بهترین کتاب‌های آلبر کامو؛ مردی که زیاد می‌دانست اما کم زیست

بهترین کتاب‌های آلبر کامو؛ مردی که زیاد می‌دانست اما کم زیست

به نقل از دیجیکالا:

آلبر کامو، فیلسوف، روزنامه‌نگار و یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان قرن بیستم، از چهره‌های تابناک ادبیات فرانسه بود. او از پدری به نام لوسین که در الجزیره پایتخت کشور الجزایر کارگری می‌کرد و مادری اسپانیایی‌تبار که خدمتکار هتل بود، در روز هفتم ماه نوامبر سال ۱۹۱۳ در دهکده‌ای کوچک به دنیا آمد.

پدرش در سال ۱۹۲۷، زمانی که آلبر چهارده ساله بود به جنگ رفت و کشته شد. وظیفه‌ی تامین هزینه‌های زندگی و اداره‌ی دو فرزند بر دوش مادرش افتاد. آن‌ها به اتاقی در محله‌ی فقیرنشین شهر نقل مکان کردند و دوران دشواری را پشت سر گذاشتند. این دوران تاثیر زیادی بر آلبر نوجوان گذاشت. او بعدها در مورد این بخش از زندگی‌اش گفت: «فقر مانع شد فکر کنم زیر آفتاب و در تاریخ، همه چیز خوب است. آفتاب به من آموخت تاریخ، همه چیز نیست.»

واقعیت‌های زندگی اندک‌اندک نمایان شدند. پسر بزرگ خانواده‌ی کامو بعد از پایان مقطع دبستان خیلی زودتر از سایر هم‌سالان‌اش وارد زندگی شد. کارگری می‌کرد تا کمک‌خرج مادرش باشد. لویی ژرمن، معلم دبستان که به استعداد شاگردش پی برده بود تشویق‌اش کرد در آزمون کمک‌هزینه‌بگیران شرکت کند. پذیرفته شد و تحصیل در مقطع دبیرستان که مختص طبقه‌ی ثروتمند الجزایر بود را آغاز کرد. آلبر صبح‌ها با ثروتمندان دمخور بود و درس می‌خواند، شب‌ها هم فقر همراه و هم‌بسترش بود.

کامو بعد از فارغ شدن از تحصیلات مقطع متوسطه از مطالعه‌ی فلسفه در دانشگاه الجزیره لذت می‌برد که علایم و نشانه‌های بیماری سل نمایان شد. او که دروازه‌بان اول تیم فوتبال دانشگاه بود، ورزش را کنار گذاشت و بیشتر وقت‌اش را صرف استراحت و مطالعه فلسفه و ادبیات می‌کرد. با تئاتر آشنا شد. نمایش‌نامه می‌نوشت و برای اجرا آثارش با گروه‌های تئاتر دانشجویی همکاری می‌کرد.

در ابتدای دهه‌ی بیست زندگی بود که عشق نمایان شد. دختری جوان، زیبا، ثروتمند و معتاد به مورفین که سیمون هیه نام داشت دلش را برد. زندگی مشترک را شروع کردند. هیچ‌کدام پایبند به ازدواج نبودند و خیانت کردند. بعد از دو سال جدا شدند. کامو تجربیات و خاطرات‌اش از ازدواج و زندگی مشترک را در مقاله‌ای با نام «مرگ روح» نوشت.

آلبر در میانه‌ی دهه‌ی بیست عمر روزنامه‌نویسی پیشه کرد. در «آلژه ریبوبلیکن» روزنامه‌ی تازه‌ تاسیس جبهه‌ی خلق الجزایر، مشغول کار شد. اندکی بعد از آن، پیش‌پای جنگ دوم جهانی، همراه با دوستان‌اش مجله‌ی «ریواژ» را تاسیس کرد.

مدیران روزنامه‌ی آلژه ریبوبلیکن که بعد از آغاز جنگ دوم جهانی با سانسور دست و پنجه نرم ‌می‌کردند، خسته و مستاصل انتشار روزنامه را متوقف کردند. کامو که از فضای روزنامه و ژورنالیسم فاصله گرفته بود، عزم سفر به جبهه کرد، اما شرایط ناپایدار جسمی اجازه‌ی حضورش در خط مقدم را نداد.

همکاری با مجله‌ی «کمبا» که با هدف مبارزه با نازی‌ها مخفیانه منتشر می‌شد را با نوآوری شروع کرد. مقاله‌هایش را با ضمیر اول شخص می‌نوشت که در روزنامه‌نویسی فرانسه معمول نبود.

شروع دهه‌ی چهل میلادی برایش خوش‌یمن بود. با فرانسیس فو، پیانیست و ریاضی‌دان، روابط عاشقانه برقرار کرد اما بعد از تولد کاترین و ژان، دوقلوهای‌شان هم زیر بار رسمی و ثبت کردن رابطه‌شان نرفت.

کامو در حین اجرای نمایش‌نامه‌هایش عاشق ماریا کاسارس هنرپیشه‌ی اسپانیایی شد و تا انتهای عمر به آن پایبند بود. روابط عاشقانه‌ی آن‌ها بعد از انتشار مکاتبات کامو توسط دخترش در سال ۲۰۱۸ در کتاب «خطاب به عشق، نامه‌های عاشقانه‌ی آلبر کامو و ماریا کاسارس» برملا شد.

آلبر به سی سالگی نرسیده بود که «بیگانه» و «افسانه‌ی سیزیف» دو اثر مهم و تاثیرگذارش را منتشر کرده و خود را در کنار مکتب اگزیستانسیالیسم قرار داد که بر خلاقیت هنری و ادبی‌اش سایه انداخته بود.

ژان پل سارتر، بالافاصله بعد از انتشار «بیگانه» در یادداشتی اثر و خالق‌اش را تحسین کرد و بنای دوستی با کامو را گذاشت. اما رفاقت‌شان طولانی نشد. کامو دلبستگی سارتر به کمونیسم روسی را تقبیح می‌کرد و معتقد بود دوست‌اش توانایی رها کردن قالب‌های ایدئولوژیک را ندارد. بعد از پایان جنگ و بروز شکاف عمیق میان اردوگاه‌های شرق و غرب رابطه‌ی آن‌ها سرد شد.

زندگی نویسنده‌ی برجسته‌ی فرانسوی در سال ۱۹۵۷، زمانی که چهل و چهار ساله بود، دیگرگون شد. او به خاطر «آثار مهم ادبی که به روشنی به مشکلات وجدان بشری در عصر حاضر می‌پردازد» برنده‌ی جایزه‌ی ادبی نوبل شد.

سه سال بعد از کسب جایزه‌ی نوبل و ثروتمند، مشهور و محبوب شدن در تصادفی رانندگی که امروزه مشخص شده توسط کا گ ب، سرویس جاسوسی اتحاد جماهیر شوروی، برنامه‌ریزی شده بود، همراه با میشل گالیمار، ناشر و دوست‌اش، جان‌اش را از دست داد و در گورستان لومارین در جنوب فرانسه به خاک سپرده شد.

در این مطلب با بهترین آثار این نویسنده آشنا خواهیم شد.

کتاب خموشان

انسان چیزی نیست جز افکار و احساساتش. کسانی که در زندگی بی‌پناهی، سرگردانی و آوارگی را با پوست و گوشت‌شان حس و تنهایی ممتد بی‌قرارشان کرده، وقتی قلم به دست گرفته و نوشتن را آغاز کنند، آثارشان مشحون از تجربیات دردناک بی‌پناهی و انزوا می‌شود.

آلبر کامو، نویسنده، فیلسوف و روزنامه‌نویس فرانسوی که رمان‌های بیگانه، عصیانگر، بیگانه و افسانه‌ی سیزیف را در چنته دارد در مجموعه داستان خموشان، جلای وطن و پادشاهی، به تنهایی، انزوا، بی‌پناهی، سرگردانی و آوارگی می‌پردازد.

او در شش داستان – زن هرجایی، مرتد یا ذهن پریشان، خموشان، میزمان، ژناس یا هنرمند مشغول کار و سنگی که می‌روید – این کتاب، حرف دل خموشان، دورافتادگان و محرومان را می‌زند. اسرار عینی و ذهنی و جهان سرشار از تنهایی و انزواءشان را فارغ از این‌که هنرمندند یا مرتد، بدکاره‌اند یا پاکدامن، سخت‌کوش‌اند یا تن‌پرور، بی‌خانمان‌اند یا ساکن خانه‌ای گرم و نرم به بهترین شکل ممکن در سبک‌های مختلف داستانی بیان می‌کند.

فیلسوف فرانسوی، همچنین در این اثر به سرنوشت بشر هنگام بی‌پناهی، آوارگی و سرگردانی می‌پردازد. او که باور دارد وطن یا سرزمین همواره جزء ابتدایی‌ترین نیازهای انسان است، نگران در امان ماندن افرادی است که منازعات سیاسی، اقتصادی و فرهنگی حق‌شان را پایمال کرده. ناتوانی از به زبان آوردن نیازها و در خود فروماندگی شخصیت‌ها موضوع اصلی داستان‌ها است.

در بخشی از مجموعه داستان «خموشان» که با ترجمه‌ی محمد مهدی شجاعی توسط نشرچشمه منتشر شده، می‌خوانیم:

«ماشین می‌چرخید و پیش می‌رفت، بر کوره‌راهی از سنگ‌های سرخ و حالا گِل‌آلود. چراغ‌ها، ناگهان در تاریکی، ابتدا در سمتی از جاده و بعد در سمت دیگر، دو آلونکِ چوبی را، پوشیده با سقفی فلزی، پیش چشم آوردند. نزدیک دومی، در سمت راست، در مهِ رقیق، برجی به چشم می‌آمد ساخته‌شده با تیرهای چوبی بدقواره. از بالای برج کابلی فلزی جدا شده بود، اتصالش به برج معلوم نبود، اما پایین می‌آمد و در نورِ چراغ‌های ماشین می‌درخشید تا پس از آن پشت خاک‌ریزهایی که جاده را قطع می‌کردند ناپدید شود. ماشین سرعتش را کم کرد و در چند متری آلونک‌ها ایستاد.

مردی که از ماشین بیرون آمد، از سمت راست راننده، زور زد تا از در خود را بیرون بکشد. وقتی ایستاد، کمی بر تن عریض و غول‌آسایش این‌سو و آن‌سو شد. در تاریکی، نزدیک ماشین، خسته و هلاک، فرورفته در زمین، گویی به صدای آرام موتور گوش می‌داد. بعد به سمت خاک‌ریزها رفت و وارد دایره‌های نور چراغ‌های ماشین شد. بالای شیب ایستاد، کمر تنومند او بر شب حک شده بود. پس از لحظه‌ای برگشت. صورت سیاه راننده بالای کیلومترشمار می‌درخشید و لبخند می‌زد. مرد اشاره‌ای کرد؛ راننده ماشین را خاموش کرد. خیلی زود، سکوتی عظیم و ناب بر کوره‌راه و جنگل حکم‌فرما شد. صدای آب به گوش رسید.

مرد رود را نگاه کرد، آن پایین، فقط حرکتی عظیم از ظلمت بود، با لکه‌هایی از پولک‌های درخشان. شبی ژرف‌تر و پایدارتر، آن دور، آن طرف، لابد ساحل بود. با این‌همه، خوب که نگاه می‌کردی، بر آن ساحل ساکن شعله‌ای زردفام به چشم می‌آمد، چون چراغدانی در دوردست. قلتشن برگشت سمت ماشین و سرش را تکان داد. راننده چراغ‌ها را خاموش کرد، روشن کرد، بعد منظم روشن‌وخاموش کرد. روی خاک‌ریز، مرد پیدا و ناپیدا می‌شد، در هر رستاخیز بزرگ‌تر و عظیم‌تر. ناگهان، از آن طرف رود، بر دستی نامرئی، فانوسی چندین‌بار در هوا بلند شد. با آخرین نشانه از نگهبان، راننده چراغ‌ها را خاموش کرد و دیگر روشن نکرد. ماشین و مرد در شب محو شدند. چراغ‌ها خاموش شدند، رود را تقریباً می‌شد دید یا، دست‌کم، چند عضله از عضلات بزرگ و روان او را که می‌درخشیدند و خاموش می‌شدند. از هر سوی جاده، توده‌های تاریک جنگل بر آسمان نقش بسته بودند و نزدیکِ نزدیک به نظر می‌رسیدند. بارانی ملایم که ساعتی قبل کوره‌راه را غرق در آب کرده بود هنوز در هوایی نسبتاً  گرم موج می‌زد، سکوت و سکون این فضا را سنگین‌تر می‌کرد: فضایی گسترده و بی‌درخت، در میان جنگلی بکر. در آسمان سیاه ستاره‌های مه‌گرفته می‌لرزیدند.»

کتاب خموشان اثر آلبر کامو نشر چشمه

کتاب سقوط

آلبر کامو «سقوط» را در سال ۱۹۵۶ میلادی نوشت و بسیاری آن را آخرین پیام او می‌دانند. او در نهایت سال ۱۹۵۷ جایزه‌ی نوبل ادبیات را گرفت و اندکی پس از آن در سانحه‌ی رانندگی درگذشت. قصه‌ی «سقوط» قصه‌ای آشنا است. مردی در کافه‌ای نشسته است و از سرگذشت خود برای مخاطبی ناشناس حرف می‌زند. او که پیش‌تر وکیل دعاوی بوده است اکنون در آمستردام کاری ندارد جز آن‌که از خویش دفاع کند و برانت جوید از روزگاری که در آن به سر می‌برد. زیرا پی برده است که همه گناهگارند. «سقوط» روایت بشر تنها و بی‌خدا است. فردی که حدیث‌نفس را برمی‌گزیند تا به دورغین بودن سرگذشت و جهان شهادت دهد. این موقعیت رمان «سقوط» را در میان آثار کامو به مرتبه‌ای یگانه می‌رساند. «سقوط» فقط فعل نیست بلکه مکان و زمان است و جهان. مرزی در میان فرازوفرود و خشکی و آب، مغاکی که در آن تاریکی بازمی‌گردد و روشنایی دروغی بیش نیست، سرگذشتی که عشق و شهوت در تقابل‌اند و ارباب و بنده رودروی یکدیگر. چنین است که ژان باپتیست کلمانس، راوی رمان «سقوط» در میان خدا و سیطان نشسته است و سخن می‌گوید‌، در قرنی بی‌خدا و شیطان و چنین است که تنها است و سرگشته و به امید سقوط نهایی و خوش‌بین به پایان همه‌چیز.

در بخشی از رمان «سقوط» که با ترجمه‌ی کاوه میرعباسی توسط نشرچشمه منتشر شده، می‌خوانیم:

«می‌دانستید در روستای کوچک‌مان، در یک اقدام تنبیهی، افسری آلمانی مؤدبانهاز زن سال‌خورده‌ای درخواست کرد بین دو پسرش که جزء گروگان‌ها بودند یکی را برگزیند تا تیربارانش کنند؟ آن یکی؟ نه، این یکی. و طرف را بردند. ذهن‌مان را زیادی با این قضیه مشوش نکنیم، اما، حضرت آقا، باور بفرمایید نباید احتمال غافل‌گیری را دست‌کم گرفت. آدم خوش‌قلبی را می‌شناختم که با بدگمانی ابداً میانه نداشت. صلح‌طلب و آزادمنش بود و به انسان‌ها و جانوران یکسان محبت می‌ورزید. بی‌تردید می‌گویم: در پاکی روان بی‌همتا! خب، در ایام آخرین جنگ‌های مذهبی در اروپا، بهروستا پناه برده بود. بر در منزلش نوشته بود «اهل هر کجا هستید، بفرمایید داخل، قدم‌تان روی چشم». تصور می‌کنید چه کسانی این دعوت محبت‌آمیز را پذیرفتند؟ یک مشت شبه‌نظامی که آن‌جا را خانه‌ی خودشان می‌دانستند وارد شدند و شکمش را دریدند.

وای! عذر می‌خواهم سرکار خانم! به‌هرحال، از حرف‌هایم چیزی دستگیرش نشد. خودمان‌ایم، با این‌که دیروقت است و از چند روز پیش یک‌بند باران می‌بارد، شلوغی این‌جا آدم را به تعجب می‌اندازد! خوشبختانه، جین تسکین‌مان می‌دهد، انگار بارقه‌ای باشد در ظلمت. آیا آن روشنایی طلایی متمایل به مسی را که در وجودتان برمی‌افروزد حس می‌کنید؟ خوش دارم شامگاه، ملتهب از حرارت جین، در شهر پرسه بزنم. خیلی وقت‌ها، تمام شب راه می‌روم، خیال‌پردازی می‌کنم، یا حواسم را به گفت‌وگویی بی‌پایان با خودم می‌سپارم. بله‌، مثل همین امشب، و بیم دارم مبادا آخرش شما را کلافه کنم، ممنون، بزرگواری و نزاکت‌تان را می‌رساند. انبان کلامم لبریز است؛ همین که دهان باز می‌کنم، جمله‌ها سرازیر می‌شوند. این کشور به من الهام می‌بخشد. خوشم می‌آید از این جماعت که در پیاده‌روها همهمه می‌کنند، در فضای تنگ بین خانه‌ها و آب‌ها گیر افتاده‌اند، و مِه و زمین‌های سرد و دریای جوشان مثل تیزآب احاطه‌شان کرده. از آن‌ها خوشم می‌آید چون انگار همزاد دارند. در آن واحد، این‌جا هستند و جایی دیگر.»

کتاب سقوط اثر آلبرکامو نشر چشمه

کتاب «طاعون»

«طاعون»، نام رمانی است که آلبر کامو در سال ۱۹۴۷ منتشر کرد. مترجم در ابتدای رمان نوشته، گرچه فاشیسم، که الهام‌بخش کامو در نگارش رمان طاعون شد، دیرگاهی است بساطش برچیده شده، هنوز بسیاری «مرض‌های مسری مرگبار» و «مصیبت‌های مهلک» مشابه هستند که دنیای ما و تمدن بشری را تهدید می‌کنند و همین امر مطالعه‌ی این رمان را ضروری می‌کند.

در بخشی از رمان «طاعون» که با ترجمه‌ی کاوه میرعباسی توسط نشرچشمه منتشر شده، می‌خوانیم:

«ساده‌ترین راه برای آن‌که آدم شهری را بشناسد این است که سر دربیاورد آن‌جا مردم چه‌طور کار می‌کنند، چه‌طور محبت می‌ورزند و چه‌طور می‌میرند. در شهر کوچک ما، شاید آب‌وهوا باعث شده هر سه‌شان را کم‌وبیش یک‌جور انجام دهند: با ولع اما بی‌اعتنا. یعنی چون برای‌مان ملال‌آورند، جدیت به خرج می‌دهیم به برکت عادتْ دل‌بسته‌شان بشویم. همشهری‌های‌مان خیلی کار می‌کنند، اما فقط برای این‌که پول‌دار بشوند. علاقه‌شان مشخصاً به تجارت است و این‌که، به قول خودشان، کسب‌وکار راه بیندازند و معامله کنند. البته از خوشی‌های ساده هم غافل نیستند و زن‌ها، سینما و آب‌تنی در دریا را دوست دارند. اما، به حکم عقل، این لذت‌ها را به شنبه‌شب و یکشنبه موکول می‌کنند و باقی روزهای هفته تلاش‌شان این است که پول به جیب بزنند. غروب‌ها، دفترشان را که ترک کردند، سر ساعت معین توی کافه‌ها جمع می‌شوند، در بولواری مشخص گردش می‌کنند یا از بالکن به تماشای خیابان می‌ایستند. تمناهای جوان‌ها آتشین و زودگذرند، و عادت‌های بدِ مسن‌ترها از علاقهٔ افراطی به گوی‌بازی، ضیافت‌های دوستانه و محفل‌هایی که آن‌جا قمارهای سنگین می‌کنند و مبالغ کلان بردوباخت می‌شود فراتر نمی‌روند.

شاید بگویند هیچ‌کدام از این‌ها مختص شهر ما نیست و اصلاً همهٔ آدم‌های این دوره‌وزمانه همین‌طورند. بی‌تردید، امروزه خیلی عادی شده که مردم صبح تا غروب کار کنند و باقی عمرشان را با ورق‌بازی و کافه‌نشینی و وراجی هدر بدهند. اما شهرها و کشورهایی هستند که مردمان‌شان، گه‌گاه، دستخوش دغدغهٔ چیزی دیگر هم می‌شوند. معمولاً این موضوع در زندگی‌شان تغییری پدید نمی‌آورد. فقط دغدغه را داشته‌اند، ولی این هم خالی از فایده نیست. اُوران، برعکس، ظاهراً شهری است بدونِ دغدغه، یعنی شهری کاملاً مدرن. با این حساب، لازم نمی‌بینم راجع‌به نحوه محبت ورزیدن همشهری‌هایم روده‌درازی کنم. مردها و زن‌ها یا خیلی سریع در آن‌چه عمل عاشقانه نامیده می‌شود یکدیگر را می‌بلعند، یا خودشان را درگیرِ عادتِ دونفره‌ای درازمدت می‌کنند. بین این اِفراط‌وتفریط، اغلب، حد وسط وجود ندارد. این هم خیلی بدیع نیست. در اُوران، مثل خیلی جاهای دیگر، ناگزیریم نادانسته عاشق باشیم.

ویژگی استثنایی‌تر شهرمان این است که این‌جا آدم برای مُردن دچار دردسر می‌شود. راستش «دردسر» واژه درستش نیست، شاید صحیح‌تر باشد بگوییم:ناراحتی.»

کتاب طاعون اثر آلبر کامو نشر چشمه

کتاب صالحان

عنوان این اثر برگرفته از یک روایت عبری است. طبق این روایت، در هر نسل ۳۶ نفر متولد می‌شوند که بار رنج جهان را به دوش می‌کشند تا جهان را از پلیدی‌ها مصون و محفوظ بدارند و جان خود را هم در این راه فدا می‌کنند.

در مقدمه‌ی نمایشنامه نویسنده این‌طور نوشته: اینان را در زبان فرانسوی Les Justes و در انگلیسی The Just یا Just Men می‌نامند. در فارسی، کلیمیان اینان را «صُلَحا» یا «صالحان» می‌خواندند. در فوریه‌ی ۱۹۰۵، در مسکو، گروهی از تروریست‌ها که شاخه‌ای از حزب سوسیالیست انقلابی بودند دست به تلاشی سازمان‌یافته برای سوءقصد به جان ولیکی کنیاز سرگئی، عموی تزار، زدند. این تلاش، و شرایط غیرمعمولی که منجر به این سوءقصد شد و در پی سوءقصد پیش آمد، موضوع نمایش‌نامه‌ی «صالحان» است.

کامو به گفته خودش در این اثر کوشیده تا آنچه را واقعا رخ داده به تصویر بکشد. او حتی اسم واقعی قهرمان نمایش‌نامه، کالیایف، را تغییر نداده‌ است و دلیل این کار را حس احترام و تحسین نسبت به مردان و زنانی عنوان کرده که در جریان نکوهیدنی‌ترین اعمال، باز قادر نبودند دل و قلبشان را نادیده بگیرند.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «صالحان» که با ترجمه‌ی خشایار دیهیمی توسط نشر ماهی منتشر شده، می‌خوانیم:

«(پرده در سکوت بالا می‌رود. دورا و آننکوف بی‌حرکت روی صحنه‌اند. تقّه‌ای به در می‌خورد. آننکوف با حرکت دست و صورت دورا را، که ظاهرآ می‌خواهد حرفی بزند، دعوت به سکوت می‌کند. دو تقّهٔ دیگر)

آننکوف: خودشه! (از صحنه بیرون می‌رود. دورا، بی‌حرکت، منتظر است. آننکوف با استپان برمی‌گردد. از دوسو شانه‌های استپان را گرفته است) خودشه! استپان! برگشته!

دورا: (به‌طرف استپان می‌رود و دستش را در دست می‌گیرد) چه سعادتی! استپان!

استپان: سلام، دورا.

دورا: (نگاهش می‌کند) سه ساله.

استپان: اوهوم. سه سال. روزی که دستگیرم کردن داشتم می‌اومدم به شما ملحق بشم.

دورا: منتظرت بودیم. دیر و دیرتر می‌شد و من قلبم تند و تندتر می‌زد. دیگه جرئت نداشتیم حتی به همدیگه نیگا کنیم.

آننکوف: مجبور شدیم دوباره آپارتمانمون رو عوض کنیم.

استپان: می‌دونم.

دورا: اونجا چی، استپان؟

استپان: کجا؟

دورا: توی زندون.

استپان: از زندون هم می‌شه فرار کرد.

آننکوف: آره. وقتی شنیدم تونستی خودت رو به سوییس برسونی، خیلی خوشحال شدیم.

استپان: سوییس. هه! اونجام یه زندون دیگه بود، بوریا.

آننکوف: منظورت چیه؟ اونا دست‌کم آزادن.

استپان: تا وقتی هنوز حتی یه نفر توی این دنیا در بنده، آزادی هم خودش یه زندونه. وقتی آزاد بودم، یه لحظه هم نمی‌تونستم خودم رو از فکر روسیه و برده‌هاش خلاص کنم. (سکوت)

آننکوف: خوشحالم که حزب تو رو فرستاد اینجا.

استپان: واجب بود. داشتم خفه می‌شدم. عمل، عمل، فقط عمل… (به آننکوف نگاه می‌کند) می‌کشیمش دیگه، نه؟

آننکوف: معلومه.

استپان: می‌کشیمش این جلّاد رو. تو رهبری، بوریا، و من گوش به فرمانت.»

کتاب صالحان اثر آلبر کامو

کتاب «وقایعنگاریهای الجزایر»

آلبر کامو «وقایع‌نگاری‌های الجزایر» را در سال‌های پایانی دهه‌ی پنجاه قرن بیستم میلادی منتشر کرد، هر چند آن را در سال‌های مختلف و طولانی نوشت. در واقع این کتاب حاوی سه مقطع و در نهایت بیست سال است. کامو می‌گوید آغاز آن به اواخر دهه‌ی سی بازمی‌گردد، زمانی که هیچ فرانسوی گرفتار مصایب الجزایر نبود، و با مرور حوادث ۱۹۵۸ میلادی پایان می‌گیرد، یعنی زمانی که الجزایر نقل محافل روشنفکری و سیاسی و ژورنالیستی فرانسه شده بود.

رابطه‌ی کامو با فرانسه و الجزایر رابطه‌ای دوپاره است، رابطه‌ای است که محصول اصل و نژاد از سویی و شهر و ملیت از سویی دیگر است، رابطه‌ی استعمارگر و مستعمره و شهروند دروغینی که هر دو این دو جزء است. الجزایر سال‌ها حیاط‌خلوت فرانسه بود، جایی که رئیس‌جمهوران و فرماندهان فرانسوی در آن پا می‌گرفتند و حتی از آن برمی‌خاستند، مکانی دور و نزدیک، پلی که غربیان متمدن را به خواسته‌های مادی‌شان نزدیک می‌کرد، سرزمینی که خیالات شاعران فرانسوی از آن تغذیه می‌کرد، هر چند بومیانش گرفتار فقر و قحطی و اسارت می‌بودند؛ الجزایر سرزمین رؤیایی، شرق محبوب فرانسویان بود.

اما آلبر کامو در این سه نوشته به الجزایر حقیقی نقب می‌زند، زندگی واقعی ساکنانش را ترسیم می‌کند، از وضعیت زندگی، کار و دستمزد، آموزش و بهداشت، سیاست و قبایلش، اعراب و مهاجرانش، سیاهان و دورگه‌هایش سخن می‌گوید هر چند همواره گرفتار نگاه غربی است و می‌کوشد با نزدیکی به نژادش و درک آن واقعیت حقیقتش را دریابد.

در بخشی از «وقایع‌نگاری‌های الجزایر» که با ترجمه‌ی هانیه‌ی رجبی توسط نشرچشمه منتشر شده، می‌خوانیم:

«از تمام افرادی که با خواندن این نوشته‌ها رنجیده‌خاطر شده‌اند، می‌خواهم که اندیشه‌های ایدئولوژیک خود را برای لحظاتی کنار بگذارند و بی‌طرفانه فکر کنند. ممکن است برخی به‌درستی پی آن باشند که نام کشورشان با عدالت عجین باشد. اما آیا کسی می‌تواند در میان ملتی به‌اسارت‌گرفته‌شده که افکاری منسوخ دارد، عادلانه و آزادانه زندگی کند؟ آیا همسان دانستن نام یک ملت با مفهوم مرگ تاریخی عملی صحیح محسوب نمی‌شود؟ برخی دیگر نیز می‌خواهند کشورشان از نظر فیزیکی برابر تمام کشورهای جهان مصون باشد و آنها نیز اشتباه نمی‌کنند. اما آیا ممکن است که فردی بدون رعایت عدالت دربارۀ دیگران، قادر به زندگی میان انسان‌ها باشد؟ فرانسه به دلیل ناتوانی در حل این وضعیت دشوار رو به موت است. گروه نخست مضمونی کلی را به قیمت چیزی خاص می‌خواهند و گروه دوم، چیزی خاص را به قیمت مضمونی کلی. گرچه هر دوی آنها کمابیش با یکدیگر هم‌داستان هستند. پیش از آنکه به بررسی جامعۀ بشری بپردازیم، لازم است نگاهی به گروه‌های ملی نیز داشته باشیم. اگر دنبال حفظ گروه‌های ملی هستیم، باید درهای آن را رو به مفاهیم جهانی باز بگذاریم. به طور مشخص اگر هدف‌تان تسلط فرانسه بر هشت میلیون انسان خاموش الجزایری باشد، پس منتظر نابودی فرانسه باشید. اگر هم پی استقلال الجزایر از فرانسه هستید، فروپاشیدن هر دو کشور اجتناب‌ناپذیر به نظر می‌رسد. تنها در حالتی که مردم فرانسه و اعراب سر حل اختلافات‌شان به توافق برسند، آینده‌ای روشن برای فرانسه، اعراب و کل دنیا متصور خواهد بود.»

کتاب وقایع نگاری های الجزایر اثر آلبر کامو نشر چشمه

کتاب «اسطوره سیزیف»

کتاب «اسطوره‌ سیزیف» با این جمله آغاز می‌شود و کلیت درون‌مایه‌ی داستان را بر خواننده روشن می‌کند: «تنها یک مشکل به‌راستی جدی وجود دارد و آن هم خودکشی است. داوری اینکه زندگی ارزش زیستن را دارد یا نه بستگی به پاسخ این پرسش اساسی فلسفی دارد.»

مترجم در یادداشتی که در ابتدای کتاب قرار گرفته می‌نویسد: این اثر جستاری فلسفی که کامو در سال ۱۹۴۲ منتشر کرد. سیزیف در اسطوره‌های یونانی به گناه افشای راز خدایگان محکوم می‌شود. پس باید تخته‌سنگی را به دوش می‌کشیده و تا کوهی می‌برده است، ولی به‌محض این‌که به قله می‌رسید، تخته‌سنگ به پایین پرتاب می‌شد و او مجبور بود دوباره این کار سخت را تکرار کند.

این جستار از چهار بخش تشکیل شده: استدلال پوچ، انسان پوچ، آفرینش پوچ و اسطوره‌ی سیزیف. نویسنده در این کتاب اندیشه‌ها و آرای خود را درباره‌ی اتفاقات و احساسات پس از رسیدن به پوچی مطرح می‌کند و برای نخستین‌بار از واژه‌ی «ابزورد» استفاده کرده و آن را مصطلح می‌کند.

در بخشی از جستار «اسطوره سیزیف» که با ترجمه‌ی مهستی بحرینی توسط نشر نیلوفر منتشر شده، می‌خوانیم:

«مسئله فلسفی‌ای که واقعا با اهمیت باشد، یکی بیش نیست و ان خودکشی است. داوری در اینکه زندگی کردن به زحمتش می‌ارزد یا نه، پاسخ به پرسش بنیادین فلسفه است. باقی قضایا، اینکه جهان سه بعد دارد، یا اینکه ذهن آدمی بر نه یا دوازده دسته است، به دنبال آن می‌آید. این‌ها بازی‌های ذهنی است، پیش از هرچیز بایدپاسخ داد. و اگر چنانچه نیچه گفته است، این امر حقیقت دارد که هر فیلسوفی برای جلب احترام باید گفتارش سرمشق باشد، اهمیت تین پاشخ دریافته می‌شود چون بر کنش قطعی مقدم است. این‌ها بدیهیاتی است که برای دل ملموس است اما باید تعمیق یابد تا برای روح نیز آشکار شود.

اگر از خود بپرسم که از کجا می‌دانم این مسئله مبرم‌تر از دیگری است، پاسخ می‌دهم که داوری‌ام بر اساس اعمالی است که شخص به آن‌ها دست می‌یازد. هرگز ندیده‌ام که کسی به دلایل هستی‌شناسانه به استقبال مرگ برود. گالیله که به حقیقت علمی معتبری معتقد بود، به محض اینکه این حقیقت زندگی‌اش را به خطر انداخت، به راحتی از ان دست کشید و به یک معنی کار خوبی کرد. این حقیقت ارزش آن را نداشت که در راهش خود را تسلیم چوبه مرگ کند و در آتش بسوزد. اینکه زمین یا خورشید، کدام‌یک، به گرد دیگری می‌گردد امری کاملا یکسان است. برای اینکه حق مطلب را ادا کنم باید بگویم که مسئله‌ای بیهوده است. در عوض، می‌بینم که بسیاری از مردم می‌میرند برای اینکه به نظر آن‌ها زندگی ارزش زیستن ندارد. کسان دیگری را می‌بینم که به نحو تناقض‌آمیزی در راه عقیده‌ای یا خیال باطلی که به خاطر آن زنده‌اند، خود را به کشتن می‌دهند. بنا بر این تصور می‌کنم که مفهوم زندگی مبرم‌ترین مسئله باشد. چگونه باید به آن پاسخ داد؟ برای تمامی مسائل اساسی، منظورم مسائلی است، که خطرشان برای آدمی این است که او را به کشتن می‌دهد یا مسائلی که عشق به زندگی را چندین برابر می‌سازد، احتمالا بیش از دو روش فکری وجود ندارد، روش پالیس و روش دون کیشوت. تنها تعادل میان صراحت و وضوح از یکسو، و شورو وتغزل از سوی دیگر، می‌تواند به ما این امکان را بدهد که همزمان، به احساس و آگاهی دست یابیم. این را می‌توان درک کرد که در موضوعی چنین ساده و معمولی و در عین حال چنین سرشار از هیجان، دیالکتیک استادانه و کلاسیک باید جای خود را به نگرش فروتنانه‌تری بدهد که هم از عقل سلیم سرچشمه بگیرد و هم از همدلی و همنوایی.»

کتاب اسطوره سیزیف اثر آلبر کامو انتشارات نیلوفر

کتاب «تسخیرشدگان»

کامو در این اثر نهیلیسم و فردگرایی را به پیش زمینه ی ادبیات روشنفکری روسیه می آورد. «تسخیرشدگان» آخرین اثر آلبرکامو و یکی ار بهترین نمایشنامه‌های او است. نمایشنامه‌نویس در ابتدای اثرش می‌نویسد، تسخیرشدگان یکی از چهار یا پنج اثری است که من فراتر از همه آثار قرراشان می‌دهم. از بسیاری جهات می‌توانم ادعا کنم که با آن بار امدم و از ان تغذیه‌ فکری کردم. به هر صورت، تقریبا بیست سال تمام در عالم خیال شخصیت‌های ان را بر روی صحنه به تصور درآورده‌ام. این شخصیت‌ها، علاو هبر این که در قواره شخصیت‌های دراماتیکند، رفتاری مناسب، توام با طغیان‌ها و عکس‌العمل‌های سریع و ناراحت‌کننده دارند. علاوه بر این، داستایفسکی در رمان‌هایش از تکنیک تئاتری بهره می‌گیرد: او از دیالوگ استفاده می‌کند و فقط گهگاه به مکا و عمل می‌پردازد. افراد تئاتری همیشه در کارهای داستایفسکی که خود او همه پیشنهادهای لازم برای اجرا را داده است. و حالا تسخیرشدگان، پس از چندین سال کار و تلاش و استقامت، به مرحله اجرا بر روی صحنه رسیده است.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «تسخیرشدگان» که با ترجمه‌ی خشایار دیهیمی توسط نشر ماهی منتشر شده، می‌خوانیم:

«وقتی که همه‌ی سالن تئاتر کاملا تاریک است، نور پروژکتور روی راوی می‌افتد که جلو پرده ایستاده است و کلاهش را در دست دارد.

آنتون گریگوریف، راوی: (مودب، آرام و با لحنی کنایه‌آمیز)

خانمها، آقایان،

وقایعی که عن‌قریب شاهدشان خواهید بود در شهرستان ما و تحت تاثیر دوست محترم من، پروفسور استپان تروفیموویچ ورخوونسکی، اتفاق افتاد. پروفسور همیشه در میان ما نقشی به‌غایت وطن‌پرستانه ایفا کرده بود. ایشان لیبرال و آرمانگرا، و عاشق غرب، پیشرفت، و هر چیز متعالی بودند. اما، در این مراتب والا، متاسفانه به این خیال گرفتار شدند که مغضوب تزار و وزرایش شده‌اند و در نتیجه به میان ما امدند تا نقش متفکری تحت تعقیب و در تبعید را بازی کنند. البته باید گفت که ایشان با وقار بسیار این کار را کردند. خلاصه، ایشان سالی سه تا چهار باز دچار حمله‌های روحی وطن‌پرستی می‌شدند و در نتیجه با کیسه‌ی آب گرم روی شکم در بستر می‌افتادند.

ایشان در خانه‌ی دوستان واروارا استاوروگین، بیوه‌ی ژنرال، زندگی می‌کرد که پس از مرگ شوهر وظیفه‌ی بزرگ کردن پسرشان، نیکلای استاوروگین، را به ایشان سپرده بودند. آه، یادم رفت بگویم که استپان تروفیموویچ دوباره بیوه و یک بار صاحب پسری شده بود. استپان پسرش را راهی خارج کرده بود.

هر دو همسرش در جوانی مرده بودند و، حقیقتش را بخواهید، با او زندگی خوشی نداشتند. اما جدا مشکل است آدم در آن واحد هم عاشق همسرش و هم عاشق عدالت باشد. در نتیجه، استپان تروفیموویچ همه‌ی محبتش را نشار شاگردش، نیکالای استاوروگین، کرد و با جدیت تمام تربیت اخلاقی‌اش را شخصا بر عهده گرفت تا آنکه نیکالای از خانه فرار کرد  و رو به یک زندگی افسارگسیخته‌ی عیاشانه آورد.»

کتاب تسخیر شدگان (نمایش نامه) اثر آلبر کامو نشر ماهی

کتاب «شب زمین»

نامه‌نگاری که یکی از متداول‌ترین روش‌های برقراری ارتباط در دست‌کم دو سده‌ی گذشته بوده، امروزه تقریبا به طور کامل منسوخ شده است. اما از آن‌جا که نامه بهترین وسیله برای بیان درونی‌ترین احساسات افراد است، با بررسی آن می‌توان به شناختی دقیق از نویسندگان‌اش رسید.

آلبرکامو (۱۹۶۰-۱۹۱۳) و رنه‌شار (۱۹۸۸-۱۹۰۷) از نسل اسطوره‌های ادبیات قرن بیستم فرانسه‌اند. اولی نویسنده‌ای جریان‌ساز و دومی یکی از قله‌های شعر جهان. آن‌ها در دوستی دیرینه‌شان برای یکدیگر نامه‌هایی نوشته‌اند که با مطالعه و تجزیه و تحلیل آن‌ها می‌توان به دغدغه‌ها و رنج‌های‌شان پی برد.

نامه‌نگاری‌ها از سال ۱۹۴۶ آغاز و تا ۱۹۵۹ ادامه پیدا می‌کند. چند ماه قبل از مرگ کامو، فرانک پلانی در مقدمه‌ی خواندنی کتاب نشان می‌دهد که چگونه این دو نویسنده‌ی برجسته از حد آشنایی فراتر می‌روند و به رفقایی تبدیل می‌شوند که انگار آرمان و رنج مشترکی دارند.

دو دوست مرتب همدیگر را می‌دیدند ( اما کم‌تر از چیزی که هر دوشان دوست داشتند.) در پی دیدارهای‌شان رابطه‌ی دوستی شکل گرفت، اما رنگ و بوی خاص این دیدارها می‌تواند دوستی را به برادری بدل کند. رنه شار در نامه‌ای مورخ سه نوامبر سال ۱۹۵۱ می‌نویسد: «تصور می‌کنم که احساس برادری‌مان، از همه لحاظ، از تصور و احساس‌مان فراتر می‌رود.» و کامو پاسخ می‌دهد: «ناگهان احساس می‌کنیم که بالاخره چند نفریم…»

در بخشی از کتاب «شب زمین» که با ترجمه‌ی عظیم جابری توسط نشرچشمه منتشر شده، می‌خوانیم:

«[پانولیه،] ۳۰ ژوئن [ ۱۹۴۷]

رُنه شار عزیز،

از خواندن نامه‌تان بسیار خوشحال شدم. امروزه کم‌اند انسان‌هایی که توأمان زبان و رفتارشان را دوست داشته باشم. شما یکی از این انسان‌هایید ــ تنها شاعری که امروزه جرئت کرده از زیبایی دفاع کند، صراحتاً بگویم، [تنها شاعری] که نشان داده می‌توان برای زیبایی و درعین‌حال برای نانِ روزانه مبارزه کرد. شما فراتر از دیگران‌اید، هیچ‌چیز را نادیده نگرفته‌اید. به قدر کافی به شما گفته‌ام که تأیید محبت‌آمیزتان موجب خوشحالی‌ام می‌شود. این هیچ ربطی به محاسن یا معایب طاعون ندارد. مسئله عمیق‌تر از این‌هاست.

حالا می‌توانم از شما، در مقام رفیقی قدیمی، درخواست کمکی بکنم؟ خب، از پاریس و آدم‌های تبهکاری که در آن می‌بینیم خسته شده‌ام. خیلی دوست دارم به سرزمینم الجزایر برگردم، جایی که سرزمین انسان‌هاست، سرزمینی واقعی، خشن، فراموش‌نشدنی. اما به دلایلی این کار میسر نیست. حال آن‌که، سرزمینی که در فرانسه ترجیح می‌دهم سرزمین شماست، یا دقیق‌تر بگویم، پای لوبرون، کوهستان لور، لوریس، لورمارَن و غیره ــ تابه‌حال ادبیات پول‌دارم نکرده بود. اما از طاعون کمی پول دستم را گرفته است. می‌خواهم خانه‌ای در این دیار بخرم. می‌توانید کمکم کنید؟

به احتمال زیاد می‌توانید تصور کنید چه چیزی می‌تواند برایم مناسب باشد. خانه‌ای بسیار ساده، بااین‌حال بزرگ (دو بچه دارم و می‌خواهم مادرم را هم هرازگاهی پیش خودمان بیاورم)، تا جایی که ممکن است دورافتاده باشد، در صورت امکان مبله، بیش‌تر راحت باشد تا مرفه، و مقابل چشم‌اندازی که مدت‌ها بتوان به آن نگاه کرد.

به خاطر این درخواستم معذرت می‌خواهم. از جای دیگر هم پرس‌وجو می‌کنم. اما به شما بیش‌تر از هر کسی اعتماد دارم: خودتان را جای من می‌گذارید. به همین خاطر است که تمام این‌ها را صاف‌وساده برای‌تان می‌نویسم. اگر جایی را نمی‌شناسید، خودتان را ناراحت نکنید. همیشه شما را مثل برادر خودم می‌دانم.

آلبر کامو

۵ ژوئیه ۱۹۴۷

آلبر کاموی عزیز،

ممنون از نامه و محبت‌تان. کلمات زیر قلم شما معنای منحصربه‌فردشان را بازمی‌یابند، همانند تصاویری که اگر احساس (و حقیقت) نداشته باشند هیچ‌اند.

فورا برای‌تان دنبال خانه می‌گردم و شما را در جریان جست‌و‌جویم قرار می‌دهم. در نه کیلومتری این‌جا روستایی به نام کابری‌یر هست، تنها روستایی است که در مکان واقعی‌اش قرار دارد. زمستان و تابستان غرق نور خارق‌العاده‌ای می‌شود. راه دسترسی به آن بسیار راحت است. رشته کوه بزرگ لوبرون در طولانی‌ترین قسمتش مقابل آن قرار دارد. جست‌و‌جویم را به این سمت معطوف می‌کنم و البته دیگر جاهای احتمالی را هم مدنظر دارم.

خیلی خوشحال می‌شوم شما را جز نزدیکانم به حساب بیاورم.

قربان شما،

رنه شار

لیل سورسورگ، وکلوز»

کتاب شب زمین اثر فرانک پلانی نشر چشمه

کتاب «آلبر کامو و آندره مالرو / نامه ها و متون دیگر»

در نوامبر ۱۹۴۲، آندره مالرو، نسخه‌ی اهدایی افسانه‌ی سیزیف را از آلبر کامو دریافت نمود، کتابی که به طور تاثیرگذار و صمیمانه از چاپ ان حمایت کرده بود. در صفحه‌ی نخست کتاب این جمله به چشم می‌خورد: «تقدیم به آندره مالرو، در کمال تحسین و دوستی. آلبر کامو» خطالبی که حدود ده سال پس از آن، برای تقدیم، در ابتدای عصیانگر نوشته شد اما، مناسب‌تر یا محتاطانه‌تر به نظر می‌آمد: «تقدیم به اندره مالرو. دوستدار شما، آلبر کامو.» کامو در رساله‌ای که پیرامون پوچی نوشت، سه بار از نویسنده‌ی کتاب سرنوشت بشر به عنوان نویسنده‌ای که مطالعه‌ی کتابش کامو جوان را به شور و هیجان آور نام برد اما، در عصیانگر که رساله‌ای در باب عصیان بشر است تنها یک بار و به طور ضمنی به مالرو اشاره کرد، حال آنکه مالرو در پیدایش این کتاب تاثیری بسزا داشت. آلبر کامو در نامه‌ای که در اول ژوئیه‌ی ۱۹۵۲ خطاب به پیربزانژه نوشت، موضوع را صریح و بی‌پرده این‌چنین شرح داد: «در عصیانگر از مالرو صحبت نکردم زیرا در مثال‌ها و تصویرپردازی‌های ایان کتاب، آثار کسانی را مبنای کار خود قرار داده‌ام که پیش از این از دنیا رفته و پیشکسوت بوده‌اند. اندره برتون تنها فرد در قید حیاتی است که بنده نظراتش را مطالعه کردم، پیدایش سورئالیسم مربوط به گذشته است. حال آنکه مالرو فقط یکی از نظریه‌پردازان در مکتب سورئالیسم بوده است.» نامه‌هایی که در کتاب حاضرآمده کمی بیشتر از ده سال را شامل می‌شود و این دقیقا فاصله‌ی بین این تقدیم‌ها در دو رساله‌ی بزرگ کامو است.

در بخشی از کتاب « آلبر کامو و آندره مالرو / نامه ها و متون دیگر» که با ترجمه‌ی شبنم سنگاری توسط بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه منتشر شده، می‌خوانیم:

«۱۵ نومبر سال ۱۹۴۱

مالرو عزیزم

از نامه‌ی شما بسیار سپاسگزارم. شما از افرادی به شمار می‌روید که در تمنای نظر مساعدش بودم و شیوه‌ای که تاییدتان را به من اظهار نمودید موجب شد بیشتر قدردانتان باشم؛ بسیار به شما مدیونم.

پیا، نکاتی را که راجع به بیگانه نوشتید به دست من رساند. با کمک نکته‌هایی که به آن اشاره داشتید، دو فصل را بازنویسی کردم. بله، بعضی از آثار می‌توانند روشنگر یکدیگر باشند. من بر اساس همین اندیشه کار می‌کنم، و به همین جهت، در کمال فروتنی بر چاپ همزمان این دو کتاب تاکید دارم. دوباره از شما سپاسگزارم که صمیمانه در این راه یاری‌ام کردید. در صورتی که این امر میسر نشود به خوبی آن را می‌کنم. حال دیگر پرداختن به این مسائل را رها کرده‌ام. تصمیم‌گیری در این مورد بر عهده‌ی کسانی است که باید؛ من روی کتابی دیگر کار می‌کنم. به هر صورت، حتی اگر دست‌نوشته‌هایم تنها به ذائقه‌ی اندیشمندانی که عاشقشان هستم و تحسینشان می‌کنم خوش بیاید، همین برایم کافی است.

نامه‌تان به همین دلیل برایم ارزشمند است. در واقع، گاهی به لورنس نیز فکر کرده‌ام؛ پرسوناژی که به تمام معنا ابزورد: فداکار، جسور، حماسی و گمنام. اما رویکرد روان‌شناسی ابزورد در پرسوناژهای داستان‌های شما، از موفقیت‌آمیزترین رویکردها به این مبحث بود. این فقط یک‌جور تعارف نیست. بار دیگر از شما به خاطر توجه و پشتیبانی‌تان سپاسگزارم، اطمینان داشته باشید در مورد من نیز همین‌طور است.

آ. کامو

خیابان ارزه، شماره‌ی ۶۷»

کتاب آلبرکامو و آندره مالرو اثر سوفی دوده انتشارات کتاب پارسه

کتاب «خطاب به عشق»

ماریا کاسارس و آلبر کامو اولین بار ششم ژوئن سال ۱۹۴۴ در پاریس، همزمان با روز پیاده شدن نیروهای متفقین در ساحل نرماندی، ملاقات کردند. ماریا بیست و یک ساله بود و آلبر سی ساله. ماریا متولد شهر لاکرونیای اسپانیا بود اما در چهارده سالگی به پاریس آمده بود. در سال ۱۹۳۶، مثل بیشتر جمهوری‌خواهان اسپانیایی. پدرش سانتیاگو کارساس کیروگا چندین‌بار در جمهوری دوم اسپانیا وزیر و رئیس دولت بود. وقتی فرانکو حکومت را به دست گرفت، او به اجبار تبعید شد. بعدها ماریا کاسارس گفته است که «در نوامبر ۱۹۴۲ در تئاتر ماتورن به دنیا آمده است.»

آلبر کامو که آن زمان به علت اشغال فرانسه به دست ارتش آلمان،از همسرش فرانسیس فور جدا مانده بود، به عضویت نهضت مقاومت درآمد. او از طرف جد مادری‌اش اسپانیایی بود، مسلول مثل سانتیاگو کاسارس کیروگا و مثل او در تبعید از سرزمین مادری‌اش الجزایر.

در اکتبر ۱۹۴۴ وقتی فرانسیس فور موفق می‌شود سرانجام به همسرش بپیوندد، ماریا کاسارس و آلبر کامو از هم جدا می‌شوند. اما ششم ژوئن ۱۹۴۸، در بلوار سن‌طزمن به هم برمی‌خورند، همدیگر را بازمی‌یابند و دیگر از هم جدا نمی‌شوند.این نامه‌نگاری، بی‌وقفه، به مدت دوازده سال سرشت حقیقی عشق مقاومت‌شکن آن‌ها را به خوبی نشان می‌دهد.

در بخشی از کتاب «خطاب به عشق» که با ترجمه‌ی زهرا خانلو توسط نشر نو منتشر شده می‌خوانیم:

«آلبر کامو به ماریا کاسارس / ساعت سه بعدازظهر، سه‌شنبه، ۳ ژانویه ۱۹۵۰

از تو جدت شدم و بعدش دیگر نفهمیدم ساعت‌ها چطور گذشت، در بی‌میلی محض. روزی در قطار، سوت که به صدا درامد، چیزی در درونم به غلیان افتاد. ناخوش بودم. به ریخت مردم نگاه کردم. مسافرهای واگن‌های تخت‌دار مایه غرور ما نیستند. مجموعه عجیب‌غریبی بود از پک و پوزهای منحوس یا مبتذل. به عادل‌ها فکر کردم. فکر کردم که تنها عدالت ممکن دقیقا تقسیم تازه‌ای است از بی‌عدالتی. ما انقلاب می‌کنیم تا واگن‌های تخت‌دار را کسانی دیگر بگیرند. عالی‌ست. دراز کشیده‌ام. قرص خواب خورده‌ام. با این حال تا دم صبح خوابم نبرده است. سر و صدای دیل‌ها، توقف در ایستگاه‌ها، شب، آدم‌هایی که می‌دوند، که صدا می‌زنند؛ به تو فکر می‌کردم، به تو فکر می‌کردم. اینجا چه می‌کنم من؟ تمام فکرم همین بود. ساعت هشت بیدار شدم. پرده را زدم کنار: در برابر دریا بودم. هیچ احساسی نداشتم. دست و رویم را شستم رفتم به واگن رستوران. داشتیم از استرل رد می‌شدیم. درخت‌هایی بود که دوست‌شان داشتم، تپه‌ها، خاک سرخ. هیچ احساسی نداشتم. بعد از سن‌رافائل دوباره دریا. و باز هم هیچ.

ماریا، ماریای عزیزم، تمام اینها خواب بدی‌ست که با هم و تا همیشه از آن بیدار خواهیم شد. می‌بوسمت عشق نازنینم و تو را در آغوش می‌فشارم. آخ که دور از تو چقدر خودم را ناکام احساس می‌کنم.»

کتاب خطاب به عشق اثر آلبر کامو و ماریا کاسارس انتشارات فرهنگ نشر نو

کتاب «کالیگولا»

«کالیگولا» نمایشنه‌نامه‌ای است به قلم آلبر کامو. در مقدمه‌ی آن آمده است، سال ۳۸ پس از میلاد است. امپراتور جوان کایوس کالیگولا، که اغاز سلطنتش به آسودگی و فرزانگی گذشته است، شاهد مرگ خواهرش دروسیلا می‌شود. علقه‌های دیگری سوای خواهری و برادری ان دو را به هم پیوند می‌داده است – و این رازی نیست که در پرده مانده باشد. ظاهرا این حادثه موجب ناامیدی و دگرگونی احوال او می‌شود. از کاخ سلطنتی می‌گریزد و تا چند روز هیچ کس خبری از او نمی‌یابد. بزرگ‌زادگان نگران می‌شوند: امپراتوری که گرفتار غم عشق باشد چه ارزشی دارد و تاکجا می‌توان بر او اعتماد کرد؟ ولی اگر می‌دانستند  که در دل کالیگولا چه می‌گذرد و بسی بیش از این نگران می‌شدند.  زیرا مرگ دروسیلا نیست که چون صاعقه بر او فرود آمده است، بلکه آگاهی به مرگ، خود مرگ، هستی مرگ است. قطعیت وحشیانه حقیقتی است بسیار ساده و کاملا روشن و کمی احمقانه که کالیگولا پس از بازگشت به کاخ برای غلام و دوستش هلیکون آن را بازمی‌گوید.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «کالیگولا» که با ترجمه‌ی ابوالحسن نجفی توسط نشر نیلوفر منتشر شده، می‌خوانیم:

«سناتورها، ازجمله یکی از آن ها که بسیار سالخورده است در یکی از تالارهای کاخ گرد آمده اند و همگی حالتی عصبی دارند.

نخستین سناتور: باز هم خبری نیست.

سناتور سالخورده: نه صبح خبری بود و نه عصر

دومین سناتور: از سه روز پیش هیچ خبری نداریم.

سناتور سالخورده: پیام رسان ها می روند، پیام رسان ها برمی گردند. سری تکان می دهند و می گویند: «هیچی.»

دومین سناتور: سرتاسر دشت بررسی شده، هیچ کاری نمی شود کرد.

نخستین سناتور: چرا پیشاپیش باید نگران شویم؟ صبر کنیم. شاید همان طور که رفته همان طور هم برگردد.

سناتور سالخورده: دیدمش که از کاخ بیرون رفت. نگاه عجیبی داشت.

نخستین سناتور: من هم آن جا بودم و از او پرسیدم چه اش شده.

دومین سناتور: جوابی داد؟

نخستین سناتور: فقط یک کلمه «هیچی»

هلیکن، درحالی که دارد پیاز می خورد، وارد می شود

دومین سناتور: (همچنان عصبی) این وضع نگران کننده است.

نخستین سناتور: سخت نگیرید، همه ی جوان ها این طوری هستند.

سناتور سالخورده: البته، با بالارفتن سن، این ها همه فراموش می شوند.

دومین سناتور: این طور تصور می کنید؟

نخستین سناتور: امیدوار باشیم فراموش کند.

سناتور سالخورده: البته، آدم یکی را که از دست می دهد، درعوضش ده تا پیدا می کند.

هلیکن: چه گونه به این فکر افتادید که پای عشق در میان است؟

نخستین سناتور: فکر می کنید چه علت دیگری داشته باشد؟

هلیکن: شاید مشکل کبدی یا خیلی ساده انزجار از هر روز دیدن قیافه ی شما. آدم هم دوره ای هایش را اگر گهگاه قیافه و دک و پوزشان را تغییر دهند، بهتر می تواند تحمل شان کند. ولی نه، چیزی عوض نمی شود، همان آش است و همان کاسه.

سناتور سالخورده: من ترجیح می دهم پای عشق و عاشقی درمیان باشد. این طوری رقت انگیزتر است.

هلیکن: به خصوص خاطرجمع تر. خیلی خاطرجمع تر. این بیماری ایست که نه خردمند می شناسد و نه احمق.

نخستین سناتور: در هر صورت، غم و غصه ها خوشبختانه ابدی نیستند. شما قادر هستید بیش تر از یک سال رنج ببرید؟

دومین سناتور: من یکی که نه.

نخستین سناتور: هیچ کس چنین قدرتی ندارد.

سناتور سالخورده: زندگی ناممکن خواهد شد.

نخستین سناتور: درست تشخیص دادید. ببینید، من سال گذشته همسرم را از دست دادم. خیلی گریه کردم و بعد یادم رفت. گهگاه دچار رنج می شوم. ولی به طور خلاصه، اهمیتی ندارد.

سناتور سالخورده: طبیعت خیلی کارها می کند، خیلی زخم ها را جوش می دهد.

هلیکن: با این همه، وقتی به شما نگاه می کنم، این احساس را دارم که در مورد شما در کارش موفق نبوده.»

کتاب کالیگولا اثر آلبر کامو نشر نیلوفر

کتاب «در دفاع از فهم»

اگرچه آلبر کامو به واسطه‌ی آثار داستانی و نمایشی خود چهره‌ای آشناست، فعالیت‌هایی نیز داشته است که در زمان خود مهم بوده اما با گذر زمان به یادها رفته است. دعوت از آلبر کامو برای سخنرانی معمولا به اکراه از سوی او پذیرفته می‌شود زیرا کاموی نویسنده هر آن‌چه را می‌داند گفته است اما مطالبات افکار عمومی بالاست و او از این مسئولیت گریزی ندارد.

تعهد نخستین واژه در میان فرهنگ لغات کامو خطیب است. سخن گفتن در مورد موضوعی مشخص یا پرسشی شفاف یا بحرانی در پیش چشم همواره پر خطر است زیرا هیچ‌گاه همگان راضی نخواهند شد. در دفاع از فهم مجموعه‌ای است از سی و چهار سخنرانی آلبر کامو که اکثرا پس از جنگ دوم جهانی است و لاجرم به موضوعات مهم آن زمان می‌پردازد.

در این سخنان از مفاهیمی چون آزادی و ادبیات و هنر و فرهنگ سخن به میان می‌آید و درباره‌ی مسائل اساسی قاره‌ی اروپا، اعم از جغرافیا و تاریخ این سرزمین، و بحران‌های کشورهای آن قاره، مثل لهستان و مجارستان و آلمان و فرانسه و انگلستان و اسپانیا، بحث می‌شود.

هم‌چنین درباره‌ی سایر نویسندگان مانند داستایوسکی و کازانزاکیس و سروانتس یا آداب نویسندگی و شروط آن در جهانی چنین پر آشوب سخن گفته می‌شود. کامو در این خطابه‌ها از نوع بشر سخن می‌گوید و بنی‌آدم را موجودی می‌داند که در طول زندگی ظاهرا بی‌معنای خود به دنبال معنایی است و زندگی او این‌چنین در این تقلا معنایی خواهد یافت.

در بخشی از کتاب «در دفاع از فهم» که با ترجمه‌ی محمد مهدی شجاعی توسط نشرچشمه منتشر شده، می‌خوانیم:

«بخشی از سخنرانی دانشگاه اوپسالا چهاردهم دسامبر ۱۹۵۷

نتیجه گیری من آسان خواهد بود. حتی در میان همین هیاهو و وحشت تاریخمان می گویم: «خوش باشیم». باید خوش باشیم که مرگ اروپای دروغ گو و راحت طلب را به چشم دیده ایم و با حقایقی تلخ و بی رحم مواجه شده ایم.خوش باشیم، در مقام انسان، چون فریبی قدیمی رنگ باخته و واضح و روشن می بینمم آن چیزی را که تهدیدمان می کند و خوش باشیم در مقام هنرمند که بیدار شده ایم و گوش هایمان باز است و چاره ای جز تماشای فلاکت، زندان ها و خون نداریم. اگر در برابر این نمایش بتوانیم یاد روزها و چهره ها رادر خاطر نگه داریم و اگر در برابر زیبایی جهان بتوانیم ستم دیدگان را از یاد نبریم آن وقت است که هنر غرب آرام آرام شکوه و توان خویش را بازخواهد یافت.»

کتاب در دفاع از فهم اثر آلبر کامو نشر چشمه

کتاب «تعهد اهل قلم»

این اثر ناداستانی به قلم آلبر کامو است.

مترجم کتاب در یادداشتی نوشته، در سال‌های اخیر کامو در کشور خود بار دیگر مورد توجه واقع شده است و او را از نو می‌شناسند. و این، گذشته از مقام بلند او در نویسندگی، بدان سبب است که جهان بر صحت عقاید اجتماعی وی دلایل بیشتری یافته است. بحران فزآینده جهان سرمایه‌داری و ناروایی‌هایی که در کشورهای مدعی داشتن مرام سوسیالیستی، هر روز بیشتر به چشم می‌خورد، نظرها را بار دیگر متوجه کامو کرد که از نخستین روزهای ورود به چهان نویسندگی با دلایل منطقی کاستی‌ها و کژی‌های هر دو اردوگاه را برشمرده بود. کار کامو در سه زمینه است: نخست در رمان، که شاهکارهایی چون «بیگانه» و «طاعون» و «سقوط» را عرضه داشته است. دوم در نوشتن نمایشنامه که «سوء تفاهم»، «کالیگولا»، «راستان»، «حکومت نظامی» از مهم‌ترین کارهای اوست، به اظافه چند نمایشنامه که از آثار دیگران اقتباس کرده و هنوز به فارسی درنیامده. است. سومین بخش از نوشته‌های کامو در زمینه فلسفه و مسائل اجتماعی است. این نوشته‌ها را می‌توان به دو قسمت تقسیم کرد: یکی آثاری چون «اسطوره سیزیف» و «انسان سرکش» که بیشتر رنگ فلسفی دارد. و دیگری مقاله‌های مختلف در همه زمینه‌های اجتماعی و ادبی. در کشور ما در ترجمه این بخش، روی هم رفته، کوتاهی شده است. هنگامی می‌توان نویسنده‌ای را خوب شناخت که در کنار آثار ادبی، نوشته‌های اجتماعی او نیز ترجمه و معرفی شود. مترجم مقالاتی که در این اثر گردآوری شده‌اند را در طول سالیان جمع‌آوری، ترجمه و در این کتاب منتشر کرده است.

در بخشی از کتاب «تعهد اهل قلم» که با ترجمه‌ی مصطفی رحیمی توسط نشر نیلوفر منتشر شده، می‌خوانیم:

«چندی پیش جوانی روسی که آدم جالبی بود به دیدنم آمد. وقتی شکوه او را شنیدم که می گفت آثار نویسندگان بزرگ روسی به قدر کافی به زبان فرانسوی ترجمه نشده است، سخت دچار تعجب شدم. به او گفتم که در فرانسه از میان ادبیات قرن نوزدهم، آثار بزرگ ادبی روسیه در این قرن، بیشتر و بهتر از همه ترجمه شده است. مخاطب من هنگامی به نوبه خود دچار شگفتی شد که به او گفتم بدون داستایفسکی ادبیات قرن بیستم فرانسه نه این بود که هست. و برای قانع کردن او افزودم: « شما در دفتر کار نویسنده ای هستید که با جنبش فکری عصر خود آمیخته است. ببینید تنها دو تصویری که در این اتاق هست چهره کیست؟ » برگشت و مسیر دست مرا دنبال کرد و همین که تصویر تولستوی و داستایفسکی را دید چهره اش روشن شد. پرتوی را که در سیمای دوست جوانم دیدم به تنهایی کافی بود تا پاسخگوی همه بلاهت ها و خشونت هایی باشد که امروز روی هم توده می کنند تا آدمیان را از هم جدا کنند. من این پاسخ را نه به حساب فرانسه می گذارم، و نه به حساب روسیه، بلکه ثمره نبوغ آفرینشی می دانم که بر فراز مرزها می درخشد و در اندیشه بی امان داستایفسکی، و در همه آثار او، نمایان است. من در بیست سالگی با این آثار آشنا شدم و ارتعاشی که از آنها در دلم افتاد، هنوز هم، پس از بیست سال، باقی است. من جن زدگان داستایفسکی را در ردیف سه یا چهار اثر ادبی بزرگ جهان: اودیسه، جنگ و صلح، دون کیشوت و نمایشنامه های شکسپیر، که قله های کوهسار بلند آفرینش ذهن آدمی هستند، می دانم. من ابتدا داستایفسکی را به دلیل تشریح آن جنبه طبیعت بشری که در آثارش منعکس است، تحسین می کردم. باید بگویم که داستایفسکی بود که این معنی را بر من آشکار کرد. از آن رو که داستایفسکی تنها چیزی را به ما می آموزد که خود می دانیم. می دانیم ولی نمی خواهیم به رسمیت بشناسیم.»

کتاب تعهد اهل قلم اثر آلبر کامو نشر نیلوفر
راهنمای خرید کتاب