به نقل از دیجیکالا:
کازوئو ایشیگورو، رماننویس بریتانیایی ژاپنیتبار، یکی از تحسینشدهترین نویسندگانی است که به زبان انگلیسی مینویسد. این نویسندهی ۶۸ ساله دو بار در سالهای ۱۹۸۳ و ۱۹۹۳ توسط مجلهی گرانتا به عنوان بهترین رماننویس جوان بریتانیا انتخاب شد و جوایز بوکر و ادبی نوبل را در سال ۲۰۱۷ برد. اوایل سال گذشته میلادی هم برای نوشتن فیلمنامهای اقتباسی نامزد دریافت جایزهی بفتا و اسکار شد. این مطلب به کسانی که آثار او را نخواندهاند کمک میکند چه کتابهایی از او را بخوانند.
نقطهی ورود
دو رمان اول ایشیگورو «منظر پریدهرنگ تپهها» و «هنرمندی از جهان شناور» به پیشینهی ژاپنی او میپردازند. نویسنده در پنج سالگی همراه خانواده به بریتانیا مهاجرت کرد و نزدیک ۳۰ سال به ژاپن نرفت. وقتی این کتابها منتشر شدند ایشیگورو قصهنویسی مشهور بود و دیدگاههایش نسبت به مردمانی گیج و پشیمان از زندگی را به تصویر کشیدند.
هر دو رمان خواندنی هستند اما بهترین کتاب ایشیگورو «بازماندهی روز» است. این رمان بسیار جذاب سرگذشت مردی به نام استیونز را روایت میکند که بیش از سی سال در خانهی یکی از اشراف انگلستان به نام لرد دارلینگتن پیشخدمت بوده و حالا که آن خانه از بین رفته دارد خاطراتاش را به صورت یادداشتهایی که از یک سفر شش روزه به غرب انگلستان باقی مانده را نقل میکند. این رمان که به گفتهی پل آستر «به طرز شگفتانگیزی خندهدار و در عین حال غمانگیز است.» بعد از سه بار بازنویسی آماده انتشار شد و جایزهی بوکر را برد.
در بخشی از رمان «بازماندهی روز» که با ترجمهی نجف دریابندری توسط نشر کارنامه منتشر شده، میخوانیم:
«- آن چه زیبایی سرزمین ما (انگلستان) را از سایر جاها جدا میکند، همین نداشتن جنبه هیجانانگیز و حیرتآور است. حسن این سرزمین در آرامش و حالت سکون و سکوت آن است. مثل این است که زمین از زیبایی و عظمت خودش خبر دارد و نیازی نمیبیند که آن را به صدای بلند اعلام کند. در مقابل، آن جور مناظری که در افریقا و آمریکا پیدا میشود، با آن که بلاشک بسیار هیجان انگیزند، به نظر بیننده منصف مسلما به آن خوبی نمیآیند؛ علتش همین خودنمایی بیجایی است که در آنها مضمر است.
– بله، من شوهرم را دوست دارم. اول دوستش نداشتم. تا مدت مدیدی دوستش نداشتم. آن همه سال پیش که از سرای دارلینگتن رفتم، هیچ باورم نمیشد که واقعا و حقیقتا دارم میروم. فکر میکردم این هم یک حقهی دیگر است که دارم سوار میکنم، آقای استیونز، برای این که لج شما را در بیاورم. وقتی آمدم این جا و دیدم که شوهر کردهام، جا خوردم. تا مدت مدیدی غمگین بودم، خیلی هم غمگین بودم. ولی بعد، سالها آمدند و رفتند، جنگ شد، کاترین بزرگ شد، آن وقت یک روز فهمیدم که شوهرم را دوست دارم. وقتی آدم این همه وقت با کسی سر کند، بالاخره به او عادت میکند.»
چالش
ایشیگورو بعد از موفقیت رمان «بازماندهی روز» در کتاب دیگرش «تسلیناپذیر» زندگی پیانیستی مشهور به نام رایدر را روایت میکند که وارد شهری اروپایی میشود که نمیشناسد و از جزئیات کنسرتی که قرار است برگزار کند بیخبر است. اما اتفاقی عجیب در حین عبور از مسیری ناشناخته میافتد که باعث میشود بفهمد مهمترین اجرای عمرش در این شهر خواهد بود.
این اثر ایشیگورو بر خلاف سه رمان قبلیاش رویاگون است و در آن زمان، مکان و هویت مدام در حال تغییر است. جیمز وود، منتقد روزنامهی گاردین معتقد است: «تسلیناپذیر رمانی کافکایی است و به خواننده یادآوری میکند زندگی غیرقابل پیشبینی است.»
در بخشی از رمان «تسلیناپذیر» که با ترجمهی سهیل سمی توسط نشر ققنوس منتشر شده، میخوانیم:
«با کمال میل شمارو میپذیریم. هم کافه و هم میدون توی این بعد از ظهرهای آفتابی فوقالعاده باصفان. گاهی صاحب گافه ترتیبی میده که ویولنزنای کولی توی میدون ویولن بزنن. آقاریال خود صاحب کافه برای ما فوقالعاده احترام قائله. کافه بزرگ نیست، اما اون همیشه ترتیبی میده که فضای کافی داشته باشیم و بتونیم راجت پشت میزمون بنشینیم. حتی وقتی مابقی کافه فوقالعاده شلوغ میشه، صاحب کافه ترتیبی میده شلوغی کافهمون نکنه یا کسی مزاحممون نشه. حتی تو شلوغترین بعد از ظهرها، اگه ما دور میزمون همزمان دستامون باز کنیم، دست هیچ کدوممون به هم نمیخوره. صاحب کافه تا این حد برامون احترام قائله آقا.»
عجیب و غریب
ایشیگورو که رمانهای موفقی در ژانرهای طنز و پلیسیجنایی نوشته در «غول مدفون» که رمانی فانتزی است به دوران بعد از آرتور سرک کشیده و قصهی زوجی کهنسال را روایت میکند که بعد از سالها میخواهند پسرشان را ببینند. اما مهای عجیب فراموشکارشان میکند. بعد از ظاهر شدن آکسل جنگجویی از نژاد ساکسون و بئاتریس شوالیهای مشهور و شناختهشده زوج سالمند آرام آرام گذشتهی تیره و تارشان را به خاطر میآورند. «غول مدفون» خواننده را به تأمل دربارهی فراموشی، قدرت خاطرات، عشق، انتقام و جنگ وامیدارد.
دختر ایشیگورو، بعد از خواندن پیشنویس اول به پدرش هشدار داد بیش از حد اغراق کرده. بازنویسی پیشنویس باعث شد رمان به اثری جذاب و فراموشنشدنی تبدیل شود.
در بخشی از رمان «غول مدفون» که با ترجمهی امیرمهدی حقیقت توسط نشر چشمه منتشر شده، میخوانیم:
«نمیخواهم اینطور جلوه بدهم که بریتانیای ان روزگار در ایندست چیزها خلاصه میشد؛ و در دورانی که در دیگر نقاط دنیا تمدنهای شکوهمند شکوفا میشدند، ما در اینجا از عصر آهن چند قدمی پیشتر نرفته بودیم. اگر میتوانستید به دلخواه خود در دشت و صحرا تفرج کنید، چهبسا به کوشکهایی هم برمیخوردید که در آنها بساط ساز و سوروسات و ورزشهای پهلوانی هم برپا بود؛ یا چهبسا به صومعههایی میرسیدید با ساکنانی که جز کسب علم فکروذکر دیگری نداشتند. ولی انکار نمیشد کرد؛ حتا اگر در بهترین آبوهوا با اسبی تیزپا بهتاخت میرفتید، باز ممکن بود تا روزها و روزها نه کوشکی بر فراز سبزهها به چشمتان بخورد و نه صومعهای.»
پس از جایزهی نوبل
تی. اس. الیوت بعد از کسب جایزهی نوبل در سال ۱۹۴۸ گفت: «نوبل بلیتی است برای تشییع جنازهی خود. هیچکس بعد از اینکه آن را به دست آورد، کاری انجام نداده است.»
ایشیگورو بعد از دریافت جایزهی ادبی نوبل در سال ۲۰۱۷ رمان «کلارا و خورشید» را در سال ۲۰۲۱ منتشر کرد که داستان «کلارا» را روایت میکند. دوستی مصنوعی، رباتی شبهانسان با ویژگیهای منحصربهفرد که از مغازهای که در آن قرار دارد با دقت به رفتار آدمهایی که وارد مغازه میشوند یا از جلوی ویترین رد میشوند نگاه میکند. او همچنان امیدوار است مشتریای از راه برسد و انتخاباش کند. «کلارا و خورشید» اثری هیجانانگیز است که تصویری از جهان در حال تغییر انسانها را از نگاه راویای فراموشنشدنی روایت میکند. رمان مثل بقیهی آثار نویسنده با زبانی خنثی نوشته شده اما خواننده به وضوح تحت تاثیر موقعیتها قرار گرفته و احساساتی میشود.
در بخشی از رمان «کلارا و خورشید» که با ترجمهی امیرمهدی حقیقت توسط نشر چشمه منتشر شده، میخوانیم:
«نو که بودیم من و رزا جایمان وسط فروشگاه، سمت «نیز مجلهها» بود که بیشتر تز نصف ویترین را میشد از آنجا دید. اینطوری میتوانستیم بیرون فروشگاه را تماشا کنیم – کارمندهایی که با عجله رد میشدند، تاکسیها، دوندهها، توریستها، «مرد گدا» و سگش، پایین ساختمان آرپیاو دستمان آمد. اگر خودمان را بهموقع میرساندیم، «خورشید» را هم میدیدیم که حین گشتوگذارش از بالای ساختمانهای سمت ما به نوک ساختمان آرپیاو میرسید. وقتیهایی که اینطوری فرصت دیدن خورشید را داشتم، صورتم را میبردم جلو تا هر چه بیشتر خوراکیهای او را جذب کنم، و اگر رزا پیشم بود به او هم میگفتم همینکار را بکند.»
اگر قرار باشد تنها یکی از کتابهای ایشیگورو را بخوانید، آن «هرگز رهایم مکن» است
به نظر میآید «هرگز رهایم مکن» رمانی علمیتخیلی است که نمیتوان آن را در طبقهبندیهای رایج قرار داد. کتی، روت و تومی قهرمانان داستان، دانشآموزان مدرسهی شبانهروزی نامعمولی به نام هیلشم هستند. در این مدرسه دانشآموزان فقط به یادگیری و آفرینش هنرهایی مثل سفالگری، نقاشی و کاردستی میپردازند. آنها با چیزی به نام عشق روبرو میشوند. عشق در هر کدام از آنها اندازهی خاصی دارد. تومی گرچه سعی میکند کنترلاش کند تا دیگران متوجهاش نشوند اما جریان داستان به مخاطب خلافش را ثابت میکند. تومی امیدوار است بتواند برای کتی و روت دوست خوبی باشد.
داستان از دوران کودکی و تحصیل کتی در مدرسه هیلشم آغاز میشود و کمکم با روت و تومی آشنا میشویم. شخصیتهای رمان رفتهرفته با حقیقت دوران کودکی به ظاهر شاد و آیندهشان آشنا میشوند. آنها پس از سالها در مییابند چرا مؤسسهی هیلشم آنها را از کودکی پناه داده است. کتی، ۳۱ ساله، مسئول مراقبت از همنوعاناش است. او که قرار است اهداکننده باشد از زندگی، دوستیها، عشقها و ناامیدیهایش میگوید.
نویسنده معتقد است «هرگز رهایم مکن» شادترین اثرش است و ارزشهای انسانی را در مقابل تاریکی زندگی برجسته میکند.
در بخشی از رمان «هرگز رهایم مکن» که با ترجمهی سهیل سمی توسط نشر ققنوس منتشر شده، میخوانیم:
«اسمم کتی اچ است. سی و یک سال دارم و بیش از یازده سال است که پرستارم. میدانم، یک عمر است؛ اما راستش میخواهند هشت ماه دیگر هم ادامه بدهم، یعنی تا آخر سال. با این حساب تقریبا میشود دوازده سال تمام. حالا میدانم که سابقه کار طولانیام ضرورتا به این معنا نیست که کارم محشر است. پرستاران خیلی خوبی را میشناسم که دو سه ساله هذرشان را خواستهاند. و دستکم یک پرستار را میشناسم که به رغم بیمصرف بودن، چهارده سال آزگار به کارش ادامه داد.»
منبع:theguardian