چرا Civilization تصور می‌کند جوامع محکوم به پیشرفت هستند؟

چرا Civilization تصور می‌کند جوامع محکوم به پیشرفت هستند؟

به نقل از دیجیکالا:

کی گفته تمدن پیشرفت نمی‌کنه وقتی تو هر جنگی با شیوه‌ی جدیدی می‌کشنت؟
— ویل راجرز

سری «تمدن»/Civilization بازی‌ای است برای تمام فصول، اما نسخه‌ی اول آن، ساخته‌ی سید میر/Sid Meier و بروس شلی/Bruce Shelley که شرکت MicroProse در سال ۱۹۹۱ منتشرش کرد، کاملا محصول زمانه‌ی خودش بود. وقتی کارتان با رهبری تاریخ تمدنی که در بازی می‌سازید تمام شد، خواه برای اینکه جهان را فتح کرده‌اید، یا جهان شما را فتح کرده، یا به سیستم خورشیدی Alpha Centauri پرواز کرده‌اید، یا صرفا بازنشسته شده‌اید؛ صفحه‌ای ظاهر می‌شود که دستاوردهایتان را با رهبران در دنیای واقعی مقایسه می‌کند. [همانطور که در تصویر زیر، نوشته شده تمدن شما از فتوحات و دستاوردهای قیصر ویلهم آلمان هم جلوتر زده است]. اگر هم خیلی بد بازی کرده باشید — خیلی بد، یعنی در این حد که چشم‌هایتان را ببندید و تصادفی کلیک کنید — بازی شما را با دن کویل/Dan Quayle، معاون ریاست جمهوری ایالات متحده در ۱۹۹۱، ‌همتراز اعلام می‌کند.

چارت پیشرفت در تمدن

کویل خیلی وقت است که بی‌سروصدا از اذهان عمومی محو شده است، بنابراین مخاطبان جوان‌تر که امروز بازی را تجربه می‌کنند احتمالا شوخی‌ای که بازی با کارنامه‌ی کویل کرده را به یاد نمی‌آورند. با این حال، آن دوره، دن کویل و توخالی بودن کاراکترش جایگاه افسانه‌ای پیدا کرده بود، و حتی تندروترین آدم‌هایی که قصد ترور رییس جمهور داشتند هم شاید تعلل می‌کردند وقتی می‌دیدند چنین شخصیتی به جان جورج اچ. دبلیو بوش افتاده است. از جمله شاهکارهای کویل این بود که ادعا کرد هولوکاست در ایالات متحده اتفاق افتاده، و مریخ اتمسفر قابل تنفس با کانال‌های مملو از آب دارد. یک بار هم به‌خاطر اشتباه هجی‌کردن «سیب‌زمینی»/Potato این بازی را به به پسرکی دوازده ساله باخت. و زمانی که بحث و مشاجره راه انداخت که چرا کاراکتری خیالی به نام مورفی براون/Murphy Brown خارج از ازدواجْ بچه‌دار شده این سوال را در ذهن مردم ایجاد کرد که آیا کویل اصلا خبر دارد آدم کوچولوهایی که داخل تلویزیون و در سریال‌ها می‌بیند لزوما بازتاب شخصیت واقعی آنها نیستند و در آنجا زندگی نمی‌کنند؟ اینکه سال ۱۹۹۱ سید و شلی، بی‌آنکه هیچ توهینی به تمایلات سیاسی مشتریان بازی شود، توانستند دن کویل را اینگونه دست‌مایه‌ی شوخی قرار دهند، نشان می‌دهد کویل چقدر در سطح جهان به شخصیتی قابل‌استهزا تبدیل شده بود. سازندگان آزاد بودند به او در مقام سیاست‌مداران سوپرابله ریشخند بزنند. «همه» آزاد بودند تا آن روزها دن کویل را مسخره کنند و مطمئن باشند هیچکس و هیچ حزبی دلخور نخواهد شد.

فوکویاما استدلال می‌کرد سوال اصلی تاریخ این است که انسان برای نظم‌دهی به جامعه‌اش چه شیوه‌ای برایش بهتر است، هم از نظر اقتصادی و هم سیاسی، تا بتواند بهترین امکانات مادی، اجتماعی، و معنوی را برای همه فراهم کند. با پایان جنگ سرد، کمونیسم و تمامیت‌خواهی، آخرین رقیبان کاپیتالیسم و دموکراسی در جواب به این سوال، عطایشان به لقایشان بخشیده شد. از الان به بعد، لیبرال دموکراسی حکمفرما خواهد بود، به این معنا که، گرچه رویدادهای بشری بی‌شک ادامه خواهند یافت، اما میوه‌ی تاریخ بعد از گذشت قرن‌ها بالاخره به ثمر رسیده است.

اما روح زمانه‌ای که زمان عرضه‌ی Civilization حاکم بود عمیق‌تر از این حرف‌هاست و به شوخی‌ای که آخر بازی چپانده شده محدود نیست. در واقع، این روح زمانه عضو جداناپذیر مهم‌ترین ویژگی بازی است. «جدول پیشرفت» که بالاتر به آن اشاره کردم انعکاس دید تاریخی در آن روزگار بود، یعنی روایت پیشرفت، که آن را ناگزیر می‌دانست — دیدگاهی که در قرن بیستم از مد افتاده بود اما بعد از پایان جنگ سرد دوباره گل کرد.

توضیح این جدول پیشرفت و پایان بازی و حسی که در مخاطب برمی‌انگیخت خیلی سخت است، خصوصا برای آنها که در غرب زندگی نکردند و از وقایع قبلی آن مطلع نیستند. چند سال قبل، ماهایی که داشتیم در ایالات متحده خبرگزاری The Day After یا در بریتانیا Threads را می‌دیدیم بر خود لرزیدیم وقتی رونالد ریگان با لحن یکنواخت و با بی‌توجهی اعلام می‌کرد اتحاد جماهیر شوروی «امپراطوری شیطانی» است. یک دهه قبل‌تر، وزیر امور خارجهْ هنری کیسینجر گفته بود جنگ سرد «بی‌پایان» خواهد بود: «باید بیاموزیم که سیاست خارجی را بدون فرار و بدون استراحت پیاده کنیم. این وضعیت همیشه برقرار می‌ماند.» و احتمالا همینطور بود، خصوصا که به نظر نمی‌رسید هیچکس راه‌حلی داشته باشد که آخرش جهان به تلی از خاکسترهای تشعشعات اتمی تبدیل نشود. حرف مرسوم آن روزها این بود که بالاخره یک روز، یک‌جا، یک‌جوری یک اشتباهی توسط یکی از طرفین پیش می‌آید، یا یکی از طرفین حس می‌کند گوشه‌ی رینگ گیر افتاده و روی دکمه‌ی قرمز فشار می‌آورد. و بعد موشک‌ها به آسمان می‌روند و همه‌چیز تمام می‌شود. منطق تاریخ به سمت این بدبینی سنگینی می‌کرد. به‌‌هرحال، در تاریخ طولانی جنگ‌های بشری کدام سلاحی بوده که بشر بسازد و از آن استفاده نکند؟

و بعد، در چشم بهم‌زدنی، همه‌چیز… تمام شد — البته به صورت صلح‌آمیز. در سلسله رویدادهایی آنقدر نامحتمل که هیچ‌ رمان‌نویسی جرات نمی‌کرد درباره‌اش بنویسد، یکی از طرفین تصمیم گرفت بی‌خیال شود. دیوار برلین فرو ریخت، پرده‌ی آهنین باز شد، و جنگ سرد با بی‌اوج‌ و خروش‌ترین حالت در تاریخ بشر — خوشبختانه — تمام شد. همینطور که میر و شلی داشتند ساخت «تمدن» را تمام می‌کردند، فروپاشی و تجزیه‌ی شوروی در مراحل پایانی بود. در ژوئن ۱۹۹۱، بوریس یلتسین به اولین رییس جمهور منتخب با رای مردم در «فدراسیون روسیه» نوظهور تبدیل شد. در ماه اوت، جهان آخرین نفس‌هایش را در سینه حبس کرد چون دسیسه‌ای از سوی کمونیست‌های تندرو در صدد بود تا آخرین تلاشش را برای احیای نظم کهن با کودتا انجام دهد، اما وقتی سه روز بعد شکست خوردند دوباره نفس تازه‌ای کشید. و در ۲۶ دسامبر ۱۹۹۱، چند هفته بعد از اینکه «تمدن» وارد قفسه‌ی مغازه‌ها شده بود، اتحاد جماهیر شوروی رسما فروپاشید. روسیه یک بار دیگر صرفا روسیه نامیده می‌شد.

برای ما که در غرب هستیم، درک کل این جریان‌ها سخت بود؛ سخت بود که چطور باید واکنش نشان داد وقتی ناگهانی متوجه می‌شوید دیگر در زیر سایه‌ی شوم سقوط اتمی زندگی نمی‌کنید. حداقل آمریکایی‌ها، مردمی که نزده می‌رقصند و سرود ملی‌شان را می‌خوانند و پرچم‌شان را به اهتزاز درمی‌آورند، خیلی زود با این قضیه اخت شدند و پیروزی تاریخی «سبک زندگی» خود را جشن گرفتند. انگار همین بس نبود که آمریکا در اولین ماجراجویی نظامی‌اش بعد از جنگ سرد توانست صدام حسین را از کویت بیرون براند (رویدادی که هر شب در CNN گزارش می‌شد حتی با اینکه شوروی هنوز در حال فروپاشی بود). این جنگ پادزهر خوبی برای کرختی بعد از ویتنام بود؛ حداقل از دید سی هزار نفری که پای CNN بودند این جنگ خیلی تمیز و شفاف جلو رفت و خبری از «پلیس بازی»های جنگ سرد نبود. ایالات متحده در جهان بی‌رقیب شد، و به جایگاهی صعود کرد که قبلا نکرده بود.

کتاب پایان تاریخ فوکویاما

این شور و شوق فقط محدود به عوامی که پرچم‌ ملی را در هوا تکان می‌دادند نبود. بحث‌برانگیزترین کتاب ۱۹۹۲ که کلاس‌ها را به جنب‌وجوش انداخت تیتری همانقدر درشت داشت: پایان تاریخ و آخرین انسان. در زمان خودش کتاب بی‌نقصی بود،‌ و همه‌ی دلایلی که باعث شد ایالات متحده برنده‌ی جنگ سرد شود را توضیح می‌داد و اینکه حالا می‌تواند چشم‌به‌راه جهانی باشد که خود را در تصویر او می‌سازد. فرانسیس فوکویاما که این کتاب را نوشت آن موقع هنوز مشهور نبود و یکی از اعضای گمنام موسسه‌ی رند/RAND‌ بود. و بر اساس مقاله‌ی ژورنالیستی‌ای که اولین بار در ۱۹۸۹ منتشر کرده بود، این کتاب درصدد شناسایی «فرآیندی اساسی» بود تا «الگوی تکاملی مشترکی بین تمام جوامع انسانی» نشان دهد — «به‌طور خلاصه، این تز که همه‌ی انسان‌ها در کل تاریخ بشر به سمت لیبرال دموکراسی در حرکت هستند.» («لیبرال» در اینجا به معنای لیبرالیسم کلاسیک است — مثلا، اولویت قرار دادن و قداست فرد بر اهداف جمع‌گرایانه — و نه معانی امروزی‌ای که در جو سیاسی از آن مراد می‌شود). فوکویاما استدلال می‌کرد سوال اصلی تاریخ این است که انسان برای نظم‌دهی به جامعه‌اش چه شیوه‌ای برایش بهتر است، هم از نظر اقتصادی و هم سیاسی، تا بتواند بهترین امکانات مادی، اجتماعی، و معنوی را برای همه فراهم کند. با پایان جنگ سرد، کمونیسم و تمامیت‌خواهی، آخرین رقیبان کاپیتالیسم و دموکراسی در جواب به این سوال، عطایشان به لقایشان بخشیده شد. از الان به بعد، لیبرال دموکراسی حکمفرما خواهد بود، به این معنا که، گرچه رویدادهای بشری بی‌شک ادامه خواهند یافت، اما میوه‌ی تاریخ بعد از گذشت قرن‌ها بالاخره به ثمر رسیده است.

کتاب فوکویاما که در دوران اوجش بیشتر درباره‌اش بحث می‌شد تا اینکه خوانده شود، از آن موقع تا حالا به کیسه بوکسی تبدیل شده که هر کس به هر دلیلی رد می‌شود و لگدی به آن می‌زند. در محافل راست‌گرای رئال‌پولتیک می‌گویند ساده‌لوحانه است، و چپ‌گراهای پست‌مدرنیست و مارکسیست‌ها آن را از نظر اخلاقی سزاوار سرزنش می‌دانند. گروه دوم آن را خصوصا به‌خاطر «وطن‌پرستی متعصبانه‌ که پیروزی‌اش را زیاد از حد بزرگ‌نمایی کرده» و به خدمت توجیه هژمونی آمریکا درآمده بی‌محابا می‌کوبند. از این رو فوکویاما احساس کرد مجبور است در پیش‌گفتار نسخه‌ی ۲۰۰۳ کتابش بگوید اتحادیه‌ی اروپا را الگوی بهتری برای آینده‌ی لیبرال دموکراسی می‌داند تا دولت کشور خودش را. کتاب فوکویاما از خیلی جهات فرزند زمانه‌ی خودش است — یک مثال از اینکه چگونه یک کتاب تاریخی خود به تاریخ می‌پیوندد — ولی برعکس آوازه‌ی امروزی‌اش نه آنقدر ساده‌لوحانه است و نه آنقدر وطن‌پرستانه. خیلی از منتقدان فوکویاما به این واقعیت اشاره نمی‌کنند که ایده‌ی تجسم یک آخرت دنیوی، یا هدف نهایی، برای پایان تاریخ، منحصر به او نیست. در واقع، او به‌سختی در کتابش تلاش می‌کند نشان دهد دارد در سنت تاریخی کهنی قلم می‌زند و صرفا آن را در واکنش به رویداد عظیمی مثل پایان جنگ سرد به‌روزرسانی کرده است.

دیدن تاریخ به چشم چیزی که در تکاملی به سوی پیشرفت قرار دارد یک ایده‌آل عصر روشنگری است حتی با اینکه خیلی قبل‌تر از نظریه‌ی تکامل بیولوژیکی چارلز داروین مطرح شد. بدون آن، انقلاب‌های آمریکا و فرانسه، دو تلاش بزرگ برای عینیت‌بخشی به ایده‌آل‌های عصر روشنگری درباره‌ی حقوق بشر و دولت عادلانه، قابل تصور نیست. در دهه‌های قبل از این انقلاب‌ها، متفکرانی مثل امانوئل کانت، باروخ اسپینوزا، توماس هابز، دیوید هیوم و آدام اسمیت طرح جدیدی برای نگاه کردن به جهان درانداخته بودند که بر اساس خرد، علم، اومانیسم، و صدالبته پیشرفت بود. استیون پینکر، روان‌شناس مدرن عصر ما، درباره‌ی عصر روشنگری می‌نویسد: «با گسترش فهم ما از جهان از طریق علم، و گسترش همفکری‌ از طریق خرد و جهان‌شهرگرایی، بشر می‌توانست به پیشرفت فکری و اخلاقی برسد. دیگر نیازی به کنار آمدن با مصیبت‌ها و چیزهای غیرمنطقی روزگار خود نداشت، و نه تلاش می‌کرد تا ساعت جهان را به یک عصر طلایی از دست رفته‌ی قدیمی برگرداند.» پیشرو بودن، چه الان و چه در قدیم، مستلزم این بود که می‌شود تاریخ بشر را به چشم روایت پیشرفت دید. این دیدی است واقع‌گرایانه، مبتنی بر شواهد و تفکر نقادانه که ترجیح می‌دهد به آینده بنگرد عوض آنکه راه‌حل را در گذشته جست‌وجو کند.

اما البته، نمی‌شود روایت پیشرفتی که سرش به تنش بیارزد را مطرح کرد بی‌آنکه یک نقطه‌ی اوج پرسروصدا نداشته باشد. این گئورگ ویلهلم فردریش هگل، فیلسوف آلمانی، بود که در اوایل ۱۸۰۰ اولین بار گفت تاریخ بشریت به سوی کمال دارد پیش می رود. او حتی تا آنجا پیش رفت که مدعی شد شاید تاریخ در عصر خودش هم به هدف نهایی‌اش دست یافته است — با پیروزی انقلاب آمریکا، انقلاب فرانسه، و پیروزی ناپلئون بر پروس در نبرد  ینا-اورشتدت در ۱۸۰۶، یعنی برتری دولت مدرن آزاد آنطور که او تصور می‌کرد ثابت شده است. (اینکه فوکویاما هم وقتی نه بار است و نه به دار بر طبل پیروزی می‌کوبد هیچ ربطی به اینکه از هگل الهام گرفته ندارد). هگل باورهایش درباره‌ی پیشرفت تاریخی را با کلمه‌ی یونانی کلاسیک مخصوص الهیات پیوند می‌داد: thymos. ترجمه‌ی دقیق آن سخت است، اما دلالت بر «ارزش» احتماعی فرد دارد، یعنی مجموع شایستگی و تمایلاتش. با توجه به نظر هگل، جامعه‌ی ایده‌آل یعنی هر فرد فرصت اینکه به بهترین نمونه از خود تبدیل شود وجود داشته باشد و همه‌ی پتانسیل‌هایش را بالفعل کند — یا به قولی self-acutalize (مصداق بارز کلمه‌ی بی‌خودی که در روان‌شناسی عوام‌گرایانه باب شده).

نبرد ینا-اورشدت

اعلام «پایان تاریخ» که فوکویاما بعد از فروپاشی شوروی کرد نمونه‌ی قدیمی‌تری هم دارد، و مشابه زمانی است که هگل بعد از پیروزی فرانسه در نبرد ینا-اورشدت آن را پیروزی دولت آزاد دانست و شاید پایان تاریخی که پیوسته رو به کمال می‌رفت.

بنابراین، این نقطه‌ی پایانی طبیعی‌ای بود که کل تاریخ تا امروز برای رسیدن به آن تقلا می‌کرد. و برای فیلسوفی در مکتب ایده‌آلیسم شایسته بود که هگل هم روایت پیشرفت خود را رنگ‌ و لعاب ایده‌آلیستی بدهد که حتی امروز هم همچنان ادعای خردگرایانه‌بودن دارد، ولو اینکه نقطه‌ی اوج thymos جهانی هگل باشد، یا نظم باثبات دموکراتیک جهانی هگل، یا، آنطور که «تمدن» نشان می‌دهد، پرواز به سوی Alpha Centauri.

والتر ام. میلر جونیور/Walter M. Miller, Jr. در رمان سروده‌ای برای لیبوویتز/A Canticle for Leibowitz در سال ۱۹۶۰ طرح نوی عجیب‌وغریبی در ایده‌ی قدیمی نیچه یعنی «بازگشت جاودانه» درانداخت. طرحش این بود که تمدن بشری شاید از دوره‌ی شکارچی-گردآوردنگی به مرحله‌ی توسعه‌ی بمب‌های اتمی برسد، و سپس خودش را نابود کند — بارها و بارها و بارها، تا ابد. در سال ۱۹۸۰، اخترشناسْ کارل سیگن/Carl Sagan در مینی‌سریال تلویزیونی کیهان/Cosmos این خطر را بزرگ‌تر هم جلوه داد: شاید، به عقیده‌ی او، دلیل اینکه شواهدی برای وجود حیات هوشمند فرازمینی پیدا نکرده‌ایم این است که هر گونه‌ای که به لحاظ تکنولوژیکی به پیشرفتگی بشر باشد احتمالا محکوم است که با آن تکنولوژی خودش را نابود کند — «بازگشت جاودانه» این بار در مقیاسی کیهانی.

روایت‌های پیشرفت در قرن نوزدهم، دوره‌ی نسبتا صلح‌آمیزی که روزگاری ناپلئون از آن دست کشید، جذابیتی ذاتی داشتند. نشانه‌های واقعی و ملموس پیشرفت با شتابی بی‌سابقه در قالب اختراعات جدید و ایده‌های نوین نمایان شده بودند. در دوره‌ای که آخرالزمان اتمی یا گرمایش جهانی به مخیله‌ی هیچ‌کس نرسیده بود، عجایب شگفت‌آور پیشرفت‌های تکنولوژیک — راه‌آهن، تلگراف، لامپ — به چشم چیزهایی سراسر مثبت و بی‌عیب دیده می‌شد. در نیمه‌ی دوم قرن، انگار تقریبا «همه» مدافع پیشرفت تکنولوژی بودند. ویلیام گلداستون، نخست‌وزیر بریتانیا، در سال ۱۸۸۷ گفت «در مجموع، ماهایی که پنجاه، شصت، هفتاد سال پیش زندگی می‌کردیم دوران ملایم‌تری را پشت سر گذاشتیم.»

حتی نویسندگان کمتر خوش‌بین هم نمی‌توانستند مقابل جذابیت روایت پیشرفت مقاومت کنند. این کارل مارکس بود که بین متفکران قرن نوزدهمی بیش از همه انرژی‌اش را صرف یک آخرت‌شناسی تاریخی کرد. با دقت علمی‌ای که میراث عصر روشنگری بود، او «شش مرحله‌ی تاریخی» را مطرح کرد که جهان ناگزیر از آنها عبور می‌کند: کمونیسم بدوی، جامعه‌ی برده‌داری، فئودالیسم، کاپیتالیسم، سوسیالیسم و سرانجام کمونیسم واقعی. او با هگل مخالف بود که لیبرالیسم — مثلا کاپیتالیسم — می‌تواند پایان تاریخ باشد و دلیل می‌آورد که مللی که thymos را محقق خواهند کرد (و هگل چشم امیدش به آنها بود) صرفا بخش کمی از جمعیت خود را قدرتمندتر کرده‌اند، یعنی صرفا سفیدپوست‌های طبقه‌ی متمول را؛ گویی هگل وقتی از «مردم» صحبت می‌کرد تنها این افراد را در نظر داشت.

اما حتی در قرن نوزدهم هم روایت پیشرفت منتقدان خودش را داشت. کسی که بیش از همه به آن می‌توپید یک فیلسوف آلمانی دیگر به نام ویلهلم فردریش نیچه بود. وقتی هگل از thymos صحبت می‌کرد، نیچه ترجیح می‌داد از megalothymia حرف بزند: نیاز به مردی برتر برای اثبات برتری‌اش. برای نیچه، شرافت تنها در نزاع رخ می‌نمایاند. تمام این موسسات و دم‌ودستگاه‌های به‌اصطلاح «پیشرو» — مثل دموکراسی و حقوق بشر — مردانی «توخالی و بی‌جنم» می‌ساخت، بیگانه با اساس واقعی زندگی؛ دولت-ملت مدرن «سردترین هیولاها بود». هگل جهانی را متصور بود که بردگان از غل‌وزنجیرهایشان آزاد شوند. نیچه گفت شاید، اما هنوز هم برده باقی خواهند ماند. عوض آنکه تاریخ را به چشم نرده‌بان ببیند، به چشم یک چرخه می‌نگریست — یک «بازگشت جاودانه»/Eternal Recurrence. خواه پیشرفت با عباراتی مثل راه‌آهن، تلگراف و لامپ تعریف می‌شد، و خواه با قراردادهای اجتماعی، حقوق بشر، و دموکراسی، برای نیچه همه‌ی اینها مزخرفات بود. بازار مکاره‌ای که از چرخه‌ی ابدی زجر و تقلای بشری نمی‌تواند بیرون بیاید.

با اینکه دیدگاه‌های نیچه در آن قرن منحصربه‌فرد و خلاف عرف بود، اما منتقدان روایت پیشرفت در قرن بعدی بر تعدادشان افزوده شد. برعکس قرن قبلی که دهه‌های پایانی‌اش با صلح و رفاه همراه بود، نیمه‌ی اول قرن بیستم پشت‌سرهم مصیبت‌بار شد: وقوع دوتا از خونین‌ترین جنگ‌ها در کل تاریخ جنگ‌های بشر، که دومی‌اش با سازمان‌یافته‌ترین تلاش برای نسل‌کشی‌ انجام شد که در تاریخ ضدانسانی بشری سابقه نداشت. همه یادشان بود کشوری‌ که دنبال این کار بود، و بعدا بی‌شرمانه و با دقت انجامش داد، همان جایی بود که روزگاری هگل در آن زندگی می‌کرد و درباره‌ی ایده‌آل‌هایش درباره‌ی پیشرفت اخلاقی نوشته بود. در همین حال، یوزف استالین در اتحاد جماهیر شوروی آن رویای آرمان‌شهر کمونیستی کارل مارکس را به نمایش خشم و خشونت تبدیل کرده بود. در مقابل چنین وقایعی، روایت پیشرفت یک باور منسوخ و عجیب به نظر می‌رسد، و در بدترین حالت یک شوخی بی‌رحمانه. به‌هرحال، از صدقه‌سر ثمرات پیشرفت بود — تکنولوژی، بوروکراسی، نظم قانون‌محور — که هیتلر و استالین توانستند دوران وحشت را به این کارآمدی و با این وسعت رقم بزنند.

نیچه

در قرن نوزدهم هم روایت پیشرفت منتقدان خودش را داشت. کسی که بیش از همه به آن می‌توپید یک فیلسوف آلمانی دیگر به نام ویلهلم فردریش نیچه بود. وقتی هگل از thymos صحبت می‌کرد، نیچه ترجیح می‌داد از megalothymia حرف بزند: نیاز به مردی برتر برای اثبات برتری‌اش. برای نیچه، شرافت تنها در نزاع رخ می‌نمایاند. تمام این موسسات و دم‌ودستگاه‌های به‌اصطلاح «پیشرو» — مثل دموکراسی و حقوق بشر — مردانی «توخالی و بی‌جنم» می‌ساخت، بیگانه با اساس واقعی زندگی؛ دولت-ملت مدرن «سردترین هیولاها بود». هگل جهانی را متصور بود که بردگان از غل‌وزنجیرهایشان آزاد شوند. نیچه گفت شاید، اما هنوز هم برده باقی خواهند ماند.

حتی وقتی آدم‌خوبه‌ها [متفقین] پیروز جنگ جهانی دوم شدند، وجود بمب‌های اتمی نمی‌گذاشت باور به روایت پیشرفت دوباره روی ریل بیافتد. شاید، به باور خیلی‌ها، هدف نهایی این روایت شاید نه آن جهان روشن بلکه آخرالزمان اتمی بود. والتر ام. میلر جونیور/Walter M. Miller, Jr. در رمان سروده‌ای برای لیبوویتز/A Canticle for Leibowitz در سال ۱۹۶۰ طرح نوی عجیب‌وغریبی در ایده‌ی قدیمی نیچه یعنی «بازگشت جاودانه» درانداخت. طرحش این بود که تمدن بشری شاید از دوره‌ی شکارچی-گردآوردنگی به مرحله‌ی توسعه‌ی بمب‌های اتمی برسد، و سپس خودش را نابود کند — بارها و بارها و بارها، تا ابد. در سال ۱۹۸۰، اخترشناسْ کارل سیگن/Carl Sagan در مینی‌سریال تلویزیونی کیهان/Cosmos این خطر را بزرگ‌تر هم جلوه داد: شاید، به عقیده‌ی او، دلیل اینکه شواهدی برای وجود حیات هوشمند فرازمینی پیدا نکرده‌ایم این است که هر گونه‌ای که به لحاظ تکنولوژیکی به پیشرفتگی بشر باشد احتمالا محکوم است که با آن تکنولوژی خودش را نابود کند — «بازگشت جاودانه» این بار در مقیاسی کیهانی.

سپس روز زیبای فروپاشی دیوار برلین در سال ۱۹۸۹ سر رسید. بعد از آن شاهد تعدادی از پرجوش‌وخروش‌ترین سال‌های قرن بیستم بودیم. پیمان صلحی که جنگ جهانی اول را یک‌سره کرد حتی آن موقع هم یک طرح قلابی توخالی به نظر می‌رسید، و خماری بعد از پیروزی در جنگ جهانی دوم هم وقتی سایه‌ی بمب‌های اتمی و جنگ سرد سنگینی می‌کرد سریع از بین رفت. ولی حالا، در پایان بزرگ‌ترین نزاع ایدئولوژیکی قرن بیستم، به نظر می‌رسید هیچ دلیل دیگری وجود ندارد تا نسبت به آینده‌ی جهان خوش‌بین نباشیم. آن مشکلات باقی‌مانده در جهان هم در مقایسه با چشم‌انداز نابودی اتمی پیش‌پاافتاده به نظر می‌رسید، و می‌شد با اجماع جهانی ملل دموکراتیک حل‌شان کرد، همانطور که اولین جنگ خلیج فارس خیلی سریع، بی‌درد، و به تمیزی فیصله یافت. از دید آنها که در اوایل دهه‌ی ۱۹۹۰ زندگی می‌کردند، حتی تاریک‌ترین روزهای قرن را هم می‌شد از زاویه‌ی قطعا جدیدی نگریست. از میان خرابه‌های جنگ و نسل‌کشی، قرن بیستم توانست عاملان صلحی مثل ملل متحد را شکل دهد، و پیشرفت علمی، پزشکی و تکنولوژیکی به جایی برسد که زندگی بی‌شمار انسان را در بی‌شمار جهت دیگر بهبود دهد. و، به‌عنوان حسن ختام، این واقعیت داشت که هنوز خودمان را نابود نکرده‌ایم. شاید روایت پیشرفت هنوز هم مثل گذشته حیاتی باشد. شاید مرموزانه و پرپیچ‌وخم‌تر از آنکه فکر می‌کردیم جلو می‌رود. شاید میان درخت‌های رویدادهای جزئی سخت است که جنگل پیشرفت کلی را دید.(۱)

همانطور که همه می‌دانیم، لحظه‌ی پیروزی «روایت پیشرفت» از خیلی دوران طلایی تاریخی عمر کمتری داشت. در کمتر از چند سال بعد از فروپاشی دیوار برلین، جنگی با خشونتی غیرقابل‌توصیف در بوسنی و هرزوگوین نشان داد دشمنی‌های مذهبی و قومی دیرینه هنوز هم می‌توانند در میان بگومگوهای ایدئولوژیک درباره‌ی دموکراسی و حقوق بشر قد علم کنند. خیلی قبل‌تر از پایان دهه‌ی ۱۹۹۰ هم واضح بود روسیه، عوض اینکه گامی برای پیوستن به جامعه‌ی جهانی لیبرال دموکراسی‌ها بردارد، دارد به سوی آشوب اقتصادی و فساد سیاسی می‌غلتد، و این جاده‌صاف‌کن بازگشت یک حکومت اقتدارگرای دیگر خواهد شد. و بعد هم یازده سپتامبر اتفاق افتاد، و دوره‌ای که تصور می‌شد آغاز صلح ابدی و رفاه در پساتاریخ بود تمام و معلوم شد صرفا نشاط بین دو جنگ بود: جنگ سرد و جنگ به‌ظاهر بی‌پایان علیه تروریسم. در مقاله‌ای در آینده سعی می‌کنیم به این بپردازیم که بعد از آن روزهای پرجوش‌وخروش اوایل دهه‌ی ۹۰ چه اتفاقاتی در جهان افتاد.

با این حال، در حال حاضر، بگذارید به «تمدن» برگردیم. با اینکه باز هم تاکید دارم «بازی همه‌چیز» سید میر و بروس شلی دنبال صدور بیانیه‌ی سیاسی نیست، ولی باید اشاره کنم اینکه روایت پیشرفت را به‌عنوان مکانیسم اصلی بازی قرار داده‌اند (در ترکیب با آن ویژگی خردگرایانه و ایده‌آل‌گرایانه‌اش)، باعث شده تا اثری بی‌گمان بسیار پروگرسیو داشته باشیم. با اینکه تاکنون همیشه با بیزاری از سیاست صحبت کرده، سید میر اما تا حدی مفتخر است که در بازی‌اش به مسئله‌ی گرمایش جهانی هم پرداخته است؛ اگر سطوح آلودگی تمدن مدرنی که می‌سازید را کنترل نکنید، شهرهای نزدیک ساحل سرانجام با اقیانوسی که [به‌خاطر ذوب شدن یخ‌های قطبی] سطحش بالاتر می‌آید زیر آب غرق می‌شوند.

باید خاطرنشان کنم کلمه‌ی «پروگرسیو»ای که اینجا استفاده می‌کنم نباید با «لیبرال» (غیرکلاسیک) مترادف گرفته شود؛ کاملا محتمل است کسی پروگرسیو باشد ولی موافق دولت کوچک، یا پروگرسیو باشد اما موافق اصول لیبرتارینیست‌ها. با این حال، حتی در زمان عرضه‌ی بازی، وقتی جبهه‌ی راست‌گرای آمریکایی بیشتر به حقیقت عینی و علمی اعتماد داشت (برعکس امروز)، عمل‌گرایی‌اش درباره‌ی سیاره‌ی شکننده‌ی ما چندان به مذاق مشتریان محافظه‌کار همیشگی آثار MicroProse که عشق بازی‌های جنگی و شبیه‌سازهای نظامی داشتند خوش نیامد. آلن امریک/Alan Emrich، محافظه‌کار دوآتشه، در نشریه‌ی Computer Gaming World این پاراگراف خنده‌دار پاینی را در بررسی شدیدا مثبتش از «تمدن» نوشته است. احتمالا این جملات برای خیلی‌ها حکم غرغرهای یک پیرمرد خشمگین علیه هر چیز نو است، و شاید برخی از جالب‌ترین جنبه‌های «تمدن». (به نظر می‌رسد در ۱۹۹۱، «نزاکت سیاسی» حکم همان «مبارز عدالت اجتماعی/SJW» امروز را داشته است).

«تمدن» سعی می‌کند از آخرین مدهای روز تبعیت کند، و مسائل متداول اجتماعی را از نقطه نظر «نزاکت سیاسی» بررسی می‌کند. بنابراین، گرمایش زمین در اینجا تهدیدی شدیدا بزرگ است. این همه توجه به نظریه‌ای اثبات‌نشده که اخیرا باب شده عجیب است. در افتتاحیه‌ی بازی به نظریه‌ی تکامل هم پرداخته می‌شود ولی حداقل مناظره در این باب مال خیلی وقت است. بنابراین مسئله‌ی آلودگی هم، بعد از صنعتی‌سازی تمدن، به اصلی‌ترین مشکل اجتماعی بشری تبدیل می‌شود و بازیکن‌ها باید سراغ کارهایی بروند که با موازین نزاکت سیاسی همسوتر است: ساخت نیروگاه، مراکز بازیافت، و احداث وسایل حمل و نقل عمومی. حتی ساخت «ابرشاهراه‌ها» (جزو «عجایب جهان» بازی) [که باعث افزایش تجارت می‌شود] در این بازی منجر به «حق رای برای زنان» می‌شود. گرچه این حق رای به‌خاطر تاثیرش روی گیم‌پلی مفهوم جالب و جدیدی است، اما باز هم صرفا آجری است در دیوار نزاکت سیاسی.

آدم نمی‌داند از کجای این شروع کند. اینکه طراح یک بازی کامپیوتری استراتژیک بزرگ، که از قضا چیز خلاف عرفی است و هیچ ربطی به مد روز ندارد، چطور عمدا تلاش کرده تا حتما «از آخرین مدهای روز تبعیت کند»؟ یا اینکه می‌گوید نظریه‌ی تکامل هنوز جای «بحث» دارد؟ یا اینکه می‌گوید، محض رضای خدا، ایده‌ی برپایی مراکز بازیافت و احداث ابزارهای حمل و نقل عمومی، مفاهیم مشکوک مدافعان نزاکت سیاسی است و لابد منبع همه‌ی شرارت‌های جهان؟ یا آن استعاره‌ی درهم‌برهمی که آخر کار می‌آید و احتمالا خلاف آن چیزی است که می‌خواسته بگوید؟ (آیا امریک موقع نوشتن این متون خیلی به پینک فلوید گوش می‌داده؟(۲)) عوض طعنه زدن ترجیح می‌دهم بروم سراغ بقیه‌ی مطلب.

موضوع بدردبخورتری که می‌ارزد الان بررسی شود این است که «جدول پیشرفت» در «تمدن» دقیقا انعکاس چه نوع پیشرفتی است؟ به نظر می‌رسد بازی در زمین آنهایی است که می‌گویند پیشرفت در تکنولوژی و علوم سخت/هارد ساینس ناگزیر طیف وسیعی از فرهنگ را جلو می‌برد (چیزی که گاهی به آن جبر تکنولوژیک می‌گویند). این برخلاف روایت متافیزیکی از روایت پیشرفت امثال هگل است، یا روایت اجتماعی-جمعی از پیشرفتی که مارکس ترجیح می‌داد. جای تعجب ندارد که روایت پیشرفت سید میر بیشتر باب میل دانشمندان، مهندسان و نویسندگان علمی تخیلی است.

تمدن ۱

زیربنای فکری بازی پیشرفت را چنین جلوه می‌دهد. در واقع، این داگما به‌قدری قوی است که در تمدن سید میر هیچ مشکلی نیست که نتوان با تلاش‌های بشری (واحدهای شهرک‌نشین) یا تکنولوژی حلش کرد. همانطور که گری بون یکی از مکاتبان ما کمی بعد از عرضه‌ی بازی نوشت، در جهان بازی زمانی که انقلاب صنعتی به تصویر کشیده می‌شود هیچ خبری از لودیت/Ludditeها نیست (فعالان ضدتکنولوژی که علیه انقلاب صنعتی شوریدند). عبارت مشهور دکتر پانگلاس را با کمی جرح و تعدیل می‌توان اینگونه به کار برد: بهترین جهان روبه‌پیشرفت ممکن.

به‌خاطر ماهیتش، عملی‌تر هم هست که «تمدن» بیشتر سهمش را روی تکنولوژیست‌ها شرط‌بندی کند؛ به‌هرحال، در یک بازی استراتژیک ساده‌تر می‌توان نتایج توسعه‌ی تفنگ فتیله‌ای‌‌دار را نشان داد [چون ملموس و عینی است] تا تاثیر ویلیام شکسپیر را [چون ناملموس و ذهنی است]. حتی بیرون از قوانین یک بازی استراتژی هم، به همین دلیل، [در دنیای واقعی] ساخت مثلا یک «جدول پیشرفت» از هنرها خیلی سخت‌تر است تا دیگر دستاوردهای بشری در ابزارآلات. با اینکه دانشمندان، مهندسان و حتی فلاسفه خیلی واضح ادامه‌دهنده‌ی راه گذشتگانشان هستند، اما قضیه برای هنرمندان بزرگ اینطور نیست؛ شکسپیر هنوز هم امروز به‌عنوان برجسته‌ترین نویسنده‌ی انگلیسی شناخته می‌شود، حتی با اینکه پیشرفت جهان باعث شده دیگر جنبه‌های آن دوره‌ای که شکسپیر در آن زندگی می‌کرد کاملا از رده خارج و منسوخ شوند.

با این حال، مهم است گفته شود که شکسپیر در بازی حضور دارد؛ ایضا میکل آنژ و باخ، و دیگر بانیان پیشرفت اجتماعی مثل اتحادیه‌های کارگری و حق رای زنان. (و برای اینکه تایید کنیم همه‌ی شک‌های آلن امریک درست است، بله، کمونیسم هم در اواخر بازی وجود دارد). به عبارت دیگر، جای تعجب نیست که «تمدن» در مجموع روی آن جنبه‌ی «سخت و عینی» پیشرفت بیشتر تاکید می‌کند؛ آنچه تعجب‌آور و توجه‌برانگیز است این است که چگونه هر از گاهی از این سوگیری به نفع سافت ساینس‌ها کناره می‌گیرد. اگر بازی گاهی زور می‌زند تا نکته‌ی مثبت ملموسی را از صدقه‌سر دیگر فرم‌های «نرم و ذهنی» پیشرفت بداند (ولو اینکه دقت نشان ندهد، اما باز هم نیتش صادقانه است — مثلا اعطای حق رای به زنان باعث می‌شود جمعیت تمدن شما کمتر ناراضی شوند، که کمی با عقل جور درمی‌آید؛ اتحادیه‌های کارگری به شما امکان دسترسی به واحدهای «پیاده‌نظام مکانیزه‌شده» می‌دهند، که البته هیچ با عقل جور درنمی‌آید.)

اولین کسانی که درباره‌ی پیش‌فرض‌های «تمدن» درباره‌ی تاریخ قلم زدند آلن امریک و دیگر همکارش در همان نشریه‌ی Computer Gaming World یعنی جانی ال. ویلسون/Johnny L. Wilson بودند. حاصل همکاری آنها شد یک کتاب راهنمای استراتژیک به نام Civilization: or Rome on 640K a Day. و این یکی از جالب‌ترین کتاب‌هایی است که تا به حال درباره‌ی یک بازی کامپیوتری نوشته شده است؛ با اینکه در مقام یک راهنمای علمی برای استراتژی‌چیدن عملا بی‌فایده است، اما پر از مشاهدات ارزشمند درباره‌ی پیامدهای عمیق‌ و ضمنی «تمدن» به‌عنوان شبیه‌ساز تاریخ است. ویلسون از دیدگاهی لیبرال می‌نویسد، و امریک هم، همانطور که تا الان دیدیم، با دیدی بسیار محافظه‌کارانه. بخشی از مزه‌ی این کتاب تضاد بین همین دوست. بند پایین درباره‌ی چگونگی پیاده‌سازی روایت پیشرفت در «تمدن» از همان کتاب است:

در تمدن سید میر، متمدن شدن به معنای پیشرفت مادی از نظر رفاه اقتصادی و توسعه‌ی علمی است. زیربنای فکری بازی پیشرفت را چنین جلوه می‌دهد. در واقع، این داگما به‌قدری قوی است که در تمدن سید میر هیچ مشکلی نیست که نتوان با تلاش‌های بشری (واحدهای شهرک‌نشین) یا تکنولوژی حلش کرد. همانطور که گری بون/Gary Boone یکی از مکاتبان ما کمی بعد از عرضه‌ی بازی نوشت، در جهان بازی زمانی که انقلاب صنعتی به تصویر کشیده می‌شود هیچ خبری از لودیت/Ludditeها نیست (فعالان ضدتکنولوژی که علیه انقلاب صنعتی شوریدند). عبارت مشهور دکتر پانگلاس را با کمی جرح و تعدیل می‌توان اینگونه به کار برد: بهترین جهان روبه‌پیشرفت ممکن.(۳)

خیلی از مشتاقان پیشرفت و ترقی در جهان واقعی بی‌شک جهانی که سید میر به تصویر کشیده را آرزو داشتند. گالیله شاید آرزو داشت درباره‌ی مرکز بودن خورشید قلم بزند بی‌آنکه در دادگاهی کلیسایی احضار شود؛ انیشتین شاید آرزو داشت نظریه‌ی نسبیت را پروبال دهد بی‌آنکه با جماعت پنجه‌به‌دست شاگردان آیزاک نیوتن گلاویز شود؛ محققان مدرن هم شاید آرزو دارند ژن‌درمانی کنند بی‌آنکه عده‌ای مداما بخواهند سلول‌های بنیادی‌شان را دور بیاندازند. همه‌ی این آرزوها در «تمدن» سید میر محقق شده است؛ بهترین جهان روبه‌پیشرفت ممکن.

البته، حتی آنهایی که خودشان را با افتخار پروگرسیو معرفی می‌کنند هم باید بدانند روایت پیشرفت بی‌خطر نیست. خیلی از مدافعان این روایت، که «تمدن» هم یکی از آنهاست، معمولا متمایلند این پیشرفت را چیزی اجتناب‌ناپذیر در تاریخ ببینند. قابل توجه است که در «تمدن» هم هیچ ابزار پیشرفت‌آوری نیست که وقتی به دست آمد بتواند دوباره از دست برود. ولی واضحا در تاریخ بشری این اتفاق افتاده است، خصوصا در فاصله‌ی فترت هزار ساله‌ی بین فروپاشی امپراطوری روم تا آغاز رنسانس، یعنی دوره‌ای که بشریت در غرب فعالانه در اشکال مختلف پسرفت می‌کرد؛ مقداری از دانش، به علاوه‌ی هنر و ادبیات، در این به اصطلاح «عصر تاریکی» برای همیشه گم و گور شد. (خیلی بیش از اینها گم می‌شد اگر جهان اسلام برخی از میراث‌های اروپا را از دست بی‌توجهی و غارت‌های خود مردم اروپا نجات نمی‌داد — بیشتر شبیه رمان «سروده‌ای برای لیبوویتز» که در آن بعد از هر آخرالزمان همیشه جامعه‌ی قلیلی از راهبانْ دانش دنیای قبل از آخرالزمان را ذخیره و نگهداری می‌کنند).

پس وقتی روایت پیشرفتی از جهان واقعی‌مان ارائه می‌دهیم و آن را اجتناب‌ناپذیر می‌دانیم باید یادمان باشد داده‌هایی که به نفع این عقیده‌اند بر زمین استواری نایستاده‌اند. تنها یک تاریخ برای نگاه به گذشته وجود دارد، و بنابراین اینکه بتوان قوانین و تئوری‌های قرص و محکمی [مثل دنیای فیزیک] از دل آن بیرون آورد سوال‌برانگیز و محکوم به خطاست. همه، به‌جز عده‌ای لودیت سرسخت، قبول دارند در قرون اخیر پیشرفت‌های زیادی رخ داده و روندش هم تصاعدی شتاب می‌یابد، ولی هیچ قطعیت کیهانی‌ای نداریم که در آینده این روند باقی بماند. نوربرت واینر/Norbert Wiener در ۱۹۵۰ نوشت «این ایمان بی‌شیله‌پیله به پیشرفت نه از سر احساس قدرت بلکه از سر رضایت و در نتیجه ضعف است.» او اشاره کرد صرف روند پیشرفت در دوران اخیر باعث شده این دوره ویژگی خاصی در تاریخ بشر پیدا کند:

ماشین بخار، کشتی بخار، لوکوموتیو، روش مدرن برای ذوب کردن فلزات، تلگراف، کابل‌هایی که از اقیانوس‌ها رد می‌شوند، قدرت الکتریسیته، قدرت موشک‌های انفجاری و دینامیت، هواپیما، شیر برقی، و بمب اتم — ابداع موفقیت‌آمیز این وسایل چنان است که در هیچ دوره‌ی دیگری از تاریخ بشر نمی‌توانیم نمونه‌ای برایش پیدا کنیم. ابداعات در فلزکاری که ریشه‌ی عصر مفرغ/برنز شد هم نه آنقدر مثل دوران ما در مدت کوتاه انجام شد و نه آنقدر تنوع داشت که بتوان از آن به‌عنوان مثال نقضی برای ادعای ما استفاده‌ کرد. برای یک اقتصاددان کلاسیست البته کاملا مفید است که خیال ما را راحت کند این تغییرات بنیادی نیستند و اصل تاریخی‌ای نقض نشده و فقط مقداری افزایش می‌بینیم [یعنی این اصل که تکنولوژی پیشرفت کرده پابرجاست و پرشتاب‌تر شدن این روند به این معنی نیست که اتفاق جدیدی در تاریخ افتاده که نظیر ندارد]. البته که تفاوت بین دوزی از استرکنین که شفا می‌دهد و دوزی که آدم می‌کشد فقط «یک مقدار» است.

نوربرت واینر

«تمدن» هوشمندانه این «تفاوت در مقدار» را پنهان می‌کند، به این معنا که هرقدر در تاریخ جلو می‌روید زمان و عمر هر دوره کم و کمتر می‌شود. با این حال، اینکه پیشرفت بشری در تاریخ همیشه شدیدا آرام بوده واقعیت است و اینکه در دوره‌‌ای کوتاه پرسرعت شده بیشتر شبیه یک اتفاق ناهنجار در تاریخ است تا قاعده‌ای اجتناب‌ناپدیر.

هر چه که باشد، روایت پیشرفت یک دیدگاه عمیقا آمریکایی به تاریخ است. ایالات متحده آنقدری جوان هست که وقتی متولد شد، «پیشرفت» از معنای انتزاعی‌اش خارج و به یک ایده‌ی فلسفی تبدیل شده بود. ریشه‌ی شکل‌گیری‌ این کشور از ایده‌آل‌های عصر روشنگری جداشدنی نیست. این واقعیت، به علاوه‌ی اینکه ایالات متحده آنقدر در طول حیاتش خوش‌شانس بوده که به تراژدی‌های بزرگ کمی دچار شود، باعث شده روایتی از پیشرفت شکل بگیرد که در آن آمریکا در طول حیاتش مدام در حال پیشرفت دیده می‌شود و این دیدی است که معمولا برای شهروندان مجسم می‌شود (حداقل تا قبل از اینکه به دانشگاه بروند). پس می‌توان گفت هر شهروند آمریکایی، که خودم هم شاملش هستم، قبل از رسیدن به بزرگ‌سالی، مدام «روایت پیشرفت» بر او تلقین شده؛ تا جایی که برایش سخت‌ است تا دیگر دیدگاه‌های تاریخی را ببیند.

«تمدن» هم به نوبه‌ی خود یک بازی عمیقا آمریکایی است، و بنابراین روایت پیشرفت برای سازندگانش بدیهی به نظر می‌رسد، تا جایی که شاید حتی ناخواسته این دید را در بازی‌شان پیاده کرده‌اند. در میان اهالی دانشگاه این بازی به‌خاطر آمریکایی‌گرایی‌اش بارها نقد شد. مثلا متیو کپل/Matthew Kapell به سبک ثابت آکادمیسین‌ها گفت این بازی «تمثالی» است از «آن ساختاری که اسطوره‌ی آمریکا را پرگار وجود در نظر گرفته.» چنین جستارهایی معمولا تعصب ایدئولوژیک دارند تا اینکه واقعا به خود بازی بپردازند، و به نظرم ناعادلانه است چنین برچسبی به طراحانی زد که صرفا با نیتی صادقانه می‌خواستند تاریخ را آنطور که به نظرشان می‌آمده به تصویر کشند. با این حال، ما آمریکایی‌ها به خوبی می‌دانیم دید کشور ما به تاریخ یک دید جهان‌شمول نیست.

اما اگر به اجتناب‌ناپذیری پیشرفت اطمینان نداریم، پس پیشرفت را باید چگونه ببینیم؟ اول از همه، شاید باید قبول کنیم روایت پیشرفت بیشتر یک دیدگاه اخلاقی است، که می‌گوید چیزها چگونه باید باشند، عوض اینکه چیزها را همانطور که هستند شرح دهد. این روایت نمودی از رویای آمریکایی پیشرفت است، که به‌مراتب حرفی است گشادتر از دهان که با واقعیات کشور اصلا جور درنمی‌آید (با اینکه کشورهای بیرون از مرزهایش همیشه آن را الهام‌بخش دیده‌اند). می‌توانید بگویید من هم محصول زمانه و تربیت کودکی‌ام هستم، ولی با تمام وجود به این رویا باور دارم. پروگرسیو بودن به این معناست که بدانیم جهان امروزی جای بهتری برای زندگی شده است — یعنی، تقریبا با هر متر و معیاری، حیات بشری روی این سیاره‌ی کوچک بهتر از گذشته شده — که علتش ارزش‌های روشنگری مثل خرد، علم، اومانیسم و پیشرفت است. و به این معناست که ما این قابلیت را داریم که چیزها را به‌مراتب بهتر از آنچه برای مردم زمین هست تبدیل کنیم و ارتقا دهیم.

منبع: The Digital Antiquarian


۱. اشاره‌ی نویسنده به اصطلاح آمریکایی Miss the forest for the trees است که معنی تحت‌اللفظی‌اش «نادیده‌گیری جنگل به‌ازای صرفا دیدن درخت‌ها» است. اشاره به زمانی دارد که فرد نتواند تصویر بزرگ‌تر را ببیند چون تنها روی جزییات مسئله زوم کرده است. (م)

۲. اشاره‌ی نویسنده به آهنگ Another Brick in the Wall از گروه پینک فلوید است که امریش عینا از این عنوان در پاراگراف نقل‌قول‌شده‌ی بالایی استفاده می‌کند. (م)

۳. اشاره به عبارت «بهترین بین جهان‌های ممکن»/Best of all possible worlds دارد که گوتفرید لایب نیتس، در سال ۱۷۱۰ در کتاب خود تئودیسه (عدل الهی) به کار برد و از آن موقع به عبارت رایجی تبدیل شده است و اشاره به این دارد که خدا بهترین جهان ممکن را ساخته است. اما در اینجا این عبارت از زبان دکتر پانگلاس خارج می‌شود که یکی از شخصیت‌های رمان «کاندید» از ولتر است که هر گاه اتفاق شدیدا شر و بدی در جهان رخ می‌دهد این جمله را تکرار می‌کند (به نوعی، ولتر دارد استدلال‌های لایب نیتس را به ریشخند می‌گیرد). (م)


صفحه‌ی اصلی بازی دیجی‌کالا مگ | اخبار بازی، تریلرهای بازی، گیم‌پلی، بررسی بازی، راهنمای خرید کنسول بازی


کنسول بازی سونی مدل PlayStation 5 ظرفیت 825 گیگابایت ریجن 1200 آسیا
کنسول بازی مایکروسافت مدل XBOX SERIES S ظرفیت 512 گیگابایت
بازی mortal kombat مخصوص ps2
۵۱,۰۰۰
تومان
خرید بازی کنسول

مشاهده همه