دانشآموزان افغانستانی به این مدرسه آکسفورد میگویند، اما نه ساختمان دو طبقه قدیمی اش به کالجهای دلباز ثروتمندترین دانشگاه انگلستان شباهتی دارد و نه آرمینه و دیگر شاگردان مدرسه مانند پذیرفته شدگان آکسفورد میتوانند سرخوش و بیغصه فقط به درس و مشقشان بپردازند.
همشهری آنلاین– رابعه تیموری:آرمینه پای دستگاههای پرسروصدای چاپخانه درس و مشقش را حاضر میکند و دستهای زحمتکشش بهدستهای دانشآموزانی که صبحها با ناز و نوازش پدر و مادر راهی مدرسه میشوند شباهتی ندارد. آرمینه با حفظیات دشوار درس جغرافیا میانهای ندارد، اما هر روز که به مدرسه میآید نقشه افغانستان را که روی دیوار راهرو نصب شده با دقت تماشا میکند. در پیشانی این نقشه نوشته شده: افغانستان ثروتمندترین کشور دنیا است و آرمینه در شهر حاجی گک به دنیا آمده که پر از معادن آهن است. مادر آرمینه این اسم را برایش انتخاب کرده تا حسرت هیچ آرزویی در دل دخترش نماند، اما پسازآن که با دنیایی حسرت و آرزو وطنشان را ترک کردند و به ایران آمدند، اگر گذر آرمینه به اکسفورد نمیافتاد حتما آرزوی دکتر شدن و مطب زدن در حاجی گک برایش به سرابی دست نیافتنی تبدیل میشد. آکسفورد را یک زوج تحصیلکرده افغانستانی راه انداختهاند، آنها و «سمانه سنگسری» برای سرپاماندن آکسفورد سرسختانه تلاش میکنند:
بیشتر بخوانید:مشکلات کودکان مهاجر افغانستانی در دسترسی به آموزش
رویاهایی که تعبیر نمیشوند
نه رنگ آبی فیروزهای و نه گل و بتههایی که روی دیوار نقاشی کردهاند نشان میدهد که پلاک ٩٢ خیابان شوش یک مدرسه چند پایه است و نه عنوان «مدرسه آلاحمد» که با خطی خوش روی دیوار نوشته شده چندان جلب توجه میکند. در راهروی باریک مدرسه از قیلوقال بچهها خبری نیست و صدای تهمینه ایسلمی تنها صدایی است که در سالن نقلی کلاسها میپیچد. نوررحمان، رامز و فرشاد شاگردان ایسلمی هستند و نشستن آنها پشت نیمکتهای یک کلاس، خاص بودن این مدرسه و دانشآموزانش را مشخص میکند. رامز فکر میکند ١۵ سالی داشته باشد، ولی قد و بالایش سن و سالش را بیشتر نشان میدهد. شناسنامه و اوراق هویتی ندارد که سن و سالش را معلوم کند و همین مسئله باعث شده تا نوجوانی در حسرت درس و مدرسه بماند. از چهار سال پیش که مجبور شد پا به پای دو برادرش در کارگاه خیاطی کار کند و نانآور خانواده پرجمعیتش باشد، درس و مشق را هم شروع کرده و حالا دانشآموز کلاس چهارم است. دل رامز میخواهد روزی یک ریاضیدان بزرگ شود، ولی خستگی ١٠ ساعت کار کردن نمیگذارد موقع تمرین اعداد مخلوط و اعشاری و محاسبه اندازه اشکال هندسی حواسش جمع باشد. ٢ ماه دیگر تولد ١٠سالگی نوررحمان است و او آرزو دارد وقتی از تعمیرگاه به خانه برمی گردد، مثل شخصیتهای خوشبخت فیلمها و سریالها غافلگیر شود و جشن تولدی رویایی با یک کیک بزرگ و هدیههایی رنگارنگ در انتظارش باشند. نوررحمان در تعمیرگاه گیربکس خودروهای ارزانقیمت و گرانقیمت را باز میکند، آنها را با مایع مخصو ص شستشو میدهد و دوباره میبندد، بابت این کارها هم هفتهای ٣٠٠ هزار تومان دستمزد میگیرد. فرشاد تقریبا همسن و سال نوررحمان است و مثل او ساعتها کار میکند، اما هر وقت با تاخیر به کلاس میآید، فرشاد با شیطنت خانم معلم را به بازجویی او تشویق میکند: «خانم فرشاد به کوچه شوخی میکرده، او دروغ میگوید که اوستایش نگذاشته به مدرسه بیاید…» ایسلمی میداند چشمهای خسته و بیخواب فرشاد دروغ نمیگویند، اما دوست دارد این مردان کوچک با تمام خستگیهایشان منظم و مقید بار بیایند و تذکرش به فرشاد، قند را توی دل نوررحمان آب میکند: «فرشاد سر موقع به مدرسه بیا تا از درس جا نمانی…»
ایسلمی در ایران به دنیا آمده و توانسته در کنار همسالان ایرانی اش درس بخواند، اما پسازآن که دوره دبیرستان را بهپایان رساند، دلش میخواست معلم کودکان هموطنش شود که بار زندگی بر گردههای کمطاقتشان هوار شده و نمیتوانند درس بخوانند. در همسایگی ایسلمی شمار چنین کودکانی کمنبود و او مدتی در خانه و مسجد محل به آنها درس میداد، ولی وقتی شنید هما امیری وهمسرش برای این مدرسه دنبال معلم میگردند، به سراغ آنها آمد. سه ماه طول کشید تا امیری قانع شود عشق این دختر جوان به کودکان هموطنش و مهارتش در تدریس، از او معلمی کاربلد میسازد، اما حالا آنها با هم همکارند و محمد که کارشناس علوم سیاسی سفارت افغانستان در هندوستان است، پزشک جوانی که در افغانستان طبابت میکند و نوید که در فرانسه در رشته مهندسی رایانه درس میخواند، از شاگردان ایسلمی و امیری هستند که مانند تخم اسپند در گوشه کنار دنیا پراکنده شدهاند.
رتبه چهارم رشته ریاضی دانشگاه کابل
امیری آرام و شمرده صحبت میکند و شاگردانش آرمینه، بهشته و نارون که در میز اول مینشینند، خوب حواسشان جمع است تا او مجبور نشود مباحث دشوار شیمی و زیستشناسی را چند بار برایشان توضیح دهد. آرمینه و بهشته روزی ٨ ساعت در چاپخانه کار میکنند، اما توانستهاند کلاسهای هفتم و هشتم را جهشی بخوانند. نارون هم تا کلاس نهم در افغانستان درس خوانده و حالا کلاس یازدهم است. آنها هر شب خواب روزی را میبینند که روپوش پزشکی به تن میکنند. آرمینه و همکلاسیهایش امیری را به یاد دخترش تمنا میاندازند. تمنا بزرگترین فرزند خانم معلم بوده که در رشته پزشکی تحصیل کرده و فارغالتحصیل شده، ولی وقتی در مسیر شهر هرات بود تا برای گرفتن تخصص در رشته زنان و زایمان، مدارک اقامتش را تمدید کند، دچار سانحه تصادف شد و مادر را برای همیشه داغدار کرد. خانم معلم با رتبه چهارم رشته ریاضیات از دانشگاه کابل فارغالتحصیل شده و همسرش عبدالاحمد نادری، در شوروی سابق در رشته مهندسی برق درس خوانده است، اما شعله ورشدن آتش جنگ داخلی و ناامنی افغانستان، آنها را به جلای وطن واداشته و در سال ١٣٧٨ به ایران آمدهاند. در آن سالها آقای مهندس بهعنوان کارگری ساده در کارگاه خیاطی کار میکرد و امیری در خانه و مسجد محل، در کنار آموزش دخترش تمنا، به دیگر کودکان محروم از تحصیل افغانستانی هم درس میداد، اما وقتی آوازه مهربانی او در حق کودکان هموطنش گوش به گوش چرخید، هر روز تعداد زیادی از کودکانی که به دلیل نداشتن مدارک اقامت، اوراق هویتی و نانآور بودن خانواده نمیتوانستند به مدرسه بروند به جمع شاگردانش اضافه میشدند و شبستان مسجد محل آنقدر بزرگ و جادار نبود که همه آنها در آن جا درس بخوانند. برای خانم معلم و همسرش آسان نبود که با دست خالی برای بچهها مدرسه راه بیندازند، اما این کار را کردند و ١٠ سالی که بهعنوان سمن مردمنهاد مدرسه را چرخاندند، نهتنها کودکان افغانستانی، بلکه بسیاری از کودکان اتباع تاجیکستانی، بنگلادشی، عربستانی و پاکستانی از پشت نیمکتهای این مدرسه به دانشگاههای معتبر دنیا راه پیدا کردند.خانم معلم بعد از داغ تمنا دیگر مثل گذشته سردماغ نیست، ولی او تنها معلم مدرسه است که دروس تخصصی رشته علوم تجربی و ریاضی فیزیک را میتواند تدریس کند و اگر به مدرسه نیاید حتما حسرت پزشک شدن به دل تمناهای زیادی خواهد ماند.
تربیت مهاجرانی خوب خدمت به وطن و انسانیت است
حدود ١٠ سال پیش و درست زمانی که مدرسه کودکان افغانستانی در حال تعطیل شدن بود، سمانه سنگسری به کمک هما امیری و همسرش آمد. برای سرپا ماندن مدرسه شرط گذاشته بودند که فعالیت آن زیر نظر وزارت آموزشوپرورش کشور باشد و این امر فقط در صورتی میسر میشد که مجوز تاسیس آن به نام یکی از کارمندان رسمی دولت صادر شود. آن زمان سنگسری در هنرستانهای معتبر تدریس میکرد و بهعنوان مدرس دانشکده دکتر شریعتی بروبیایی داشت، ولی وقتی از شرایط مدرسه باخبر شد، تصمیم گرفت به نیت شادی روح برادر جوانش که بهتازگی از دست داده بود، زندگی اش را وقف ساختن آینده بچههای این مدرسه کند. در این سالها او بیش از آن که مدیر یک مدرسه باشد، مادری دلسوز بوده که اگر یکی از شاگردانش شب به خانه برنگردد همه گوشه کنار شهر را برای پیدا کردنش زیر پا میگذارد. اگر صاحبکار یکی از بچهها در حقش بیانصافی کند، شال و کلاه میکند و به سراغش میرود تا او را به احقاق حق شاگرد مظلومش مجاب کند… خانم مدیر گوش شنوای درددلهای بیپایان خانوادههای دانشآموزانش است و با گرو گذاشتن اعتبارش از خیران بسیاری کمک گرفته تا گره گشای مشکلات آنها باشد. وجود کتابخانه و امکانات مختلفی که به همت سنگسری در مدرسه گرد آمده، سبب شده به اکسفورد دانشآموزان افغانستانی شهرت پیدا کند، اما استیجاری بودن ساختمان مدرسه عرصه را بر آنها تنگ کرده و با مشکلات بسیاری روبرو هستند. خانم مدیر معتقد است تربیت و تحصیل کودکان مهاجر زخم خورده از جنگ و ویرانی نهتنها آینده آنها را میسازد، بلکه سبب میشود که این مهاجران انسانهایی متخصص و مفید برای کشور ما و کشور خود باشند.