به نقل از دیجیکالا:
وقتی وقایع تاریخی در سرتاسر جهان را مرور میکنیم که طرح بسیاری از آثار هنری فوقالعاده را ریختهاند، دشوار است که جنگ ویتنام را از قلم بیندازیم. این نبرد در سال ۱۹۵۵ شروع شد و در کشورهای ویتنام، لائوس و کامبوج جریان داشت و رسما در سال ۱۹۷۵ با سقوط سایگون به پایان رسید. این جنگ مشخصا به دلیل حضور نظامی آمریکا مابین سالهای ۱۹۶۵ تا ۱۹۷۳ در غرب شناخته شده است.
جنگ ویتنام بذر چندین شاهکار سینمایی و ادبی را کاشته است که اغلب آن شرارت مطلقی را که در منطقهی آسیای جنوب غربی رخ داده است، به تصویر کشیدهاند به خصوص با در نظرگرفتن دخالت آمریکاییها و پیگیری نتایج روانیای که این جنگ فرسایشی بر روی سربازان داشته است.
از نظر دستاورد ادبی، تیم اوبراین برخی از بهترین آثار ادب جنگ را به رشتهی تحریر در آورده است کتابهایی از قبیل «چیزهایی که آنها حمل میکردند» که سومین کتاب او دربارهی این نبرد است، بعد از کتابهای «اگر من در منطقهی نظامی مردم، مرا بستهبندی کن و به خانه بفرست» و «به دنبال کاچاتو». «چیزهایی که آنها حمل میکردند» مجموعهای از داستانهای کوتاه است که با همدیگر ارتباط موضوعی دارند و برآمده از تجارب اوبراین در جنگ است که با انتخاب ناخواستهی او برای جنگ در اواخر دههی ۱۹۶۰ آغاز میشود و با بازگشت او به خانه در قامت یک کهنهسرباز پایان میگیرد.
کوششهای ادبی دیگری هم با در نظرگرفتن جنگ، این پدیده را ارزیابی کردهاند به مانند «اعزامها» از مایکل هارکه گزارشی از یک روزنامهنگار است که دیدهها و شنیدهها را از خط مقدم جنگ مخابره میکرد و «مترهورن» از کارل مارلانتس، رمانی حماسی که نوشتن آن توسط کهنهسرباز ویتنامی ۳۵ سال به درازا کشید و کتابهای «چکمه» از چارلز تمپلتون و «شایعهی جنگ» از فیلیپ کاپوتو.
با این حال، مدیومی که جنگ ویتنام هنرمندانهترین تصویر خود را در آن پیدا کرد، فیلم و سینما بود. بعد از پایان نبرد در سال ۱۹۷۵، تهیهکنندگان دیگر ترسی از به تصویرکشیدن نزاع وحشتناک در سالنهای سینما نداشتند. شاید یکی از دلیلها این است که در آمریکا جنگ اندک محبوبیتی نداشت. بازگشت کهنهسربازها توسط عموم مذمت شد و به صورت آنها در خیابانها سیلی میزدند، این افراد به سختی کار پیدا میکردند و در نتیجه اغلب به مواد مخدر و الکل روی میآوردند تا بتوانند از پس بلاهای مخوفی که بر سرشان آمده بود، برآیند. جنگ در ویتنام از دیدگاه آمریکاییها ابدا موفقیتآمیز نبود. ماموریتهای زیادی شکست خورد و طیفی از جوانان که اغلب حول و حوش ۱۸ سال سن داشتند، شاهد از دستدادن چندین نفر از دوستانشان بودند و نیز بیعدالتیهای بهتآوری که در کشورشان ایجاد شد، هم توسط نیروهای ویتنامی و هم توسط نیروهای خودی.
فیلمهای بسیاری اثرات روانی که کهنهسربازان بازگشته از جنگ ویتنام از آن رنج میبردند، بررسی کردهاند. یکی از نمونههای عالی، «شکارچی گوزن» مایکل چیمینو محصول ۱۹۷۸ است، که تنها سه سال بعد از پایان جنگ عرضه شد. این فیلم داستان سه پولادگر را روایت میکند که تحت تاثیر وقایع خارج از کشور دچار شوک روانی شدهاند. وقتی شخصیت رابرت دنیرو در سال ۱۹۷۰ از جنگ به خانه برمیگردد، برای تطبیقیافتن با زندگی شهری روزمره دچار مشکل است، کهنهسرباز همراه او نیک به شکلی تراژیک به خودکشی دست میزند و دوستشان استیون عاجز و ناتوان شده است و از ترک بیمارستان امتناع میورزد.
یکی دیگر از نگاههای شگفتانگیز به موضوع شکنجهی روانی که کهنهسربازان حاضر در ویتنام آن را تجربه کردهاند، در فیلم «نردبان یعقوب» محصول ۱۹۹۰ به کارگردانی آدریان لین نمایش داده شده است. این فیلم، اثری ماورای طبیعی و ترسناک روانشناختی است که خیالات عجیبی را که ارتشی حاضر در ویتنام به نام جیکوب سینگر (با بازی تیم رابینز) تجربه میکند، به تصویر میکشد. این فیلم نشان میدهد که جیکوب در حال تجربهی واقعیتی جایگزین در واپسین لحظات زندگیاش در ویتنام است، آن هم به دلیل اینکه نادم از این است که نتوانسته با زندگی عادی سابق خود در خانه رابطهای صلحآمیز برقرار کند.
فیلمهای سینمایی دیگر به طور مستقیم به وقایع جنگ ویتنام پرداختند. درست یک سال بعد از عرضهی «شکارچی گوزن»، اثر حماسی فرانسیس فورد کوپولا «اینک آخرالزمان» بر روی پردهی سینماها به نمایش در آمد. کوپولا یکبار در اظهار نظری گفت: «فیلم من دربارهی ویتنام نیست. خود ویتنام است». این فیلم مارتین شین را در نقش اصلی خود داشت، در کنار دیگر بازیگران شناختهشده از قبیل مارلون براندو و رابرت دووال و روایتی است از تلاش برای پیداکردن یک سرهنگ مجنون و پناهنده با عملیاتی مخفیانه. این فیلم به نوعی به شکل افراطی رویدادهای بدخواهانهای را به تصویر میکشد که نتایجی موثر بر روی آنهایی داشت که در هر دو طرف نبرد دخیل بودند.
درست بعد از گذشت نزدیک به یک دهه از اتمام جنگ، دو فیلم عرضه شدند که به جستوجو دربارهی وقایع تاریخی جنگ ویتنام ادامه دادند. در سال ۱۹۸۶ شاهد عرضهی فیلم «جوخه» اولیور استون بودیم که پسر مارتین شین، چارلی، نقش تازهسرباز شادابی را بازی میکند که از اضطراب وجودیای رنج میبرد که پوچی مشهود این نبرد به او القا کرده است. بر خلاف تصویر اغراقآمیز کوپولا از نبرد، در «جوخه» شاهد کشمکشهای روزمرهای هستیم که سربازان با آن مواجه هستند. پشهها، گرمای طاقتفرسا، دست به یقهشدن با سربازان خودی و کمشدن آب بدنشان. شخصیت شین وقتی نامهای به مادربزرگش مینویسد، عبارت صحیحی را دربارهی این نبرد به کار میگیرد و ویتنام را به شکل یک جهنم توصیف میکند.
یک سال بعد «غلاف تمام فلزی» به کارگردانی استنلی کوبریک عرضه شد. این فیلم در دو بخش متمایز ساخته شده است و بخش نخست آن به شکل آزاردهندهای تاملبرانگیز است. این بخش تمرینات سخت نوسربازان را در پادگان آموزشی تحت نظارت فرماندهی بیرحم یعنی گروهبان هارتمن نشان میدهد. در حالی که بخش اعظمی از نیمهی نخست آن اغلب مضحک است، از طرفی نشانگر پوچی تلاش برای آمادهسازی مردان جوان را برای چیزی نشان میدهد که در سوی دیگر این جهان آرمیده است و به عبارت دیگر برای بیرحمی، پوچی و وحشت به مراتب بیشتری از چیزی که آنها طی دورهی آموزش خود تجربه میکنند.
اینها تنها بخشی از نمایشهای فوقالعادهی صحنههای نبرد است. دلیل اینکه فیلمهای متعددی دربارهی این نبرد ساخته شده است، به خصوص وقتی با نبردهای پیش از خود مقایسه میشود، شاید این است که وقتی جنگ در سال ۱۹۷۵ به پایان رسید، جامعهی آمریکایی و ارزشهایش به شکل قابل ملاحظهای تغییر کرده بود. عموم افراد جامعه از جنگ ویتنام آگاهی داشتند و پیشاپیش با تباهی سیاسی و اخلاقی آن طی تظاهراتی در اواخر دههی ۶۰ و اوایل دههی ۷۰ میلادی روبهرو شده بودند.
در مقایسه با جامعهای که با رویدادهای پس از جنگ جهانی دوم مواجه بود، جامعهی آمریکایی به نوعی کمتر محافظهکار شده بود، آنها تابستان عشق در سال ۱۹۶۷ را از سر گذرانده بودند، به تظاهراتی عظیم ملحق شده بودند و با استفاده از مواد مخدر غریبه نبودند که بسیاری از این موارد در فیلمهای مذکور به تصویر کشیده شده است.
با این حال در جنگ جهانی دوم حس رنجش عمیقی در وجود کهنهسربازان و تودهی افراد جامعه وجود داشت. تصمیم بر این بود که بهتر است این درد زیر بقچه پنهان شود تا مبادا سر و کلهاش در حوزهی عمومی جامعه پیدا شود، صورت خود را با سیلی سرخ نگه میداشتند و چیزهایی دیگر از این قبیل مصلحتاندیشیها. اما دربارهی ویتنام این درد چیزی بود که عمدتا سربازان آن را تجربه میکردند. به همین دلیل تا دههها چندان به جنگ جهانی دوم پرداخته نشد و شاید بتوان گفت در اواخر دههی ۹۰ میلادی این امر اتفاق افتاد آن هم با ساخت فیلمهای «نجات سرباز رایان» و «فهرست شیندلر».
از طرفی فناوری در سینما نیز در مقایسه با فیلمهای عمدتا سیاه و سفید بعد از جنگ جهانی دوم در سالهای ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ به طور گستردهای از سال ۱۹۷۰ به این سو پیشرفت کرد. معنی این امر این بود که زندهبودن و روشنی جنگ ویتنام به درستی میتوانست تصویر شود، سبزی جنگلها، نارنجی سوزان آتشسوزیها و قرمزی بیبدیل خونی که ریخته میشد.
حقیقت این است که در حالت کلی جنگ هنر یگانهای را تولید میکند زیرا زمانی را به تصویر میکشد که بربریت نوع بشر در بستری تاریخی مورد بررسی قرار میگیرد. هیچ نیازی به داستانپردازی نیست. همهی مستندات مورد نیاز دربارهی وحشیگری، زشتی و نبرد بین سیاست و اشخاص در دسترس ما قرار دارد تا بتوان به آنها رجوع کرد.
اما از سوی دیگر مخاطبان به نظر اشتیاق زیادی نسبت به فیلمهایی دارند که وقایع تاریخیای را به تصویر میکشند که آنها تجربهی مستقیم حضور در آن را ندارند. یعنی به عبارت دیگر چون جنگها و نبردها نقشی اساسی در سیاست ملت و آگاهی جامعه از موضوعات کشور ایفا میکنند، آنها عادت کردهاند که حقیقت پنهان پشت این مسائل را بفهمند.
در حالی که نبردهای رخداده پس از ویتنام یعنی جنگ سرد، جنگهای عراق، افغانستان و سوریه همگی پایهگذار آثار هنری ممتازی بودند (صرف نظر از فیلمهایی که به احتمال زیاد بعد از حمله و تجاوز نظامی اخیر روسیه به خاک اوکراین ساخته خواهد شد)، به نظر میرسد که هیچ یک به اندازهی فیلمها و آثار ادبی که دربارهی نبرد ویتنام ساخته و نوشته شدهاند، پربرکت و تاثیرگذار نبودهاند.
منبع: Far Out Magazine