر گوشه‌ی آن خطری کمین کرده و رفیق، به رفیق نارو می‌زند.

چنین خصوصیتی را در «جان ویک» هم می توان دید. در آن جا هم قهرمان داستان در دنیایی تاریک زندگی می‌کند که در هیچ جایش ذره‌ای امید وجود ندارد، به هیچ کس نمی‌توان اعتماد کرد و در هر لحظه ممکن است که کسی از راه برسد و وی را بکشد. دیگر اشتراک فیلم «شلیک به هدف» و «جان ویک» بازی با رنگ و نور است. جان بورمن، درست مانند کارگردان «جان ویک» یعنی چاد استاهلسکی، برای ترسیم درونیات شخصیت خود، به شکلی با رنگ‌ها بازی کرده که حالتی اغراق شده داشته باشند و توجه مخاطب را به خود جلب کنند. از سوی دیگر گرچه قصه‌ی فیلم روی کاغذ بسیار سرراست به نظر می‌رسد اما انگیزه‌ی آدم‌ها آن چنان هم سرراست نیست و این دیگر ویژگی‌ است که آن را به «جان ویک» نزدیک می‌کند؛ آدم‌ها گاهی با درگیری‌هایی دست در گریبان هستند که کاملا جلوه‌ای درونی دارند و قابل دیدن و نمایش نیستتند و فیلم‌ساز آن‌ها را با بازی با رنگ و نور تصویر می‌کند.

«شلیک به هدف» از آثار محبوب کوئنتین تارانتینو است و احتمالا یکی از بهترین تعریف‌ها از فیلم را هم او ارائه داده. تارانتینو در جایی اشاره کرده که از همان اولین بار تماشای فیلم «شلیک به هدف» و دیدن آن افتتاحیه‌ی باشکوه عاشقش شده است. او توانایی جان بورمن در خلق همزمان داستان، فضاسازی و در عین حال خلق تعلیق را بسیار ستاش می‌کند و می‌گوید که نمی‌توان با دیدن این چند دقیقه‌ی‌ ابتدایی، از پرده چشم برداشت.

«واکر به همراه دوستی به نام ریس قصد دارد که به محموله‌ی پولی در جزیره‌ی آلکاتراز دستبرد بزند. عملیات آن‌ها، سرقت بسیار بزرگی است که پول زیادی نصیبشان می‌کند. اما پس از موفقیت ریس به واکر خیانت می‌کند و پس از زخمی شدن وی، رهایش می‌کند که جان بدهد. ریس با پول‌ها فرار کرده و حتی همسر واکر یعنی لین را هم تصاحب می‌کند. اما واکر به واسطه‌ی کمک‌های شخص مرموزی زنده می‌ماند و تصمیم به انتقام می‌گیرد. تا این که …»

کتاب سال هایی که سینما مهم بود اثر جمعی از نویسندگان نشر چشمه

۸. یورش: رستگاری (The Raid: Redemption)

یورش

  • کارگردان: گرت ایوانز
  • بازیگران: ایکو ایوس، جو تسلیم و یایان یوحین
  • محصول: ۲۰۱۱، اندونزی
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۶٪

اگر فقط به سکانس‌های اکشن «جان ویک» علاقه دارید و فقط از صحنه‌های رزمی‌اش لذت می‌برید، تماشای «یورش: رستگاری» را از دست ندهید؛ چرا که حتی در مقایسه با فیلمی چون «جان ویک» با آن استانداردهای بالای هالیوودی‌اش، دست پرتری دارد و سکانس‌های رزمی و اکشن بهتری نصیبتان می‌شود. اصلا تمام فیلم انگار از یک سکانس اکشن نفس‌گیر ساخته شده که مدام اوج می‌گیرد و قهرماناش در بستر یک درگیری متکثر و پر خطر، باید فقط بکشند و بکشند تا زنده بمانند.

پیش از این اشاره شد که سنت سینمایی شرق آسیا و فرهنگ مردمان آن کشور به سینماگران اجازه می‌دهد که تا می‌توانند منطق جهان اطراف مار را زیر پا بگذارند و سکانس‌های رزمی خود را به اشکال غلو شده خلق کنند. «یورش: رستگاری» در این زمینه چیزی از آثار سینمایی دهه‌ی هشتاد هنگ کنگ کم ندارد و فقط استفاده از اسلوموشن از آن حذف شده، وگرنه تا دلتان بخواهد قوانین فیزیک در این جا نقض می‌شود.

گاهی یک تشکیلات مافیایی می‌تواند برای خودش منطقه‌ای امن درست کند. گاهی نفوذ به این منطقه و دستگیری عوامل آن به کاری سخت تبدیل می‌شود. فیلم‌های بسیاری در تاریخ سینما به نمایش همین مناطق امن پرداخته‌اند. مثلا در فیلم‌های گنگستری سینمای آمریکا که برگرفته از واقعیت هستند و منطقی غیرفانتزی دارند، تشکیلات خلافکاری داستان فقط چند خیابان و بلوک خاص از یک شهر را قرق می‌کنند و قلمروی خود می‌دانند. در فیلمی مانند «پدرخوانده» که هر کدام از خانواده‌های بزرگ مافیایی، شهری یا بخشی خاص از آمریکا را زیر نفوذ خود دارند و در آن جولان می‌دهند. اما فیلم «یورش: رستگاری» تعریف دیگری از این مناطق امن ارائه می‌دهد.

در این جا دار و دسته‌ی اراذل و اوباش در برجی بلند حضور دارند که هیچ راه نفوذی به آن نیست. این برج مانند دژی باستانی است که کسی جز اعضای یک باند مخوف اجازه‌ی ورود به آن ندارد. جالب این که فیلم‌ساز هم از همین دیده‌ی دژ باستانی استفاده کرده و قصه‌اش را پیش برده؛ اگر سری به فیلم‌های تاریخی بزنید، متوجه خواهید شد که در بسیاری از آن‌ها، ارتش هجومی برای فتح شهری باید از دیوارهای دژ مانند آن عبور کند. این دیوارها به مانند حفاظ عمل می‌کنند و اهالی را در امنیت قرار می‌دهند. برج این فیلم هم چنین کاربردی برای خلافکاران دارد و پلیس‌ها برای ورود به آن مانند همان ارتش هجومی فیلم‌های تاریخی، باید تلفات سنگینی تحمل کنند.طبعا در چنین داستانی هر چه نیروهای پلیس پیشرفت می‌کنند و به طبقات بالاتری می‌رسند، نفوذ سخت‌تر شده و تعداد تلفات هم بیشتر می‌شود. از جایی به بعد زمانی فرا می‌رسد که دستگیری اعضای گروه دیگر برای پلیس‌ اهمیتی ندارد و آن‌ها فقط به نجات جانشان فکر می‌کنند، پس داستان تغییر جهت می‌دهد و پیچشی در آن اتفاق می‌افتد.

قصه در طول چند ساعت و در یک لوکیشن ثابت روایت می‌شود. تمام تلاش چند نیروی پلیس، قرار است که صرف دستگیری رییس باند تبهکاران می‌شود اما آن چه که روایت را نسبت به آثار کلیشه‌ای هالیوودی و حتی دیگر آثار گنگستری متفاوت می‌کند، استفاده بسیار کم دو طرف از سلاح گرم، در این یورش همه جانبه است. نبردها مانند فیلمی چون «جان ویک» بیشتر به شکل تن به تن و با مشت و لگد شکل می‌گیرند و توانایی بازیگران و بدل‌کاران و همین‌طور تصاویر واقع‌گرایانه‌ی فیلم و ریتم تند تدوین باعث می‌شود که هیجان لحظه به لحظه در قاب‌ها موج بزند.

«یورش: رستگاری» فیلمی است که لحظه‌ای متوقف نمی‌شود و اجازه نفس کشیدن به مخاطب نمی‌دهد و جز چند دقیقه‌ی ابتدایی قبل از حمله به ساختمان، بقیه‌ی فیلم بدون تعریف قصه به تقلای دو طرف برای پیروزی در نبرد می‌پردازد؛ نزدیک به نود دقیقه تلاش، زد و خورد و درگیری پشت درگیری، بدون فرصتی برای تجدید قوا تا پیروزی نهایی. این چنین فیلم‌ساز موفق می‌شود که اثری سراسر اکشن و رزمی، از دل فیلمی گنگستری خلق کند.

موفقیت فیلم آن قدر زیاد بود که تعدادی دنباله بر آن ساخته شد. گرچه آن دنباله‌ها به خوبی این یکی نیستند، اما به عنوان موردی نادر، هنوز هم دیدنی هستند و مخاطب را سرگرم می‌کنند.

«بیست نفر از اعضای پلیس در ساختمانی ۳۰ طبقه که تحت کنترل یک گروه مخوف تبهکاری است به دام می‌افتند. ساختمانی پیچ در پیچ و پر از نقطه‌ی کور که در هر گوشه‌ی آن خطری در کمین است. تبهکاران در تلاش هستند هیچ کس زنده از ساختمان خارج نشود. اما…»

۹. گوست داگ: سلوک سامورایی (Ghost Dog: The Way Of The Samurai)

گوست داگ

  • کارگردان: جیم جارموش
  • بازیگران: فارست ویتاکر، جان تورمی، کلیف گورمن و هنری سیلوا
  • محصول: ۱۹۹۹، آمریکا، فرانسه، آلمان، و ژاپن
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪

در مطلب ذیل عنوان فیلم «غربیه توکیو» گفته شد که جیم جارموش تحت تاثیر این فیلم و جهان سینمایی سازنده‌ی آن یعنی سیجون سوزوکی قرار دارد. سیجون سوزوکی با دست آوردن در داستان‌های گنگستری و وارد کردن جلوه‌هایی از فانتزی در دنیای آن‌ها و دور شدن از واقعیت مادی، قدم در راهی گذاشت که تا پیش از او کمتر کسی چنین کرده بود و جلوه‌هایی دیگر از حقیقت زندگی آن‌ها را نمایش گذاشت. ضمن این که شخصیت‌های او از چنان هویت یکه‌ای برخوردار بودند که با وجود درست کردن پشته‌ای از کشته، باز هم مخاطب را به خود جذب می‌کردند.

از سوی دیگر جهان سینمایی او جهانی شاعرانه بود با ضدقهرمانانی که گاهی هم سر به تو دارند و با خود درگیر هستند. این خصوصیت را می‌توان هم در ضدقهرمان درام جیم جارموش دید که کتاب «هاگاکوره» برگرفته از آموزه‌های سامورایی‌ها، تبدیل به راهنمای راهش در زندگی می‌شود و هم در «جان ویک» که قهرمانی غمگین و سردر گریبان دارد که انگار تمام بار مشکلات هستی را به دوش می‌کشد.

نکته‌ی بعد به انگیزه‌ی انتقام در این سه فیلم مختلف بازمی‌گردد. روند شکل‌گیری هر سه قصه برپایه‌ی انتقام است اما در فیلم «گوست داگ: سلوک سامورایی» این انتقام تحت تاثیر آموزه‌های سامورایی در باب خدمت به ارباب، شکلی خودویرانگرانه به خود می گیرد و جهانی پوچ خلق می‌کند که تنها سرمنشا امید آن، که همین وفاداری قاتل ماجرا به ارباب / دوستش است، در نهایت به یاس تبدیل می‌شود، همه چیز را می‌سوزاند و به خاکستر تبدیل می‌کند. پس تنها بذر امید هم می‌خشکد و پوچی بی انتهایی باقی می‌ماند. اما جالب این که جیم جارموش همه‌ی این‌ها را با یک حس شوخ طبعی محض برگزار می‌کند.

یکی از دست مایه‌های اصلی «گوست داگ: سلوک سامورایی» دست انداختن کلیشه‌های سینمای گنگستری و البته فیلم‌هایی است که شخصیت اصلی آن ها یک قاتل حرفه‌ای است. در این فیلم‌ها یک سری کلیشه‌های ثابت وجود دارند که جیم جارموش همه‌ی آن‌ها را یک به یک تیک می‌زند و دست می‌اندازد. به عنوان نمونه در بسیاری از فیلم‌های گنگستری دیده‌ایم که اعضای باند تبهکاری یکی از رفقای خود را بنا به دلیلی می‌کشند و بعد خودشان برای او مراسم عزاداری برپا می‌کنند. جیم جارموش در سکانسی باشکوه این موضوع را دست می‌اندازد. اصلا ساختن قاتلی که بیش از هر چیزی به مرگ خودش فکر می‌کند و این مرگ‌ آگاهی به یک فلسفه‌ی وجودی پیوند می‌خورد، به اندازه‌ی کافی پارودی سینمای گنگستری به حساب می‌آید.

جیج جارموش سر حوصله و با طمانینه داستانش را تعریف می‌کند. او هیچ عجله‌ای برای رسیدن به موقعیت بعدی ندارد و تا می‌تواند بر شخصیت اصلی خود متمرکز می‌ماند. از این جا تلواسه‌های این مرد که به لحاظ ظاهری هیچ شباهتی به یک سامورایی ژاپنی ندارد، در تضاد با زندگی باری به هر جهت اعضای مافیا قرار می‌گیرد و از گوست داگ انسانی می‌سازد که انگار غریبه‌ای را گم کرده و تنها در این دنیای دیوانه است. از این جا هم می‌توان به شباهت دیگری بین این داستان با «جان ویک» پی برد. در هر دو قصه، قهرمانان فیلم مانند غریبه‌ای در میان دیگران به نظر می‌رسند و شدیدا تنها هستند.

خلاصه این که «گوست داگ: سلوک سامورایی» روایت زندگی یک قاتل قراردادی است که سر و وضعی شبیه به خواننده‌های هیپ هاپ دارد، زندگی‌اش شبیه به سامورایی‌های ژاپنی است، سرنوشتش شبیه به قهرمان‌های سینمای ژان پیر ملویل و سر و شکل فیلم هم ملهم از فیلم «نشان شده برای کشتن» یا «غریبه توکیو» سیجون سوزوکی؛ به همه‌ی این‌ها المان‌هایی از سینمای گنگستری دهه‌ی هفتاد آمریکا اضافه کنید تا با یکی از بهترین فیلم‌های جیم جارموش روبه‌رو شوید.

چنین دستپخت پست مدرنیستی و جاافتاده‌ای یک فارست ویتاکر معرکه در مرکز قاب و آهنگسازی درخشان مانند RZA را به عنوان مکمل در اختیار دارد. داستان فیلم پر از سوظن افراد به یکدیگر است اما قهرمان آن براساس مرام‌نامه‌ی سامورایی‌ها زندگی می‌کند و اهل سیاست‌بازی مانند دیگران نیست. چنین موضوعی علاوه بر این که از او شخصیتی همدلی‌برانگیز می‌سازد، باعث می‌شود همیشه آسیب‌پذیر به نظر برسد. داستان خیانت و وفاداری فیلم همان قدر که زندگی سامورایی‌های ژاپن را به یاد می‌آورد، سرنوشت جف کاستلو قهرمان فیلم سامورایی ژان پیر ملویل با بازی ‌آلن دلون را به ذهن متبادر می‌کند. بالاخره این فیلمی ست که قاتل آن مدام کتاب «هاگاکوره» می‌خواند و در راه حین رد شدن از کنار قبرستان به مرگ می‌اندیشد.

«گوست داگ یک قاتل حرفه‌ای است که زندگی خود را برمبنای کتاب هاگاکوره (راهنمای معنوی زندگی سامورایی‌ها) پیش می‌برد. گوست داگ چنان به این کتاب و آموزه‌هایش وابسته است که تصور می‌کند مانند یک سامورایی فقط باید به مرگ فکر کند و در خدمت ارباب باشد و از آن جایی که فردی به نام لویی زندگی‌اش را نجات داده، او را ارباب خودش می‌داند. او به دستور لویی که یکی از اعضای مافیای محلی است، دست به قتل‌هایی می‌زند. اما یکی از ماموریت‌ها درست پیش نمی‌رود و همین باعث می‌شود که اعضای مافیا دستور مرگ گوست داگ را صادر کنند. حال گوست داگ در حالی که به ارباب خود وفادار است، در یک دوراهی گیر کرده، یا باید هنوز مانند یک سامورایی به لویی وفادار بماند که در این صورت مرگش حتمی است یا این که خودش را نجات دهد و ارباب را رها کند.»

کتاب صوتی هاگاکوره اثر یاماموتو چونه تومو

۱۰. فردایی بهتر (A Better Tomorrow)

فردایی بهتر

  • کارگردان: جان وو
  • بازیگران: تی لانگ، لزلی چئونگ و چو یون فت
  • محصول: ۱۹۸۶، هنگ کنگ
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪

«فردایی بهتر» فیلم دیگری از جان وو در این لیست است که خبر از تاثیر جهان سینمایی او بر کارگردانان هالیوودی دارد. در یک نگاه نقادانه باید این اعتراف را کرد که خودش هم با رفتن به هالیوود گرچه به پول و شهرت بسیار رسید، اما هیچ‌گاه نتوانست موفقیت‌های دوران حضورش در سینمای هنگ کنگ را ادامه دهد و تکرار کند. او مانند هر هنرمند دیگری از ریشه‌هایش جدا شده بود و هر چه که می‌ساخت، با وجود سر و صدای بسیار و حضور ستاره‌های رنگارنگ هالیوودی مصنوعی جلوه می‌کرد. اما در هر صورت هنوز هم فیلم‌های معرکه‌اش از آن روزگار برای ما باقی مانده است.

همان‌ طور که ذیل فیلم «آدمکش» اشاره شد، جنبه‌های احساسی و روابط عاطفی حضوری پررنگ در فیلم‌های جان وو دارند. او حتی وقتی پا به مریکا هم گذاشت از این موضوع دوری نکرد و پای روابط خانوادگی یا دوستی‌های قدیمی را به فیلم هایش باز کرد و این چنین پای احساسات عمیق انسانی را به داستان‌های جنایی‌اش باز کرد. به همین دلیل هم سرنوشت برخی از شخصیت‌هایش چنین تراژیک جلوه می‌کند؛ چرا که مخاطب به خاطر همان پیوندهای عاطفی حسابی جدا از یک جنایتکار روی آن‌ها باز می‌کند. به عنوان نمونه کافی است به شخصیت‌های منفی و مثبت «تغییر چهره» با بازی جان تراولتا و نیکلاس کیج توجه کنید که چگونه درگیری بین آن‌ها با کشیده شدن پای خانواده‌ی پلیس به وسط ماجرا، از یک رابطه‌ی حرفه‌ای به موضوعی شخصی تبدیل می‌شود و عملا بار عاطفی درام، بر دوش همین اعضای خانواده می‌افتد.

در داستان «فردایی بهتر» مانند فیلم «آدمکش» با دو شخصیت مرکزی روبه رو هستیم. یکی خلافکاری که عضو یک تشکیلات بزرگ است و دیگری پلیسی که به دنبال آن‌ها است. اما تفاوتی در این وسط وجود دارد؛ این دو این بار برادر یکدیگر هستند و همین هم باعث می‌شود که پای احساسات مختلفی به خاطر پیوندهای عاطفی و خانوادگی به میان کشیده شود. این که شخصیت‌های سینمای اکشن آن زمان هنگ کنگ حتی در صورت عدم وجود پیوندهای خانوادگی، باز هم پایبند به اصولی هستند و از آن‌ها عدول نمی‌کنند، حال با ترکیب شدن با یک پیوند خونی، به فیلم ابعادی تراژیک‌تر از همیشه بخشیده است.

از همین جا است که جان وو، یکی از توانایی‌های دیگرش را به رخ می‌کشد که چیزی نیست جز ترکیب خصوصیات و کلیشه‌های سینمای اکشن با کلیشه‌های ژانر ملودرام. اگر سکانس‌های احساسی فیلم «آدمکش» کمی از خصوصیات ملودرام برخوردار بودند، حال می‌توان چنین خصوصیتی را در تمام فیلم «فردایی بهتر» دید. اما همه‌ی این‌ها به این معنا نیست که جان وو بی خیال سکانس‌های اکشن شده و فیلم از هیجان کمی برخوردار است. در واقع همه‌ی چیزهای دیگر، مخلفات کنار همین داستان جنایی و سکانس‌های درگیری و زد و خورد هستند و اگر جان وو به دنبال پیدا کردن روابط عاطفی بین شخصیت‌هایش می‌گردد و بر آن‌ها تاکید می‌کند، فقط به یک دلیل است.

در واقع او دوست دارد شخصیت‌هایی تمام و کمال خلق کند که از جنبه‌هایی انسانی هم برخوردار هستند. این چنین دیگر نه خلافکار ماجرا چهره‌ای سراسر دیوسیرت و منفی پیدا می‌کند و نه شخصیت مثبت داستان آدمی متکی به شغلش معرفی می‌شود که هیچ گرانیگاه عاطفی در زندگی ندارد و نمی‌توان چندان با او همراه شد. در چنین چارچوبی است که قصه‌ی شخصیت‌های جان وو باعث می‌شود که مخاطب با آن ها همراه شود و برایشان دل بسوزاند.

سطح سکانس‌های اکشن هم بسیار بالا است. گرچه هنوز هم برای من و شما شاید کمی اغراق شده به نظر برسد، اما جان وو متناسب با حال و هوای فیلم، سکانس‌های درگیری دست اولی خلق کرده که دوستداران فیلمی چون «جان ویک» را خوش خواهد آمد. چو یون فت هم پیش از اکران فیلم «آدمکش» نشان می‌دهد که می‌تواند بازیگری بین‌المللی شود و توانش را دارد که در هالیوود هم بدرخشد.

به خاطر موفقیت فیلم چه در سطح جهانی و چه در سطح بین‌المللی، جان وو یک سال بعد دنباله‌ای بر آن ساخت که باز هم موفق بود. دو شماره‌ی دیگر هم در ادامه به سال‌های ۱۹۸۹ و ۲۰۱۸ ساخته شده که ماجراهای دو فیلم اول را پیگیری می‌کنند اما کارگردان هیچ کدام جان وو نیست. قطعا نیازی به توضیح وجود ندارد که کیفیت فیلم اول از همه‌ی دنباله‌هایش بیشتر است.

«سونگ یکی از اعضای بلند پایه‌ی یک تشکیلات خلافکار بین المللی در هنگ کنگ است. مارک دوست صمیمی و بادیگارد سونگ است و همیشه در کنارش حضور دارد. در این میان برادر جوان سونگ، یعنی کیت، از آکادمی پلیس فارغ‌التحصیل شده و تمریناتش را برای پیوستن به اداره آغاز می‌کند. سونگ اعمال خلافکارانه‌اش را از برادرش مخفی کرده و اجازه نداده که وجهه‌اش نزد خانواده خراب شود. بعد از به وقوع پیوستن یک تراژدی خانوادگی، سونگ تصمیم می‌گیرد که برای آخرین معامله‌ی عمرش به تایوان برود و سپس بازنشسته شود و خلاف را کنار بگذارد. اما مشکل این جا است که یک گروه رقیب تایوانی برای او و همراهانش تله گذاشته‌اند و سونگ هم از همه چیز بی اطلاع است …»

منبع: Taste Of Cinema