به نقل از دیجیکالا:
احمد محمود نویسندهی نامدار و خالق رمانهای «همسایهها»، «داستان یک شهر»، «مدار صفر درجه»، «درخت انجیر معابد» و «زمین سوخته» که کارنامهای پربار و مشی والا از خود به یادگار گذاشت از شریفترین و بهترین نویسندگان ایران بود.
او چهارم دی ماه ۱۳۱۰ در اهواز در خانوادهای پرجمعیت به دنیا آمد. ده برادر و خواهر بودند. تحصیلات ابتدایی را در اهواز گذراند و برای ادامهی تحصیل به آبادان رفت. پدرش از کردهای کلهر کرمانشاه بود که از دو نسل قبل به دزفول مهاجرت کرده بودند با مادر دزفولیاش ازدواج کرد. به این خاطر اهوازیها او را اهوازی میدانستند و دزفولیها دزفولی. مدتی پیش از مرگاش وقتی مراسمی برای او در اهواز برگزار شد، اهالی دزفول تا او را به شهرشان نبردند و چند روز از او پذیرایی نکردند آرام نشدند. اما محمود بیشتر از آنکه به شهر خاصی تعلق داشته باشد روایتگر جنوب بود و داستانهایش در این منطقه، به خصوص خوزستان، میگذشت.
دوران جوانی را با فعالیت سیاسی، زندان و تبعید در بندر لنگه گذراند. «داستان یک شهر» و «درخت انجیر معابد» نتیجهی زندگی در آن شهر است. با اینکه زندان و تبعید خاطرهساز بودند اما مجال درس خواندن را از او گرفتند. بیقرار و ناسازگار بود. در هیچ شغلی پایدار نبود و بیشتر از بیست شغل عوض کرد.
سر و کارش به سازمانی سیاسی (حزب توده) افتاد که کتاب دستش داد و با صادق هدایت قصهنویس برجسته آشنایش کرد. اولین قصهاش سال ۱۳۳۳ در مجلهی امید ایران با نام «صب میشه» چاپ شد. هفته بعد که دوباره داستانی به مجله برد سردبیر گفت ناماش را عوض کند چون یاد یکی از دوستان درگذشتهاش را زنده میکرد. پس احمد محمود بالای قصه چاپ شد.
دردی که میگفت نمیداند از کی و کجا به جاناش افتاده بروز کرده بود. از آن زمان تا سال ۱۳۴۵ که اولین رماناش «همسایهها» منتشر شد، چند مجموعه داستان – مول، دریا هنوز آرام است، بیهودگی، زایری زیر باران، پسرک بومی و غریبهها – چاپ کرد.
او بعد از انقلاب رمان های «داستان یک شهر»، «زمین سوخته»، «مدار صفر درجه» و «درخت انجیر معابد» را به ترتیب در سالهای ۵۸، ۶۱، ۷۱ و ۷۹ منتشر کرد.
به تاکید میتوان گفت در بین نویسندگان ایرانی او بیشتر از همه دربهدری کشید و مشاغل زیادی را تجربه کرد. با مردم اعماق معاشرت کرد، روح و روانشان را شناخت و زبانشان را آموخت و در آثارش منعکس کرد.
در این مطلب با بهترین کتابهای این نویسندهی بزرگ که با شخصیتهای رمانهایش زندگی میکرد آشنا خواهید شد.
۱- زمین سوخته
وقتی ارتش عراق در انتهای شهریور ۵۹ به ایران حمله کرد شجاعت، ایستادگی و مقاومت مردم خوزستان تحسین همگان را برانگیخت. آنها با دست خالی متجاوزان را زمینگیر کردند.
احمد محمود بعد از اینکه خبر کشته شدن برادرش را شنید از تهران به سوسنگرد و هویزه رفت و به خط مقدم نزدیک شد. با دلی سرشار از غم برگشت و شرح درد، رنج، پایمردی و حماسهآفرینی مردم را در رمان «زمین سوخته» نوشت. وقتی به فصلی رسید که مرثیهی شهادت برادر را بنویسد، گریست و سه شب تب کرد.
محمود در «زمین سوخته» سهلانگاری و قصور دولت و باور کردن جنگ توسط مردم بعد از بمباران تهران را به خوبی نشان داده است.
در بخشی از رمان «زمین سوخته» که توسط نشر معین منتشر شده، میخوانیم:
«میشه ماها سنگ زیر آسیا هستیم. همه درد ها را ما باید تحمل کنیم. زمان اون گور به گوری فقر و گرسنگی مال ما بود. زندان و شکنجه و در به دری مال بچه های ما بود. حالام توپ و خمپاره و خمسه خمسه ام مال ماست. اونا که شکمشون پیه آورده اونوقتا تو ناز و نعمت بودن و حالام فلنگو بستن و د برو که رفتی… پسرم که رفته جبهه، اون یکی پسرم را که از کار بیکار کردن. یعنی کارخانه شان تعطیل شد… خودمم که علافم. نه کاری هست و نه کاسبی. پول و پله ئی ندارم که دست زن و بچه هام را بگیرم و از ئی خراب شده برم بیرون… پس باید بمونم و با ترکش خمپاره مثل گوشت قربانی آش و لاش شم… میگی غر می زنم؟ غر نزنم چه کنم؟ خیال نکنی که می ترسم. نه ئی حرفا نیس… اوس یعقوب از ئی چیزا نمی ترسه… اما دلم می سوزه. دلم می سوزه که روزای خوشی، کله گنده ها میخورن و می چاپن و سنگ وطن رو به سینه می زنن اما حالا که وقتشه سگ و گربه شونو هم ورداشتن و رفتن… اونوقت میگی چرا غر می زنی!»
۲- مدار صفردرجه
در این رمان سرگذشت پر فراز و نشیب شخصیتها بین سالهای ۳۲ تا ۵۷ در جنوب کشور و رواج افکار مترقی بانوانی مثل مائده و آفاق در مبارزه با مردسالاری جامعهای بسته، عشیرهمحور و سنتی را به تصویر کشیده است.
باران شخصیت اصلی قصه با بابان، نوروز، برزو، خاور، بیبیسلطنت، بلقیس و نوذر پدر و مادر و خواهران و برادراناش که خانوادهای فقیر و پرتنش را تشکیل دادهاند متفاوت است. او مسئولیتپذیر و نگران زندگیاش است. به فکر هموطنان و آینده کشور است. اما مش نوذر شوهر بلقیس به خاطر خوشبهدلی و بیعاریاش مثل اکثر مردم ایران آگاهی و توانایی به پیش بردن کشور را ندارد و همواره در سختی و فقر غوطه میخورد.
در بخشی از رمان «مدار صفردرجه» که توسط نشر معین منتشر شده، میخوانیم:
«- اومدن تو شهر ما، تو شرکت نفت، تو آب و برق، ادارات و شرکتها، بهترین حقوق،بهترین زندگی، دوری از مرکز، بدی آب و هوا و هزارتا دزدی و مداخل دیگه. ئووقت ما نان نداریم بخوریم. رو نفت هم هستیم. تنها نوکری و کلفتی و باغبانی و آبداری و شوفری ش سی ما مانده. سیل دستام کن – سیل کن ببین چطور پینه بسته – پدرم در اومد سی چندر قاز بس که نیشکر ببرم – مثل یک عمله تو آفتاب شصت درجه، با دوازده سال درس…
– میگم روز شانزده آذر، جندی شاپور چه خبر بود؟ – کی به تو گفت که دانشگاه… – دنیا خبر داره… زده زیر دلشان – زده زیر دل کی اوس یارولی؟ – نهار یک تمن – اونم چلوکباب – تختخواب و اتاق مجانی، درس مجانی! خو بشین سر جات بچه درس ت بخوان آدم شو – همین؟ درس و شکم؟ – په بفرما خانم هم براشان بیارن، با دوشک پر قو
– مو بودم یه شعار هم می نوشتم که مهندس دلاور را که اراضی پادادشهر را در قمار برده است و عکس اشرف را پانصد هزار تومان خریده است از اهواز بیرون کنید – دل خوش داری سی خودت، عمو نوذر – تو که نمیدونی شکست سال سی و دو چه دردی به نسل مو داده! تو نمی فهمی مو چقد خوشحالم که داره تکان میخوره.»
۳- درخت انجیر معابد
دومین رمان بلند محمود با ۲۴۰ شخصیت قصهای دربارهی درخت انجیر معابد، درختی که ریشهای به قدمت تاریخ در جنوب ایران دارد، است.
خانوادهای ثروتمند که در کنار این درخت زندگی میکنند به تدریج از درون تهی و مضمحل میشود. نویسنده با نگاهی روانشناسانه، حرکت در زمان و ترکیب رئالیسم و سورئالیسم اهل محله و شهری با باورهای سنتی را به تصویر کشیده که در مواجهه با بحران باورها زیان میبینند. برخی هم با سوءاستفاده از جهل و بلاهت مردم و بهانه کردن درخت به هدفشان میرسند.
قهرمان قصه فرامرز آذرپاد پسر بزرگ خانوادهی شش نفرهی ثروتمند بعد از مرگ پدر، رنجور و ناتوان همراه با عمهاش در خانهای نزدیک خانهی بزرگشان ساکن میشود تا از دست رفتن اموال و دارائیهاشان را ببیند. او اما از پا نمینشیند و تلاش میکند تا ثروت از دست رفته را به دست بیاورد اما خانواده بیش از پیش ویران میشود.
در بخشی از رمان «درخت انجیر معابد» که توسط نشر معین منتشر شده، میخوانیم:
«- حتی عمه تاجی هم که زنی تحصیل کرده و روشنفکر است به درخت لور اعتقاد دارد و قدرت معجزه گر آن را باور دارد: تاج الملوک , عصر روز سه شنبه به زیارت انجیر معابد می رود. نذرش را ادا می کند, شمع می گیراند, چند اسکناس ریز به صندوق می اندازد و بعد با ترس و لرز می رود در صف حاجتمندان ساقه ی شرقی می ایستد. اول لوح برنجی را با طمانینه می خواند و گریه می کند, بعد شمع روشن می کند و دو شاخه عود می سوزاند و بعد التماس می کند که فرامرز خان در کنکور پزشکی قبول شود. التماس می کند که به راه راست هدایت گردد. آرام آرام اشک می ریزد و می گوید : حاجتم را روا کن روا کن ای ساقه ی شرقی, صاحب کرامات! دلم می خواهد فرامرز نامی شود نام اسفندیار خان را با عزت و احترام زنده کند! ای کسی که با کوه طلای احمر, ثروت پرستان را جزا می دهد, حاجت دلم را روا کن! دو گوسفند نذر گرسنگان و یک حلقه ی طلای سه مثقالی نذر خودت روا کن, روا کن…. از پشت سر ذکر هاگا, هگاگا می شنود.
– حالا دیگر یک درخت نیست جناب مهران. شما حقوق خواندین, با علم الاجتماع آشنا هستین! گمان نمی کنم درک این مطلب براتان مشکل باشه که این درخت , حالا دیگه تبدیل شده به سمبل باورهای چند نسل از مردم!»
۴- داستان یک شهر
خالد قهرمان اصلی رمان «همسایهها» پسربچهای پانزدهساله در محلهی فقیرنشین اهواز در خانهای بزرگ با خانوادهاش در کنار چندین خانوار دیگر زندگی میکند و پدرش مانع تحصیلاش شده، نوجوانی بیتجربه، شکل نگرفته و در شرف بلوغ است که اندک اندک به مبارزی سیاسی تبدیل شده و به زندان میافتد.
محمود در «داستان یک شهر» که جلد دوم و ادامهی «همسایهها» است زندگی خالد را بعد از کودتای ۲۸ مرداد، در دوران سربازی، عضویت در حزب توده، دستگیر شدن و تبعید به جزیرهی خارک روایت میکند. توصیفهای نویسنده در این رمان ده فصلی به قدری دقیق است که اگر جزیرهی خارک را ندیده باشید فضا و موقعیت را به خوبی حس خواهید کرد.
در بخشی از رمان «داستان یک شهر» که توسط نشر معین منتشر شده، میخوانیم:
«باد، فرمان را از دهان گروهبان غانم میقاپد
– دسته… بجای… خود…
صدای دسته جمعی جاشوها، همراه باد، رو سطح دریا کشیده میشود
گروهبان غانم ریزه اندام است و استخوانی با چشمانی درشت و سیاه و دهانی گشاد و سبیلی نرم و تنک.
کلاه پارچهئیام را تو مشتم مچاله کردهام. بچهها، جلو در غسالخانه صف کشیدهاند. صدای گروهبان غانم غمزده است. پا به پا میشود و رو به صف میکند و میگوید
– آزاد وایسین
به دیوار سنگی مردهشویخانه تکیه دادهام. از چارستون بدنم عرق میریزد. تمام تنم عرقسوز شده است. پیش رویم قبرستان است با سنگقبرهای پوسیده و چارتاقیهای جا به جا نشسته. قبرستان که تمام میشود، ماسههای زرد کنار دریاست و بعد، پهنای سربی رنگ دریا.
جا به جا میشوم و سر برمیگردانم و به نخلستان «عدنانی» نگاه میکنم. از بالای چتر سبز به گرد نشسته درختان خرما بادگیرهای بلند شهر پیداست. آسمان سفیدی میزند. خورشید آنچنان پر زور است که انگار در جهنم را باز کردهاند. صدای زیر پسر بچهئی از پشت پرچین باغ عدنانی بلند میشود.
پوست سبزه گروهبان غانم تو آفتاب تیره بنظر میرسد. انگار اولین بار است که به این خوبی گروهبان غانم را برانداز میکنم و انگار که تو هجده ماه گذشته اصلا دندانهای طلایش را ندیدهام و ندیدهام که گونههایش اینهمه برجسته است.»
۵- آدم زنده
همیشه برای مبارزه با سانسور و عبور از آن راهی وجود دارد. یکی از راهها انتشار اثر به نام نویسندهای خارجی است. کاری که احمد محمود برای خلاص شدن از دست ممیزیهای ادارهی کتاب وزارت ارشاد انجام داد و توانست قصهی بلند «آدم زنده» را به نام ممدوح بن عاصل ابونزال نویسندهای عراقی روانهی بازار کند.
داستان در بغداد سالهای بعد از انقلاب میگذرد. قرقاوی راوی داستان روزهای بیپولی، بیکاری و سختی را میگذراند. همهی شهر از دزدی، چپاول، ریاکاری، دروغ و غارت صاحبمنصبان به جان آمدهاند. شرایط به اندازهای بد است که رئیس بزرگ از همه میخواهد دزدها را معرفی کنند.
راوی داستان از سر بیکاری فهرستی از اموال مردم تهیه میکند. این کار باعث میشود زندگیاش زیر و بالا شود.
در بخشی از داستان بلند «آدم زنده» که توسط نشر معین منتشر شده، میخوانیم:
«سینه ام را صاف کردم و با طمأنینه حرف زدم. اول الرفیق الرئیس را ستایش کردم، بعد گفتم هرکس که می گوید الرئیس دیکتاتور است، غلط می کند – یعنی اشتباه می کند و هرکس می گوید دستگاه حکومتی در اختیار حزب است و فاسد است ایضا اشتباه می کند، هرکس می گوید الجیش زور می گوید ایضا و ایضا اشتباه می کند، هرکس می گوید ایل و تبار الرفیق الرئیس مملکت را غارت می کنند سه بار ایضا اشتباه می کند. هرکس می گوید سنگ را بسته اند و سگ را گشوده اند، رابعا اشتباه می کند و مخلص کلام هرکس هرچه می گوید اشتباه می کند. من خودم، به تن خودم، حی و حاضر و آدمی زنده در پیش روی شما، تجربه کرده ام – قبول بفرمائید که رفیق الرئیس از هیچ چیز خبر ندارد و همانطور که در روزنامه الثوره مطالعه فرموده اید و از التله فیزیون مشاهده کرده اید، الرئیس از همه درخواست کرده است که دست به دست هم داده فاسدان و محتکران و قاچاقچیان و صورت بازان و زن بارگان و دیگر کران و چیان و بازان و بارگان را معرفی کنند تا این بغداد خراب، گلستان شود.»