پنج نویسنده‌ای که کتاب‌های مهمی نوشتند اما فقیر از دنیا رفتند

پنج نویسنده‌ای که کتاب‌های مهمی نوشتند اما فقیر از دنیا رفتند

به نقل از دیجیکالا:

رنج کشیدن با خلاقیت ارتباط ندارد. اگر چنین بود نویسندگانی که با دشواری‌های متعدد دست‌به گریبان بودند، دست از نوشتن می‌کشیدند. اما آن‌ها پا پس نکشیده، قرص و قایم ایستادند، با مشکلات روحی روانی، پذیرفته نشدن در محافل ادبی، زیر سوال رفتن تلاش‌های‌شان، پیشرفت نکردن و شناخته و مشهور نشدن جنگیدند، به باور منتقدان «روی کاغذ خون ریختند» و آثاری خلق کردند که بعدها نام‌شان را بر سر زبان‌ها انداخت اما بهره‌ای از آن‌ها نبردند. در این مطلب با پنج نویسنده‌ی شناخته شده که از زندگی جز رنج و درد نصیب‌شان نشد اما چشمه‌ی خلاقیت‌شان جوشان باقی ماند و آثار درخشانی خلق کردند و در فقر و فلاکت درگذشتند، آشنا می‌شویم.

۱- اسکار وایلدتصویر دوریان گری

زندگی اسکار وایلد مثل معنای نام‌اش در زبان انگلیسی سرشار از اتفاقات وحشیانه و دردناک بود. او که در سالن‌های تئاتر پیشرفت کرد و به نمایش‌نامه‌نویسی محبوب و شناخته‌شده تبدیل شد به دوستان‌اش می‌گفت: «وجود من یک رسوایی است». نام وایلد بعد از انتشار رمان «تصویر دوریان گری» در محافل ادبی بر سر زبان‌ها افتاده بود به اتهام توهین به مردان دستگیر شد. پرداخت هزینه‌ی هنگفت رسیدگی به پرونده و برگزاری دادگاه در سال ۱۸۹۵ باعث شد نویسنده‌ی برجسته ورشکست شده و تا انتهای عمر در فقر زندگی کند.

در بخشی از رمان «تصویر دوریان گری» که با ترجمه‌ی محسن سلیمانی توسط نشر افق منتشر شده، می‌خوانیم:

«به محض اینکه دو رفیق وارد اتاق کار شدند، دوریان گرى را دیدند که پشت به طرف در اتاق سر پیانو نشسته و مشغول نواختن آهنگ معروف شومن موسوم به سن‌هاى جنگل است. دوریان بدون اینکه رویش را برگرداند، همین که فهمید بازیل وارد اتاق شد، گفت: بازیل، این نت‌ها را باید به من قرض بدهید که خوب یاد بگیرم. راستى که خیلى قشنگ است. بسیار خوب دوریان به شرطى که امروز خوب بایستید.

اوه، نه! من که از این نقاشى خسته شدم، به چه دردم مى‌خورد. این تابلو به این بزرگى؟ دوریان این کلمات را که مى‌گفت چهار پایه دوار پشت پیانو را با حرکت سریع چرخاند و با واردین روبرو شد. از دیدن لرد هانرى گونه‌هایش کمى سرخ شدند و یک مرتبه برپا خاست و گفت: ببخشید بازیل، من خیال نمى‌کردم که مهمان دارید.

دوریان عزیزم، آقاى لرد هانرى وتون، یکى از رفقاى قدیمى آکسفورد را به شما معرفى مى‌کنم. همین حالا صحبت شما بود و من از اینکه شما چه مدل خوب و بى‌نظیرى هستید، تعریف‌ها کردم، اما شما همه را خراب کردید.

لرد هانرى از فرصت استفاده کرده و گفت: به استثناى لذتى که از دیدار شما نصیبم شد. لرد هانرى پس از اداى این کلمات جلو آمد و دست گرى را فشرد.

سپس به صحبت خود ادامه داد: خاله من غالباً ذکر خیر شما مى‌کند. شما یکى از بهترین دوستان او و همچنین یکى از قربانى‌هاى او به حساب مى‌آیید.

لیدى آگاتا مرا از فهرست مدعوین خود خط زده است. قرار بود سه شنبه گذشته به یکى از کلوب‌هاى «وایت چپل» برویم و باهم دیگر و یا نمى‌دانم با یک نفر دیگر سه تایى «دوئو» با پیانو بزنیم. من هم نرفتم و نمى‌دانم ایشان چه خواهند گفت. من که جرئت ندارم به دیدنشان بروم.

واهمه نداشته باشید. من قول مى‌دهم که شما را با هم آشتى بدهم. خاله‌ام ارادت زیادى به شما دارد. گذشته از این تصور نمى‌کنم که غیبت شما خیلى مؤثر واقع شده باشد. گمان مى‌کنم که شنوندگان باشگاه سر درآورده باشند. آهنگى که گوش مى‌دهند یک «دوئو» است. وقتى خاله جانم پشت پیانو بنشیند، قادر است به جاى دو نفر سر و صدا راه بیاندازد. دوریان با خنده جواب داد: به به! راستى چه خوب حلاجى کردید، من حساب کار خودم را کردم.»

کتاب داستان ‌های کلاسیک تصویر‌ دوریان ‌گری اثر اسکار وایلد

۲- ادگار آلن‌پو

ادگار آلن‌پو پیشگام پلیسی‌نویسی و یکی از اولین داستان کوتاه‌نویسان در ایالات متحده، نخستین نویسنده‌ی آمریکایی بود که از طریق فروش آثارش امرار معاش می‌کرد، اما اعتیاد به الکل زندگی‌اش را بر باد داد. محبوبیت‌اش که به خاطر داستان‌های کوتاه و قصه‌های پلیسی جذاب‌اش به دست آمده بود از میان رفت. او در اواخر عمر فردی بی‌حاصل، بیمار و فقیر بود که در سال ۱۸۴۹ در فلاکت و بدبختی  درگذشت.

در بخشی از مجموعه داستان «معمای ماری روژه» که با ترجمه‌ی کاوه میرعباسی توسط نشر کتاب‌سرای نیک منتشر شده، می‌خوانیم:

«هنگامی که از قاتل تنهایی صحبت کردم که کوله‌ بارش را خرکش‌کنان به طرف کرانه می‌برد، تلویحا این احتمال را مطرح ساختم که برای خودش قایقی دست و پا کند. حالا درمی‌یابیم که ماری روژه از قایق در آب انداخته شده. منطقا، جز این نمی‌توانسته باشد.

نمی‌شده جنازه را به آب‌های کم‌عمق ساحل بسپارد. خراش‌ها و نشانه‌های خاصی که بر پشت و شانه‌های قربانی افتاده‌اند، قطعه‌ چوب‌های کلفت کف قایق را لو می‌دهند. اینکه جنازه را بی‌آنکه وزنه‌ای به آن بسته شده باشد یافتند، خود مؤید این نظر است. اگر آن را از ساحل در آب انداخته بودند، وزنه‌ای هم به آن آویزان بود. برای فقدانش فقط یک توضیح می‌شود ارائه داد، و آن غفلت قاتل است که باعث شده احتیاط لازم را به خرج ندهد و قبل از دور شدن از ساحل وزنه‌ای همراه نبرد.

بی‌تردید، موقعی که خواسته جنازه را در رودخانه پرت کند، متوجه حواس‌پرتی‌اش شده، اما چیزی در دسترسش نبوده که چاره‌ساز باشد. تن دادن به هر خطری برایش از بازگشت به آن کرانه‌ی نفرین‌ شده سهل‌تر بوده. قاتل، پس از خلاصی یافتن از آن بار منحوس، شتاب داشته هرچه زودتر به شهر برگردد. آن‌جا، در اسکله‌ای تاریک و پرت‌افتاده، بر ساحل جهیده.

اما تکلیف قایق چه می‌شد آیا باید آن را محکم به جایی می‌بست؟ او شتاب‌ زده‌تر از آن بود که به فکر بستن قایق باشد. از این گذشته، با بستن قایق به اسکله، گمان می‌برد مدرکی را علیه خودش به آن‌جا گره می‌زند؛ طبیعی‌ترین واکنش این بود که هر چه را به جنایتش مربوط می‌شد، تا جایی که امکان داشت از خود دور کند. نه فقط قصد داشت از اسکله بگریزد، بلکه مصلحت نمی‌دید بگذارد قایق آن‌جا بماند. قطعا، آن را شناور بر آب رها کرده.

بیاییم به خیالپردازی‌مان ادامه دهیم. صبح، آن خبیث بخت‌ برگشته، با مشاهده‌ی اینکه قایق را یافته‌اند و در محلی نگه داشته‌اند که، چه بسا، به حکم وظیفه‌اش، غالبا گذرش به آن‌جا می‌افتد، سخت یکه خورده و دستخوش دلهره‌ای مهیب شده. شب بعد، بی‌آنکه جرئت مطالبه‌ی سکان را داشته باشد، آن را به جایی برده و گم و گور کرده. حالا، این قایق بدون سکان کجاست؟ بگذاریم یافتنش یکی از نخستین اهداف‌مان باشد. همین که چشم‌مان به جمالش روشن شود، صبح دولت‌مان دمیده. این قایق، با سرعتی که خودمان نیز از آن متحیر می‌شویم، ما را تا مردی رهنمون می‌شود که آن یکشنبه‌ی شوم از آن استفاده کرد. تأیید از پی تأیید می‌آید و صحت این نظر بیش از پیش ثابت می‌شود و رد قاتل را پی می‌گیریم و پیدایش می‌کنیم.»

کتاب معمای ماری روژه اثر ادگار آلن پو کتاب سرای نیک

۳- هرمان مالویل

هرمان ملویل رمان‌نویس و داستان کوتاه‌نویس نامدار آمریکایی که به خاطر نوشتن رمان «موبی دیک یا نهنگ بحر» مشهور شد، زندگی رقت‌انگیزی داشت و رنج زیادی کشید. پسر بزرگ‌اش مالکوم در سال ۱۸۶۷ بر اثر شلیک گلوله جان‌اش را از دست داد. پسر کوچکش استانویکس هم در سال ۱۸۸۶ بعد از سال‌ها ابتلا به بیماری سل درگذشت. او بعد از شروع دوران بازنشستگی و افول شهرت و محبوبیت‌اش در فقر و نداری غرق شد و در سال ۱۸۹۱ به دلیل نارسایی شدید قلبی درگذشت.

در بخشی از رمان «موبی دیک یا نهنگ بحر» که با ترجمه‌ی صالح حسینی توسط نشر نیلوفر منتشر شده، می‌خوانیم:

«درست نمی‌توانم بگویم چرا شکار نهنگ را انتخاب کردم. ما گاهی وقت‌ها بدون هیچ توضیح و دلیل روشنی دست به کارهایی می‌زنیم. همین‌قدر می‌دانم که ماه‌ها رؤیای این جانورانِ عظیم دریاگرد و همه‌ی گوشه کنارهای خطرناک و پرتِ جهانی را که در آن پرسه می‌زدند، در سر داشتم. این حیوانات شگفت انگیز کنجکاوی مرا دامن می‌زدند. قایق‌ها و دریانوردانی هم که در تعقیب آن‌ها بودند به همان اندازه مرموز و حیرت‌انگیز بودند. همیشه فکر می‌کردم وظیفه دارم به رموز آفرینش بیندیشم و مصمم بودم در یک کشتی صید نهنگ استخدام شوم و این شیوه‌ی زندگی را با تمام رنج‌ها و شادی‌ها و مراسم و سنت‌های عجیبش امتحان کنم.

شب پیش از سفر، خواب دیدم یک دسته عنبرماهیِ غول‌پیکر تقلاکنان دور سرم شنا می‌کنند، آب کف می‌کرد و ماهی‌ها توی تاریکیِ زیر دریا سُر می‌خوردند و بیرون می‌آمدند. سردسته‌شان شبحِ سفیدِ نهنگ بزرگی با آرواره‌ی خمیده بود. تمام بدنش پر بود از زوبین‌های کج و کوله و زنگ‌زده‌، حیوان در ریسمان‌های آویخته و تکه‌پاره‌های هزاران قایق خرد شده، گیر افتاده بود. همی که چشم‌هام را مالیدم تا این منظره‌ی روح مانند را واضح‌تر ببینم، ماهی چرخید و توی تاریکی لغزید. من تا نزدیک به پایان ماجرا، تعبیر این رؤیا را نفهمیدم…

وقت‌هایی که ناخدا روی سوراخ مهار دیده‌بانی‌اش مشغول کار نبود، به اتاقش در طبقه‌ی پایین می‌رفت و نقشه‌هایش را بررسی می‌کرد. یک روز صبح داشتم کف راهروی تنگ بیرون خوابگاه ناخدا را می‌سابیدم، که استارباک با چهره‌ای وحشت‌زده به سرعت از کنارم رد شد و در اتاق اهب را زد. اما چون جوابی نشنیدداخل شد و در را پشت سرش نیمه‌باز گذاشت. من هم در شستن بخشی از راهرو که دور و بر اتاق ناخدا بود، خیلی دقیق بودم و هم وظیفه داشتم دوستانم را در خوابگاه خدمه از تمام اخبار مهم آگاه کنم.

پس سرک کشیدم و نگاه سریعی به آن معبد خصوصی که اتاق ناخدا بود، انداختم. اتاق تمیز و معمولی بود، روی دیوارش قفسه‌های کتاب، تاقچه‌ی سلاح‌های گرم و یک گنجه‌ی شیشه‌ای پر از بطری‌ها و وسایلعلمی ردیف شده بود. بعد، تخت نامرتب اهب در گوشه‌ی اتاق، توجهم را جلب کرد. تمام ملافه‌ها طوری به‌هم گره خورده و در اطراف ریخته بودند که انگار حیوانی وحشی آن‌جا خوابیده بود. بعدها که درباره‌ی این موضوع از پیشکار سؤال کردم، گفت که ناخدا هیچ‌وقت کاملا خوابش نمی‌بُرد. او همیشه یکی دو ساعت مثل یک نهنگ عصبانی تقلا می‌کرد و سعی می‌کرد بخوابد، بعد دوباره از جایش بلند می‌شد و با فریاد لباس‌هایش را می‌خواست.»

کتاب موبی دیک یا نهنگ بحر اثر هرمان ملویل نشر نیلوفر

۴- او. هنری

ویلیان سیدنی پورتر نویسنده‌ی آمریکایی که با نام مستعار او. هنری آثارش را منتشر می‌کرد به خاطر نوشتن قصه‌های کوتاه درخشانی مثل «باج رئیس سرخ»، «هدیه مغان»، «دوگانگی هارگریوز» و «آخرین برگ» بسیار محبوب بود. هنری به دلیل طبع بی‌خیال، لاابالی و بی‌قیدش و اعتیاد شدیدش به الکل همه‌ی عمر فقیر و بی‌پول بود. همسرش سارا در سال ۱۹۰۹ ترک‌اش کرد. او. هنری در روز پنج ماه ژوئن سال ۱۹۱۰ در نتیجه‌ی عوارض نارسایی کبد، بزرگ شدن قلب و بیماری دیابت درگذشت.

در بخشی از داستان کوتاه «آخرین برگ» که با ترجمه‌ی زهرا تدین توسط نشر کانون فرهنگی چوک منتشر شده، می‌خوانیم:

«در منطقه‌ کوچکی در غرب میدان واشنگتن، خیابان‌ها به گونه‌ای عجیب و غریب یکدیگر را قطع کرده‌اند و پیچ و خم‌های غیرعادی دارند. در آنجا خیابانی پیچ در پیچ هست که یک هنرمند، ویژگی بسیار ارزشمندی را در آن کشف کرد. تصور کنید یک هنردوست که برای خرید نقاشی‌ها و بوم‌ها آمده است، در عبور از ایان خیابان ناگهان متوجه شود که ناخودآگاه راه رفته را برگشته است، بی‌آنکه حتی یک سنت پول خرج کند.

بنابراین، خیلی زود هنرمندان زیادی به خاطر شیروانی‌های سبک قرن هجده، پنجره‌های شمالی، اتاقک‌های زیرشیروانی هلندی و اجاره پایین خانه‌ها، روانه روستای قدیمی گرینویچ شدند. سو و جانسی بالای یک ساختمان سه طبقه آجری، استودیوی هنری داشتند. اسم مستعار جانسی، جوآنا بود. یکی از آن‌ها اهل ماین و دیگری اهل کالیفرنیا بود. آن‌ها در رستورانی به نام دلمونیکو در خیابان هشتم با هم آشنا شده بودند و وقتی دیدند سلیقه‌شان در هنر، سالاد کاسنی و نوشیدنی یک است، با هم یک استودیوی هنری راه انداختند.

آشنایی آن دو در ماه مه اتفاق افتاد. اما با رسیدن ماه نوامبر، غریبه‌ای سرد و نامرئی که پزشکان آن را ذات‌الریه می‌نامیدند، وارد جامعه هنری شد و با انگشتان یخ زده‌اش جان چندین نفر را گرفت. این ویرانگر بی‌رحم، گام‌های بلندش را در قسمت‌های شرقی شهر محکم‌تر برمی‌داشت و قربانیان بیشتری در این مناطق می‌گرفت.

ذات‌الریه گریبان جانسی بیچاره را گرفت و او را زمین‌گیر کرد. آخر چرا این دخترک ریز نقش می‌بایست قربانی این غول بی رحم می‌شد. او مدام روی تخت فلزی‌اش دراز می‌کشید و بی‌حرکت از میان قاب پنجره، به دیوار سیاه ساختمان روبرویش خیره می‌شد.

یک روز صبح دکتر پرمشغله که ابروانی جو گندمی و پرپشت داشت، سو را به راهرو برد و در حالی که دماسنج طبی‌اش را تکان می‌داد، به او گفت: شانس زنده موندنش فقط ده درصده و همین شانس هم در صورتیه که خودش بخواد زنده بمونه. خیلی‌ها برای زنده موندن به دارو پناه می‌برن که البته این هم احمقانه است، اما دوست کوچولوی شما به این نتیجه رسیده که قرار نیست زیاد زنده بمونه. آیا چیز خاصی هست که بهش فکر کنه؟»

کتاب آخرین برگ و 11 داستان برگزیده اثر او هنری

۵- یوزف روت

یوزف روت، قصه‌نویس و روزنامه‌نگار اتریشی که پس از انتشار رمان‌اش «مارش رادتسکی» مشهور شد بعد از به قدرت رسیدن هیتلر به دلیل یهودی و لیبرال بودن از خانه‌ی فرزندخوانده‌اش در برلین فرار کرد. به الکل وابسته شد. تشدید علایم ابتلا به اسکیزوفرنی همسرش را روانه‌ی آسایشگاه روانی کرد. اوضاع مالی‌اش به هم ریخت و تا انتهای عمر با فقر و نداری دست و پنجه نرم کرد.

در بخشی از رمان «مارش رادتسکی» که با ترجمه‌ی محمد همتی توسط نشر نو منتشر شده، می‌خوانیم:

«تروتاها خاندانی نوپا بودند. نیای آن‌ها پس از نبرد سولفرینو به عنوان اصیل‌زادگی نائل شد. او مردی اساوونیایی بود و از آن پس نام شیپولیه – روستای زادگاهش – بر نام خانوادگی‌اش افزوده شد. تروتا فون شیپولیه را تقدیر برای کاری نام‌بردار برگیزده بود؛ اما او بعدها چنان کرد که نامی از او در خاطر آیندگان نماند.

در نبرد سولفرینو، با درجه ستوان پیاده‌نظام، گروهانی را فرماندهی می‌کرد. نیم‌ساعتی از آغاز نبرد گذشته بود. سپیدی پشت سربازانش را در سه‌قدمی خود می‌دید. ردیف اول گروهانش زانو زده و ردیف دوم ایستاده بود. همه سرحال و مطمئن از پیروزی بودند. به لطف و به افتخار قیصر، که از روز پیش به جبهه آمده بود، حسابی خورده و نوشیده بودند. این‌جا و آن‌جا یکی از سربازان بر زمین می‌غلتید و جایش در صف خالی می‌شد. تروتا چست و چابک از این جای خالی به آن یکی می‌پرید و سلاح‌های بی‌صاحب‌مانده زخمی‌ها و کشته‌ها را شلیک می‌کرد. گاه ستون نحیف شده را متراکم و گاه افراد را پراکنده می‌کرد، با چشمانی صدبار تیزبین‌تر از پیش به همه‌سو سر می‌چرخاند و گوش‌هایش را به همه‌سو تیز می‌کرد. گوش‌های تیزش از میان ترق و توروق تفنگ‌ها فرمان‌های رسا و انگشت‌شمار فرماندهش را می‌ربود. نگاه تیزبینش از میان مه کبودرنگی می‌گذشت که خطوط دشمن را در پس خود پنهان کرده بود.  افرادش دست و نگاهش را حس می‌کردند و فریادش را می‌شنیدند و دلشان قرص می‌شد.

دشمن مکثی کرد. فرمان «آتش‌بس» صف بی‌سروته خط مقدم جبهه را پیمود. هنوز این‌جا و آن‌جا صدای دلنگ‌دلنگ سنبه‌ای شنیده می‌شد و هرازگاهی صدای شلیکی دیرهنگام و تک‌افتاده طنین می‌انداخت. که کبود میان دو جبهه اندکی رقیق‌تر شد. نیروها ناگهان خود را در گرمای نیمروزی آفتابی سیمگون و توفانی در پس ابرها یافتند. آن‌جا بود که قیصر همراه دو تن از افسران ستاد فرماندهی میان ستوان تروتا و سربازان پشت کرده به او ظاهر شد. قیصر می‌خواست دوربینی را که یکی از ملازمانش به دستش رسانده بود به سوی چشمانش ببرد. تروتا معنای این حرکت را خوب می‌دانست: حتی بر فرض این‌که دشمن در حال عقب‌نشینی بود، عقب‌دارانش قطعا اتریشی‌ها را نشانه گرفته بودند و کسی که یک دوربین صحرایی را بالا می‌برد، داشت به زبان بی‌زبانی به آن‌ها می‌فهماند که اوهدف است، هدفی درخور شلیک.»

کتاب مارش رادتسکی اثر یوزف روت نشر نو

منبع:gobookmart

راهنمای خرید کتاب