به نقل از دیجیکالا:
سلما لاگرلوف، نویسندهی ممتاز سوئدی، نخستین زنی بود که موفق شد جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کند. او همچنین اولین نویسنده سوئدی بود که این جایزه را دریافت میکرد. یکبار، وقتی از سلما درمورد رنگ مورد علاقهاش پرسیدند، پاسخ داد: رنگ غروب خورشید. پاسخی مناسب از زنی که هیجان یک داستان خوب را به ماجراجویی شخصی، رمانتیسم را به رئالیسم و لذتهای خانگی را به سفرهای دور و دراز ترجیح میداد.
ابتلا به بیماری حرکتی در دوران کودکی و اوایل زندگی
سلما اوتیلیا لوویسا لاگرلوف در ورملند سوئد در خانهای یک طبقه با آجرهای قرمز و سقف شیروانی به نام «ماربکا» به دنیا آمد. او سالهای اولیهی عمرش را در این خانه سپری کرد. سلما آن خانه را با عنوان «خانهای کوچک، با دیوارهای کم ارتفاع در حصار درختان غولپیکر» توصیف میکند.
پدر او، اریک گوستاو، یک افسر ارتش بازنشسته بود که زندگی خود را وقف کشاورزی کرده بود. یک نجیبزاده با آرمانهای مترقی… آرمانهایی که اغلب هم محقق نمیشدند. مادرش، لوویسا الیزابت، دختر یک تاجر و معدندار ثروتمند بود.
وقتی سلما سه ساله بود پزشکان تشخیص دادند که فلج است. والدینش تابستان سال بعد او را به شهر ساحلی استرومستاد در سواحل غربی سوئد بردند تا بلکه سلامتیاش را بازیابد. همینطور هم شد. او رفتهرفته بهتر شد و در ۹ سالگی، پس از گذراندن یک دوره درمان در یک موسسه ارتوپدی در استکهلم توانست راحتتر راه برود. با این حال، یک پایش تا آخر عمر ضعیف باقی ماند.
یکی از تجربیات قابل توجه او در آن شهر ساحلی، حضور در نمایشی بود که در تئاتر دراماتیک سلطنتی اجرا میشد. پس از بازگشت به ماربکا، با دیگر فرزندان خانواده تئاتر بازی میکرد. دیواری با تخت، دفاتر، میز و صندلی میساختند و روی آن را با پتو و لحاف میپوشاندند و پسزمینه صحنه را خلق میکردند.
برگزاری مراسمهای شبانه داستانخوانی برای خانواده در دوران نوجوانی
سلما در دوران نوجوانی خود کتابهای متنوعی میخواند: نمایشنامه، رمان و شعر اما از همه بیشتر به داستان علاقه داشت. هم مادربزرگش و هم عمهاش اوتیلیانا برای او داستان میگفتند. وقتی سلما به اندازه کافی بزرگ شد، گاهی پس از فراغت از بافتنی و صنایع دستی برای خانوادهاش افسانههای هانس کریستین اندرسن، هزار و یک شب، حماسه فریتیوف یا یوهان لودویگ رونبرگ را با صدای بلند میخواند.
او قبل از تولد دهسالگی در حالی که در استکهلم اقامت داشت، خواندن داستانهای والتر اسکات را تمام کرد. با اینحال، مادر و معلم خصوصیاش به او اجازه خواندن هر چیزی را نمیدادند. آنها وقتی سلما به جای هیجانانگیز کتاب «زن سفیدپوش» (۱۸۵۹) ویلکی کالینز رسیده بود، کتاب را از دستش کشیدند.
سلما در مورد کتاب شاخص دوران کودکی خود میگوید: « آشنایی با این داستان برای من تاثیری سرنوشتساز داشت. میلی عمیق و قوی برای خلق چیزی به همان اندازه زیبا در من بیدار شد. به لطف این کتاب، از کودکی میدانستم که بعدا میخواهم چه کاره شوم. من بیش از هر چیز دوست داشتم یک رماننویس شوم.»
رمان مورد بحث، اوسئولا سمینول (۱۸۵۸) نوشته توماس مین رید است.
راهیابی به کالج معلمان و رو آوردن به تدریس در مدرسه
آلین، معلم خصوصی سلما، معتقد بود که او ممکن است در داستانسرایی استعداد داشته باشد برای همین او را در این راه تشویق میکرد. با این حال، وقتی خواهر بزرگتر آلین، تدریس خصوصیاش را بر عهده گرفت، هیچگونه استعدادی استثنایی در او تشخیص نداد و توصیه کرد به دنبال کار دیگری برود.
سلما در بیست سالگی در امتحان استخدامی کالج معلمان شرکت کرد. هری ادوارد موله، در بیوگرافی ۱۹۱۷ خود به نام «سلما لاگرلوف؛ زن، کارش، پیامش» اضطراب او را شرح داد. چهل متقاضی و تنها بیست و پنج ظرفیت برای تحصیل در کالج آموزشی برتر زنان. با اینحال سلما موفق شد به کالج معلمی راه پیدا کند.
پس از اتمام برنامه سه ساله خود که از ۱۸۸۲ تا ۱۸۸۵ به طول انجامید مشغول تدریس در مدرسهای در سوئد شد و ده سال در آن مدرسه کار کرد.
یکی از شاگردانش، آنا کلارا، در خلال صحبت از تجربیاتش از کلاس سلما گفت که او همه چیز از داروینیسم گرفته تا سوسیالیسم را آموزش میداده. کلارا گفت که سلما هیچوقت آموزش را به این بهانه که دانشآموزان برای درک این مسائل بچه هستند به تعویق نمیانداخت.
سلما با وجود اینکه مشغول تدریس بود اما از رویای نوشتن دست نکشید. بشدت تحت تأثیر آثار موجود در کتابخانه کالج، از جمله قهرمانان و پرستش قهرمان، اثر توماس کارلایل (۱۸۴۱) قرار گرفت. کتابهایی که برای اولین بار در بهار ۱۸۸۴ آنها را خواند. او اغلب آن کتابها را بازخوانی میکرد و نثر «سرراست و زیبا»ی کارلایل را میستایید.
بیماری پدر و آغاز نویسندگی
سلما در خاطرات خود نوشت: «قبل از اینکه خواهر آلین به من توصیه کند که ننویسم، فقط یک اشتیاق مبهم و ناملموس برای نوشتن احساس میکردم، اما اکنون این اشتیاق به عزمی جزم تبدیل شده است.»
نثر کارلایل الهامبخش بود: «من احساس خاصی داشتم. حس میکردم میتوانم چنین نثری بنویسم – توانایی نوشتن از ته دل، تعامل آزادانه و بدون مانع با خواننده، بیان کنایه، عشق و خرد به گونهای تخیلی و با کلماتی درخشان. آن را بسیار دوست داشتم.»
سرانجام او در سال ۱۸۸۱ نوشتن داستانهای کوتاه را آغاز کرد. پدرش در بستر مرگ افتاده بود و سلما برای فرار از درد او به نوشتن پناه برد. بخش اعظم آن نوشتهها را برای یک مسابقه نویسندگی که توسط روزنامه زنان Idun در بهار ۱۸۹۰ برگزار میشد، ارسال کرد. وقتی جایزه نفر اول را برنده شد، برای تکمیل رمانش یک سال مرخصی خواست.
انتشار اولین کتاب
در آگوست ۱۸۹۱، سلما رمانش را به پایان رساند: حماسه گوستا برلینگ. و به این ترتیب یک حرفه طولانی و چشمگیر را آغاز کرد.
سلما اعتماد به نفس فوق العادهای داشت، در نامهای که به مادرش در ۲۳ آوریل ۱۸۹۱ نوشت ادعا کرد:
«میبینی، مادر، من به شدت به نبوغ درونم اعتقاد دارم در غیر اینصورت چگونه میتوانستم چیزی بنویسم و منتشر کنم؟ من معتقدم که کتاب من بهترین کتابی است که تا کنون به زبان سوئدی نوشته شده…»
تبدیل شدن به نویسندهای پرکار، پرمخاطب و تحسینبرانگیز
اعتماد به نفس سلما بیجا نبود. او در طول دوران کاری خود بیش از سی اثر منتشر کرد و ورملند به لطف کتابهای او تبدیل به سرزمین «گوستا برلینگ» شد. توریستها از سراسر جهان برای بازدید به ورملند میآمدند. خوانندگانش شیفتهی داستانهای او بودند.
سلما در سال ۱۹۰۶ بنا به درخواست هیئت مدرسه سوئد، «ماجراهای شگفتانگیز نیلز» را نوشت.
هنگامی که آثارش به زبانهای دیگر ترجمه شدند، تمرکزش از جزئیات جغرافیایی سوئدی به داستانهای مربوط به جهان طبیعی معطوف شد.
سه رمان سلما که جزئیات زندگی و تاریخ یک خانواده سوئدی را شرح میدهد نیز بسیار محبوب شدند. رمانهایی با نام حلقه ژنرال (۱۹۲۵)، شارلوت لوونسکولد (۱۹۲۵)، و آنا سوارد (۱۹۲۸) – که بعدا در حلقه لوونسکولدها (۱۹۳۱) ادغام شد.
ویتا ساکویل وست در مقدمهای در سال ۱۹۳۱ برای اثر زندگینامهای برندسون، سلما را اینگونه توصیف میکند: «شاعری که به نثر مینویسد» ویتا میگوید: «او همیشه به عنوان یک زن مینویسد: هیچ یک از آن کتابها نمیتوانند توسط یک مرد نوشته شوند. هنرش اساسا زنانه است نه مردانه و این کاملا ناخودآگاه است.»
به رسمیت شناخته شدن در محافل ادبی و دریافت جایزه نوبل
فقط همکارانش نبودند که او را ستایش میکردند. در سال ۱۸۹۵ پس از موفقیت حماسه گوستا برلینگ، پادشاه اسکار و شاهزاده یوگن به سلما بورسیه سفر دادند. به لطف این بورسیه او موفق شد به نقاط مختلف جهان سفر کند. از میان این سفرها، سفری که به ایتالیا داشت و دوستش سوفی الکان نیز همراهیاش میکرد بسیار تاثیرگذار بود.
در سال ۱۹۰۹، سلما تبدیل به اولین سوئدی و اولین زنی شد که جایزه نوبل ادبیات را دریافت میکرد. پنج سال بعد یعنی سال ۱۹۱۴ اولین زنی شد که به عضویت آکادمی سوئد درآمد. آکادمی معتبری متشکل از هجده نویسنده و محقق.
بسیاری از آثارش پس از سال ۱۹۱۹ به فیلم تبدیل شدند. اولین رمانش یعنی حماسه گوستا برلینگ در سال ۱۹۲۴ به کارگردانی موریتز استیلر ساخته شد که در آن گرتا گاربو در نقش کنتس الیزابت بازی میکند و لارس هانسون در نقش گوستا برلینگ.
در سال ۱۹۲۵، اپرایی از ریکاردو زاندونای نیز بر اساس این داستان محبوب ساخته شد.
میراث سلما لاگرلوف
سلما در خاطرات خود درباره دوران کودکی خود در ماربکا مینویسد: «وقتی بزرگ شدم، میخواهم در خانهای سفیدرنگ دوطبقه زندگی کنم که سقفی سنگی دارد. خانهای با یک سالن بزرگ و مناسب برای مهمانی گرفتن.» او در اولین فرصت این آرزو را تحقق بخشید. در سال ۱۹۰۷، ماربکا را که پس از مرگ پدرش فروخته شده بود، دوباره خرید. این خانه در حال حاضر تبدیل به موزه شده.
سلما در سال ۱۹۱۱، در کنگره بینالمللی حق رأی در سوئد سخنرانی کرد: «آیا ما حق نداریم با مردان برابر باشیم؟ ما مدت زیادی است که بر روی زمین زندگی میکنیم – درست هماندازه مردان!»
سلما به عنوان یک خوانندهی جوان، شیفتهی داستانهایی با مضمون «کسانی که با مشکلات بزرگ مبارزه کردهاند و در نهایت به موفقیت رسیدهاند» بود و اغلب برای تغییر و بهبود اوضاع افراد نیازمند تلاش میکرد. برای مثال، درآمد حاصل از فیلم گوستا برلینگ را به «صندوق گوستا برلینگ» اختصاص داد. صندوقی که برای حمایت از نویسندگان نیازمند و مسن تاسیس شده بود.
در همان مصاحبهای که از او در مورد رنگ مورد علاقهاش پرسیده بودند، در مورد ویژگی مورد علاقهاش در مردان و زنان هم پرسیدند. پاسخ او برای هر دو جنس یکسان بود: عمق و جدیت. همچنین در مواجهه با پرسشی در مورد شغل مورد علاقهاش پاسخ داد: «مطالعه شخصیت». علاقهای که در آثار منتشر شدهاش هم به خوبی مشهود است.
منبع: literaryladiesguide