به نقل از دیجیکالا
کتاب «دل تاریکی»؛ وحشتی روانشناختی در قلب آفریقا
کتاب «دل تاریکی» اثر جوزف کنراد، رمانی کوتاه است که در سال ۱۸۹۹ در سه بخش در مجلهی بلکوود منتشر شد. از «دل تاریکی» اغلب به عنوان بزرگترین اثر کنراد یاد میشود. تاریکی در عنوان این رمان، استعارهای است که میتوان از آن برداشتهای متعددی کرد ولی بیش از هر چیز به رفتار خشن استعمارگران با بومیان آفریقا اشاره دارد. کنراد از تاریکی روح مردمی میگوید که تلاش میکنند بر دیگران مسلط شوند. «دل تاریکی» داستانی دربارهی امپریالیسم است که در دوران مدرن هم برای کسانی که به دنبال یافتن پاسخی برای سئوال «چه شرایطی باید وجود داشته باشد تا تاریکی بر هر یک از ما غلبه کند؟» هستند، کارکرد دارد.
دربارهی نویسنده
جوزف کنراد (Józef Teodor Konrad Korzeniowski) در ۳ دسامبر ۱۸۵۷ در بردیچیف اوکراین به دنیا آمد. والدین او از اشراف لهستانی بودند که علیه حکومت روسیه توطئه کردند. هنگامی که کنراد چهار ساله بود، آنها دستگیر و به شمال روسیه تبعید شدند و هر دو قبل از ۱۳ سالگی کنراد مردند. سیاست والدین کنراد و رنج آنها اولین درس او در زمینهی سرکوب سیاسی بود.
وضعیت کنراد در سالهای شکلگیری شخصیتش در فرانسه، تحت حمایت خانواده و دوستان تأثیرگذارش، بی شباهت به وضعیت مارلو (قهرمان داستان «دل تاریکی») در آفریقا نبود. در سن ۱۴ سالگی تصمیم گرفت به دریا برود و در اواخر نوجوانی این کار را انجام داد و وارد دریای تجاری فرانسه شد. کنراد در طول مدتی که در دریا بود انگلیسی را یاد گرفت.
در سال ۱۸۹۰ کنراد ششماه را به عنوان افسر کشتی بخار در کنگو گذراند. وقتی برگشت هم خسته بود هم مبتلا به مالاریا و هم به شدت ناراحت. او نوشتن تمام وقت را در سال ۱۸۹۴ آغاز کرد و در سال ۱۸۹۹ «دل تاریکی» را به صورت سریالی در سه شماره از مجلهی بلک وود منتشر کرد. نوشتههای او توجهات را به وحشیگری استعماری بلژیک در آفریقای مرکزی جلب کرد.
فیلم «اینک آخرالزمان» به کارگردانی فرانسیس فورد کاپولا اقتباسی آزاد از این اثر کنراد است.
کنراد تا زمان مرگش در انگلستان در ۳ آگوست ۱۹۲۴ به نوشتن ادامه داد. از دیگر آثار او میتوان به «لرد جیم» (۱۹۰۰)، «نوسترومو» (۱۹۰۴) و «مامور سری» (۱۹۰۷) اشاره کرد.
خلاصهی کتاب «دل تاریکی»
دل تاریکی در دههی ۱۸۹۰ و در اوج استعمار اروپا در قارهی آفریقا اتفاق میافتد. در شروع رمان، پنج دوست در انتظار تغییر جزر و مد در رودخانه تیمز نشستهاند تا بتوانند به دریا بروند. آنها به گفتن داستان برای هم عادت کردهاند، و همانطور که روی قایق مینشینند، مارلو، بهترین داستانسرای گروه، داستانی را با اشاره به بریتانیا شروع میکند. کلمات او لحن تاریک و غمانگیز رمان را تعیین میکند.
قسمت اغظم کتاب از دیدگاه مارلو روایت میشود، زیرا به تجربهای که در سال قبل داشته است مربوط است. او به دوستانش میگوید که یک بار برای خلبانی یک قایق بخار واقع در بالای رودخانهی آفریقای مرکزی قرارداد امضا کرده. در حالی که شهر اروپایی و رودخانهی آفریقایی، حوضهی رودخانه و کشور همگی در رمان بینام ماندهاند، کنراد احتمالاً داستان را در بروکسل، بلژیک و کنگو روایت کرده است. مارلو توضیح میدهد که او این سفر را برای یک شرکت تجاری اروپایی که مشغول تجارت عاج از داخل آفریقا است انجام داده. شرکت مارلو را در اروپا استخدام کرده و به او این وظیفه را داده که یکی از نمایندگان خود در آفریقا، مردی به نام کورتس را را برکنار کند. ظاهراً کورتس برای به دست آوردن عاج بیشتر از روشهای مشکوکی استفاده میکرد.
مارلو با یک کشتی بخار فرانسوی به آفریقای مرکزی سفر میکند. همانطور که کشتی به سمت رودخانه میرود و سواحل آفریقا را به اندازهی کافی در بر میگیرد مارلو میتواند جنگلهای سرسبز را ببیند. مارلو در ایستگاه بیرونی ساحلی پیاده میشود و بعد ۲۰۰ مایل (۳۲۰ کیلومتر) به ایستگاه مرکزی شرکت میرسد، جایی که قرار است کشتی بخارش منتظر او باشد.
با رسیدن به ایستگاه مرکزی، مارلو با تعجب و ناامیدی متوجه میشود که کشتی بخارش در پایین رودخانه غرق شده است. او با مدیر ایستگاه مرکزی ملاقات و با او مفصل صحبت میکند.
مدیر به مارلو میگوید که وضعیت در ایستگاه داخلی، جایی که کورتس مامور است و مارلو قرار است کشتی بخار را به آنجا هدایت کند، بسیار سخت است. به مارلو گفته میشود که تعمیر کشتی و رفتن به ایستگاه داخلی سه ماه طول میکشد. با گذشت روزها، مارلو نتیجه میگیرد که تاخیرها احتمالا عمدی هستند. مدیر میداند که کورتس بیمار است و امیدواراست قبل از اینکه مارلو به او برسد بمیرد.
مارلو مکالمه بین مدیر ایستگاه و عمویش را میشنود. آن دو در مورد شخصیت و رفتار کورتس نکات تاریکی را رد و بدل میکنند.
در نهایت او کشتی را تعمیر میکند و به همراه مدیر و همراهان به سمت بالا رود میرود. هشت مایلی ایستگاه داخلی، کشتی بخار توسط جنگندههای بومی مورد حمله قرار میگیرد. این حمله مانع از پیشروی کشتی نمیشود، اما سکاندار مارلو کشته میشود. مارلو بدن سکاندار را به دریا میاندازد تا از خورده شدن توسط خدمهی بومی که به نظر آدمخوار هستند، جلوگیری کند. این خدمه لاغر شدهاند زیرا شرکت زحمت تهیهی غذا برای سفر یک ماهه را به خود نداده است.
هنگامی که مارلو و کورتس در نهایت ملاقات میکنند، کورتس به مارلو برخی از ایدهها و سرنخها را میگوید. مارلو فکر میکند که کورتس دیوانه شده است و کنترل مغزش را در تنهایی و تاریکی از دست داده است.
با رسیدن به ایستگاه داخلی، مارلو با مردی روسی روبرو میشود که لباسهای رنگارنگی پوشیده. در همین حال اتفاق عجیبی در ایستگاه داخلی در حال وقوع است. کورتس آنجا نیست، و مرد روس به مارلو میگوید که کورتس اغلب اوقات خود را در جنگل با مردم بومی یا به جمع آوری عاج میگذراند. گویا کورتس از روشهای افراطی برای دستیابی به عاج استفاده میکند و مردم بومی کورتس را میپرستند. آنها نمیخواهند او را از دست بدهند و برای همین هم به کشتی بخار حمله کردند. مارلو آنجا سرهای بریده شدهی انسان در فراز حصار مشاهده میکند.
وقتی کورتس میرسد روی برانکارد قرار دارد و بسیار بیمار است. هنگامی که آنها سفر برگشت را آغاز میکنند، کورتس در حال مرگ است. حس مارلو در مورد کورتس با درک اینکه کورتس چگونه به این جنون افتاده تعدیل میشود. به دلیل این احساسات مختلط نسبت به کورتس، مارلو موافقت میکند که پس از بازگشت به اروپا از اسناد کورتس و وجههی او محافظت کند… بقیهی ماجرا و در نهایت پایان تاثیرگذار داستان را هم بهتر است خودتان بخوانید تا متوجه شوید.
زمینههای تاریخی؛ استعمار کنگو و تجارت عاج در آفریقای مرکزی
در اواخر دهه ۱۸۰۰ بریتانیا، فرانسه، اسپانیا، بلژیک و سایر کشورهای اروپایی شروع به تصرف بخشهایی از قاره آفریقا کردند و مرزها و مستعمرات مصنوعی ایجاد کردند و مدعی شدند آنجا بخشی از امپراتوریشان است. در دهه ۱۸۷۰، پادشاه بلژیک لئوپولد دوم (۱۸۳۵-۱۹۰۹) گروهی از سرمایهگذاران را رهبری کرد تا یک شرکت تجاری برای کنترل تجارت در امتداد رودخانه کنگو تشکیل دهند. لئوپولد از قراردادهای تجاری با گروههای بومی به عنوان بهانهای برای ادعای اقتدار بر بیشتر مناطق آفریقای مرکزی استفاده کرد.
لئوپولد این مستعمره را به عنوان دارایی شخصی خود و جدا از دولت بلژیک اداره میکرد. حکومت او بر کنگو به ویژه بر مردم و محیط زیست حتی با معیارهای استعماری هم سختگیرانه بود. بلژیکیها مردم بومی کنگو را به بردگی میکشیدند و آنها را مجبور به استخراج منابع میکردند. در نتیجهی مستقیم وحشیگری بلژیک، حداقل ۱۰ میلیون کنگویی بین سال های ۱۸۸۰ تا ۱۹۲۰ جان خود را از دست دادند و جمعیت کنگو نصف شد. کنگو سرانجام در سال ۱۹۶۰ استقلال یافت.
شخصیت مارلو، سفر خود را به منطقهای که به نظر حوضهی کنگو در اوج حکومت لئوپولد است آغاز میکند.
تجارت عاج و سوءاستفادهی همزمان از مردم بومی و محیطزیست، زمینهی تاریخی را برای روایتی استعماری فراهم میکند که در دل تاریکی قرار دارد. تا قبل از تصرف حوضهی کنگو توسط لئوپولد، این منطقه عمدتاً به عنوان منبع عاج نادیده گرفته میشد. تنها از سال ۱۸۸۸ تا ۱۸۹۰، ۱۴۰ تن عاج از ایالت آزاد کنگو صادر شد.
نقد و بررسی کتاب «دل تاریکی»
«دل تاریکی» که در قلب آفریقا و بر اساس تجربیات خود کنراد به عنوان کاپیتان یک کشتی بخار بلژیکی میگذرد، چندان شبیه داستان ماجراجویی هیجانانگیزی که به نظر میرسد، نیست. «دل تاریکی» ایندیانا جونز نیست بلکه وحشتی روانشناختی با رگههای استعماری هولناکی است که در فوریه سال ۱۸۹۹، خوانندگان مجله بلکوود با اولین بخش از سه بخش آن مواجه شدند.
کنراد یکی از مهمترین نویسندگان انگلیسی اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم است. این در حالی است که انگلیسی حتی زبان مادری او هم نبود و کنراد تا بیست و چند سالگی انگلیسی را نیاموخت. آثار او به بررسی زیربنای غمانگیز امپرئالیسم میپردازد، حرکت کشورهای اروپایی برای ادعای مالکیت در مناطق دوردست جهان.
«دل تاریکی» در دورهای از قرن نوزدهم میگذرد که قدرتهای امپراتوری، آفریقا را مانند یک کیک تولد بسیار خوشمزه و مغذی، تکه تکه کردند. با اینکه هیچ یک از کشورهای غربی در این قضیه سابقهی خوبی ندارند، اما کارنامهی بلژیک به طور ویژهای سیاه است. آنها به دنبال عاج ارزشمندی بودند که در داخل آفریقا پنهان شده بود، و برای به دست آوردن آن محصول از اعمال خشونت و ظلم در حق بومیان آفریقا ابایی نداشتند. مارلو که برای یک شرکت بلژیکی کار میکند در جستجوی مردی مرموز به نام کورتس به جنگلهای آفریقا سفر میکند.
اما «دل تاریکی» صرفا داستانی در مورد سفر به بالای رودخانه نیست بلکه کاوشی در تفاوتها است: تفاوت بین خوب و بد، سیاه و سفید، عقل و جنون و در پایان، چیزی که برای ما باقی میماند چیست؟ هیچ…
اکثر منتقدان معاصر موافقند که رمان در مورد پوچی است. به همین دلیل است که تی. اس. الیوت از نقل قولی از رمان به عنوان متنی برای شعر خود «مردان توخالی» استفاده کرد، که یک کاوش ادبی بسیار مهم و مشهور در زندگی مدرن است.
این رمان یکی از معدود بازنماییهای «دقیق» استعمارگری اروپاییها در آفریقا است که تا کنون نوشته شده. مقطعی از تاریخ که نباید به آن افتخار کرد، بلکه باید از آن درس گرفت تا دیگر هرگز تکرار نشود.
کنراد بینش شدید و هولناکی از ماهیت انسان به دست میدهد، واقعیتی که در آثار دیگر آن زمان به ندرت یافت میشود. به همان اندازه که جنبهی روشنتر انسانیت را نشان میدهد، به ظرفیت وحشیگری نوع انسان نیز میپردازد.
روایت مارلو به وضوح ناراحتکننده و در عین حال ظریف است. هر کلمهای که گفته میشود دلیلی دارد و زبان به کار رفته در سراسر رمان به همان اندازه که تند است ظریف هم هست. «دل تاریکی» داستانی است که تا مدتها در ذهن خواننده باقی میماند.
اما این رمان چندان خالی از اشکال هم نیست. «دل تاریکی» نسبت به بومیان کنگو نگاه خوب و درستی ندارد. تنها شخصیتهای واقعی و غیر عجیبوغریب، مستعمرهنشینان سفید پوست هستند و سیاهپوستها در این کتاب شکل و شمایل و منش انسانی ندارد.
«دل تاریکی» آفریقا را به عنوان سرزمینی وحشی پر از موجودات ترسناک و بردگان بیاخلاق توصیف میکند. در حالی که آفریقا پس از حملهی اروپاییها به آن مکان تاریک تبدیل شد و واقعیت این است که استعمارگران سفیدپوست بیرحم و بدذات، آفریقا را به آن روز درآوردند. اما این واقعیت در سراسر رمان پنهان شده است.
«دل تاریکی» در مجموع به خاطر توصیفات دقیقش بینش خوبی از دوران استعمار به خوانندهی امروزی میدهد و خواندن آن برای کسانی که به مطالعات استعماری علاقهمند هستند یک ضرورت است.
در بخشی از کتاب «دل تاریکی» که با ترجمهی صالح حسینی توسط انتشارات نیلوفر منتشر شده میخوانیم:
میدانید که من هرچه باشم دل نازک نیستم. مجبور به حمله و دفاع از خود بودهام. بنا به مقتضیات نوع زندگیای که کورکورانه به آن کشیده شده بودم، ناگزیر بودهام که گاهی مقاومت کنم و گاهی حمله کنم – و این تنها یک راه مقاومت است – بیآنکه حساب کنم به چه قیمتی تمام میشود. دیو خشونت و دیو طمع و دیو شهرت را دیدهام.
هیچ ترسی در برابر گرسنگی تاب نمیآورد، هیچ صبری آن را از بین نمیبرد، جایی هم که گرسنگی باشد، نفرت موج میزند.
حالا دیگر جریان آب تندتر شده بود، قایق هم انگار نفسهای آخرش را میکشید و پروانه آن به کندی تالاپتالاپ میکرد و من هم تو نگو برای شنیدن ضربهی بعدی شناور، روی نوک پا گوشایستادهام. چوناش را بخواهید، هر لحظه انتظار داشتم که قایق لکنته جان به جان آفرین تسلیم کند. به تماشای واپسین بارقههای زندگی شباهت داشت.