مجموعه بهترین آثار و اشعار معروف سنایی غزنوی یا حکیم سنایی شاعر و عارف ایرانی برای کپشن، استوری و پروفایل
***
بی صحبت تو جهان نخواهم
******
نه چاره ای که دل از دوستی اش برگیرم
نه حیله ای که توانمش باز راه آورد
******
در غم تو روزگار از دست رفت…
******
تا نقش خیال دوست با ماست
ما را همه عمر خود تماشاست
******
از جهان نفس بگریزید تا در کوی عقل
آنچه غم بودست گردد مر شما را غمگسار…
******
با ما به زبانی و به دل با دگرانی
هم دوستتر از من نبود هر که گزینی
******
حسن اندر حسن اندر حسنم
تو حسن خلق و حسن بنده حسن
******
زیباترین اشعار سنایی
بندگی کردیم و دیدیم از تو ما پاداش خویش
زرد رخساریم و از جورت به جان آزردهایم
******
تو به قیمت ورای دو جهانی
چه کنم قدر خود نمی دانی…
******
من نديدم سلامتي ز خسان
گر تو ديدي، سلامِ من برسان
******
تا این دل من همیشه عشقاندیش است
هر روز مرا تازه بلایی پیش است
******
رباعیات سنایی
اندوه تو دلشاد کند مرجان را
کفر تو دهد بار کمی ایمان را
دل راحت وصل تو مبیناد دمی
با درد تو گر طلب کند درمان را
******
آنی که قرار با تو باشد ما را
مجلس چو بهار با تو باشد ما را
هر چند بسی به گرد سر برگردم
آخر سر و کار با تو باشد ما را
******
بیرون جهان همه درون دل ماست
این هر دو سرا، یگان یگان منزل ماست
زحمت همه در نهاد آب و گل ماست
پیش از دل و گل چه بود آن منزل ماست
******
هر روز مرا با تو نیازی دگرست
با دو لب نوشین تو رازی دگرست
هر روز ترا طریق و سازی دگرست
جنگی دگر و عتاب و نازی دگرست
******
گیرم که چو گل همه نکویی با تست
چون بلبل راه خوبگویی با تست
چون آینه خوی عیب جویی با تست
چه سود که شیمت دورویی با تست
******
در دست منت همیشه دامن بادا
و آنجا که ترا پای سر من بادا
برگم نبود که کس ترا دارد دوست
ای دوست همه جهانت دشمن بادا
******
آنجا که گذر کرد به ناگه سپه عشق
رخها همه زردست و جگرها همه قیری
از پوست برون آی همه دوست شو ایرا
کآنگاه همه دوست شوی هیچ نمیری
******
آثار معروف سنایی غزنوی
غم خوردن این جهان فانی هوس است
از هستی ما به نیستی یک نفس است
نیکویی کن اگر ترا دسترس است
کین عالم، یادگار بسیار کس است
******
از عشق ندانم که کیم یا به که مانم
شوریده تنم عاشق و سرمست و جوانم
از بهر طلب کردن آن یار جفا جوی
دل سوخته پوینده شب و روز دوانم
******
غزلیات سنایی غزنوی
بی صحبت تو جهان نخواهم
بی خشنودیت جان نخواهم
گر جان و روان من بخواهی
یک دم زدنت امان نخواهم
جان را بدهم به خدمت تو
من خدمت رایگان نخواهم
رضوان و بهشت و حور و عین را
بی روی تو جاودان نخواهم
بر من تو نشان خویش کردی
حقا که جز این نشان نخواهم
بیگانه بود میان ما جان
بیگانه درین میان نخواهم
من عشق تو کردم آشکارا
عشق چو تویی نهان نخواهم
هر گه که مرا تو یار باشی
من یاری این و آن نخواهم
تو سودی و دیگران زیانند
تا سود بود زیان نخواهم
اکنون که مرا عیان یقین شد
زین پس به جز از عیان نخواهم
******
ای کم شده وفای تو این نیز بگذرد
و افزون شده جفای تو این نیز بگذرد
زین بیش نیک بود به من بنده رای تو
گر بد شدست رای تو این نیز بگذرد
گر هست بی گناه دل زار مستمند
در محنت و بلای تو این نیز بگذرد
وصل تو کی بود نظر دلگشای تو
گر نیست دلگشای تو این نیز بگذرد
گر دوری از هوای من و هست روز و شب
جای دگر هوای تو این نیز بگذرد
بگذشت آن زمانه که بودم سزای تو
اکنون نیم سزای تو این نیز بگذرد
گر سر گشتی تو از من و خواهی که نگذرم
گرد در سرای تو این نیز بگذرد
******
الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی
که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی
کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم
ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی
نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم
که از ما اندرین عالم نخواهد ماند جز نامی
همی خور بادهٔ صافی ز غم آن به که کم لافی
که هرگز عالم جافی نگیرد با کس آرامی
منه بر خط گردون سر ز عمر خویش بر خور
که عمرت را ازین خوشتر نخواهد بود ایامی
چرا باشی چو غمناکی مدار از مفلسی باکی
که ناگاهان شوی خاکی ندیده از جهان کامی
مترس از کار نابوده مخور اندوه بیهوده
دل از غم دار آسوده به کام خود بزن گامی
ترا دهرست بدخواهی نشسته در کمینگاهی
ز غداری به هر راهی بگسترده ترا دامی
******
ﺗﺎ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺠﺮﺍﻥ ﻋﺸﻖ
ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺑﺮ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺸﮑﻨﻢ ﭘﻴﻤﺎﻥ ﻋﺸﻖ
ﺗﺎ ﺣﺪﻳﺚ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ
ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﺑﺎﺩﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﻳﻮﺍﻥ ﻋﺸﻖ
ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﺣﺎﻟﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺭﺩﺍﻧﯽ ﭼﻨﺎﻧﮏ
ﺟﺎﻥ ﺑﺮﺍﻓﺸﺎﻧﻢ ﻫﻤﯽ ﺍﺯ ﺧﺮﻣﯽ ﺑﺮ ﺟﺎﻥ ﻋﺸﻖ
ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺮﻫﺎﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﺷﺪ ﺑﺖ ﺩﻟﺪﺍﺭ ﻣﻦ
ﺗﺎ ﺷﺪ ﺍﻭ ﺑﺮﻫﺎﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﻣﻦ ﺷﺪﻡ ﺑﺮﻫﺎﻥ ﻋﺸﻖ
******
شعر معروف سنائی
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی
همه درگاه تو جویم، همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی
تو حکیمی، تو عظیمی، تو کریمی، تو رحیمی
تو نماینده فضلی، تو سزاوار ثنایی
بری از رنج و گدازی، بری از درد و نیازی
بری از بیم و امیدی، بری از چون و چرایی
بری از خوردن و خفتن، بری از شرک و شبیهی
بری از صورت و رنگی، بری از عیب و خطایی
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی
نبد این خلق و تو بودی، نبود خلق و تو باشی
نه بجنبی، نه بگردی، نه بکاهی، نه فزایی
همه عزی و جلالی، همه علمی و یقینی
همه نوری و سروری، همه جودی و جزایی
همه غیبی تو بدانی، همه عیبی تو بپوشی
همه بیشی تو بکاهی، همه کمی تو فزایی
لب و دندان «سنایی» همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی
******
از سنایی زارتر در عشق کیست
یا چو تو دلبر به زیبایی که دید
******
مرد بی حاصل نیابد یار با تحصیل را
جان ابراهیم باید عشق اسماعیل را
گر هزاران جان لبش را هدیه آرم گویدم
نزد عیسا تحفه چون آری همی انجیل را
زلف چون پرچین کند خواری نماید مشک را
غمزه چون بر هم زند قیمت فزاید نیل را
چون وصال یار نبود گو دل و جانم مباش
چون شه و فرزین نباشد خاک بر سر فیل را
از دو چشمش تیز گردد ساحری ابلیس را
وز لبانش کند گردد تیغ عزراییل را
گر چه زمزم را پدید آورد هم نامش به پای
او به مویی هم روان کرد از دو چشمم نیل را
جان و دل کردم فدای خاکپایش بهر آنک
از برای کعبه چاکر بود باید میل را
آب خورشید و مه اکنون برده شد کو بر فروخت
در خم زلف از برای عاشقان قندیل را
ای سنایی گر هوای خوبرویان میکنی
از نخستت ساخت باید دبه و زنبیل را
******
دوست چنان باید کان منست
عشق نهانی چه نهان منست
عاشق و معشوق چو ما در جهان
نیست دگر آنچه گمان منست
جان جهان خواند مرا آن صنم
تا بزیم جان جهان منست
کیست درین عالم کو را دگر
یار وفادار چنان منست
حال ببین پیش بپرس از همه
تا تو نگویی به زبان منست
دوش مرا گفت که آن توام
آن منست ار چه نه آن منست
******
عاشق نشوی اگر توانی
تا در غم عاشقی نمانی
این عشق به اختیار نبود
دانم که همین قدر بدانی
هرگز نبری تو نام عاشق
تا دفتر عشق برنخوانی
آب رخ عاشقان نریزی
تا آب ز چشم خود نرانی
معشوقه وفای کس نجوید
هر چند ز دیده خون چکانی
اینست رضای او که اکنون
بر روی زمین یکی نمانی
بسیار جفا کشیدی آخر
او را به مراد او رسانی
اینست نصیحت سنایی
عاشق نشوی اگر توانی
اینست سخن که گفته آمد
گر نیست درست برمخوانی
******
اشعار سنایی در مورد خدا
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی…
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی
******
ای آنکه تو رحمت خدایی شدهای
در چشم بجای روشنایی شدهای
از رندی سوی پارسایی شدهای
اندر خور صحبت سنایی شدهای
******
نگارینا
دلم بردی
خدایم بر تو داور باد……
******
قائم به خودی از آن شب و روز مقیم
بیمت ز سمومست و امیدت به نسیم
با ما نه ز آب و آتشت باشد بیم
چون سایه شدی ترا چه جیحون چه جحیم