به نقل از دیجیکالا:
«آناستازیا» (۱۹۹۷) در میان آثار پرنسسی و انیمیشنهای عاشقانه، به دو دلیل منحصربهفرد محسوب میشود: اول اینکه مبتنی بر واقعیت است و دوم، امتیاز آن تا چند سال قبل در اختیار دیزنی نبود (آنها بعدها با خرید استودیوی فاکس قرن بیستم، این انیمیشن را تصاحب کردند). فیلم، حاصل تلاشهای دان بلات است که در برههای بهعنوان انیماتور برای دیزنی کار کرده بود اما این شرکت را ترک کرد تا پروژههای انیمیشنی خود را توسعه دهد و آثار موفقی همچون «راز نیمح» (۱۹۸۲) و «همهی سگها به بهشت میروند» (۱۹۸۹) را ساخت. اما چیزی که باعث میشود انیمیشن «آناستازیا» را یک اثر ماندگار و متمایز از دیگر عاشقانههای دیزنی بدانیم، رابطهی پرفرازونشیب پرنسس آناستازیا و یک شیاد زبردست به نام دیمیتری است که مسیر آشنای آثار کارتونیِ رمانتیک را طی نمیکند.
- سیر تکامل پرنسسهای دیزنی از گذشته تاکنون
- چرا پرنسسهای اصلی دیزنی نیاز به تغییرات اساسی دارند؟
- حضور پرنسسهای انیمیشنهای دیزنی در بازار چه تأثیری بر فرهنگ عامه دارد؟
هنگامی که این دو شخصیت برای نخستین بار ملاقات میکنند، عشق شاید آخرین چیزی باشد که به ذهن آنها میرسد. سالها قبل، والدین آناستازیا در جریان انقلاب روسیه کشته شدند. دخترک اگرچه زنده ماند اما بهدلیل آسیبهای فیزیکی، به فراموشی دچار شد و دوران کودکیاش را در یک یتیمخانه سپری کردی. حالا با گذشت سالها، هنوز هم شایعاتی پیرامون زنده ماندن دوشیزه آناستازیا رومانوف شنیده میشود اما خبری از او نیست. سپس با دختر جوانی به نام آنیا آشنا میشویم که خاطرات زیادی از گذشته ندارد (او همان آناستازیا است).
در سوی دیگر دیمیتری را داریم، یک کلاهبردار که قصد دارد ثروت مادربزرگ آناستازیا را به چنگ بیاورد. او میخواهد دختری شبیه به آناستازیا را پیدا کند و او را نزد مادربزرگ بفرستد. دیمیتری پس از آشنایی با آنیا متوجه میشود که او همان فرد موردنظرش است. در نتیجه دخترک اغفال میشود تا ادعا کند که آناستازیا است، به سراغ مادربزرگ برود و ثروت او را به تصاحب کند. در مقایسه با دیگر آثار کلاسیک دیزنی (همانند «سیندرلا») که در قصهی آنها عشق در نگاه اول رخ میدهد، اینجا اتفاق جذابی است که پرنسس قصه به سرعت عاشق نمیشود بلکه در چند برهه از طرف مقابل نفرت شدید هم دارد.
در انیمیشن آناستازیا خبری از عشق در نگاه اول نیست
کاملا واضح است که میان این دو شخصیت فاصله وجود دارد. از همان لحظهی اول ملاقات تا بخشهای پایانی، آناستازیا و دیمیتری پیدرپی به یکدیگر طعنه میزنند و گویی با یکدیگر خصومت شخصی دارند. در یکی از لحظات بامزهی فیلم، دیمیتری متوجه میشود که پاسپورتهای آنها باطل شده است، در نتیجه میدود تا آناستازیا را بیدار کند و دخترک – که غافلگیر شده است – به صورت او یک مشت محکم میزند. آناستازیا که متوجه اشتباه خود شده است، میخواهد عذرخواهی کند اما وقتی میبیند که این بلا را سر دیمیتری آورده است، میگوید «اوه تویی، پس مشکلی نیست». دیمیتری نالهکنان از دماغِ احتمالا شکستهاش صحبت میکند و آناستازیا یکی از دیالوگهای ماندگار فیلم را میگوید: «مردها مثل بچهها رفتار میکنن».
پس از اینکه آناستازیا آگاه میشود که دیمیتری از او سوءاستفاده کرده و نقشهاش این بوده است که با فریب مادربزرگ، به ثروت برسد، فیلم رویکرد واقعگرایانهای نسبت به این رازگشایی دارد. دخترک مطابق انتظار، از دیمیتری متنفر میشود، با عصبانیت به صورت او سیلی میزند و میرود؛ واکنشی منطقی که نمیتوان به خاطر آن، دخترک را نکوهش کرد. اما نکتهی دلخراش و غمانگیز این است که باخبر میشویم دیمیتری هم متوجه شده که در حقیقت با آناستازیای واقعی ملاقات کرده است. بدتر از این؟ او از جهاتی با دخترک مرتبط است زیرا آنها در دوران کودکی دوستان نزدیکی بودهاند، با اینکه از دو جهان مختلف هستند: دخترکِ پرنسس از طبقهی اشرافی و پسرک فقیری که در آشپزخانه کار میکرد. و حتی از این تلختر؟ دیمیتری همان کسی بود که به دخترک کمک کرد تا فرار کند و جان خود را از دست ندهد.
دیمیتری در ادامه مادربزرگ را قانع میکند که آنیا همان آناستازیای واقعی است اما پول جایزه را نمیپذیرد و به روسیه بازمیگردد. با اینکه دوست و شریکش، ولاد واسیلویچ به او میگوید که باید با آناستازیا صحبت کند و احساسات خود را با وی در میان بگذارد اما دیمیتری بر این باور است که دخترک سطح بسیار بالاتری دارد و هرگز حاضر نمیشود با چنین آدمی ازدواج کند: «پرنسسها با کارگر آشپزخانه ازدواج نمیکنن». احساس شکستخوردگی دیمیتری تاثیرگذار است و هرکسی را ناراحت میکند، بهویژه کسانی که شکست عشقی را تجربه کردهاند یا به دلایل مشابه به فرد موردنظر خود نرسیدهاند.
در پایان، عشق پیروز است
بر طبق روال همیشگی، آناستازیا و دیمیتری در نهایت به هم میرسند اما باید از یک مانع بزرگ دیگر عبور کنند: گریگوری راسپوتین، مرد کینهجویی که برای از بین بردن خاندان رومانوف، روح خود را به نیروهای تاریک شیطانی فروخت و در کالبد یک جادوگر به زندگی بازگشت. قصههای جن و پری اغلب اینگونهاند که قهرمان مرد قصه، شخصیت منفی را شکست میدهد و پرنسس را بهدست میآورد اما دان بلات رویکرد دیگری را به کار گرفته است. در فیلم، به دیمیتری حمله میشود و او در شرایط چالشبرانگیزی قرار میگیرد و این آناستازیا است که او را نجات میدهد.
دان بلات برای اینکه ساختارهای آشنای انیمیشنهای عاشقانه را کنار بزند، از یک تاکتیک دیگر هم استفاده کرده است. در قصههای عاشقانهی کلاسیک، معمولا پرنسس و قهرمان در انتهای قصه ازدواج میکنند و جملهی تکراری «و تا آخر عمر با خوشی زندگی کردند» را میشنوید اما اینجا اندکی متفاوت است. با اینکه آناستازیا اعضای باقیماندهی خانوادهاش را پیدا کرده است و حالا میتواند ازدواج و در کنار مادربزرگ زندگی کند اما میخواهد با دیمیتری باشد و این دو تصمیم میگیرند که «یک آغاز تازه» را تجربه کنند؛ با توجه به ماجراهایی که پشت سر گذاشتهاند، این آغاز تازه بسیار منطقیتر از یک ازدواج ناگهانی و کلیشهای است.
انیمیشن آناستازیا در پایان این حس را به مخاطب میدهد که چندان هم از واقعیت دور نیست و نمیخواهد با شعارهای متوالی پیرامون عشقِ آرمانی شما را خسته کند. شاید به همین دلیل باشد که با گذشت ۲۵ سال، آناستازیا همچنان جایگاه ویژهای در میان انیمیشنهای شاخص دههی ۹۰ میلادی دارد.
منبع: Collider