به نقل از دیجیکالا:
«ناگهان خشکتان میزند و ذهنتان را خالی از هر فکر و اندیشهای مییابید. بیمار با چشمانی گشاده به شما خیره شده است، منتظر پاسخی روشنگرانه، کلمهای شفابخش یا تفسیری ماهرانه از مشکلش است. اما شما نمیدانید که باید به او چه بگویید. در واقع هیچ ایدهای ندارید.»
این سناریو یقینا برای هر درمانگری تابهحال پیش آمده است، خواه در مطب نشسته باشد یا به مانیتور کامپیوترش خیره شده باشد. در آن لحظات فلجشدگی در میانهی فرایند درمان، انسان مشتاق آن دست استوار، آن صدای اطمینان بخش است که میگوید: «این رابطه است که التیام میبخشد، رابطه است که التیام میبخشد، رابطهای که شفا میدهد» (یالوم، دژخیم عشق، ص ۱۱۲). در واقع این اذکار، به نوعی «تسبیح حرفهای» یالوم است که او در مجموعه داستانهای خود با نام «دژخیم عشق» (۱۹۸۹) آنها را مرور میکند. یالوم مانند ارواح همتایان خود در علم، یعنی افرادی مثل ریچارد فاینمن و الیور ساکس، فرد انسان دوستی است که استعدادش برای داستانسرایی، طرفدارانی را برای او به ارمغان آورده است، بهویژه در میان درمانگران مبتدی که به شدت به رشدشان توجه میکند. با این حال، در حالی که دکتر یالوم اغلب در داستانهایش ظاهر میشود، در اثر اخیرش به نام «شدم آنکه هستم؛ خاطرات یک روانپزشک»، به جای بیماران یا حرفهاش، بر مسیری که در زندگی طی کرده متمرکز است.
دکتر اروین یالوم نیازی به معرفی ندارد، به ویژه برای خوانندگان بیشمار آثارش در قالب نشریات و کتاب، اما به طور خلاصه، او استاد بازنشسته روانپزشکی در دانشگاه استنفورد است. او به خاطر خدمات گستردهی دانشگاهیاش در جهت پیشرفت رشتهی رواندرمانی فردی و گروهی، بهویژه از طریق تالیف کتب درسیاش مثل «نظریه و عمل در رواندرمانی گروهی» (۱۹۷۰) و «رواندرمانی اگزیستانسیال» (۱۹۸۰) شناخته شده است. او همچنین تعدادی مجموعه داستان و رمان پرفروش و مورد تحسین منتقدان را منتشر کرده است، از جمله «وقتی نیچه گریست» (۱۹۹۲)، «دروغ گفتن روی کاناپه» (۱۹۹۶)، و «مسأله اسپینوزا» (۲۰۱۲).
اروین د. یالوم با بررسی زندگی دیگران داستانهای فراوانی خلق کرده است. «شدم آنکه هستم»، خاطرات دور زندگی خود اوست. در کتاب «شدم آنکه هستم» او زندگیاش را با دیدگاه درمانی خود بررسی میکند و به کاوش در ارتباطاتی میپردازد که او را ساخته و به کار پیشگامانهاش در رواندرمانی مشهور کرده است.
باید گفت کتاب «شدم آنکه هستم» به چند دلیل برای مخاطبان رواندرمانگر جذاب خواهد بود. اول اینکه کتاب «شدم آنکه هستم» به طور کلی، دریچهای اتوبیوگرافیک به روی تجربیات و افکار (هم درمانی و هم خلاقانه) یک شخصیت کلیدی در حوزهی رواندرمانی ارائه میدهد. علاوه بر این، مانند بسیاری از آثارش، یالوم تأکید میکند که بهویژه برای درمانگران در حال آموزش مینویسد. به همین خاطر کاوشهای او در زمینه فعالیتهای دوران جوانیاش و روند شکلگیری هویت حرفهایاش برای رواندرمانگران تازهکار قطعا جذاب خواهد بود. به همین ترتیب، در تأملات بعدی خود در مورد دوران بازنشستگی و میراثش با ظرافت با رواندرمانگران ارشد بیشتری صحبت میکند که خودشان در حال تجربه کردن تغییرات مشابهی هستند.
این خاطرات به شکل چهل فصل کوتاه است که برخی از آنها به قدری مختصر هستند که اغلب با ساختار و لحنی شبیه به یک جلسه درمانی است. استفاده از تکنیکهای «تداعی آزاد» و «عمل رویا» در کتاب «شدم آنکه هستم» به وفور یافت میشود، به ویژه در فصلهای ابتدایی کتاب. علاوه بر این همانطور که برای خوانندگان کتابهای یالوم آشناست، او معمولا سوژه اصلی رمان را که در این مورد خودش است در جریان روایت به تنهایی رها نمیکند و متن را با افراد زیادی از زندگیاش پر میکند. معمولا این اتفاق با بیماران او رخ میدهد، اما این بار قضیه کمی فرق دارد و ما شاهد افراد دیگری مثل والدین و خواهرش در قصه هستیم، یا دوستان و همکارانش؛ معلمان و مربیان او؛ همسر فقیدش، مریلین یالوم (که خود استاد مشهور زبان و ادبیات فرانسه بود) و در نهایت فرزندان و شاگردانش.
پس از تخصیص دادن سه فصل برای ایجاد این چارچوب انعکاسی، نیمه اول کتاب با تکیه بر الگوی سادهتری به بازگویی تجربیات اولیه او در زندگی میپردازد: از دوران کودکیاش به عنوان پسر نابالغ مهاجران یهودی در واشنگتن دی سی، تا سالهای تحصیل کردنش در دانشگاه و سرانجام دورهی آموزش پزشکیاش، که با دوره روانپزشکی او در دانشگاه جان هوسپیدین به اوج میرسد. در طول راه، او با مرلین ملاقات میکند و با او ازدواج میکند، دورهای به قمار میپردازد، عاشق موتور سیکلت میشود، سپس خانوادهاش را تشکیل میدهد، اشتیاق خود را به روانپزشکی کشف میکند و سابقه افسردگی و اضطراب و مشارکتاش در اشکال مختلف درمان را در نظر میگیرد.
یالوم در ادامه ضمن به اشتراک گذاشتن تجربیات خود به عنوان یک روانپزشک تازهکار و در حال تمرین، تاریخچه مختصری از جهت گیری درمان روانپزشکی در ایالات متحده نیز ارائه میدهد. او رویکردهای فرویدی و تحلیلی ارتدکس را که در زمان شروع کارش رایج بودند، توصیف میکند و سپس به بحث در مورد چگونگی حرکت روانپزشکی به سمت رویکرد بین فردی میپردازد، که نسخهی اصلاح شدهی رویکرد فرویدی بود. او رویکرد زیست روانشناختی را نیز تجربه میکند، که در آن زمان عمدتاً شامل «درمانهای جسمی بهعنوان درمان کمای انسولینی و درمان تشنج الکتریکی (ECT)» بود. «گروهدرمانی» در آن زمان ایده جدیدی بود. یالوم در طول کار خود به طور قابل توجهی به درک اینکه چه چیزی درمان را مفید میکند و نحوهی تعامل معنادار با بیماران در درمان فردی و گروهی کمک کرده است.
یالوم همچنین چیزهای زیادی برای ارائه به مددکاران اجتماعی دارد. در سراسر کتاب، او مکرراً به سه نکته اشاره میکند که در کار اجتماعی خوب نقش اساسی دارند. اولین مورد اهمیت روابط انسانی است. این مسأله یکی از ارزشهای اصلی حرفهی مددکاری است. مددکاران اجتماعی یاد میگیرند که از طریق روابطی که با بیماران خود ایجاد میکنند تغییرات مثبتی را در روند درمان فرد موجب شوند.
نکته دوم تمرکز یالوم بر «فرآیند» است یعنی آنچه در اینجا و اکنون اتفاق میافتد. گذشته مهم است، آینده مهم است، اما آنچه در اینجا و اکنون اتفاق میافتد، در حالی که ما با هم روی این چالش کار میکنیم، از همه مهمتر است. زمانی که بیماران شروع به باور به خود و تواناییهایشان برای تغییر میکنند، امید و توانمندی تازه ایجاد میشود.
نکته سوم نیاز به تأمل در خود است. یالوم در حالی که تلاش میکند برای بیمارانش مفید باشد، خود انعکاسی مداوم را الگوبرداری میکند. یالوم از طریق تأمل در تجربیاتش در درمان خودش و کارش با بیمارانش است که ایدههای خود را در مورد اینکه چه چیزی چطور کار میکند توسعه داده است. یالوم کنجکاو است و مدام در حال یادگیری است.
او از این تاملات درونی به عنوان ابزار یادگیری برای دانش آموزان و بیماران خود استفاده میکند، اگرچه آثار او دامنهی مخاطبان بیشتری از این دو داشته است. با این حال، دکتر یالوم در طول دورهی آموزش روانپزشکی خود، برای یافتن یک پزشک همکار علاقهمند به بینشهای روانشناختی که از ادبیات به دست میآید، با مشکل مواجه شد. بنابراین، او به ویژه از مواجهه با کتاب «هستی» اثر روانشناس مشهور «رولو می» بسیار خوشحال شد. نویسنده در این کتاب اصول اساسی تفکر وجودی را بیان میکند و او را با بینشهای مرتبط سورن کیرکگارد، فردریش نیچه و دیگر متفکران وجودی آشنا میکند. این کتاب «راه سومی» را ارائه میکند، جایگزینی برای گمانهزنیهای تفکر روانکاوانه و رفتارگرایی مدل زیستشناختی؛ راهی که برگرفته از خرد فلاسفه و نویسندگان ۲۵۰۰ سال گذشته است.
طبیعتا او میبایست از آثار داستانهای اگزیستانسیالیستی نیز لذت میبرد: «نویسندگانی مانند داستایوفسکی، تولستوی، بکت، کوندرا، هسه، موتیس و هامسون عمدتاً با موضوعاتی مثل طبقه اجتماعی، قانون، امیال جنسی، رمز و راز یا انتقام سر و کار نداشتند: موضوعات وجودی آنها بر اساس پارامترهای عمیقتر بود. آنها برای یافتن معنایی در دنیایی بیمعنا تلاش میکردند و آشکارا با مرگ اجتنابناپذیر و انزوای غیرقابل انکار مقابله میکردند. یالوم در جایی میگوید: «من با این معضلات فانی ارتباط داشتم. احساس میکردم دارند داستان من را میگویند: و نه تنها داستان من، بلکه داستان هر بیماری که تا به حال با من مشورت کرده است.»
او سپس اظهار میدارد که:
«من به تدریج از وابستگی اولیه خود به علوم پزشکی فاصله گرفتم و به همان نسبت به علوم انسانی نزدیکتر شدم، حوزهای که بیشتر آن حس معنا را به من منتقل میکرد.»
این دوره از زندگی یالوم زمان هیجانانگیزی بود، اما در عین حال، زمان شک و تردید به خود نیز بود: «اغلب احساس میکردم که یک فرد خارجی هستم، ارتباطم را با پیشرفتهای جدید در حوزهی روانپزشکی از دست میدهم و در عین حال، هر روز بیشتر از قبل به یک دلقک در فلسفه و ادبیات تبدیل میشوم. بتدریج از میان متفکرانی که بیشتر با رشته من مرتبط به نظر میرسیدند، افرادی را انتخاب میکردم. من نیچه، سارتر، کامو، شوپنهاور و اپیکور/لوکرتیوس را پذیرفتم و کانت، لایب نیتس، هوسرل و کیرکگور را دور زدم زیرا کاربرد بالینی ایدههای آنها برای من کمتر آشکار بود.»
به زودی نوشتههای دکتر یالوم نیز دستخوش تغییر شد: از نوشتن مقالات و کتابهای پژوهش محور برای سایر دانشگاهیان به نوشتن در مورد درمان برای عموم مردم روی آورد. به نوعی دور شدن از زبان تحقیقات کمی و تلاش برای تقلید از داستان نویسانی که در تمام عمرش خوانده بود.
او با ترکیب اشتیاق خود به فلسفه، ادبیات و رواندرمانی، کتابهایی مانند «وقتی نیچه گریست» را نوشت. جایی که ما با خود میاندیشیم اگر فردریش نیچه در لحظهای از تاریخ قرار میگرفت که میتوانست رواندرمانی را اختراع کند، یعنی بر اساس نوشتههای منتشر شدهاش و میتوانست از آن برای درمان خود استفاده کند، چه اتفاقی میافتاد.
علاوه بر این، به عنوان نمایشی از گروه درمانی موثر، او کتاب «درمان شوپنهاور» را ارائه کرد: اگر گروه درمانی میتوانست به آرتور شوپنهاور، بدبین و متعهدترین انساندوست اعصار، کمک کند، پس گروه درمانی میتواند به هر کسی کمک کند!
هنگامی که دکتر یالوم برای اولین بار در سال ۱۹۵۷ وارد دورهی رزیدنتی شد، روان درمانی هسته اصلی روانپزشکی بود و او اشتیاق خود را برای کاوش در آن بین اکثر همکارانش مشترک یافت. روانکاوی هنوز یک مکتب استاندارد در اکثر دانشکدههای روانپزشکی بود. با این حال، دکتر یالوم متوجه شد که به طور فزایندهای از مکاتب روانکاوی ارتدکس بیزار شده است. او ادبیات را خوانده بود و برای زیگموند فروید احترام زیادی قائل بود (که دکتر یالوم او را نه تنها بنیانگذار روانکاوی، بلکه کل حوزه روان درمانی میداند). از تحلیل شخصی خود از یک تحلیلگر فرویدی، او بازگو میکند که «نظرات تحلیلگر نامربوط و دور از ذهن به نظر میرسید، و من احساس کردم که، اگرچه او میخواست مفید باشد، اما او به قدری مقید بود که فرمان بیطرفی خود را برای من آشکار کند. بعلاوه، داشتم به این باور میرسیدم که تاکید بر زندگی اولیه، و انگیزههای جنسی اولیه و پرخاشگرانه، به شدت محدود کننده است.»
در مقابل، دکتر یالوم از طریق تمرین روان درمانی خود به این باور رسید که صداقت و شفافیت شخصی در درمان اهمیت زیادی دارد. او ترجیح داد در هیچ دوره تحصیلات تکمیلیای مانند موسسات تحلیلی فرویدی یا یونگی یا لاکانی ثبت نام نکند. بنابراین دکتر یالوم از قوانین حاکم رهایی یافت و به جای آن تصمیم گرفت که با نتایج نظارت دقیق خود هدایت شود.
دکتر ایروین یالوم همچنین در کتاب خود «هنر درمان» که توصیهای صریح به بیماران و درمانگران آینده است، با مسایل دیگری مقابله میکند: «من این کتاب را در تقابل با رویکرد مختصر، مسئلهمحور و رفتاری شناختی نسبت به روان درمانی نوشتم که ناشی از فشارهای اقتصادی بود. علاوه بر این من نیز با اتکای بیش از حد روانپزشکی به داروها مبارزه میکردم.»
او کار با بیماران را بسیار معنادار و رضایت بخش میداند. «به ندرت میشنوم که درمانگران از کمبود معنا شکایت کنند. ما زندگی خدماتی داریم که در آن نگاه خود را به نیازهای دیگران معطوف میکنیم. ما نه تنها از کمک به تغییر بیماران خود لذت میبریم، بلکه امیدواریم تغییرات آنها فراتر از خودشان، بر اطرافیانشان هم اثر بگذارد.»
او از درمانگران میخواهد که از نقش ممتاز خود بهعنوان مهد اسرار برای دیدن «منظرهای از پشت صحنه وضعیت انسانی، بدون حاشیههای اجتماعی، نقشآفرینی، جسارت یا حالتگیری» قدردانی کنند. این اثری است که این فرصت را فراهم میکند تا از خود فراتر برویم و دانش واقعی و غمانگیز وضعیت انسانی را تجسم کنیم.
بخشی از کتاب «شدم آنکه هستم»
«گاهی کتابهای چارلز دیکنز را که در میان نویسندگان مورد ستایشم جایگاهی ویژه دارد، از نو میخوانم. اخیراً عبارت فوقالعادهای در کتاب داستان دو شهر توجهام را جلب کرد: «پس هرچه به پایان نزدیک و نزدیکتر میشوم، انگار دایرهای را میپیمایم و به آغاز نزدیک و نزدیکتر میشوم. شاید این یکی از شیوههای هموارسازی و آمادهسازی مسیر باشد. اکنون قلب من متأثر از خاطرهها و یادگارهایی است که مدتهای مدید به خواب فراموشی رفته بودند…»
این قطعه مرا فوقالعاده تحت تأثیر قرار میدهد: من هم هرچه به پایان نزدیکتر میشوم، درمییابم بیشتر و بیشتر بهسوی آغاز بازگشتهام. خاطرات مراجعانم، اغلب خاطرات خودم را زنده میکند؛ کار بر روی آیندهشان، گذشته خودم را فرامیخوانَد و آن را برمیآشوبد و خود را در حال مرور دوباره داستان زندگیام مییابم. همیشه فکر میکردهام بهخاطر فلاکت و کثافتی که در آن زندگی میکردیم، خاطراتم از سالهای نخست زندگی پارهپاره و بخشبخش است. اکنون که وارد دهه نهم زندگیام شدهام تصاویر بیشتر و بیشتری از سالهای نخست زندگی به درون افکارم راه باز میکنند. مردان مست سراپا استفراغی که دم در خانهمان به خواب رفته بودند. تنهایی و انزوایم. سوسکها و موشها. سلمانی سرخچهرهام که مرا «پسر جهوده» صدا میزد. تپشهای اسرارآمیز و ناکام جنسی وقتی نوجوان بودم. هرگز سر جای خودم نبودم: همیشه جایی بودم که نباید باشم: تنها بچه سفیدپوست در محله سیاهپوستان، تنها یهودی در دنیای مسیحیان.
نگاه به زندگی در هشتاد و چند سالگی، مأیوسکننده و گاه دلتنگیآور است. نمیتوانم به حافظهام اعتماد کنم و تعداد کسانی که سالهای نخست زندگیام را دیده باشند، بسیار کم است. خواهرم که هفت سال از من بزرگتر بود، از دنیا رفته است و بیشتر دوستان و آشنایان قدیم هم درگذشتهاند.»