۱۱ فیلم برتر درباره‌ی فیلم‌نامه‌نویس‌ها؛ از بدترین به بهترین

۱۱ فیلم برتر درباره‌ی فیلم‌نامه‌نویس‌ها؛ از بدترین به بهترین

به نقل از دیجیکالا:

هر فیلمی، بر اساس فیلم‌نامه‌ای ساخته می‌شود و حتی کارگردانانی که هیچ علاقه‌ای به فیلم‌نامه به آن معنای آشنای کلاسیکش ندارند، در نهایت تصویری از آن چه که می‌خواهند بر پرده ظاهر کنند در ذهن خود می‌سازند که می‌توان از آن به عنوان همان فیلم‌نامه تعبیر کرد. از سوی دیگر فیلم‌های بسیاری در تاریخ سینما درباره‌ی پشت پرده‌ی سینما ساخته شده اما عجیب این که سهم فیلم‌نامه‌نویس‌ها در این نوع فیلم‌ها بسیار اندک است. در این لیست سری به ۱۰ فیلم برتر درباره‌ی فیلم‌نامه‌نویس‌ها زده‌ایم که یا بر اساس داستانی واقعی ساخته شده‌اند یا محصول ذهن خلاق خود نویسندگان هستند.

همواره نویسنده‌ها را آدم‌هایی منزوی و سردرگریبان تصور کرده‌اند. این که ساعتها در اتاقی تک و تنها بنشینی و با افکار خودت خلوت کنی و بخواهی چیزی بنویسی که هم خودت را خشنود کند و هم به درد دیگران بخورد، از آن‌ کارها است که نیاز به کمی جنون دارد تا کسی را به سوی خود جلب کند. حال تصور کنید که کسی نوشته‌ای را روی کاغذ بیاورد که به خودی خود هیچ اهمیتی ندارد و باید تبدیل به یک اثر سینمایی شود تا هم پولی به جیب نویسنده سرازیر شود و هم اصلا نامی از آن نویسنده و اثرش بر پرده نقش ببندد.

تازه وقتی همه‌ی این اتفاقات افتاد و اثری به موفقیت رسید، همه چیز به پای کارگردان و بازیگران نوشته می‌شود و فیلم‌نامه‌نویس کماکان در سایه می‌ماند و حتی راهی به فرش قرمزها و جشنواره‌ها هم پیدا نمی‌کند. اگر فیلم‌نامه‌نویسی هم حاضر شود که روی فرش قرمز قدم بزند، کیست که بازیگران و دیگر عوامل را رها کند و بخواهد با آدمی که همه‌ی خلاقیتش در اتاقی به تنهایی و پشت یک ماشین تحریر یا کامپیوتر گل می‌کند، عکس بگیرد؟ پس آن جنون نه تنها لازمه‌ی رو آوردن به این حرفه است، بلکه ماندن و کار کردن در این وادی و تنها ماندن با افکارت، باعث افزایشش هم می‌شود.

نگارنده در حین آماده کردن این فهرست متوجه نکته‌ای شد؛ این که بیخود هالیوود چنین در دنیا محبوب نشده و همه‌ی این شهرت فقط به خاطر فیلم‌های بازاری‌اش نیست. کمتر سینمایی است که در دنیا تا این حد اجازه‌ی بروز خلاقیت به دست‌اندرکارانش بدهد و این چنین آثار متفاوتی در آن یافت شود. در حالی که این لیست آماده می‌شد و دامنه‌ی جستجو افزایش پیدا می‌کرد، فیلم‌های ساخته شده بر اساس زندگی فیلم‌نامه‌نویس‌ها یا با محوریت حضور شخصی این چنین در برابر دوربین، یا کاملا آمریکایی بودند یا از امکانات سینمای این کشور بهره داشتند. تعدادی فیلم هم که این جا و آن جا در کشورهای دیگری ساخته شده بود، اثر چندان شناخته‌ شده‌ و خوبی از کار درنیامده و در غبار تاریخ نشانی از آن‌ها باقی نمانده بود.

خلاصه که سینمای آمریکا و هالیوود شاید به بسیاری چیزها متهم شود و کسی بدون شناخت دقیق فقط آن را بازاری و در خدمت پر کردن جیب سرمایه‌گذاران تصور کند، اما همین حال و هوا به فیلم‌نامه‌نویس‌ها اجازه می‌دهد که به زندگی خود هم بپردازند و از چیزهایی بگویند که ذهن آن‌ها را به خود مشغول کرده‌ است؛ چیزهایی که شاید روی کاغذ چندان پر طرفدار هم نباشند و نتوان روی فروش زیادش حساب کرد، اما این ریسک‌پذیری هالیوود قطعا شایسته‌ی تحسین است.

کتاب سی و شش وضعیت نمایشی اثر ژرژ پولتی انتشارات سروش

۱۱. ترامبو (Trumbo)

ترامبو

  • کارگردان: جی روچ
  • بازیگران: برایان کرانستون، هلن میرن، دایان لین و لویی سی کی
  • محصول: ۲۰۱۵، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۵٪

فیلم «ترامبو» بر اساس یک داستان واقعی ساخته شده است. در اواخر دهه‌ی ۱۹۴۰ و اوایل دهه‌ی ۱۹۵۰ میلادی، سناتور مک‌کارتی کمیته‌ای برای تحقیقات در خصوص فعالیت افراد منتسب به تفکرات کمونیستی به راه انداخت و برای اولین بار در آمریکا دادگاه‌هایی برپا کرد که به دادگاه تفتیش عقاید شبیه بود. پای این دادگاه‌ها به همه جا باز شد و به سرعت به سینما هم کشیده شد و بسیار سر و صدا کرد. افرادی در جایگاه شهود قرار گرفتند و رفقای خود را فروختند تا اجازه‌ی کار داشته باشند که معروف‌ترین آن‌ها الیا کازان کارگردان افسانه‌ای است و افرادی هم مبارزه کردند و دم نزدند.

افراد مختلفی هم در جایگاه متهم قرار گرفتند و در پایان هم عده‌ای راهی زندان شدند و عده‌ی بسیاری هم در لیست سیاه هالیوود قرار گرفتند و کار کردن با آن‌ها برای دیگران خطرناک شد. به همین دلیل بسیاری از این آدم‌های حاضر در لیست سیاه با نام‌های مستعار مشغول به کار شدند که یکی از آن‌ها دالتون ترامبو، فیلم‌نامه نویس معرکه‌ی سینمای کلاسیک آمریکا بود. البته بودند کسانی هم آمریکا را ترک کردند و در خارج از مرزهای این کشور به فعالیت پرداختند.

فیلم «ترامبو» کاری به تفکرات سیاسی شخصیت اصلی ندارد و به همین دلیل متمرکز بر کار و زندگی خصوصی او باقی می‌ماند. این دو جنبه از زندگی، پس از ممنوع‌الکاری ترامبو بسیار شکننده می‌شوند و قهرمان درام را تا آستانه‌ی فروپاشی کامل در زندگی شخصی و البته هنری پیش می‌برد. از این جا است که فیلم جبهه‌ای دیگر در برابر سیاست مداران زورگو می‌گشاید که همان همکاران سینمایی ترامبو است. آن‌ها بدون آن که مقامات با خبر شوند به او کار می‌دهند و از نامی مستعار برایش استفاده می‌کنند تا این نویسنده‌ی خوش ذوق خانه نشین نشود و امیدی برای ادامه‌ی حیات داشته باشد.

اما مشکلی وجود دارد؛ اکثر کسانی که با او کار می‌کنند کمپانی‌های کوچکی هستند که نه توان پرداخت دستمزد سابق او را دارند و نه جایگاهی مهم در عالم سینما. ترامبو برای این که دوباره روی پای خود بایستند و نامش را از آن لیست سیاه بیرون بیاورد به کمک افرادی قدرتمند در دل تشکیلات هالیوود نیاز دارد، افرادی که هم مردم آن‌ها را می‌شناسند و هم مقامات نمی‌توانند حرف آن‌ها را نادیده بگیرند.

دالتون ترامبو از این افراد که خودشان وابسته به تشکیلات قدرتمند هم هستند، حسابی کلافه است. آن‌ها زد و بندهای خود را به حفظ آزادی بیان و آزادی عقیده ترجیح می‌دهند و دوست ندارند که پایشان به محاکماتی این چنینی باز شود تا این که سر و کله‌ی یکی از با نفوذترین ستارگان هالیوود به ماجرا باز می‌شوند؛ یعنی کرک داگلاس.

بازی برایان کرانستون در قالب شخصیت تاریخی دالتون ترامبو، مهم‌ترین و بهترین نقش‌آفرینی او در عالم سینما است. او به خوبی جنبه‌های مختلف زندگی این مرد را بازی کرده، شخصیتی که هم انسانی فرهیخته است و هم آدمی دست و پا چلفتی، هم آدمی با اخلاقی تند است و هم آدمی با عادات عجیب. در چنین چارچوبی و با توجه به این که فیلم داستانی پر فراز و فرود دارد و متمرکز بر حالات مختلف شخصیت اصلی خود باقی می‌ماند، حضور خوب برایان کرانستون برای آن موهبتی به حساب می‌آید.

«بر اساس یک داستان واقعی. در اواخر دهه‌ی ۱۹۴۰ و اویل دهه‌ی ۱۹۵۰ میلادی، فیلم‌نامه نویسی موفق به نام دالتون ترامبو به دلیل عضویت در حزب کمونیست از کارش باز می‌ماند و در لیست سیاه قرار می‌گیرد. در آن زمان سناتوری به نام مک‌کارتی بر سر کار بود که در راس کمیته‌ای افراد مشکوک به عضویت در حزب کمونیست را تحت تعقیب قرار می‌داد و دادگاهایش به ویژه با محوریت عوامل سینما در سرتاسر دنیا خبرساز شد. او کاری می‌کند که افرادی مانند دالتون ترامبو از کار بیکار شوند و …»

کتاب مبانی فیلمنامه نویسی از فکر تا فیلمنامه اثر سید فیلد انتشارات سوره مهر

۱۰. هفت روانی (Seven Psychopaths)

هفت روانی

  • کارگردان: مارتین مک‌دونا
  • بازیگران: کریستوفر واکن، سام راکول، کالین فارل و وودی هارلسون
  • محصول: ۲۰۱۲، آمریکا و انگلیس
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪

مارتین مک‌دونا همین سال گذشته با فیلم «بنشی‌های اینیشرین» (The Banshees Of Inisherin) در دنیا درخشید. معروف‌ترین فیلم او «در بروژ» (In Bruges) نام دارد که یک کمدی سیاه و تلخ است با محوریت زندگی دو آدمکش حرفه‌ای است که برای انجام ماموریتی به بلژیک و شهر بروژ فرستاده می‌شوند و در آن جا باید صبر کنند تا جزییات ماموریت تازه به دستشان رسد. همه‌ی فیلم‌های مارتین مک‌دونا حال و هوایی کمدی دارند که از نوع نگاه ابزورد این سینماگر و نمایش‌نامه نویس ایرلندی- بریتانیایی به دنیا سرچشمه می‌گیرد؛ نگاهی که از پذیرفتن پوچی دنیا می‌آید.

«هفت روانی» به زندگی فیلم‌نامه‌نویسی به نام مارتین با بازی کالین فارل می‌پردازد که می‌خواهد فیلم‌نامه‌ای به نام «هفت روانی» بنویسد. او دوست دارد که برای شخصیت پردازی داستانش با شیوه‌ی زندگی آدم‌هایی این چنین آشنا شود. در این راه دوست شیرین عقلش به نام بیلی با بازی سام راکول و دوست دیگری به نام هانس با بازی کریستوفر واکن به او ملحق می‌شوند. مارتین خیلی زود می‌فهمد که با وجود دیوانه‌ای چون بیلی نیازی به هیچ آدم واقعا روانی ندارد و همین بیلی دست همه را از پشت بسته است.

در این جا مارتین مک‌دونا داستان تلواسه‌های یک نویسنده برای رسیدن به ایده‌هایش را به یک قصه‌ی گنگستری پیوند زده و البته حال و هوای کمدی هم مانند همیشه در سرتاسر اثر جریان دارد. اما قضیه زمانی جذاب می‌شود که مک‌دونا تلاش می‌کند این قصه و مشکلات پیش پای شخصیت اصلی را به جهان ذهنی نویسنده‌اش ارتباط دهد؛ انگار تمامی نویسندگان در زمان خلق یک اثر خاص، در جهانی دیوانه‌وار غرق می‌شوند که گرچه خودشان آغازگرش بوده‌اند، اما از جایی به بعد کنترل امورش را از دست می‌دهند و با جنونی روبه‌رو می‌شوند که توان اداره‌اش را ندارند. این جهان ذهنی در اثر مک‌دونا جلوه‌ای بیرونی و عینی گرفته که قابل تفسیر به زیست هر نویسنده‌ای است.

از این منظر فیلم مارتین مک‌دونا برای نویسندگان اثر جذابی است و یک فیلم‌نامه‌نویس که مدام با چالش ایجاد خلاقیت و توانایی خود در رسیدن به ایده‌های مختلف دست در گریبان است، بهتر از هر کس دیگری این فیلم را درک می‌کند. اما این به آن معنا نیست که «هفت روانی» برای دیگران چیزهایی در چنته ندارد. اتفاقا این فیلم سرگرم‌کننده‌ترین فیلم مارتین مک‌دونا است و گرچه به خوبی «بنشی‌های اینیشرین» یا «در بروژ» یا «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری» (Three Billboards Outside Ebbing, Missouri) نیست اما قطعا تماشاگرش را راضی خواهد کرد.

اما فیلم هنوز هم برگ‌های برنده‌ی دیگری در چنته دارد؛ مهم‌ترین آن‌ها بازی تک تک بازیگران اصلی‌اش است. این که کسی در فیلمی از مک‌دونا بازی خوبی ارائه کند، اصلا اتفاق عجیبی نیست و اتفاقا به تماشای اجرای خوب بازیگران فیلم‌های او عادت کرده‌ایم. از این منظر ترکیب کالین فارل، سام راکول و کریستوفر والکن گرچه در ابتدا کمی نامانوس به نظر می‌رسد اما رفته رفته همین ترکیب کاری می‌کند که هم تماشاگر از رفتار تک تک آن‌ها بخندد و سرگرم شود و هم از بازی هر کدام لذت ببرد؛ به ویژه سام راکول که هم بهترین بازی فیلم را ارائه داده و هم عملا بار کمدی داستان بر روی دوش نقش او است.

«مارتین یک فیم‌نامه‌نویس واداده و معتاد است. او در تلاش است که بتواند آخرین کارش با عنوان هفت روانی را کامل کند اما ایده‌ای برای انجام دادن این کار ندارد. پس تصمیم می‌گیرد که به بیرون برود و از نزدیک با آدم‌های روانی و جامعه‌ستیز آشنا شود تا شاید به ایده‌ای تازه‌ای برسد. خیلی زود دوستش بیلی به او ملحق می‌شود که یک بازیگر ناموفق است. بیلی که پولی ندارد، از طریق دزدیدن سگ‌ها و دریافت مژدگانی پس از این کار، روزگار می‌گذراند. اما او این بار سگ یک خلافکار گردن کلفت را دزدیده که هیچ علاقه‌ای به دادن مژدگانی ندارد و در به در به دنبال او است …»

کتاب یک ماجرای خیلی خیلی خیلی سیاه اثر مارتین مک دونا نشر بیدگل

۹. منک (Mank)

منک

  • کارگردان: دیوید فینچر
  • بازیگران: گری اولدمن، آماندا سیفیرد و لیلی کالینز
  • محصول: ۲۰۲۰، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪

«همشهری کین» (Citizen Kane) اثر ارسن ولز ساخته شده در سال ۱۹۴۱، هنوز هم محل بحث و جدل است. حقیقتا این فیلم چنان اثر بزرگی است و چنان جهان سینما را برای همیشه به قبل و بعد از خودش تقسیم کرده که هیچ کارگردان و حتی منتقدی نمی‌تواند بدون مشخص کردن تکلیف خودش با آن، به کارش ادامه دهد. در واقع «همشهری کین» به مقیاسی برای درک و ساختن فیلم‌ها و سینما تبدیل شده است. در چنین حالتی است که بسیاری باور ندارند تمام اعتبار خلق چنین اثر سترگی به کسی داده شود که در زمان ساختن فیلم در دهه‌ی سوم زندگی خود بوده و به قول معروف هنوز بچه‌ای آماتور و تازه‌ کار در نظر گرفته می‌شده. از سویی بسیاری این اعتبار را به وی داده‌ و پذیرفته‌اند که ولز نابغه‌ای بود که هیچ مانندی در تاریخ سینما ندارد و از سوی دیگر پیروی همان ناباوری بسیاری هم معتقد هستند که تمام این اعتبار را نباید به پای این اعجوبه ریخت و کسانی چون گرگ تولند در مقام مدیرفیلم‌برداری یا هرمان منکه‌ویتس در مقام فیلم‌نامه‌نویس اثر نیز باید به اندازه‌ی او در کسب این اعتبار شریک شوند.

به هر کدام از این تفاسیر از تاریخ که باور داشته باشیم، دلیلی برای رد کردن یا پذیرش صد در صد فیلم «منک» پیدا نمی‌کنیم؛ چرا که دیوید فینچر در ابتدا اثری در ستایش فعالیت فیلم‌نامه‌نویس‌ها ساخته و در واقع از آن‌ها اعاده‌ی حیثیت کرده است. در ابتدا سری به دهه‌ی طلایی ۱۹۳۰ میلادی می‌زنیم؛ زمانی که هالیوود محل تولید بسیاری از ایده‌های تازه بود و فیلم‌نامه‌نویس‌ها قلب تپنده‌ی این تشکیلات بودند. آن‌ها مانند کارمندی در استخدام کمپانی‌های مختلف بودند اما هیچ‌گاه زندگی روزمره‌ی یک کارمند را نداشتند؛ چرا که کارشان با توان خلاقه‌ی آن‌ها پیوند خورده بود. در چنین چارچوبی با کسی آشنا می‌شویم که قرار است نویسنده‌ی اثری به نام «همشهری کین» باشد. عنوان فیلم هم از نام این مرد گرفته شده است.

این فیلم‌نامه‌نویس استخدام شده که روی فیلم‌نامه‌ای برای یک نابغه‌ی عالم رادیو و تئاتر کار کند که البته هیچ تجربه‌ی خاصی در سینما ندارد. کمپانی تمام امکانات رفاهی را برای او فراهم کرده تا فقط بنویسد و چون به تازگی از یک تصادف اتوموبیل جان سالم به در برده و فقط می‌تواند روی تختی دراز بکشد و عملا کار دیگری ندارد، زندگی گذشته‌ی خود را به یاد می‌آورد. همین یادآوری تبدیل به نقطه‌ی عزیمت او برای نوشتن فیلم‌نامه‌ی این اثر تازه می‌شود؛ انگار که «همشهری کین» وصیت‌نامه‌ی او است که در قالب کلمات برای یک فیلم سینمایی نوشته شده است.

در چنین چارچوبی است که دیوید فینچر در سکانس کوتاهی ارسن ولز را نمایش می‌دهد که بر بالین مرد حاضر شده است. قاب‌بندی این سکانس و حال و هوای جاری در فضا به گونه‌ای است که انگار هرمان منکه‌ویتس با یک موجود افسانه‌ای روبه‌رو شده. در حال و هوای هذیانی این بخش دیوید فینچر نه تنها به ولز نمی‌تازد، بلکه ادای دین باشکوهی به او و دستاوردهایش می‌کند. انگار که با تمام حرف‌ها و حدیث‌ها می‌داند که سینما بدون او بخشی از هویت خود را از دست می‌داد.

اما نقطه قوت فیلم علاوه بر شیوه‌ی اجرای دیوید فینچر، بازی معرکه‌ی گری اولدمن در نقش هرمان منکه‌ویتس است. او چنان بازی معرکه‌ای ارائه کرده که عملا در هر سکانسی تمام قاب را از آن خود می‌کند. می‌توان پا را فراتر گذاشت و این بازی او را بهترین بازی عمرش نامید، حتی بالاتر از نقش‌آفرینی اسکاری‌اش در «تاریک‌ترین ساعت» (Darkest Hour) و در نقش وینستون چرچیل. اما این نقش و این بازی برای نویسندگان چیزهایی بیشتری در چنته دارد؛ ترکیب جنون و نبوغ این مرد، دقیقا همان چیزی است که هر نویسنده‌ی بزرگی زمانی تجربه‌اش کرده است.

«هرمان منکه‌ویتس فیلم‌نامه‌نویسی است که در دهه‌ی ۱۹۳۰ برای خود در هالیوود برو و بیایی داشته. اما رفته رفته به خاطر اعتیادش به الکل و البته زبان گزنده‌اش، جایگاه خود را از دست داده و دیگر آن چنان مورد احترام نیست. حال او پس از تصادف به یک خانه‌ی روستایی در جایی دور افتاده فرستاده می‌شود تا برای کمپانی بزرگ آر. کی. او و شخص ارسن ولز که جوانی نابغه است، فیلم‌نامه‌ای بنویسد. در خلال تلاش برای خلق فیلم‌نامه، او زندگی خود را هم به یاد می‌آورد …»

کتاب کتابی کوچک درباره دیوید فینچر اثر کسری رضایی انتشارات سناء دل

۸. نیمه‌شب در پاریس (Midnight In Paris)

نیمه شب در پاریس

  • کارگردان: وودی آلن
  • بازیگران: اوون ویلسون، مارین کوتیار، ریچل مک‌آدامز، لئا سیدو و تام هیدلستون
  • محصول: ۲۰۱۱، آمریکا و اسپانیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪

زمانی وودی آلن آثارش را در شهر محبوبش یعنی نیویورک می‌ساخت. داستان‌های او از دغدغه‌های شخصی‌اش که بیشتر پیرامون روابط زن و مرد و اختلافات غیرقابل حل آن‌ها است، سرچشمه می‌گرفت و جایی در خیابان‌های منهتن و بروکلین و غیره می‌گذشت و کمتر پیش می‌آمد که این فیلم‌ساز نابغه از نیویورک خارج شود. حتی اگر زمانی هم پایش را بیرون می‌گذاشت و به جایی مانند لس آنجلس می‌رفت، مانند آن فصل باشکوه بورلی هیلز در فیلم «آنی هال» (Annie Hall) نظرش به این شهر و شیوه‌ی زندگی مردمانش سراسر نقد بود و کنایه.

اما همین وودی آلن در قرن ۲۱ بار سفر بست و تصمیم گرفت که سری به شهرهای بزرگ اروپایی بزند و قصه‌ی این شهرها را تعریف کند. او به لندن رفت و اثری چون «امتیاز نهایی» (Match Point) را ساخت که هنوز هم بهرین فیلم قرن بیست و یکمی او است. به بارسلونا رفت و «ویکی کریستینا بارسلونا» (Vicky Cristina Barcelona) را کارگردانی کرد که داستانی عاشقانه در بستر این شهر زیبا داشت. به پاریس سر زد و با ساختن همین فیلم مورد بحث ما، ادای دین باشکوهی به پاریس و تاریخش کرد و از رم هم سر درآورد و با ساختن فیلم «تقدیم به رم با عشق» (To Rome With Love) از هنر و فرهنگ و زندگی مردمان ایتالیا گفت.

در «نیمه‌شب در پاریس» نویسنده‌ای در مرکز قاب فیلم‌ساز قرار دارد که از اطرافیانش مایوس شده و زندگی چندان بر وفق مرادش نیست. او به همراه همسر و دوستانش به پاریس سفر کرده و رویایی دوران طلایی پاریس در دهه‌ی ۱۹۲۰ را در سر می‌پروراند و خیلی زود این رویا جلوه‌ای عینی برایش پیدا می‌کند و در آن غرق می شود. این ترکیب رویا با واقعیت دقیقا همان چیزی است که «نیمه‌شب در پاریس» را از دیگر آثار وودی آلن جدا می‌کند.

اما بسیاری از مولفه‌های آشنای سینمای وودی آلن در این جا هم کماکان قابل مشاهده است. از سویی وودی آلن مانند همیشه نقطه عزیمت داستانش را خرده مشکلات زن و شوهری در نظر می‌گیرد و سپس به جامعه‌ی سطحی اطرافش می‌تازد. از این رهاورد سری به انسان‌های برگزیده‌ی خود می‌زند و آن‌ها را در جهانی رویایی به تصویر می‌کشد که انگار زندگی جدایی از مردمان معمولی اطراف خود دارند. پس از بازگشت از آن جهان رویایی به زندگی واقعی، برای مرد مورد نظرش توشه‌ای می‌سازد که او را به درک تازه‌ای از زندگی می‌رساند و همه‌ی این‌ها را در بستر شهر پاریس و در پیوند با تاریخ این شهر رقم می‌زند؛ به گونه‌ای که خود شهر تبدیل به شخصیت اصلی فیلم می‌شود که بدون آن چنین اثری هم در کار نبود.

خلاصه که «نیمه‌شب در پاریس» هم فیلمی است عاشقانه، هم اثری است رویایی که به ترسیم زندگی افرادی چون لوییس بونوئل، اسکات فیتزجرالد، ارنست همینگوی و دیگرانی چنین از دید ووی آلن می‌پردازد و هم اثری رویایی که قاب‌هایش حسابی هوش‌ربا است و حال و هوایش هر مخاطبی را سر ذوق می‌آورد. نکته این که وودی آلن خودش نویسنده‌ی آثارش است و به خوبی با تلواسه‌های ذهنی یک نویسنده آشنا است. پس تصویر او از زندگی یک نویسنده می‌تواند تصویر جذابی برای علاقه‌مندان این حوزه باشد.

«جیل نویسنده‌ای آمریکایی است که چندان از زندگی شخصی خود راضی نیست. او به همراه همسر، پدر زن و مادر زنش به پاریس سفر می‌کند. در آن جا با تعدادی دوست همراه می‌شوند و به اماکن دیدنی این شهر سر می‌زنند. این در حالی است که همسرش دوست دارد با دوستانش همراه شود اما جیل علاقه‌ای به این کار ندارد و می‌خواهد که خودش تنهایی به گشت و گذار در پاریس بپردازد. جیل دهه‌ی ۱۹۲۰ پاریس را باشکوه می‌داند و در رویای زندگی در آن دوران به سر می‌برد. شبی او در حال قدم زدن احساس می‌کند که حال و هوای شهر عوض شده و دیگر در عصر حاضر نیست و به همان دهه ۱۹۲۰ پرتاب شده است …»

کتاب مرگ در می زند اثر وودی آلن

۷. فیلم بزرگ (The Big Picture)

فیلم بزرگ

  • کارگردان: کریستوفر گست
  • بازیگران: کوین بیکن، جی تی والش و جنیفر جیسون لی
  • محصول: ۱۹۸۹، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۸٪

اول این که «فیلم بزرگ» اثری کمدی است اما این یکی از تفاوت‌های آن با اکثر آثار این فهرست است. فیلم‌های زیادی به زندگی نویسندگان و فیلم‌نامه‌نویسان در ابتدای کار و فعالیت حرفه‌ای خود نمی‌پردازند. اکثر آثار این چنین صاف به قلب هالیوود یا سینمای دیگر کشورها می‌‌زنند و از گرفتاری‌های کسانی می‌گویند که مدت‌ها است در دل این صنعت حل شده و حال باید با تقابل‌های پس از آن دست و پنجه نرم کنند. این که فیلمی به زندگی جوانکی بپردازد که رویای ورود به هالیوود نه به عنوان یک بازیگر یا کارگردان، بلکه در قالب نویسنده را دارد، از آن موارد نادر است که «فیلم بزرگ» را به اثری قابل احترام تبدیل می‌کند و از آن اثری یکه و منحصر به فرد می‌سازد.

در این جا با مرد جوانی طرف هستیم که تازه سودای نویسنده شدن و فیلم‌سازی به سرش زده و پس از ساختن یک فیلم کوتاه موفق، تصور می‌کند که درهای موفقیت پشت سر هم به رویش باز شده است. اما قطعا این اول راه است و نه دنیای نویسندگی آن جهان خوش رنگ و لعابی است که در ابتدا تصور می‌کند و نه هالیوود چندان جای راحتی است که کار کردن در آن لذتبخش باشد. در واقع این جوان قدم به قدم متوجه می شود که در چه راهی گام گذاشته و چگونه باید با سختی‌های زندگی تازه‌اش آشنا شود.

طبعا فیلم‌ساز تلاش کرده که از این داستان به افق‌های بزرگتری نگاه کند و فلیمش را به اثری در باب آغاز دوران بزرگسالی و قدم گذاشتن در راه پذیرش مسئولیت‌ تبدیل کند. این چنین حرفه‌ی نوشتن و فیلم ساختن در دستان سازندگان تبدیل به وسیله‌ای شده که می‌توان آن را به هر کار دیگری پیوند زد. اما اگر فقط این گونه بود و فیلم‌ساز علاقه‌ای به نمایش تصویر پشت پرده‌ی سینما نداشت، قطعا جای «فیلم بزرگ» در این لیست نبود. پس باید نکات منحصر به فردی در فیلم وجود داشته باشد که مستقیما با جهان سینما و توان خلاقه‌ی گردانندگان آن ارتباط پیدا کند.

از این جا است که فیلم‌ساز به ترسیم زندگی یک نویسنده در هالیوود می‌پردازد و از این می‌گوید که او چگونه مجبور است با خواسته‌های استودیوها کنار بیاید و چیزهای عامه‌پسندی در فیلمش قرار دهد که مورد پسند مخاطب عام باشد، نه سلیقه‌ی خودش. در واقع شخصیت اصلی خیلی زود متوجه می‌شود که هالیوود آن آرمان‌شهری نیست که در ابتدا تصور می‌کرده و خیلی زود هم دلزده می‌شود. اثری مانند «بارتون فینک» از برادران کوئن هم که در ادامه به آن می‌رسیم، چنین قصه‌ای دارد. اما آن چه که این دو فیلم را از هم متمایز می‌کند، بینش متفاوت سازندگان آن‌ها است.

در حالی که برادران کوئن داستان زندگی نویسنده‌ای آرمان‌گرا و ایده‌آلیست را به یک سیاهی و وحشت متکثر گره می‌زنند و و از این مسیر به تراژدی ویرانگری می‌رسند، سازندگان «فیلم بزرگ» به دنبال گرفتن خنده از مخاطب هستند و از این قصه برای ساختن فیلمی سرگرم کننده استفاده کرده‌اند. البته این موضوع «فیلم بزرگ» را از منظر دیگری به اثری تلخ تبدیل می‌کند؛ انگار که سازندگان آن مدت‌ها است که می‌دانند از ایده‌ال‌های خود دست کشیده و در حال کردن در بین چرخ دنده‌های سیستمی هستند که هویتی برای آن‌ها باقی نگذاشته است. شاید این دیدگاه، نتیجه‌گیری تلخ و بدبینانه‌ای باشد اما خود فیلم در برخی مواقع نشان می‌دهد که سازندگان به آن چه که انجام می‌دهند، آگاه هستند.

«نیک چپمن، یک دانشجوی سینمای اهل اوهایو است. او به تازگی موفق شده که به خاطر فیلم کوتاهش از جشنواره‌ای در لس آنجلس جایزه بگیرد. یک شب بزرگان یک استودیوی هالیوودی ابراز تمایل می‌کنند که قراردادی با نیک ببندند و او را به استخدام خود درآورند. نیک که تصور می‌کند آرزوهایش محقق شده، کسی را به عنوان کارگزارش برای بستن قرارداد انتخاب می‌کند. او بلافاصله مشغول نوشتن می‌شود اما خیلی زود می‌فهمد که هالیوود آن جایی نیست که در ابتدا تصورش را داشته است …»

۶. اقتباس (Adaptation)

اقتباس

  • کارگردان: اسپایک جونز
  • بازیگران: نیکلاس کیج، مریل استریپ و کریس کوپر
  • محصول: ۲۰۰۲، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪

اسپایک جونز همواره فیلم‌های خوبی ساخته و کمتر فیلم ضعیفی در کارنامه‌ی خود دارد. فیلم‌هایی چون همین اثر و «جان مالکوویچ بودن» (Being John Malkovich) که البته هر دو در همکاری با چارلی کافمن فیلم‌نامه‌نویس ساخته شده، اثبات این مدعا است. در این این جا با اثری طرف هستیم که به نوعی حدیث نفس خود چارلی کافمن در مقام فیلم‌نامه‌نویس است و به همین دلیل هم می‌تواند اثر خوبی برای هر علاقه‌مند به سینما به طور عام و هم برای نویسندگان به طور خاص باشد. چرا که چارلی کافمن فرایند خلق یک نوشته را با درک عمیقش از این فرایند روی کاغذ آورده و اسپایک جونز هم در همکاری با بازیگران، آن را ثبت و ضبط کرده است.

چارلی کافمن استاد پیوند زدن فضاهای ذهنی با رویدادهایی عینی است. در این جا هم او با کنار هم قرار دادن دو شخصیت دو قلو، بازی واقع‌گرایی را به هم می‌زند و تصویری منحصر به فرد از زندگی مردی می‌سازد که در حال دست و پا زدن با درون خود است و احساس می‌کند که قدرت خلاقیتش تمام شده و ایده‌ای برای نوشتن ندارد. از این منظر گاهی نمی‌توان تمایزی میان خیال و واقعیت قایل شد و حتی از وجود برخی شخصیت‌ها در جهان فیزیکی مطمئن بود؛ چرا که به نظر می‌رسد آن‌ها محصول ذهن پریشان کسی هستند که با تمام وجودش از دنیای اطرافش جدا افتاده و هیچ ریسمانی به جز ذهنش برای چنگ زدن و دوام آوردن ندارد؛ ریسمانی که باریک‌تر از آن است که بوان برای همیشه امیدی به آن داشت.

بازی نیکلاس کیج در قالب دو نقش کاملا متفاوت معرکه است. حقیقتا دیدن او در این فیلم مخاطب قدیمی‌ سینما را به یاد روزهای خوبش می‌اندازد؛ این که زمانی چه بازیگر خوبی بود و فقط در فیلم‌های درست و حسابی بازی می کرد و حالا در چه فیلم‌های بی سر و تهی حاضر می‌شود و انگار به هیچ پیشنهادی نه نمی‌گوید. مریل استریپ هم که مانند همیشه خوب است و می‌درخشد و بقیه هم کار خود را به خوبی انجام داده‌اند. کارگردانی خوب اسپایک جونز و شناخت او از جهان ذهنی چارلی کافمن هم به هر چه بهتر از کار درآمدن فیلم کمک کرده و باعث شده که با یکی از بهترین فیلم‌های قرن حاضر طرف باشیم.

اما در نهایت باید اعتبار اصلی درخشش فیلم را از آن فیلم‌نامه‌نویسش، یعنی چارلی کافمن دانست. این درست که اسپایک جونز به عنوان کارگردان در طراحی شخصیت‌ها و میزانسن و دکوپاژ عالی عمل کرده و بازیگرها هم سنگ تمام گذاشته‌اند اما این جهان منحصر به فرد و این رویاهای دیوانه‌وار و جنون افسار گسیخته محصول ذهن آدم خلاق و نابغه‌ای چون چارلی کافمن است که در اکثر کارهایش به کاوش در ذهن آدمی می‌پردازد و به چگونگی عملکرد و رابطه‌ی مغز و احساس علاقه دارد.

فیلم بر اساس تلواسه‌های خود کافمن در حین اقتباس از رمانی به قلم سوزان اورلئان ساخته شده است.

«چارلی کافمن فیلم‌نامه‌نویسی است که با اضطراب، ترس از اجتماع و عدم اعتماد به نفس دست و پنجه نرم می‌کند. او قرار است که بر اساس کتابی به قلم سوزان اورلئان با نام دزد ارکیده، فیلم‌نامه‌ای بنویسد اما در این کار به مشکل خورده است. در این میان برادر دو قلویش یعنی دونالد سر و کله‌اش پیدا می‌شود و در خانه‌ی وی می‌ماند. دونالد هم به نظر می‌رسد که دوست دارد فیلم‌نامه‌نویس شود و به همین دلیل برای شرکت در کلاس‌ها و سمینارهای یکی از بزرگترین اساتید فیلم‌نامه‌نویسی، یعنی رابرت مک‌کی ثبت نام می‌کند. چارلی دوست دارد تا آن جا که می‌تواند به کتاب مورد نظرش وفاردار بماند اما به نظر می‌رسد که این کتاب حاوی روایتی نیست که به درد سینما بخورد. از این جا است که تلواسه‌های او به عنوان یک نویسنده آغاز می‌شود و البته حضور برادرش هم کار را خراب‌تر می‌کند…»

کتاب داستان، ساختار، سبک و اصول فیلمنامه نویسی اثر رابرت مک کی

۵. بارتون فینک (Barton Fink)

بارتون فینک

  • کارگردان: برادران کوئن
  • بازیگران: جان تورتورو، جان گودمن
  • محصول: ۱۹۹۱، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۹٪

فیلم «بارتون فینک» درباره‌ی یک نویسنده‌ی ایده‌آل گرا است که به سختی در ساحل شرقی آمریکا روزگار می‌گذراند. او متوجه می‌شود که فرصت شغلی خوبی در هالیوود وجود دارد که می‌تواند به او در مخارجش کمک کند. همین چند خط به ظاهر ساده باعث می‌شود که برادران کوئن اثری در باب مشقات خلق اثر هنری، تلاش یک هنرمند روشنفکر برای هماهنگ کردن خود با بازار و کم کردن توقعاتش، سیستم ریاکار و پول پرست هالیوود و در نهایت جامعه‌ای مصرف‌گرا خلق کنند که فقط به مصرف کردن و پول درآوردن بیشتر فکر می‌کنند. پس مانند اکثر فیلم‌های این فهرست، «بارتون فینک» هم به تقابل نیازهای واقعی هنرمند و تلاش آن برای تنظیم با بازار می‌پردازد و نشان می‌دهد که فرایند خلق تا چه اندازه می‌تواند وحشتناک باشد و نویسنده را تا آستانه‌ی جنونی واقعی و ترسناک پیش ببرد.

همین ایده سال‌ها بعد در فیلم دیگر برادران کوئن یعنی «درون لوین دیویس» (Inside Llewyn Davis) گسترش یافت و منجر به خلق شاهکاری دیگر در کارنامه‌ی کاری این دو برادر شد. ضمن این که تفاوت زندگی و نگاه به هنر در نیویورک و آمریکا هم از زیرلایه‌های فیلم است و برادران کوئن هم مانند فیلم‌سازی چون وودی آلن، در این جا بر سطحی‌نگری لس آنجلس نشینان حمله می‌کنند.

برادران کوئن پس از ساختن فیلم «دهشت‌زده» (Blood Simple) یک به یک قله‌های موفقیت را در آمریکا طی کردند. آن‌ها جهان ذهنی خود را با شجاعت بیشتری به تصویر کشیدند و فیلم‌هایی خلق کردند که فقط فیلم‌سازان بزرگ تاریخ سینما می‌توانستند پا به پای آن‌ها پیش آیند. اما هنوز هم چیزی کم بود؛ هنوز نیازمند فیلمی بودند که چشم جهانیان را خیره کند و باعث شود که آن‌ها در جهان سینما شناخته شوند و شهرتشان از مرزهای آمریکا فراتر رود.

آن چه که گفته شد، درباره‌ی فیلمی بود که برادران کوئن را به آن چه که استحقاقش را داشتند، رساند. با همین فیلم برادران کوئن تبدیل به کارگردانان آمریکایی مورد علاقه‌ی جشنواره‌ی کن شدند. اما برادران کوئن خارج از چارچوب رسانه‌ای سینما قرار می‌گیرند و با آثارشان جنبه‌ای دیگر از سینمای آمریکا را نمایان می‌کنند که نه به طور کامل از جریان روز جدا است و نه اثری سراسر بازاری که چیز چندانی برای گفتن ندارد.

بازی جان تورتورو در قالب نقش اصلی فیلم یکی از نقاط اوج کارنامه‌ی هنری او است؛ بازیگری معرکه‌ای که متاسفانه به خاطر چهره‌ی خاصش کمتر از آن چه که لیاقش را داشته دیده شده اما توانسته در بسیاری از آثار از جمله چند فیلم برادران کوئن و البته «بتمن» (The Batman) همین سال گذشته ساخته‌ی مت ریوز و در نقش کارمیان فالکون بدرخشد و نشان دهد که هالیوود در طول این سال‌ها چه گوهری را از دست داده است.

«سال ۱۹۴۱. بارتون فینک، نمایش‌نامه نویس روشنفکری در نیویورک است که روزگار سختی به لحاظ مالی دارد. او به هالیوود در لس آنجلس می‌رود تا آن جا درباره‌ی زندگی یک کشتی‌گیر فیلم‌نامه‌ای بنویسد. هتل محل اقامت این مرد جای مناسبی نیست و او مدام از آن محل ناراضی است. در این میان فروشنده‌ی بیمه‌ی نیمه دیوانه‌ای به اتاق کناری او نقل مکان می‌کند. نزدیکی این دو مشکلات بسیاری برای نویسنده ایجاد می‌کند؛ و این درحالی است که بارتون فینک باید هر چه زودتر نوشته‌ی خود را آماده کند …»

کتاب مصاحبه های برادران کوئن اثر ویلیام رادنی آلن انتشارات روزنه

۴. بازیگر (The Player)

بازیگر

  • کارگردان: رابرت آلتمن
  • بازیگران: تیم رابینز، گرتا اسکاچی و ووپی گلدبرگ
  • محصول: ۱۹۹۲، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪

رابرت آلتمن با ساختن فیلم «بازیگر» نقبی به زیر پوست هالیوود معاصر می‌زند و به پشت پرده‌ی آن می‌پردازد. او ماجرای ساخته شدن آثار هنری در هالیوود را زیر سؤال می‌برد و به این می‌پردازد که چگونه فیلم‌ها در این کارخانه‌ی رویاسازی تبدیل به کالایی برای مصرف می‌شوند و چگونه این سیستم روح و روان هنرمند را آهسته و در انزوا می‌خورد و او را سرگردان و بدبین می‌کند. این یعنی مضمون فیلم به نحوی با فیلم‌هایی چون «بارتون فینک» و «فیلم بزرگ» مشترک است. خود آلتمن هم که چنین شخصیتی بود و همواره از زیر فشار استودیوها فرار می‌کرد.

رابرت آلتمن چنان کارنامه‌ی درخشانی از خود بر جا گذاشته که قطعا همه‌ی فیلم‌سازان مدرن و پست مدرن بعد از خود را تحت تاثیر قرار داده است. باید بنشینید و همه‌ی فیلم‌های آلتمن را ببینید تا بدانید از چه می‌گویم. رابرت آلتمن هم یک منتقد جدی سیاست‌های کشورش و زشتی‌های جامعه‌‌ای که در آن زندگی می‌کرد، بود و هم یک سبک ‌پرداز معرکه. سینما برایش فقط چیزی نبود که از آن لذت می‌برد یا فقط چیزی نبود که با آن حرف‌هایش را بزند بلکه اولی، دومی را کامل می‌کرد و سعی می‌کرد بهترین داستان‌هایش را با بهترین شکل تعریف کردن آن در هم آمیزد. و البته که نتیجه هم بیشتر اوقات خیره کننده بود.

در فیلم‌سازی همه چیز برای رابرت آلتمن به نوعی تجربه‌ای جدید بود و به همین دلیل می‌توان او را یکی از تجربی‌ترین سینماگران تاریخ هالیوود در نظر گرفت چرا که همواره از تجربیات جدید استقبال می‌کرد و از ریسک کردن به هیچ عنوان نمی‌ترسید. هر چه جلوتر آمد تجربه‌گراتر شد و این اواخر از هر گونه صراحت و روایت‌پردازی سرراست سر باز می‌زد و سعی می‌کرد روایت‌پردازی خود را هر چه می‌تواند انعطاف‌پذیرتر کند و بر مبنایی ذهنی پیش ببرد. او این روش را به شکلی کاملا یکه و منحصر به فرد انجام می‌داد و گرچه مقلدانی هم از سرتاسر دنیا داشت، اما هیچ‌کدام نتوانستند به کمال کار او حتی نزدیک شوند.

«بازیگر» بازگشت آلتمن به دوران اوج فیلم‌سازی او پس از دهه‌ی هفتاد است؛ زمانی که او با فیلم‌هایی مانند همین فیلم یا «برش‌های کوتاه» (Short Cuts) و «گاسفورد پارک» (Gosford Park) آثار بی نظیر دیگری به کارنامه‌ی خود اضافه کرد و حتی در کهن‌سالی هم هنوز جوان و به روز می‌نمود.

از سوی دیگر او را کارگردان بازیگران می‌نامند؛ به این دلیل که بسیاری از هنرپیشه‌ها وی را به عنوان فیلم‌ساز محبوب خود انتخاب کرده‌اند و اذعان داشته‌اند که از کار با او لذت برده‌اند و بیش از همه از وی آموخته‌اند. با چنین کارنامه‌ای، هالیوود هیچ‌گاه او را لایق اسکار بهترین کارگردان ندانست، که البته طبیعی است. هیچ کس مانند او ارزش‌های هالیوود را زیر سؤال نمی‌برد و همین هم باعث می‌شود که به خاطر آثارش جایزه‌ای نگیرد. گرچه بالاخره یک اسکار افتخاری به خاطر دستاوردهای هنری و فعالیت‌هایش به او داده شد که البته می‌توان این را هم نشانه‌ی فرار هالیوود از بی‌آبرویی دانست.

در اهمیت کارگردانی چون رابرت آلتمن همین بس که زمانی پل توماس اندرسون گفته بود: من از رابرت آلتمن تا آن جا که می‌توانم، می‌دزدم. زمانی که من تازه شروع به فیلم‌سازی کرده بودم، بیشترین فیلم‌سازی که مرا تحت تاثیر خودش قرار داده بود همین رابرت آلتمن بود. اگر مردم می‌خواهند من را یک رابرت آلتمن کوچولو صدا بزنند، هیچ مشکلی با آن ندارم.

«یک مدیر استودیوی هالیوودی تصور می‌کند که فیلم‌نامه‌نویسی او را به مرگ تهدید کرده است. به همین دلیل دست به عمل می‌زند و این فیلم‌نامه‌نویس نگون‌بخت را می‌کشد اما …»

کتاب فیلم‌نامه نویسی در ده روز اثر درین دانلی و ترویس دانلی انتشارات کتاب کوله پشتی

۳. تحقیر (Contempt)

تحقیر

  • کارگردان: ژان لوک گدار
  • بازیگران: بریژیت باردو، میشل پیکولی، فریتس لانگ و جک پالانس
  • محصول: ۱۹۶۳، فرانسه و ایتالیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪

ژان لوک گدار یکی از بزرگترین فیلم‌سازان تاریخ سینما است. آثارش بارها و بارها مورد ستایش قرار گرفته و هر علاقه‌مند جدی سینمایی مدام آن‌ها را مرور کرده است؛ چه آن آثاری که به عنوان یکی از پیشگامان موج نوی سینمای فرانسه ساخت و چه آن‌ها که بعدها در دروه‌های مختلف فعالیتش بر پرده انداخت. تا همین چند سال پیش که زنده بود کار کرد و گنجینه‌ای از فیلم‌های مهم از خود به جا گذاشت و البته کلی نوشته و اظهار نظر که نشان از از زندگی پربار مردی داشت که سینما به او تا ابد مدیون است.

گدار همیشه دیوانه‌وار سینما و تاریخش را دوست داشت. سینمای آمریکا هم طبعا بخشی از این علاقه‌مندی بود که البته ریشه در شکل‌گیری تئوری مولف در دوران فعالیت او به عنوان یک منتقد سینمایی هم داشت. او در «تحقیر» از این علاقه‌مندی استفاده و سوالی اساسی را طرح کرده است: آیا سینما صرفا یک مدیوم هنری است یا این که باید با دیدی تجاری به آن نگاه کرد؟ تقابل تاریخی میان بخشی صنعتی سینما و بخش هنری آن به نفع کدام یک از آن‌ها تمام شده است؟

در این جا ژان لوک گدار کسانی را به عنوان نمادهایی از این دو بخش در داستانش قرار داده است. نویسنده‌‌ای با بازی میشل پیکولی و فیلم‌سازی با بازی فریتس لانگ در نقش خودش به عنوان نمایندگان بخش هنری و تهیه کننده‌ای هالیوودی که فقط به درآمد حاصل از کار فکر می‌کند و البته شیوه‌ی زندگی بی بند و بار و عیاشانه‌اش هم در هماهنگی با همین نگاه به سینما قرار دارد. درگیری میان این دو تفکر با این شخصیت‌ها ادامه دارد تا این که پای همسر نویسنده هم به ماجرا باز می‌شود و همه چیز را به هم می‌ریزد.

فضاسازی فیلم معرکه است و شاید بتوان به لحاظ فیلم‌برداری، این فیلم را بهترین کار ژان لوک گدار نامید. این تصاویر تر و تمیز، در هماهنگی کامل با آن چیزی است که فیلم‌ساز قصد مطرح کردنش را دارد و البته شیوه‌ی تعریف کردن داستان هم در راستای همین محتوا است و تاکیدی است بر تقابل میان روح و روان آزاد و سرکش هنرمند با بخش تجاری سینما که دوست دارد بر این سرکشی مهار بزند.

گدار می‌داند که این تقابل همیشه برای باقی خواهد ماند، چرا که بخشی از ذات سینما است. اما نگاه او چندان هم خوش‌بینانه نیست و علاقه‌ای ندارد که پس از مطرح کردن سوالش، آن را بدون جواب بگذارد. از آن جایی که از کسی چون او هم نمی‌توان انتظار محافظه‌کاری داشت، پایان فیلم هم مانند عنوانش، به گزنده‌ترین شکل ممکن از دیدگاه سازنده‌ی فیلم خبر می‌دهد. ضمن این که به هم ریختن زندگی شخصی فیلم‌نامه‌نویس و خرد شدن او در این تقابل، حضور فیلم «تحقیر» را در این فهرست اجباری می‌کند.

«جرمی پرکاش یک تهیه کننده‌ی قدرتمند هالیوودی است که فریتس لانگ را استخدام می‌کند تا فیلمی بر اساس ادیسه‌ی هومر بسازد. اما در میانه‌های کار پروکاش فیلم‌نامه‌نویسی به نام پل جاوال را استخدام می‌کند تا فیلم‌نامه را بازنویسی کند؛ چرا که از کار فریتس لانگ راضی نیست و تصور می‌کند لانگ نباید طبق میل خودش عمل کند، وگرنه نتیجه‌ی کار به لحاظ تجاری به اثر موفقی تبدیل نخواهد شد. در این میان در مواجهه با اثر مورد بحث، تضاد میان دو نگاه تجاری به سینما و نگاه هنری بالا می‌گیرد و البته استخدام پل توسط جرمی پروکاش، روی زندگی شخصی این نویسنده هم تاثیر می‌گذارد …»

کتاب موج نوی فرانسه اثر میشل ماری نشر بیدگل

۲. در یک مکان پرت (In A Lonely Place)

در یک مکان پرت

  • کارگردان: نیکلاس ری
  • بازیگران: همفری بوگارت، گلوریا گراهام و فرانک لاوجوی
  • محصول: ۱۹۵۰، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪

با هر متر و معیار فیلم «در مکانی پرت»، «نوآر» غریبی است و یکی از بهترین‌ها. و البته این موضوع به فیلم‌سازی مانند نیکلاس ری بازمی‌گردد که می‌تواند قواعد هر ژانری را بگیرد و با عبور دادن آن‌ها از فیلتر ذهنی خود، چیزی تازه از آن ارائه دهد. از این رو همان قدر که با یک اثر جنایی با معمایی پیچیده حول محور قتل و تلاش‌های مردی برای اثبات بی گناهی‌اش طرفی هستیم، با اثری عاشقانه و رابطه‌ای غیر معمول همراه با حضور زنی که رفتارش از شخصیت پیچیده‌اش خبر می‌دهد و همچنین درامی پیرامون زندگی نویسنده‌ای بدبین و منزوی هم روبرو هستیم.

آن چیزی که این فیلم را در این جای فهرست قرار می‌دهد، ترسیم درست همین نگاه بدبینانه‌ی جناب نویسنده است که منجر به بروز مشکلاتی در زندگی‌اش می‌شود. او مردی تنها است که به این تنهایی خو گرفته و کاری با دیگران ندارد و هیچ پایبندی و وابستگی مهمی در این دنیا ندارد. البته زبان تند و تیزی هم دارد که باعث شده دوستان چندانی نداشته باشد. انگار لازمه‌ی نوشتن، غرق شدن در همین تنهایی است اما باز شدن پای زنی در زندگی‌اش بر این جنبه‌ی کاری‌اش تاثیر می‌گذراد و زندگی او را زیر و رو می‌کند. حال مردی که انگار توان دست زدن به جنایت ندارد، می‌تواند در جایگاه متهم قرار گیرد و حتی تا آستانه‌ی جنون پیش برود. از این منظر نگاه نیکلاس ری در فیلمش به زندگی یک نویسنده، نگاهی به شدت بدبینانه اما واقع‌گرایانه است که هر نویسنده‌ای آن را درک می‌کند و البته پشتش را می‌لرزاند.

نیکلاس ری این داستان را در چند لوکیشن محدود روایت می‌کند و بیشتر ماجرا در محیط دو آپارتمان زن و مرد می‌گذرد که باز هم تاکید بر محیط محدود زندگی مرد دارد و البته اشاره‌ای بر انتخاب آگاهانه‌ی این انزوا است. اصلا همین که او دلباخته‌ی زنی در همسایگی می‌شود، تاکید مضاعفی بر جدا افتادگی نویسنده است. چنین ماجرایی عرصه‌ی درخشش همفری بوگارت می‌شود تا همان پرسونای آشنای خود را با درخششی مثال زدنی بازی کند. مردی خوش سر و زبان که هم نسبت به شرایط پیرامونش بدبین است و هم به طرزی باور نکردنی می‌تواند سنگدل باشد. در چنین قابی قصه توسط فیلم‌ساز طوری چیده می‌شود تا اعمال او به جای حل مسایل، همه چیز را پیچیده‌تر کند و کلاف سرنوشت یک عشق آتشین را سردرگم.

حضور بوگارت در نقش اصلی فیلم چنان درخشان است که به راحتی با پایان فیلم از یادها نمی‌رود و از آن سو گلوریا گراهام چنان شیمی خوبی با او بر قرار می‌کند که ما را یاد رابطه‌ی بوگارت با لورن باکال می‌اندازد. البته انتخاب نیکلاس ری و عدم استفاده از باکال دلیل خوبی دارد: شخصیت زن فیلم کمی شکننده‌ است و کاریزمای همواره مستقل و قدرتمند باکال با آن جور در نمی‌آید.

«نمایش‌نامه‌نویس و فیلم‌نامه‌نویس بدبین و بد اخلاقی متهم به قتل دختر جوانی می‌شود اما پلیس مدرکی برای دستگری‌اش ندارد. زنی در همسایگی او بدون آن که در شب حادثه مرد را دیده باشد، به دروغ به نفعش شهادت می‌دهد و همین هم نویسنده را از لیست مظنون‌های پلیس خط می‌زند. در حالی که پلیس هنوز درگیر ماجرا است، نمایش‌نامه نویس دوست دارد بداند که چرا آن زن بدون دلیل مشخصی آن شهادت را داده و در نتیجه باعث نجاتش شده است. در این میان یک رابطه‌ی عاشقانه میان زن و مرد شکل می‌گیرد اما مشکل آن جا است که مرد با تنهایی‌اش خو گرفته است و عادت به زندگی مشترک ندارد …»

پوستر طرح همفری بوگارت مدل P98

۱. سانست بلوار (sunset Blvd)

سانست بلوار

  • کارگردان: بیلی وایلدر
  • بازیگران: گلوریا سوانسون، ویلیام هولدن و اریک فن اشتروهم
  • محصول: ۱۹۵۰، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪

«سانست بلوار» جذاب‌ترین فیلم‌نامه‌نویس تاریخ سینما را دارد. شخصیتی با بازی ویلیام هولدن که مخاطب همان ابتدا با جنازه‌اش روبه‌رو می‌شود و البته قصه‌ای که از آخر به اول تعریف می‌شود. هیچ فیلمی در تاریخ سینما چنین هنرمندانه به پشت پرده‌ی هالیوود نپرداخته است.

ابتدای فیلم شوکه کننده است؛ مردی دمر در استخری افتاده و مرده. حال صدای همین مرد مرده را می‌شنویم که قرار است داستانی را روایت کند که به مرگش منجر شده است. فارغ از این که این شیوه‌ی آغاز یک داستان به قدر کافی گیج‌ گننده و در عین حال جذاب است، باعث می‌شود تا من و شمای مخاطب از همان ابتدا سرنوشت شخصیت‌های داستان را بدانیم و به این توجه کنیم که چگونه قصه‌ی این مرد به این جا و لحظه‌ی مرگش رسید. به همین دلیل هم داستان فیلم «سانست بلوار» از پیچیده‌ترین  داستان‌هایی است که در سینمای بیلی وایلدر پیدا می‌شود.

این جا شخصیت‌ها درگیر یک موقعیت ثابت نیستند که مدام ابعاد بزرگتری پیدا می‌کند؛ بلکه داستانی پر فراز و فرود و در عین حال پیچ در پیچ وجود دارد که تمام حواس مخاطب را طلب می‌کند. از سوی دیگر بیلی وایلدر و چارلز براکت نابغه در مقام فیلم‌نامه‌نویس در طراحی فیلم‌نامه، داستان را به گونه‌ای پیش برده‌اند که شخصیت مرد اول داستان با وجود این که از قرار گرفتن در موقعیتی خطرناک خبر دارد، نمی‌تواند از آن خارج شود. همین موضوع قصه‌ی فیلم را پیچیده‌تر می‌کند.

فیلم «سانست بلوار» فیلم تلخی است. داستان زنی که در خانه‌ای مانند قلعه زندگی می‌کند. قلعه‌ای شبیه به قلعه‌های قصه‌های پریان. همان داستان‌ها که در آن‌ها قلعه توسط هیولا یا اژدهایی مواظبت می‌شود و شوالیه‌ای دلیر لازم است تا پا پیش بگذارد و زن را نجات دهد. اما در این جا خبری از هیولا یا اژدها به شکلی فیزیکی نیست. روحیات خود زن و گذشته‌ای که داشته باعث شده تا او مانند آن زنان داستانی، در خانه‌ی خود بماند و در واقع از چشم دیگران پنهان شود و منتظر شوالیه‌ای باشد تا او را نجات دهد. شوالیه‌ از راه می‌رسد اما او کسی نیست که زن منتظرش بوده؛ بلکه انسانی معمولی است که خودش در جستجوی محلی است تا در آن جا پنهان شود. همین توهم زن در نهایت تراژدی پایانی را رقم می‌زند

عادت کرده‌ایم که در فیلم‌های بیلی وایلدر بازی‌های قابل قبول و گاهی معرکه‌ای ببینیم. بسیاری از بازیگران بهترین بازی‌های عمر خود را در فیلمی از او به نمایش گذاشته‌اند. افرادی مانند جک لمون، والتر متئو یا مرلین مونرو و کرک داگلاس در فیلم‌های وایلدر درخشیده‌اند؛ اما شاید بهترین بازی یک بازیگر در کارنامه‌ی سینمایی بیلی وایلدر از آن گلوریا سوانسون این فیلم باشد. او چنان نقش یک ستاره‌ی دوران صامت سینما را بازی کرده و چنان در قالب زنی افسرده درخشیده است، که با وجود حضور درخشان زنان بازیگری مانند مارلن دیتریش در دیگر آثار بیلی وایلدر، نمی‌توان این جایگاه را به کس دیگری جز او داد.

بیلی وایلدر با ساخت «سانست بولوار»، دوران طلایی سینمای آمریکا و مناسبات ستاره‌سازی آن را به باد انتقاد می‌گیرد. ارتباط یک فیلم‌نامه نویس ناموفق در لس آنجلس با ستاره‌ی سال‌های دور سینمای صامت، تبدیل به محملی می‌شود تا نکبت جا خوش کرده زیر زرق و برق کور کننده‌ی هالیوود رو شود و زیر نور تابان فیلم‌ساز، بر مخاطب عیان شود. فیلم پرتره‌ای است از وضعیت ناجور خالقان آثار سینمایی و تلاش آن‌ها برای تنظیم کردن افکارشان با نیازهای بازار.

«جو فیلم‌نامه‌نویس ناموفقی است که خیلی سریع نیاز به پول دارد. او زمانی که در حال فرار از دست طلبکاران خود است به طور اتفاقی وارد خانه‌ی نورما دزموند، ستاره‌ی دوران صامت هالیوود می‌شود. نورما عاشق جو می‌شود و او را کلید بازگشت خود به اوج می‌داند و جو هم تصور می‌کند به کمک او می‌تواند به پولی برسد …»

کتاب بعضی ‌ها داغ شو دوست دارند اثر بیلی وایلدر