به نقل از دیجیکالا:
اگر به سبک بریتانیا نظرسنجیای با موضوع «۱۰۰ ایرانی برتر تاریخ» برگزار کنیم، یکی از افرادی که شانس قوی برای اختصاص دادن مقام اول را به خود دارد، ابوالقاسم فردوسی است. حتماً تمام ادعاهای مربوط به او را شنیدهاید: اینکه او زبان و فرهنگ فارسی را نجات داد، اگر بهخاطر او نبود، شاید اکنون ما در حال عربی حرف زدن بودیم، اگر بهخاطر او نبود، ما چیزی دربارهی مناسک فرهنگی باستانی خود نمیدانستیم و…
اینکه این ادعاها تا چه حد صحت دارند قابلبحث است. مسلماً فردوسی فعالیتهای خود را در خلاء انجام نداد. پیش از او افراد زیادی بودند که سعی در حفظ زبان و فرهنگ فارسی داشتند و مسلماً اگر تمایل جمعی به حفظ زبان و فرهنگ فارسی وجود نداشت، شاهنامه یا پذیرفته نمیشد، یا در کتابخانههای سلطنتی حفظ و تکثیر نمیشد. اگر فرض را بر این بگذاریم که حفظ شدن زبان فارسی فقط به تلاشهای یک فرد نابغه بستگی داشت و اگر او به دنیا نمیآمد یا به هر دلیلی قبل از تمام کردن کار از دنیا میرفت، کل چشمانداز فرهنگی و زبانی کشوری به بزرگی ایران تغییر میکرد، شاید ناخواسته به این زبان و فرهنگ کملطفی کنیم، چون معنای ضمنی پشت این فرض متزلزل بودن ریشههای این زبان و فرهنگ است.
با این حال، ما شاهد وقوع اتفاقی مشابه در مصر بودهایم، بنابراین شاید این فرض خیلی هم دور از انتظار نباشد. گفته میشود که یک بار، یک روزنامهنگار ایرانی از محمد حسین هیکل، روزنامهنگار مشهور مصری پرسید: «ما ایرانیها هم مثل شما مورد حملهی اعراب قرار گرفتیم، ولی موفق شدیم فرهنگ و زبان خود را حفظ کنیم. پس چرا زبان امروز شما عربی است؟» هیکل پاسخ داد: «چون ما شاعری مثل فردوسی نداشتیم.»
فارغ از کاری که فردوسی برای زبان و فرهنگ ایرانی انجام داده، او بهعنوان یک فردیت بزرگ تاریخی نیز حائز اهمیت است. کاری که فردوسی با شاهنامه انجام داده، بین تمام حماسههای ملی کشورهای دیگر منحصربفرد است و چه از نظر حجم، چه از نظر کیفیت، کمتر حماسهی منظوم دیگری با شاهنامه قابلرقابت است. میگویند گوته پس از دیدن سقف کلیسای سیستین دربارهی سازندهاش میکلانژ گفت: «تا موقعیکه کسی کلیسای سیستین را ندیده باشد، نمیتواند درک کند که از یک انسان دستتنها چه کارها که برنمیآید.» فکر میکنم برای بسیاری از ایرانیها نیز فردوسی، با پشتکار و استعداد مثالزدنیاش، چنین احساسی را برانگیخته باشد: با خواندن شاهنامه و اثر عمیق آن روی فرهنگ و تاریخ ایران، آدم انگشتبهدهان میماند که یک فردیت چطور توانسته چنین کار اساسی و بزرگی انجام دهد. چنین فردیتی خواه ناخواه کنجکاوی برمیانگیزد و این سوال را در ذهن ایجاد میکند که در چه شرایطی بزرگ شده که توانسته دست به چنین کار بزرگی بزند؟ در این مقاله شرححالی کوتاه از زندگینامه ابوالقاسم فردوسی و احوال روزگاری که در آن زندگی میکرد بیان شده است.
شرایط سیاسی ایران در زمان ابوالقاسم فردوسی
فردوسی در اوایل قرن چهارم هجری (مصادف با ۳۱۹ هجری شمسی و ۹۴۰ میلادی) در دهکدهی پاژ، واقع در توس خراسان به دنیا آمد. در آن زمان قلمروی فعلی ایران دوپاره شده بود، چون خلافت عباسیه ضعیف شده بود و ضعف آنها باعث شده بود ایرانیان از مرکز جدا شوند و چند حکومت محلی را تشکیل دهند. یکی از این حکومتّها سامانیان بود و فردوسی نیز در قلمروی همین حکومت زاده شد.
فردوسی از خانوادهای دهقان بود. دهقان در آن زمان نه به معنای کشاورز، بلکه به معنای خانوادهای بود که زمین کشاورزی داشت و میتوانست کشاورزانی را برای کار روی زمین استخدام کند. خانوادههای دهقان در ایران جزو سردمداران حفظ فرهنگ و زبان ایرانی بودند و حفظ تاریخی که با حملهی اعراب به ایران تا حد زیادی از بین رفته بود، جزو دغدغههای آنها بود.
بنابراین جای تعجب ندارد که فردوسی از زمان جوانی به فرهنگ و اساطیر باستانی ایرانی علاقهمند بود. در آن زمان بزرگترین منبع برای تاریخ ایران قبل از حملهی اعراب کتابی بود به نام شاهنامهی ابومنصوری که شخصی به نام ابومنصور معمری، وزیر حاکم توس در زمان سامانیان به تحریر درآورده بود. متاسفانه جز مقدمهای پانزده صفحهای، از متن شاهنامهی ابومنصوری اثری باقی نمانده، ولی این متن یکی از منابع اصلی فردوسی برای سرودن شاهنامهی منظوم خودش بود. شاعری به نام دقیقی نیز پیش از فردوسی در صدد این بود که شاهنامه را بهشکل منظوم دربیاورد، ولی پس از سرودن ۱۰۰۰ بیت به دست غلام خود کشته شد. فردوسی این ۱۰۰۰ بیت را با ذکر نام نویسنده در شاهنامهی خود آورده است، هرچند که در نقد از ابیات دقیقی گفته میشود که اشعار او خشک هستند و ذوق و قریحهی شاعرانهی اشعار فردوسی را ندارند.
از این نظر میتوان گفت ما بسیار مدیون به فردوسی هستیم، چون اگر او به دنیا نمیآمد، شاید شخص دیگری پیدا میشد تا شاهنامه را منظوم کند، ولی به احتمال زیاد کارش بهاندازهی فردوسی خوب از آب درنمیآمد. بسیاری از کشورها و ملیتها حماسههای ملی خود را دارند، ولی بسیاری از آنها آثاری خشک و مهجور هستند که جز آکادمسینها کسی توجه خاصی بهشان نشان نمیدهد. اگر بهخاطر فردوسی نبود، ممکن بود حماسهی ملی ایران هم چنین سرنوشتی پیدا کند.
زندگینامه فردوسی و سفر او به خراسان برای پیدا کردن شاهنامهی ابومنصوری
ابوالقاسم فردوسی از زمان جوانی به اهمیت شاهنامهی ابومنصوری واقف بود و از همان سن و سال راهی سفری در خراسان شد تا آن را پیدا کند، ولی گفته میشد که نسخهی کامل آن فقط در دربار سامانیان وجود دارد و فردوسی هم در حدی سرشناس نبود تا اجازهی ورود به آنجا را پیدا کند.
با این حال، در طی سفرهایش فردوسی در جلسات ادیبان و حیکمان شهر شرکت میکرد و داستانهای کهن فارسی را بهطور شفاهی از زبان آنها میشنید. او تصمیم گرفت بعضی از این داستانها را روی کاغذ بنویسد.
برخلاف این روزها که اول یک اثر نوشته میشود و بعد از انتشار تازه نقل محافل می شود، در گذشته روال برعکس بود. در ابتدا داستانّها نسلاندرنسل به طور شفاهی نقل میشدند و بعد از اینکه در طی نقل شدن ماندگاریشان در دل مردم ثابت میشد، نویسنده یا شاعر تصمیم میگرفت در قالب متنی ارزنده ماندگاریشان در تاریخ را تثبیت کند. داستانهای رستم و سهراب و بیژن و منیژه نیز از این قاعده مستنثی نبودند و با اینکه قرنها از سقوط ساسانیان میگذشت، ولی داستانهای فولکور مردم آن زمانه هنوز در دل مردم ایران زنده بود.
خانوادهی فردوسی و رابطهی شکرآب فردوسی با پسرش
فردوسی در جوانی ازدواج کرد و از او دو فرزند به دنیا آمد: یک دختر و یک پسر. همسر و دختر فردوسی همیشه غمخوار او بودند و رابطهی او با آن دو خوب بود، ولی فردوسی رابطهای متزلزل با پسرش داشت. پسر فردوسی علاقهی زیادی به شعر و شاعری نداشت و گفته میشود عیاش بود. برای همین تمام فداکاریهای مالیای که فردوسی برای نوشتن شاهنامه کرد برای او ناخوشایند بود و سر این مسئله به او سرکوفت میزد. همچنین نوشتن شاهنامه پروژهای بسیار وقتگیر بود و نیروی فکری زیادی میطلبید، برای همین منطقی است که نوشتن آن باعث شد که فردوسی از خانوادهاش فاصله بگیرد و آنطور که باید و شاید نتواند به آنها توجه کند.
یکی از بزرگترین ضربههایی که پسر فردوسی از شاهنامه خورد پس از سقوط سامانیان اتفاق افتاد. در زمان سامانیان، امیر طوس (با نام حیی بن قتیبه) از تلاشهای فردوسی برای سرودن شاهنامه باخبر میشود، نزد او میآید و به او میگوید که نهتنها لازم نیست مالیات زمین بپردازد، بلکه بهعنوان پاداش مبلغ زیادی پول نیز به او میدهد و فردوسی با آن برای فرزندانش مال و منال میخرد.
اما پس از سقوط سامانیان و افتادن خراسان دست سلطان محمود غزنوی در سال ۹۹۸ میلادی (حدوداً ۵۸ سالگی فردوسی)، حاکم جدید توس با نام ارسلان جاذب نهتنها به فردوسی میگوید که باید مالیات بدهد، بلکه به او دستور میدهد مالیات تمام سالهایی را نداده نیز جبران کند. این تصمیم فردوسی را مجبور میکند تمام مال و منالی که برای فرزندانش خریده بود بفروشد و در تنگدستی فرو برود. این اتفاق پسرش را بسیار ناراحت میکند و باعث میشود رابطهی آنها خرابتر بشود. پسر فردوسی، هنگامیکه فردوسی ۶۵ ساله بود، در سن ۳۷ سالگی میمیرد و این مسئله فردوسی را بسیار دردمند میکند. او مرثیهای برای پسرش میسراید که در شاهنامه، بخش ۳۸ پادشاهی خسرو پرویز آمده است:
مرا سال بگذشت برشست و پنج
نه نیکو بود گر بیازم به گنج
مگر بهره بر گیرم از پند خویش
بر اندیشم از مرگ فرزند خویش
مرا بود نوبت برفت آن جوان
ز دردش منم چون تن بیروان
شتابم همی تا مگر یابمش
چویابم به بیغاره بشتابمش
که نوبت مرا به بیکام من
چرا رفتی و بردی آرام من
ز بدها تو بودی مرا دستگیر
چرا چاره جستی ز همراه پیر
مگر همرهان جوان یافتی
که از پیش من تیز بشتافتی
جوان را چو شد سال برسی و هفت
نه بر آرزو یافت گیتی برفت
همیبود همواره با من درشت
برآشفت و یکباره بنمود پشت
برفت و غم و رنجش ایدر بماند
دل و دیدهی من به خون درنشاند
کنون او سوی روشنایی رسید
پدر را همی جای خواهد گزید
آیا فردوسی در زمان خودش مشهور بود؟
یکی از سوالاتی که همیشه دربارهی ابوالقاسم فردوسی وجود دارد این است که آیا مردم زمان فردوسی هم مثل ما به ارزش شاهنامه واقف بودند؟ یا آثار فردوسی با گذر زمان درک شد؟
بعد از اینکه سفر فردوسی در خراسان تمام شد، در حجرهاش نشست و وقت خود را بهطور کامل صرف سرودن شاهنامه و پژوهش کرد. بنا به روایاتی فردوسی در سال ۳۵۹ خورشیدی – در سن ۴۱ سالگی – آغاز به نوشتن شاهنامه کرد و در سال ۳۷۲ خورشیدی ویرایش اول شاهنامه را به پایان رساند. از آن پس وقت خود را صرف ویرایش و پربارتر کردن شاهنامه کرد.
اطرافیان فردوسی از تلاش او باخبر بودند، نشان به این نشان که یکی از دوستان بانفوذ او شاهنامهی ابومنصوری را برایش میآورد و کارش را راحتتر میکند. با این حال، آوازهی فردوسی و شاهنامه موقعی شروع به گسترش میکند که ابودولَف، اولین نقال تاریخ، شروع به خواندن آن در محافل میکند.
ابودولف یکی از دوستان پسر فردوسی بود که با شنیدن ابیات شاهنامه یک دل نه صد دل عاشقشان شد و شروع به خواندن آنها در محافلی کرد که بزرگان در آنها حضور داشتند. کیفیت اشعار و لحن خوانش ابودولف در کنار هم باعث شدند که این اشعار معروف شوند و نام فردوسی سر زبانها بیفتد. ابودولف یکی از همراهان فردوسی باقی ماند و در سفرهای آتی او را همراهی کرد.
بنابراین در جواب به سوالی که مطرح شد: بله، فردوسی بهلطف نقالی ابودولف و احتمالاً نقالهای همدورهی دیگر خود مطرح شد و به شهرت رسید. شهرت او ابتدا محدود به توس بود، ولی بهمرور گسترش پیدا کرد.
همانطور که اشاره شد، پس از سقوط سلسلهی سامانیان و روی کار آمدن ارسلان جاذب در سلسلهی غزنویان، اقبال به فردوسی پشت کرد و او مال و منال خود را از دست داد. این اتفاق نهتنها باعث شد فردوسی افسرده و گوشهگیر شود و حتی مدتی از نوشتن دست بردارد، بلکه باعث شد کسی دیگر سراغی از او نگیرد. ولی در این دوران همچنان اشعار او خوانده میشدند.
بخت و اقبال روی خوش به فردوسی نشان میدهد
فردوسی برای مدتی در فقر و نداری و در غم از دست دادن فرزند زندگی کرد، اما وقتی سنش به ۷۰ رسید، اتفاقی خجسته برایش افتاد. وقتی او ۷۰ ساله بود، شخصی به نام ابوالعباس اسفراینی، یکی از وزاری دربار غزنوی، به طوس میرود و در آنجا ارسلان جاذب، حاکم طوس، برایش ضیافت بزرگی ترتیب میدهد. در این ضیافت صحبت از شاهنامه و سرایندهاش میشود. اسفراینی بهعنوان یکی از طرفداران زبان فارسی نزد فردوسی میرود و اشعار را از زبان او میشنود و بهشدت بهشان علاقهمند میشود. برای همین توصیه میکند فردوسی نزد سلطان محمود برود و اشعار را برایش بخواند. خوشبختانه غزنویان نیز مثل سامانیان برای فرهنگ ایرانی و زبان فارسی ارزش زیادی قائل بودند و مسلماً ارزش شاهنامه را درک میکردند. در این دوره نظر ارسلان جاذب به فردوسی نیز برگشته بود و احتمالاً او هم در فرستاده شدن شاهنامه به دربار سلطان محمود غزنوی نقش داشته است.
فردوسی در ابتدا این پیشنهاد را قبول نکرد، ولی یک سال گذشت و وضع او بدتر شد. برای همین تصمیم گرفت به غزنین (واقع در افغانستان امروزی) برود تا شاید گشایشی در کارش صورت گیرد. با توجه به کهولت سن فردوسی همسر و دخترش نگران این بودند که مبادا این سفر طولانی برایش خطرناک باشد، برای همین ابودولف بههمراه عدهای دیگر کاروانی تشکیل دادند و فردوسی را با خود بردند.
در جریان این سفر مثالی بامزه از این داریم که نبوغ فردوسی چطور حتی بدخواهانش را نیز تسلیم میکرد. در دربار غزنین شاعری بود به اسم عنصری که به فردوسی حسودی میکرد و میترسید جای او را بگیرد، برای همین نامهای به حاکم هرات فرستاد و به او گفت وقتی کاروان فردوسی به شهرش برسد، کاروران را همانجا نگه دارد تا وارد غزنین نشوند. نقشهی او این بود که صرفاً شاهنامه از فردوسی تحویل گرفته شود و به عنصری ارسال شود تا نتیجه را اعلام کند. اما این تلاش جواب نداد، فردوسی وارد غزنین شد و از قضا در آنجا چند روزی با عنصری دیدار کرد و شعرهایش را برای او خواند. عنصری عاشق شعرها شد.
در آن زمان سلطان محمود داخل غزنین نبود، برای همین فردوسی مدتی را نزد مردم و بزرگان غزنین گذراند و متوجه شد آوازهاش حتی به آنجا هم رسیده است.
ملاقات با سلطان محمود غزنوی
دیدار فردوسی با سلطان محمود غزنوی از آن اتفاقاتی است که افسانهسازی و گمانهزنی دربارهی آن زیاد انجام شده است. چیزی که ما میتوانیم دربارهاش یقین داشته باشیم این است که این ملاقات خوب پیش نرفت و سلطان محمود به شاهنامه روی خوش نشان نداد. اما دربارهی چرایی قضیه حکایتهای زیادی تعریف شده است.
برخی میگویند اطرافیان شاه زیرآب فردوسی را زدند و سعی کردند با ایجاد سوءتفاهم او را بدنام کنند.
برخی میگویند سلطان محمود با شیعه بودن فردوسی مشکل داشت.
برخی میگویند سلطان محمود از ابیاتی که فردوسی در وصف او سروده بود خوشش نیامد، چون زیادی حالت موعظهگرانه و حکیمانه داشتند و بهقدر کافی ستایشگر او و آرمانهای جنگطلبانهاش نبودند.
حتی در کتاب «تاریخ سیستان» این داستان دربارهی این ملاقات تعریف میشود:
محمود گفت: همهی شاهنامه هیچ نیست مگر حدیث رستم، و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست. بو القاسم [فردوسی] گفت: زندگانی خداوند دراز باد، ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد. امّا این دانم که خدای-تعالی- خویشتن را هیچ بنده چون رستم دیگر نیافرید. این بگفت و زمین بوسه کرد و برفت. ملک محمود وزیر را گفت: این مردک مرا بتعریض دروغ زن خواند. وزیرش گفت بباید [ش] کشت. هر چند طلب کردند، نیافتند.
طبق برخی روایات سلطان محمود بعدها از رفتاری که با فردوسی داشت پشیمان شد و عدهای را مامور کرد تا پاداش نزد او بفرستند و جفایی را که در حق او شد از دلش دربیاورند، ولی قبل از اینکه این پول به دست فردوسی برسد، او در گذشت.
در کل حکایاتی که دربارهی فردوسی و سلطان محمود تعریف میشود، جنبهای داستانگونه دارند و احتمالاً حقیقت حرفهایی که رد و بدل شد و اتفاقاتی که افتاد هیچگاه بهطور کامل معلوم نمیشود، ولی در آخر فردوسی پیروز شد و توانست بدون اینکه زیر سایهی کسی قرار بگیرد، میراثی از خود به جا بگذارد که تا به امروز به قوت خود باقی است.
این روزها بسیاری از واژگان فارسی که ازشان خبر داریم از شاهنامه به ما رسیدهاند. بسیاری از اسمهایی که روی فرزندان ایرانی گذاشته میشوند – مثل فرامرز و گردآفرید – از شاهنامه برگرفته شدهاند، چون تا قبل از شاهنامه شکل دیگری داشتند. از همه مهمتر، شاهنامه تبدیل به منبع بزرگی از قصهها و تصاویر و سناریوهای نمادین و بکر شده است که هنرمندان و مولفان ایرانی تا قرنها ازشان الهام خواهند گرفت.
با این حال، فردوسی یکی از نمادهای نبوغ و پشتکار فردی است؛ مثالی بینظیر برای ایرانیان که نشان میدهد اگر یک نفر ذهن خود را به انجام یک کار بزرگ اختصاص دهد، میتواند دستاوردی از خود به جا بگذارد که شاید یک تیم چند ده نفره از متخصصان و دورهدیدگان از انجامش عاجز باشند.
اگر کسی اهل شعر و شاعری نباشد یا قصههای اساطیری بهطور خاصی برایش جذاب نباشند، همچنان میتواند به فردوسی به چشم فردی الهامبخش نگاه کند. او نیز مثل میکلانژ ثابت میکند اگر یک فردیت بزرگ شرایط بروز نبوغ خود را پیدا کند، چه کارها که از او برنمیآید.