به نقل از دیجیکالا:
در این یادداشت از ایندیوایر دیوید الریچِ منتقد نگاهی نوستالژیک و تأملبرانگیز به فیلمهای تابستانی دههی ۱۹۹۰ که مصادف با دوران نوجوانی او بوده انداخته است؛ زمانی که از نگاه نویسنده و خیلیهای دیگر به نظر میرسید هالیوود هم مثل مخاطبان جوانش دارد به بلوغ میرسد.
وقتی نُه ساله بودم، یکروز پدرم به مادرم گفت میبردم بیرون که بستنی بخوریم. اما به او نگفت سر راهمان به بسکین رابینز، توقفی کوتاه کردیم که «پارک ژوراسیک» (Jurassic Park) را ببینیم؛ فیلمی که مادرم دیدنش را برایم ممنوع کرده بود، چون فکر میکرد این فیلم، پسر بیاندازه حساسش را خواهد ترساند. این ماجرا به ژوئن ۱۹۹۳ برمیگردد؛ سه ماه بعد از اینکه یک کتاب فانتزی به قلم تری بروکس مرا ترسانده و باعث شده بود فکر کنم چهار سوار آخرالزمانی قرار است شب از چمنزار روبهروی خانهمان عبور کنند. در دفاع از خودم و تصورات تاریکم باید بگویم که به نظرم حومهی کنتیکت برای شروع حملهی آنها جای بسیار طبیعی و مناسبی میرسید.
در نهایت، من بهحدی از تماشای صحنهی ابتدایی فیلم که در آن ولاسیرپتر، ناظر بیچارهی دایناسورها را میکشت، ترسیده بودم که وقتی دو سال بعد خواستم نوار ویاچاس «داستان عامهپسند» (Pulp Fiction) را قرض بگیرم، مادرم حتی دعوایی هم راه نینداخت. آن موقع دیگر آسیبی که نباید میدیدم، بهام وارد شده بود. پسرِ مادرم فاسد شده بود. تماشای جان تراولتا که یک میلیون بار پشتسر هم واژهای زیر هجدهسال را به زبان میآورد و پشت یک شورلت نوای سال ۱۹۷۴ به یک نفر شلیک میکند، نمیتوانست اوضاع را از آنچه بود بدتر کند. من همان موقع هم نابود شده و آمادهی چیزهای بیشتری بودم.
البته من آن زمان متوجه نبودم که فیلمها همیشه به این شکل نبودهاند، یا اینکه آن فیلمهای کلاسیک پایان قرن مثل «پارک ژوراسیک» (Jurassic Park) و «نابودگر ۲: روز داوری» (Terminator 2: Judgment Day) قرار بود بهزودی تبدیل به نماد دههای شوند که در آن بلاکباسترهای تابستانی، دیدنیترین صحنهی نبردهای هستیشناسانهای بودند که بین آسایش گذشته و اضطرابهای آینده در جریان بود؛ نبردی بین کشش نوستالژیک بازگشت، و میل نابودگر به تجربهی چیزی جدید. وقتی به خانه رسیدم و کمد اتاقم را چک کردم تا مطمئن شوم دایناسوری در آن نباشد (قضاوتم نکنید، این موجودات خیلی خوب قایم میشوند)، تنها چیزی که میدانستم این بود که همهچیز عوض شده بود، و من همین حالایش هم میخواستم به عقب برگردم.
برگشتم. بارها. البته برای یک پسربچهی یهودی با استعدادِ نقد فیلم در شهری که بیشتر ساکنانش پروتستانهای باکلاس بودند و تمام پسرهای دیگرش، قبل از بلوغ به اندازهی دوقلوهای وینکلواس بزرگ شده بودند، کار زیادی برای انجام دادن نبود. و همینطور که سرگرمیهای دیگرم از من گرفته میشد، فیلمها جذابتر میشدند. وقتی در آخرین تعطیلات آخر هفتهی آگوست ۱۹۹۷ رفتم که در مسابقات انتخابی هاکی محلی شرکت کنم، و دیدم مثل اینکه تمام بچههای دیگر در طول تابستان به بدنهای بیمویشان آمپول عضلانی تزریق کرده بودند، بهطور غریزی برگشتم و به نزدیکترین محلی رفتم که «کول فاتح» (Kull the Conqueror) را پخش میکرد (یک همکاری نادر بین کوین سوربو و هاروی فیرستین). کیف بزرگم که پر از اسکیت و محافظ شانه بود، کنارم روی زمین راهرو قرار داشت. دیگر هاکی بازی نمیکردم.
به جایش، بعدازظهرها و شبهای زیادی را در یکی از سینماهای محلی میگذراندم (آن زمان، یک شهر متوسط ممکن بود در شعاع بیست مایلیاش چند گزینه داشته باشد که بتوانید از بین آنها انتخاب کنید)، مخصوصاً در طول تابستان که دوستانم همیشه میخواستند با من بیایند. انگار که سینما نه کاری برای انجام دادن که یک مکان بود؛ پناهگاه بود، معبدی که بچهای که هنوز به نوجوانی نرسیده و احساس ناامنی دارد، میتوانست ساعتها در تاریکی بنشیند بدون اینکه اخم کند؛ اتاقی که همه در آن به یک سمت نگاه میکردند و درخشش نورهای سوسوزن روی پرده، آدمها را با هم برابر میکرد. و مثلاً اگر «تغییر چهره» (Face/Off) را قبل از شروع سال هفتم مدرسه در سپتامبر ندیده بودی، مسلماً یک بازندهی بدبخت بودی. اما این موضوع خیلی هم مهم نیست.
آن زمان، هر فصل آبستن تغییر بود؛ هرروز غوغای جدیدی بهپا بود، و در آن شش فصل فیلمهای تابستانی که حد فاصل میان پایان اکران «پارک ژوراسیک» (Jurassic Park) در ۱۹۹۳ تا شروع مدرسهی راهنمایی من در ۱۹۹۹ بود، من دائم به سینماهای چندمنظوره برمیگشتم و مثل غارنوردی که در تاریکی به خط راهنمایش میچسبد، مستأصل بودم. در همان سالها بود که برای اولین بار عاشق شدم، و نه فقط عاشق تصویر جنی مککارتی که سه ساعت طول کشید تا با اینترنت دایلآپ کامپیوتر والدینم دانلودش کنم. در همان سالها کمکم افرادی وارد زندگیام شدند که تصورشان را هم نمیکردم، و کسانی را از دست دادم که فکرش را هم نمیکردم بتوانم بدون آنها زندگی کنم. آن سالها، سالهایی بودند که سعی میکردم بفهمم میخواهم چه کسی باشم، و در عین حال با استیصال چسبیده بودم به بخش مهمی از کسی که قبلاً بودم؛ و هر بار که به تماشای یک فیلم تابستانی خوب میرفتم، حس میکردم هالیوود هم دارد همراه من بزرگ میشود. یا برعکس.
هالیوود هم مثل من در نیمهی راه تخیل آزادانهی دههی ۱۹۸۰ و سرخوردگیهای گذشته بود؛ بین آسایش مادی دیروز و وعدههای دیجیتال و اغواگرانهی فردا. این بلاکباسترهای استودیویی هم مثل من کاملاً بر آینده متمرکز بودند، و مثل من نمیتوانستند دقیقاً بفهمند که آینده چگونه خواهد بود (یادم است مادرم مرا برد که فیلم «چیرهدستی» (Virtuosity) را تماشا کنیم، و هر دو حس میکردیم که سازندگان زیاد از کار خود سردرنیاوردهاند.
بهمرور، فیلمها سیر زمانی خود را شکل دادند؛ آنها ترسیمگر سالهایی شدند که شخصیت من درحال شکلگیری بود. یادم نمیآید اولین بار کِی بود که با وسواس و جدیت شروع کردم به جستوجوی روزنامههای محلی برای زمان اکران و نقد فیلمها؛ اما میدانم وقتی که فیلم «جهان گمشده» (The Lost World) در نوزدهم مه ۱۹۹۷ اکران شد، به طریقی والدینم را متقاعد کردم که بهجای بردنم به مدرسه، مرا برای دیدن فیلم به سانس یازده صبح سینمای دوطبقهی مرکز شهر برسانند. تابستان چند سال قبل، دایناسورها مرا شکست داده بودند؛ اما این بار من آماده بودم. من اولین نفر صف میشدم. مدیر بیانگیزهی سینما، وقتی صبح جمعه آمد سر کارش و بچهای دوازدهساله با نیش باز را دید که تنها زیر چادر سایبان ایستاده و طوری به او نگاه میکند که انگار همین الان خود بابانوئل را دیده که از ماشین میاتای فرسودهاش بیرون میآید، به من چپچپ نگاه کرد. حتماً نشنیده بود که در این فیلم، یک تیرکس (تیرانوسوروس) به سندیگو حمله میکند. امیدوارم آن مرد قبل از فرارسیدن تابستان دو سال بعدش که کاسپلیرهای (به عمل پوشیدن لباس برای شبیه شدن به شخصیتهای مانگا، انیمه، فیلم، کمیک یا بازیهای ویدئویی گفته میشود) «جنگ ستارگان» (Star Wars) بهصف شده بودند، شغل دیگری پیدا کرده بوده باشد.
خاطرم هست که در سینما مجستیک در استمفورد، «نازیهای سینما» را دیدم؛ یک مرد دیلاق با موی بور تراشیده که در طول پیشنمایش، با چراغقوه در راهروها قدم میزد (و گاهی حتی پس از شروع فیلم هم به قدمزنیاش ادامه میداد)، و دنبال بچههای زیر سن قانونی میگشت که ممکن بود یواشکی به تماشای فیلمهای بزرگسال آمده باشند. انجمن سینمایی امریکا به او دستمزدی، چیزی داده بود؟ یک بار مرا وسط سکانس خونین فیلم «تیغه» (Blade) بیرون انداخت، و در حالی که مرا مثل غمگینترین افسر فراری دنیا در راهرو با خودش میکشید، باعث شد فریاد بزنم: «ولی استیون درف هنوز وارد فیلم نشده!» چند سال بعد هم همینکار را کرد، وقتی دختر موردعلاقهام را به تماشای «تقریباً مشهور» (Almost Famous) برده بودم؛ با اینکه خودم هفتهی قبلش یک پیشنمایش خصوصی از فیلم را دیده بودم. در پایان آن شب، وقتی با خجالت به دوستم گفتم که او پنی لِین من است، او اصلاً متوجه نشد که دربارهی چه حرف میزدم. شاید اینطوری بهتر بود.
تماشای «هواپیمای محکومین» (Con Air) را یک بعدازظهر شنبه در مرکز خرید استمفورد به خاطر دارم، و یادم است که فکر میکردم آن فیلم یک جور حسآمیزی دارد که از بوی پاپکورنی الهام گرفته شده است که در فرشهای لابی پیچیده بود. قدیمها فصل فیلمهای تابستانی کاملاً با باقی سال فرق داشت، و اینطور نبود که صرفاً عرقریزتر یا مستأصلتر باشد.
یادم میآید که تابستان سال بعدش «مری یهجوریه» (There’s Something About Mary) را در مرکز خرید تماشا کردم، و چند صندلی پایینتر از خودم معلم انگلیسی سال هفتمم را دیدم، حدوداً دو ثانیه قبل از آن صحنهی معروف کامرون دیاز با موهای مثلاً «ژلزدهاش». بعد از آن حس کردم که ما یک راز سیاه با هم داریم؛ با اینکه او هرگز مرا ندید و این هم یک راز نبود. وقتی پاییز همان سال او را در راهروی مدرسه دیدم، طوری برایش سر تکان دادم که انگار کارمندان سازمان سیا بودیم.
به خاطر دارم که بازسازی استیون سامرز از «مومیایی» (Mummy) را در شب اکرانش تماشا کردم، و حس کردم که تمام مردم شهر آنجا بودند. حتی از دید بچهی بیفرهنگی مثل من هم که دربارهی «مومیایی» بوریس کارلوف چیز زیادی نشنیده بود (اما تمام کارنامهی فیلمهای برندن فریزر، بازیگر «مومیایی» را با جان و دل میشناخت)، فضای همگانیای که این فیلم با زحمت درست کرده بود، باعث میشد که کل کار به حال و هوای نسخهی اصل سال ۱۹۳۲ وفادار به نظر برسد.
یادم است پدرم را متقاعد کردم که مرا به سینمای چندمنظورهای برساند که با ماشین تا آنجا چهل و پنج دقیقه راه بود، چون باید قبل از اینکه «غول آهنی» (The Iron Giant) وارد وقفهی طولانیمدت بین اکران سینمایی و پخش در دیویدی میشد، آن را میدیدم؛ و یادم است که پدرم وقتی فهمید فیلم انیمیشنی است، در یک اتاق پر از بچه، با صدای بلند مثل کلمهای زیر هجده سال از دهانش پرید. او در آخر فیلم گریه کرد؛ یا لااقل فکر میکنم اگر موقع ملاقات هوگارت و غول نرفته بود در پارکینگ سیگار بکشد و جدول یکشنبه را حل کند ممکن بود گریه کند.
از دیگر فیلمهای تابستانی دههی ۱۹۹۰ یادم است که «نمایش ترومن» (The Truman Show) را در یکی از آن شبهای بیپایان ژوئن تماشا کردم، آن شبها که وقتی از تماشای فیلم سانس ساعت هفت شب برمیگردی، خورشید هنوز هم در آسمان است. سالن پر از آدمهایی بود که فقط دنبال کاری برای گذران وقت بودند؛ اما وقتی فیلم تمام شد، همه همان برق شگفتزده را در چشمهایشان داشتند، انگار همه تازه متوجه شده بودیم که چه کارهایی از فیلمها ساخته است. دیگر نتوانستم دوباره چنان حسی را تجربه کنم، تا وقتی که «آبدارچی» (The Waterboy) در نوامبر اکران شد.
تماشای «بوفینگر» (Bowfinger) را در یک بعدازظهر گرم آگوست به خاطر دارم، در سینمایی بین دو مرکز خرید کنار جاده؛ از آن جاها که بهطور ناگهانی چند ماه باز و بسته میشوند و وقتی فیلمی مثل «جان مالکوویچ بودن» (Being John Malkovich) به پورتالی بین دنیای ما و دنیایی دیگر نیاز دارد، همچون یک آبادی وسط بیابان پدیدار میشوند. یادم است آنقدر خندیدم که مدیر سینما از من و دوستم خواست آنجا را ترک کنیم. به موقع یواشکی برگشتیم داخل، و شنیدیم که استیو مارتین داشت میگفت: «میدانستید تام کروز تا دو سال بعدش اصلاً نمیدانست که در آن فیلم خونآشامی حضور داشته؟» و بلافاصله دوباره بیرونمان انداختند. اصلاً پشیمان نیستم.
یادم است که «آرماگدون» (Armageddon) را با گروهی از دوستانم در سینما آوون استمفورد تماشا کردم، و درست در لحظهای که خواستم دستم را دور گردن دوستم بیندازم، خمیازه کشیدم (بچهها هنوز هم این کار را میکنند، یا این حرکت همراه با این بخش از سینما نابود شد؟) نمیخواستم یک ترسو باشم، در واقع کاملاً برعکس! اما نمیتوانستم کاریاش کنم که وقتی بن افلک شروع کرد تا همراه پیتر استورمه اطراف میر شناور شود، کاملاً خسته بودم. هنوز هم مایکل بی را به خاطر آن ماجرا نبخشیدهام، اما بابت اینکه در دورانی بزرگ شدم که زندگی اجتماعی یک بچهی دوازدهساله به روند بدِ فیلمها بستگی داشت، احساس خوششانسی میکنم.
خاطرم هست که در بعدازظهر یک روز از تابستان ۱۹۹۶، «مأموریت: غیرممکن» (Mission: Impossible) و «ضد جاسوسی» (Spy Hard) را در دو سالن مختلف از یک سینما تماشا کردم، و هر دو را به یک اندازه دوست داشتم. این را هم به خاطر که فکر میکردم برایان دیپالما خیلی احمق بود که گوردون بامبی، بزرگترین ستارهی جهان را در اولین صحنهی فیلم کشت (بر این عقیدهام ایستاده بودم، تا اینکه دو سال بعد، صحنهی ابتدایی «چشمان مار» (Snake Eyes) کارهای عجیبی با مغزم کرد).
به یاد دارم که به همراه پدر و مادرم، درست یک روز قبل از اینکه مرا به یک کمپ تابستانی راه دور بفرستند (مثل یکجور آرزوی قبل از مرگ)، دو فیلم «گوژپشت نوتردام» (The Hunchback of Notre Dame) و «ادی» (Eddie) ووپی گولدبرگ را با یک بلیت دیدم و حس میکردم که دنیا آدمهای فوقالعادهای دارد.
یادم است که تابستان دو سال بعد، مرا به برنامهی متفاوت و خشنتری فرستادند؛ از آن دست برنامههای شبیه سازمان Outward Bound که در آن همه آب باران مینوشند، چادرهای خودشان را بنا میکنند، و به دست مشاوری که شبیه یک عیسی مسیحِ موفرفری است، آزار میبینند. طوری به مجلهی انترتینمنت ویکلی که از یک پمپ بنزین در نیوهمپشایر دزدیده بودم، چنگ زده بودم که انگار حلقهی یگانهی قدرت بود. خیلی طول نکشید که توانستم مطالب منتقدان «نجات سرباز رایان» (Saving Private Ryan) را واو به واو، به دقتِ فرازی از انجیل تکرار کنم (نمرات عالی! یک معجزهی مدرن!)، و وقتی بالاخره در آگوست توانستم خود فیلم را ببینم، در طول کل سکانس ساحل نورماندی، اشک شوق میریختم. صمیمانه از تمام افراد دخیل معذرت میخواهم.
یادم است که تریلر «مغزهای متفکر» (Masterminds) را دیدم، و فهمیدم که میدانم یک بمب چه شکلی است.
تماشای «جک» (Jack) را در سالنی کاملاً خالی، حدوداً اواخر آگوست ۱۹۹۶، به خاطر دارم. اولین فیلمی بود که از فرانسیس فورد کاپولا دیده بودم، و با اینکه میتوانستم بفهمم یک جای فیلم کمی میلنگد، از این شگفتزده شده بودم که فیلم چقدر دقیق به غم وصفنشدنی بزرگ شدن اشاره میکند؛ در حالی که بیشتر فیلمهای مورد علاقهام با موضوع بلوغ، آن زمان این موضوع را (مثل «زمین خاکی» (The Sandlot) ) ملایمتر جلوه میدادند، یا (مثل «هوک» (Hook) پیچیدهاش میکردند یا مثل فرانسویها (در فیلم «لئون حرفهای» (Léon: The Professional) خیلی باحال به تصویر میکشیدند.
یادم هست که «آموزش خانم تینگل» (Teaching Mrs. Tingle) را تماشا کردم، هرچند یادم نمیآید که چرا.
به خاطر دارم که به خانوادهام التماس کردم مرا در شب اکران «چشمان کاملاً بسته» (Eyes Wide Shut) به سینما مجستیک ببرند، و بین آنها نشستم که نازیهای سینما فکر بدی نکنند. ریسک حسابشدهای بود. در راه بازگشت به خانه، به رادیو بلومبرگ گوش دادیم و هیچکس حرف نزد.
بهخاطر دارم که «بدو لولا بدو» (Run Lola Run) را در همان سینمای دوسالنهای تماشا کردم که «پارک ژوراسیک» و «جهان گمشده» را در آن دیده بودم؛ آن سینما پس از آنکه یک سینمای چندمنظوره در همان نزدیکی افتتاح شد، کمکم داشت به یک سینمای گذری تبدیل میشد که دیگر مشتری زیاد نداشت. فیلم مرا متقاعد کرد که سرنوشت حقیقیام در موسیقی تکنو نهفته بود، و باعث شد علاقهای وسواسگونهام به ترانهی «بابا اورایلی» (Baba O’riley) از گروه «د هو» (The Who) که یک هفته قبل بعد از تماشای «تابستان سام» (Summer of Sam) در سرم افتاده بود، بهطور ناگهانی رها کنم. احتمالاً درست دوزاریام نیفتاده بود که شخصیت عاشقِ ولگردیِ آدرین برودی قرار نبود الگوی خوبی باشد.
علاقهام به گروه بریتانیایی آندرورلد (Underworld)، که موسیقی الکترونیک میساختند، تا پاییز کم شد (البته آلبوم Beaucoup Fish شان هنوز هم عالی است!)، و سرسپردگیام به تام تیکور، کارگردان «بدو لولا بدو»، از آنچه که آن موقع به نظر میرسید، تصمیم آشفتهتری بود؛ اما من همیشه عاشق آن سینمای دوقلوی آشغال خواهم بود که در کنار من به بلوغ رسید. اینکه میتوانستم تماشای «جادهی مالهالند» (Mulholland Drive) و «رقصنده در تاریکی» (Dancer in the Dark) را در همان اتاق تاریکی تجربه کنم که در آن انیمیشن «کسپر» (Casper) و «کمپ ناکجاآباد» (Camp Nowhere) را دیده بودم، به نظر طبیعیترین چیز دنیا میرسید؛ اما وقتی به عقب نگاه میکنم، متوجه میشوم که چقدر غیرعادی بود. مردم معمولاً فیلمهای تابستانی دههی ۱۹۹۰ را مسخره میکردند و میگفتند که برای پسران نوجوان ساخته شدهاند، و نمیتوان انکار کرد که واقعاً هم همینطور بود؛ برای یک پسر سفیدپوست و حومهنشینِ یهودی که تازه به سن تکلیف رسیده و تنها نگرانیاش این بود که چطور با جنیفر لاو هیویت ازدواج کند، سینما بهترین محل برای پنهان شدن و در عین حال، دیده شدن بود.
اما من تقریباً حس میکردم که خود فیلمها هم نوجوان بودند، و نه فقط به این دلیل که به یکباره داستان همهی آنها در دبیرستان رخ میداد. شاید آنها بزرگتر از من بودند، و رازهای زیادی داشتند که من شدیداً دلم میخواست بدانم؛ اما با چنان سرعتی معصومیت خود را دور میریختند که نمیتوانستند بفهمند چطور باید جایگزینی برایش پیدا کنند. خرید بلیت به شما این فرصت را میداد که برای دو ساعت زمان را متوقف کنید، اما در عین حال، به قول شعر نامیرای ترانهای که زمانی محبوب بود، مجبورتان میکرد بپذیرید که «هر شروع تازهای، از پایانِ شروعهای دیگری میآید. آره.»
آن سالن سینمایی که پدرم در آن مرا به تماشای «پارک ژوراسیک» برد، الان یک فروشگاه اپل است. بسکین رابینز که در آن بستنی خریدیم تبدیل به یک بانک شده، و همینطور فرنچایز «ژوراسیک». پدرم سال ۲۰۱۵ از دنیا رفت، و آخرین مکالمهای که وقتی هنوز هوشیار بود، با او داشتم، دربارهی «چپی» (Chappie) بود. او هرگز نتوانست تنها نوهاش را ببیند، اما من و فرزند نوپایم گاهی یک بازی میکنیم که در آن فرزندم داد میزند: «پارک ژوراسیک!» و بعد وقتی من به آرامی مثل یک ولاسیرپتر شکمش را چنگ میزنم، از خنده رودهبر میشود.
همهچیز طوری به نظر میرسید که انگار قرار است تا ابد باقی بماند، اما هیچچیز در واقعیت باقی نماند. فکر میکنم وقتی خاطرات شکلدهندهی شخصیتتان را وقف رسانهای میکنید که هم جلو صحنه و هم پشت آن با سرعت بیست و چهار فریم بر ثانیه تغییر میکند، همین هم میشود. فقط میتوانم شکرگزار باشم که آن خاطرات را جایی گذاشتهام که همیشه آنها را برایم امن و امان نگه داشته است؛ شکرگزارم که فیلمهایی که تماشایشان را در آن سن به یاد دارم، متقابلاً مرا خیلی خوب به خاطر سپردهاند.
منبع: indiewire