به نقل از دیجیکالا:
سینما نسبت به دیگر هنرها، هنری جوان است و فقط نزدیک به ۱۳۰ سال از حیاتش میگذرد. اما این جوانی دلیل بر این نیست که فراز و فرودهای کمی را پشت سر گذاشته. در واقع هنر هفتم بیش از هر هنر دیگری، آن هم با آن تاریخهای چندهزار ساله، در همین مدت کوتاه تغییر کرده و بالا و پایین داشته است. دلیل این موضوع به چند عامل اساسی بازمیگردد که در ادامه به آنها میرسیم. در این مقاله سعی شده که به بررسی مهمترین فیلمهای تاریخ بپردازیم؛ آثاری که در طول این عمر ۱۳۰ ساله تغییری شگرف و اساسی در سینما پدید آوردهاند یا درهای تازهای گشودهاند که برای همیشه تمام سینما یا بخشی از آن را تحت تاثیر قرار داده است. خلاصه که این ۲۵ فیلم مهم، آثاری هستند که تاریخ سینما را به قبل و بعد از خود تقسیم کردهاند.
- ۲۱ شاهکار برتر تاریخ سینما که اسکار بهترین فیلم را نگرفتند
- برندگان اسکار بهترین فیلم در تاریخ سینما از بدترین تا بهترین
بخشی از این تغییر مداوم سینما، به وابستگی آن به تکنولوژی بازمیگردد، در حالی که هنرهای دیگری مانند نقاشی یا ادبیات، هیچ ارتباطی به پیشرفت تکنولوژی برای ساخته شدن و پدید آمدن ندارند و وابستگی آنها، یک وابستگی غیرمستقیم است، سینما در اثر پیشرفت تکنولوژی و اختراعات پیاپی بشر در قرن نوزدهم امکان بروز پیدا کرد؛ باید دوربینی اختراع میشد، تا فیلمی ساخته شود و سپس باید پروژکتوری ساخته میشد تا فیلمی پخش شود. بعدها هم باید تکنولوژیهای ضبط و پخش صدا به وجود میآمد تا سینما از دوران صامت به دوران ناطق انتقال یابد. خلاصه که برخی فیلمهای لیست زیر به دلیل همین پیشرفتهای تکنولوژیک و پیشگام بودن در استفاده از آنها به فیلمهای مهمی در تاریخ سینما تبدیل شدهاند.
برخی دیگر از تغییرات مداوم سینما هم به سرعت تغییر زندگی بشر در قرن بیستم بازمیگردد. قرن بیستم قرن انقلابها، جنگها و ویرانیها بود. قرنی که در آن در هر گوشهاش بحثهایی اساسی در باب چگونگی زیست بشر جریان داشت و به دلیل به وجود آمدن وسایل ارتباط جمعی و همچنین کوتاه شدن مسیر بین کشورها به خاطر پیشرفت همان تکنولوژی، این بحثها میتوانست امروز در قلب آمریکا کلید بخورد و فردا در دانشگاهی در پاریس به اوج برسد. بشر تا قبل از قرن بیستم نه امکان این سرعت در انتقال دادهها را داشت و نه امکانی برای تسریع در به اشتراک گذاشتن افکار. بنابراین اگر شکلی از هنر یا مکتبی هنری در اروپا شکل میگرفت، بلافاصله هنرمند آسیایی و آمریکایی هم با آن آشنا میشد و تاثیر میپذیرفت. حال بماند که تاثیر آن مباحث داغ و جنگها و ویرانیها بر روحیهی هنرمند تا چه اندازه زیاد بود.
بنا به همهی این دلایل، برخی فیلمها تاثیری هنرمندانه از خود بر جای گذاشتهاند. مثلا ممکن است که فیلمی پیشگام در شکلگیری مکتبی باشد و درهای هنرمندانهی تازهای به روی دیگران باز کند؛ درهایی که هنوز هم منبع الهام سینماگران در سرتاسر دنیا هستند و امکان تحقق رویاهای فیلمسازان را فراهم کردهاند. یا بازیگری از راه برسد و شیوهای تازهای از اجرا را به نمایش گذارد. این آثار و فیلمها تاریخ سینما را به لحاظ هنری ورق زدند و این چنین خود هم به بخشی از تاریخ تبدیل شدند؛ پس فیلم مهمی به شمار میآیند.
ذکر این نکته الزامی است که فیلمها به ترتیب سال ساخت مرتب شدهاند و هیچ عامل دیگری در رتبهبندی آنها اهمیت ندارد.
۱. ورود قطار به ایستگاه (The Arrival Of A Train)
- کارگردان: آگوست و لوییس لومیر
- بازیگران: –
- محصول: ۱۸۹۶، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: –
طبیعتا نمیتوان لیستی این چنین مهیا کرد و از فیلمی که اولین بار برایش بلیط فروخته شد، سخن نگفت. گرچه قبل از «ورود قطار به ایستگاه» فیلمهایی چندثانیهای توسط کسانی چون ادوارد مایبریج یا خود برادران لومیر ساخته شده بود، اما این فیلم اولین بار مفهوم سینما را به شکل امروزیاش جا انداخت. به این معنا که بلیط فرشی برای آن صورت گرفت و البته پروژکتوری هم حضور داشت که فیلم را بر روی پردهای برای مخاطب پخش کند.
احتمالا آن داستان معروف راجع به اکران فیلم را شنیدهاید؛ این که مخاطبان اولین اکران فیلم، در حین ورود قطار به ایستگاه تصور کردند که قطار در حال برخورد با آنها است و هر لحظه ممکن است که آنها را زیر بگیرد. پس همگی فرار کردند و با فریاد همه چیز را به هم ریختند. پس به نوعی میتوان این فیلم را در زمان خودش اثری ترسناک هم به حساب آورد. گرچه فقط ۵۰ ثانیه زمان داشت و هیچ کنش خاصی در آن صورت نمیگرفت؛ صحنهای واقعی در جریان بود و فقط یک اتفاق روزمره بر روی نوار ضبط شده بود.
برای درک آن چه که مردم آن زمان احساس کردند، برای لحظهای باید از دنیای امروز که همه جایش را تصاویر متحرک اشغال کرده، جدا شوید و خود را به جای یک انسان اواخر قرن نوزدهمی بگذارید که تاکنون هیچ تصویر متحرکی ندیده است. او هیچ ایدهای از این که این تصویر در گذشته ضبط شده و فقط بر روی پردهای در حال بازپخش است، ندارد و فکر میکند با چیزی جادویی طرف است. پس باید حق را به این مخاطب بدهید.
«ورود قطار به ایستگاه» اولین گام مهم برای همهگیر شدن سینما را برداشت. ضمن این که از سوی دیگر به یکی از دو بخش اصلی سینما هویت داد؛ یعنی سینمای مستند. هنوز چند سالی تا همه گیر شدن سینمای داستانی فاصله وجود داشت. ضمن این که در آن زمان هنوز تدوینی هم وجود نداشت تا داستانی شکل بگیرد. به خاطر چنین اتفاقاتی است که برادران لومیر شایستهی عنوان پیشگامان اصلی سینما هستند.
«قطاری وارد ایستگاه لسیوته پاریس میشود و کسانی آماده میشوند تا سوارش شوند.»
۲. سفر به ماه (A trip To The Moon)
- کارگردان: ژرژ ملییس
- بازیگران: ژرژ ملییس، ژان د آلسی و ویکتور آندره
- محصول: ۱۹۰۲، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
در ذیل مطلب فیلم «ورود قطار به ایستگاه» اشاره شد که آن فیلم و اساسا آثار ابتدایی تاریخ سینما، در واقع آثاری تماما مستند بودند و توسط کسانی ساخته میشدند که این جا و آن جا دوربینی اختراع شده توسط برادران لومیر داشتند و به ثبت و ضبط اتفاقات روزمره مشغول بودند. یکی از اولین کسانی که به فکر دیگری بود و میخواست از امکانات سینما به شکل تازهای استفاده کند، شعبدهبازی فرانسوی به نام ژرژ ملییس بود که امکانات سینما را برداشت و شروع به قصهگویی کرد. بسیاری او را کاشف اصلی تدوین در سینما میدانند؛ کاری که باعث شد سینمای داستانی شکل بگیرد.
برای لحظهای فیلم اول فهرست را در نظر بگیرید؛ فرض کنید که برادران لومیر قصد داشتند که قصهی یکی از مسافرین آن قطار را تعریف کنند. آنها هیچ ایدهای از تدوین در ذهن نداشتند و باید با دوربین روشن او را تعقیب میکردند. پس عملا امکان تعریف قصه وجود نداشت. اما ژرژ ملییس را به خاطر کار بزرگتری میشناسیم؛ او خیال و رویا را وارد سینما کرد و از این منظر بیش از هر کارگردان دیگری به گردن سینما حق دارد.
«سفر به ماه» ژانر علمی- تخیلی را به تاریخ سینما سنجاق کرد؛ داستان عدهای دانشمند دیوانه که سعی میکنند ماه را فتح کنند. توجه کنید که فیلم در اوایل قرن بیستم ساخته شده و طبعا نواقصی دارد. اما شاید مهمترین نقصان آن قرار گرفتن جای دوربین باشد؛ این که از چشم یک تماشاگر تئاتر به صحنه نگاه میکند و هیچ تاثیری در روند دراماتیک اثر ندارد. این دوربین منفعل، آن چیزی نیست که ما از سینما میشناسیم و باید تغییری به وجود میآمد تا این مشکل حل شود.
برخی از پلانهای فیلم، مانند فرود آمدن سفینهی دانشمندان روی کرهی ماه و در واقع برخورد با چشم آن، از پلانهای معروف تاریخ سینما است.
«عدهای دانشمند دیوانه تلاش میکنند که به وسیلهی سفینهای به کرهی ماه سفر کنند. آنها پس از سفر به ماه، با یک تمدن از موجودات وحشتناک روبهرو شده و سعی میکنند که هر چه زودتر فرار کنند …»
۳. سرقت بزرگ قطار (The Great Train Robbery)
- کارگردان: ادوین اس پورتر
- بازیگران: فرانک هاناوی، جاستوس بارنز
- محصول: ۱۹۰۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
گفته شد که زمانی وجود داشت که تازه تدوین کشف شده بود و سینماگران متوجه شده بودند میتوان از طریق تصاویر متحرک داستان تعریف کرد و رویا بافت. اما فیلمهای کوتاه ملییس در آن زمان نقصی آشکار داشتند. از آن جا که فیلم در استودیوهایی ابتدایی ساخته میشدند و دکورها بسیار ابتدایی بودند، این فیلمها هیچ شباهتی با جهان واقعی نداشتند و البته ملییس هم علاقهای به واقعیت نداشت.
از سمت دیگر دوربین در برابر صحنه با یک زاویهی کامل مسلط بر دکور قرار میگرفت و اصلا جای آن عوض نمیشد. دکورها عوض میشد و مخاطب به کمک تدوین این عمل را نمیدید اما اگر دوربین را به عنوان چشم مخاطب در نظر بگیریم، تماشاگر مانند یک بینندهی تئاتر بود که در طول اجرا شدن نمایش در یک نقطه به صحنه قرار دارد. پس در واقع دوربین در این دوران کاملا منفعل بود و این سوژههای درون قاب بودند که تحرک داشتند نه خود دوربین. پس عملا چیزی به نام کارگردانی سینما وجود نداشت و کارگردانی سینما به چیزی شبیه به گرداندن نمایش میمانست.
این ادوین اس پورتر و فیلم «سرقت بزرگ قطار» بود که این نقص را از بین برد و ضمن عوض کردن مدام جای دوربین، از انفعال آن کاست و حتی به جای استودیو از مکانهایی واقعی برای فیلمبرداری استفاده کرد. علاوه بر این کمک اساسی به پیشرفت دستور زبان سینما، داستان فیلم تفاوتی آشکار با فیلمهای دیگر آن زمان دارد. عدهای سارق به قطاری دستبرد میزنند و بعد هم کلانتر و افرادش با آنها درگیر میشوند. گر چه هنوز خبری از شخصیت پردازی نیست اما یک داستان سرراست با محوریت سرقت در این جا وجود دارد. فیلم «سرقت بزرگ قطار» نه تنها اولین فیلم وسترن تاریخ سینما است، بلکه اولین فیلم با محوریت سرقت هم هست.
یکی از معروفترین و قدیمیترین کلوزآپهای تاریخ سینما هم در انتهای این فیلم جا خوش کرده است؛ زمانی که یک هفت تیر کش به سمت مخاطب شلیک میکند و مخاطب خو نگرفته به تصاور متحرک و سینما در آن زمان را حسابی میترساند.
«یک گروه از سارقان پس از بستن دست و پای مامور ایستگاه قطار، به قطار دستبرد میزنند. مامور ایستگاه پس از باز کردن دست و پای خود به کلانتر خبر میدهد و تعقیب و گریز آغاز میشود …»
۴. تولد یک ملت (The Birth Of A Nation)
- کارگردان: دیوید وارک گریفیث
- بازیگران: لیلین گیش، مائه مارش، هنری ویلتال و میریام کوپر
- محصول: ۱۹۱۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
«تولد یک ملت» از این منظر مهم است که باعث شد سینما به عنوان هنر هفتم در نظر گرفته شود. و البته مهمترین فیلم تاریخ سینما در چهل سال ابتدایی آن یعنی تا قبل از ساخته شدن فیلم «همشهری کین». «تولد یک ملت» آغازگر آنچه امروز سینمای کلاسیک آمریکا مینامیم هم هست. داستانگویی کلاسیک گرچه در دیگر هنرهای نمایشی و ادبیات، تاریخی کهن دارد اما در سینما با همین فیلم آغاز شد و قوام پیدا کرد. از سوی دیگر بسیاری از تکنیکهای مهم سینمایی توسط دیوید وارک گریفیث، کارگردان فیلم به وجود آمد. بنا به همهی این دلایل او را پدر سینمای آمریکا میدانند.
تا پیش از اکران «تولد یک ملت» کارگردانان بسیاری فیلمهای بلندی ساخته بودند. اما هیچ کدام از آنها در دنیا چنان موفق نبود که همه را وادار به ساخت فیلمهای بلند کند. تا آن زمان مرسوم بود که چند یلم کوتاه تک حلقهای همزمان اکران شوند و یک سانس را پر کنند. پس اکران این فیلم و موفقیتش باعث شد که دیگر فیلمسازان از چهارسوی دنیا وسوسه شوند و فیلم بلند بسازند. پس باید آن را آغازگر راهی نامید که منتهی به فیلمهایی امروزی میشود.
پس با فیلمی سر و کار داریم که تاریخ سینما تا ابد مدیون آن است. قصهگویی در سینما با همین فیلم بود که معنا گرفت و دیوید وارک گریفیث با همین فیلم بود که نشان داد هر چیزی در سینما ممکن است. ضمن این که این فیلم «تولد یک ملت» اولین فیلمی بود که باعث شد سینما صاحب ستاره شود. حال دیگر میشد به سینما از دید تجارتی بزرگ نگاه کرد و به سوی چیزی حرکت کرد که به آن هنر/ صنعت سینما گفته میشود.
«کامرونها در جنوب و استونمنها در شمال زندگی میکنند. استونمنها به کامرونها نامه مینویسند که قصد دارند به جنوب سفر کنند تا به دیدار ایشان بروند. دو طرف همدیگر را ملاقات میکنند و پسران و دختران این دو خانواده به هم دل میبازند. اما پس از بازگشت استونمنها، جنگهای داخلی آغاز میشود. حال این دو خانوادهی دوست، دشمن یکدیگر به حساب میآیند و باید در نبردی جانکاه در میدان نبرد به دیدار هم بروند …»
۵. مطب دکتر کالیگاری (The Cabinet Of Dr. Caligari)
- کارگردان: روبرت وینه
- بازیگران: کنراد ویت، ورنر کراوس
- محصول: ۱۹۲۰، آلمان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۹٪
«مطب دکتر کالیگاری» اولین فیلم اکسپرسیونیستی تاریخ سینما است. این جنبش هنری و سینمایی ریشه در ترسهای مردم آلمان پس از شکست تاریخی و ویرانکنندهی آنها در جنگ اول جهانی دارد و بازگو کنندهی روح و روان فرسودهی جامعهای در آستانهی فروپاشی است. در واقع هنرمند اکسپرسیونیست در حال فریاد زدن ناشی از احساس دردی درونی است و سعی میکند آن فریاد را به اثری هنری تبدیل کند. بنابراین از پایه، این مکتب هنری با ذهنیگرایی و روان رنجور آدمی کار دارد و حتی عینیات زندگی هم تکمیل کنندهی جهانی است که آن روان رنجور را به بهترین شکل ممکن ترسیم میکند.
دیگر وجه ممیزهی این آثار در شکل پرداخت دکورها و همچنین نورپردازی و فیلمبرداری است. دکورهای عجیب و غریب که اجزایش از زوایایی تند و همچنین پریشان کننده برخوردار هستند، حضور یک کنتراست تند میان تاریکی و روشنایی در نورپردازی و استفاده از زوایای دوربین به شکلی که در ترکیب با میزانسن، احساسی از وحشت یا حداقل درست نبودن اوضاع و تشویش را منتقل کند، از خصوصیات این سینما است.
«مطب دکتر کالیگاری» از دید بسیاری یکی از مهمترین آثار تاریخ سینما است و بسیاری طراحی صحنهی هرمان وارم را خلاقانهترین طراحی تاریخ سینما میدانند. کاری که این فیلم با تاریخ سینما کرد به راستی قابل اندازهگیری نیست. چرا که اگر وجود نداشت قطعا سینمای امروز چیزی متفاوت بود و شاید گونههای مختلفی مانند فیلم نوآر به شکلی دیگر بروز پیدا میکرد و چنین غنایی در تصویرگری نداشت. یا شاید اصلا خبری از ارسن ولز و «همشهری کین» او نمیشد و تاریخ سینما به شکل دیگری ادامه پیدا میکرد.
«فردی برای دوستش تعریف میکند که در گذشته مردی را به نام دکتر کالیگاری میشناخته که توان آن را داشته تا از طریق انسانی که توسط او کنترل میشده، آینده را پیشبینی کند. به مرور این موضوع شکلی ترسناک به خود میگیرد و با قتلهایی ارتباط پیدا میکند که به نظر کار خود دکتر کالیگاری است …»
۶. رزمناو پوتمکین (Battleship Potemkin)
- کارگردان: سرگی آیزنشتاین
- بازیگران: گریگوری الکساندروف، الکساندر آنتونوف
- محصول: ۱۹۲۵، شوروی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
انقلاب اکتبر در سال ۱۹۱۷ در روسیه به پیروزی رسید. رفته رفته روسیه به شوروی تبدیل شد و اندیشهی سوسیالیتی در تمام کشور به اجرا درآمد. در آن دوران لنین به عنوان رهبر کشور متوجه اهمیت سینما در همهگیر شدن اهداف حزب شد و دستور داد که سینما به عنوان هنری موثر جدی گرفته شود. اولین مدرسهی فیلمسازی دنیا در شوروی تاسیس شد و بزرگانی مانند لف کولشف، مسئول آزمون و خطا و تمرین در آن شدند. آیزنشتاین هم یکی از مهمترین تئوریسینهای سینما در آن دوره بود.
آیزنشتاین و دوستانش در آن دوران شیوهای از تدوین را پایهریزی کردند که به عنوان مکتب مونتاژ شوروی شناخته میشود. سرگی آیزنشتاین با چنگ زدن بر تئوریهای دیالکتیک هگلی و جستجوی راهی برای کشف ترجمان سینمایی آنها، با شکلدهی به شیوهای از تدوین به نام مکتب مونتاژ شوروی به گسترش دستور زبان سینما کمک و کاری کرد که این مکتب حتی به شیوههای مکتب تداومی سینمای کلاسیک آمریکا راه یابد و مثلا آلفرد هیچکاک بزرگ از آن دستاوردها استفادهی بسیار ببرد و در نهایت کار به جایی برسد که این شیوه در همهی فیلمها استفاده شود، یا همین تئوری را به شیوهی روایتگری خود هم بسط و گسترش دهد و در فیلم «رزمناو پوتمکین» برخورد دو ایده و در نهایت شکلگیری دیدگاه سوم را به عنوان نتیجهی پایانی داستان به تصویر کشید تا جهان داستانگویی سینما گامی به پیش بگذارد و هر چه بیشتر به جلو حرکت کند.
بسیاری از مورخان سینمایی فیلم «رزمناو پوتمکین» را در کنار «تولد یک ملت» از دیوید وارک گریفیث و «همشهری کین» ساختهی ارسن ولز در شکلگیری دستور زبان سینما و تکاملش در پنجاه سال اول پیدایش هنر هفتم، مهمتر از دیگر آثار میدانند. همین موضوع به قدر کافی از اهمیت این فیلم در تاریخ سینما میگوید و تماشای آن را به امری واجب تبدیل میکند.
«در سال ۱۹۰۵ عدهای از ملوانان یک کشتی جنگی در نزدیکی بندر اودسا از کیفیت غذای کشتی گلایه دارند. گوشت مصرفی کشتی آلوده به کرم است و آنها از خوردن غذا امتناع میکنند. وقتی پزشک کشتی خوردن گوشت را بلامانع میداند و سمت ملوانان نمیایستد، آن ها دست به اعتصاب میزنند. افسرها تلاش میکنند که اعتصاب ملوانان را بشکنند و حتی چندتایی از آنها را اعدام کنند اما همه دست به شورش میزنند. خبر به شهر میرسد و مردم به کمک ملوانان میآیند. تا اینکه مقامات تصمیم میگیرند این همراهی را هر طور که شده سرکوب کنند …»
۷. خواننده جاز (The Jazz Singer)
- کارگردان: آلن کراسلند
- بازیگران: آل جولسون، وارنر اولند و ریچارد تاکر
- محصول: ۱۹۲۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۸٪
قطعا باید «خواننده جاز» را یکی از مهمترین فیلمهای تاریخ سینما در نظر گرفت. بالاخره این اولین فیلمی است که صدای بازیگرانش به گوش مخاطب میرسد و در واقع اولین فیلم ناطق است. هنوز هم ورود صدا به سینما و دوران انتقال از سینمای صامت به سینمای ناطق مهمترین تغییر و اتفاق تاریخ سینما است و قطعا فیلمی که برای اولین مرتبه از این اتفاق استقبال کرده باشد، اثری پیشگام و مهم به حساب میآید. از این منظر اکران و پخش «خواننده جاز» آن قدر مهم بود که حتی بازیگران و کارگردانان سینمای صامت با ترس و لرز به سراغش رفتند؛ چرا که از تاثیر صدا بر تصویر هراس داشتند و میترسیدند که شغل خود را از دست بدهند.
بالاخره صدا از راه رسیده بود و گرچه سینما را به جهان واقعی اطراف ما نزدیکتر میکرد، اما تمام آن چه را که تا آن زمان جاافتاده و قوام پیدا کرده بود، از بین میبرد. دیگر بازیگری به شیوهی سابق مطلوب نبود، میزانسن معنایی متفاوت پیدا میکرد، زوایای دوربین باید تغییر میکرد و حتی معنای کلوزآپ، لانگ شات و غیره هم عوض میشد. دیگر فقط سیمای بازیگر اهمیت نداشت، حال او میبایست که صدای خوبی هم داشته باشد. البته این همه به آن معنا نیست که «خواننده جاز» اثر کاملی است. این تغییر آن قدر بزرگ بود که باید مدتها آزمون و خطا را پشت سر میگذاشت تا به کمال برسد.
گرچه «خواننده جاز» با تعریف امروزی اثری کاملا ناطق نیست و فقط یکی دو سکانس ناطق در فیلم وجود دارد و بقیهی فیلم صامت است. اما استقبال از فیلم چنان باشکوه بود که انگار دوباره سینما اختراع و دوباره همه چیز از نو شروع شده است. مردم آن زمان برای شنیدن صدای بازیگران روی پرده صف کشیده بودند. البته این دوران انتقال باعث افت مقطعی سینما هم شد، تا این که بالاخره دوران طلایی هالیوود آغاز شد و باید «خواننده جاز» را آغازگر عصر طلایی هالیوود دانست.
«یک فرد علاقهمند به موسیقی دوست دارد که بتواند روزی آوازهخوان شود. اما او به دلیل خانوادهی بسیار مذهبی خود از این کار واهمه دارد. این فرد در نهایت دلش را به دریا میزند. تا این که …»
۸. مصائب ژاندارک (The Passion Of Joan Of Arc)
- کارگردان: کارل تئودور درایر
- بازیگران: رنه جین فالکونتی، آنتونین آرتا و میشل سیمون
- محصول: ۱۹۲۸، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
گفته شد که باید چند سالی میگذشت تا همه حاضر به استفاده از صدا در فیلمهای خود شوند. از سوی دیگر صدا در آمریکا به فیلمها راه یافته بود و هنوز سینمای اروپا چند ماهی از آن جا عقب بود. پس فیلم بعدی فهرست هنوز هم اثری صامت است. اهمیت «مصائب ژاندارک» از آن جا است که کارل تئودور درایر تمام تجربیات هنری سینمای اروپا و آمریکا در آن زمان را گرفت و تبدیل به فیلمی کرد که هم از عناصر فرمی سینمای کلاسیک آمریکا در آن یافت میشود، هم از اکسپرسیونیسم سینمای آلمان بعد از جنگ اول جهانی، هم از امپرسیونیسم فرانسه و هم از مکتب مونتاژ شوروی.
او فیلمسازی بود که نشان داد میتوان از تجربیات مختلف استفاده کرد و آثار مختلف را منبع الهام خود قرار داد تا نتیجهی پایانی کار تبدیل به اثری بهتر بشود؛ یعنی عملا همان کاری که امروزه همهی فیلمسازان آن را انجام میدهند. پس دستور زبان سینما با این فیلم یک قدم دیگر به سمت تکامل برداشت. به لحاظ استراتژی داستانگویی فیلم «مصائب ژاندارک» بسیار شبیه به فیلم «رزمناو پوتمکین» ساختهی سرگی آیزنشتاین به سال ۱۹۲۵ میلادی است. در آن جا هم دو طرف در برابر هم قرار میگیرند و از برخورد آنها انرژی عظیمی آزاد میشود که در سکانس بسیار معروف پلکان ادسا قابل مشاهده است و البته سکانس پایانی همین فیلم هم یادآور آن سکانس باشکوه است. ضمن این که بازی رنه جین فالکونتی یکی از بهترین بازیهای یک هنرپیشه در تاریخ سینما است. بسیاری فیلم «مصائب ژاندارک» را آخرین شاهکار سینمای صامت اروپا میدانند.
«ژاندارک دختر جوانی است که ادعا میکند از سوی خدا برگزیده شده تا ملت فرانسه را از دست اشغال انگلستان نجات دهد. حال او دستگیر شده و تحت شکنجه و بازجویی قرار دارد تا اعتراف کند که آنچه که ادعا کرده دروغ است …»
۹. سگ آندلسی (An Andalusian Dog)
- کارگردان: لوییس بونوئل
- بازیگران: پیر باچف، سیمونه موریل
- محصول: ۱۹۲۹، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
امروزه کارگردانان بسیاری تلاش میکنند که مفاهیم انتزاعی و ذهنی را به تصویر بکشند. قطعا چنین تلاشهایی در مواقعی به سینمای سوررئالیستی پهلو میزند. گرچه میتوان برخی فیلمهای امپرسیونیستی فرانسوی را به عنوان اولین تجربههای سوررئال تاریخ سینما در نظر گرفت، اما این «سگ آندلسی» بود که موفق شد این عنوان را در اختیار بگیرد و با اکران پر سر و صدایش، به عنوان اولین فیلم «سوررئال» تاریخ سینما انتخاب شود.
فیلم «سگ آندلسی» پلات، به آن مفهومش همیشگیش ندارد. داستان فیلم، ملهم از تعدادی کابوس پشت سر هم است که از یک مکان و زمان به مکان و زمان دیگری پرتاب میشود. لوییس بونوئل و همکار فیلمنامهنویسش یعنی سالوادور دالی، نه تنها با این فیلم، آغاز جنبش سوررئالیسم در سینما را اعلام کردند، بلکه فیلمی ساختند که به لحاظ وفاداری به تئوریهای هنری، هنوز هم بیش از هر فیلم دیگری در تاریخ سینما، به آرمانهای این جنبش هنری وفادار است.
فیلم با جملهی «روزی روزگاری» آغاز و سپس مردی با بازی خود لوییس بونوئل در حال تیز کردن یک تیغ نمایش داده میشود. او که در بالکن خانهای ایستاده، اول تیغ تیز شده را روی انگشت خودش امتحان میکند و مطمئن میشود که به اندازهی کافی برنده است. سپس او به سمت زنی میرود، دستش را روی یک چشم او میگذارد و با تیغ به جان آن چشم میافتد، در همان لحظه بونوئل به تصویر ماه که توسط یک ابر به دو تکه تبدیل میشود، قطع میکند و بعد از آن دوباره چشم زن در قاب تصویر فیلمساز قرار میگیرد. یکی از بهترین کاتها در تاریخ سینما و یکی از شوکآورترین افتتاحیههای آن.
«این فیلم داستان به مفهوم متعارفش ندارد؛ مردی تخم چشمان زنی را به وسیله یک تیغ میبرد. هشت سال بعد مردی دوچرخه سوار به نظر در حال نامهرسانی است. این مرد لباسهای عجیبی به تن دارد. زنی از پشت پنجره این مرد را نگاه میکند …»
۱۰. مردی با دوربین فیلمبرداری (Man With A Movie Camera)
- کارگردان: ژیگا ورتوف
- بازیگران: مستند
- محصول: ۱۹۲۹، شوروی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
«مردی با دوربین فیلمبرداری» یکی از مهمترین فیلمهای مستند تاریخ سینما است. در ذیل فیلم «رزمناو پوتمکین» اشاره شد که «مکتب مونتاژ شوروی» برای همیشه سینما را تغییر داد. این جنبش هنری به سینماگران نشان داد که میتوان برای خلق یک احساس مشخص، دو صحنهی کاملا مجزا را در کنار هم قرار داد و از برخورد این قاب با احساسات کاملا متفاوت جاری در هر کدام، احساس سومی را بیرون کشید و مخاطب را تحت تاثیر قرار داد. اما در همان دورانی که آیزنشتاین در شوروی در حال طبعآزمایی بود، ژیگا ورتوف به شکل دیگری از ابزار سینما استفاده میکرد و در واقع تجربهگرایی را به مرحلهی تازهای کشاند.
«مردی با دوربین فیلمبرداری» از دو جهت یک فیلم مهم در تاریخ سینما محسوب میشود؛ اول این که فیلم مستند را تا جایگاه یک اثر هنری بالا کشید و باعث شد که کارگردانان چنین فیلمهایی دست به جسارت بزنند و فقط به فکر ثبت لحظههای معمولی زندگی نباشند و دوم هم سطح تجربهگرایی را به جایی رساند که تا آن زمان در دنیا وجود نداشت. استفادهی ژیگا ورتوف از تکنیکهای مختلف سینمایی برای روایت یک فیلم مستند، چنان بدیع و چنان دسته اول بود که هنوز هم مسحور کننده است و هنوز هم مخاطب را تحت تاثیر قرار میدهد.
در ظاهر ژیگا ورتوف در حال نمایش زندگی مردم شهر ادسا است. اما در باطن او در تلاش است که به نظریهی سینمایی خود، یعنی «سینما – چشم» جامهی عمل بپوشد. در این نظریه دوربین در جایگاه چشم انسان قرار می گیرد و مدام در حال ثبت و ضبط تصاویر در ظاهر بدون ارتباط تصور میشود. درست مانند چشم ما که مدام تصاویر اطرافمان را ضبط میکند که در جزییات هیچ ارتباطی با هم ندارند اما در کل تصویرگر گذران زندگی هستند.
«یک روز از زندگی مردم یک شهر صنعتی نمایش داده میشود. مردم در حال کار، بازی یا استراحت تصویر میشوند.»
۱۱. در جبهه غرب خبری نیست (All Quiet On The Western Front)
- کارگردان: لوییس مایلستون
- بازیگران: ریچارد الکساندر، لو آیرس و بن الکساندر
- محصول: ۱۹۳۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
«در جبهه غرب خبری نیست» ژانر جنگی را به عنوان یکی از ژانرهای مهم به تاریخ سینما هدیه داد. در فیلمهای صامت بسیاری، جنگ حضوری غالب دارد. به ویژه در مستندها که از همان زمان جنگ آمریکا و اسپانیا در اواخر قرن نوزدهم که منجر به پیروزی آمریکا شد و سپس در دوران جنگ جهانی اول در حال نمایش پلشتیهای جنگ بودند. در آثار داستانی هم فیلمهایی چون «تولد یک ملت» از جنگ به عنوان بخشی از روایت خود استفاده میکردند اما آن چه که امروز به عنوان ژانر جنگی در دنیا شناخته میشود، با همین شاهکار لوییس مایلستون موجودیت پیدا کرد.
ژانر جنگی چند مولفهی ثابت دارد؛ اول حضور سربازان در میدان نبرد. دوم شکلگیری گرهافکنیها و گرهگشایی در دل جنگ، نه در جایی در پشت جبههها. سوم ارتباط بی واسطهی سرباز با لباس یا یونیفرم خود که هویتی یگانه به وی میبخشد. چهارم ارتباط سرباز با سلاحش. برخی مولفههای دیگر هم وجود دارد که گرچه وجودشان الزامی نیست اما در بسیاری از این آثار این ژانر وجود دارند؛ مانند وجود ماموریتی که باید انجام شود. اینها نوع روایتگری یک فیلم جنگی را مشخص میکنند.
لوییس مایلستون این فیلم را از کتابی به قلم اریش ماریا رمارک ساخت. کتاب به خوبی زندگی سربازها در میدان نبرد را ترسیم کرده بود و مایلستون هم در نمایش این زندگی سنگ تمام گذاشت. یکی از دلایل تثبیت ژانر جنگی و اصلا هر ژانر دیگری، ظهور یک فیلم موفق با بهرهگیری از المانها آن ژانر است. پس اگر فیلمهای جنگی دیگری قبل از این فیلم ساخته شده باشند، بنا به دلیل عدم موفقیت در گیشه و نزد منتقدان، چنین جایگاهی پیدا نمیکنند؛ چرا که بالاخره یک اثر موفق به عنوان آغازگر یک ژانر و تثبیت کنندهی کلیشههایش شناخته میشود.
«آلمان. تعدادی نوجوان که توسط معلم خود به حضور در جنگ جهانی اول تشویق شدهاند، برای ثبت نام در جبهههای نبرد ثبت نام میکنند. آنها آرمانهای بزرگ در سر دارند و فکر میکنند که به افتخارات بزرگ خواهند رسید اما خیلی زود متوجه میشوند که جنگ چهرهی دیگری هم دارد …»
۱۲. سزار کوچک (Little Caesar)
- کارگردان: مروین لیروی
- بازیگران: ادوارد جی رابینسون، داگلاس فربنکس جونیور و گلندا فرل
- محصول: ۱۹۳۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
«سزار کوچک» برای ژانر گنگستری و جنایی همان جایگاهی را دارد که «در جبهه غرب خبری نیست» برای سینمای جنگی دارد. دههی ۱۹۲۰ دههای بود که گنگسترها در چهارچوب سازمانهای تبهکاری در آمریکا جولان میدادند و قدرتنمایی میکردند. اما این حضور در جهان واقعی بازتاب چندانی روی پردهی سینما نداشت. در سال ۱۹۲۷ هم فیلمساز بزرگی چون جوزف فون اشترنبرگ با ساختن فیلم خوبی چون «دنیای تبهکاران» (Underworld) اولین تلاشها برای نمایش زندگی این مردان را کلید زده بود. اما این فیلم «سزار کوچک» بود که به تثبیت این ژانر یاری رساند و باعث شد که فیلمهایی این چنین راهشان را به چرخهی تولید باز کنند.
بلافاصله پس از نمایش «سزار کوچک» فیلمهای مهمی با الهام از زندگی تبهکاران راهی پرده شدند؛ از «دشمن مردم» (The Public Enemy) به کارگردانی ویلیام ولمن و بازی جیمز کاگنی تا «صورت زخمی» (Scarface) با بازی پل مونی و کارگردانی هوارد هاکس. همهی اینها در تثبیت این ژانر کمک کردند اما بالاخره این «سزار کوچک» بود که جایگاه پیشگام را داشت و با موفقیتش راه را برای ساخته شدن فیلمهای دیگری با محوریت ظهور و سقوط گنگسترها باز کرد.
در آن زمان مانند امروز امکان نمایش خشونت بر پرده نبود. سینماگران دست به عصا به نمایش زندگی این مردان میپرداختند اما ویلیام ولمن توانست چیزهایی را به این ژانر اضافه کند که بلافاصله به کلیشه تبدیل شدند و تا به امروز هم در فیلمهای مختلف گنگستری قابل مشاهده هستند؛ سناریوی ظهور و سقوط یک گنگستر یکی از این کلیشهها است.
«در دوران رکود اقتصادی، ریکو یکی یکی پلههای ترقی را طی میکند و به عنوان یکی از افراد مهم یک تشکیلات تبهکاری شناخته میشود. او این موفقیت را به خاطر بی رحمیهایش به دست میآورد. او هرچه در سازمانش پیشرفت میکند و ثروتمدتر میشود، به لحاظ اخلاقی سقوط میکند. ریکو از سوی دیگر دوست دارد که یکی از رفقایش را که زندگی سالمی در پیش گرفته به بازی برگرداند. همین موضوع خودش را در تنگنا قرار میدهد. تا این که …»
۱۳. سفید برفی و هفت کوتوله (Snow White And The Seven Dwarfs)
- کارگردان: دیوید هند، پرس پیرس، ویلیام کوترل و …
- صداپیشگان: آدریانا کاسلوتی، لوسیل لا ورن و هری استاکول
- محصول: ۱۹۳۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
انیمیشنها امروز یکی از گونههای مهم سینمایی در دنیا هستند که بخش عظیمی از چرخهی مالی سینما در چهارگوشهی دنیا را به خود اختصاص دادهاند. جالب این که از همان زمان اختراع سینما، تلاش برای ساختن فیلمهای انیمیشن وجود داشت اما بالاخره کمبود منابع و نبود تکنولوژیهای لازم، فیلمهای این چنین را به آثاری موفق در سطح بین المللی تبدیل نمیکرد. انیمیشنهای آن زمان بیشتر در چهارچوب آثار تجربی شناخته میشدند و کمتر راهی به پردهی سینماهای سراسر دنیا پیدا میکردند. اما در همان دههی ۱۹۳۰ مردی در هالیوود ظهور کرد که قصد داشت همه چیز را عوض کند؛ این مرد والت دیزنی نام داشت.
استودیو انیمشین والت دیزنی «سفید برفی و هفت کوتوله» را ساخت و کمپانی آر. کی. او آن را پخش کرد. اما نکته این که این اثر چنان جذاب بود و چنان خوش ساخت، که موفق شد بسیاری را به خود جلب کند و انیمیشن را به عنوان اثری جالب توجه برای خانوادهها جا بیاندازد. از سوی دیگر بهره گیری سازندگان از المانهای سینمای موزیکال در موفقیت فیلم تاثیر بسیار داشت. در چنین شرایطی بود که «سفید برفی و هفت کوتوله» حتی برای مدتی عنوان پر سودترین فیلم تاریخ سینما را در اختیار گرفت.
خلاصه این که بعد از نمایش «سفید برفی و هفت کوتوله» انیمیشن راهش را به جهان سینما باز کرد. نام والت دیزنی هم برای همیشه در جهان سینما به انیمیشن پیوند خورد و دریچهای تازه در سینما باز شد؛ دریچهای که قرار بود شگفتیهای بسیاری را با خود به ارمغان آورد.
«سفید برفی شاهدختی است که پدر و مادر خود را از دست داده و با نامادریاش زندگی میکند. نامادری سفید برفی که به زیبایی او حسادت میورزد، مجبورش میکند که به عنوان خدمتکار در خانه کار کند. این ملکهی بدجنس هر روز از آینهی جادوییاش میپرسد که چه کسی از همه زیباتر است؟ یک روز آینه به ملکه اطلاع میدهد که سفید برفی از او زیباتر است و همین هم باعث میشود که ملکه از شکارچی خود بخواهد که سفید برفی را به جنگل ببرد و سر به نیست کند. اما …»
۱۴. دلیجان (Stagecoach)
- کارگردان: جان فورد
- بازیگران: جان وین، جان کاراداین و توماس میچل
- محصول: ۱۹۳۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
جان فورد با ساختن فیلم «دلیجان» قدم در راهی میگذارد که او را به بزرگترین داستانسرای مردم کشورش تبدیل میکند. اسطورههای غرب و مردمان سرحدات مرزی این کشور برای او بهترین شخصیتها و قصهها را فراهم میکنند تا با فراغ بال از زنان و مردان برگزیدهی خود بگوید. پس فیلم «دلیجان» فارغ از ارزشهای هنری، به لحاظ جایگاه تاریخ سینمایی هم مهم است.
اولین حضور جان وین جوان در فیلمی از جان فورد به طرز غافلگیر کنندهای از مهمترین فیلمهای تاریخ سینما هم هست. فیلمی که آندره بازن آن را حد متعالی وسترن کلاسیک مینامید و امروزه به عنوان یکی از منابع آموزشی در کلاسهای سینما معرفی میشود؛ حتی ارسون ولز بزرگ هم حین ساختن فیلم «همشهری کین» بارها و بارها به تماشای آن مینشست تا از این شاهکار بزرگ الهام بگیرد.
داستان روایتی اپیزودیک دارد و دلیجانی را دنبال میکند که به تمامی میتوان آن را نمادی از آمریکای نمادین فورد در نظر گرفت. این دلیجان منزل به منزل ویش می رود و در انتهای سفر به سمت مقصد، سرخ پوستها مانند باران بر سر دلیجان و افراد حاضر در آن آوار میشوند تا نمادپردازی فورد کامل شود و سفر دلیجان از دل صحرا، به شکلی سمبلیک، به سفر مردم آمریکا و تاریخی که پشت سر گذاشتهاند، پیوند بخورد. جان فورد روند تسخیر غرب وحشی و مسیر سختی را که قرار است طی شود، با همین فیلم شروع میکند و بعدا در شاهکارهای دیگرش این داستان را تا انتها ادامه میهد.
«افرادی با روحیات و سطح طبقاتی مختلف سوار دلیجانی میشوند که به سوی لردزبرگ (واقع در نیومکزیکو) در حرکت است. این سفر بسیار خطرناک است، چرا که سرخ پوستها چندین حمله در مسیر دلیجان انجام دادهاند. اما همهی سرنشینان به دلیل مختلف اصرار دارند تا حرکت کنند؛ به همین دلیل کلانتر هم با آنها راهی سفر میشود. در بین راه به شخصی برمیخورند که به تازگی زندانی بوده اما از زندان فرار کرده است. کلانتر او را دستگیر میکند اما …»
۱۵. بربادرفته (Gone With The Wind)
- کارگردان: ویکتور فلمینگ
- بازیگران: کلارک گیبل، ویوین لی و هتی مکدانیل
- محصول: ۱۹۳۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
فیلم «بربادرفته» تبدیل به پر فروشترین فیلم آن زمان شد. مردم چنان برای تماشای فیلم صف بستند که بلیط کمیاب بود. نکتهی جالب اینکه با وجود آمار و ارقامی که امروزه مدام برای فیلمهای متاخر جیمز کامرون یا فیلمهای ابرقهرمانی کمپانی مارول اعلام میشود، اگر تورم را در طول این سالها لحاظ کنیم، فیلم «بربادرفته» هنوز هم پر فروشترین فیلم تاریخ سینما است. پس نمیشد لیستی این چنین تهیه کرد و فیلمی که بیشترین تعداد بلیط را فروخته، در آن قرار نداد.
ویکتور فلمینگ کارنامهی درخشانی در ساخت آثار بزرگ دارد. اما فیلم «بربادرفته» آن قدر پروژهی پر دردسری بود که منجر به بیماری او شد. اول جرج کیوکر قرار بود تا این فیلم را بسازد و پس از اخراج وی ویکتور فلمینگ جایگزین او شد. اما روند طاقت فرسای کار او را هم از پا درآورد و چند صحنهی باقی مانده را سام وود ساخت تا در نهایت این فیلم پر سر و صدا ساخته شود و رنگ پرده به خود بگیرد.
فیلم «بربادرفته» بر اساس کتابی به قلم مارگارت میچل و به همین نام ساخته شده است. فیلمی بسیار موفق که توانست جوایز اسکار بسیاری از آن خود کند و نه تنها به عنوان فیلمی پرفروش، بلکه به عنوان فیلمی موفق در فصل جوایز هم شناخته شود. اما شاید مهمترین جایزهی اسکار فیلم به هتی مکدانیل رسید؛ جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن. چرا که او اولین آفریقایی- آمریکایی تباری بود که به این جایگاه میرسید. این هم دلیل دیگری است که ثابت میکند باید فیلم را در این جایگاه قرار داد.
«سال ۱۸۶۱. چیزی تا شروع جنگ داخلی آمریکا نمانده است. اسکارلت اوهارا دختر جوانی از یک خانوادهی بردهدار است که به مهمانی اعلام عروسی پسری به نام اشلی در همسایگی دعوت میشود. اسکارلت تصور میکند که چون اشلی از ازدواج با او ناامید شده قصد دارد با دختر دیگری ازدواج کند و به همین دلیل به آن مهمانی میرود و به اشلی ابراز علاقه میکند اما این بار اشلی او را پس میزند. مردی به نام رت باتلر این صحنه را میبیند و از اسکارلت خوشش میآید. در ادامه جنگ شروع میشود و اسکارلت با مردی به نام چارلز ازدواج میکند اما شوهرش کشته میشود و او به آتلانتا میرود. در آن جا دوباره با رت باتلر که حالا دلال جنگ است روبهرو میشود …»
۱۶. همشهری کین (Citizen Kane)
- کارگردان: ارسن ولز
- بازیگران: ارسن ولز، جوزف کاتن و دوروتی کامینگور
- محصول: ۱۹۴۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۹٪
بسیاری «همشهری کین» را بزرگترین، مهمترین و تاثیرگذارترین فیلم تاریخ سینما میدانند. گذر زمان هم دروغ نمیگوید و گذشت سالها این را نشان میدهد. بالاخره این فیلمی است که در نبودش دستور زبان سینما کامل نمیشد و هنر هفتم هیچگاه خود را در کنار هنرهای دیگر و همتراز با آنها نمیدید.
اهمیت «همشهری کین» در تاریخ سینما چنان است که بدون شک تمام فیلمهای ساخته شده پس از آن، با واسطه یا بدون واسطه، تحت تأثیرش شکل گرفتهاند. «همشهری کین» فیلمی بود که به کارگردانان تمایل به جاهطلبی داد تا جهان یگانهی خود را خلق کنند و بدانند که در وادی هنر هفتم همه چیز امکانپذیر است.
فیلم «همشهری کین» علاوه بر دستاوردهای تکنیکی در نحوهی داستانگویی هم بدعتی سینمایی به شمار میرفت. در زمانی که همهی فیلمها روایتی سرراست داشتند و فیلمسازان از تدابیر تداومی برای تعریف کردن داستان آثار خود استفاده میکردند، ولز همه چیز را به هم ریخت و رواتی اپیزودیک از ۷۵ سال زندگی مردی گفت که همهی آمریکا زمانی به او احترام میگذاشتند اما در انتهای عمر خود به شدت تنها بود و در تنهایی جان سپرد.
این پس و پیش کردن زمان در سال ۱۹۴۱ هنوز بدیع بود و ممکن بود تماشاگر را به زحمت بیاندازد اما هر چه که اتفاق افتاد و هر چه در آن سالها گذشت دیگر امروزه اهمیتی ندارد بلکه موضوع با اهمیت ساخته شدن فیلمی است که باعث پیشرفت سریع سینما شد. امروزه نام ارسن ولز در کنار نام بزرگانی مانند آلفرد هیچکاک، کاندیدای انتخاب به عنوان بزرگترین کارگردان تاریخ سینما است.
سخن گفتن از «همشهری کین» بسیار سخت است. چرا که دربارهی آن، آن قدر نوشته و داستانها گفته شده، که دیگر حرف تازهای باقی نمانده است. هر منتقدی در هر جایگاهی برای این که بتواند هویتی برای خود دست و پا کند، اول باید تکلیفش را با این فیلم مشخص کند. پس وقتی از «همشهری کین» صحبت میکنیم در واقع از یکی از آثار برتر هنری تمام دوران سخن میگوییم.
«فردی ثروتمند به نام چارلز فاستر کین که صاحب بخش عظیمی از رسانههای آمریکا است در تنهایی و در قصر بزرگ خود با نام زانادو میمیرد. آخرین کلمهای که او بر زبان آورده، غنچهی رز است که باعث به وجود آمدن کنجکاویهای مختلف شده است. حال خبرنگاری برای یافتن معنای این کلمه سراغ نزدیکترین افراد به کین میرود تا قصهی زندگی او را از زبان ایشان بشنود …»
۱۷. شاهین مالت (The Maltese Falcon)
- کارگردان: جان هیوستن
- بازیگران: همفری بوگارت، مری آستور و پیتر لوره
- محصول: ۱۹۴۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
فیلمی که آن را اولین نوآر تاریخ سینما میدانند. اگر سینمای گانگستری متکی به اصول اخلاقی پیشین با فیلم «سیرای مرتفع» (High Sierra) در همان سال پایان پذیرفت، سینمای تلخ و بدبینانهی نوآر با بازی بوگارت جانشین آن شد. اگر جیمز کاگنی نماد سینمای گنگستری دههی ۱۹۳۰ بود، حال قهرمانی از راه میرسید که نشانی از آن معصومیتی که در پایان همه چیز را فدا میکند تا هنجارهای جامعه از بین نرود، در او وجود ندارد.
جان هیوستن با ساختن این فیلم هم خودش ره صد ساله را یک شبه پیمود و به کارگردانی سرشناس تبدیل شد و هم بازیگرش یعنی همفری بوگارت را به ستارهای در دنیای سینما تبدیل کرد. «شاهین مالت» با اقتباسی از رمانی به همین نام به قلم دشیل همت از غولهای ادبیات جنایی آمریکا ساخته شده است و روایتی مالیخولیایی از جهانی است که در آن هیچ چیز آن گونه که به نظر میآید، نیست. «شاهین مالت» پدرخواندهی تمام فیلمهای کارآگاهی است و از رومن پولانسکی تا دیوید فینچر به آن ادای دین کردهاند.
بوگارت در این فیلم است که به یکی دیگر از پرسوناهای خود دست مییابد. همان مرد تودار و منزوی که از همه کس بیزار است اما شوخ طبعی خود را حفظ میکند. گرچه بی قید به نظر میرسد و سنگدل به نظر میآید اما هیچگاه سمت شر ماجرا با تمام منافعش نمیایستد. معنای عشق را خوب میداند اما حضور زنها هیچگاه سبب خوشحالی و خوشبختی او نشدهاند و همین هم او را بدبین کرده است. همهی اینها شخصیت کارآگاه داستان را پیچیدهتر از آن چه که معمولا میبینیم میکند و باعث میشود از تماشای فیلم غرق لذت شویم.
«زنی که خود را خانم واندلی معرفی میکند، به دفتر کارآگاهی خصوصی به نام سم اسپید میرود و از او میخواهد تا خواهرش را که ادعا میکند به دست مردی خطرناک ربوده شده، پیدا کند. مایلز همکار سم اسپید دنبال قضیه را میگیرد اما همان شب به شکل مرموزی کشته میشود. حال سم که متوجه شده قضیه بزرگتر از آنچه که زن ادعا کرده است، ماجرا را شخصا دنبال میکند …»
۱۸. رم، شهر بیدفاع (Rome, Open City)
- کارگردان: روبرتو روسلینی
- بازیگران: آنا مانیانی، آلدو فابریزی
- محصول: ۱۹۴۵، ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
برخی جنبش نئورئالیسم را مهمترین جنبش سینمایی تاریخ سینما میدانند. پس نمیتوان به چنین لیستی پرداخت و از مهمترین فیلم این جنبش سخنی به میان نیاورد. بالاخره چه سینمای داستانی و چه سینمای مستند از این جنبش بهرهها بردند و فیلمها و آثار بسیاری چه با واسطه و چه بیواسطه تحت تاثیرش ساخته شدند.
اگر «وسوسه» (Obsession) ساختهی لوکینو ویسکونتی را آغازگر جنبش نئورئالیسم بدانیم و «دزدان دوچرخه» (The Bicycle Thieves) را معروفترینش، این فیلم روبرتو روسلینی مهمترین اثر آن است. تنها دو ماه پس از خروج آلمان از خاک ایتالیا روبرتو روسلینی به همراه دستیارانش پروژهی ساخت فیلم را کلید زد تا نتایج دهشتناک اشغال و جنگ را به شکلی واقعبینانه به تصویر بکشد. او در دو اپیزود به زندگی مردم و اعضای جنبش مقاومت ایتالیا در زمان اشغال آلمانهای نازی پس از شکستهای پیاپی موسولینی میپردازد.
در بخش اول زنی در مرکز قاب فیلمساز قرار دارد که نماد زندگی است. او که به مردی دلباخته و تنها امیدش به دستان او است، باید میان زندگی روزمره و دغدغههایش و خطرات جنگ پلی بزند و مدام میان این دو دنیا در رفت و آمد باشد؛ کاری که عملا ناممکن است. در اپیزود دوم برخی از اعضای جنبش مقاومت موفق به فرار از دست نازیهای شدهاند. اما این بار هم ماجرایی عاطفی در جریان است که جان همه را به خطر میاندازد.
فیلم از همان ابتدا مورد توجه قرار گرفت و به عنوان نمونهای متعالی از جنبش نئورئالیسم شناخته شد. همهی این تعریف و تمجیدها باعث شد تا روسلینی با ساخت «پاییزا» (Paisan) و «آلمان سال صفر» (Germany Year Zero) سه گانهی نئورئالیستی خود را کامل کند. بازی درخشان آنا مانیانی در این فیلم، از بهترین نقشآفرینیهای یک بازیگر در تاریخ سینما است. ضمن آن که فدریکو فلینی نیز یکی از دستیاران کارگردان فیلم است.
«آلمانها جستجوی خانه به خانهای را برای یافتن یکی از سران جنبش مقاومت آغاز کردهاند. دستگیری یکی از افراد باعث به هم ریختن همه چیز میشود …»
۱۹. راشومون (Rashomon)
- کارگردان: آکیرا کوروساوا
- بازیگران: توشیرو میفونه، ماچیکو کیو و تاکاشی شیمورا
- محصول: ۱۹۵۰، ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
از این بابت «راشومون» فیلم مهمی است که سینمای آسیا را به نقشهی سینمایی جهان سنجاق کرد. ناگهان سر و کلهی فیلمی پیدا شده بود که خبر از یک پیشینهی غنی میداد. علاوه بر این که کارگردان فیلم خودش بر صدر نشست، باعث شد که غربیها متوجه غنای سینمایی شوند که پشت این فیلم حضور داشت. از این پس نه تنها فیلمهای قبل و بعد سینمای ژاپن، بلکه آثار شاخص سینمای آسیا هم سر از جشنوارهها درآوردند و قدر دیدند. گرچه هیچ کس به اندازهی خود آکیرا کوروساوا مورد تمجید قرار نگرفت و آثارش فراتر از جشنوارهها، سر از سینماهای معمولی و سپس سر از تلویزیونهای خانگی درآورد.
آکیرا کوروساوا فیلم راشومون را از داستانهایی به قلم ریونوسکه آکوتاگاوا اقتباس کرد. در واقع کوروساوا با در هم آمیختن دو داستان کوتاه او یعنی راشومون و در بیشه فیلمش را ساخت. نام داستان اوا را بر فیلم گذاشت اما بیشتر قصه برداشت آزادی از دومی است. داستان راشومون به قلم ریونوسکه آکوتاگاوا، داستان نوکری است که در هوای بارانی به دروازهای پناه میآورد و بعد از دیدن پیرزنی تصمیم میگیرد که دزد شود. داستان در بیشه هم به ماجراهای تعرضی اشاره دارد که دادگاهی به خاطر آن برپا شده و شهود در برابر قاضی به شهادت دادن مشغول هستند. داستان دوم آشکارا به این نکته اشاره دارد که حقیقت امری نسبی است و شاید اصلا در معنای مطلق وجود نداشته باشد.
توشیرو میفونه در نقش راهزنی بد طینت عالی ظاهر شده است و توانسته کاری کند که مخاطب به او احساس دافعه داشته باشد. این اولین فیلمی بود که نام آکیرا کوروساوا و توشیرو میفونه را در سرتاسر جهان سر زبانها انداخت و البته کمک کرد که سینمای ژاپن در سطح بینالمللی شناخته شود. راشومون جایزهی شیر طلایی ونیز و البته اسکاری افتخاری را برد و همین عامل باعث شد تا فیلم تا مدتها در ژاپن فقط ستایش شود. زمان لازم بود تا گرد و خاک توجه خارجیها بخوابد و مردم ژاپن با دیدی واقعبینانه و بدون های و هوی و حاشیه، متوجه شوند که فیلمساز بزرگ کشورشان چه شاهکار کم نظیری خلق کرده است. کوروساوا در زمان ساختن فیلم فقط چهل سال سن داشت اما مانند مردی پخته و با تجربه کارش را انجام داده است.
«سه نفر، یک راهب، یک هیزم شکن و فرد دیگری در زیر باران به دروازههای راشومون پناه میبرند. راهب و هیزم شکن شروع به تعریف ماجرایی جنایی و دادگاه آن میکنند که در گذشته اتفاق افتاده است. این دو ماجرای دادگاه را از سه منظر قربانی که یک زن است، مردی که متهم به تجاوز است و شوهر مردهی آن زن (از زبان یک احضار کنندهی ارواح) تعریف میکنند. اما ناگهان هیزم شکن اعتراف میکند که خودش شاهد آن ماجرا بوده است و همه چیز را میداند …»
۲۰. اتوبوسی به نام هوس (A Streetcar Name Desire)
- کارگردان: الیا کازان
- بازیگران: مارلون براندو، ویوین لی، کیم هانتر و کارل مالدن
- محصول: ۱۹۵۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
«اتوبوسی به نام هوس» فقط یک اثر سینمایی معرکه نیست، بلکه ارزشی تاریخ سینمایی هم دارد. در زمانهای که مخاطب عادت کرده بود که بازیگران و ستارههای مرد را با لباسهای اتوکشیده و سر و وضع مرتب ببیند، ناگهان کسی با یک زیر پیراهنی عرقگیر پیدا شد که سر و صورتش روغنی بود و مدام هم بددهنی میکرد و فریاد میزد. این مرد کسی نبود جز مارلون براندو که نه تنها شیوهی بازیگری متد را به اوج رساند، بلکه باعث شد مخاطب احساس نزدیکی بیشتری با ستارهی حاضر در قاب کند؛ چرا که او را مانند یک انسان معمولی، با دغدغههایی معمولی میدید، نه قهرمانی که با علو طبع و البته جاذبهاش یکی یکی موانع را از جلوی رودی خود برمیدارد.
از سوی دیگر الیا کازان در بازیگردانی رو دست نداشت. ویوین لی هم بازی معرکهای از خود ارائه داد و کاری کرد که در مرکز قاب فیلمساز قرار بگیرد. هنرنمایی او چنان درخشان است که هیچگاه در برابر مارلون براندو کم نمیآورد. از آن سو کارل مالدن هم بینظیر است. بازی این سه نفر باعث شد که شیوهی بازیگری برای همیشه در تاریخ سینما تغییر کند و بزرگانی چون جیمز دین، پل نیومن، داستین هافمن، رابرت دنیرو، آل پاچینو و … تحت تاثیر آنها به ویژه مارلون براندو قرار گیرند و این چنین نوعی تازه از بازیگری در آمریکا به وجود آید.
پس اهمیت «اتوبوسی به نام هوس» بیش از هر چیز در هنرنمایی بازیگرانش است و گرچه برخی بهترین بازیهای تاریخ را در فیلم دیگری به نام «در بارانداز» (On The Waterfront) از همین الیا کازان و باز هم با حضور مارلون براندو میدانند، اما شخصا تصور میکنم که بدون این فیلم، آن حضور درخشان هم وجود نداشت. شخصیتی که مارلون براندو نقشش را بازی میکند، یک راست به تاریخ سینما راه یافت. سکانسی که او همسرش استلا را صدا میزند یکی از بهترین جلوههای بازیگری در تاریخ سینما است.
«اتوبوسی به نام هوس» از نمایشنامهای به همین نام به قلم تنسی ویلیامز اقتباس شده است.
«بلانش پس از اخراج از مدرسه، برای ادامه زندگی به نزد خواهرش یعنی استلا و شوهر او یعنی استنلی میرود. استنلی که شخصیتی خشن دارد، از همان ابتدا با بلانش نمیسازد. این دو مدام با هم درگیر هستند تا این که …»
۲۱. سرژ زیبا (Le Beau Serge)
- کارگردان: کلود شابرول
- بازیگران: ژرار بلان، ژان کلاود برایلی و برنادت لافون
- محصول: ۱۹۵۸، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
دیگر جنبش مهم سینمایی که آن را همتای جنبشی چون نئورئالیسم یا اکسپرسیونیسم میدانند، جنبش موج نوی سینمای فرانسه است که تعدادی جوان عاشق سینما پدیدش آوردند. آنها که سالها در یک نشریهی سینمایی به نام کایه دو سینما و زیر نظر تئوریسن بزرگی چون آندره بازن قلم میزدند و از عشق پر شور خود به فیلمهای کلاسیک آمریکایی میگفتند، از سینمای کارگردانان نسل قبل فرانسه ناراضی بودند و آن سینما را سینمای «پدربزرگها» مینامیدند. از جایی به بعد این جوانان تصمیم گرفتند که دیگر غر نزنند و خودشان آستینها را بالا بزنند و طرحی نو دراندازند.
پس دوربینی برداشتند و به خیابانهای پاریس و اطرافش سر زدند و داستانهای خود را تعریف کردند. این رهایی و این عدم تمایل به رعایت قید و بندها، در کنار عشق بسیاری که به سینما داشتند، باعث شد که این موج خیلی زود تمام دنیا را تحت تاثیر قرار دهد و از جایی به بعد، هر فیلمی با هر سر و شکلی، با واسطه و بی واسطه با الهام از آن آثار ساخته شود.
شاید «۴۰۰ ضربه» (The 400 Blows) از فرانسوآ تروفو یا «از نفس افتاده» (Breathless) ساختهی ژان لوک گدار سرشناسترین فیلمهای این موج سینمایی باشند، اما «سرژ زیبا» و جسارت کارگردانش بود که باعث پدید آمدن این موج شد. کلود شابرول زودتر از دیگر همتایانش و البته با کمک آنها دوربینش را برداشت و قصهی خود را تعریف کرد. جالب این که کلود شابرول این فیلم را با ارثیهای که به همسرش رسیده بود، ساخته است. پس با توجه به همهی این موارد، اولین فیلم موج نوی فرانسه قطعا باید در این لیست قرار گیرد.
«فرانسوآ پس از سالها دوری از روستای خود، به آن جا بازمیگردد و با رفیق قدیمیاش یعنی سرژ روبهرو میشود. سرژ به دلیل از بین رفتن فرزندش در لحظهی تولد به مشروب پناه برده و عملا دائم الخمر شده و زندکی را باخته است. حال فرانسوآ تلاش میکند که او را نجات دهد و به زندگی بازگرداند. اما …»
۲۲. هشت و نیم (۸ ½)
- کارگردان: فدریکو فلینی
- بازیگران: مارچلو ماستوریانی، کلودیا کاردیناله و آنوک آمه
- محصول: ۱۹۶۳، ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
فدریکو فلینی کار خود را در دوران نئورئالیسم به عنوان نویسنده آغاز کرد و سابقهی کار با بزرگان آن دوران سینمای ایتالیا را پیدا کرد. جنبش سینمایی نئورئالیسم پاسخی بود به ویرانیهای پس از جنگ دوم جهانی در کشور ایتالیا. سالها گذشت و آبادانی جای ویرانی را گرفت. حال فیلمسازان آن دوران شروع کردند به تعریف کردن داستان این آبادانیها.
فیلمسازی مانند فدریکو فلینی هم تلاش کرد که داستانهایی از دغدغههایش بگوید؛ از زندگی زیستهاش و از دل مشغولیهایش. چنین دورانی بود که به جولان دادن مدرنیستها در سینمای ایتالیا منجر شد؛ فیلمسازانی که به مکث بر شخصیتها و دغدغههایشان بیش از انگیزههای بیرونی و داستانهایی پر فراز و فرود اهمیت میدادند و قصههایی تعریف میکردند که بیست سال پیش جایی در سینما نداشت. شاید نمادینترین فیلم این دوران، همین «هشت و نیم» باشد.
در این نوع سینما دیگر کنش بیرونی شخصیتها اهمیت نداشت و فیلمساز ممکن بود که تمام اثرش را به درگیریهای درونی شخصیت یا شخصیتها اختصاص دهد. پس اگر در سینمای کلاسیک کنش اهمیت دارد، در این جا دغدغهها و تلاش برای تصویری کردن آنها است که مهم میشوند.
فدریکو فلینی در فیلم «هشت و نیم» هنرمندی را در مرکز قاب خود قرار میدهد که دچار یک نوع خلسهی قبل از خلق اثر هنری است. او از میان خاطراتش میگذرد و هر چه داشته و نداشته را به یاد میآورد تا پرسشی اساسی را پاسخ دهد: آیا همهی آن چه که به دست آورده او را خوشحال کرده است؟ آیا خلق اثر هنری به زندگی او معنا داده؟
و فدریکو فلینی نیک میداند که برای این پرسشها پاسخی قاطع وجود ندارد و خوشبختانه هیچ پاسخ سرراستی هم نمیدهد. شخصیت برگزیدهی او مدام در تفکراتش غوطهور است و به هر لحظهی زندگیاش چنگ میزند تا شاید جوابی بیابد اما این خود زندگی است که با تمام عظمتش جریان دارد و او را با خود میبرد. در چنین چارچوبی است که فیلم «هشت و نیم» به سینمای سوررئالیسم هم پهلو میزند و فضایی هذیانی خلق میکند که موتور محرکش، ذهنیات شخصیت اصلی است.
«کارگردانی به نام گوییدو آنسلمی در حین ساخت یک فیلم درگیر خاطرات خود از کودکی تا زمان حال میشود.»
۲۳. بانی و کلاید (Bonnie And Clyde)
- کارگردان: آرتور پن
- بازیگران: وارن بیتی، فی داناوی و جین هاکمن
- محصول: ۱۹۶۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
داستان ساخته شدن «بانی و کلاید» بیش از هر دههی دیگری به تاریخ گره خورده است؛ اواخر دههی ۱۹۶۰ همه چیز در دنیا عوض شد. جهان آن دوران در غلیان بود و به نظر میرسید که زلزلهای در همهی وجوه زندگی آدمی در راه است. در این شرایط کارگردانان جوانی در امریکا از راه رسیدند که پس از جنگ دوم جهانی متولد شده و دیگر به اخلاقیات پدران خود هیچ اهمیتی نمیدادند.
برای آنها نه تنها قوانینی مانند مجموعه قوانین هیز که دست و پای کارگردانان را میبست و باعث شده بود که فیلمهای گنگستری دهههای قبل عملا آن گزندی لازم را نداشته باشند، چیزی توهینآمیز بود بلکه اساسا سینمای گذشته را انکار میکردند. جنبشهای هنری اروپا یکی یکی جهان سینما را در مینوردیدند و کارگردانان جوان آمریکایی هم تمایل بسیاری داشتند که از آزادیهای آنان بهره برند. اما مشکل این جا بود که سنت سینمای آمریکا ریشهدارتر و البته قدرت کمپانیهایش بیشتر از هر جای دیگری روی این کرهی خاکی بود. پس اتفاقی باید شکل میگرفت تا این سینما دگرگون شود و فیلمهای مورد علاقهی کارگردانان جوان، جواز ساخته شدن بگیرد.
یکی از همین اتفاقات اکران فیلم «بانی و کلاید» ساختهی آرتور پن بود؛ این فیلم در کنار «فارغالتحصیل» (The Graduate) ساختهی مایک نیکولز و «ایزی رایدر» (Easy Rider) به کارگردانی دنیس هاپر آغازگر راهی بودند که به زودی هالیوود جدید خوانده میشد. اما تاثیر «بانی و کلاید» فقط مربوط به روایتگری نبود. میشد تاثیر جریانهای مختلف هنری مانند موج نوی سینمای فرانسه را در آن دید تا این فیلم به نماد گسست از سینمای کلاسیک آمریکا تبدیل شود؛ چه به لحاظ فرمی و چه به لحاظ مضمون.
«دهه ۱۹۳۰. بانی پارکر و کلاید بارو عاشق یکدیگر هستند، اما این دو با بانکزنی روزگار خود را میگذرانند. آهسته آهسته توجه رسانهها به این دو جلب میشود و آنها بین مردم به دو ستاره تبدیل میشوند. این موضوع فشار مضاعفی روی نیروی پلیس برای دستگیری آنها وارد میکند …»
۲۴. ۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی (۲۰۰۱: A Space Odyssey)
- کارگردان: استنلی کوبریک
- بازیگران: کر دوله، گری لاک وود و داگلاس رین
- محصول: ۱۹۶۸، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
فیلمهای علمی- تخیلی معرکهی زیادی در تاریخ سینما وجود دارند. اما فیلمی که به نوعی به نماد این ژانر تبدیل شده، همین فیلم «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» است. استنلی کوبریک با آن وسواس بیمارگونش در جان دادن به قابها، اثری ساخته که نه تنها سینما را به فلسفه پیوند میزند، بلکه تعریف تازهای از هنر هفتم ارائه میدهد. تاثیر و اهمیت این فیلم تا آن جا است که هنوز هم با اکران هر اثر علمی- تخیلی، از هر کارگردانی بلافاصله همه دست به قیاس آن با این اثر درخشان استنلی کوبریک میزنند.
از سوی دیگر این فیلم زمانی ساخته شده که هنوز بشر موفق نشده بود که کرهی ماه را فتح کند اما در این جا سفر آدمی به آن سوی کهکشان بهانهای برای استنلی کوبریک است تا به پرسشهایی ازلی ابدی بپردازد. پرسشهایی در باب دلیل خلقت آدمی و مسیرش و جایی که قرار است برود. استنلی کوبریک فقط به مسیر اهمیت نمیدهد بلکه مقصد را هم نشانه میرود و تصویری منحصر به فرد از آن میسازد.
از سوی دیگر این روزها دوباره ترس آدمی از هوش مصنوعی به مطلبی داغ تبدیل شده و به سر خط خبرها راه یافته است؛ این که این موجودات خالی از احساس کنترل زندگی آدمی را به دست بگیرند و تبدیل به خطری برای جان او بشوند. از این منظر با فیلمی عمیقا پیشگویانه روبهرو هستیم. کوبریک این تکنولوژی را هم به شیوهی خودش تصویر میکند؛ در قالب کامپیوتری که به راحتی میتواند به عنوان یکی از ترسناکترین شخصیتهای تاریخ سینما انتخاب شود، آن هم فقط از طریق نمایش یک صدا و یک نور قرمز رنگ.
فیلم «۲۰۰۱: یک اودیسه فضایی» روایتگر تلاش انسان برای رسیدن به کمال و ملاقات با جهان ناشناختهها و رسیدن به حداکثر دانش است. استنلی کوبریک در اثرش از میل آدمی به شناختن و از ترس او از ناشناختهها تغذیه میکند و فضایی ذهنی از پیشرفت چند میلیون سالهی موجودی به عنوان آدم میسازد که در اصل تفاوت چندانی با آن چه که کوبریک در ابتدا به عنوان سرآغاز زندگی میبیند، نکرده است.
«فیلم با تصاویری از تعدادی انسان اولیه شروع میشود که بر سر قلمرو و غذا در جنگ هستند. ناگهان یک شی در مقابل آنها ظاهر میشود. یکی از این آدمیان پس از ظهور این شی، متوجه میشود که میتواند از یک استخوان به عنوان وسیلهای برای کشتن استفاده کند. تصویر قطع میشود به میلیونها سال بعد. حال عدهای دانشمند در جستجوی راهی برای پیدا کردن رازهای همان شی هستند. چند فضانورد برای رسیدن به این منظور عازم سیارهی مشتری میشوند …»
۲۵. پدرخوانده (The Godfather)
- کارگردان: فرانسیس فورد کوپولا
- بازیگران: مارلون براندو، آل پاچینو، جیمز کان، رابرت دووال، جان کازال و دایان کیتون
- محصول: ۱۹۷۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۹.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
گفتن از اهمیت «پدرخوانده» گزافهگویی نیست؟ بسیاری این فیلم را نماد یک اثر کامل سینمایی میدانند. اثری که همه چیزش سرجای خود قرار دارد و هیچ اضافهای ندارد. به همین دلیل هم به مقیاسی برای سنجش دیگر آثار تبدیل شده است. پس واقعا چیز چندانی برای گفتن باقی نمیماند و همهی گفتنیها را قبلا دیگران گفتهاند.
فقط ذکر چند نکته: میشد از فیلمهایی که با رنگ و نور کارهای فوقالعادهای کردند گفت. میشد از آثاری حرف زد که با پردهی عریض به مقابله با تلویزیون رفتند و هنر سینما را دگرگون کردند. میشد جلوتر آمد و از فیلمی چون «اولین خون» (First Blood) گفت که ژانر اکشن را زیر و رو کرد. میشد به آثار بزرگان پست مدرن هم پرداخت و از دیوید لینچ و کوئنتین تارانتینو هم سخن گفت. میشد از تواناییهای بسیار جیمز کامرون سخن به میان آورد و به این پرداخت که او چگونه با «تایتانیک» (Titanic) و سپس «آواتار» (Avatar) تکنولوژی ساخت و نمایش فیلم را برای همیشه دگرگون کرد. اما بالاخره هر لیستی محدودیتهای خودش را دارد و حضور هر کدام از آن فیلمها میتواند در لیستی دیگر کاملا درست و به جا باشد. در پایان فقط میتوان به نوشتن خلاصهای از فیلم «پدرخوانده» اکتفا کرد؛ گرچه بعید میدانم که خوانندهی احتمالی این لیست آن را ندیده باشد.
«سال ۱۹۴۵. فیلم پدرخوانده با عروسی کانی دختر دن ویتو کورلئونه آغاز میشود. دن ویتو در حال رسیدگی به امور جاری کسب و کار خانواده است تا اینکه دوستی خانوادگی به نام جانی فونتین از پدرخوانده تقاضا میکند تا به او کمک کند به آرزوهایش که بازی در قالب نقش اول فیلمی هالیوودی است، برسد. جناب دن، وکیل خانواده یعنی تام را مأمور انجام این کار میکند. مایکل پسر کوچک خانواده به تازگی از جنگ برگشته و قصد دارد وارد سیاست شود. در این میان گروه تازهای از راه میرسد و از دن ویتو تقاضا میکند تا در کسب و کار قاچاق مواد مخدر به آنها کمک کند اما دن مخالفت میکند و همین باعث به وجود آمدن جنگی میان خانوادههای مختلف تشکیلات سازمان یافتهی جنایتکاری در نیویورک میشود …»