پرفروش‌ترین فیلم‌ اکشن هر سال دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی

پرفروش‌ترین فیلم‌ اکشن هر سال دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی

به نقل از دیجیکالا:

بعد از یک دوره سردرگمی در دهه‌ی هشتاد میلادی، در دهه‌ی ۱۹۹۰ سینمای آمریکا دوباره اوج گرفت و تبدیل به جایی برای ساخته شدن فیلم‌های خوب و قابل بحث شد. در این زمان کارگردانان تازه‌ای مانند کوئنتین تارانتینو و دیوید فینچر سربرآورند که فرزند زمانه‌ی خود بودند و قصد داشتند پرچم‌دار دوران تازه باشند و قصه‌های خود را بگویند. از سوی دیگر سینمای اکشن هم به دلیل همین تغییر رویه، دگرگون شده بود و نیاز به داستان و قصه‌گویی بیش از گذشته در فیلم‌های این ژانر احساس می‌شد. در این لیست سری به دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی زده‌ایم و پرفروش‌ترین فیلم‌های اکشن آن دوران را سال به سال بررسی کرده‌ایم.

در دهه‌ی ۱۹۸۰ سینمای اکشن به مفهوم امروزی‌اش پا گرفت؛ قهرمانان عضلانی با بازی بازیگرانی چون سیلوستر استالونه و آرنولد شوارتزنگر یا با بدنهای منعطف چون ژان کلود ون دام تبدیل به ستاره‌های این دوران شدند و صرف حضورشان در یک فیلم، فروش آن را تضمین می‌کرد. اما رفته رفته در اواخر همین دهه، بادهای تازه‌ای وزید که خبر از تغییر فصل می‌داد؛ فیلمی چون «جان سخت» (Die Hard) در سال ۱۹۸۸ بر پرده افتاد که تفاوتی آشکار با آن فیلم‌های اکشن گذشته داشت و به ویژه در آن خبر از قهرمان عضلانی همه فن حریف نبود. در این جا قهرمانی بر پرده حاضر بود که هم زخمی می‌شد و هم به کمی هوش برای برتری نیاز داشت، نه زور بازو.

از سوی دیگر تا پیش از «جان سخت» خبر چندانی از شخصیت‌پردازی و قصه‌های پر و پیمان در فیلم‌های اکشن نبود. اصلا ساختن یک تیپ ثابت برای بازیگرانی چون آرنولد شوارتزنگر، سیلوستر استالونه، دولف لاندگرین یا ژان کلاود ون دام و دست نزدن به آن‌ها از خصوصیات فیلم‌های اکشن این دوران بود. فیلم‌های این بازیگران به قدر کافی می‌فروخت و هالیوودی‌ها هم علاقه‌ای نداشتند که به اصطلاح به ترکیب برنده‌ی خود دست بزنند. دوران، دوران خوش‌باوری رونالد ریگان بود و همه چیز دوباره در نیک سرشتی قهرمان بر پرده خلاصه می‌شد. از سوی دیگر بدبینی و تلخی و ناکامی دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی هم جایش را به احساس خوشبختی داده بود و به نظر می‌رسید که دیگر کسی جلودار قهرمان تیپیکال آمریکایی نیست.

اما دهه‌ی ۱۹۹۰ چنین نبود. آن خوشبینی کمی با احساس پوچی همراه شده و قهرمان تازه‌ی خودش را می‌خواست؛ قهرمانی که لزوما هم نیک سرشت نیست و گاهی راه کج می‌شود یا گاهی از طرف مقابلش جا می‌ماند. دیگر نمی‌شد چند قهرمان عضلانی بر پرده انداخت و گفت که همه چیز به خیر و خوشی تمام خواهد شد. در ژانرهای دیگر هم می‌شد این بدبینی را دید و اصلا این نگاه پوچ را در فیلمی چون «هفت» (Seven) ساخته‌ی دیوید فینچر به سال ۱۹۹۴ دید که تمام نسل تازه و افکار آن‌ها را به باد انتقاد می‌گیرد و از این دوران دل می‌کند. پس قصه‌گویی به امری مهم تبدیل شد و کارگردان می‌بایست که از مردان و زنان درون قابش شخصیت‌پردازی کند و آن‌ها را قابل لمس سازد.

البته هنوز دوران تازه که با قرن حاضر آغاز شد هم فرا نرسیده بود. در قرن تازه بساط قهرمانان عضلانی اکشن به طور کامل برچیده شد و اگر هم قدیمی‌تر از این شخصیت‌ها می‌ساختند، به دلیل حساب روی خاطره‌بازی پا به سن گذاشته‌ها برای فروش آن‌ها است. اما در دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی هنوز هم می‌شد آن‌ها را بر پرده دید. اگر سری به فهرست بزنید متوجه خواهید شد که هر چه در این دوران به قرن تازه نزدیک‌تر می‌شویم، این نوع فیلم‌ها هم جای خود را به آثار دیگری با حال و هوای دیگری می‌دهند که خبری از قهرمانان عضلانی در آن‌ها نیست.

از سوی دیگر اگر سری به فهرست بزنید متوجه خواهید شد که سه کارگردان بیش از همه خودنمایی می‌کنند؛ استیون اسپیلبرگ، جیمز کامرون و رولند امریش. این سه کارگردان هر کدام در لیست پرفروش‌ترین فیلم‌های دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی دو فیلم دارند و کسی چون جیمز کامرون البته در سال ۱۹۹۷ «تایتانیک» را هم ساخت که تا آن زمان پرفروش‌ترین فیلم تاریخ بود و البته خودش بعدا با «آواتار» (Avatar) روی دست آن بلند شد. بماند که کسی چون استیون اسپیلبرگ هم با آثار غیراکشنی چون «نجات سرباز رایان» (Saving Private Ryan) یا «فهرست شیندلر» (Schindler’s List) دو تا از بهترین فیلم‌های تاریخ سینما را ساخت.

در نهایت این که دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی دهه‌ی مهمی در تاریخ سینما است؛ محل تلاقی هزاره‌ی گذشته و هزاره‌ی جدید. زمانی برای مرور یک عمر و خوشه‌چینی از نتایج یک قرن تاریخ سینما. دورانی که فیلم‌هایش چکیده‌ای از تمام دهه‌های گذشته بودند و می‌شد همه نوع فیلمی از همه نوع سینمایی در آن دید. این موضوع هم منحصر به سینمای آمریکا نمی‌شد و انگار در چهارگوشه‌ی عالم کسانی در حال انجام کارهایی بودند که تاریخ را رقم بزنند و نام خود را در کتاب‌ها ثبت کنند. برای فهم این موضوع کافی است که از محدوده‌ی سینمای آمریکا خارج شوید و سری به سینمای دیگر کشورها بزنید؛ آن‌ها هم در حال تجربه‌ی چیزهایی بودند که خبر از یک قرن تلاش می‌داد. اما عجالتا این فهرست، فهرستی است از پرفروش‌ترین فیلم‌های اکشن دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی؛ فهرستی که طبعا تمام آثارش هالیوودی است.

۱۹۹۰: یادآوری کامل (Total Recall)

یادآوری کامل

  • کارگردان: پل ورهوفن
  • بازیگران: آرنولد شوارتزنگر، ریچل تیکونین و شارون استون
  • محصول: ۱۹۹۰، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۲٪
  • میزان فروش: ۲۶۱.۳ میلیون دلار

در سال ۱۹۹۰ فیلم «روح» (Ghost) به کارگردانی جری زوکر و بازی پاتریک سوییزی پرفروش‌ترین فیلم سال شد و فیلم «یادآوری کامل» به عنوان پرفروش‌ترین فیلم اکشن سال در جایگاه پنجم قرار گرفت. فیلم‌هایی چون «تنها در خانه» (Home Alone) یا «رقصنده با گرگ‌ها» (Dances With Wolves) دیگر آثاری بودند که در باکس آفیس بالاتر از «یادآوری کامل» قرار گرفتند که البته اکشن نیستند. در طول این سال‌ها بازیگری عضلانی چون آرنولد شوارتزنگر هنوز بازیگر محبوبی است و می‌تواند گیشه را تسخیر کند.

فیلم علمی- تخیلی «یادآوری کامل» همان طور که از نامش هم پیدا است به ماجراهای شخصی می‌پردازد که به عمد حافظه‌اش پاک شده است و حال با یادآوری دوران گذشته به عمق فاجعه‌ای پرتاب می‌شود که خودش هم فکرش را نمی‌کرده است. این موضوع که زندگی امروز ما ساخته‌ی دست خودمان نباشد و دیگرانی این اکنون را برای ما انتخاب کرده باشند، از دیرباز در سینمای علمی- تخیلی سابقه‌ای برای خود داشته. اثری مانند «ماتریکس»  ساخته‌ی واچوفسکی‌ها که در همین لیست حضور دارد، هم چنین جهانی را در برابر ما قرار می‌دهد تا به احتمال چنین چیزی فکر کنیم. فلاسفه و متفکران هم همواره از این گفته‌اند می‌توان چنین چیزی را تصور کرد و تمام هستی را زاییده‌ی خیال خود دانست.

حال تصور کنید که مردی چنین چیزی را درباره‌ی گذشته‌ی خود بفهمد. بازیگر نقش آن مرد هم کسی چون آرنولد شوارتزنگر باشد. پس قطعا با فیلمی پر از صحنه‌های زد و خورد طرف هستیم که سکانس‌های بزن بزن و منطق ژانر اکشنش به المان‌های یک فیلم علمی- تخیلی می‌چربد. اما خوشبختانه پل ورهوفن موفق شده که بین این دو دنیای متفاوت یک تعادل خوب برقرار کند و فیلمی بسازد که از آن پیچیدگی‌های لازم برای یک اثر علمی- تخیلی درجه یک بهره برده است.

از سوی دیگر فضاسازی فیلم نسبت به زمان ساختن شدنش، کم و کسری خاصی ندارد. شاید با پیشرفت تکنولوژی‌های امروزی کمی جلوه‌های ویژه‌ی فیلم توی ذوق بزند و قدیمی به نظر برسد اما فضای تیره‌ی فیلم به خوبی به من و شما منتقل می‌شود. می‌ماند مشکلی اساسی که همیشه با فیلم‌هایی که آرنولد شوارتزنگر در آن‌ها بازی کرده، وجود دارد؛ بازی مصنوعی او که جای چندانی برای دفاع باقی نمی‌گذارد. گرچه پل ورهوفن سعی کرده کاری را انجام دهد که جیمز کامرون در «نابودگر»ها انجام داده بود تا حضور این بازیگر موفقیت‌آمیز جلوه کند؛ قرار دادن شخصیت در یک وضعیت مکانیکی که انگار قدرت اختیاری از خود ندارد و مانند روباتی بی احساس است. اما کار جیمز کامرون به دلیل ماهیت تماما روباتیک شخصیت نتیجه داده بود و ورهوفن موفق نشده که به شکل بی‌نقصی به این خواسته‌اش برسد.

پل ورهوفن را با فیلم‌های علمی- تخیلی خشنش می‌شناسیم. او آثارش را بر پایه‌ی خشونت بنا می‌کند و گاهی مانند مورد «پلیس آهنی» (Robo Cop) حتی از نمایش یک عمل جراحی سخت و پر از خونریزی هم ابایی ندارد. پس از آن هم وجود یک مرد آهنی را بهانه‌ای قرار می‌دهد تا خشونت زیر پوست جامعه را به نمایش گذارد و قهرمانش را به جان خلافکاران بیاندازد. یا در فیلم‌های دیگرش مانند «غریزه اصلی» (Basic Instinct) که اتفاقا فیلم‌های علمی- تخیلی هم نیستند، با نگرشی به سوژه‌اش نزدیک می‌شود که آن را تبدیل به فیلمی مورد مناقشه و پر از حاشیه می‌کند. پس با فیلم‌سازی طرف هستیم که جنجال را دوست دارد. حتی در اثر متاخرش یعنی «بندتا» (Benedetta) هم می‌توان این تمایل را دید.

«سال ۲۰۸۶. سال‌ها است که آدمیان موفق شده‌اند به کره مریخ سفر کنند و در آن جا به ادامه‌ی زندگی بپردازند. داگلاس یکی از این ساکنان آن جا است که به همراه همسرش زندگی مرفهی دارد و از زندگی خود به عنوان یک آدم معمولی راضی است. اما او ناگهان در شرایطی قرار می‌گیرد که باعث می‌شود زندگی گذشته‌ی خود را به یاد بیاورد؛ ظاهرا او در گذشته یک مامور خبره بوده که در کره‌ی مریخ به انجام ماموریت‌های خطرناکی دست می‌زده است. حال او می‌فهمد که هیچ‌گاه یک مرد معمولی اهل خانواده نبوده و همه چیز دروغی بیش نیست. پس …»

کتاب علمی تخیلی اثر آدام رابرتز

۱۹۹۱: نابودگر ۲: روز داوری (The Terminator 2: Judgment Day)

نابودگر 2

  • کارگردان: جیمز کامرون
  • بازیگران: آرنولد شوارتزنگر، ادوارد فورلانگ، لیندا همیلتون و رابرت پاتریک
  • محصول: ۱۹۹۱، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
  • میزان فروش: ۵۲۰.۸ میلیون دلار

«نابودگر۲: روز داوری» نه تنها پرفروش‌ترین فیلم اکشن سال ۱۹۹۱ بود، بلکه لقب پرفروش‌ترین فیلم سال را هم از آن خود کرد. در آن سال جیمز کامرون توانست تبی با این فیلمش ایجاد و مخاطب را حسابی درگیر کند. این اولین مرتبه‌ای نبود که کامرون در دهه‌ی ۱۹۹۰ موفق به انجام این کار شد؛ او چند سال بعد با «تایتانیک» قدم بلندتری برداشت و پر فروش‌ترین فیلم قرن بیستم را ساخت.

ایده‌های بسیاری در تاریخ سینما وجود دارند که می‌توان با آن‌ها فیلمی جمع و جور ساخت و نتیجه گرفت. به نظر می‌رسید که ایده‌ی «نابودگر ۱» هم چنین ایده‌ای است و باید در چارچوب همان فیلم جمع و جور باقی بماند. در آن فیلم خبری از جلوه‌های ویژه‌ی محیرالعقول نبود و فقط داستان حول ایده‌ای علمی- تخیلی می‌گذشت اما جیمز کامرون همان گونه که جهان فیلم «بیگانه» (Alien) ریدلی اسکات را با ساختن دنباله‌ای بر آن را گسترش داد، حالا با پیدا شدن سر و کله‌ی تهیه کنندگان بزرگ هالیوود و سرمایه‌ای کلان، دوست داشت که همان کار را با «نابودگر ۱» که خودش هم ساخته بود، هم انجام دهد.

بنابراین از تجربیات سابقش چیزهای فراگرفت و چالش‌های جدیدی هم برای خود تعریف کرد و بهترین فیلمش را ساخت. شاید «تایتانیک» یا «آواتار» فیلم‌های پر سر و صداتری باشند، اما قطعا هیچ‌کدام از فیلم‌های این کارگردان به اندازه‌ی این یکی هنوز سرحال و سر پا نیستند. مضمون ابتدایی فیلم مضمون مورد علاقه کارگردان در این سال‌ها است؛ بشر در نهایت زیست خود بر کره‌ خاکی را به خطر انداخته و در خطر انقراض قرار دارد. اما هنوز هم امیدی وجود دارد، امیدی که مانند قسمت اول در یک عشق مادرانه متبلور می‌شود. اما جیمز کامرون این مضمون را گسترش داده. این بار این احساسات مادرانه، در کنار یک احساس وظیفه قرار گرفته. حال دو ربات در فیلم حضور دارند؛ یکی قاتل است و شر، دیگری محافظ و خیر. اما قضیه زمانی پیچیده می‌شود که این ربات دوم به درکی از روابط انسانی می‌رسد و جای پدر نداشته‌ی پسرک قهرمان فیلم قرار می‌گیرد و مادر هم به او تکیه می‌کند. اما جالب این که این ربات هم تحت تاثیر این عواطف انسانی به درکی از احساسات آدمی، هر چند از نوع ابتدایی‌اش می‌رسد.

«نابودگر ۲: روز داوری» چندتایی از نمادین‌ترین سکانس‌های تاریخ سینمای اکشن را در دل خود جای داده. یکی از آن‌ها سکانس معروف راه آب شهر لس آنجلس است که تی ۱۰۰۰ به عنوان ربات قاتل با یک کامیون در تعقیب پسرک است و ناگهان سر و کله‌ی تی ۸۰۰ با آن لباس یک دست مشکی، سوار بر موتوری با آن نحوه‌ی منحصر به فرد کشیدن گلنگدن اسلحه، پیدا می‌شود. به نظر می‌رسد که تا سینما وجود دارد، این سکانس هم به عنوان یکی از نمادن‌ترین سکانس‌هایش در ذهن خواهد ماند. قطعا بدون وجود «نابودگر ۲: روز داوری» سینمای اکشن مسیر دیگری طی می‌کرد. اگر قرار باشد که نقطه‌ی آغاز درستی برای تاثیرگذاری جیمز کامرون بر نحوه‌ی ساخته شدن فیلم‌های مختلف و پیشرفت تکنولوژی سینما در نظر بگیریم، این فیلم می‌تواند همان نقطه باشد؛ چرا که اگر نسخه‌ی اول این فیلم بر داستانگویی سینمای اکشن و علمی- تخیلی تاثیر گذاشت، نسخه ‌دوم این تاثیرگذاری را گسترش داد و به مرزهای جلوه‌‌های ویژه و نحوه‌ی به کارگیری آن‌ها هم کشاند.

می‌بینید که هنوز هم بازیگران عضلانی در سینمای اکشن طرفدار دارند و می‌توانند اثری را به پرفروش‌ترین فیلم اکشن سال تبدیل کنند. اما در این جا بیش از آرنولد شوارتزنگر این کارگردانی جیمز کامرون است که فیلم را به اثری قابل بحث تبدیل می‌کند. باید تا نیمه‌های دهه‌ی ۱۹۹۰ منتظر ماند تا یواش یواش دوران بازیگران عضلانی بزن بهادر تمام شود.

«در سال ۲۰۲۹، جنگ میان انسان‌ها و ربات‌ها، نسل بشر را در آستانه‌ی نابودی قرار داده است. انسان‌ها به رهبری جان کانر در حال مقاومت هستند و همین باعث می‌شود که اسکای‌نت، کامپیوتری که ربات‌ها را در اختیار دارد، تصمیم بگیرد رباتی پیشرفته به گذشته بفرستد که جان کانر را در نوجوانی ترور کند. جان کانر برای مقابله با این نقشه‌ی اسکای‌نت، رباتی ضعیف‌تر را به همان زمان ارسال می‌کند …»

اکشن فیگور نکا مدل ترمبناتور آرنولد شوآرتزنگر T-800 Terminator Dark Fate Ultimate مجموعه 5 عددی

۱۹۹۲: اسلحه مرگبار ۳ (Lethal Weapon 3)

اسلحه مرگبار

  • کارگردان: ریچارد دانر
  • بازیگران: مل گیبسون، دنی گلاور و جو پشی
  • محصول: ۱۹۹۲، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۵۸٪
  • میزان فروش: ۳۲۱.۷ میلیون دلار

در سال ۱۹۹۲ فیلم «اسلحه مرگبار ۳» به عنوان پرفروش‌ترین فیلم اکشن سال، در جایگاه پنجم فیلم‌های پرفروش باکس آفیس قرار گرفت و آثاری چون «علاءالدین» (Aladdin)، «محافظ» (The Bodyguard)، «تنها در خانه ۲: گمشده در نیویورک» (Home Alone 2: Lost In New York) و «غریزه اصلی» (Basic Instinct) بالاتر از آن قرار گرفتند.

«اسلحه مرگبار ۳» از آن فیلم‌هایی است که به زیرژانر «دو رفیق» تعلق دارد. ژانر دو رفیق از دیرباز ژانری محبوب در سینمای آمریکا بود و مخاطبان را با خود به سینماها می‌کشاند. در این ژانر دو آدم معمولا مورددار و پر از اختلاف در مسیری پر پیچ و خم کنار هم قرار می‌گیرند و با مشکلاتی روبه‌رو می‌شوند. مشخصه‌ی دیگر این ژانر وجود لحن و فضای کمدی در طول درام است که به دلیل همان اختلاف‌ها و مسیری غریبی که دو شخصیت طی می‌کنند به وجود می‌آید. یکی از معروف‌ترین فیلم‌های این چنینی فیلم «بعضی‌ها داغشو دوست دارند» (Some Like It Hot) ساخته‌ی بیلی وایلدر و با بازی جک لمون، تونی کرتیس و مرلین مونرو است. حال در سری فیلم‌های «اسلحه مرگبار» بسیاری از این مولفه‌ها در خدمت یک اثر پلیسی و البته سراسر اکشن قرار گرفته و  به جای دو رفیق مورددار، با دو پلیس متفاوت حتی به لحاظ ظاهری طرف هستیم.

مهم‌ترین نکته در فیلم‌های دو رفیق، درست از کار درآمدن شیمی میان دو شخصیت اصلی است. در نگاه اول مل گیبسون ژولیده و بد لباس و دنی گلاور اتوکشیده و منظم هیچ تناسبی با هم ندارند اما ریچارد دانر به خوبی می‌تواند از آن‌ها و اختلافاتشان استفاده کند. به همه‌ی این‌‌ها سکانس‌های اکشن متعدد و همچنین تم پلیسی موجود در این سه‌گانه را هم اضافه کنید تا از میزان لذت‌بخش بودن تماشای فیلم مطمئن شوید. از سوی دیگر محافظه‌کاری شخصیت دنی گلاور در تقابل با بی کلگی شخصیت مل گیبسون قرار گرفته و باعث شده که سکانس‌های اکشن فیلم ترکیبی از کمدی و اکشن از کار درآید؛ از سویی مل گیبسون مستقیم به دل حادثه می‌زند و خطر می‌کند تا اکشن شکل بگیرد و از سوی دیگر دنی گلاور آن پشت می‌ماند تا تمام پروتوکول‌های اداره‌ی پلیس رعایت شود و نیروی کمکی از راه برسد. این عقب ماندن و قطع ناگهانی فیلم‌ساز به رفتار و حرص خوردن او در حین بروز حادثه، قطعا مخاطب را می‌خنداند. البته باید توجه داشت که برای دیدن این فیلم، حتما باید دو قسمت قبل را هم ببینید تا از شیمی رابطه‌ی دو بازیگر لذت ببرید.

فیلم «اسلحه مرگبار» اول در سال ۱۹۸۷ بر پرده افتاد و بلافاصله با استقبال روبه‌رو شد. مل گیبسون هم خیلی زود با این فیلم به اوج شهرت رسید و قدم در راه موفقیت گذاشت تا بعدا هم به عنوان کارگردانی موفق و هم به عنوان بازیگری بزرگ در عالم سینما شناخته شود. قسمت دوم این مجموعه هم در دهه‌ی ۱۹۸۰ ساخته شد. سال ۱۹۸۹ قسمت دوم این مجموعه بر پرده افتاد و دوباره در گیشه موفق بود تا قسمت سوم هم برای ساخته شدن چراغ سبز بگیرد. از آن زمان تاکنون هالیوود به زوج دنی گلاور و مل گیبسون اعتماد داشته و پس از قسمت چهارم در سال ۱۹۹۸، ظاهرا قرار است که ادامه‌ای هم بر این مجموعه ساخته شود که زوج محبوبش حال در آستانه‌ی کهنسالی ماجراهایی را پشت سر می‌گذارند.

علاوه بر همه‌ی این‌ها، قسمت سوم این مجموعه یک جو پشی معرکه هم دارد. او از آن بازیگران بزرگی است که در هر فیلمی که بازی کرده، به ارتقای محصول نهایی یاری رسانده است. ضمن این که توانایی عجیبی در نقش‌آفرینی شخصیت‌های مختلف، در آثار مختلف دارد. او روزی می‌تواند چون فیلم «رفقای خوب» (Goodfellas) گانگستر ترسناکی باشد و روز دیگر مانند این فیلم یک بازیگر کمدین بی نظیر.

«سروان راجر مورتاگ که فقط شش روز تا بازنشستگی فاصله دارد، به همراه همکارش مارتین ریگز، مجبور شده‌ که دوباره به عنوان پلیس گشت خدمت کند. آن‌ها به تازگی در یک پرونده‌ی بمب‌گذاری ناموفق بوده و حال باید با عواقب آن روبه‌رو شوند. در چنین قابی آن‌ها متوجه می‌شوند که توطئه‌ای در حال شکل‌گیری است. یکی از پلیس‌های سابق درگیر پرونده‌ی دلالی سلاح شده و حال این دو قصد دارند با تعقیب کردن وی، سر از کارش دربیاورند. اما برای این کار به کمک یک خلافکار سابقه‌دار نیاز دارند و …»

۱۹۹۳: پارک ژوراسیک (Jurassic Park)

پارک ژوراسیک

  • کارگردان: استیون اسپیلبرگ
  • بازیگران: سم نیل، جف گلدبلوم، لورا درن و ریچارد اتنبورو
  • محصول: ۱۹۹۳، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
  • میزان فروش: ۱.۰۵۷ میلیارد دلار

«پارک ژوراسیک» در زمان اکرانش تمام رکوردهای فروش را جابه‌جا کرد. گذشتن از مرز یک میلیارد دلار چیز چندان متداولی در آن زمان نبود. اما این اثر معرکه‌ی استیون اسپیلبرگ نه تنها درهای تازه‌ای در عالم سینما گشود و پنجره‌ی تازه‌ای به سوی رویا و خیال باز کرد، بلکه توانست مرزهای فروش یک فیلم را هم جابه‌جا کند تا از آن به بعد کارگردانان و اهالی هالیوود متوجه شوند که می‌توان رویاهای بزرگتری داشت و به سرزمین‌های تازه‌ای قدم گذاشت. مخاطب هم قدر درست ساخته شدن این دنیاهای تازه را خواهد فهمید و اگر فیلم خوبی در برابرش ببیند، حتما از آن استقبال خواهد کرد. در چنین چارچوبی «پارک ژوراسیک» نه تنها فیلم مهمی در دهه‌ی نود میلادی، بلکه یکی از مهم‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما است.

در سال ۱۹۹۳ «پارک ژوراسیک» طبعا پرفروش‌ترین فیلم سال و البته پرفروش‌ترین فیلم اکشن لقب گرفت. پس از آن فیلم «خانم داوت‌فایر» (Mrs. Doubtfire) به کارگردانی کریس کلمبوس و بازی رابین ویلیامز قرار گرفت که فروشش حتی به نصف فیلم استیون اسپیلبرگ هم نمی‌رسد. فیلم «فراری» (The Fugitive) به کارگرداینی اندرو دیویس و بازی هریسون فورد هم که تریلری معرکه است در جایگاه سوم باکس آفیس قرار گرفت تا سینمای آمریکا سه فیلم خوب را در جایگاه بالای فهرست پرفروش‌ترین‌هایش ببیند.

گفته شد که اسپیلبرگ با این فیلم مرزهای خیال را در عالم سینما جابه‌جا کرد. او در واقع نشان داد که در سینما هیچ مرزی برای رویاپردازی و خیال وجود ندارد؛ اگر دوست دارید به عصر دایناسورها سفر کنید، سینما می‌تواند برای شما این کار را انجام دهد. فقط کمی پیشرفت تکنولوژی لازم است و کمی هم خوش ذوقی تا ساختمان درام درست از کار درآید و فیلم خوبی ساخته شود. خوشبختانه در دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی تکنولوژی آن قدر پیشرفت کرده بود که دنیای ساخته شده توسط اسپیلبرگ قابل باور از کار درآید. هنوز هم می‌توان پای فیلم نشست و از کیفیت جلوه‌های ویژه‌ی فیلم لذت برد و خود را به دست رویا سپرد.

از سوی دیگر اسپیلبرگ موفق شده که فیلمی پر هیجان بسازد که مخاطب را تا به انتها می‌کشاند. او خوب می‌داند که تماشاگر فیلمش پس از گذشت زمانی از فیلم، به دنیای خیال‌انگیز ساخته شده توسط او و همکارانش عادت می‌کند، پس باید چیزهای دیگری هم وجود داشته باشد که مخاطب را به دنبال کردن داستان تشویق کند. یکی از این موارد حضور یک دایناسور تی رکس غول پیکر است که چندتایی قربانی می‌گیرد و کمی گرد و خاک می‌کند. انصافا که رفتار این موجود عظیم‌الجثه هم حسابی ترسناک از کار درآمده و اصلا تصنعی نیست.

از سوی دیگر وجود یک لحن کمدی فضای فیلم را به فضایی مطبوع تبدیل می‌کند. کارگردان به خوبی می‌داند که بخشی از تماشاگران فیلمش را افراد کم سن و سال تشکیل می‌دهند؛ پس وجود این لحن کمدی باعث می‌شود که منطق فانتزی داستان کاملا شکل بگیرد و حفره‌های داستانی هم چندان به چشم نیایند. در نهایت این که اسپیلبرگ به خوبی می‌داند که در این دنیای ساخته شده آن چه که از همه مهم‌تر است، همین دایناسورها هستند، نه شخصیت‌ها. پس او افراد حاضر در قابش را به قدر کافی شخصیت‌پردازی می‌کند و اجازه می‌دهد که این دایناسورها تا می‌توانند در برابر دوربین جولان دهند. در چنین بستری است که فیلم موفق می‌شود به پرفروش‌ترین فیلم اکشن سال ۱۹۹۳ تبدیل شود.

«دانشمندانی در جایی در آمریکای مرکزی پارک تفریحی عجیب و غریبی ساخته‌اند. این پارک تفریحی پر شده از دایناسورهای شبیه‌سازی شده که ساخته‌ی دست بشر هستند. حال بشر خود را جایگاه خدا می‌بیند و این موضوع دانشمندان را حسابی سرمست کرده است. یکی از مسئولان این پارک تفریحی گروهی از همکارانش را پیش از افتتاح رسمی دعوت می‌کند تا دستاوردهای او و دیگر همکارانش را ببینند. همه چیز خیال‌انگیز است و به نظر از این زیباتر نمی‌شود. اما به سبب سهل‌انگاری یکی از متصدیان این پارک تفریحی سلسله‌ای از اتفاقات شکل می‌گیرد که آن روی ترسناک آن مکان را عیان می‌کند. حال دعوت شدگان باید برای نجات جان خود مبارزه کنند …»

کتاب جدید استیون اسپیلبرگ و فلسفه اثر دین کوالسکی نشر کرگدن

۱۹۹۴: دروغ‌های حقیقی (True Lies)

درو‌غ‌های حقیقی

  • کارگردان: جیمز کامرون
  • بازیگران: آرنولد شوارتزنگر، جیمی لی کرتیس و بیل پکستون
  • محصول: ۱۹۹۴، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۰٪
  • میزان فروش: ۳۷۸.۸ میلیون دلار

این سومین فیلم آرنولد شوارتزنگر در این لیست و دومین فیلم جیمز کامرون است. زمانی جیمز کامرون با همکاری آرنولد شوارتزنگر نبض بازار هالیوود را در دست داشتند و با ساختن فیلم‌های اکشن مختلف، حسابی تماشاگران را سرگرم می‌کردند. حال در این جا کامرون از دنیای «نابودگر»ها فاصله گرفته و به سراغ داستانی رفته که به نظر مناسب آرنولد نیست. اما نتیجه حسابی مفرح و سرگرم‌کننده از کار درآمده است. ضمن این که در سال ۱۹۹۴ این فیلم یا همان انیمیشن «شیر شاه» (The Lion King) بود که بر صدر باکس آفیس سال تکیه زد و فیلم جیمز کامرون بعد از «فارست گامپ» (Forrest Gump) سوم شد.

در چنین قابی است که جیمز کامرون بعد از موفقیت فیلم «نابودگر ۲: روز داوری» دوباره به سراغ آرنولد شوارتزنگر رفت تا حال یک فیلم کمدی و اکشن با شرکت وی بسازد. این سومین و آخرین همکاری جیمز کامرون و آرنولد شوارتزنگر و اولین فیلم تاریخ سینما بود که بودجه‌ی تولید آن از ۱۰۰ میلیون دلار عبور می‌کرد. رکورد خرج کردن پول برای ساختن یک فیلم هم قبلا از این، به «نابودگر ۲: روز داوری» تعلق داشت که باز هم نام جیمز کامرون به عنوان کارگردان و آرنولد شوارتزنگر به عنوان بازیگر را در تیتراژ خود می‌دید. اصلا دلیل ساخته شدن این فیلم و قرار گرفتن این همه بودجه در دستان جیمز کامرون، موفقیت‌های جهانی آن حماسه‌ی آخرالزمانی بود.

«دروغ‌های حقیقی» از آن فیلم‌های دلچسب و سرگرم کننده‌ای است که فقط ساخته شده تا حال مخاطبش را خوب کند. جیمز کامرون به خوبی می‌داند که در حال انجام چه کاری است و به همین دلیل هم چیزی را زیاد جدی نمی‌گیرد. قصه‌ای اکشن با لحنی کمدی و مایه‌های جاسوسی در برابر مخاطب قرار داده که از بسیاری از المان‌های اکشن‌های دهه‌ی ۱۹۸۰ برخوردار است و البته استاندارد تولید و طراحی سکانس‌های اکشن را هم حسابی بالا برد. برای مثال سکانس پرواز با یک هواپیمای جنگنده بر فراز یک پل و درگیری با دشمن، حتی با استانداردهای امروز هم هنوز نفسگیر است، به ویژه آن که استفاده از جلوه‌های ویژه‌ی کامپیوتری در آن زمان چندان گشاده دستانه و این همه زیاد نبود.

آرنولد شوارتزنگر فیلم هم همانی است که باید باشد. همه می‌دانیم که او بازیگر خوبی نیست و حتی انگلیسی را هم روان صحبت نمی‌کند. در این جا او نقش مردی بزن بهادر را بازی می‌کند که توانایی انجام هر کاری را دارد و از قدرت بازویش به جای عقلش استفاده می‌کند. هیچ مشکلی نیست که با استفاده از عضله‌های او حل نشود و هیچ دشمنی نیست که بتواند از دست مشت‌های او فرار کند. حال که به «دروغ‌های حقیقی» می‌نگریم انگار جیمز کامرون بعد از ساختن فیلم تلخ قبلی خود، یعنی «نابودگر ۲: روز داوری»، به خود و بازیگرش استراحت داده و دوباره او را صدا کرده که کمی دور هم خوش بگذرانند و این وسط فیلمی هم بسازند.

به همین دلیل هم حین تماشای «دروغ‌های حقیقی» نباید زیاد در بند وجود پلات و داستانی چفت و بست‌دار بود. خود کامرون هم در این جا می‌داند که با فیلمی نه چندان جدی روبه‌رو است که تا می‌تواند از جهان فانتزی اکشن‌های آن دوره قرض می‌گیرد. آن هم درست در زمانی که سینمای اکشن در حال پوست انداختن بود و تمایل داشت که به قهرمانانی با ضریب هوشی بیشتر اجازه عرض اندام دهد. به همین دلیل هم از این پس حضور قهرمانان عضلانی در سینما کم می‌شود و آن‌ها جای خود را به مردان و زنانی می‌دهند که در دنیایی تاریک و پیچیده زندگی می‌کنند و نیاز دارند که از هوش خود استفاده کنند.

«یک مامور امنیتی به نام هری تسکر زندگی مخفیانه‌ای دارد. خانواده‌اش تصور می‌کنند که او یک فروشنده‌ی ساده است و هیچ تصوری از شغل اصلی وی ندارند. او به همراه همکارش کشف می‌کنند که یک گروه تروریستی تلاش دارد که حمله‌ای به خاک آمریکا ترتیب دهد. قضیه زمانی پیچیده می‌شود که پای خانواده‌ی هری هم به ماجرا باز می‌شود و این خطر به وجود می‌آید که هویتش لو برود. اما او بالاخره باید کاری کند که حمله‌ی تروریست‌‌ها شکست بخورد و آن‌ها را دستگیر کند …»

تابلو شاسی طرح پرتره ی هنرمندان مشهور-آرنولد شوارتزنگر کد 75

۱۹۹۵: جان سخت با انتقام (Die Hard With A Vengeance)

جان سخت با انتقام

  • کارگردان: جان مک‌تیرنان
  • بازیگران: بروس ویلیس، ساموئل ال جکسون و جرمی آیرونز
  • محصول: ۱۹۹۵، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۵۹٪
  • میزان فروش: ۳۶۶.۱ میلیون دلار

در سالی که «داستان اسباب‌بازی» توسط کمپانی پیکسار رونمایی شد و شوکی ناگهانی به جهان انیمیشن سازی وارد کرد، این فیلم «جان سخت با انتقام» یا همان «جان سخت ۳» بود که لقب پرفروش‌ترین فیلم سال و البته پرفروش‌ترین فیلم اکشن را از آن خود کرد. این استقبال به دلیل کیفیت بالای فیلم و صد البته صحنه‌های اکشن تماشایی و میخکوب کننده‌اش بود که پس از افتی محسوس در نسخه‌ی دوم، دوباره اوج می‌گرفت و مخاطبش را حسابی سرگرم می‌کرد.

بخش عظیمی از لذت ناشی از تماشای فیلم، به حضور یک هیجان دائمی در آن بازمی‌گردد. قهرمان درام با بازی بروس ویلیس مدام با یک ضرب‌العجل برای کشف کردن چیزی روبه‌رو است وگرنه جنایتی در سطح شهر اتفاق می‌افتد که عواقبش غیرقابل جبران است. او باید درخواست‌های یک فرد روانی را اجرا کند وگرنه گناه مرگ چندین کشته بر گردن او خواهد بود. یکی از این درخواست‌ها که باعث می‌شود شخص سیاه پوستی با بازی ساموئل ال جکسون با وی همراه شود، هم خنده‌دار است و هم خطرناک. جان یا همان قهرمان درام باید به محله‌ی هارلم (محله‌ی سیاه پوست‌ها) برود در حالی که بنری را حمل می‌کند که رو آن نوشته شده: «من از سیاه پوست‌ها تنفر دارم»

همین موضوع سبب می‌شود که همراه سیاه پوستش تصور کند که او آدمی نژادپرست است و طنز ماجرا از همین جا شروع می‌شود. دیگر نکته‌ای که تماشای فیلم را جذاب می‌کند، همین رابطه‌ی میان این دو شخصیت اصلی است. یکی در کار خود حرفه‌ای است و دیگری به طور اتفاقی پایش به ماجرا باز شده. همین عامل سبب می‌شود که هر دو مدام به پای هم بپیچند و مدام برای یکدیگر دردسر درست کنند. این موضوع علاوه بر خلق سکانس‌های کمدی، میزان تنش در فیلم را هم افزایش می‌دهد. ضمن این که این رابطه باعث می‌شود که مدام با تفاوت‌های نژادی جامعه‌ی آمریکا شوخی شود. یک پیچش داستانی هم در آن میانه‌ها وجود دارد که فیلم را تبدیل به اثری در زیرژانر سرقت می‌کند. جهت لو نرفتن داستان به آن اشاره‌ای نمی‌کنم اما همین قدر بگویم که فیلم «جان سخت با انتقام» از آن فیلم‌های سرقتی است که در آن تا به انتها شخصیت دزد حذف شده و تمرکز داستان بر سمت پلیس ماجرا است؛ هر چند که سایه‌ی سنگین سارق تا به انتها بر سر درام حفظ می‌شود.

نقطه قوت دیگر فیلم، اکشن نابی است که جان مک‌تیرنان ساخته است. این سکانس‌های اکشن از آن جهت جذاب هستند که از جلوه‌های ویژه‌ی میدانی بهره برده و خبری از دخالت کامپیوتر در آن‌ها نیست. خلاصه که از همان زمانی که نسخه اول فیلم «جان سخت» با بازی بروس ویلیس راهی پرده‌ی سینما شد، می‌شد حدس زد که این فیلم مانند تمام آثار اکشن موفق دهه‌ی ۱۹۸۰ میلادی دنباله‌هایی خواهد داشت و احتمالا این دنباله‌ها لذت تماشای فیلم اول را از بین خواهند برد؛ چرا که فقط برای کسب سود بیشتر ساخته می‌شوند. وقتی فیلم دوم این مجموعه پخش شد این موضوع تایید و مخاطب هم تصور می‌کرد که آفت دنباله‌ سازی همیشگی هالیوود یقه‌ی شخصیت جذاب این فیلم را هم گرفته است. اما با آمدن نسخه‌ی سوم تمامی این شک‌ها از بین رفت، چرا که فیلم «جان سخت با انتقام» یا همان نسخه‌ی سوم فیلم «جان سخت» اثر معرکه‌ای است که تماشایش حسابی لذت بخش است.

از سوی دیگر حضور بروس ویلیس و ساموئل ال جکسون در کنار هم غنیمتی برای فیلم است. هر دو در قالب نقش‌های خود درخشان هستند و حسابی هم شما را می‌خنداند. در ضمن اگر امکانش را داشتید، نسخه‌ی دوبله‌ی فیلم را ببینید تا از شنیدن صدای جادویی زنده‌یادان چنگیز جلیلوند به جای بروس ویلیس و حسین عرفانی به جای ساموئل ال جکسون لذت ببرید.

«یک بمب گذار به اداره‌ی پلیس شهر نیویورک زنگ می‌زند و اعلام می‌کند که با جان مک‌لین کار دارد. او از جان می‌خواهد که دست به کارهای مختلف بزند وگرنه بمبی را منفجر خواهد کرد. او برای انجام این کارها زمان کوتاهی به جان می‌دهد و البته برخی از آن‌ها بسیار هم خطرناک و برخی هم بسیار مسخره هستند. در این راه به طور اتفاقی مغازه‌دار سیاه پوستی با وی همراه می‌شود. از آن سو پلیس هم در به در به دنبال فردی است که پشت این تماس‌ها است …»

تابلو شاسی بکلیت طرح بازیگر سینمای هالیوود بروس ویلیس مدل SH-S4026

۱۹۹۶: روز استقلال (Independence Day)

روز استقلال

  • کارگردان: رولند امریش
  • بازیگران: ویل اسمیت، بیل پلمن و جف گلدبلوم
  • محصول: ۱۹۹۶، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۸٪
  • میزان فروش: ۷۱۸.۴ میلیون دلار

«روز استقلال» از آن فیلم‌های پرفروش دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی است که در زمان خود حسابی درخشید و تبی ایجاد کرد اما این تب خیلی زود فروکش کرد و با گذشت زمان هم نام چندانی از فیلم در حافظه‌ها باقی نماند. گرچه همین فیلم بود که ویل اسمیت را به اوج شهرت رساند اما امروزه کمی کهنه و البته تا حدود زیادی شعاری به نظر می‌رسد. همین اتفاق برای رولند امریش هم افتاد. او در دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی کارگردان موفقی بود. در این لیست هم دو فیلمش حضور دارند. این درست که به لحاظ هنری آثار چندان شاخصی به حساب نمی‌آیند اما در نهایت توانستند گیشه‌ها را فتح کنند و جای پای او را در هالیوود سفت کنند. به ویژه این یکی که برای خودش گرد و خاکی به پا کرد و تبدیل به یکی پرفروش‌ترین فیلم‌های اکشن و غیراکشن در دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی شد.

اما در نهایت و در قرن تازه، ستاره‌ی اقبال امریش افول کرد. او کماکان کارگردان محبوب هالیوود باقی ماند اما فیلم‌هایش روز به روز ضعیف‌تر از کار درآمدند. گرچه بهترین فیلمش یعنی «میهن‌پرست» (The Patriot) را در آستانه‌ی قرن تازه ساخت اما آثارش مدام از سوی منتقدان با ملامت مواجه شد تا این که او فقط روی گیشه حساب باز کند. نمونه‌اش همین فیلم «گودزیلا» که در ادامه خواهد آمد و گرچه پرفروش است اما واقعا تحملش تا به انتها کار سختی است. اما اگر از حق نگذریم، رولند امریش حتی در این دوران تازه یک ویژگی معرکه دارد و آن هم ساختن اکشن‌هایی است که حال و هوای اکشن‌های قدیمی‌تر را زنده می‌کنند.

داستان «روز استقلال» داستانی علمی- تخیلی است؛ دیربازی است که دنیا توسط گونه‌ای از فرازمینی‌ها تهدید می‌شود و حال زمینی‌ها در صدد ضد حمله هستند. طبعا این ضد حمله هم در خاک آمریکا انجام می‌شود اما قضیه زمانی شعاری می‌شود که روز ضد حمله هم به روز چهارم ژوئیه، یعنی روز استقلال آمریکا موکول می‌شود. از همین جا می‌توان رویکرد فیلم‌ساز را فهمید که بیش از هر چیزی بر ارزش‌های مدنظرش تاکید دارد تا داستانگویی و شخصیت‌پردازی. در واقع او فیلمش را فدای گفتن از این ارزش‌ها کرده و همین هم باعث شده که محصول نهایی در بهترین حالت فیلمی یک بار مصرف از کار دربیاید.

از این موارد گذشته، کیفیت جلوه‌های ویژه‌ی فیلم بد نیست و هنوز قابل قبول است. فیلم‌ساز و تکنسین‌های همکارش به خوبی توانسته‌اند از پس این بخش ماجرا برآیند. سال‌ها از این فیلم گذشت تا این که در سال ۲۰۱۶ خود امریش دست به کار شد و فیلم دومی هم از این مجموعه روانه‌ی بازار کرد. این فیلم دوم هم اثر قابل ذکری از کار درنیامد اما مشکل این جا بود که حتی در گیشه هم موفق نشد روی دست برادر بزرگترش بلند شود و عملا تبدیل به فیلمی شکست خورده شد.

گفتنی است که در سال ۱۹۹۶ فیلم «روز استقلال» توانست بر صدر فیلم‌های پر فروش آن سال تکیه بزند و فقط پرفروش‌ترین فیلم اکشن آن سال نباشد. در آن زمان فیلم «توییستر» (Twister) ساخته جان ده بونت و با بازی بیل پکستون، هلن هانت و فیلیپ سیمور هافمن در جایگاه دوم فیلم‌های پرفروش قرار گرفت.

«مدتی است که نسل بشر توسط موجوداتی فرازمینی که قدرتی فرابشری دارند، تهدید می‌شود. آن‌ها توانسته‌اند که از پس آدمیان برآیند و بر زمین مسلط شوند. در این شرایط گروهی از آدمیان به شکل مخفیانه در صحرای نوادا گرد هم جمع می‌شوند. آن‌ها نقشه‌ای در سر دارند که باید در روز استقلال کشور آمریکا یعنی چهارم ژوئیه انجام شود. این نقشه یک ضد حمله است که می‌تواند نسل بشر را برای همیشه نجات دهد. تا این که …»

۱۹۹۷: جهان گمشده: پارک ژوراسیک (The Lost World: Jurassic Park)

جهان گمشده

  • کارگردان: استیون اسپیلبرگ
  • بازیگران: جف گلدبلوم، جولین مور و آرلیس هوارد
  • محصول: ۱۹۹۷، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۵۴٪
  • میزان فروش: ۶۱۸.۳ میلیون دلار

پس از موفقیت فیلم «پارک ژوراسیک» و جابه‌جا کردن رکوردها توسط استیون اسپیلبرگ، مشخص بود که فیلم دوم این مجموعه هم از راه خواهد رسید. حال می‌دانیم که اسپیلبرگ و همکارانش در آن زمان سنگ بنای دنیای تازه‌ای را گذاشتند که هنوز هم در حال گسترش است و مدام پول به جیب تهیه کننده‌ها و سرمایه‌گذاران هالیوودی سرازیر می‌کند. این دنیای جدید البته که در زمان خود اسپیلبرگ جذاب‌تر و تماشایی‌تر بود اما هنوز هم می‌توان از ادامه‌ی آن لذت برد و برخی از تازه‌واردها را تماشا کرد.

در مطلب فیلم «پارک ژوراسیک» گفته شد که استیون اسپیلبرگ دنیایی سراسر رویا خلق کرد که همه چیزش نو بود. آدمی می‌توانست به هر گوشه‌اش سرک بکشد و رویاپردازی کند. اما او از آن طرف به خوبی می‌دانست که تماشاگر پس از گذشت بخشی از داستان چیز دیگری طلب می‌کند. پس هیجان را به داستانش تزریق کرد. ضمن این که شخصیت‌های فیلم اول وارد قلمرویی شده‌ بودند که عملا قلمروی خداوند است و این موضوعی نیست که برای آن‌ها تبعات نداشته باشد. اسپیلبرگ در قسمت دوم این مجموعه دقیقا روی همین موضوع دست گذاشته و فیلمی ساخته که هیجانش بیش از قسمت اول است، گرچه دیگر آن تازگی و طراوت را ندارد.

در واقع او به خوبی می‌داند که دیگر این دنیای خیال‌انگیز به صرف وجودش کسی را غافلگیر نخواهد کرد. فیلم اول هر چه که بود، از این عنصر غافلگیری و تازگی بهره می‌برد. پس قسمت دوم باید چیزهای بیشتری داشته باشد تا موفق شود. یکی از این موارد گسترش جهان داستانی است. این گسترش باعث شده که مخاطب با جنبه‌های تازه‌ای از جهان ژوراسیک آشنا شود و دیگر شرور ماجرا حول یک تی رکس غول‌پیکر نمی‌گردد. پس گسترش جهان داستانی فیلم تبدیل به نقطه عزیمت فیلم می‌شود. نکته‌ی بعدی که اسپیلبرگ و همکارانش روی آن تمرکز کرده‌اند تا فیلم آن‌ها در گیشه موفق شود، به افزایش سطح هیجان فیلم باز می‌گردد. حال شخصیت‌ها بیش از گذشته در معرض خطر قرار می‌گیرند و این موضوع نیاز به نکته‌ی دیگری دارد که باید رعایت شود.

این نکته به اهمیت شخصیت‌پردازی در این نسخه نسبت به فیلم قبل بازمی‌گردد. در فیلم اول صرف حضور دایناسورها برای جذابیت اثر کافی بود. آن‌ها قاب را از آن خود می‌کردند و شخصیت‌ها را در حاشیه قرار می‌دادند. اما دیگر این تمهید جواب نمی‌دهد و باید برای ملموس کردن داستان و بالا بردن هیجان، شخصیت‌هایی ساخت که مخاطب نگران سرنوشت آن‌ها شود. اتفاقا یکی از نقاط قوت این فیلم نسبت به این آثاری که به تازگی با کپی‌برداری از این فیلم و فیلم قبلی ساخته می‌شوند، همین تاکید بر جنبه‌های انسانی ماجرا و ساختن شخصیت‌هایی جذاب است. موضوعی که متاسفانه در فیلم‌های متاخر با حضور بازیگران نه چندان قدرتمند، مغفول مانده و دیگر خبری از آن شور و هیجان نیست تا در خوش‌بینانه‌ترین حالت با فیلم‌هایی یک بار مصرف طرف باشیم.

در سال ۱۹۹۷ «جهان گمشده: پارک ژوراسیک» نتوانست لقب پرفروش‌ترین فیلم سال را از آن خود کند و فقط پرفروش‌ترین فیلم اکشن سال باقی ماند. البته اسپیلبرگ کار خودش را به خوبی انجام داده بود و نمی‌توان از این منظر خرده‌ای به کار او و فیلمش گرفت؛ چرا که صدرنشین جدول آن سال، فیلمی بود که پرفروش‌ترین فیلم قرن بیستم هم به حساب می‌آید؛ یعنی «تایتانیک». فیلم «مردان سیاه‌پوش» (Men In Black) هم پس از فیلم «جهان گمشده: پارک ژوراسیک» در جایگاه سوم فیلم‌های پرفروش سال قرار گرفت.

«۴ سال از حوادث فیلم اول می‌گذرد. حال جان متوجه می‌شود که در جزیره‌ای در همسایگی جزیره‌ی پارک ژوراسیک، تعداد زیادی دایناسور وجود دارند. افرادی به قصد سودجویی تمایل دارند که این دایناسورها را به پارکی در آمریکا و شهر سن دیگو منتقل کنند و پول خوبی به جیب بزنند. اما مشکل اصلی این جا است که این افراد از خطری که در کمین آن‌ها است هیچ خبری ندارند. حال جان گروهی را رهسپار آن جا می‌کند تا بتوانند اوضاع را کنترل کنند. اما …»

کتاب استیون اسپیلبرگ کیست اثر استفانی اسپینر انتشارات پیدایش

۱۹۹۸: گودزیلا (Godzilla)

گودزیلا

  • کارگردان: رولند امریش
  • بازیگران: متئو برادریک، ژان رنو و ماریا پیتیلو
  • محصول: ۱۹۹۸، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۵.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۹٪
  • میزان فروش: ۳۷۹ میلیون دلار

«گودزیلا» با هر متر و معیاری اثر خوبی نیست. رولند امریش پس از موفقیت با «روز استقلال» و تبدیل شدن به فیلم‌ساز معتمد هالیوود، قصد داشت که فیلم موفق دیگری بسازد. اما نتیجه تبدیل به فاجعه‌ای شد که واقعا تحملش تا انتها کار سختی است. حتی می‌توان پا را فراتر گذاشت و از این گفت که همین فروش هم به خاطر کمپین تبلیغاتی گسترده‌ی حول فیلم به دست آمده است. گرچه این فروش هم نسبت به خرجی که برای آن شده چندان زیاد نیست و نمی‌توان در نهایت «گوزیلا» را اثر موفقی در گیشه هم دانست.

ذکر نکته‌ای این موضوع را روشن‌تر خواهد کرد. در بین پرفروش‌ترین فیلم‌های سال ۱۹۹۸ «گودزیلا» در جایگاه سوم قرار گرفته است. اما باز هم فروش آن چنان زیاد نیست که بتوان آن را اثری سود ده دانست. ضمن این که بخش زیادی از این فروش هم به خاطر فروش جهانی است وگرنه فروش فیلم در آمریکای شمالی نزدیک به فاجعه است. اگر فیلم اکشن خوب دیگری در آن سال وجود داشت، قطعا الان در حال گفتن و شنیدن از آن فیلم دیگر بودیم. گفتنی است که جایگاه اول پرفروش‌ترین فیلم سال ۱۹۹۸ کماکان از آن «تایتانیک» است که با کشیده شدن اکرانش به سال جدید، باز هم صدرنشین شد.

نام «گودزیلا» هر اهل سینمایی را به یاد خاطرات خوش آن فیلم‌های قدیمی ژاپنی می‌اندازد؛ آثاری که تحت تاثیر بمباران اتمی این کشور ساخته شدند و مرزهای جهانی را در نوردیدند و تبدیل به خاطره‌ی جمعی چند نسل شدند. بخشی از جلب توجه ابتدایی و سپس سرخوردگی نهایی ناشی از تماشای این نسخه‌ی آمریکایی هم به همین سابقه‌ی درخشان این موجود عظیم‌الجثه در سینما بازمی‌گردد. بالاخره هر کسی دوست دارد ببیند حالا که هالیوود با آن دستگاه عریض و طویل و آن امکانات گسترده، وقتی سراغ این موجود رفته، نتیجه به چه چیزی تبدیل شده است. این کنجکاوی هم طبیعی است و اصلا جای شگفتی ندارد.

شگفتی آن جا است که جناب رولند امریش و تیم سازنده‌ی فیلم متوجه هیچ کدام از نقاط قوت آن فیلم‌های ژاپنی نیستند. آن آثار در پاسخ به ترسی ساخته شده بودند که به دل ژاپنی‌ها افتاده بود و مستقیم از دل جنگ دوم جهانی در می‌آمد. اما این فیلم تازه صرفا اثری است که به قصد درآوردن چند دلار بیشتر ساخته شده و از دورن پوچ و توخالی است. از این‌ها گذشته جناب امریش حتی متوجه این موضوع نشده که یکی از جذابیت‌های این موجود در جثه‌ی عظیم آن است. اصلا گودزیلای فیلم باید از تمام ساختمان‌های هر شهری بلندتر باشد، وگرنه به دایناسوری ترسناک می‌ماند. در واقع در این جا با تی رکسی سر و کار داریم که کمی ترسناک است و انگار از دل فیلم‌های «پارک ژوراسیک» درآمده و به این فیلم رسیده است، نه آن موجودی که هر قدمش شهری را نیست و نابود می‌کند.

وضعیت شخصیت‌ها هم چندان تعریفی ندارد. آن‌ها هم فقط پر کننده‌ی قاب فیلم هستند و هیچ تاثیری در درام ندارند. گره‌ها خود به خود شکل می‌گیرند و بدون منطق خاصی باز می‌شوند. در چنین قابی است که هالیوود متوجه شد نمی‌توان این موجود را هالیوودی کرد و باید آن را همان طور که هست نشان داد. رویکرد آن‌ها در محصولات تازه با محوریت این موجود به خوبی نشان می‌دهد که از شکست فیلم «گودزیلا» با وجود آن که پرفروش‌ترین فیلم اکشن سال ۱۹۹۸ میلادی است، به خوبی درس گرفته‌اند.

«ارتش فرانسه طی آزمایشاتی به اشتباه باعث شده که برخی از موجودات دچار جهش ژنتیکی شوند. یکی از این موجودات گودزیلا نام دارد که بسیار غول‌آسا و خطرناک است. حال ارتش آمریکا برای مقابله با این موجود قصد دارد که با ارتش فرانسه همکاری کند. آن‌ها زیست‌شناسی به نام دکتر تاتوپلیس را جهت کمک می‌فرستند اما او به دلیل لو رفتن اطلاعات اخراج می‌شود تا این که وضعیتی پیش می‌آید که دیگر نمی‌توان جلوی گودزیلا را گرفت …»

فیگور مدل Godzilla

۱۹۹۹: ماتریکس (The Matrix)

ماتریکس

  • کارگردان: لانا واچوفسکی، لیلی واچوفسکی
  • بازیگران: کیانو ریوز، کری آن ماس، لارنس فیشبرن و هوگو ویوینگ
  • محصول: ۱۹۹۹، آمریکا و استرالیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۸٪
  • میزان فروش: ۴۶۳.۵ میلیون دلار

«ماتریکس» به محض اکرانش تبدیل به پدیده‌ای در جهان شد و طبیعی است که در این لیست به عنوان پرفروش‌ترین فیلم سال ۱۹۹۹ میلادی انتخاب شود. زمانی بحث درباره‌ی این فیلم حسابی داغ بود و هم منتقدان و هم مخاطبان سینما برای تماشایش سر و دست می‌شکستند.

در «ماتریکس» سازندگان جهانی را ترسیم کرده‌اند که به نظر خیالی می‌رسد. اما سوالی این وسط مطرح می‌شود: آیا واقعا همه چیز فیلم آن‌ها خیالی است؟ آیا کمی از حقیقت را نمی‌توان در آن یافت؟ این دقیقا همان چیزی است که قرن‌ها است فلاسفه بر سر آن جنگ دارند و مدام این پرسش را مطرح می‌کنند که چقدر از جهان فیزیکی دور و بر ما حقیقی است و واقعا وجود دارد و چقدر از آن به دیدگاه‌های متفاوت آدمی بازمی‌گردد و زاییده‌ی خیال ما است. اما کاری که واچوفسکی‌ها با این پرسش‌های فلسفی کرده‌اند، فیلم را به اثری سهل‌الوصول تبدیل کرده است؛ آن‌ها تمام این پرسش‌های فلسفی را به جهانی علمی- تخیلی برده‌اند و پای سینمای اکشن و رزمی را به آن بازکرده‌اند. این نشان می‌دهد که هر فیلم عمیقی قرار نیست، حتما از ریتمی کند بهره ببرد و مناسب همه کس نباشد. اما نباید فراموش کرد که با این استراتژی، برخی چیزها را هم باید فدا کرد.

طبعا وقتی قرار است مبانی عمیق فلسفی، به فیلمی چنین با ریتم بالا تزریق شود، از عمق آن‌ها کاسته می‌شود؛ به این گونه که فیلم‌ساز فقط می‌تواند ناخنکی به آن‌ها بزند. اما قطعا هدف ما از تماشای «ماتریکس» نشستن سر کلاس فلسفه نیست و سرگرم شدن اهمیت بیشتری دارد. پس این ساده سازی اتفاقات کاملا عمدی و آگاهانه است. از سوی دیگر، واچوفسکی‌ها جهان برخاسته از توهم را به دنیای عصر دیجیتیال و حضور هوشی برتر پیوند می‌زنند و این گونه قصه‌ی خود را تبدیل به همان قصه‌ی قدیمی مبارزه‌ی میان خیر و شر می‌کنند.  نکته‌ی بعد که به جذابیت فیلم کمک می‌کند، ساختن جهانی کاملا ویژه و یگانه است. در ابتدا همه چیز عادی است اما بعدا هزارتویی ترسیم می‌شود که برای شناختنش مدام باید چشم گرداند و گوش‌ها را تیز کرد. در چنین قابی است که همه‌ی اجزای فیلم اهمیت پیدا می‌کنند؛ از لباس‌های شخصیت‌ها تا لوکیشن‌هایی که در آن به مبارزه با عامل شر می‌پردازند.

باید در برخورد با «ماتریکس» به نکته‌اش اشاره کرد که کمتر به آن توجه می‌شود. همه حین گفتن از آن به کیانو ریوز و کری آن ماس اشاره می‌کنند و از عشق سوزناکی می‌گویند که بین شخصیت‌های آن‌ها شکل گرفته است. همین‌طور از بازی خوب لارنس فیشبرن که قطعا شایسته‌ی ستایش است. فارغ از این که یکی از نقاط ضعف فیلم اتفاقا بازی نه چندان قاتع‌کننده‌ی کیانو ریوز است و او عملا بدترین بازیگر فیلم به حساب می‌آید، بازی هوگو ویوینگ، در نقش مامور اسمیت، بهترین بازی کل مجموعه‌ی «ماتریکس» به شمار می‌رود. حتی در قسمت‌های بعدی که این حضور افت پیدا می‌کند و چندان چیز دندان‌گیری از کار در نیامده است و همه‌چیز عملا برای به جیب زدن پول ساخته شده‌ و تحمل مخاطب را به چالش می‌کشد، همین حضور جذاب او است که فیلم را قابل تماشا یا حداقل قابل تحمل می‌کند.

فیلم‌برداری و تصاویر فیلم در برخی از سکانس‌ها هوش‌ربا است. به ویژه سکانس‌های اکشن و گل سرسبد آن‌ها جایی که شخصیت اصلی از گلوله‌ها جا خالی می‌دهد. در چنین قابی است که حتی لباس شخصیت‌ها هم وارد روزگار ما می‌شود؛ پس پر بیراه نیست که اگر ادعا کنیم فیلم «ماتریکس» راه خود را به فرهنگ عامه هم باز کرده است. این گونه لیست پرفروش‌ترین فیلم اکشن هر سال از دهه‌ی نود میلادی هم بسته می‌شود.

«زنی به نام ترینیتی در حال فرار از دست مامورین پلیس است. او به نظر از قدرتی ویژه بهره می‌برد. چرا که می‌تواند به شکلی معجزه‌آسا از دست ماموران فرار کند. در میان ماموران هم کسانی وجود دارند که مانند او رفتار می‌کنند. ترینیتی خود را به باجه‌ی تلفنی می‌رساند و با برداشتن تلفن، ناگهان غیب می‌شود. ترینیتی در ادامه با هکری به نام نئو تماس می‌گیرد. او به نئو می‌گوید که فردی به مام مورفیوس باید با وی صحبت کند. چرا که دنیا آن گونه نیست که به نظر می‌رسد و همه چیز توسط نیرویی برتر ساخته شده است که آدمی را به استثمار خود درآورده …»

ماگ طرح ماتریکس مدل کیانو ریوز کد 05

منبع: Movieweb