گزیده اشعار زیبا و عاشقانه کمال خجندی

گزیده اشعار زیبا و عاشقانه کمال خجندی

مجموعه ای از بهترین اشعار عاشقانه و زیبای کمال خجندی عارف و شاعر ایرانی برای کپشن، پروفایل و استوری

***

آنکه دل در هوس روز وصال است او را
خواب شب در سر اگر هست خیال است او را

******

از تو یک ساعت جدایی خوش نمی آید مرا
با دگر کس آشنایی خوش نمی آید مرا

******

بی غمت شاد مباد این دل غم پرور ما
غمخور ای دل که بجز غم نبود در خور ما

******

نشد به طرز غزل هم عنان ما حافظ
اگرچه در صف رندان ابوالفوارس شد

******

ای که روشن نشدت حال دل سوختگان
همچو شمع از سر جان خیز و بر آتش بنشین

******

عشق تو سراسر همه سوز و همه دردست

******

عاقبت عصار مسکین مرد و رفت
خون دیوان‌ها به گردن برد و رفت

******

آن دلبر بی‌مهر که ماهی‌ست به چهر
دارد سر عاشقی ندارد سر مهر

******

ترک آهوچشمم ای آهوی چشمت شیرگیر
صید آهوی توام بر صید خود آهو مگیر

******

رباعیات کمال خجندی

با پسته شیرین تو شکر هیچ است
با سنبل مشگین تو عنبر هیچ است
گویند که هیچ است ز تنگی دهنت
من هیچ ندیده ام سخن در هیچ است

******

دندان مرا چو درد پنهان بگرفت
آن درد نهان در دل و در جان بگرفت
چون مرهم درد ها همه در لب تست
آن لب باید بریز دندان بگرفت

******

گفتم روزم گفت بدین روز مناز
گفتم که شبم گفت مکن قصه دراز
گفتم زلف گفت که در مار مپیچ
گفتم خالت گفت برو مهره مباز

******

بر گوش رسد همی نوا خوانی دل
جان بی خبر است از غم پنهانی دل
از سوز درون هیچ نگویم لیکن
از چهره عیانست پریشانی دل

******

در ملک وجودم بجز از دوست مجو
در خانه دل نیست کسی غیر از او
مانند کبوتر این دل شیدایم
پر میزند و مدام گوید یا هو

******

گفتم جانا گفت بگو گر مردی
گفتم مردم گفت که نیکو کردی
گفتم چشمم گفت بس این بی آبی
گفتم نفسم گفت مکن دم سردی

******

تبریز مرا راحت جان خواهد بود
پیوسته مرا ورد زبان خواهد بود

تا در نکشم آب چرنداب و گجَل
سرخاب ز دیده ام روان خواهد بود

******

غزلیات عاشقانه کمال خجندی

گل شکفت و باز نو شد عشق ما بر روی دوست
شاخ گل یارب چه می ماند به رنگ و بوی دوست

سنبل از تشویش باد آورده سر در پای سرو
گوئیا زلف است سر بنهاده بر زانوی دوست

چشم نرگس در کرشمه سحرها خواهد نمود
کو نظرها بافته است از غمزه جادوی دوست

******

عرفات عشقبازان سر کوی یار باشد
به طواف کعبه زین درنروم که عار باشد

چو سری بر آستانش ز سر صفا نهادی
به صفا و مروه‌ای دل دگرت چه کار باشد

قدمی ز خود برون نِه به ریاض عشق، کاینجا
نه صداع نفحهٔ گل نه جفای خار باشد

به معارج اناالحق نرسی ز پای منبر
که سری شناسد این سِرّ که سزای دار باشد

ز میِ شبانه ساقی قدحی بیار پیشم
نه از آن میی که او را به سحر خمار باشد

نکند کمال دیگر طلب حضور باطن
که قرارگاه زلفش دل بی‌قرار باشد

******

بی غمت شاد مباد این دل غم پرور ما
غمخور ای دل که بجز غم نبود در خور ما

دردمندیم و خبر می دهد از سوز درون
دهن خشک و لب تشنه و چشم تر ما

مفلسانیم که در دولت سودای غمت
حاصل هر دو جهان هیچ نیرزد بر ما

گر تو در مجمره غم دل ما سوزانی
همچنان بوی تو یابند ز خاکستر ما

میکنم شاهی از آن روز که گفتی به رقیب
کاین گدا کیست که هرگز نرود از در ما

دل ما گم شد و جز باد نیابیم کسی
که شود رنجه و آرد خبر دلبر ما

قیمت صحبت ما دان که همین دم باشد
که برد هجر تو از کوی تو دردسر ما

عذر صاحب‌نظرانش شود آن دم روشن
که ببیند مه روی تو ملامتگر ما

صفت روی تو تا در قلم آورد کمال
گل برد نسخه حسن از ورق دفتر ما

******

بعد از امروز آشکارا دوست می دارم ترا
از تو چون پوشم نگارا دوست میدارم ترا

در وجود من ز هستی هر سر مویی که هست
دوست میدارد مرا تا دوست میدارم ترا

خواه در دل باش ساکن خواه درجان شو مقیم
گر در اینجایی ور آنجا دوست میدارم ترا

عارم آید پیش سرو و لاله رفتن در چمن
تا بدان رخسار و بالا دوست میدارم ترا

گر نباشی دوست دارم دوست دارم همچنان
ز آنکه من بی این تمنا دوست میدارم ترا

دیده و دل هر یکی تنها ترا دارند دوست
خود من بی دل نه تنها دوست می دارم ترا

گفته ای خون ریزمت تا دشمنم داری کمال
من خود از بهر چنین ها دوست میدارم ترا

******

مگیر ترک جفا و بکن جفای دگر
که باشد از تو جفای دگر وفای دگر

بلام فرستی و من باز بسته دل به امید
که از تو رسد بر سرم بلای دگر

سری که داشتم انداختم بپای تو حیف
که نیستم سر دیگر برای پای دگر

دعای مردن من میکنی چه حاجت آن
بقای هجر تو باشد مکن دعای دگر

اگرچه نسبت رویت به آفتاب کنند
تو جای دیگری و آفتاب جای دگر

“کمال” حسن طبیعت همین که مرا
برون ز دیدن روی تو نیست رای دگر

******

متن شعر عاشقانه از کمال خجندی

عشق حالی است که جبریل بر آن نیست امین
صاحب حال شناسد سخن اهل یقین

جرعه‌ای بر سر خاک از می عشق افشاندند
عرش و کرسی همه بر خاک نهادند جبین

اهل فتوی که فرورفته کلک و ورقند
مشرکانند که اقرار ندارند به دین

مفلس عشق ندارد هوس منصب و جاه
خاک این راه به از مملکت روی زمین

شب قرب است مرو ای دل حق دیده به خواب
که سر زنده‌دلان حیف بود بر بالین

ای که روشن نشدت حال دل سوختگان
همچو شمع از سر جان خیز و بر آتش بنشین

******

گر مرا سر رود اندر غم جانان غم نیست
عاشق شیفته دل را خبر از عالم نیست

عهد بستی که دگر از تو نه بردارم دل
ترسم آنست که پیمان بنان محکم نیست

دارم از دست تو بسیار شکابت لیکن
با که گویم که درین حال کسم محرم نیست

جز به میل تو ندارد دل مسکین ذوقی
بلبل سوخته را باغ و گلستان کم نیست

به گدایان نظری دارند شاهانه جهان
لله الحمد نرا قاعد آن هم نیست

لب لعل تو چو جام است پر از آب حیات
چه توان کرد که با ما نفسی همدم نیست

رو غنیمت شمر امروز کمال این دم را
زانکه اندر دو جهان خوشتر ازین یکدم نیست