به نقل از دیجیکالا:
کسی به نام ترومن کاپوتی وجود ندارد. این نام مستعاری است که ترومن استرکفوس پرسونز، نویسندهی آمریکایی، برای خودش انتخاب کرد. او یکی از چهرههای تابناک ادبیات آمریکاست که آثار بزرگی نوشته و ادبیات داستانی و ناداستاننویسی را به پیش برد. ناداستان «در کمال خونسردی» که پنجدهه پیش، بعد از مطالعات و تحقیقات درازدامن نوشت، پر مخاطبترین ناداستان جنایی جهان است. در این نوشتار، با شش اثر این نویسندهی برجسته که به فارسی برگردانده شدهاند آشنا میشوید.
بیوگرافی ترومن کاپوتی
ابتدای هفتهی دوم نخستین ماه فصل پاییز سال ۱۹۲۴، لیلیمای هفده ساله مشغول جروبحث با آرچولوس آرچ همسر بیست و پنج ساله، بیمسئولیت و کلاهبردارش بود تا بتواند طلاقاش را بگیرد که تولد زودهنگام پسری گرد و قلنبه که ترومن نامیده شد جروبحثشان را متوقف کرد.
پسربچه تا چهارسالگی همراه مادر و مشکلاتی که پدر برایشان ایجاد میکرد در شهر نیواورلئان در جنوب ایالات متحده بزرگ شد. طاقت مادرش طاق شد. از همسرش جدا شد و پسر پنجسالهاش را به پدر و مادر و عمه و عمویش که در شهر کوچک مونرویل زندگی میکردند، سپرد.
ترومن که بچهای تنها و منزوی بود با هارپر لی، پسربچهی همسایهشان که بعدها نویسندهای برجسته شد دوست شد. رفاقتشان بیش از سی سال ادامه داشت. هارپر لی، شخصیت دیل هریس در رمان «کشتن مرغ مقلد» را از ترومن کاپوتی الهام گرفت.
او از پنج سالگی شروع کرد به یادگیری خواندن و نوشتن. در نه سالگی به نیویورک رفت تا با مادرش و جوزف کاپوتی، همسر دوماش که زادهی کوبا بود، زندگی کند. آنجا بود که نام مستعار ترومن کاپوتی را برای خودش انتخاب کرد.
ترومن از هشت سالگی شروع کرد به نوشتن داستان کوتاه. اولین داستاناش را در یازده سالگی در مجلهای محلی منتشر کرد. وقتی وارد دههی دوم عمر شده بود، داستانهای کوتاهش همزمان در مجلههای ادبی معتبر و پرمخاطب چاپ میشد. در این هنگام، دو سال پیش از پایان دههی چهل میلادی، جایزهی معتبر اُهنری را برد. نخستین رمان پر فروشاش «صداهای دیگر، اتاقهای دیگر» را منتشر کرد که شهرتی افسانهای برایش به ارمغان آورد.
تا انتهای دههی پنجاه میلادی انبوهی فیلمنامه، نمایشنامهی موزیکال و رمان نوشت. انتشار رمان کوتاه «صبحانه در تیفانی» اوج پختگی نثر نویسنده را نشان داد، هالی گولایتلی، یکی از مشهورترین شخصیتهای تاریخ ادبیات آمریکا و تحسین نورمن میلر، نمایشنامهنویس شناختهشده را به همراه آورد.
خبری سیصدکلمهای در روزنامهی نیویورک تایمز الهامبخش کاپوتی برای نوشتن کتابِ بعدیاش شد. قاتلانی ناشناس، با انگیزهای نامعلوم، همهی اعضای یک خانواده را در شهری کوچک در ایالت کانزاس میکشند.
کاپوتی بلافاصله همراه هارپر لی به آن شهر رفت تا صحنه را از نزدیک ببیند و با اهالی شهر گفتوگو کند. این ماجرا چند سالی کاپوتی را به خود مشغول کرد. او ماههای زیادی را در آن شهر کوچک گذراند. سرانجام، در سال ۱۹۶۶، هفت سال بعد از حادثه، «به خونسردی» را منتشر کرد که خودش آن را رمانی واقعی مینامید. خوانندگان و منتقدان استقبال فوقالعادهای از کتاب کردند و مدتها در فهرست پرفروشها بود. این ناداستان با وجود گذشت بیش از پنج دهه همچنان دومین کتاب جنایی غیر داستانی پرفروش تاریخ است.
کاپوتی، گرچه همیشه میگفت مشغول نوشتن مهمترین اثر زندگیاش است اما بعد از این کتاب اثری دیگری منتشر نکرد. او که به یکی از مشهورترین چهرههای نیویورک تبدیل شده بود، بیشتر وقتش را به نوشخواری در مهمانیهای شبانه و شرکت در برنامههای تلویزیونی میگذراند. هرچه زمان میگذشت، بیشتر اسیر الکل و مواد مخدر میشد. سرانجام روز بیست و پنج ماه اوت سال ۱۹۸۴ (سوم شهریور ماه سال ۱۳۶۳) در ۵۹ سالگی به دلیل نارسایی کبد درگذشت.
در ادامه، شش اثر این نویسندهی زبردست، معرفی شدهاند:
کتاب «تابوتهای دستساز»
خواندن کتابهایی که بر اساس ماجراهای واقعی روایت میشوند لذتبخشترند، چون مخاطب خودش را به جای شخصیت اصلی داستان قرار میدهد و فکر میکند در موقعیتی خاص چه میکرد. اگر ژانر کتاب جنایی باشد و کارآگاه سعی کند قاتل زنجیرهای را به دام بیاندازد، کتاب خواندنیتر خواهد شد.
کتاب «تابوتهای دستساز» گزارشی داستانگونه از یک جنایت واقعی در آمریکا را روایت میکند. در دههی هفتاد میلادی یعنی از مارس ۱۹۷۵ در دهکدهی کوچکی در غرب ایالات متحده چندین فقره قتل مرموز و پیچیده اتفاق افتاد. هیچیک از قتلها با هم ارتباطی نداشتند اما تنها چیز مشترک بین آنها، تابوت دستساز کوچکی بود که مقتولین پیش از قتل از قاتل هدیه میگرفتند. کارآگاه «جیک پیر» از طرف دایرهی تحقیقات پلیس ایالت مأمور است تا به این پروندهی عجیب و معماگونه رسیدگی کند. ترومن کاپوتی، کارآگاه را در تحقیقات همراهی میکند تا قاتل و انگیزهاش را کشف کند. داستان زمانی جذابتر میشود که قاتل و انگیزهاش را شناسایی میکنند اما سند و مدرک محکمهپسندی برای دستگیری قاتل ندارند. چنین است که قاتل به کارش ادامه میدهد و…
کتاب «تابوتهای دستساز» با ترجمهی بهرنگ رجبی توسط نشر چشمه منتشر شده است.
در بخشی از کتاب «تابوتهای دستساز» میخوانیم:
«شهری در یکی از ایالتهای کوچکِ غربی. شهر مزارعِ پهناور بسیاری در خودش جا داده و پنبهزارهایی در اطرافش است؛ با جمعیتی کمتر از ده هزار، دوازده کلیسا و دو رستوران دارد. توی خیابانِ اصلی شهر تالار سینمایی هست که اگرچه ده سالی میشود فیلمی نشان نداده، همچنان بیروح و ملالانگیز سر پاست. شهر زمانی هتلی هم داشته اما حالا تعطیل شده و این روزها تنها جایی که یک مسافر میتواند تویش سرپناهی پیدا کند، مُتل پرِیری است.
مُتلی است تمیز، اتاقهایش حسابی گرماند؛ این کُلّ چیزی است که میشود دربارهاش گفت. مردی به نام جِیک پِپِر تقریباً پنج سالی آن جا زندگی کرده. پنجاه و هشت ساله است، زن مُرده با چهار پسرِ ازآب وگِل درآمده. قدش پنج پا و ده است، در سلامتِ کامل و پانزده سالی جوانتر از سنّش نشان میدهد. چهرهی سادهی خوشترکیبی دارد، با چشمانی به رنگِ آبی روشن و دهانی کوچک و جمعوجور که حالتهای عجیب و غریبی میگیرد، حالتهایی که بعضی وقتها خندهاند و بعضی وقتها نه. سرّ ِ ظاهرِ پسربچهوارش در لاغر و باریک بودنش نیست، در گونههای برآمدهی به رنگ سیبهای رسیدهاش هم نیست، در خندههای پررمزورازِ شیطنتبارش هم نه در موهایش است که این آدم برادرِ کوچکِ کسی دیگر به نظر میرسد: طلایی سیر، کوتاه شده و چنان پیچخورده بالای پیشانی که واقعاً نمیتواند شانهشان کند؛ سرش را تقریباً خیسِ آب میکرد.
جیک پپر کارآگاهی است که دایرهی ایالتی تحقیقاتِ جرمشناسی استخدامش کرده. همدیگر را بارِ اول از طریقِ یک دوست مشترک دیده بودیم، یک کارآگاهِ دیگر مال یک ایالت دیگر. سال ۱۹۷۲ نامهای نوشت و گفت دارد روی پروندهی قتلی کار میکند، ماجرایی که ممکن است موردعلاقهی من باشد. بهش زنگ زدم و سه ساعت حرف زدیم. بسیار علاقهمند پروندهای شدم که ماجرایش را برایم تعریف کرده بود، ولی وقتی حرفِ این را پیش کشیدم که بروم آنجا و خودم اوضاع را بسنجم و ببینم، نگران شد؛ گفت شاید هنوز وقتِ این کار نباشد و تحقیقاتش به خطر بیفتد، اما قول داد مرا باخبر نگه دارد.»
کتاب «موسیقی برای آفتابپرستها»
این اثر، مجموعهای از داستانهای کوتاه ترومن کاپوتی است که اولبار در سال ۱۹۸۰ منتشر شد. نویسنده در این روایتهایی جذاب و گزارشگون، با تکیه بر هنر و تواناییاش، زندگی افراد را در قالب داستانهایی خواندنی روایت میکند. در «موسیقی برای آفتابپرستها» با کاپوتی در حال دود کردن سیگار با مستخدماش یا گپ و گفت با مرلین مونرو آشنا میشویم.
کتاب «موسیقی برای آفتابپرستها» با ترجمهی بهرنگ رجبی توسط نشر چشمه منتشر شده است.
در بخشی از کتاب «موسیقی برای آفتابپرستها» میخوانیم:
«وقتی داشتم برنامهی این تجربهی مارتنینک را میریختم، که شامل سفر همراه سهتا از رفقا بود، نمیدانستم رفتنمان همزمان خواهد بود با جشن، چون منی که محلی نیوارلئانم تا خرخره سیرم از چنین ماجراهایی. اما شگفت اینکه معلوم شد نسخهی مارتینیکیها از جشن، عین انفجار بمبی توی کارخانهی تولید مواد آتشبازی، پر شور و نیرو، غریزی و سرزنده است.
ما داریم ازش لذت میبریم. دوستهام و من. دیشب یه گروه معرکهای بودن که تظاهرات میکردن: پنجاهتا مرد چتر مشکی دستشون و کلاه سیلندر سرشون بود و روی بالاتنهشون هم با مواد شبرنگ اسکلت کشیده بودن. من عاشق خانومهای پیری شدم که کلاهگیس طلایی برقبرقی گذاشته بودند و کل صورتشونو پولک چسبونده بودن. همهی اون مردهایی هم که لباس عروس سفید زنهاشونو پوشیده بودن. اون چند میلیون بچهای هم که شمع دستشون بود و عین کرم شبتاب میدرخشیدن. راستش با یه ماجرایی تا دم فاجعه هم رفتیم. از هتل یه ماشین گرفتیم و رسیدیم فورت دو فرنس و داشتیم راهمونو از وسط جمعیت باز میکردیم که یکی از لاستیکهامون پنچر شد و درجا یه عده شیطان سرخپوش چنگکبهدست دورهمون کردن…»
کتاب «به خونسردی»
ترومن کاپوتی با صبحانه در تیفانی به شهرت رسید. اما اثری که عمری بر آن کار کرد و زحمت کشید، موضوعی که در مقام خبرنگار به آن پا گذاشت اما در نهایت اثری سخت و ویرانگر بر وی گذاشت، پروندهای که بیش از هر مقام حقوقی پلیس، قاضی، وکیل یا دادستان و خبرنگاران و حتی محکومین و مقتولین در آن دخالت کرد، نقشها را بر هم زد و خطوط جدیدی در آن خواند، «به خونسردی» بود. این رمان که از نخستین ناداستانهای ادبی است، پروندهی قتلی را مرور میکند؛ در خود پرونده رخداد یگانهای نیست؛ همهی اعضای خانوادهای ساکن روستایی آرام، که در آن هیچ حادثهی غریبی رخ نمیدهد، به دست دو نفر به قتل میرسند؛ اجساد قربانیان حکایت از آن دارد که قاتلین در کمال خونسردی و بیاعتنا به ضجهها و تقلاهای قربانیانشان کارشان را انجام دادهاند؛ خبر این قتل به سرعت در روزنامهها منعکس میشود، اذهان خوابآلود را پریشان میکند، دیوانیان حکمی صادر میکنند و در نهایت همه فراموش میشود؛ فقط یک نفر زندگیاش را به پای آن میریزد و او ترومن کاپوتی است که علاوه بر نزدیک شدن به قاتلین و خانوادهشان، رخنه در گذشتهی پر دردشان، خواندن مکرر پرونده و خیالبافی در باب آن، پرسه در حوالی آن روستا و قتل به پروندهی تازهای میرسد. رمان او محصول متفاوتی از پروندهی نخستین است؛ اثری که هیچ روزنامهای تحملش را نداشت و با انتشارش شهرت بسیاری برای نویسندهاش به ارمغان آورد هر چند زندگیاش را تباه کرد.
کتاب «به خونسردی» با ترجمهی باهره راسخ توسط نشر علمی فرهنگی منتشر شده است. ترجمهی جدیدتری از آن هم توسط لیلا نصیریها و نشر چشمه اخیرا به بازار آمده که به لحاظ لحن به نثر خود کاپوتی نزدیکتر است. «به خونسردی» همانطور که از اسمش برمیآید ترجمهی ادبی از ناداستان کاپوتی دارد و «در کمال خونسردی» با ترجمهی نصیریها به لحن روزنامهنگاری نزدیکتر است.
در بخشی از کتاب «به خونسردی» میخوانیم:
«اخبار رعبآور از منبر کلیسا اعلام شد، از طریق سیمهای تلفن پخش شد، از رادیو گاردن سیتی و کیآییوال به اطلاع عموم رسید. برآیند عکسالعملی که این خبر در گیرندهها ایجاد کرد به عکسالعمل مادر ترویت نزدیکتر بود تا خانم کلر: ترسهای فردی بهسرعت عمیقترش کرد.
کافههارتمن، که چهارتا میز سرهمبندیشده و یک پیشخان ناهار داشت، فقط میتوانست بخش کوچکی از حرفوحدیثهای پر از ترس و ارعاب را در خودش جای بدهد، اغلبشان هم به وسیلهی مردانی که آنجا دور هم جمع میشدند. صاحب کافه خانم بس هارتمن، خانمی لاغر و معقول با مویی مدل مصری و خاکستری – طلایی و روشن، چشمهایی سبز و مقتدر، دخترعموی خانم کلر رئیس پستخانه است که در رکوراست بودن مثل خانم کلر است و حتی از او هم پیشی میگیرد. بعدها به دوستی گفت: بعضیها میگویند من پرندهی پیر سرسختیام، اما ماجرای کلاترها مطمئنا کرکوپرم را ریخت. تصور کن کسی چنین کار خطرناکی بکند. زمانی که شنیدم، وقتی بود که همه ریخته بودند اینجا و از یک عالم چیزهای ترسناک حرف میزدند، اولین چیزی که بهاش فکر کردم بانی بود، البته فکر احمقانهای بود، اما حقیقت ماجرا را نمیدانستیم و خیلیها فکر میکردند شاید کار خودش باشد. حالا نمیدانیم چه فکری کنیم. باید از آن کشتنهای انتقامی باشد. کار کسی بوده که سوراخسنبههای خانه را میشناخته. اما چه کسی از کلاترها متنفر بود؟ هیچوقت چیزی پشتشان نشنیدم، محبوبتر از این خانواده دیگر چه کسی بود و اگر چنین اتفاقی میتوانست برای آنها بیفتد، پس دیگر چه کسی در امان است، من از تو سوال میکنم. پیرمردی آن یکشنبه اینجا نشسته بود، انگشت گذاشت روی نکتهی درستی، دلیل اینکه هیچکس نمیتواندبخوابد؛ گفت: ما این جا فقط دوستهایمان را داریم. چیز دیگری نداریم. از یک نظر، این بدترین بخش این جنایت است. خیلی وحشتناک است که همسایهها نتوانند بدون نگرانی به هم نگاه کنند. تلخ است کنار آمدن با این ماجرا، اما اگر یک آدمی که این کار را کرده پیدا کنند، مطمئنم از خود قتلها به مراتب بیشتر مایهی تعجب میشود.»
کتاب «صبحانه در تیفانی»
کتاب «صبحانه در تیفانی» اولبار در سال ۱۹۵۸ منتشر شد. در اواخر جنگ جهانی دوم دختر جوان، سرخوش و آزادی به نام «هالی گولایتلی» به آپارتمانی کوچک در نیویورک نقلمکان میکند. هالی به راحتی با همسایهها و مستاجرها ارتباط برقرار میکند. خیلی زود بعضی از ساکنان این ساختمان از رفت و آمدهای پر سر و صدا به آپارتمان هالی شکایت میکنند. یکی از همسایههای هالی که راوی این داستان است بعد از مدتی با او رو به رو میشود و به هالی و رفتارهایش علاقهمند میشود. هالی دختری عجیب است و خوش ندارد کسی در زندگیاش سرک بکشد. او تا انتهای داستان شگفتیهای زیادی خلق میکند.
هالی، شخصیت اصلی این رمان ۱۴۴ صفحهای، یکی از تاثیرگذارترین شخصیتهای ادبی تاریخ ادبیات آمریکا است. مقالات، کتابها و رسالههای زیادی دربارهی او نگاشته و منتشر شدهاند. شخصیتی که ترومن خلق کرده، دختری است شبیه همهی دخترهایی که میخواهند رها باشند اما همیشه غمی در دل دارند. او بانویی رها و آزاد است که از محدودیت خوشش نمیآید و همیشه تلاش میکند آزادانه زندگی کند. هالی خانواده و شغل مشخصی ندارد. در داستان میبینیم او از طریق معاشرت و خوشگذرانی کردن با مردان در کافهها، بارها و رستورانها زندگیاش را اداره میکند. مخاطبان به مرور با گذشتهی مبهم این شخصیت آشنا میشوند، گذشتهای که هالی تلاش میکند پنهاناش کند.
کتاب «صبحانه در تیفانی» با ترجمهی بهمن دارالشفایی توسط نشر ماهی منتشر شده است.
در بخشی از کتاب «صبحانه در تیفانی» میخوانیم:
«من همیشه کشش عجیبی به خانه ها و محله هایی دارم که قبلا در آن ها زندگی کرده ام. مثلا ساختمانی سنگی درخیابان هفتاد و چندم شرقی هست که در سال های اول جنگ جهانی دوم اولین آپارتمانم در نیویورک را آن جا گرفتم. کلا یک اتاق بود پر از اسباب و اثاثهی معمول اتاق های زیر شیروانی، یک کاناپه و صندلی های پت و پهنی که روکش مخمل زبری به رنگ قرمز تند داشتند و آدم را یاد روزهای داغ در تراموا میانداختند. دیوارها گچی بودند و به رنگی شبیه تفالهی توتون. همهی دیوارهای خانه، حتی دیوار دستشویی، پر بود از عکسهای ویرانههای روم باستان که گذر زمان بر گوشه گوشه شان لکههای قهوهای به جا گذاشته بود. تنها پنجرهی خانه به راه پلهی اضطراری باز میشد.
با این همه، هر وقت کلید این آپارتمان را در جیبم لمس می کردم، حس خوبی بهم دست میداد. با وجود تاریکی و ملالش، مکانی بود از آن خودم، اولین مکان از آن خودم. کتاب هایم هم آن جا بودند و شیشههایی پر از مداد در انتظارتراشیده شدن. خلاصه آن جا همه چیز فراهم بود، هرچه آن زمان به خیالم لازم داشتم تا نویسندهای شوم که دلم میخواست.
آن روزها هیچ به ذهنم نرسیده بود که دربارهی هالی گولایتلی بنویسم. شاید اگر آن گفت وگو با جو بل پیش نمیآمد و همهی خاطره هایم از نو زنده نمی شد، حالا هم به صرافتش نمی افتادم.
هالی گولایتلی مستأجر یکی از واحدهای ساختمان سنگی قدیمی بود، درست زیر واحد من. جو بل صاحب باری نبش خیابان لکزینگتون بود و هنوز هم هست. هم من و هم هالی روزی شش هفت مرتبه میرفتیم آن جا. البته همیشه به قصد نوشیدن نمیرفتیم، بلکه گاهی میخواستیم تلفنی بزنیم؛ زمان جنگ کمتر کسی تلفن خصوصی داشت. به علاوه، جو بل پیغامگیر خوبی بود و این برای هالی موهبت بزرگی به حساب میآمد، چون هر روز کلی پیغام داشت.
البته که همهی اینها مال مدتها پیش است و من تا همین هفتهی پیش سال ها میشد که جو بل را ندیده بودم.»
کتاب «صداهای دیگر، اتاقهای دیگر»
«صداهای دیگر، اتاقهای دیگر» نخستین رمان منتشر شدهی ترومن کاپوتی است که دو سال صرف نوشتناش کرد. کتاب، قصهی جوئل هریس ناکس، پسرکی ۱۳ ساله که پس از مرگ مادرش او را از نیوارلینز به میسیسیپی در جنوب میفرستند تا با پدرش زندگی کند، را روایت میکند. پدری که هنگام تولد جوئل، خانه را ترک کرده است. جوئل در محیط تازه، با افراد گوناگون آشنا میشود و ماجراهای مختلفی را از سر میگذراند. نویسنده در خلال روایت داستان به تنهایی، بلوغ، هویت و عشق نیز میپردازد.
پیش از منتشر شدن این اثر در سال ۱۹۴۸، کاپوتیِ بیستوسهساله، با انتشار چند داستان کوتاه درخشان نقل محافل ادبی شده بود. کمپانی فیلمسازی فاکس قرن بیستم، بدون آنکه رمان را بخواند، حق اقتباساش را خرید. سردبیران مجلهی لایف هم صفحات زیادی از بخش کتاب را به او اختصاص دادند و نویسندهی جوان را با «گور ویدال» و «جین استافورد»، نویسندگان مشهور و محبوب آن زمان آمریکا، مقایسه کردند.
رمان «صداهای دیگر، اتاقهای دیگر» با ترجمهی محمدرضا شکاری را نشر دیدآور منتشر کرده است.
در بخشی از کتاب «صداهای دیگر، اتاقهای دیگر» میخوانیم:
«این روزها یک مسافر باید تمام توانش را بگذارد تا به نون سیتی برسد، چون هیچ اتوبوس یا قطاری به آن سمت نمیرود، هرچند کامیونی از شرکت چابری ترپنتاین، شش روز در هفته نامهها و کالاها را در شهر کناری، پارادایز چپل، جمعآوری میکند: گهگاه شخصی که عازم نون سیتی است، میتواند رانندهٔ کامیون سم ردکلیف را همراهی کند. هر طور بروید باز سفر دشواری است، چرا که این جادههای محصور حتا ماشینهای نو را در یک چشم بههمزدن سرنگون میکنند؛ مفتسوارها هم همیشه پیشروی را بد میدانند. تازه اینجا سرزمین متروکی است؛ در این گودالهای باتلاقمانند که گلهای زنبق اندازهٔ کلهٔ آدم هستند، کندههای سبز درخشانی هست که عین جنازههای غرقشده زیر مرداب تیرهرنگ برق میزنند؛ اغلب تنها جنبشِ منظره دود زمستانی است که از دودکش کلبهای رقتانگیز بالا میرود، یا پرندهای با بالهای سفت که بیصدا و تیزچشم بر فراز بیشهزار تاریک و خلوت کاج میچرخد.
دو جاده از مناطق متروکه به نون سیتی میرسد؛ یکی از شمال، دیگری از جنوب؛ دومی که به بزرگراه پارادایز چپل معروف است، مسیر بهتری است، هرچند این دو تفاوتی با هم ندارند؛ کیلومترها راه متروکه پر از باتلاق و دشت و جنگل کنار هر دو مسیر امتداد دارند که فقط تابلوهای پراکندهٔ تبلیغاتی سیگارهای پنج سنتی رد دات، دکتر پپر، نیهای، تونیک گروو چیل، و در آنها خلل ایجاد میکنند. پلهای چوبی بر فراز نهرهای ناگوار که از روی قبیلههای سرخپوستی ازبینرفته نامگذاری شدهاند، زیر چرخهای در حال گذر، عین رعدی در دوردست صدا میدهند؛ گلههای خوک و گاو، آزادانه در جادهها پرسه میزنند؛ گهگاه خانوادهای کشاورز دست از کار میکشد، رو به ماشینی که مثل برق عبور میکند، دست تکان میدهد و غمگینانه آن قدر تماشایش میکند تا اینکه ماشین در غبار سرخ ناپدید میشود.
روز گرمی در اوایل ژوئن، سم ردکلیف، رانندهٔ شرکت ترپنتاین، مرد هیکلی طاسی با صد و هشتاد سانتیمتر قد و صورت زمخت و مردانه در کافهٔ مورنینگ استارِ پارادایز چپل آبجو مینوشید که صاحب کافه در حالی که دستش را دور پسرک غریبهای حلقه کرده بود، جلو آمد.
صاحب کافه مردی به نام سیدنی کتز، گفت: «سلام، سم! اگه بتونی این پسربچه رو تا نون سیتی برسونی، ممنونت میشه. از دیروز تا حالا میخواد بره اونجا. فکر میکنی کمکی از دستت برمیآد؟»
کتاب «چنگ چمنزار»
قصهی «چنگ چمنزار» اثری کلاسیک است که در شهری کوچک در دههی سی میلادی میگذرد و داستان سه قوموخویش نامتناسب اما دوستداشتنی – یک پسر یتیم و دو پیرزن عجیب و غریب – را روایت میکند که یک روز در خانهای درختی ساکن میشوند.
نویسنده برای نگاشتن این اثر از خاطرات کودکیاش در خانهی درختی که بر روی درخت گردوی بزرگ حیاطخلوت منزل عموزادهاش ساخته شده بود، الهام گرفته است.
«چنگ چمنزار» را شاید بتوان خودزندگینامهی کودکی کاپوتی نامید. ریشهی شباهتهایی که میان دو رمان «چنگ چمنزار» و «کشتن مرغ مقلد» وجود دارد را شاید بتوان در تجربههای مشترک کودکانه نویسندگان و رفاقتشان سراغ گرفت.
رمان، با نثر شیوا، شاعرانه و شوخطبعش، داستان عشق است؛ حکایت آدمهایی که همرنگ جماعت نیستند و در برابر همرنگ شدن هم میایستند، آدمهایی که دنیای کوچک و جمعوجور خودشان را جدا از قیلوقال دنیا ساخته و به همان خوشاند.
رمان «چنگ چمنزار» با ترجمهی آرزو مقدس را نشر نیماژ منتشر کرده است.
در بخشی از رمان «چنگ چمنزار» میخوانیم:
«- باد هم خود ماییم. صداهای همهمون رو توی وجودش جمع میکنه و به خاطر میسپره، بعد راهیشون میکنه بین شاخوبرگهای دشت تا حرف بزنند و قصه بگن.
– روحهای آزاد کسانی هستند که زندگی رو میپذیرند، تفاوتهاش رو قبول میکنند و بهخاطر همین همیشه توی دردسر میافتند.»
/