فلسفه‌ی فیودور داستایوفسکی؛ ۵دقیقه قبل از مرگ، زندگی در زیباترین حالت خود قرار دارد

به نقل از دیجیکالا:

فیودور داستایوفسکی عموماً به‌عنوان یکی از بهترین رمان‌نویسان تاریخ شناخته می‌شود. آثار ادبی او چنان بینش عمیقی به روان انسان، و خصوصاً رابطه‌ی روان انسان با ساختارهای اجتماعی و سیاسی فراوان دنیای مدرن فراهم می‌کند که علاوه بر رمان‌نویس، او به‌عنوان یک روان‌شناس و فیلسوف برجسته نیز شناخته شده است. در آثار او سعی شده به این سوال‌ها پاسخ داده شود:

  • ما چقدر خود را خوب می‌شناسیم؟
  • دقیقاً دنبال چه هستیم؟
  • چگونه در راستای دستیابی به خواسته‌هایمان در دنیا تلاش می‌کنیم؟
  • عواقب دنبال کردن اوهام اشتباه و آرمان‌های غیرممکن چیست؟

بینش‌ها و هشدارهای او درباره‌ی بشریت، چه در مقیاس فردی و چه در مقیاس جمعی، نه‌تنها از زمان خود جلوتر بودند، بلکه خیلی از آن‌ها تا به امروز توجه کافی دریافت نکرده‌اند، با وجود این‌که به جهان امروز بسیار مربوط هستند.

داستایوفسکی در سال ۱۸۲۱ در خانواده‌ی ارتدکس پولدار در مسکوی روسیه به دنیا آمد. پدر او دکتری موفق بود و خانواده‌ی او در زمین بیمارستانی که پدرش در آن کار می‌کرد زندگی می‌کرد.

با این حال، در دوران نوجوانی داستایوفسکی، مادر او بر اثر سل فوت کرد و وقتی داستایوفسکی در مدرسه مشغول تحصیل در رشته‌ی مربوط به مهندسی بود، پدرش بدون دلیل خاصی فوت کرد. البته طبق برخی از گزارش‌ها و گمانه‌زنی‌ها، تعدادی از رعیت‌های تحت فرمان او برای انتقام‌گیری بابت رفتار سوءاستفاده‌گرانه‌اش او را به قتل رساندند.

زندگی کردن نزدیک بیمارستان، بزرگ شدن در خانواده‌ای مذهبی و مرگ زودهنگام پدر و مادرش – خصوصاً قتل احتمالی و مرموز پدرش – همه در کنار هم در شکل‌گیری صدای منحصربفرد، ولی تراژیک او به‌عنوان نویسنده سهیم بودند.

پس از فارغ‌التحصیل شدن از موسسه‌ی مهندسی نظامی، داستایوفسکی به‌عنوان مهندس مشغول به کار شد. با این حال، آتش علاقه به ادبیات و علوم انسانی در دل او شعله‌ور بود، برای همین در این دوران در کنار مهندسی، به ترجمه‌ی کتاب نیز مشغول شد. همچنان که علاقه‌اش به ادبیات به مرور زمان شدت گرفت، او از شغل مهندسی خود استعفا داد و تمرکز خود را به‌طور کامل روی نویسندگی گذاشت. در سال ۱۸۴۶، او اولین کتاب خود به نام بیچارگان (Poor Folk)‌ را منتشر کرد. این کتاب فروش خوبی داشت و منتقدان ادبی زمانه نیز از آن تعریف کردند و برخی آن را نخستین رمان اجتماعی روسیه خطاب کردند.

با این حال، آثار داستایوفسکی پس از بیچارگان موفق نشدند در سطح این رمان ظاهر شوند. طولی نکشید که او به آزمون‌وخطا در نوشتن روی آورد، به‌عنوان نویسنده دائماً شکست خورد و به وضع بد مالی دچار شد.

در سال ۱۸۴۷، وقتی داستایوفسکی در اواخر دهه‌ی ۲۰ زندگی‌اش بود، تا حدی تحت‌تاثیر وضع بد مالی به گروهی از نویسندگان و روشن‌فکران رادیکال ملحق شد که تمرکزشان سوسیالیسم یوتوپیایی بود. با این حال، طولی نکشید که حکومت اعضای چنین گروه‌هایی را تحت پیگرد قانونی قرار داد و داستایوفسکی نیز در این جریانات دستگیر شد.

در سال ۱۸۴۹، داستایوفسکی محاکمه شد و حکم ردشده برایش تیرباران شدن بود. در ۲۲ دسامبر همان سال، او در برابر لوله‌ی تفنگی ایستاد که به سمت سرش نشانه رفته بود. اکنون او باید باقی عمرش را به دقیقه می‌شمارد. همچنان که سربازان نشانه‌گیری کردند و آماده شدند تا ماشه را فشار دهند، ناگهان، در لحظه‌ی آخر، پیغامی سر رسید و داستایوفسکی عفو شد. معلوم شد که مراسم تیرباران نمایشی و صرفاً یک تاکتیک روان‌شناسانه برای القای حس ترس به زندانیان بوده است.

پس از این اتفاق، داستایوفسکی به سیبری تبعید شد و در آنجا مجبور شد به مدت ۴ سال در شرایط وحشتناک به کار اجباری مشغول شود. در سال ۱۸۶۰،‌ داستایوفسکی از سیبری برگشت، ولی اکنون او به مردی کاملاً متفاوت تبدیل شده بود. طولی نکشید که او دوباره مشغول نوشتن شد، ولی اکنون صدای او لحنی آغشته به بدبینی، واقع‌گرایی و درکی فوق‌العاده عمیق از روان انسان پیدا کرده بود. اکنون او دیگر آرمان‌های یوتوپیایی برای جامعه نداشت و به‌جایش تمرکز خود را روی جهان درون خود و روی اکتشافات روحی و روانی گذاشت.

در طی ۲۰ سال آتی، پیش از این‌که بر اثر اختلال ریه در سال ۱۸۸۱ فوت کند، داستایوفسکی تعدادی شاهکار ادبی خلق کرد که بعضی‌هایشان تا به امروز جزو مهم‌ترین آثار ادبی شناخته می‌شوند. احتمالاً اسم بسیاری از این آثار برایتان آشناست:

  • یادداشت‌های زیرزمین (Notes from Underground)‌
  • جنایت و مکافات (Crime & Punishment)
  • شیاطین (Demons)‌
  • ابله (The Idiot)
  • برادران کارامازوف (The Brothers Karamazov)‌

یکی از درون‌مایه‌های برجسته‌ای که دائماً در آثار داستایوفسکی مورد اکتشاف قرار می‌گیرد، بینش‌ها و تعمقات او درباره‌ی عذاب انسان و روش‌های بشریت برای رها کردن خود از عذاب و عواقب ناشی از آن است، خصوصاً در ارتباط با دوره‌ی زمانی‌ای که در آن لنگرهای مذهبی و روحانی شل شده بودند و فردیت‌ها و جوامع رها شدند تا جهان‌بینی خاص خود را توسعه ببخشند و از آن دفاع کنند، آن هم در حالی‌که عقلانیت و تکنولوژی داشتند این روند را تسریع می‌بخشیدند و ما را به سمت ایده‌آل سلامتی و خوشحالی کامل سوق می‌دادند.

در یادداشت‌های زیرزمین، انتشاریافته در سال ۱۸۶۴، داستایوفسکی این ایده‌آل‌های مدرن و غربی را اکتشاف و نقد می‌کند: عقلانیت و پیشرفت فناوری به‌عنوان روشی برای دستیابی به خوشحالی و خوشی کامل. در رمان، در قالب نوشته‌های درج‌شده در دفترچه‌خاطرات، افکار کارمند دولتی بی‌نامی را دنبال می‌کنیم که اغلب به‌عنوان مرد زیرزمینی مورد اشاره قرار می‌گیرد. این مرد به‌شدت عصبانی و ناراحت است و از انسان‌های دیگر و اوهاماتی که مبنی بر آن‌ها زندگی می‌کنند بیزار است.

او می‌خواهد بقیه‌ی انسان‌ها نیز حقیقت را ببینند و آن‌ها نیز نارضایتی و ابزوردیتی‌ای را که خودش احساس و درک کرده، احساس و درک کنند. برای داستایوفسکی، عذاب کشیدن یکی از ستون‌های زندگی است و با خون گره خورده است. برای همین هیچ زندگی‌ای – یا هیچ شرایط اجتماعی یا مادی‌ای برای ایجاد زندگی – وجود ندارد که بتواند بدون عذاب کشیدن وجود داشته باشد. برای همین در نظر داستایوفسکی، همه‌ی تلاش‌ها و دستاوردهای پیشرفت، چه فردی و چه جمعی، فقط می‌تواند عناصر خاصی را که سرچشمه‌ی عذاب ما هستند تغییر دهند، ولی ما نمی‌توانیم عذاب کشیدن را از پایه‌واساس ریشه‌کن کنیم.

از داستایوفسکی نقل است: «انسان فقط دوست دارد مشکلاتش را بشمارد؛ او خوشی‌هایش را نمی‌شمارد.»

در نظر داستایوفسکی، با توجه به این‌که هیچ‌گاه امکان وجود ساختار اجتماعی یا مادی‌ای وجود ندارد که بتواند انسانیت را از بدبختی یا عذاب کشیدن رهایی ببخشد، هر هدفی برای بهبود دنیا و تبدیل کردن آن به معادل یوتوپیایی خودش محکوم به شکست است.

داستایوفسکی در یادداشت‌های زیرزمین عمدتاً با لحنی انتقادی به انسانیت درباره‌ی دنبال کردن چنین ایده‌آل‌هایی هشدار می‌دهد، ایده‌آل‌هایی که در بطن جهان‌بینی‌هایی چون پوچ‌گرایی، آرمان‌شهرگرایی، عقل‌گرایی و خودگرایی (Egoism) مطرح می‌شوند. حرف مرکزی نهفته در این ایدئولوژی‌ها این است که زندگی هیچ معنای ماهوی یا متعالی‌ای ندارد و کنش‌گری‌ها و اخلاقیات باید بر پایه‌ی عقل و دانش بنا شوند، طوری‌که منفعت شخصی انگیزه‌ی اصلی پشت همه‌چیز باشد.

با این حال، داستایوفسکی استدلال کرد که از بین رفتن ایمان مذهبی، در کنار ذات پراشکال و غیرمنطقی انسانیت، به شکل‌گیری جهان‌بینی‌ای منجر خواهد شد که بسیار ویران‌گر است. در پروسه‌ی از بین بردن عذاب برای رسیدن به کمال، راه‌حل‌های مشکلات قدیمی به خلق مشکلات جدیدی منجر خواهند شد که نیازمند راه‌حل‌های جدید خواهند بود. هرچقدر هم راه‌حل‌ها مقیاس بزرگ‌تری داشته باشد، مشکلات جدید پیچیده‌تر، و شاید ویران‌کننده‌تر خواهند بود.

البته این حرف بدین معنا نیست که تلاش‌های اجتماعی، تکنولوژیک یا سازنده بی‌فایده یا ذاتاً بد هستند؛ حرف این است که این تلاش‌ها اغلب موفق نمی‌شوند به هدفی که برای خود تعیین می‌کنند دست پیدا کنند. اگر هم در پیشروی آن‌ها محدودیت‌های بشریت لحاظ نشود، حرکت بی‌وقفه‌ی آن‌ها به سمت جلو فقط آتش مشکلات را شعله‌ورتر خواهد کرد.

در یادداشت‌های زیرزمین، داستایوفسکی نوشت:

حال، از شما می‌پرسم: با توجه به این‌که انسان پر از ویژگی‌های عجیب‌وغریب است، از او چه انتظاری می‌توان داشت؟ تمام نعمت‌های دنیا را روی سرش بریز، او را در دریای خوشی غرق کن، طوری‌که جز حباب‌های شعف و شادی چیزی روی سطح دیده نشود؛ به او رونق اقتصادی ببخش، طوری‌که هیچ دغدغه‌ای جز خوابیدن، کیک خوردن و تلاش برای تولید مثل نداشته باشد؛ حتی با وجود تمام این موهبت‌ها، او از روی ناسپاسی و نفرت حقه‌ای کثیف پیاده خواهد کرد. او حتی حاضر می‌شود کیک‌هایش را فدا کند، شیفته‌ی مرگبارترین مزخرفات شود و به مسخره‌ترین و غیراقتصادی‌ترین سیستم‌ها روی بیاورد تا صرفاً بتواند آن زهر وجودی خود را به این همه خوبی تزریق کند. در این حالت انسان فقط می‌خواهد رویاهای وهم‌آلود و ذات خراب خود را حفظ کند، فقط و فقط برای این‌که به خودش ثابت کند – طوری‌که انگار وظیفه‌اش است – که انسان انسان است، نه کلیدهای پیانو.

در نظر داستایوفسکی، انسان‌ها به‌شدت غیرمنطقی‌اند و بی‌وقفه دنبال یک جور حس اراده و اختیار فردی هستند، نه خوشحالی. بنابراین حتی اگر انسانیت موفق به ساختن جامعه‌ی بی‌نقصی شود که در آن خوشحالی و خوشبختی به‌شکل فرمول‌وار قابل‌توزیع بین همه است، انسان‌ها ترجیح می‌دهند به دیوانگی روی بیاورند و شرایط زندگی بی‌نقص خود را نابود کنند تا این‌که طوری‌که انگار بخشی از یک سیستم مکانیکی هستند، به زندگی راحت خود ادامه دهند.

ما فکر می‌کنیم که شادی می‌خواهیم، ولی اینطور نیست. هر بار که می‌خواهیم خوشحال باشیم، ولی نیستیم، بیشتر به این حقیقت پی می‌بریم. هر بار که چیز جدیدی پیدا می‌کنیم تا با آن ذهن‌مان را آزار دهیم یا درباره‌اش غر بزنیم یا صرفاً ویرانش کنیم، بیشتر به این حقیقت پی می‌بریم.

ذهن خودآگاه ما در ظاهر به ما می‌گوید که ما دنبال خوشحالی و صلح و برابری کامل هستیم، ولی کل وجود ما، رفتار ما، تاریخ ما، به ما نشان می‌دهد که در اغلب موارد دنبال چیزهایی کاملاً متضاد هستیم. ما خود را در حدی که فکر می‌کنیم نمی‌شناسیم و اغلب وقتی که به خودشناسی واقعی می‌رسیم، به‌ندرت حاضر می‌شویم حقیقت را درباره‌ی خودمان بپذیریم.

در شاهکار بعدی داستایوفسکی، جنایت و مکافات، که در سال ۱۸۶۶ منتشر شد، او بیشتر به مفهوم شناخت خود (یا عدم وجود آن) می‌پردازد. این رمان درباره‌ی یک دانشجوی حقوق سابق و جوان به نام رودیون رومانوویچ راسکولنیکوف است که در فقر زندگی می‌کند. مادر و خواهر راسکولنیکوف فداکاری‌های زیادی انجام می‌دهند تا به راسکولنیکوف کمک کنند و راه موفقیت او را هموار کنند. خواهر او حتی در صدد ازدواج با یک مرد پولدار درمی‌آید تا به او کمک کند.

با این حال، همه‌ی این تلاش‌ها هرچه بیشتر باعث ناراحتی و شرم راسکولنیکوف می‌شوند. همچنین او تحت‌تاثیر دیدگاه پوچ‌گرایانه، عقل‌گرایانه و زیباگرایانه‌ای از دنیا است و تاثیر این دیدگاه‌ها روزبه‌روز روی او بیشتر می‌شود. او به‌خاطر دیدگاه‌هایش، نیازی به اقتدا به هیچ اصل مذهبی یا معنوی‌ای پیدا نمی‌کند، برای همین روزی تصمیم می‌گیرد یک پیرزن نزول‌بگیر بدجنس و سوءاستفاده‌گر را که می‌داند پول زیادی دارد، به قتل برساند و پولش را بدزدد. در نظر او تصمیم‌های اخلاقی باید بر پایه‌ی اصولی گرفته شوند که بتوان از راه عقل و منطق تعیین کرد، بیشترین سود را برای جامعه به ارمغان داشته باشند یا بیشترین خوشحالی را برای بیشترین تعداد افراد به ارمغان بیاورند.

به‌خاطر این طرز فکر،‌ او بر این باور است که بیشتر از پیرزن لایق پول است، چون او می‌تواند کارهای مثبت بیشتری با آن پول انجام دهد. او می‌تواند با این پول به خواهر و مادرش کمک کند؛ غیر از این او می‌تواند وکیل شود و از راه وکالت خیر بیشتری به دنیا برساند. راسکولنیکوف بر این باور است که بسیار بزرگ، قدرتمند و بی‌رحم است و در ذهنش مردان فوق‌العاده این اجازه را دارند تا برای منفعت همگانی دست به جنایت بزنند.

بدین ترتیب، او موفق می‌شود از راه عقل و منطق قتل را برای خودش توجیه کند. او هم پیرزن را می‌کشد، هم خواهر ناتنی پیرزن را که ناخواسته شاهد ارتکاب جرم می‌شود. در طول رمان، راسکولنیکوف به‌خاطر کارهایی که انجام داده، درگیر حس عذاب‌وجدان و وحشت می‌شود. او کسی نیست که فکرش را می‌کرد؛ او مردی سرشار از قدرت و بی‌رحمی نیست. او مردی لطیف و احساساتی است. در نهایت، او خود را تحویل پلیس می‌دهد تا از دیوانه شدن خودش جلوگیری کند.

داستایوفسکی از راه حس تقصیر و عذاب‌وجدان راسکولنیکوف،‌ از این ایده که عقلانیت و منافع شخصی روشی کامل برای تعیین اخلاقیت و هویت فردی هستند انتقاد می‌کند. راسکولنیکوف دلایل منطقی زیادی برای انجام کاری که کرد داشت، ولی کاری که کرد اشتباه بود و باعث شد حس عذاب و درد فوق‌العاده‌ای به او دست بدهد. در این رمان هم مثل یادداشت‌های زیرزمین، داستایوفسکی در حال انتقاد از ایده‌های پوچ‌گرایی، فایده‌گرایی، عقل‌گرایی و خودگرایی بود، ایدئولوژی‌هایی که در آن‌ها کل مسئولیت روی دوش فردیت‌ها قرار داده شده و همه‌ی تلاش‌ها برای بهره‌برداری از زندگی و جامعه از مسیر منفعت شخصی و عقل‌گرایی عبور می‌کنند.

جنایت و مکافات نیز مثل یادداشت‌های زیرزمین روی پیچیدگی ذهن انسان تمرکز می‌کند، روی این‌که چطور تصور ما از آنچه هستیم و می‌خواهیم بگوییم که هستیم، اغلب با آنچه واقعاً هستیم بسیار فاصله دارد. غیر از این، تصوری که از دیگران داریم، اغلب از خود واقعی‌شان فاصله‌ی حتی بیشتری دارد. داستایوفسکی نشان می‌دهد که درک راسکولنیکوف از خودش نه‌تنها اشتباه و دور از واقعیت است، بلکه به مخاطب اجازه می‌دهد با راسکولنیکوف – یک قاتل بی‌رحم –  همذات‌پنداری کند.

داستایوفسکی به جای این‌که نشان دهد یک شخصیت بد چگونه بد می‌شود،‌ به ما نشان می‌دهد که یک شخصیت بد کاملاً بد نیست و از بسیاری لحاظ شبیه خود ماست؛ او هم مثل ما به‌خاطر کشمکش‌های ذهنی و روانی و درک نادرستش از ذهن و روانش، به‌شدت گیج و گمراه می‌شود.

برای همه‌ی ما، رابطه‌ی متقابل پیچیده بین ذهن خودآگاه ما، ذهن ناخودآگاه ما و جهان بیرون از ما آشوب‌ناک، گیج‌کننده، متناقض و شاید حتی غیرقابل‌درک باشد. ما نیز از تمام کسانی که ازشان می‌ترسیم یا بدمان می‌آید دور نیستیم؛ در ما عصاره‌ای از وجود آن‌ها و در آن‌ها عصاره‌ای از وجود ما قرار دارد. ما آنطور که فکر می‌کنیم خود را خوب نمی‌شناسیم، دنبال چیزهایی می‌رویم که نمی‌خواهیم و اغلب از چیزهایی که واقعاً خواستارشان هستیم وحشت داریم. ما از آن چیزی که فکرش را می‌کنیم بسیار غیرمنطقی‌تر هستیم و هر روز و هر نسل یک جنون جدید از خود بروز می‌دهیم. مسیحیت و ایدئولوژی‌های آرمان‌گرا همه زمینه‌سازی برای شکست ما هستند؛ علم نمی‌تواند ما را نجات دهد و تکنولوژی نه راهی برای فرار از مشکلات‌مان، بلکه راهی برای تغییر دادن‌شان است.

داستایوفسکی به همه‌ی این بیانات باور داشت و حداقل از بعضی لحاظ حق با او بود. با این حال، در انتهای جنایت و مکافات، راسکولنیکوف در زندان است و بابت انجام دادن یک کار خوب قرار است هشت سال در زندان بماند. رمان با این دیدگاه تمام می‌شود که داستان راسکولنیکوف ادامه خواهد یافت و روی این باور داستایوفسکی مهر تایید می‌زند که به کمک عذاب، ایمان، پذیرش، ترحم و توبه، رستگاری همچنان ممکن است.

با این‌که آثار داستایوفسکی تاریک و تراژیک هستند، در موخره‌ی آن‌ها همیشه کورسویی از رستگاری – یا چیزی شبیه به رستگاری – دیده می‌شود. در رمان ابله که در سال ۱۸۶۹ منتشر شد، داستایوفسکی از راه شاهزاده میشکین (Prince Myshkin)، شخصیت اصلی، درباره‌ی یک سری از تجارب و آرمان‌های شخصی خود در زندگی تعمق می‌کند. در یکی از قسمت‌های رمان، شاهزاده میشکین خاطره‌ی مردی را تعریف می‌کند که یک زمانی دستگیر شده بود و به‌شکل نمایشی تیرباران شد. این خاطره دقیقاً بازتابی از تجربه‌ی واقعی خود داستایوفسکی در سال‌ّها قبل بود. شاهزاده میشکین درباره‌ی او می‌گوید:

او فقط پنج دقیقه برای زندگی وقت داشت؛ نه بیشتر. او گفت که آن پنج دقیقه برایش بی‌نهایت به نظر می‌رسید و ثروتی کلان بود… او زمانی را برای خداحافظی با رفقایش تعیین کرد و دو دقیقه از وقتش را به این کار اختصاص داد، بعد دو دقیقه‌ی دیگر را صرف فکر کردن درباره‌ی خودش و نگاه کردن به اطراف برای آخرین بار کرد… او داشت در سن ۲۷ سالگی می‌مرد، در کمال سلامت و نیروی جسمانی. وقتی داشت با رفقایش خداحافظی می‌کرد، یادش آمد که از یکی از آن‌ها سوالی نسبتاً بی‌ربط پرسید و حتی نسبت به پاسخش بسیار کنجکاو بود. سپس پس از خداحافظی با رفقایش، دو دقیقه‌ای که برای فکر کردن درباره‌ی خودش تعیین کرده بود فرا رسید. او از قبل می‌دانست که قرار است درباره‌ی چه فکر کند: او می‌خواست به سریع‌ترین و واضح‌ترین شکل ممکن تصور کند که چطور به این وضع افتاد: اکنون او وجود دارد و زنده است، و سه دقیقه بعد قرار بود به یک چیز یا کس دیگر تبدیل شود، ولی چه چیزی؟ چه کسی؟ او می‌خواست در همان دو دقیقه به جواب سوال برسد! در آن نزدیکی یک کلیسا بود و گنبد طلایی روی نوک کلیسا در حال درخشیدن زیر نور خورشید بود. او به یاد داشت که با تمرکز شدید به آن گنبد و پرتوهایی که از آن ساطع می‌شدند زل زده بود: به نظرش رسید که این پرتوهای نور ماهیت جدید او خواهند بود و تا سه دقیقه‌ی دیگر به آن‌ها ملحق خواهد شد… حس نادانی و نفرتش به این پدیده‌ی جدید که قرار بود به زودی اتفاق بیفتد و به آن تبدیل شود وحشتناک بود، ولی خودش گفت که در آن لحظه هیچ چیزی به‌اندازه‌ی فکر مداوم به این مسئله برایش خفقان‌آورتر نبود: «اگر نمیرم چه! اگر زندگی به من برگردد چه؟ چه بی‌نهایتی! و کلش برای من خواهد بود! در این صورت از هر دقیقه یک روزگار خواهم ساخت؛ هیچ چیز را از دست نخواهم داد؛ از هر دقیقه به صورت جدا جدا لذت خواهم برد. حتی یک دقیقه را هم تلف نخواهم کرد!» او گفت که در آخر این فکر چنان خشمی به وجودش انداخت که آرزو می‌کرد ای‌کاش عجله کنند و هرچه زودتر او را تیرباران کنند.

می‌توان استدلال کرد داستایوفسکی در این قسمت از رمان به این ایده اشاره می‌کند که با وجود این‌که زندگی اغلب غم‌انگیز است، پاکی و خوبی مطلق غیرممکن است‌ و عذاب کشیدن بخش جدایی‌ناپذیر از آن است، آگاهی به این حقیقت که شاید چند لحظه تا از دست دادن همه‌چیز فاصله داشته باشیم، آنقدر وحشتناک است که انسان ترجیح می‌دهد هرچه سریع‌تر بمیرد تا این‌که با علم بر این حقیقت به زندگی ادامه دهد که چقدر همه‌چیز زیباست و چقدر از دست دادن ناگهانی کل این چیزها ناگوار است.

چه با داستایوفسکی موافق باشیم، چه نباشیم، بینش عمیق او و آثار ادبی زیبایی که از او به جا مانده، به ما کمک می‌کند تا موقعی‌که وقت هست، درک بهتری نسبت به این زیبایی و عمق در زندگی پیدا کنیم و آن را از اعماق وجود حس کنیم.

خرید کتاب‌های فیودور داستایوفسکی از دیجی‌کالاخرید کتاب‌های فیودور داستایوفسکی از فیدیبومنبع: Pursuit of Wonder

راهنمای خرید کتاب