به نقل از دیجیکالا:
عوامل زیادی در موفقیت فیلمها دخیلاند و شخصیتهای جذاب که داستان را جلو ببرند، جزو یکی از مهمترین عوامل هستند. به عناوین و مجموعههای سینمایی مشهوری چون «جنگ ستارگان»، «پدرخوانده»، «روانی» و تمام آثار مارول و دیسی فکر کنید: به احتمال زیاد اولین چیزی که دربارهی این آثار به ذهنتان میرسد، شخصیتهای داخل فیلم است.
ولی همهی فیلمها بهاندازهی آثار نامبردهشده موفق نیستند، حتی اگر شخصیتهایی داشته باشند که بتوانند مخاطب را با داستان همراه کنند. در ادامه ده شخصیت معرفی شدهاند که ثابت میکنند برای اینکه یک فیلم به موفقیت برسد، به چیزی بیشتر از شخصیتهای قوی نیاز دارد. دلایل شکست این فیلمها متنوع است: نداشتن فیلمنامهی درستحسابی، کارگردانی بیمنطق یا نامنسجم بودن لحن کلی فیلم.
تمام این فیلمها پروژههایی افتضاح و ناامیدکننده هستند که پتانسیل خود را هدر دادند و ستارههای خود را بدون پارو در دریا رها کردند. ولی شخصیتهای معرفیشده در آنها عنصری قوی و جالبتوجه در بطن روایی فیلم است.
*در ادامهی مطلب خطر لو رفتن داستان وجود دارد*
۱۰. جو برودی – گودزیلا (Joe Brody – Godzilla)
- سال انتشار: ۲۰۱۴
- کارگردان: گرث ادواردز (Gareth Edwards)
«گودزیلا ۲۰۱۴» یک تریلر ناامیدکننده است که چیزی جز تلاشی رقتانگیز برای افتتاح کردن مجموعهی سینماییای که هنوز زاده نشده بود به نظر نمیرسد. کل فیلم از زمینهسازی و اطلاعاتدهی تشکیل شده و در نهایت به هیچ نقطهی اوج رضایتبخشی ختم نمیشود و فقط چندتا جلوهی ویژهی قشنگ به شما نشان میدهد.
از لحاظ روایتی، فیلم بسیار کمرمق است و از زاویهی دید چند شخصیت انسان تعریف میشود که بسیار ضعیف توسعه یافتهاند و بازی باریگرانشان نیز افتضاح است. حضور خود گودزیلا در فیلم بسیار کم است و فیلم هیچ جایگزین مناسبی برای او ندارد.
ولی فیلم یک عامل رستگاری دارد و آن هم برایان کرانستون (Bryan Cranston) است که پس از موفقیت چشمگیر «بریکینگ بد» (Breaking Bad) درگیر این پروژه شد و تمام توان بازیگری خود را صرف ایفای نقش جو برودی، شخصیت اصلی کمعمر فیلم کرد. برودی نهتنها هدایتگر نیمهی اول فیلم است، بلکه تنها شخصیت در فیلم است که ملموس به نظر میرسد.
متاسفانه با وجود بازیگر بااستعدادی که ایفای نقش جو برودی را بر عهده دارد، این شخصیت چندان دوام نمیآورد و با شخصیت بسیار بیمزه و منفوری که آرون تیلور جانسون (Aaron Taylor-Johnson) نقشش را بازی میکند جایگزین میشود. این شخصیت نمادی مناسب از ماهیت خستهکننده و حوصلهسربر فیلم است. واقعاً مایهی تاسف است.
۹. آنجلیک بوشار – سایههای تاریک (Angelique Bouchard – Dark Shadows)
- سال انتشار: ۲۰۱۲
- کارگردان: تیم برتون (Tim Burton)
کارنامهی کاری اوا گرین (Eva Green) بسی عجیب است، چون با وجود اینکه بسیار بااستعداد است و در هر فیلمی که حضور دارد خوش میدرخشد، معمولاً عادت دارد در فیلمهای افتضاحی حضور پیدا کند که ارزش استعداد او را ندارند.
این عادت او در هیچ فیلمی به اندازهی «سایههای تاریک» مشهود نیست. «سایههای تاریک» بیمایهترین و ضعیفترین فیلم برتون تا به امروز است و داستان خونآشامی به نام بارناباس کالینز (Barnabas Collins) با بازی جانی دپ را تعریف میکند که سعی دارد نوادگان خود را از گذشتهی نهچندان درخشان خود محافظت کند.
طنز لوس، شخصیتهای توسعهنیافته و پیرنگی بیشازحد پیچیده که هیچگاه بهدرستی گرهگشایی نمیشود، در کنار هم باعث شدهاند تماشای «سایههای تاریک» از اول تا آخر کار سختی باشد. این فیلم بهشدت ناامیدکننده است.
با تمام این تفاسیر، بازی اغراقآمیز اوا گرین در نقش آنجی بوشار، ساحرهی بدجنس، یکی از بهترین نقشهای او است. بوشار یک شرور بسیار پرانرژی و بامزه است که چیزی نمانده به هجویهای از خودش تبدیل شود، ولی جذابترین و باورپذیرترین شخصیت فیلم از آب درآمده است. مایهی تاسف است که کلیت فیلم در سطح این شخصیت و بازی اوا گرین در نقش او ظاهر نشد.
۸. هانیبال کینگ – بلید: ترینیتی (Hannibal King – Blade: Trinity)
- سال انتشار: ۲۰۰۴
- کارگردان: دیوید اس. گویر (David S. Goyer)
دو فیلم اول سهگانهی «بلید» فیلمهای اکشن خوبی بودند و ثابت کردند که برای ساختن یک فیلم ابرقهرمانی درستحسابی حتماً نباید به بتمن رجوع کرد، ولی «بلید: ترینیتی» برای تماشاچیان سینما در سرتاسر دنیا بسیار ناامیدکننده بود و واکنشهای منفی زیادی دریافت کرد.
بهخاطر مشکلات جنجالی پشتصحنه – که از قرار معلوم باعث و بانیشان وزلی اسنایپس (Wesley Snipes)، ستارهی فیلم بود؛ هرچند خودش اتهامات مربوطه را رد کرده است – و فیلمنامهی تقلیدی، «ترینیتی» شبیه به فیلمی کمهزینه ساختهی هواداران «بلید» به نظر میرسد؛ با جلوههای ویژهی بد و شرورهای کلیشهای که از سر و کول داستان بالا میروند.
اگر بازی بیرمق اسنایپس و داستان ضعیف فیلم را نادیده بگیرید، بازی رایان رینولدز (Ryan Reynolds) در نقش هانیبال کینگ، خونآشام سابق بسیار لذتبخش است: او یک شکارچی بلبلزبان و با اعتماد به نفس بسیار بالاست که همهی شخصیتهای دیگر فیلم را تحتالشعاع قرار میدهد.
رینولدز با تزریق جذابیت و سبک کمدی خاص خود به نقشش، در این فیلم خوش میدرخشد و حتی گاهی موفق میشود کاری کند فراموش کنید که در چه فیلم افتضاحی گیر افتاده است.
۷. برثا – پلیس آهنی ۳ (Bertha – RoboCop 3)
- سال انتشار: ۱۹۹۳
- کارگردان: فرد دکر (Fred Dekker)
توصیف کردن «پلیس آهنی ۳» بهعنوان یک فیلم بد کمگویی اساسی است، خصوصاً اگر آن را با اولین فیلم مجموعه مقایسه کنیم، فیلمی که حداقل در حدی انصاف داشت تا به مضحک بودن خودش واقف باشد.
مشکلات فیلم بیشمار هستند، ولی از واضحترینشان میتوان به این موارد اشاره کرد: جایگزین شدن پیتر ولر (Peter Weller)، بازیگر اصلی پلیس آهنی با یک بازیگر دیگر، درجهبندی سنی فیلم که از بزرگسال به نوجوان تغییر پیدا کرده، صحنههای اکشن کلیشهای، شرورهای احمقانه و نقش کمرنگ خود پلیس آهنی در فیلم.
این فیلم به چنان شکست بزرگی تبدیل شد که فرانک میلر (Frank Miller)، یکی از نویسندگان فیلم، هالیوود را ترک کرد تا اینکه در سال ۲۰۰۵ در کنار رابرت رودریگز (Robert Rodriguez)، برای ساختن اقتباس سینمایی از کمیک پرطرفدارش «شهر گناه» (Sin City) به هالیوود برگشت. با این حال، شاید انصاف نباشد که فیلم را یک شکست کامل حساب کنیم، چون در آن شخصیت برثا، یک مبارز آزادی بزنبهادر با بازی سی.سی.اچ. پاوندر (C.C.H. Pounder) حضور دارد.
هرگاه که برثا در فیلم پدیدار میشد، نوید داستانی عالی را میداد؛ دلیلش هم بازی قدرتمند پاوندر بود، هم درونمایهی ستم و فساد ابرشرکتی که با شخصیت او گره خورده بود. متاسفانه برثا تا آخر فیلم دوام نیاورد و قسمت نهایی فیلم بدون حضور او بسیار ضعیف ظاهر شد.
گفته میشود که یک فیلم «پلیس آهنی» جدید در دست ساخت است. با توجه به عملکرد «پلیس آهنی ۳»، این مسئله نگرانکننده است.
۶. بیلی هوپ – چپدست (Billy Hope – Southpaw)
- سال انتشار: ۲۰۱۵
- کارگردان: آنتوان فوکوآ (Antoine Fuqua)
«چپدست» یک درام ورزشی کلیشهای است که از همان اول میدانید قرار است چه اتفاقی در آن بیفتد، فیلم چگونه به پایان برسد و شخصیتها باید با چه موانعی دستوپنجه نرم کنند. این فیلم بسیار تقلیدی و تقریباً حوصلهسربر است و از جانب فیلمنامهی کلیشهای و تریلرش که نکات مهم داستانی را فاش میکرد، بدجوری ضربه خورد.
ولی در مرکز فیلم جیک جیلنهال (Jake Gyllenhaal) قرار دارد که مثل همیشه بازیای عالی در نقش بیلی هوپ ارائه میکند: یک بوکسور مشهور که زنش را از دست داده و به مردی مفلوک تبدیل شده است. نهتنها جیلنهال برای این نقش سخت تمرین کرد تا هیکلش را در حد یک بوکسور واقعی پرورش دهد، بلکه به نظر میرسد تنها شخص دخیل در فیلم است که به آنچه در حال وقوع است، اهمیت میدهد.
بیلی شخصیتی بسیار پیچیده است که ابتدا عامل انگیزهبخش برای او ایگویش، سپس دلشکستگیاش و بعد عشقی است که به دخترش حس میکند. تماشای تقلای او با چالشهای پدر بودن، اعتیاد و سوگواری برای مرگ عزیز تجربهای بسیار عالی است.
در نهایت، بیلی تنها نقطهی قوت فیلم است. از این نظر «چپدست» مطالعهی شخصیت جذابی است، ولی پیرنگی که در اطراف او در جریان است، بهشکلی قابلپیشبینی و کسلکننده جلو میرود.
۵. ریچارد مسنر – آسهای دودی (Richard Messner – Smokin’ Aces)
- سال انتشار: ۲۰۰۶
- کارگردان: جو کارناهان (Joe Carnahan)
رایان رینولدز بازیگری محبوب، ماندگار و جذاب است، با این حال او عادتی عجیب دارد و آن هم ایفای نقش در فیلمهایی است که هم در گیشه شکست میخورند، هم بین منتقدان؛ برای همین است که در این فهرست دو بار حضور پیدا کرده است.
در «آسهای دودی»، گروهی نامتعارف از قاتلان حرفهای سراغ یکی از خبرچینهای مافیا (با بازی جرمی پیون (Jeremy Piven)) فرستاده میشوند تا او را بکشند و در این میان دو مامور FBI (با بازی رینولدز و ری لیوتا (Ray Liotta)) تلاش میکنند تا برای محاکمهی پیش رو در دادگاه از او محافظت کنند.
با وجود پرستاره بودن فیلم، که شامل بازیگرهایی چون الیشیا کیز (Alicia Keys)،کامن (Common)، تاراژی پی. هنسون (Taraji P. Henson)، کریس پاین (Chris Pine) و بن افلک (Ben Affleck) میشود، شخصیت مامور ریچارد مسنر با بازی رینولدز است که بیشتر از بقیهی شخصیتها میدرخشد. مسنر که در بد مخمصهای گیر افتاده، در ابتدا سعی میکند بر پایهی حس انجام وظیفه ماموریتش را انجام دهد، ولی طولی نمیکشد که متوجه یک سری حقایق دلخراش میشود که جهانبینیاش را دگرگون میکنند.
با اینکه مسنر مرکز ثقل خوبی برای فیلم است، اگر از او فاکتور بگیریم، «آسهای دودی» صرفاً یک تریلر گزاف و دیالوگمحور است که مشخصاً سعی دارد از تارانتینو تقلید کند.
اگر به رینولدز زمان بیشتری برای درخشیدن داده میشد، شاید فیلمی که محول محور شخصیت او ساخته شده، چنین اثر شلخته و گیجکنندهای از آب درنمیآمد.
۴. افسر مکس کنارد – جوخهی گانگسترها (Officer Max Kennard – Gangster Squad)
- سال انتشار: ۲۰۱۳
- کارگردان: روبن فلیشر (Ruben Fleischer)
«جوخهی گانگسترها»، درام اکشن حوصلهسربر روبن فلیشر، داستانی خیالی دربارهی سقوط رییس مافیای بدنام و واقعی میکی کوهن (Mickey Cohen) تعریف میکند (در فیلم شان پن (Sean Penn) با گریمی افتضاح نقشش را بازی میکند).
در این فیلم بازیگرانی چون جاش برولین (Josh Brolin)، رایان گاسلینگ (Ryan Gosling)، اما استون (Emma Stone) مایکل پنا (Michael Pena)، آنتونی مکی (Anthony Mackie)، نیک نولتی (Nick Nolte)، جووانی ریبیسی (Giovanni Ribisi) و رابرت پاتریک (Robert Patrick) ایفای نقش میکنند، ولی فیلم بهطرزی شگفتانگیز تمام استعدادهای درخشانی را که به خدمت گرفته، سر شخصیتهای توسعهنیافته، قصهگویی ضعیف و لحنی بیشازحد تاریک که پر از صحنههای اکشن کلیشهای و دیالوگ خستهکننده است، هدر میدهد.
میان تمام این مشکلات ریز و درشت، کورسوهای امیدی هم یافت میشوند؛ یکی از آنها رابرت پاتریک، بازیگر نقش T-1000 (یا همان مرد جیوهای) در ترمیناتور ۲ است که در نقش مکس کنارد، کارآگاه و تیرانداز مشهور، خوش میدرخشد.
در طول فیلم اشارات زیادی به گذشتهی افسانهای کنارد میشود و او زمان زیادی از فیلم را صرف بیان توصیههای حکیمانه و منطقی به اعضای جوانتر و کمصبرتر جوخهاش میکند.
با این حال، حضور او در فیلم کمرنگ است و با وجود اینکه در پردهی آخر فیلم لحظهای درخشان به او اختصاص داده شده، صرفاً یک پتانسیل هدررفته در فیلمی است که باید به «دستنیافتنیها»ی (Untouchables) این نسل تبدیل میشد، ولی شکست خورد.
۳. شارلوت بلس – پسر روزنامهفروش (Charlottle Bless – The Paperboy)
- سال انتشار: ۲۰۱۲
- کارگردان: لی دنیلز (Lee Daniels)
این فیلم بر پایهی رمانی عالی به همین نام، نوشتهی پیت دکستر (Pete Dexter) ساخته شده است و برای همین پتانسیل زیادی برای تبدیل شدن به یک فیلم فوقالعاده داشت. فیلمنامهی فیلم نوشتهی دکستر و دنیلز، کارگردان آن است و در فهرست بازیگران آن نیز اسامی درخشان زیادی دیده میشود: متیو مککاناهی (Matthew McConaughey)، زک افرون (Zac Efron)، جان کوسک (John Cusack) و نیکول کیدمن (Nicole Kidman). موضوع فیلم نیز حل راز یک قتل است.
متاسفانه فیلم از هوشمندی و قدرت احساسی رمان چیزی به ارث نبرده است و پیرنگ آن بهلطف خشونت شوکهکنندهی بیمورد، تاریکتر شدن لحن بهشکلی غیرمنطقی و بازی افرون و مککاناهی که بهطور غافلگیرکنندهای ضعیف است، به قهقرا رفته است.
ولی کیدمن، که نقش شارلوت بلس، جالبترین شخصیت فیلم را بازی میکند، حسابش از بقیه سواست. بلس زنی با زندگی تراژیک و طبعی امیدوار است که عاشق قاتلی به نام هیلاری ون وتر (Hillary Van Wetter)، با بازی کوزک، میشود، ولی رابطهیشان تحتالشعاع رفتار خشونتآمیز وتر و تمایل او به کشتوکشتار قرار میگیرد.
بلس بدون تردید جالبترین شخصیت فیلم است. او پیچیدگی خاصی دارد و به همان اندازه که اغواگر است، تهدیدآمیز نیز به نظر میرسد. شاید فیلمی که در اطراف او جریان دارد، افتضاحی ملودراماتیک باشد، ولی وجود شخصیت بلس تجربهی تماشای آن را قابلتحملتر میکند.
۲. وینسنت کورلئونه – پدرخوانده قسمت سوم (Vincent Corleone – The Godfather Part III)
- سال انتشار: ۱۹۹۰
- کارگردان: فرانسیس فورد کاپولا (Francis Ford Coppola)
«پدرخوانده قسمت سوم» ناامیدکنندهترین دنبالهی تاریخ سینماست. این فیلم درامی با پتانسیل هدررفته است که بیشتر شبیه به تقلیدی درجهدو از دو قسمت پیشین مجموعه است، نه دنبالهای مستقیم و پیشرو برای آنها.
این فیلم ادامهدهندهی داستان مایکل کورلئونه (با بازی آل پاچینو) است که سعی دارد امپراتوری مافیاییای را که ساخته رها کند و از برادرزادهاش وینسنت (با بازی اندی گارسیا (Andy Garcia)) یک جانشین لایق بسازد. این فیلم قرار بود خداحافظی جانانه از نمادینترین شخصیتهای فیلم و موخرهای برای داستان حماسی صعود و سقوط مایکل باشد.
ولی این حسی نیست که فیلم منتقل میکند. این فیلم نامنسجم و بیربط به پیشینیاناش به نظر میرسد. انگار که هیچ علاقهای به داستان خودش ندارد و صرفاً سعی دارد آنچه را که قبلاً اتفاق افتاده، بهشکل سرسری از نو تعریف کند.
با این حال، فیلم یک نقطهی قوت اساسی دارد و آن هم شخصیت وینسنت کورلئونه با بازی گارسیا است. او تا حدی یادآور دوران جوانی عمویش است و در هر صحنهای که حضور دارد، به جالبترین قسمت آن تبدیل میشود.
وینست مردی مشتاق با اعصابی متزلزل و وفاداری بیچونوچرا به خانوادهاش است. اگر فیلمی که در آن حضور پیدا نمیکرد، تا اینحد ناامیدکننده ظاهر نمیشد، او میتوانست سهگانهی سینمایی مخصوص به خودش را داشته باشد.
رمان انگلیسی The Godfather اثر ماریو پوزو
۱. سندی لایل – و سپس پالی آمد (Sandy Lyle – Along Came Polly)
- سال انتشار: ۲۰۰۴
- کارگردان: جان همزبرگ (John Hamsburg)
فیلیپ سیمور هافمن (Phillip Seymour Hoffman)، بدونشک یکی از بهترین بازیگران نسل خودش، حتی در بیمایهترین فیلمها هم خوش میدرخشید.
مثال بارزش «و سپس پالی آمد» است، یک فیلم رمانتیک کمدی با بازی بن استیلر (Ben Stiller) و جنیفر آنیستون (Jennifer Aniston) که در آن این دو نقش دو غریبه را بازی میکنند که با وجود موانع شخصی و حرفهای سر راهشان، بهتدریج عاشق هم میشوند.
این فیلم بهخاطر طنز حالبههمزن، شخصیتهای دوستنداشتنی، تقلیدی بودن و عدم وجود شیمی رمانتیک بین دو بازیگر اصلیاش، ارزش تماشا کردن ندارد، ولی اگر بخواهیم یک دلیل برای تماشا کردنش ارائه کنیم، آن دلیل بازی خندهدار هافمن در نقش سندی لایل، صمیمیترین دوست استیلر است که یک بازیگر بیکار، ستارهی نوجوان سابق و نارسیسیستی مضحک است که امید بازگشتی باشکوه را در سر دارد.
با توجه به افتضاح بودن شخصیتهای اصلی در فیلم، اگر «و سپس پالی آمد» رابطهی عاشقانه بین استیلر و آنیستون را رها میکرد و بهجایش روی تلاشهای سندی لایل برای احیای موفقیت سابقش تمرکز میکرد، فیلم بهمراتب بهتری از آب درمیآمد. واقعاً مایهی تاسف است.
منبع: Whatculture.com