گزیده بهترین شعرهای مغربی تبریزی [اشعار شمس مغربی!]

گزیده بهترین شعرهای مغربی تبریزی [اشعار شمس مغربی!]

مجموعه ای از ناب ترین اشعار زیبای مغربی تبریزی مشهور به شمس مغربی و معروف به شیرین یا ملامحمد شیرین صوفی و شاعر ایرانی را گرداوری کرده ایم. همراه باشید.

***

بر آب حیات تو جهان همچو حیاتی است
او نیز اگر باد رود از سرش آبیست

******

هیچ میدانی که عالم از کجاست
یا ظهور نقش عالم از کجاست

******

هر سو که دویدیم همه سوی تو دیدیم
هر جا که رسیدیم سر کوی تو دیدیم

******

چو بحر نامتناهیست دایما موّاج

******

هرچه پیداست نهان می‌شود از دیده جان
چون بر آن دیده جمال تو عیان می‌گردد

******

صبح ظهور دم زد و عالم پدید شد

******

دلبری دارم که در فرمان او باشد دلم

******

رباعیات شمس مغربی

کس نیست کزو بسوی تو راهی نیست
بی مستی او سنگ و گل و کاهی نیست
یک ذرّه ز ذرات جهان نتوان یافت
کاندر او ز مهر تو ماهی نیست

******

چون دانستی که از کجا آمده ای
یا کیست فرستاده و چرا آمده ای
برخیز قدم نه و مردانه بکوش
گر زانکه تو از بهر خدا آمده ای

******

من دانه خال زلف چون دام توام
من آینه روی دلارام توام
پیمانه باده غم انجام توام
هم جام جهان نمای و هم جام توام

******

هر نغمه که از هزار دستان شنوی
آن را بحقیقت از گلستان شنوی

هر ناله که از باده پرستان شنوی
آن می‌گوید ولی ز مستان شنوی

******

بر چهره یار ما نقابیست در جهان
بر بحر وجود او حبابست جهان
در دیده تشنگاهن زآب هستی
در بادیه طلب سرابست جهان

******

باما نتوان گفت چرا آمده ای
با خود تو ای که و از کجا آمده ای

از بسکه ببازی و هوا مشغولی
گوئی که ببازی و هوا آمده ای

******

گاه گاه بنفس خویش در پیچم من
بینم چو رشته جمله در پیچم من
کی دعوی او کنم که من هیچ نیم
با آنکه چو باز بنگرم هیچم من

******

غزلیات شمس مغربی

هیچ دانی که کیستیم و شما
سایه آفتاب نور خدا

سایه آفتاب تابش اوست
تابش مهر هست عین ضیا

نیست خورشید از شعاع بعید
نیست سایه ز آفتاب جدا

سایه و آفتاب یک چیزند
هست او واحد کثیر نما

******

بیا در بحر و دریا شو رها کن این من و ما را
که تا دریا نگردی تو ندانی عین دریا را

اگر موجت از آن دریا درین صحرا کشد روزی
چنانت غرقه گرداند که ناری یاد از صحرا

اگر امواج دریا را بجز دریا نمی بینی
یقین دانم که نتوانی مسما دید اسما را

چو واحد کردی اعدادت نشاید سر بسر واحد
چو فردائی یکی بینی پری و دی فردا را

ز کثرت سوی وحدت شو ز وحدت سوی کثرت آی
ز راه وحدت و کثرت توان دانستن اسما را

چه دانی زیر و بالای زمین و آسمان چون تو
ندید استی تو ور خود زیر بالا را

چو مستی نسخه جانان فرو رو در خود و ادوان
ز پنهانی و پیدائیست این پنهان و پیدا را

الا ایمغربی عنقای مغرب را اگر گوئی
برون از مشرق و مغرب بباید جست عنقا را

******

مهر سر گشته کافتاب کجاست
آب هر سودان که آب کجاست

خواب دوشم ز دیده ام پرسید
کاین جهان را مگو که خواب کجاست

مست پرسان که مست را دیدی
یارب آن بیخود و خراب کجاست

باده در میکده همی کرده
کرد مجلسی که کو شراب کجاست

یار خود بی نقاب می گردد
که همان یار بی نقاب کجاست

همه سرگشته مضطرب احوال
رسته گاو ز اضطراب کجاست

همه در پرده خویش را جویان
عارف رسته از حجاب کجاست

چند پرسی که خود کلید خودی
چیست مفتاح و فتح باب کجاست

مغربی چون تو مهر مشرقی ای
چند پرسی که آفتاب کجاست

******

تو می خواهی که تا تنها تو باشی
کس دیگر نباشد تا تو باشی

از آن پنهان کنی هر لحظه ما را
ز چشم خلق تا پیدا تو باشی

******

دیوان شمس مغربی

چو بحر نامتناهیست دایما موّاج
حجاب وحدت دریاست کثرت امواج

جهان و هرچه در او هست جنبش دریاست
ز قعر بحر بساحل همی کند اخراج

دلم که ساحل بینهایت اوست
بود مدام بامواج بحر او محتاج

علاج درد دلم غیر موج دریا نیست
چو طرفه درد که موحش بود در او علاج

بهر خسی برسد زین محیط در و گهر
یکی بخس رسد از وی یکی بگوهر باج

از این محیط که عالم بجنّت اوست سراب
مراست عذب و فرات و تراست ملح اجاج

بلون و طعم اگر مختلف همی گردد
ز اختلاف محل است و انحراف مزاج

هر آنچه مغربی از کاینات حاصل کرد
بگرد بحر محیطش بیکزمان تاراج

******

دل به سودای تو بستیم خدا می داند
وز مه و مهر گسستیم خدا می داند

ستم عشق تو هر چند کشیدیم به جان
ز آرزویت ننشستیم خدا می داند

با غم عشق تو عهدی که ببستیم نخست
بر همانیم که بستیم خدا می داند

به امیدی که گشاید ز وصال تو دری
در دل بر همه بستیم، خدا می داند

خاستیم از سر شادی وغم هر دو جهان
با غمت خوش بنشستیم خدا می داند

دیده پر خون و دل آتشکده و جان بر کف
روز و شب جز تو نجستیم خدا می داند

دوش با “شمس” خیال تو به دلجویی گفت
آرزومند تو هستیم خدا می داند

******

رخ زیبای تو را آینه ای میباید
که رخت را بتو زانسان که توئی بنماید

چون نظری بر رخ زیبای تو می اندازم
حسن مجموعه تو در نظرم می آید

نیست مشاطه رویت بجز از دیده ما
حسن رخسار ترا دیده همی آراید

دیده از دیدن خوبان جهان بر بندد
هر که بر روی تو یک لحظه بگشاید

گوئیا حسن تو هر لحظه فزون می گردد
تا مرا از من و از هر دو جهان برباید

نیست دیدار تو را دیده ناشایسته
بهر دیدار توام دیده ی تو بنماید

مغربی تا شب هستی تو باقی باشد
نور خورشید من از مشرق جان برباید

******

ما مست و خراب چشم یاریم
آشفته ی زلف آن نگاریم

از روی نگار همچو مویش
سودا زدگان بی قراریم

چون چشم خوشش مدام مستیم
مانند لبش شراب خواریم

گر در سر کوی آن پری روی
پیوسته چو چرخ در مداریم

سرگشته ی او بسان چرخیم
آشفته ی او چو روزگاریم

ما دست ز کار و بار شستیم
با عشق چو مرد کار و باریم

تا ما به خودیم در حجابیم
از خویش بسی حجاب داریم

به زان نبود که خویشتن را
یکسر به نگار وا گذاریم

در هستی دوست نیست گردیم
وز هستی خویش یاد ناریم

چون خانه اگر ز سر برآییم
سر از خط دوست برنداریم

ای ساقی از آن می ای که باقیست
درده قدحی که در خماریم

تا مست فرو رویم در خود
وز جیب عدم سری برآریم

در مهر رسیم مغربی وار
ای دوست دمی که ذره واریم

******

تو از مایی ولی ما را ندانی
ز دریایی و دریا را ندانی

اگر دریا ندانی آن عجب نیست
عجب تر اینکه صحرا را ندانی

به جان و تن ز بالایی و زیری
ولیکن زیر و بالا را ندانی

تو اشیایی و اشیا جملگی تو
اگر چه هیچ اشیا را ندانی

همه اسما به تو هستند ظاهر
ظهور جمله اسما را ندانی

چرا غافل ز حق امهاتی
چه فرزندی که آبا را ندانی

ز آدم هم به غایت بی وقوفی
نه تنها آنکه حوا را ندانی

معمای جهان با تو چه گویم
چو تو سرّ معما را ندانی

الا ای مغربی عنقای مغرب
تویی با آنکه عنقا را ندانی