به نقل از دیجیکالا:
مجموعه داستانها میتوانند جذابیت بیشتری نسبت به رمانهای بلند داشته باشند. در مجموعه داستان کوتاه «مردی هست که عادت دارد با چتر بکوبد توی سرم»، مخاطب به بهترین شکل ممکن با شخصیتهای مختلف و دغدغههای روزمرهی آنها آشنا میشود. این دغدغهها در نگاه اول بسیار سطحی و گاهی حتی بیمورد و عجیب هستند اما نویسنده موفق شده است با اضافه کردن چاشنی طنز، مخاطبان را تکبهتک به داستان مهیج بعدی بکشاند. این مجموعه داستان دوستداشتنی بدون اتلاف وقت و در سریعترین زمان ممکن چند داستان تمثیلی عجیب برای مخاطب بازگو میکند. اگر به داستانهای آمریکای لاتین یا طنز غیرمستقیم و هوشمندانه در میان سطرهای کتاب علاقه دارید، کتاب «مردی هست که عادت دارد با چتر بکوبد توی سرم»، برای شما مناسب است.
آشنایی با «فرناندو سورنتینو»
شاید پس از خواندن این کتاب، اولین چیزی که ذهن شما را مشغول میکند، نویسندهی فوقالعادهی آن باشد. «فرناندو سورنتینو» متولد ۸ نوامبر ۱۹۴۲ در بوینس آیرس شهر آرژانتین است. او در ۱۹۶۸ مدرک دبیری ادبیات اسپانیایی و لاتین خود را از دانشگاه ماریانو آکوستا، دریافت کرد. فرناندو بارها در موقعیتهای مختلف در توصیف قلم خود گفته است که داستانهای او آمیزهای از شرایط و حوادث دردناک بههمراه کنایههای طنزآمیز است. در واقع او از سادهترین اتفاقات اطراف الهام گرفته و با ایجاد شرایط دردناک و در عین حال مضحک، نظر خواننده را به خود جلب میکند. فرناندو خود را نویسندهای معرفی میکند که خواندن را بیش از نوشتن دوست دارد. شاید به همین دلیل لیست کتابشناسی این نویسندهی نابغه و طناز، چندان طولانی نیست.
این نویسندهی صاحبسبک در ادبیات آمریکای لاتین، بیشتر نوشتههایش را به زبان اسپانیایی منتشر میکند و امروزه آثار پرطرفدار او به زبانهای بسیاری مانند انگلیسی، پرتغالی، ایتالیایی، آلمانی، فرانسوی، فنلاندی، مجارستانی، لهستانی، چینی و ویتنامی ترجمه شدند. حوزهی فعالیت سورنتینو بسیار گسترده است و در میان کتابهای چاپ شدهی او به زبان فارسی، چندین عنوان کتاب کودک نیز دیده میشود. او همچنان مقالاتی دربارهی ادبیات آرژانتین می نویسد که بهطور معمول در روزنامه La Nacion در بوینس آیرس منتشر می شود. سورنتینو تاکید میکنم هرگز آفرینش ادبی را بهعنوان یک کار و حرفه در نظر نداشته و هیچگاه از سر اجبار مطلبی را ننوشته است. هرآنچه از آثار او در سراسر جهان دیده میشود، نتیجهی پرداختن به لذت و خواست درونی اوست.
دربارهی کتاب «مردی هست که عادت دارد با چتر بکوبد توی سرم»
این مجموعه داستان فوقالعاده، متشکل از یازده داستان کوتاه و پراکندهای است که فرناندو سورنتینو در طی سالهای مختلف در نشریات متعدد، منتشر کرده است. این مجموعه در ۲۰۱۳ با عنوان (how to defend yourself against scorpions) به زبان انگلیسی ترجمه شد. در ۱۳۹۸ نیز توسط مترجم زبردست، محمدرضا فرزاد، به فارسی ترجمه و توسط انتشارات چشمه منتشر شد. در این مجموعه، نویسنده داستانهای پیچیده و عجیبی از انسانهای به ظاهر معمولی در جوامع و محیطهای مختلف را روایت میکند. اساس این داستانها بر اغراق، طنز و غافلگیری است، بهنحوی که خواننده هر لحظه از خود میپرسد «واقعا؟»، «چطور ممکن است؟» و احتمالا با لبخندی حاکی از تعجب، لذت و رضایت به مطالعهی داستان ادامه میدهد.
اولین داستان این مجموعه، «سرگذشت بدبوی آنتولین» است که نویسنده در همان جملات اولیه تاثیر خود را بر مخاطب گذاشته و او را وادار به ادامه دادن میکند. هرچند مطالعهی چنین سطحی از توصیفات آشفته و چندشآور کار سختی است اما طنز سیاه پنهان شده در این خطوط، مخاطب را با خود همراه خواهد کرد. توالی اتفاقات هیجانانگیز و اغراقآمیزی که در این داستان رخ میدهد، اجازه نخواهد داد شما کتاب را بر زمین بگذارید.
داستان دوم، «یک جور زندگی» نام دارد. راوی در همان ابتدای داستان، خود را با عنوان «کارمند بانک سابق» معرفی میکند. روایت این جوان از شکستن یک کلید درون قفل درب خانه آغاز میشود. وقایع این داستان با سرعت و شکلی عجیب پیش میرود و مخاطب احتمالا هر صفحه را با دهانی که از تعجب باز میماند، مطالعه میکند. این داستان نمادین میتواند نقدی بر زندگی کسلکنندهی کارمندان باشد.
داستان سوم، «وسط تار عنکبوت» است و به سرنوشت مرد میانسالی که احساس خوشبختی میکند اشاره دارد. این خوشبختی خیالی بهسرعت با یک نامه و عکسی که در آن است، ناگهان در هم میشکند. شخصیت اصلی داستان با مشاهدهی عکس درون نامهی تهدیدآمیزی که دریافت میکند، تمام زندگی خود را زیر ذرهبین قرار میدهد و برای پیدا کردن پاسخی که به آن نیاز دارد، ناخواسته وارد ماجرایی میشود که همچون تار عنکبوت از آن گریزی نیست.
«به دلایلی صرفا ادبی» داستان چهارم در کتاب «مردی هست که عادت دارد با چتر بکوبد توی سرم» است. این داستان پیچیده در نگاه اول تنها یک عاشقانهی ساده و حداکثر تراژیک است اما هر چه پیشتر میروید نویسنده با ارائهی اطلاعات جزئی شما را به سمتی هدایت میکند که انتظارش را نداشتید. این روایت نمونهای موفق از داستانی معمایی و جنایی است که تا سطرهای پایانی شما را مشتاق و سردرگم حفظ میکند.
«مردی هست که عادت دارد با چتر بکوبد توی سرم» داستان پنجم این مجموعه بوده و شاید به دلیل تمثیل فوقالعادهای که در دل خود دارد، بهعنوان نام کتاب انتخاب شده است. نام طولانی این داستان، بیانگر چیزی است که اتفاق میافتد اما نکته اصلی در ایجاد وابستگی میان مرد ضربهزننده و مرد مورد تهاجم است. این روایت پیچیده میتواند روایت هر یک از آدمهایی که در اطراف خود میبینید، باشد.
«ترسهای بیمورد» عنوانی کاملا مناسب برای ششمین داستان این مجموعه است. در این داستان مردی که دچار فوبیا و همان ترس بیمورد و بیدلیل از حشرات است، اجازه میدهد این ترس زندگیاش را احاطه کرده و او را اسیر یک زندان خودساخته کند.
«دفاعشخصی»، هفتمین داستان این مجموعه دربارهی دو همسایه است. «خانوادهی سورنتینو» و «خانوادهی هوفر» که تازه در آپارتمانی ساکن شدهاند. داستان رفتارهای عجیب این خانوادهها در نسبت با یکدیگر را میتوان به گلولهی برفی غلتانی تشبیه کرد که لحظهبهلحظه از سر محبت و ادب بزرگ و بزرگتر میشود. مخاطب هر چه در میان خطوط این داستان پیش میرود، بیشتر از طنز ظریفی که نویسنده در این داستان به کار برده، غرق در لذت میشود.
«تلقین محض» هشتمین و کوتاهترین داستان کتاب «مردی هست که عادت دارد با چتر بکوبد توی سرم» است. این داستان دو صفحهای در مورد مردی است که سعی میکند به خود بقبولاند آنچه که در اطراف خود حس میکند، تلقینی بیش نیست.
نهمین داستان این کتاب با نام «دفترچهی مهندس سیسموندی»، روایت سفر مردی به شهری به نام «رپوبلیکا اتونوما» است. این مرد برای یک سفر تفرحی ساده وارد شهر شده و بهسرعت متوجه غیرعادی بودن همه چیز میشود اما راه فراری نیست.
«فن شعر»، دهمین داستان این کتاب در مورد جوان رذل و بیاستعدادی است که به واسطهی ثروت و اعتبار پدر وارد ادبیات شده و بهعنوان نویسندهی توانا شناخته میشود.
«شمع جمع» آخرین داستان این مجموعه است. زوج جوانی که تصور میکنند شمع جمع در مهمانیها هستند، تصمیم میگیرند با رفتارهای عجیب در مقابل دیگران، این ذهنیت را تغییر داده و به تنهایی امن خود بازگردند.
در کتاب «مردی هست که عادت دارد با چتر بکوبد توی سرم»، دو بخش مهیج دیگر علاوه بر مقدمهی مترجم وجود دارد که مطالعهی این کتاب را برای طرفداران فرناندو سورنتینو، جذابتر میکند. «خطاب به خوانندگان ایرانی» نوشتهای کوتاه است که در آن نویسنده از ترجمه کتاب خود به زبان فارسی ابراز خوشحالی کرده و در پایان برای مخاطبان ایرانی خود آرزوی سلامت و کامیابی دارد. در بخش «گفتوگوی مترجم با نویسنده» مخاطب میتواند اطلاعات موثق و فوقالعادهای در مورد نویسنده و نحوهی کار او کسب کند. در بخشی از این گفتگوی مفید و الهامبخش میخوانیم که:
«مترجم: در بیشتر کارهایت، حیوانات و مشخصا حشرات و جوندگان، نقش خاص و نمادینی را ایفا میکنند، اغلب از موتیفی کافکایی بهره میگیری و آن را در نقش های متفاوتی به کار میبندی. در اینباره توضیح میدهی؟
نویسنده: درست است. این روش نوشتن من است. ما میگوییم که با یک سگ، یک گربه یا یک اسب، میتوانیم جملات و روابط منطقی زیادی را پشت هم ردیف کنیم. آنها پستان دارند، حیوانات تکاملیافتهتری هستند و چه بخواهیم چه نخواهیم با انسان مشترکاتی دارند. اما چه نوع ارتباطی میتوانیم با سوسکها، عقربها، ماهیها، مارمولکها و از این دست داشته باشیم؟ این جانوران دنیای خودشان را دارند. دنیایی دور از دسترس و فکر میکنم به همین علت هم همیشه برایم جذابیت خاصی داشتهاند. با وجود این و همانطور که بارها گرفتم، در نوشتههایم مطلقا از آنها نه سمبل میسازم و نه الگو و نه از آنها برای دادن هیچ نوع پیام زیباییشناسانهای استفاده میبرم. من از آنها عینا به عنوان عناصر داستانی استفاده میکنم و به شکل سمبلیک از آنها بهره نمیبرم. اینجا یادی کنم از کافکا؛ او برایم یکی از بتهای ادبیات است و اگر با او روبهرو میشدم، حتما از خود بیخود میشدم و به نشان احترام و سپاس پاهایش را میبوسیدم.»
اگر مایلید بیشتر با قلم این نویسنده توانا و مترجم محبوب آشنا شوید، اجازه دهید بخشهایی از کتاب «مردی هست که عادت دارد با چتر بکوبد توی سرم» را مرور کنیم.
«مثل چوپانی که دنبال گوسفند گمشدهاش میگردد، مثل مادری که دنبال بچهاش میگردد، آنتولین تمام روز سرسختانه، اما بیثمر، دنبال جورابهای نازنینش میگشت، جورابهایی که شاید تنها عشق حقیقی او بودند. شکستخورده و مغموم، عاقبت دست از جستوجو کشید و به این نتیجهٔ خودپسندانه رسید که حتماً آنها را دزدیدهاند.»
« در حالی که تسبیحی از عرق خشم بر پیشانیام نقش بسته و دلم هنوز به آرمانی بهحق خوش بود و جانم از تردید شرحهشرحه، و عقل از سرم حسابی پریده بود، آنقدر منتظر ماندم و ماندم تا کاسهی توالت دوباره از آب پر شود. سراسیمه دستهی ستون را هی فشار دادم. آن هم با قیافهی درهم و مچالهی آدمی که دارد در آخرین کشاکشهای مرگ به خودش میپیچد، تفنگ را هدف میگیرد و هی ماشه را میچکاند به سمت ببری که همین الان بهش پریده. بالاخره قل قل مهیبی بلند شد و جورابهای لجوج عازم همان جایی شدند که از همان لحظهی اولی که آنتولین پوشیده بودشان، اصلاً لیاقتشان همانجا بود.»
«من پنج مرتبه متهم به کلاهبرداری اداری شدهم. این رو چی میگی؟ خب، ولی تو تمام موارد هم تبرئه شدی. پیرمرد نتوانست جلوِ خندهاش را بگیرد. مگه پروندهای سراغ داری که توش سیاستمداری تبرئه نشده باشه؟»
«از من پرسیدند «یعنی شما نویسندهی بالفطرهید؟» در آن لحظه، از بیان پاسخی روشن طفره رفتم، چون هنوز نمیدانستم «بالفطره» یعنی چه. اما الان اذعان میکنم که به نحوی بله، نویسندهای بالفطرهام. من در سنین بسیار کم مجذوب ادبیات شدم. رشد که میکردم، مطالعات و تاملاتم، رسوب بلوغی زودرس در جانم تهنشین کرد.»