به نقل از دیجیکالا:
آلیس مونرو، نویسندهی پر آوازهی کانادایی، یکی از تواناترین نویسندگان داستان کوتاه دوران معاصر است. او را با چخوف مقایسه میکنند و به اعتقاد گروه کثیری از منتقدان، داستانهایش به لحاظ قدرت ادبی و احساسی به رمان بسیار نزدیک است.
شهرت مونرو به خاطر داستانهای آرام و آمیخته به طنز او دربراهی زندگی روزمره است که با درایت و واقعگرایی روایت میشوند. قصههایش بیشتر دربارهی دختران و زنانی است که محل زندگیشان مناطق روستایی و دورافتادهی اونتاریوست که در تضاد میان استقلال، زندگی خانوادگی، خلاقیت و اجبار دست و پا میزنند.
مضمون اکثر قصههای او ارتباط فقر با شرمساری، رفتارهای ناشی از فاصلهی طبقاتی، ویژگیهای جنسیتی و مشکلات زنان هنرمند هستند. شخصیتهای او مثل شخصیتهای قصههای ویلیام فاکنر و فلانری اکانر، اغلب با عرف و سنتهای ریشهدار روبهرو هستند. با این حال، واکنش شخصیتهای مونرو، در مقایسه با همتایان جنوبیشان، آرامتر هستند.
داستانهای این نویسندهی کانادایی با صداقتی کمنظیر، زبانی روان و شفاف، جزئیات را بیان میکنند. نثر مونرو در عین روشن کردن ابهامات زندگی، طناز و جدی است. در اکثر قصهها به زندگی مدرن پرداخته نمیشود. زمان وقوع داستانها هم به سالهای دههی ۵۰ میلادی بازمیگردد که نویسنده داستاننویسی را دور از چشم همه، با پشتکار حیرتانگیز تنها در ساعات اندک بین خانهداری و بچهداری ادامه میداد. عصرها که دختر بزرگش مدرسه بود و دختر کوچکش خواب، اغلب به اتاق خواب پناه میبرد تا بنویسد.
مونرو سالها داستانهای کوتاهش را اینجا و آنجا منتشر میکرد، اما تقریبا دو دهه طول کشید تا داستانهای لازم را فراهم و اولین مجموعهاش – «پایکوبی سایههای نیکبخت» – را در سی و هفت سالگی منتشر کند که اجر صبر و ثباتش بود.
آلیس مونرو در شهر کوچک وینگهم در خانوادهای که پیشهشان پرورش روباره و پرندگان بود در شهر انتاریو به دنیا آمد. نوشتن را از نوجوانی شروع کرد و اولین داستاناش را در سال ۱۹۵۰، زمانی که دانشجوی مدرسهی ادبیات انگلیسی دانشگاه وسترن انتاریو بود، منتشر کرد. سال ۱۹۵۱، تحصیل دانشگاهی را رها کرد تا با جیمز مونرو ازدواج کند. بعد از دو دخترش در سال ۱۹۶۳ همراه خانواده به جزیرهی ویکتوریا مهاجرت کرد و انتشارات مونرو را همراه همسرش تاسیس کرد.
«رقص سایههای شاد»، اولین مجموعه داستانش که سال ۱۹۶۸ منتشر مورد توجه منتقدان و اهل کتاب قرار گرفت و جایزهی فرماندار کل کانادا، معتبرترین جایزهی ادبی این کشور را، به دست آورد.
در سال ۱۹۷۲ از جیمز مونرو جدا شد و به زادگاهاش برگشت و نویسندهی مقیم در دانشگاه وسترن انتاریو شد. در سال ۱۹۷۶، با جرالد فرملین، جغرافیدان مشهور ازدواج کرد.
مجموعه داستان «خیال میکنی کی هستی؟» را سال ۱۹۷۸ منتشر کرد و دوباره معتبرترین جایزهی ادبی کشورش را به دست آورد. از این پس اکثر داستانهایش در مجلههای معتبر نیویورکر، آتلانتیک، پاریس ریویو، گرند استریت و مادموازل منتشر شدند.
مونر از ابتدای دههی ۸۰ تا ابتدای دههی ۹۰ میلادی، تقریبا هر چهار سال یکبار یک مجموعه داستان منتشر کرد و برای بار سوم جایزهی فرماندار کل کانادا را برد. دوبار جایزهی گیلر و یکبار جایزهی کتاب تریلییوم و کتابفروشان کانادا را گرفت. سال ۲۰۰۵، انجمن هنر ایالات متحده، نشان افتخار ادبیاتاش را به مونرو اهدا کرد. به دست آوردن جایزهی نوبل ادبی سال ۲۰۱۳ در ۸۲ سالگی کلکسیون جوایزش را کامل کرد.
قصههای او که ذهن و روان آدمها را به خوبی میشناسد و برای مخاطبان معمولی و نخبه به یک اندازه محبوب است، از جمله آثار ماندگار ادبیات جهان هستند که دهها سال خوانده خواهد شد.
در این مطلب با آثار آلیس مونرو که به فارسی ترجمه شدهاند، آشنا میشوید.
کتاب «فرار»
هشت داستان، مجموعه داستان «فرار» را تشکیل میدهند که عنوانهای سادهیشان گویای مضامینشان است. هیچکدام از داستانهای این مجموعه مضمونی غیرعادی و حیرتانگیز ندارد. نویسنده در قصههای این مجموعه هم روایتگر زندگی زنان در مقاطع گوناگون عمر است.
قهرمانهای او، از دختر چهاردهسالهی داستان «خطاها» گرفته تا زوج جوان داستان «فرار»، همانقدر زنده و واقعیاند که آن پیرزن هفتادساله که دوست دوران جوانی خود را در خیابانی در ونکوور میبیند و با هم، لابهلای کلافی از دروغهای امیدبخش، به یاداوری زندگیهای بههم گرهخوردهشان میپردازند.
«فرار» اولین داستان این مجموعه، روایت سرگشتگی دختری جوان در وادی تزلزل و بیتصمیمی است. داستانهای «اتفاق»، «به زودی» و «سکوت» به هم پیوستهاند و زندگی معلم جوانی به نام ژولیت را روایت میکنند.
در بخشی از مجموعه داستان «فرار» که با ترجمهی مژده دقیقی توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«خیلی وقت نبود که گریس رفت خانه ییلاقی خانواده تراورس را در اتاوا ولی پیدا کند. سالها بود آن طرفها نرفته بود، و آن منطقه طبعا تغییر کرده بود. حالا دیگر بزرگراه هفت از بیرون شهرهایی میگذشت که قبلا درست از وسطشان رد میشد، و آن پیچ و حمهایی که گریس به خاطر داشت، حالا وجود نداشت. این قسمت دشت کانادا دریاچههای کوچک متعددی داشت که در نقشههای معمولی مشخص نشده بودند. حتی وقتی دریاچه سابو کوچک را پیدا کرده بود، یا خیال کرده بود پیدا کرده، انگار جادههای زیادی از جاده روستایی به آن سمت میرفت، و بعد که یکی از انها جادهها را انتخاب کرد، کلی راه آسفالته آن را قطع میکرد که اسم هیچ کدامشان آشنا نبود. در واقع، چهل و چند سال پیش که او اینجا بود، هیچ خیابانی نداشت. از آسفالت هم خبری نبود. فقط یک جاده خاکی به سمت دریاچه کشیده شده بود.
حالا دهکدهای آنجا بود. یا شاید میشد اسمش را گذاشت حومه شهر، چون نه پستخانهای دید و نه حتی غذافروشی نکبتباری. این منطقه مسکونی با چهار یا پنج خیابان کنار دریاچه قرار داشت، با خانههای کوچک پشت سر هم در زمینهای کوچک. بعضیها بیتردید خانه ییلاقی بودند – پنجرههایشان را، مثل همیشه در پیشواز زمستان، از حالا تخته کوبیده بودند.
ولی در خیلی از خانههای دیگر همه نشانههای سکونت در طول سال دیده میشد. – و سکنه این خانهها غالبا حیاطشان را پر کرده بودند. از وسایل ژیمناستیک پلاستیکی و کبابپز و دوچرخه ورزشی و موتورسیکلت و میزهای پیکنیک.
بعضیهایشان در این روز ماه سپتامبر که هوا هنوز گرم بود، دور این میزها نشسته بودند و ناهار میخوردند یا آبجو. آدمهای دیگری هم ساکن این خانهها بودند که زیاد آفتابی نمیشدند – احتمالا دانشجو بودند، یا هیپیهای پیری که تک و تنها زندگی میکردند – و عوض پرده به پنجرهها پرچم و کاغذ آلومینیم آویزان کرده بودند.»
کتاب «رویای مادرم»
«رویای مادرم»، دهمین مجموعه داستان آلیس مونرو، است. نویسنده در این کتاب، روایتهایی مشابه خاطرات متغیر و تکرارشوندهی انسان خلق کرده و شخصیتهایی آفریده که درست مثل برخی که میشناسیم، متناقض و دمدمی هستند.
در داستانی از این مجموعه، خدمتکاری مقید و متعهد، به خاطر شوخی یک نوجوان، تلاش میکند تا عادات تثبیت شدهاش را تغییر دهد. در داستانی دیگر، دانشجویی که برای دیدن عمهی خودشیفته و عجیباش آمده، درگیر رازی حیرتانگیز میشود که زندگیاش را تغییر میدهد.
مونرو با گنجاندن داستانهایی ژرف و جذاب در این اثر، مهارت و زبردستیاش در خلق داستان کوتاه را نشان داده است.
در بخشی از کتاب «رویای مادرم» که با ترجمهی ترانه علیدوستی توسط نشر مرکزمنتشر شده، میخوانیم:
«در طول شب – یا در طول مدتی که خواب بود – برف سنگینی باریده بود. مادرم از پنجرهی هلالی بزرگ، شبیه به آنهایی که در عمارتها یا ساختمانهای دولتی قدیمی میبینی، به بیرون نگاه میکرد. به چمنها و درختچهها، شمشادها، باغچههای گل، درختها، که همه پوشیده از برفی بودند که کپه کپه روی هم تلنبار شده بود و باد نه صافش کرده بود و نه شکلش را برهم زده بود. سفیدی برف چشم را، انطور که زیر آفتاب میآزارد، آزار نمیداد. سفیدی آن، سفیدی برفی بود زیر آسمان صاف پیش از سپیدهدم. همهچیز ساکن بود؛ مانند ترانهی «شهر کوچک بیتاللحم» بود با این تفاوت که ستارهای در آسمان نبود.
اما یک چیز ایراد داشت. اشتباهی در این منظره وجود داشت. همهی درختها، همهی درختچهها و گیاهها، پر از برگهای شکفتهی تابستانی بودند. لکههای چمنی که زیر آنها از برف در امان مانده بود، تازه بود و سبز. برف، شبانه، روی ناز و نعمت تابستان جا خوش کرده بود. تغییر فصل امری غیرقابل توضیح و دور از انتظار بود. همچنین، همه از این جا رفته بودند – البته او به یاد نمیآورد که «همه» چه کسانی بودند – و مادر من در آن خانهی بزرگ و درندشت بین درختها و باغچههای آراستهاش تنها بود.
فکر میکرد هر چه پیش آمده به زودی برای او آشکار خواهد شد. با این حال، هیچکس نیامد. زنگ تلفن به صدا درنیامد، کلون دروازهی باغ از جا تکان نخورد. نمیتوانست صدای عبور و مرور ماشینی را بشنود، و حتی نمی دانست که خیابان – یا در صورتی که بیرون از شهر است، جاده – کدام طرف است. باید از خانه که هوایش آن چنان سنگین و راکد بود، بیرون میرفت.
بیرون که رسید، یادش آمد. یادش آمد که پیش از باریدن برف، نوزادی را جایی آن بیرون رها کرده است. مدتی پیش از باریدن برف. این خاطره، این اطمینان خاطر، همراه با وحشت به سراغش آمد. انگار که در حال بیدار شدن از رویایی باشد. در رویایش از رویایی بیدار شد و متوجه مسئولیت و اشتباه خود شد. او نوزادش را تمام شب بیرون رها کرده بود، ان را از یاد برده بود.»
کتاب «زندگی عزیز»
زندگی واژهای است که برای درک مفهوم و پیچیدگیاش، باید ورقها سیاه کرد و کتابها نوشت. اما هنر نویسندگی زمانی نمایان میشود که نویسندهای بتواند تنها در چند صفحه خواننده را در برابر زندگی قرار دهد. مجموعه داستان «زندگی عزیز» روایت رفتن و از نو آغاز کردن است. روایت احتمال تغییر زندگی در یک چشمبههم زدن.
نویسنده در داستان اول که «آموندسن» نام دارد، دربارهی دخترک جوانی حرف میزند که با مردی خودخواه آشنا میشود و در میان این آشنایی عاشق این مرد میشود اما در برابر تصمیمهایی قرار میگیرد که باید واقع بینانه عمل کند.
در داستان دوم که «رفتن از میوری» نامیده شده، تقریبا همهی شخصیتها به دنبال عشق، رابطه یا چنین موضوعاتی هستند. قصهنویس در این داستان به شخصیتهایش نشان میدهد گاهی آنکس که نباید، به خوبی از پس یک انتخاب برمیآید، در حالی که دیگران درگیر آن موضوع میمانند.
در «جای امن» که قصهی سوم و آخر است به مسئلهی «زن ایدهآل» پرداخته شده. چیزی که تقریبا تمام زنان دنیا در آرزوی به دست آوردناش هستند. چیزی که همهی مجلههای زنان دربارهاش حرف میزنند و راهکارهای رسیدن به آن را معرفی میکنند. در این داستان، شخصیت اصلی از تلاش مذبوحانه برای تبدیل شدن به زن ایدهآل خسته شده و تصمیم میگیرد رها شود و آزادی را تجربه کند.
در بخشی از مجموعه داستان «زندگی عزیز» که با ترجمه مژده دقیقی توسط نشر ماهی منتشر شده، میخوانیم:
«بچه که بودم، در انتهای جادهای طولانی زندگی میکردم، یا شاید به نظرم طولانی میآمد. وقتی پیاده از مدرسه ابتدایی، و بعدها از دبیرستان، به خانه برمیگشتم، شهر واقعی پشت سرم بود، با جنبوجوشش، با پیادهروها و چراغهای خیابانهایش که بعد از تاریک شدن هوا روشن میشدند. نشانه پایان شهر دو پل روی رودخانهمیتلند بود: یک پل باریک آهنی که ماشینها گاهی سر اینکه کدام باید بکشد کنار و صبر کند تا آن یکی رد شود، روی آن دچار مشکل میشدند؛ و یک گذرگاه چوبی که بعضی وقتها یکی از تختههایش افتاده بود و در نتیجه میشد یکراست به دست آخر همیشه یک نفر پیدا میشد و تختهای در آن خالی میانداخت.
بعد از آن، درهای کمعمق بود و چند خانه فکسنی که هر بهار زیر آب میرفتند، ولی با این حال آدمها – آدمهای مختلف – همیشه میآمدند و در آن خانهها زندگی میکردند. و بعد پب دیگری روی آببند آسیاب که باریک بود ولی آنقدر عمیق بود که تویش غرق شوی. بعد از آن، جاده دو شاخه میشد. یک شاخهاش به سمت جنوب از روی تپهای رد میشد و دوباره از رودخانه میگذشت و به بزرگراهی واقعی تبدیل میشد، و شاخه دیگرش بازار مکاره قدیمی را دور میزد و به غرب میپیچید. جاده رو به غرب همان جاده من بود.
جادهای هم بود که به سمت شمال میرفت و پیادهرویی باریک ولی واقعی داشت، و کنارش چندین خانه نزدیک به هم که انگار داخل شهر بودند. پشت پنجره یکی از آنها روی تابلویی نوشته بود «چای سلادا»، که نشان میداد آنجا خواربار میفروختهاند. بعد مدرسهای بود که دو سال از عمرم را آنجا گذرانده بودم و دلم میخواست دیگر هرگز چشمم به آن نیفتد. مادرم بعد از سالها پدرم را مجبور کرده بود خانه کهنهای در شهر بخرد و مالیات شهری بدهد و من بتوانم مدرسه شهر بروم. از قضا این کار ضرورتی نداشت، چون در همان سال، درست در همان ماهی که من در شهر به مدرسه رفتم، به آلمان اعلان جنگ دادند و مدرسه قدیمی به طرز معجزهآسایی آرام شد. همان مدرسهای که بچههای قلدرش ناهارم را گرفته بودند و تهدیدم کرده بودند که کتکم میزنند و در هیاهویش انگار هیچکس چیزی باد نمیگرفت.
طولی نکشید که یک کلاس و یک معلم بیشتر برایش نماند، که احتمالا زنگ تفریح حتی درها را قفل نمیکرد. از قرار معلوم، همان پسرهایی که همیشه با لحن نگرانکنندهای به من پیشنهادهای بیشرمانه میدادند و منتظر جواب نمیماندند، حالا که بنا بود برادرهای بزرگترشان به خدمت بروند مشتاق بودند که به جای آنها سر کار بروند.»
کتاب «عشق زن خوب»
کتاب «عشق زن خوب»، مجموعهای از پنج داستان کوتاه مونرو است که در سال ۱۹۸۸ منتشر شد. او در این مجموعه داستان کوتاه، به زندگی زنانی متفاوت میپردازد و پرده از آرزوهای پنهان شخصیتهایش برمیدارد. در این اثر، زنانی به تصویر کشیده میشوند که بدرفتاری میکنند، همسر و فرزندانشان را ترک میکنند، به همراه معشوقشان از خانه میگریزند، محدودیتها و چارچوبهای زندگی را درهم میشکنند و اگر هم رفتارهای بدی ازشان سر نزند، افکار غافلگیر کننده و بعضا دلهرهآوری به ذهنشان خطور میکند.
این کتاب ساختاری اپیزودیک دارد و برای هر بخش آن عنوانی جداگانه انتخاب شده است. در واقع، اپیزود اول برای زمینهسازی داستان اصلی است که از اپیزود دوم به بعد ساخته و پرداخته شده است و همین پیچیدگی جزئی از جذابیتهای این داستان محسوب میشود. خواننده باید با دقت هر بخش را بخواند تا بتواند اجزای مختلف و حتی شخصیتها را به هم ربط دهد و میان آنها و سرگذشتشان سیری منطقی بیابد.خلاقیت و پیچیدگیهای ذهنی آلیس در بازگویی داستانی پرشخصیت و تودرتو در این اثر به روشنی مشاهده میشود.
در داستان «در پس صحنه» پروفسور کرانت مجبور مشود همسرش فیونا را پس از اختلال حافظهاش به آسایشگاه ببرد. رابطهی میان این زن و شوهر در مقاطع مختلف زندگی به واسطهی بازگشت به گذشته و مرور خاطرات مشخص میشود و برخی از ظرایف این ارتباط و تاثیرشان بر روند زندگی مشترک آنها به طور ملموسی به تصویر کشیده شده است.
«خواب مادرم» راوی متفاوتی دارد؛ دختری که انگار حتی پیش از تولدش از مسائل زندگی مادرش جیل و پدرش جورج خبر دارد. اما او هرگز پدرش را نمیبیند، چون قبل از تولد او در جنگ کشته شده است. این دختر به گذشتهی پدر و مادرش برمیگردد و نحوهی آشنایی و ازدواج آنها را نیز بازگو میکند. با این حال، روایت منطقی است و اصلا تصنعی به نظر نمیآید. او از خودش میگوید.
در داستان «جزیرهی کورتس»عروس جوانی با شوهرش در آغاز زندگی مشترک مستاجر زوجی میانسال میشوند. زن صاحبخانه به شدت زن جوان را زیر نظر دارد و بدون دلیل مدام در کارهای او دخالت میکند. به نظر میرسد این زن میانسال به نوعی به عروس بیست ساله حسادت میورزد. که مرتب از او ایراد میگیرد. در دورهای، وقتی خانم گوری – صاحبخانه – متوجه میشود زن به دنبال کار است، به او پیشنهاد میکند که برخی روزها چند ساعتی مراقب شوهر او باشد تا او بتواند از خانه بیرون برود.
در داستان «عشق زن خوب» در کنار زنان داستان دو شخصیت جدی مرد نیز دیده میشوند؛ یکی پزشکی که با رفتار نامناسب خود به دست شوهر زن به قتل میرشد و دیگری هان شوهر زن که دانسته و ندانسته پس از این اتفاق باعث میشود زنش به شدت بیمار شود، در حدی که زن در بستر میافتد و رفتهرفته زندگیاش نابود میشود و در این فاصله آسیبهای روحی بسیار میبیند.
نویسنده در داستان «از جنبهی …» نشان میدهد که خطای یک مرد تا چه اندازه میتواند بر زندگی زنی که شریک زندگیاش بوده است اثر سو به جا بگذارد، تا جایی که سرنوشت او را برای همیشه تغییر دهد؛ تغییری جبرانناپذیر، بسیار ناخوشایند، دردناک و حتی تلخ.
در بخشی از کتاب «عشق زن خوب» که با ترجمهی شقایق قندهاری توسط نشر قطره منتشر شده میخوانیم:
«زمستانهای ونکوور با تمام زمستانهایی که دیده بودم فرق داست. هیچ خبری از برف نبود، حتی اثر و نشانی از وزش باد سرد هم نبود. وسط روز در مرکز شهر بویی مثل شکر سوخته به مشامم میخورد، گمان کنم به سیمهای تراموا مربوط میشد. من از کنار خیابان هیستینگز پیاده می رفتم؛ ناحیهی خلوتی که به جز پیرمردها و چند ولگرد و مردی مست و پاتیل معمولا کس دیگری از آنجا رد نمیشد. هیچ کس به من حرف ناجوری نمیزد. من از کنار تیمچهها و عمدهفروشیها رد میشدم، جاهای بسیار خلوتی که حتی یک مرد هم به چشم نمیآمد. گاهی از خیابان کیتسیلانو میگذشتم با خانههای چوبی سقفبلندی که آدمها در آن فشرده و تنگ هم زندگی میکردند، درست مثل خودمان، و تا حدودی دانبار با خانههای ویلایی یک طبقهی گچکاری شده و درختان هرششدهاش میرفتم. من از کریسدیل، جایی که درختهایش نظم و سامان بیشتری داشتند و انواع درختان غن روی چمنها را گرفته بودند، رد میشدم.
در بخشهایی از این مناطق که مردم سکونت داشتند چراغها حدود چهار بعدازظهر روشن میشد، پس از آن چراغهای خیابان و اتوبوسهای برقی روشن میشد، و حتی اغلب ابرها هم در غرب بر فراز دریا از هم میگسستند تا پرتوهای سرخ خفیف غروب آفتاب را نشان بدهند. من برای خانه رفتن از پارکی میگذشتم که در ان برگهای گلبوتههای زمستانی در هوای نمناک سرخ شامگاهی میدرخشیدند. مردمی که برای خرید آمده بودند در مسیر بازگشت به خانه بودند و عدهای که سر کار بودند در فکر بازگشت به خانه. عدهای هم که سراسر روز خانه مانده بودند برای قدم زدن بیرون میآمدند تا محیط منزل برایشان دلنشینتر شود. من زنهایی را با مالسکهی بچه و نوزادها و کودکان نوپای نقنقو میدیدم، بیآنکه به ذهنم خطور کند که به زودی خودم هم به سرنوشت آنها دچار میشوم. آدمهای کهنسال را با سگهایشان میدیدم، علوه بر دیگر افراد پیری که آهسته راه میرفتند یا روی صندلی چرخدار بودند و همسر یا پرستارشان آنها را به جلو میراندند. من خانم گری را حین جلو بردن آقای گری دیدم. او شنل پوشیده بود با کلاه برهی بنفش پشمی نرم.»
کتاب «گریزپا»
آلیس مونرو در سه داستان مجموعه «گریزپا»، قصههای کوتاه جذابی دربارهی زندگی شخصیتهای گوناگون خلق کرده و با ظرافت و احساسی مثالزدنی ماجراهایشان را روایت کرده است. در قصهی «گریزپا»، زنی جوان علیرغم این که فکر میکند میخواهد همسرش را ترک کند، اما به دلایلی نمیتواند این کار را انجام دهد. در داستان «حرمتشکنی» دختری روستایی به خاطر شغل جدیدش در یک هتل با دنیایی متفاوت و پر از تجارب و احساسات گوناگون و اسرارآمیز رو به رو میشود. در «نیرنگها» زنی جوان که توانایی فهمیدن اتفاقات آینده را دارد، باعث به وجود آمدن مجموعهای از اتفاقات میشود که همسر آینده و دوستش را درگیر یافتن معنای واقعی داشتن این توانایی میسازد.
در بخشی از کتاب «گریزپا» با ترجمهی شقایق قندهاری توسط نشر افق منتشر شده، میخوانیم:
«کارلا همین که نامه را خواند مچالهلش کرد، بعد هم آن را در ظرفشویی سوزاند. شعلههای آتش زبانه کشیدند، او شیر آب را باز کرد و خاکستر مشمئزکنندهاش را توی دستهایش گرف و آن را در توالت ریخت. ظاهرا باید همان اول همین کار را میکرد.
روز پس از آن سر کارلا بسیار شلوغ بود. او باید در این فاصله دو گروه را به دیدن محوطهی اسبسواری میبرد و به بچهها به طور خصوصی و گروهی آموش اسبسواری میداد. با وجود این که این روزها کلارک بینهایت کار و مشغله داشت، اما هیچوقت خیلی خسته نبود و اصلا بدخلقی نمیکرد و زمانی که دستهایش را به دور کارلا حلقه میکرد، او حس میکرد به راحتی میتواند کلارک را همراهی کند.
مثل این بود که ریه کارلا زخمی عمیق داشت اما او توانسته بود با احتیاط و توجه نفس بکشد تا درد آن زخم را حس نکند. ولی به هر حال کلارک مجبور بود هر از چند گاهی نفس عمیقی بکشد و هر باز میدید که درد زخم هنوز پابرجاست.
سیلویا در همان شهری که تدریس میکرد اپارتمانی گرفت ولی خانه را برای فروش نگذاشت، اگر هم برای فروش خانه اقدامی کرده بود نه تابلویی بود و نه اثری از اعلامیه. لئون جیمیسون پس از مرگش جایزهای کسب کرده بود و خبرش را در روزنامهها درج کردند. اما اینبار هیچگونه اشارهای به پول نشد.
کارلا با فرارسیدن روزهای خشک و طلایی فصل پاییز – که فصلی دلگرمکننده بود و پر بار – فهمید به ان حس تلخ و گزندهای که در وجودش رسوخ کرده، خو گرفته است. واقعیت این بود که ان حس حالا دیگر مثل سابق تلخ و گزنده نبود و حتی باعث بهت و حیرتش هم نمیشد. و هم اینک فکر و خیالی کمابیش وسوسهبرانگیز و جذاب تمام وجودش را فراگرفته بود، وسوسهای مدام، نازل و بیاهمیت.
فقط کافی بود چشمهایش را باز کند، با نگاهش مسیری را دنبال کند و حواسش باشد که کجا میخواهد برود. میتوانست به محض انجام کارهای روزانهاش به بهانهی قدم زدن عصرگاهی بیرون برود و همان موقع به گوشه و کنار جنگل و بیشهزار و ان درخت برهنهای برود که کرکسها قبلتر ضیافتشان را همانجا برپا کرده بودند.
و ان موقع مسئلهی استخوانهای ریز روی چمنها هم مطرح بود. جمجمه سری که شاید تکههایی از پوست آغشته به خون هنوز به آن چسبیده بود. جمجمهای که به راحتی میتوانست آن را همچون فنجان چایی در دست بگیرد.»